مُنْتَصَب بر هر طویله، رایضی
جز بدستوری نیآید رافِضی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۸)
از هوس، گر از طویله بُگْسلَد
در طویلهٔ دیگران سر در کُنَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۹)
در زمان آخُرچیانِ چُستِ خَوش
گوشهٔ افسار او گیرند و، کَش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۸۰)
مُنْتَصَب: گماشته
رایض: تربیتکنندهٔ ستوران
رافِض: ترککننده
در زمان: همان لحظه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی نصبشده بر هر ذهن انسانی یک تربیتکنندهای هست. درواقع خداوند این تربیت کردن را در ما نصب کرده، که شما مرکز را جسم میکنید درد میگیرید. مرکز را خالی میکنید، شادی میگیرید. توجه میکنید؟
خودِ زندگی رایض است. رایض یعنی تربیتکننده. رافض یعنی ترککننده. میگوید اگر دستور او نیاید، شما به درجهای نرسی، مرکز را خالی نکنی، فضاگشایی نکنی، ترککنندهای نخواهد بود. نمیتوانی ترک کنی، ذهن را نمیتوانی ترک کنی.
مگر حیرت کنی، مگر بگویی بلد نیستم، مگر فضاگشایی کنی. اگر نه، فضاگشایی نکنی، هوس، هوس یعنی خواستِ منذهنی، خوشایندِ منذهنی، اگر از طویلۀ خودتان میگوید بروید به طویلۀ دیگری سرک بکشید، ببینم او با چه چیزهایی همانیده شده، دیگران را «حَبْر و سَنی» کنیم، فوراً آخُرچیان که بسیار هم سریع و شاد هستند، میآیند گوشۀ افسار ما را میگیرند، میآیند میگویند که سرت به آخور خودت باشد، روی خودت کار کن.
یعنی کسی که حواسش به دیگران باشد، بالاخره درد ایجاد میکند، هم در آن شخص، هم در خودش. میفهمد که باید بیاید سرش به آخور خودش باشد، بهکار خودش باشد. بعد اینجا میگوید:
حافظان را گر نبینی ای عَیار
اختیارت را ببین بیاختیار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۸۱)
اختیاری میکنیّ و، دست و پا
برگشا دستت، چرا حبسی؟ چرا؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۸۲)
روی در انکارِ حافظ بُردهای
نامِ تهدیداتِ نَفْسَش کردهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۸۳)
عَیار: مخفّفِ عَیّار، جوانمرد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید اگر تو این حافظان را نمیبینی، اگر تو فکر نمیکنی که واقعاً مثل اینکه کسی را گذاشتند ما را میپاید، که حتماً ما باید حواسمان به همانیدگیهای خودمان باشد، به خودمان باشد، فضا را باز کنیم، و یک رایضی آنجا هست دارد ما را تربیت میکند، باید فضا را باز کنیم، اگر کار غلط میکنیم، درد میکشیم، اگر فضا را باز میکنیم، یک ذره کار آسانتر میشود.
اگر بهاندازۀ کافی فضا را باز کنیم، همانیدگی را بشناسیم، یک دستوری میآید که میتوانی ترک کنی این طویله را، طویلۀ ذهن را. ولی اینجا خواهی ماند.
میگوید اینها را اگر نمیبینی ای جوانمرد، ببین که اختیار تو بیاختیار است، یعنی اختیار نداری، تصمیم میگیری، اختیار میکنی، ولی اختیار تو نیست اختیار ذهنت است. تو بهعنوان هشیاری اختیار نداری ولی دستهایت بسته است. اختیاری میکنی و دست و پایت را باز میکنی، دست و پایی میزنی، فعالیتی میکنی، ولی دستهایت بسته است و در حبس هستی. یعنی کارهایی که با منذهنی میکنی به هیچجا نمیرسد.
اما تو دائماً روی در انکار حافظ داری، یعنی ما فکر نمیکنیم خداوند یک تربیتکننده است و مکانیزمی در ما، سازوکاری نصب کرده که ما وقتی فضاگشایی میکنیم، اقرار میکنیم به اَلَست، ما سود میبریم، شادتر میشویم، آزادتر میشویم، دستمان باز میشود، اختیارمان اختیار میشود. یعنی فضا را باز میکنیم، انتخابمان واقعاً انتخاب خودمان است، اگر نه که مال خودمان نیست، مال منذهنیمان است.
میگوید ما وقتی انکار حافظ میکنیم، این درست نیست و بعد میگوییم که نه، این تهدیدات نَفْسَم بودهاست.
روی در انکارِ حافظ بُردهای
نامِ تهدیداتِ نَفْسَش کردهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۸۳)
فکر میکند که نَفْسِ تو، تو را تهدید میکند. میخواهد بگوید که این نَفْس تو هم، منذهنی تو هم در اختیار آن تربیتکننده هست. شما باید فضا را باز کنی، بگویی که یک تربیتکنندهای هست بهنام خداوند، او الآن میخواهد من را تربیت کند، من حواسم به او باشد، دائماً فضا را باز کنم، به او متصل بشوم، در حیرت بشوم و نگویم چهجوری انجام میشود. حیرت یادتان است اینجا بود:
ساعت از بیساعتی آگاه نیست
زآن کش آنسو جز تحیّر راه نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۶)
«زآن کش آنسو جز تحیّر راه نیست». پس حواس ما به این نیست که این منذهنیمان چقدر به ما لطمه میزند و اینها، که با ذهن مشغول رها کردن خودت با ذهن باشی، فضا را باز کن، بگو اینجا یک تربیتکنندهای هست، من میخواهم آن تربیتکننده من را درست کند.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۴۴ 9️⃣9️⃣5️⃣
💠💠💠پایان بخش سوم💠💠💠
«بس دودلی» یعنی اینهمه دودلی، بشر از بدو تولد در دودلی! دودلی یعنی دوبینی، دوتا دل داشتن، «میانِ دل» تو میتوانی به من زنده بشوی که یک دل داشته باشی، یکتا میتوانی بشوی. تو بهجای یکتا بودن چرا دوتا هستی؟
«بس دودلی میان دل از ابر گمان چرا چرا؟» پس شما ببینید که در این شکل [شکل۹ (افسانه منذهنی)] که ما از طریق همانیدگیها میبینیم به نور مستقل نیستیم، برای اینکه این اختران، حالا بگوییم اختران همان همانیدگیها هستند، و نورشان را از ما میگیرند، ما نمیدانیم که نور اختران از ماست. همانیدگیها از ما نور میگیرند، ما نور زندگی را سرمایهگذاری میکنیم توی همانیدگیها، برحسب آنها میبینیم. آخر برای چه این کار را میکنیم؟
ما بهلحاظ هشیاری مستقلاً روی پای خودمان با عینک خداوند، با نور خداوند میتوانیم ببینیم. «ای تو به نور، مستقل» یعنی این حالت [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] «وی ز تو اختران خَجِل» اگر اختران را، اختران یعنی هر چیزی که نور دارد، اصلاً هر چیزی که به یک جوری نور میدهد، چه میخواهد هشیاریهای دیگر باشد، هشیاری حیوانی باشد، هشیاری درختی باشد، چه میدانم نباتی باشد، منهای ذهنی باشد، سیارات باشد، هرچه که نور میدهد از ما خَجِل است. برای اینکه ما ذاتاً نورده هستیم، آنها به نور ما احتیاج دارند که خودشان را بشناسند.
تنها نوری که مستقل از نورهای دیگر هست ما هستیم، انسان. آن موقع خودش را متکی و وابستهٔ نور اختران کرده و بدترین اختران جسمها هستند، دردها هستند. ما خیلی باید خودمان را کوچک کرده باشیم که این اختران را، مخصوصاً از نوع اختران ذهنی که خودمان درست میکنیم میآوریم مرکزمان و خودمان را به تله میاندازیم.
او درونِ دام، دامی مینَهَد
جانِ تو نَه این جَهَد، نَه آن جَهَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٠۵۶)
پس در میان یک دل که من باشم، شما بهجای اینکه فضا را باز کنی، یک دل باشی، چرا داخل این یک چیزی درست کردی از ذهن که این بهصورت دویی میبیند؟ بهخاطر ابرِ منذهنی است.
از همه اوهام و تصویرات دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۴۶)
پس بنابراین از همۀ ابرِ گمان یعنی اوهام و تصویرات که در مرکز ما هست، میخواهیم دور باشیم و فضا را باز کنیم، فقط نور زندگی باشیم که مستقل است. اگر هیچ همانیدگی نباشد، برحسب همانیدگی نبینیم «نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور» و یک دل خواهیم بود.
غیرِ نطق و غیرِ ایماء و سِجِل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۰۸)
ايماء: اشاره كردن
سِجِل: در اينجا بهمعنی مطلق نوشته
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
غیرِ از نطق، گفتن، ایما و اشاره و نوشتن، هزاران جور ترجمان، بیان، انرژی از این فضای گشودهشدهٔ ما برمیخیزد. اینطوری نیست که فقط ما حرف بزنیم یا ایما و اشاره کنیم یا یک چیزی بنویسیم، فضا را باز کنیم که از این انرژی برخاسته از مرکز ما همه استفاده کنند. این مربوط به چه هست؟ مربوط به اختران است، اختران از ما خجل هستند، اختران به نور ما احتیاج دارند.
بلکه اغلب رنجها را چاره هست
چون به جِدّ جویی، بیآید آن به دست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۱۶)
این را هم دوباره هم یادآوری کنم که تمام رنجها و دردها بهخاطر مرکز همانیده هست و به ما عارض شده، اگر واقعاً فضاگشایی کنیم و چارهاش را از فضای گشودهشده پیدا کنیم، هِی چرا چرا بگوییم، منتها «چرا» نه با سببسازی، با فضای گشودهشده، علاجش را پیدا میکنیم. میبینیم که دردهای ما از همانیدگیهای ما میآید.
ساعتی با آن گروهِ مُجْتبیٰ
چون مُراقب گشتم و، از خود جدا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۲)
هم در آن ساعت ز ساعت رَست جان
ز آنکه ساعت پیر گردانَد جوان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۳)
جمله تلوینها ز ساعت خاستهست
رَست از تلوین که از ساعت بِرَست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۴)
مُجْتبیٰ: برگزیده
مُراقب گشتن: مُراقبه کردن
تَلوین: گوناگون ساختن، تغیّرِ احوال، رنگارنگی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ساعت در اینجا بهمعنی لحظه آمده، مولانا بهجای لحظه، مدت کوتاه، بهکار میبرد. ساعتی با گروه برگزیده وقتی مُراقبه کردم، از خودم جدا شدم.
شما میبینید که با انسانهای برگزیدهای مثل مولانا، یا یاران عشقی شما مُراقبه میکنید، از خودتان میرهید، یعنی از منذهنی جدا میشوید. وقتی از منذهنی جدا میشوید و فضا باز میشود، در آن ساعت یعنی در آن لحظه از «ساعت» یعنی زمان مجازی، جانِ من رَست.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۴۲ 9️⃣9️⃣5️⃣
چرا میگوید روی تو، امتداد من، که خود من است، بهصورت تو یا تو بهصورت من، چرا صورت جان درست کردی؟ چرا نقشِ جان درست کردی؟ چرا به من زنده نمیشوی؟ چرا بینشان نمیشوی؟ چرا چرا؟ وقتی چرا چرا میکنیم میفهمیم این کار اشتباه بوده. صورتِ جان کردن اشتباه بوده. صورت تا ده دوازدهسالگی مُجاز بوده.
جانِ جان، چون واکَشد پا را زِ جان
جان چنان گردد که بیجانْ تن، بدان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٢٧۴)
«جانِ جان» که خود زندگی است، اگر پا را بکشد که کشیده الآن در منذهنی، «جانِ جان، چون واکشد پا را زِ جان»، ما بهعنوان صورتِ جان، منذهنی، خشک شدیم، قبلاً هم گفت خشکدهان چرا هستم؟ جان ما چنان میشود مانند تنی که جان ندارد، درواقع ما پژمرده شدیم به همین خاطر که مرکز ما همانیده هست و نمیگذاریم، تقصیر ما است چون همانیده هست، نور او بیاید.
تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را؟
تو مرا گنجِ روانی، چه کنم سود و زیان را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۲)
و این منذهنی بهصورت سود و زیان میبیند، در بیت آخر هم هست، پس در غزل هم بود گفت: «جان و جهان من تویی» جان و جهان تو هستی، یعنی به اعتباری دارد میگوید خداوند هم جان است هم جهان است، همهچیز است. در این میان تو بهعنوان منذهنی نیا بالا بگویی من هم هستم، من هم عقل دارم.
تو جان و جهان من هستی، من با ذهنم جان و جهان را میخواهم چکار کنم؟ آن جان و جهانی که ذهن من نشان میدهد، آن به چه درد من میخورد؟ تو گنج روان من هستی، گنجی هستی که دائماً روان هستی. من اگر فضاگشایی کنم، امروز گفت این یک لعل است، این یک گوهر است، یک جواهری است که قیمت ندارد، حالت آینه و ترازو بودن ما قیمت ندارد.
«تو مرا گنج روانی»، من سود و زیان را میخواهم چکار کنم؟ سود و زیان مال ذهن است، چه کنم سود و زیان را؟ یعنی منذهنی را میخواهم چکار کنم؟
اگر تو گنج روان من هستی، اگر فضا را باز کنم به تو زنده بشوم، که دائماً بهصورت گنج در اختیار من هستی، من چرا نگران سود و زیان بهوسیلهٔ منذهنی در مورد همانیدگیها هستم؟
و:
خلق را طاق و طُرُم عاریّتیست
امر را طاق و طُرُم ماهیّتیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳)
طاق و طُرُم: جلال و شکوه ظاهری
عاریّتی: قرضی
ماهیّتی: ذاتی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مردم عادی که من ذهنی دارند جلال و شکوهشان از جهان قرض گرفته شده. واقعاً شما این موضوع را در خودتان تحقیق کنید که این حس ارزشی که من میکنم الآن، از جهان قرض گرفتم؟ بهخاطر مثلاً حادثها است؟ بهخاطر بدنم هست مثلاً؟! بهخاطر زیباییام است؟ بهخاطر مالم است؟
هر چیزی را که ذهن نشان میدهد از جهان قرض گرفته. حس ارزش براساس همانیدگیها یعنی قرض گرفتن از جهان.
«امر»، اما ذات زندگی، که ما آن هستیم، جلال و شکوهش ماهیتی است. شما باید فضا را باز کنید ماهیتاً جلال و شکوه دارید.
اما اگر چیزی را قرض کردید از جهان، آن بیت «گفت مفتی ضرورت هم تویی»، آن را بخوانید ببینید واقعاً این ضرورت دارد من ارزش را از جهان قرض کنم به مردم پُز بدهم؟ یا به خودم پُز بدهم بگویم بَه بَه بَه! عجب «منی» هستم که این را دارم؟!
گفت: مُفتیِّ ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرم شَوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳٠)
مُفتی: فتوادهنده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خاموش، ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید لَنْ تَرانی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۷۵۶)
لَنْ تَرانی: اشاره به آیهٔ ۱۴۳، سورهٔ اعراف (۷)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«لَنْ ترانی» یعنی من را نخواهی دید، پس بنابراین میگوید خاموش باش که دعا کردن و لابه کردن هر دو چیست؟ منذهنی است.
«خاموش، ثنا و لابه کم کن» اصلاً نه ثنا کن، نه دعا کن، نه گریه و زاری کن، اینها هر دو مال ذهن است. برای اینکه خداوند گفت اگر گریه و زاری کنی، اگر دعا کنی، منذهنی داری، پس من را نخواهی دید.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۴۰ 9️⃣9️⃣5️⃣
بنابراین در درون خودت فضای گشودهشده که موسی است و ذهن «بیمن» که خلاق است این دوتا را میبینی، اما تو یک لنگری از گنج مادون یعنی همانیدگیها، مادون یعنی پست، بستهای بر پای جانت، بر پای هشیاریات و هر روز فروتر میروی، میگویی «هرچه بیشتر بهتر»، شدی قارون، در زمین همانیدگیها فرومیروی.
هرچه بیشتر همانیده بشوی، باز هم بیشتر همانیده بشوی، میروی ته همانیدگیها، زمین. زمین در اینجا نه این زمین، قارون هم که به این زمین فرونرفته، زمینِ ذهنش فرورفته، پس ذهن زمین است، پر از درد است، پر از همانیدگی است، شما میروی هی تهِ تهِ ته، دیگر نمیتوانی بیایی بالا، مدفون میشوی بهعنوان هشیاری در این همانیدگیها و دردها و این اسمش قارون است، که زیاد دارد، قارون کسی است که همانیدگی زیاد دارد، پس قارونِ ما هم منذهنی است که عاشق پول است مثلاً، عاشق همانیدگیهاست.
حالا شما به من بگویید، شما ترازوی یکی هستید؟ ترازوی هیچکس نشوید، بگویید من نمیدانم برو خودت را با خودت میزان کن، من خودم را با هیچ منذهنی موزون نمیکنم. شما میگویید. بعد از این ترازوی خودم میشوم با فضاگشایی و موزونِ خودم میشوم. و همین بیت:
یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش: چونی؟ جوابم داد بر قانونِ خویش
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۴۷)
یونس نماد آزادی است. یک آدم آزادی را که از همانیدگیها و دردها آزاد شده بود، دیدم بر لب دریای عشق نشسته. بله؟ گفتم چگونهای؟ گفت به قانون خودم عمل میکنم، نه قانون ذهن که از بیرون آمده.
وقتی به عشق زنده شدم در درون خودم به خداوند زنده شدم با قانونی که او هر لحظه با صُنع و قضا و کُنْفکان در من بهوجود میآورد، دارم خودم را اداره میکنم.
مِهرِ تو جان! نهان بُوَد، مُهرِ تو بینشان بُوَد
در دلِ من ز بهرِ تو نقش و نشان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
«مِهرِ تو جان» جان در اینجا یعنی خداوند، زندگی، مهر تو ای خداوند نهان است. حالا میگویید مِهرها همه نهان هستند؟ نه، در منذهنی مِهر آشکار است. ما به همدیگر میگوییم خب اگر من را دوست داری که خب برو این چیز را برای من بخر دیگر، که بفهمم شما من را دوست داری. فلان کار را برایم بکن. این مِهرِ آشکار است.
میگوید ما هم در منذهنی مِهر آشکار را پیشه کردیم، فکر میکنیم که اگر مثلاً تو به من این همانیدگی را بدهی، پس من را دوست داری. خداوند من را دوست دارد برای اینکه کمک کرد آن ساختمان را خریدم. نگذاشت آن را بخرم، لطف کرد به من. این مِهر نیست که!
میگوییم مِهر تو ای خداوند نهان است. ما در ذهن این را آشکار گرفتیم در اینجا [شکل۹ (افسانه منذهنی)]. ما میگوییم هر کسی من را دوست دارد، در حق من لطف میکند، همانیدگیها را میدهد به من. مثلاً همسرم اگر دوست دارد، خب خانه را به اسم من بکند، از اسم خودش دربیاورد به اسم من بکند. خب این یعنی دوست دارد دیگر. فلانچیز را بخرد، پس معلوم میشود من را دوست دارد. نمیخرد؟! پس معلوم میشود دوست ندارد، نه!
«مِهرِ تو جان! نهان بُوَد، مُهرِ تو بینشان بُوَد»، تو اگر مُهر بزنی که سکه خالص شد، تو به من زنده شدی، این نشان ندارد، با ذهن نمیشود تشخیص داد و اگر اینطوری است، اگر عشق تو نهان است، لطف تو نهان است، زندگی به زندگی است و مُهر تو هم نشان ندارد، چطور شده که در دل من بهخاطر تو نقش و نشان هست؟ چرا من خدایا تو را بهصورت نقش و نشان میبینم؟ چرا بهوسیلهٔ منذهنیام یک خدای ذهنی درست کردم، آن را میپرستم؟ چرا برای تو مشخصات درست کردم؟ دارد این سوال را میکند، چرا چرا؟
شما باید هزارتا چرا را هم بکنید از خودتان، مراقبه کنید دلیلش را پیدا کنید. ولی دلیلش با این شکلها [شکل۹ (افسانه منذهنی)] مشخص است، برای اینکه مرکز من همانیده است، برای اینکه مِهر و عشق برای من سطحی و برحسب همانیدگیهاست، مطابق سببسازی ذهنم است، برای اینکه مُهرهای اینجهانی نشان دارد، ما فکر میکنیم مُهر خداوند هم باید نشان داشته باشد. نشان خداوند بینشانی است.
پس من اگر در ذهن همانیده برای تو نشان درست کردم، بهخاطر اینکه منذهنی دارم، «منِ» من از فکر ساخته شده، یک خدای تقلبی هم، تصویر ذهنی را هم، منعکس کردم براساس باورهایی که با آنها همانیده هستم، این غلط است. بله؟
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۸ 9️⃣9️⃣5️⃣
چون از آن اقبال، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٢٩۶)
اقبال: نیکبختی
مُلک: پادشاهی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر فضا را باز کنید، از آن نیکبختی، از آن شادی بیسبب، از این صُنع، دهانتان شیرین بشود، یعنی مزهٔ زندگی را بچشید، مزهٔ حضور را بچشید، مزهٔ بینیازی خداوند را بچشید، مزهٔ حس امنیت، مزهٔ خرد زندگی، مزهٔ آفریدگاری، مزهٔ هدایت، مزهٔ قدرت زندگی را در عمل بچشید، دراینصورت مُلک جهان یعنی همانیدگیها دیگر سرد میشوند. آنها را نمیتوانید، البته میتوانید و نمیخواهید بیاورید، دیگر مزه نمیدهند، خوشتان نمیآید.
البته در اینجور موارد منذهنی اعتراض میکند، پس من بهاندازهٔ کافی نخوردم، غذا نخوردم، شما میگویید محروم بشوم. نه، نه، شما صبر کنید، فضا را باز کنید، خواهید دید که این محرومیت نیست. تمام نیازهای جسمی ما هم حالت توازن پیدا میکند، تعادل پیدا میکند.
چشمهٔ خِضر و کوثری، ز آبِ حیات، خوشتری
ز آتشِ هَجرِ تو منم خشکدهان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
چشمهٔ خِضر: چشمهٔ آبِ زندگانی جاودان
کوثر: خیرِ فراوان، جلوهٔ خداوند، بینهایت فراوانیِ خداوند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید چشمهٔ جاودانگی تو هستی. داریم ما بهعنوان انسان با خداوند صحبت میکنیم. و بینهایت فراوانی هستی، کوثر هستی، یعنی تو اصلاً هیچ مضایقهای نداری، از هر چیزی فراوان به من میدهی و به من جاودانگی را دادی. گفتی من به ابدیت خودم در تو زنده میشوم. یعنی تو را میآورم به این لحظه، تو از جنس این لحظه هستی، آگاهی از این لحظه هستی، در این لحظه مستقر میشوی، این منم، تو هم این همین هستی، پس جاودانه شدی، یعنی نمیمیری. در این جهان حتی در این جسم هستی، تو جاودانه میشوی. نه اینکه جسم تو جاودانه میشود، به آن هشیاری جاودانه میشوی.
«چشمهٔ خضر و کوثری» یعنی از تو هست که من فراوانی را میگیرم و ابدیت را میگیرم. از هر چیزی که ذهن نشان میدهد بهعنوان آب حیات، خوشتر هستی. اما درحالیکه تو چشمهٔ خضر و کوثری، چرا من از آتش جدایی تو، هجر تو، دهانم خشک شده؟ پس این آب کجاست؟ «چرا چرا؟» خب چرا چرا، دیگر الآن اینقدر گفتیم که دلیلش را پیدا کردیم، برای اینکه ما مرکز همانیده داریم.
چشمهٔ خِضر: چشمهٔ آبِ زندگانی جاودان. کوثر: خیرِ فراوان، جلوهٔ خداوند، بینهایت فراوانیِ خداوند. اینها را خواندهایم، امروز هم شعر میخوانیم.
[شکل۹ (افسانه منذهنی)] برای اینکه مرکز من همانیده است، من افتادم به محدودیت، به انقباض، به تنگنظری، به خساست، کمیابی. برای اینکه دید همانیدگیها را دارم، همانیدگیها محدودند. پس بنابراین اصلاً من به چشم فراوانی خداوند نگاه نمیکنم. شما نگاه میکنید که ما خوشبختی را به دیگران روا نمیداریم، موفقیت را به دیگران روا نمیداریم. ما با دید منذهنی که دید غلطی است، دید عقل است، عقل منذهنی است، درواقع کمیابیاندیش هستیم، همهچیز کمیاب است، چرا؟ اینها کمیاب هستند، چیزهای اینجهانی که گذرا هستند کمیاب است. اما آیا فضای گشودهشده [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] هم کمیابیاندیش است؟ خداوند کمیابیاندیش است؟ نه.
پس به علت اینکه مرکزم همانیده هست، برحسب همانیدگیها فکر میکنم، از چشمهٔ کوثر تو و چشمهٔ خضر تو، جاودانگی تو استفاده نمیکنم. ما در منذهنی میترسیم، از چه میترسیم؟ از مردن، از خوف زوال، درحالیکه ما بهعنوان زندگی اصلاً نمیمیریم. بهنظر شما خداوند میمیرد؟ نه، شما میمیرید؟ نه، در منذهنی بله.
همهویت هستیم با خاصیتهای منذهنی، با افول، با غروب، با کمتر شدن و از بین رفتن، ما میترسیم از بین برویم. این بهخاطر دید منذهنی است. پس خشکدهان بودن ما چرا چرا؟ تقصیر خودمان است. بهمحض اینکه فضا را باز کنیم، مرکز ما عدم بشود، دهانمان آب میآید.
خشکدهان نشان خشک شدن چهار بعد ماست. اولاً حرفهایی که میزنم، حرفهای ترس است، انقباض است، ناامیدی است، نمیتوانم است، جبر است، نادانی است، مسئلهسازی است. وقتی مسئله میسازم میخواهم حل کنم به زحمت میافتم. مانعسازی است، مسائلی که ناموسم بهوجود میآورد، پندار کمالم بهوجود میآورد، پندار کمالم اجازه نمیدهد مشورت کنم از دیگران بپرسم، مرتب اشتباه میکنم مسئله میسازم، دشمن میسازم، درد ایجاد میکنم. اینها نهتنها دهان مرا خشک میکند، بلکه این بدن هم خشک میشود، ذهنم خشک میشود، من نمیتوانم خلّاق باشم، هیجاناتم از جنس خشم میشود، ترس میشود و هیجانات مخرّب میشود بهجای عشق و لطافت و زیبایی و نرمش و انعطاف و اینها. خشکدهان شدم. خشکدهان یعنی خشک بهلحاظ همهچیز. باغ لبخشک میشود، باغِ ما لبخشک است.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۶ 9️⃣9️⃣5️⃣
با چنین شمشیرِ دولت تو زبون مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۳۷)
زبون: پست
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«شمشیرِ دولت» این فضای گشودهشده است که ما را خلاق میکند، ما را شاد میکند، تمام تواناییهای خداوندی از ما بروز میکند. این شمشیرِ نیکبختی است حضور، فضای گشودهشده.
چرا باید در منذهنی زبون بشویم؟ چرا باید اسیر همانیدگیها بشویم؟ با این فضای گشودهشده ما همین گوهری هستیم که میگوید جواهرشناس باید باشی بشناسی، این جان و جهان است، این خود خداوند است در تو زنده میشود. تو از سنگی یعنی از منذهنی که مثل سنگ است فرومانی چرا؟ یعنی از عهدهاش برنمیآیی؟
فضاگشایی کن این شمشیرِ دولت که تیز است تمام همانیدگیها را ببُر، شناسایی کن، بینداز دور. شایسته نیست که ما زیر نفوذ یک همانیدگی باشیم، هِی زرزر بنشینیم گریه کنیم، ناله کنیم، شکایت کنیم فلان چیز به من نرسیده، چون با فلان چیز همانیده شدیم. چه چیزی شما را ناراحت کرده و زبون کرده، پست کرده؟ آیا شایسته است شما زبونِ آن چیز بشوید در حالتی که شما میتوانید به این گوهرِ نو زنده بشوید، به بینهایت خداوند زنده بشوید؟
هر که او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قُرصی نان دهد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۵۶)
خب این چیز را ارزان خریدیم ما، پول ندادیم. این خاصیت خداگونگی و زنده شدن به بینهایت و ابدیت او، به صُنع او، به شادی بیسبب او، به ما ارزان رسیده، به ارث بردیم این را. گفت تو انسان باش، به من زنده بشو.
«هر که او ارزان خرد، ارزان دهد»، برای همین قدرش را نمیدانیم. البته الآن شاید قدرش را بدانیم چون از دست دادهایم، اینقدر به درد افتادهایم. یک روزی میفهمیم دردهای ما همه موهومی بوده، نباید درد میکشیدیم.
یک طفل یک گوهری را به یک قُرصِ نان میدهد. شما حالا فرض کنیم این جواهر است ارزش داشته باشد، پنجاه هزار دلار، صد هزار دلار یک جواهر باشد بدهی دست کودک، یک پسربچّه، یک کسی میتواند یک توپ بدهد این را از او بگیرد، توپ یک دلار است. «گوهری، طفلی به قُرصی نان دهد»، ما هم بهعنوان یک بچهٔ چهلساله پنجاهساله این گوهر حضور را به چهارتا همانیدگی، به قُرصی نان فروختهایم.
صد جَوالِ زر بیآری ای غَنی
حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۱)
جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست میکردند، بارجامه
غَنی: ثروتمند
مُنحَنی: خمیده، خمیدهقامت، بیچاره و درمانده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
صد جَوال، صد گونی، صد کیسهٔ همانیدگی بیاوریم که بگوییم اینها زرهای ماست، بدهیم به خداوند، میگوید اینها را بینداز دور، فضای گشودهشده که از جنسِ من است، آن را بیاور برای من، دل را بیاور نه همانیدگی در مرکز را، برای اینکه قرار است من در مرکز تو باشم.
ببینید از بیت سوم به بعد میگوید که تو فضا را باز کن این گوهرِ نو را بشناس. چرا؟ برای اینکه ما یاد گرفتیم او را بیاوریم کارگاه خداوند بشویم در بیت دوم، در بیت سوم میگوید اگر این باز شد قدرش را میدانی؟ یا دوباره میبندی «رُدُّوا لَعادُوا» میکنی، دوباره میروی به ذهن؟ شما این فضای گشودهشده و حضور، مرکز عدم را به یک چیزی که ذهنتان نشان میدهد میفروشید؟ نباید بفروشید، شما همین الآن ثابت کردیم که این ارزشش از هر چیزی که ذهنتان نشان میدهد بیشتر است، پس نمیفروشید دیگر.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۴ 9️⃣9️⃣5️⃣
پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا
تا زبانْتان من شَوم در گفتوگو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲)
شما خاموش باشید نسبتبه ذهن تا من از طریق شما، یعنی زندگی از طریق شما حرف بزند. این دوتا بیت اول بود:
ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟
بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟
بر دلِ من که جایِ توست، کارگهِ وفایِ توست
هر نَفَسی همیزَنی زخمِ سِنان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
گوشه گرفتن: جدا شدن، فاصله گرفتن
کَران: کرانه، ساحل، کناره
خسته: زخمی، آزرده
روی گِران کردن: سرسنگین شدن، بیاعتنایی کردن
هر نَفَسی: در هر لحظه
سِنان: نیزه، سرنیزه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس از اینهمه چرا چرا فهمیدیم که درواقع این ما هستیم که از وفا کران گرفتیم، به این علت که مرکز ما جسم است. به این علت زخمی شدهایم، زخمهای زیاد داریم که مرکز ما جسم شده، و اگر مرکز ما جسم باشد، هر همانیدگی یک درد ایجاد میکند و ما آن دردها را هم به مرکزمان اضافه کردیم.
بنابراین مرکز ما جسم و درد است و خداوند کران گرفته، نگاه نمیکند، نمیتواند نگاه کند. نگاه میکند، ولی ما به او نگاه نمیکنیم، میخواهد جذب کند، نمیتواند جذب کند، میخواهد کمک کند، نمیتواند کمک کند، برای اینکه ما کمک را در بیرون میدانیم. این چیزها آفل هستند و به بیرون تعلق دارند.
شما بگویید برای چه اینها آمدند در مرکز من اگر من از جنس او هستم؟ بعد این را ما هم باور میکنیم که مولانا میگوید «بر دلِ من که جایِ توست». شما قبول دارید دل شما، مرکز شما جای خداوند است و کارگاه وفای او است؟ یعنی شما لحظهبهلحظه باید به او وفا کنید تا کارگاه او بتواند کار کند، یعنی مرکز شما عدم بشود او بتواند کار کند، مرکز شما عدم بشود او بتواند کار کند.
هر لحظه میگوید «زخمِ سِنان» میزنی چرا چرا؟ چرا چرا جوابش این است که برای اینکه من مرکزم را عدم نمیکنم، فضا را باز نمیکنم، برای اینکه شکایت میکنم، برای اینکه منقبض میشوم، برای اینکه دوست ندارم از صنع تو استفاده کنم، برای اینکه به سببسازی ذهن مشغول هستم، برای اینکه به تکرار مکررات مشغول هستم، برای اینکه باورهای کهنه و پوسیدۀ چند هزارساله را با آن همانیده شدم و گذاشتم بهجای تو. من باور را گذاشتم بهجای تو، برای همین زخمِ سِنان میخورم. پس تو نمیزنی، من خودم میزنم. حالا به این چیزها هم ما آگاه شدیم.
گوهرِ نو به گوهری، بُرد سَبَق ز مُشتری
جان و جهان! همیبَری جان و جهان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
گوهرِ نو: جواهر تازه و شاداب
به گوهری: از نظر اصالت و نفیس بودن
سَبَق بردن: پیشی گرفتن
مُشتری: سیّارهٔ مُشتری، خریدار
جان و جهان: وصفی است عاشقانه. یعنی حضرت معشوق، همهچیزِ بندهٔ عاشق است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این گوهر نو، این فضای گشودهشده است، مرکز ما. گوهر نو یا جوهر نو یعنی شناسایی ما بهعنوان اَلَسْت، بهعنوان زندگی، فضای گشودهشده و مرکز عدم، شکل نشان میدهد [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)].
«به گوهری»، گوهری دو معنی دارد، یعنی جواهرفروش و همینطور گوهر بودن. هر دو معنی را میدهد و هر دو معنی را هم میخواهد مولانا شما از آن بگیرید.
«گوهرِ نو به گوهری»، عجب گوهری است، عجب جواهری است این فضای گشودهشده. «بُرد سَبَق ز مُشتری»، مشتری هم دوتا معنی دارد، یکی مشتری سیاره، یکی هم مشتری خریدار.
اگر خریدار را بگیریم، یعنی این گوهری است که هیچ خریداری در عالم نمیتواند روی آن قیمت بگذارد. توجه میکنید؟ اما مشتری را بگیریم که سیاره، یعنی از آن هم قشنگتر است.
یعنی هیچ چیزی در این جهان از این گوهر نو که با فضاگشایی در سینهٔ شما میآید که آیینه است، ترازو است، از آن بهتر وجود ندارد، هیچکس نمیتواند قیمت روی آن بگذارد، درست است؟ از آن بهتر هم چیزی نیست.
حالا اگر از آن بهتر چیزی نیست به گوهری یعنی گوهر بودن، پس چیزهای ذهنی نباید به مرکزتان بیاید، این حالت [شکل۹ (افسانه منذهنی)]. یعنی این نقطهچینها بهتر از آن نیستند. درست است؟ پس هیچکس نمیتواند قیمتی روی آن بگذارد. میگویند این فضای گشودهشده که جواهر است چقدر میارزد؟ صد هزار دلار؟ یک میلیون دلار؟ تمام دنیا؟ ارزش ندارد، یعنی این از آن بهتر است.
پس به گوهری یعنی گوهر بودن، گوهری یعنی جواهرفروش. شما جواهرفروش، گوهری هستید؟ اگر جواهرفروش هستید، جواهری هستید، پس ارزش این را بدانید. بهلحاظ گوهر بودن ای شمای بینندهٔ گوهری، جواهرفروش، قدر جواهر را میدانید، جواهرشناس، شما جواهرشناس هستید؟ این یک گوهری است که کسی نمیتواند روی آن قیمت بگذارد. بنابراین نقطهچینها هرچه باشد بهجای آن نمینشیند.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۲ 9️⃣9️⃣5️⃣
پس متعهد به مرکز عدم هستیم با فضای گشودهشده، این را مدتها باید ادامه بدهیم، مثلاً شش ماه، یک سال، دو سال، سه سال، بستگی به شخصش دارد و در روز باید تکرار کنیم. همینکه مُچ خودمان را گرفتیم که مرکز من جسم است، باید فضاگشایی کنم.
دارم با یکی بحث و جدل میکنم، رگهای گردنم سفت شده، یکدفعه یادم آمد که مرکزم جسم شده، فضا را باز میکنم، با فضای باز صحبت میکنم. بعضی موقعها عذر میخواهم، باید عذر بخواهیم که من به این صورت درآمدم. اصلاً اگر مرکز شما جسم است شما دارید بحث و جدل میکنید، همینکه دیدید مرکزتان جسم است بلافاصله باید از شخص مقابلتان عذر بخواهید که شما با این وضع نابههنجار که مرکزتان جسم بوده و درد بوده با او مواجه شدید. ما حق نداریم با مردم با مرکز جسمی و با مرکز دردی مواجه بشویم، یعنی این حالت [شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)]. شما باید فضا را باز کنید [شکل۴ (مثلث تغییر با مرکزعدم)]، بعد با مردم مواجه بشوید.
و اجازه بدهید من دوباره تکرار کنم این اصل که شما حواستان باید به خودتان باشد و کسی را «حَبْر و سَنی» نمیکنید، هیچکس را ما نمیخواهیم درست کنیم، من هم که اینجا نشستم شما را نمیخواهم درست کنم، من اگر زرنگ باشم خودم را درست میکنم. اینها را میخوانیم، شما میخوانید، اگر خواستید، اشکالی در خودتان دیدید که احتمالاً خواهید دید، خودتان میتوانید خودتان را درست کنید. بعد هم یادمان باشد، هر کسی اگر قرار باشد درست بشود، معایبش رفع بشود، باید خودش بکند. کسی که پندار کمال دارد، ناموس دارد، نمیخواهد خودش را درست کند، شما هرچه هم بگویید دشمن شما میشود. درست است؟
تا کنی مر غیر را حَبْر و سَنی
خویش را بدخُو و خالی میکنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶)
حَبر: دانشمند، دانا
سَنی: رفیع، بلند مرتبه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یکی دیگر را بخواهی درست کنی، دانشمند و بزرگوار بکنی، خودت بدخو و خالی میشوی.
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱)
انسانها منذهنی خودشان که مردهٔ خودشان است رها کردهاند، با همین مردهٔ خودشان میروند یکی دیگر را درست کنند، وضع یکی دیگر را درست کنند، عقل به آنها یاد بدهند، راهِ زندگی یاد بدهند. میگویند آنطوری زندگی نکنید، اینطوری زندگی کنید. هر کسی باید مسئولیتش این باشد که میگوید من مردهام را زنده میکنم، من اگر خیلی زرنگ باشم خودم به خودم چیزی یاد میدهم. و
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹)
ای چشمِ من تا به حال برای دیگران گریه کردی، چقدر وضعشان خراب است، اینطوری هستند، آنطوری هستند، حالا بنشین به حال خودت گریه کن. درست است؟ به حال دیگران گریه نکنیم، به حال خودمان گریه کنیم که خودمان را درست کنیم.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۰ 9️⃣9️⃣5️⃣
💠💠💠پایان بخش دوم💠💠💠
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹)
هر کسی واقعاً بفهمد که مرکزش را جسم کرده، خودش را به این روز انداخته و مرکزش طبق این غزل میگوید جای «او» هست و حقِ او را کسی نمیتواند ضایع کند و کارگاه او است، دراینصورت در این لحظه عذرخواهی میکند از خداوند، مرکزش را عدم میکند، اصلاً حرف هم نمیزند.
همینکه مرکزش عدم شد، فضا یک کمی باز شد، متوجه میشود که اِ دوتا خاصیت صبر و شکر در او بهوجود آمد. زمان عوض شد. شما در منذهنی، در زمان مجازی شتاب داشتید، عجله داشتید برسید آنجا که آن مرحله هم مرحلۀ ذهنی بود، با سببسازی ذهن.
الآن میبینید آن عجلۀ منذهنی از بین رفت، یک صبر دیگری، یک زمان دیگری بهوجود آمد، مثل اینکه اصلاً برای شما فرق نمیکند دیگر درست بشود یا نشود، عجله ندارید، این صبرِ زندگی است، این صبرِ عدم است.
و همینطور متوجه میشوید که از اینکه دست پیدا کردید به یک نعمتی که مرکز عدم است، فضای گشودهشده است و اتصال مجدد به زندگی است، توجه کنید این اتصالِ مجدد به زندگی است، که میگوییم چرا گوشه و کَران میگیری و چرا جدا شدی و اینها، الآن با فضاگشایی دوباره متصل شدید و خودتان میدانید که نباید «رُدُّوا لَعادُوا» کنید، احتمال اینکه یک چیزی دوباره بیاید مرکزتان وجود دارد، بنابراین شکر میکنید.
شکر کردن به یک معنا این است که من دیگر این فضاگشایی و مرکز عدم را رها نمیکنم. شکر کردن درواقع به نوعی استفاده کردن است. یک کسی که جوان است، قدر جوانیاش را نمیداند، شکر جوانیاش را نمیکند دیگر. کسی که دانش دارد دانشش را بهکار نمیبرد، شکر دانشش را نمیکند. کسی که یک استعدادی دارد آن را بهکار نمیبرد، آن را خدا داده، شکرش را نمیکند، برای چه داده؟ برای استفاده داده. کسی که استفاده نمیکند، شکر نمیکند. پس شکر میکند برای اینکه، نه اینکه پولش زیاد شده، نمیدانم خانه خریده، نه، بهخاطر اینکه دوباره دست پیدا کرده به یک کلیدی، به یک گشایشی. و شما این را میفهمید در درون که اِ این پدید آمده، «که پدید آمد معاد و مستقر».
هین بگردان از تحرّی رُو و سر
که پدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۷)
پس شما میبینید که این حالت شما پرهیز را دوست دارد، دیگر نمیخواهد چیزهای خارجی بیاید به مرکزش. اصل پرهیز این است که ما چیز بیرونی را نیاوریم مرکزمان. پس این مثلث واهمانش است [شکل۶ (مثلث واهمانش)] و با این دو بیت کاملاً یک حالت مراقبهای پیدا میکند.
ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟
بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
گوشه گرفتن: جدا شدن، فاصله گرفتن
کَران: کرانه، ساحل، کناره
خسته: زخمی، آزرده
روی گِران کردن: سرسنگین شدن، بیاعتنایی کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟» الآن من معنیاش را پیدا کردم، برای اینکه مرکز من عدم نبوده، فضاگشا نبودم. «بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟» چرا چرا گفتم فهمیدم که زخمی شدم، دردها را روی خودم اضافه کردم. وقتی مرکز من ناله و شکایت و درد باشد خداوند رویَش را از من گران میکند.
میگوید مرکز تو من باید باشم، اینکه از جنس من نیست. من بهعنوان انسان اقرار میکنم. ببینید بیت دوم، «بر دلِ من که جایِ توست»، خب اگر بر دل تو جای اوست، مرکزت را عدم کن، فضا را باز کن، او را بیاور. «کارگهِ وفایِ توست»، اگر من میدانم کارگهِ وفای خداوند است، باید این کار را بکنم، نکنم چه میشود؟ «هر نَفَسی همیزَنی زخمِ سِنان»، چه کسی باعث میشود زخمِ سِنان؟ من. «چرا چرا؟» هزارتا چرا بگو، دلیلش را پیدا کن. دلیلش همین است خودش میگوید دیگر، خودش میگوید خودش هم معنی میکند. شما الآن میدانید خداوند را نیاوردهاید به دلتان و دلتان را که پر از همانیدگی بود کارگاه وفا نکردید، درنتیجه پر از زخم شدید. درست است؟
خب اگر این مثلث [شکل۶ (مثلث واهمانش)] را ما به این صورت ادامه بدهیم، متوجه میشویم یک حال دیگری پیش آمد، متوجه میشویم روزبهروز این فضا گستردهتر میشود و [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] این لحظه را ما با پذیرش، با فضاگشایی شروع میکنیم. پس از یک مدت کوتاهی اگر بهطور جدی کار کنیم، که گفت اگر جدی کار کنید، دردهایتان دوا دارد. اگر دنبال دوا باشید، تمام دردهای ما عارضی است، یعنی بهوسیلهٔ منذهنی ایجاد شده، همه قابل رفع است هم بهصورت فردی، هم بهصورت جمعی.
پس از یک مدتی میبینیم که یک جور شادی که از سببسازی نمیآید، از جهان بیرون نمیآید، از ذات خودِ من میآید، چطور که ذات منذهنی غماَفزاست، درداَفزاست، مسئلهساز است، ذات خود ما هم شادیاَفزاست، امنیتاَفزاست، هدایتاَفزاست، قدرتاَفزاست، عقلاَفزاست، بله؟
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۸ 9️⃣9️⃣5️⃣
بچههای ما از واکنشهای ما میفهمند چه چیزی مهم است. وقتی شما واکنش نشان نمیدهید، فضاگشایی میکنید، عشق را نشان میدهید، عشق انبساط در درون بچههایمان بهوجود میآورد، درنتیجه جلوگیری میکند از اینکه بچه پندار کمال پیدا کند و با خودش بِبَرد.
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴)
ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برای همین مولانا میگوید «علّتی»، مرضی یعنی، «بتّر» یعنی بدتر از پندار کمال، «نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال». ذُودَلال هم یعنی صاحب فریب و عشوه، بداَدا. منذهنی بداَدا است. همین خاصیتهایی که دارد، میدانم، حق با من است، تفاوتها خطرناک هستند، من منحصر به فرد هستم، ناموس دارم، بهتر از من کسی نیست.
و همینطور این مثلث را میبینید [شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)]، پندار کمال یک ضلعش است، ناموس یک ضلع دیگرش است. میدانید:
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰)
حَدید: آهن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ناموس ما که حیثیت بدلی منذهنی ما است، همراه پندار کمال است، صد من آهن است، یعنی اینقدر سنگین است. سنگینی را آنجا ببینید، مثلاً خود شما الآن چقدر طول کشیده تن بدهید به اینکه من نمیدانم و باید مولانا بخوانم و مولانا هم میخوانم، چقدر طول کشیده شما این بیتها را تکرار کنید، چه نمیگذارد؟ ناموس.
یعنی به ما برمیخورد که به من میگویند «نمیدانی»، بالاخره شما میخواهید بگویید من نمیدانم دیگر! نه من میدانم، شما که میگویید من نمیدانم به من برمیخورد. این ناموس است. هر کسی که در کلاس مولانا نمینشیند، هر کسی که یک بزرگی را که واقعاً خداوند بزرگ کرده، او را تحویل نمیگیرد، ناموس دارد. و تحویل نمیگیرد در چه موقعیتی و وضعیتی؟ که پُر از درد است، پر از گرفتاری است. ما در دردهایمان، گرفتاریهایمان، مسائلمان، موانع ذهنیمان، بین دشمنهایمان که خودمان ایجاد کردیم دست و پا میزنیم.
[شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)] خب این را هم که دیدید و یکی دیگر هم دردهای ما است.
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ
گرچه جو صافی نماید مر تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹)
فَتیٰ: جوان، جوانمرد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس این مثلث را که میبینید [شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)]، پندار کمال، ناموس و درد با هم هستند. گفتیم در زیرِ ظاهر آرام ما که پندار کمال است، «میدانم» و به ما برمیخورد، مقدار زیادی درد خوابیده. شما با مراقبه با این شکلها به خودتان نگاه کنید ببینید اینطور هست یا نه؟
ولی حکم خداوند این است که ما فضاگشایی کنیم در هر لحظه و این مثلثها که الآن نشان دادم، چه مثلث همانش، چه هپروت و افسانهٔ منذهنی، چه پندار کمال، ناموس و درد، اینها همه انقباض است، انقباض است. ولی حکم حق به ما میگوید چه؟ لحظهبهلحظه اگر قرار باشد ما کارگاه وفای ایزدی بشویم، باید فضا باز کنیم.
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط
که بگویید از طریقِ انبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)
بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما از خودتان بپرسید که لحظهبهلحظه از طریق انبساط حرف میزنید؟ اگر از طریق انبساط حرف بزنید، این دو بیت را بهعنوان شکایت نمیخوانید که چرا مرکز من «زخمِ سِنان» دریافت میکند؟ چرا؟
«چرا چرا» گفتید، الآن بگویید به خودتان برای اینکه من لحظهبهلحظه با گسترش کار نمیکنم، فضاگشایی نمیکنم.
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۳)
یعنی فضا را باز کن، از آن فضای گشودهشده یک میوهای بیاور، به دوستانت هم بده. «قبض دیدی، چارهٔ آن قبض کن» یعنی موقع خشم و انقباض، میوهٔ آن خشم را به کسی نده. درحالیکه ما میوهٔ خشم و ترس و اضطراب و ناآرامی را به همه تعارف میکنیم و بسط هم نداریم، میگوییم چرا زندگیمان خراب شد؟ زندگیمان خراب میشود برای اینکه مرکز ما کارگاه ایزدی نیست. کارگاه ایزدی نمیشود مگر ما از طریق انبساط با خداوند صحبت کنیم. پس بنابراین مرکز ما عدم میشود [شکل ۱۷ (مثلث فضاگشایی)].
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۶ 9️⃣9️⃣5️⃣
اجازه بدهید تصاویر را هم به شما من توضیح بدهم. همینطور که روی صفحه میبینید [شکل۵ (مثلث همانش)] دو بیت اول غزل را نوشته:
ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟
بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟
بر دلِ من که جایِ توست، کارگهِ وفایِ توست
هر نَفَسی همیزَنی زخمِ سِنان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
گوشه گرفتن: جدا شدن، فاصله گرفتن
کَران: کرانه، ساحل، کناره
خسته: زخمی، آزرده
روی گِران کردن: سرسنگین شدن، بیاعتنایی کردن
هر نَفَسی: در هر لحظه
سِنان: نیزه، سرنیزه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
با این شکلها شما مراقبه کنید میبینید که وقتی ما این نقطهچینها را که همانیدگیها هستند آوردیم به مرکزمان، منذهنی درست کردیم. این منذهنی در زمان مَجازی کار میکند. زمان مجازی تغییرات منذهنی را اندازه میگیرد. منذهنی یک تصویر است، یک تصویر پویا است که هی عوض میشود. براساس این بهوجود آمده که ما همانیده شدیم با چیزهای آفل یا گذرا. تمام چیزهایی که با ذهن میبینیم گذرا هستند یعنی از بین میروند. گذرا یعنی زودگذر و ازبینرونده.
میبینیم که وقتی یک چیزی آمد مرکز ما و مرکز جدیدی درست کردیم، بلافاصله قضاوت و مقاومت هم که یک جلوهای از منذهنی است، قضاوت و مقاومت دوتا خاصیت منذهنی است. پس منذهنی یک مثلثی است که قاعدهاش همانیدن با چیزهای آفل است، دو ضلع دیگرش مقاومت و قضاوت است.
مقاومت یعنی اینکه چیزهایی که ذهن نشان میدهند برای ما علیالسَویه نیست، بیتفاوت نیستیم، از آنها زندگی میخواهیم. پس باید یاد بگیریم مقاومت نکنیم. مقاومت به چیزهای ذهنی، ما را قربانی ذهن میکند، قربانی چیزهای اینجهانی میکند.
قضاوت خواهیم دید که درواقع کار خداوند است. «قضا و کُنفَکان» با فضای گشودهشده کار خداوند است. ما آن «قضا و کُنفَکان» را کنار میزنیم و خودمان قاضی میشویم. قضاوت یعنی این لحظه شما میگویید خوب است یا بد است. خوب عبارت از این است که آن چیزی که ذهنم نشان میدهد، من در مقابلش مقاومت دارم، این همانیدگیها، درنتیجه زندگی من را زیادتر میکند یا همانیدگی را کم میکند زندگیِ من هم کم میشود.
این همانش، این مَجاز یا بهصورت جسم مجازی بودن و در فضای مجازی بودن و در زمان مجازی بودن، گفتیم «خَرّوب» است، این دید غلط است. ما منذهنی نیستیم. منذهنی انکارِ اَلَست میکند، شرک است بهلحاظ دینی.
الآن خواهیم دید که این ناموس پیدا میکند، منذهنی پندار کمال پیدا میکند و از سخنگویی ارتفاع میگیرد. ارتفاع گرفتنش از سخنگویی دیگران و خودمان است. سخنگویی منذهنی با سببسازی است و چیز مَجازی است.
وقتی میگوییم حقیقی، وقتی فضا را باز میکنیم از جنس اَلَست میشویم، از جنس خدا میشویم، از جنس زندگی میشویم، این «عین» است، این زندگی است. ولی همینکه میرویم توی ذهن، میشویم مَجازی، توهمی، یک چیز ساختهشده از فکر. یک چیز ساختهشده از فکر، از آن طرف خودِ زندگی. مولانا یا زندگی به ما میگوید که شما خودِ زندگی هستید. در بیت آخر غزل گفتم، میگوید:
ای تو به نور، مستقل، وی ز تو اختران، خَجِل
بس دودلی میانِ دل ز ابرِ گمان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
«ای تو به نور، مستقل»، یعنی ای هشیاریای که بهتنهایی مستقل هستی. خداوند امتداد خودش را یا قسمتی از خودش را فرستاده به این جهان که مستقل از این جهان روی پای خداوند بِایستد. شما متوجهاید؟ این کار با گشودن کارگاه وفا و اینکه در دل تو او بیاید و نشانهٔ آمدنش این هست که زخم سنان دیگر نمیخورید و این درون شما کارگاه وفا است.
اگر متوجه نمیشوید، این چِرا چِراها را ادامه بده و چرا چراها بالاخره به اینجا ختم میشود «من چه کسی هستم؟» من چه کسی هستم؟ آیا من منذهنی هستم یا من «عین» هستم؟ زندهشده به خداوند هستم؟
پس این سبْک زندگی را اگر ادامه بدهیم، خواهیم دید که پس از یک مدتی حقیقتاً ما نیروی زندگی را میگیریم و زندگی نمیکنیم، تبدیل به خرابکاری میکنیم، برای اینکه همین چیز سادهای که ما روی شکل [شکل۵ (مثلث همانش)] نشان میدهیم الآن، همانش با چیزهای آفل و عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت را از چیزها گرفتن، در گذشته و آینده بودن، و اینکه ما همیشه حقبهجانب هستیم، در سببسازی ذهن هستیم و سببسازی ذهن تماماً براساس چیزهایی است که از این جهان گرفتیم، از دیگران یاد گرفتیم، اصلاً آثار صنع و آفریدگاری در آن وجود ندارد، ما اینطوری زندگی میکنیم. و مقاومت و قضاوت هر لحظه خودش را به ما تحمیل میکند چون ما در ذهن هستیم، در مَجاز هستیم.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۴ 9️⃣9️⃣5️⃣
پس میبینید ساعت را در دو معنی بهکار میبرد، هم در آن لحظه وقتی مراقب شدم، فضا را باز کردم، ناظر ذهنم شدم، در آن لحظه جان من از زمان مجازی، «ساعت دوم»، رَست. برای اینکه زمان مجازی جوان را پیر میکند. ما بهعنوان منذهنی در زمان مجازی پیر میشویم، در حالتی که همیشه جوان هستیم.
ما وقتی همهویت میشویم با چیزها، فکر میکنیم چیزها هستیم، با آن پیر میشویم و حتی فکر میکنیم میمیریم. بعضی از ما یعنی بیشتر مردم فکر میکنند وقتی میمیرند تمام میشود. ما علیالاصول یک موجود میرا هستیم.
مولانا میگوید نه، ما از جنس خداوند هستیم، از جنس جاودانگی هستیم.
میگوید همهٔ رنگارنگیها، همانیدگی شدنها یک جور رنگارنگی است، از زمان مجازی خاسته. رَست از رنگارنگی هر کسی که از زمان مجازی رَست، «رَست از تلوین که» یعنی کسی که از ساعت بِرَست.
چون ز ساعت، ساعتی بیرون شوی
چون نمانَد، محرمِ بیچون شوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۵)
ساعت از بیساعتی آگاه نیست
زآن کش آنسو جز تحیّر راه نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۶)
هر نفر را بر طویلهٔ خاصِ او
بستهاند اندر جهانِ جست و جو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۷)
طویله: رَسَنِ درازی که با آن پای ستوران را میبندند، اصطبل
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
چون از زمان مجازی، از ساعت یک لحظه بیرون بشوی، اگر یک لحظه از منذهنی بپریم بیرون، توی ذهن نباشیم، توجه کنید میگفت که تو دل هستی، تو دل خداوند هستی، چرا ذهن درست کردی که دویی باشد؟ چرا الآن میروی آن تو برحسب همانیدگیها میبینی؟ چرا بیرون نمیجهی که برحسب دل اصلی ببینی، یکتا بشوی؟ بله؟
اگر از ساعت یک لحظه بیرون بپری، «چون»، چون مال ذهن است، درواقع زمان مجازی دائماً اندازه میگیرد که وضعیت منذهنی چطور است؟ آن موقع منذهنی نمیماند، «چون» نمیماند، تو محرم «بیچون» میشوی.
«بیچون» خداوند است، فضای گشودهشده است. بیچون و چون، «چون» ذهن است، دائماً با زمان مجازی شما حال خودتان را اندازه میگیرید، چونم؟ چگونهام؟ ولی اگر بپری بیرون، دیگر چون نمیماند، محرم خداوند میشوی که «بیچون» است.
و اما اگر در زمان مجازی بمانی، ساعت یعنی زمان مجازی از بیساعتی یعنی بیزمانی آگاه نیست. خداوند بیزمان است، دائماً زنده است. ما هم بیزمان هستیم. اگر در «چون» بمانیم، در زمان مجازی بمانیم که ذهن را اندازه میگیرد، ما نمیتوانیم «بیچون» را بفهمیم. بیچون ما هستیم، ما بیچون هستیم، ما بیکیفیت هستیم، ما از جنس عدم هستیم، ما از جنس خداوند هستیم. پس زمان مجازی، ساعت، از بیزمانی، از بیساعتی آگاه نیست، برای اینکه به آن سو، بهسوی خداوند، بیچونی، فقط باید حیرت کنی.
حیرت یعنی تعطیل کردن سببسازی ذهن، یعنی شما نمیدانید چهجوری انجام میشود. اینکه ما با سببسازی میدانیم کارها چهجوری انجام میشود، واقعاً غلط است.
و میگوید هر نفر را، هر انسانی را «بر طویلۀ خاص او» یعنی به یک ذهن همانیدهٔ او بستهاند در جهان جستوجو. میتوانست بگوید در جهان رنگ و بو. پس هر کسی را بستهاند به یک طویلۀ ذهن، حالا اگر این کارهایی را که گفتیم کرد، از آن طویله خارج میشود. ولی معمولاً ما از آن طویله خارج نمیشویم، سَرَک میکشیم به طویلهٔ کسی دیگر، دخالت میکنیم در کاری دیگر، میگوییم آقا شما چکار میکنید؟ ذهن شما چهجوری است؟ میگوید دراینصورت «آخُرچیان» ما را میکشانند میبرند به طویلۀ خودمان.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۴۳ 9️⃣9️⃣5️⃣
همانطور که میدانید «لَنْ ترانی» مربوطبه این آیه است و موسی میدانید در آن میعادگاه که با خداوند روبهرو میشود، که بارها گفتیم، شاید در میانسالی و بحرانِ زندگی هوای زندگی ما سرد میشود و دچار بحران میشویم، و موسی هم در آنجا میدانید خانمش حامله است، سرد است، از سنگ چخماقش جرقه نمیپرد. خلاصه نوری میبیند، میگوید بروم آتشی بیاورم و وقتی میرسد به درخت میبیند که یک درختی است روشن است و میگوید من پروردگار تو هستم و موسی میگوید خودت را به من نشان بده، و آن هم میگوید من را نمیتوانی ببینی، یعنی با ذهن من را نمیتوانی ببینی، با ذهن من را نمیتوانی ببینی.
این بیت هم همین را میگوید. میگوید که وقتی که منذهنی داری خدا را نمیتوانی ببینی، ولی ما اصرار داریم که بهوسیلهٔ ذهنمان، پنجتا حسمان خداوند را ببینیم.
«وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ ۚ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَٰكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي ۚ فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقًا ۚ فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ.»
«چون موسی به ميعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: اى پروردگار من، بنماى، تا در تو نظر كنم. گفت: هرگز مرا نخواهى ديد. به آن كوه بنگر، اگر بر جاى خود قرار يافت، تو نيز مرا خواهى ديد. چون پروردگارش بر كوه تجلى كرد، كوه را خرد كرد و موسی بيهوش بيفتاد. چون به هوش آمد گفت: تو منزهى، به تو بازگشتم و من نخستين مؤمنانم.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۴۳)
«چون موسی به میعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: ای پروردگار من، بنمای، تا در تو نظر کنم» یعنی هنوز منذهنی داشته، با منذهنیاش میخواست ببیند. «گفت: هرگز مرا نخواهی دید.» همین «لَنْ ترانی» است. «به آن کوه بنگر،» این کوه ذهن است، «اگر بر جای خود قرار یافت، تو نیز مرا خواهی دید.»
پس خداوند به منذهنی، به ذهن ما اگر جلوه کند، این به هم میریزد که باید به هم بریزد. با فضاگشایی هم میبینیم به هم میریزد. خلاصه چون پروردگارش بر کوهِ ذهن او تجلی کرد، البته میگوید «بر کوه تجلی کرد،» کوه را خرد کرد و موسی بیهوش بیفتاد. یعنی موسی نسبتبه منذهنی بیهوش شد، نسبتبه ذهن و همانیدگیها بیهوش شد.
دوباره به یک هوش دیگر آمد که آن هوش حضور بود، آن موقع دید. همینکه دید گفت ما اشتباه کردیم، تو منزهی، یعنی از جسم منزهی. ما تو را بهصورت جسم میخواستیم ببینیم، تو منزهی. به تو بازگشتم یعنی از جنس تو شدم، از جنس اَلَست شدم و من نخستین مؤمنان هستم.
هر کسی این پدیده در او صورت بگیرد و فکر کند که نمیتواند او را ببیند و با منذهنی ثنا کردن، دعا کردن فایده ندارد، گریه و زاری کردن و اینها هم فایده ندارد و هر دو منذهنی است، به همهٔ اینها میگوید من را نمیتوانی ببینی، مگر این همانیدگیها را از ذهنت خارج کنی، از مرکزت خارج کنی و فضا را باز کنی.
ای تو به نور، مستقل، وی ز تو اختران، خَجِل
بس دودلی میانِ دل ز ابرِ گمان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
یعنی ای انسانی که از جنس اَلَست هستی، اگر بدانی اَلَست یعنی چه؟ اَلَست یعنی اینکه تو بدون همانیدگی و اتکا به چیزهای اینجهانی در ذهن، میتوانی مستقل باشی.
وقتی خداوند به بینهایت و ابدیت خودش در ما زنده میشود، ما لزومی ندارد که به یک چیزی در جهان بهوسیلهٔ ذهنمان یا همانیدن مثل بعضی باورها، مثل آدمها متکی باشیم. بله؟ ای تو به هشیاری، یعنی نور، مستقل. تو به نور یا هشیاریِ من زنده هستی، از هرگونه هشیاری دیگری یا جسم دیگری که ممکن است به مرکزت بیاید مستقل هستی.
«وی ز تو اختران خَجِل» یعنی همهٔ آن چیزهایی که میآوری به مرکزت، فکر میکنی اینها از تو مهمتر هستند، آنها واقعاً خجالت میکشند بیایند به مرکزت، برای اینکه تو نور من را پخش میکنی که هیچکس نمیتواند پخش کند.
اختران آسمان نور خورشید را پخش میکنند، ولی ما به نور اختر، به نور چیزی در این جهان احتیاج نداریم، ما از چیزی نور نباید بگیریم که آن را پخش کنیم، در حالتی که ما قرض کردهایم نور را از جهان.
میگوید تو همانیدگیها را آوردی مرکزت از آنها ارزش و نور قرض میکنی، تو به هشیاری آنها زنده هستی، چرا این کار را میکنی؟ دیدن برحسب دودلی و دویی است که این بلا را سرت آورده و این هم از ابرِ گمان آمده، از ابر همانیدگیها. «ابر گمان» یعنی ابر همانیدگیها، ابر همانیدگیها یعنی تندتند فکر کردن و این ابرِ فکر را، توهم را روی زندگی کشیدن.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۴۱ 9️⃣9️⃣5️⃣
«در دل من ز بهرِ تو»، برای تو ای خداوند چرا نقش و نشان هست؟ تقصیر خداوند است؟ خداوند گفته من نقش و نشان دارم؟ یا گفته اَلَست نشان ندارد؟ شما هر موقع بینشان شدی از جنس من میشوی، که این شکل [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] است. هر موقع شما فضاگشایی میکنید مرکز عدم میشود، شما نشان خداوند را پیدا میکنید.
نشان آن است، نشان بینشانی است، پس اشتباه ما این است که خداوند را با نشان میشناسیم، با سببسازی ذهن میشناسیم، درنتیجه خودمان را هم نمیشناسیم. خودمان را به یک چیز محدود، به یک جسم، به یک سنگ بهنام منذهنی تعبیر میکنیم، توصیف میکنیم خودمان را، خداوند را هم توصیف میکنیم. این غلط است.
هین میآور این نشان را تو به گفت
وین سخن را دار اندر دل نَهُفت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۷۸)
این از زبان زندگی به ما است. این نشان را که بینشانی است تو به گفتن نیاور، دربارهٔ آن صحبت نکن، دربارهٔ خودت که از جنس اَلَست هستی، دربارهٔ روح، دربارهٔ خداوند اصلاً حرف نزن، به او زنده بشو، و سخن بینشانی را در دلت نهفته نگه دار!
برای همین گفتم بهترین سؤال این است که من چه کسی هستم؟ ولی با توصیف جواب ندهی. اصلاً جواب ندهی تا خودش در درون تو جواب داده بشود. یک موقعی هست فضا باز میشود شما میگویید آهان من این هستم و هیچ توصیف ذهنی را بهعنوان خودتان شما قبول ندارید.
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۴۲)
قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عدم، خداوند، نشان ندارد، چگونگی ندارد که، ولی ما به وصف درآوردیم. قِدَم یعنی خداوند دوباره، چرا نشان مینهی؟ چرا به نشان درمیآوری؟ شما وقتی زندگی را میگیری و بهصورت همانیدگی درمیآوری، خودت را به جسم تبدیل میکنی، درواقع با این کار خداوند را هم به جسم تبدیل میکنی.
ما از جنس او هستیم. وقتی امتداد او را به جسم تبدیل میکنیم، پس او را هم به جسم تبدیل میکنیم، برای همین میگوید چرا نشاندار میکنی خودت را بهصورت منذهنی؟ «نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی».
«نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی» اولین قدم اگر در این لحظه بهصورت فضاگشایی برداری، درست برداشتی. اگر بهصورت فضابندی برداشتی، دراینصورت غلط برداشتی. اولین قدم را اولِ اول که برداشتیم این بود که گفتیم ما از جنس تو هستیم، و این نشان این بود که ما مستقلاً میتوانیم وجود داشته باشیم، لزومی ندارد مُتکی به چیزی بشویم که بیت آخر غزل هم.
آه، یا اَه:
آه چه بیرنگ و بینشان که منم
کِی ببینم مرا چنان که منم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۵۹)
بله دقیق ببینیم «آه» است. «آه چه بیرنگ و بینشان که منم». شما بیرنگ و بینشان هستید؟ ممکن است آه بکشیم چرا رنگ و نشان دارم، من کی خودم را میتوانم ببینم آنچنان که من هستم؟ آنچنان که من هستم نشان ندارم، تا به حال در منذهنی خودم را بهصورت نشان دیدم که درواقع منذهنی بود، میآمدم بالا.
دو جور نمود داریم، یکی فضاگشایی که ما به او زنده میشویم، بینشان میشویم، بیرنگ میشویم، و بهصورت فضابندی و بلند شدن بهعنوان منذهنی. ما تا حالا بهصورت منذهنی بالا آمدیم خودمان را دیدیم. شما باید این را کوچک کنید بیرنگ و بینشان بشوید.
گفت که: جانِ جان منم، دیدنِ جان طمع مکن
ای بنموده رویِ تو صورتِ جان، چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
میگوید زندگی، خداوند، به من گفت که جانِ جان من هستم، تو با ذهنت یعنی فکرهایت و با پنج حِسّت نباید طمع کنی، امید داشته باشی من را ببینی، نباید بخواهی من را بهصورت جسم ببینی، درحالیکه روی تو که روی من هم هست چون از جنس اَلَست هستی، صورتِ جان درست کرده، یعنی منذهنی درست کرده، چرا چرا؟
پس بنابراین جانِ این جان تو که با آن مشغول هستی الآن، میگویی من این منذهنی هستم، جان آن منذهنی، حتی جانی که در این تن هست، جانش من هستم. جانِ جان یعنی جانِ آن جانِ مصنوعیشده من هستم، از زبان خداوند میگوید. تو دیدن جان را طمع مکن، یعنی با این هشیاری که داری [شکل۹ (افسانه منذهنی)] برحسب منذهنی میبینی، برحسب همانیدگیها میبینی، هشیاری جسمیات، تو من را با این نمیتوانی ببینی.
در حالتی که بهجای اینکه فضا را باز کنی، از جنس من بشوی، با جنسِ من، من را ببینی، به جای اینکه به من تبدیل بشوی آن موقع من را ببینی، تو منذهنی را نگه داشتی، روی تو یعنی روی ما روی زندگی است، ما امتداد او هستیم، ما خلاق هستیم، ما میتوانیم یک منذهنی خلق کنیم بگوییم ما این هستیم. الآن بیدار میشویم که ما نباید این کار را بکنیم. چون اگر یک منذهنی درست کنیم و عینکهای همانیدگی به آن بزنیم، بگوییم تو حالا خدا را ببین، نمیتواند ببیند. ما این کار را کردیم.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۹ 9️⃣9️⃣5️⃣
«ز آتشِ هَجرِ تو منم خشکدهان». پس معلوم میشود این هم تقصیر خودم است، او نمیخواهد من خشکدهان بشوم، او نمیخواهد بدن من خراب بشود، خشک بشود. بدن آب ندارد، برای اینکه مقاومت میکند. شما فضا را باز کنید، نیروی شفابخش زندگی وارد جسم ما میشود، تمام ذرّات وجودی ما به شادی و آرامش ارتعاش میکنند، الآن هم میکنند. این ذرّاتِ شما به شادی زندگی و آرامش زندگی ارتعاش کند، نرم شدید، شاد شدید. لزومی ندارد که شما سببسازی کنید، با سببسازی خوشحال بشوید که. بدون سببسازی، بدون علت، بی علت و بی خدمت، در لحظهٔ مبارک رحمت از دریا میآید.
رحمتی، بیعلّتی بیخدمتی
آید از دریا، مبارک ساعتی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴)
او درونِ دام، دامی مینَهَد
جانِ تو نَه این جَهَد، نَه آن جَهَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٠۵۶)
ما درون این دام جسم هستیم بهعنوان هشیاری. دام دیگر گفتم میگذاریم، آن دام ذهن است، میرویم همانیده میشویم. یک دام، هشیاری افتاده به محدودیت، یک محدودیتی هم ما عمداً ایجاد میکنیم، که بدون کمک زندگی از هیچکدام نمیتوانیم بیرون بجهیم.
نه تو اَعطَیناکَ کَوثَر خواندهای؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۲)
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش، ای عَلیل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۳)
توبه کن بیزار شو از هر عَدو
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۴)
عَلیل: بیمار، رنجور، دردمند
عَدو: دشمن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مگر تو این آیهٔ «اَعْطَیْناکَ کَوْثَر» را نخواندهای؟ یعنی این:
«إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ.»
«ما كوثر را به تو عطا كرديم.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ کوثر (۱۰۸)، آیهٔ ۱)
یعنی بینهایت فراوانیمان را به انسان عطا کردیم، به کدام انسان؟ به همهٔ انسانها. پس چرا تنت خشک است، چهار بعدت خشک است، دهانت خشک است و تشنه ماندهای؟ ها! علتش این است فرعون هستی، منذهنی داری و کوثر مانند نیل است. میدانید که برای فرعون و طرفداران فرعون رود نیل خون شده بود.
یکی از معجزات موسی همین بود.
فرعون و طرفدارانش وقتی آب نیل را برمیداشتند بخورند خون میشد، ولی طرفداران موسی و خود موسی وقتی میخوردند آب بود، آبِ گوارا بود. و حتی طرفداران فرعون میگفتند به طرفداران موسی تو بردار، بده ما بخوریم. آب را که برمیداشتند وقتی به آنها میدادند، باز هم خون میشد.
این یعنی چه؟ یعنی یک آبی از طرف زندگی میآید، هر کسی منذهنی داشته باشد، به او خون میشود، مسئله میشود، درد میشود، مانع میشود، دشمن میشود، ناموس میشود، گرفتاری میشود، فرعون است.
کوثر، آب نیل، که از طرف خداوند میآید، بهخاطر اینکه مرکز ما همانیده است خون میشود، خون میشود یعنی درد میشود. هیچچیز به ما خوش نمیگذرد، ما همهچیز را برای خودمان حرام میکنیم، شادی نمیکنیم، گرفتار هستیم، دائماً غمگین هستیم. هیجانات منذهنی را اعم از ترس و غصه و غم و اضطراب و نگرانی از آینده و حس خبطهای ما و گذشته و افسوس خوردن به گذشته و ملامت و اینها را هِی چکار میکنیم؟ میخوریم، خون شده. زندگی را تبدیل به اینها میکنیم، تبدیل به خشم میکنیم، ترس میکنیم.
ای علیل، ای بیمار حالا توبه کن، توبه کن، فضا را باز کن و بیزار شو از هر کسی که در کدویَش آب کوثر ندارد، در کدویَش یعنی در درونش. قدیم کدو را خالی میکردند، مِی را در آن میریختند. بنابراین در اینجا کدو بهجای فضای گشودهشده است. در درونش آب فراوانی خداوند را ندارد، یعنی فضاگشایی نمیکند. شما دوری کنید از کسی که فضاگشایی نمیکند، منقبض است، فضا را میبندد و زندگی همهاش برایش درد شده. و:
ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این
بعد از این میزانِ خود شو، تا شوی موزونِ خویش
گر تو فرعونِ منی از مصرِ تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارونِ خویش
لنگری از گنجِ مادون بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارونِ خویش
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۴۷)
مادون: پایینتر، پستتر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یک لحظه میزان آن هستی، یعنی میزان یک کسی هستی، میزان یعنی ترازو. ما میخواهیم ترازوی مردم باشیم. این لحظه ترازوی یکی هستیم، لحظهٔ دیگر خودمان را موزون میکنیم با ترازوی یکی دیگر. یعنی فضا را باز نمیکنیم که با زندگی موزون بشویم، با خودمان موزون بشویم، خود اصلیمان.
برای همین میگوید بعد از این تو ترازوی خودت بشو تا موزون خودت باشی. خودت را با خودت موزون کن با فضاگشایی. و اگر تو فرعون مَنیّت یعنی منذهنی را، فرعون منذهنی را از مصر تنت بیرون کنی، تن معمولاً به مصر تشبیه میشود، در درون خودت میبینی که موسی فضای گشودهشده است و هارون ذهنِ بیمن است. میدانید که موسی نمیتوانست حرف بزند، زبانش سوخته بود، هارون حرف میزد.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۷ 9️⃣9️⃣5️⃣
مشتری کو سود دارد، خود یکیست
لیک ایشان را در او رَیب و شکیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۱)
از هوایِ مشتریِّ بی شُکوه
مشتری را باد دادند این گروه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۲)
مُشتریِّ ماست اَللّٰهُاشْتَریٰ
از غمِ هر مُشتری هین برتر آ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۳)
رَیب: شک و تردید
اِشترىٰ: خريد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این ابیات را تکرار میکنم، در گذشته هم خواندیم. فقط یک مشتری سود دارد آن هم خداوند است میگوید، اما ما بهعنوان منذهنی در او شک داریم، قبول نداریم خداوند وجود دارد. در ذهن قبول داریم، ولی حاضر نیستیم این منذهنی را و محتویاتش را بدهیم و حضور را، او را واقعاً در عین بگیریم.
بهخاطر مشتری بیشُکوه، مشتریهای بیشُکوه منهای ذهنی هستند میگوییم ما را بخرید، چه چیز ما را بخرید؟ من آدم راستگویی هستم، امین هستم، موفق هستم، عاقل هستم، به حرف من گوش بدهید. خودمان را بهعنوان منذهنی میفروشیم. رها کن اینها را، مشتری بیشُکوه را ول کن.
«مشتری را باد دادند این گروه». یعنی ما منهای ذهنی، مشتری اصلی که خداوند است این را به باد دادیم، عوض آن میخواهیم به مردم ثابت کنیم که چقدر من مهم هستم، چقدر برتر از شما هستم، من بلندتر از شما هستم! اما یک مشتری داریم فقط، آن هم خداوند است که به ما گفته چه؟ این منذهنی را بدهید من میخرم، منذهنی را نفروشیم به مردم، چون اگر منذهنیمان را به مردم بفروشیم آنها بدتر دشمن ما میشوند. گفت دیگر! گفت اگر شما بخواهید خودتان را بفروشید، صد قضای بد بهسوی شما رو مینهد. «از غمِ هر مُشتری هین برتر آ»، بالاتر از غم مشتری بیا.
«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ… .»
«خداوند، جان و مال مؤمنان را به بهای بهشت خریدهاست… .»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۱۱۱)
یعنی درواقع میگوید خداوند همانیدگیهای مردم را هر کسی باشد به بهای بهشت خریدهاست، یعنی میگوید شما این همانیدگیها را، منذهنی را بدهید، من فضا را در درون باز کنم، بینهایت باز کنم، آن بهشتِ شماست. اینها را اگر در مرکزتان بماند، آن هم جهنم شماست.
مشتریی جو که جویانِ تو است
عالِمِ آغاز و پایانِ تو است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۴)
هین مَکَش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بَد است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۵)
آن مشتری را پیدا کن که دنبال تو میگردد. کدام مشتری دنبال ما میگردد؟ خداوند. میگوید تو به اَلَست اقرار کن، من در تو به بینهایت و ابدیت خودم زنده بشوم. و میداند اولِ ما او بوده آخرِ ما هم اوست، اما منذهنی فکر میکند تا آخر، منذهنی است.
هر مُشتری را یعنی هر منذهنی را بهعنوان مشتری نکِش بهسوی خودت. اینطوری نیست که تو یک دقیقه با منذهنی عشقبازی کنی، یک دقیقه با خداوند، همچو چیزی نمیشود! یا با این عشقبازی میکنی یا با آن. تصمیمت را بگیر، اگر با منذهنی عشقبازی میکنی این دیگر میرود تا آخر عمرت و در غفلت باقی میمانی، اگر نه، میخواهی فضا را باز کنی، یکدفعه تصمیم بگیر بگو من هرچه همانیدگی دارم، کل آن را میفروشم به خداوند، او هم بینهایت و ابدیتش را به من میدهد، بهشت را به من میدهد.
مُشتری را صابران دریافتند
چون سویِ هر مشتری نشتافتند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۴٧٠)
شما ببینید شما جزو صابران هستید؟ صبرکنندگان هستید؟ فضا را باز میکنید صبر میکنید؟ فضا را باز میکنید صبر میکنید؟ فضا را نبستند سوی مشتریهای آفل بروند.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۵ 9️⃣9️⃣5️⃣
«جان و جهان» يعنی این از جنس جان و جهان است، از جنس خدا است. یعنی خداوند، هم جان است هم جهان است. هم جان همهچیز است، هم جهان همهچیز است. و بنابراین جان و جهان من هم هستی.
«جان و جهان»، ای جان و جهان، ای همهچیز جهان، ای خداوند، «همیبَری جان و جهان»، جان و جهان من را کجا میبری؟ چرا میبری؟ چرا چرا؟ او نمیبرد، باز هم ما نفهمیدیم که بهعنوان جواهرشناس، جواهر چیست.
جواهر این فضای گشودهشده و مرکز عدم است؟ یا پول است؟ یا تصویر ذهنی بچهٔ شماست؟ تصویر ذهنی ملک شماست؟ مقام شماست؟ نقش پدر و مادری شماست؟ استادی شماست؟ نقشها جواهر هستند و ارزششان بیشتر از این گوهر نو است؟ شما جواب بدهید. نیست اگر، پس شما جواهرشناس نیستید.
اگر شما این شکل را دارید [شکل۹ (افسانه منذهنی)] که این نقطهچینها که چیزهای آفل هستند و ذهن اینها را درست کرده، میآورید مرکزتان بهجای خداوند، پس شما جواهرشناس نیستید، ارزش جواهر را نمیدانید که مشتری روی این نمیتواند قیمت بگذارد و بهتر از مشتری است، یعنی بهتر از هر چیز قشنگی است، زیبایی است که شما در ذهنتان میتوانید تجسم کنید. اگر اینطوری است چطور شده که این نقطهچینها و چیزهای همینطور معمولی جای این را گرفته؟ مثل نقشهای شما، مثل متعلقات شما که با آن همانیده هستید، چطور شده این؟ پس ما اشتباه میکنیم. چرا چرا یعنی اشتباه خودت را پیدا کن. چرا چرا؟ تو واقعاً جواهرشناس هستی؟ تو میدانی گوهر بودن یعنی چه؟ به چه میگویند گوهر؟ گوهر، آن الماسی که در بیرون میفروشند مثلاً ده هزار دلار، بیست هزار دلار، صد هزار دلار؟ یا این فضای گشودهشده است که آیینه است ترازو است و اگر آن بیاید، هم جان است هم جهان است؟
شما اگر جان و جهانتان را ببَرند، دیگر آن الماس به چه دردتان میخورد؟ الماس بیرونی! که بهجای میگوید خداوند آمده. درست است؟ فکر کنم جا افتاد.
جوهریی و لعلِ کان، جانِ مکان و لامکان
نادرهٔ زمانهای، خلق کجا و تو کجا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵)
واقعاً الآن جواهرشناس و جواهرفروش هستید شما؟ و لعلِ معدن هستید؟ یعنی این فضای گشودهشده با مرکز عدم هستید؟ شما میدانید که اگر هیچ همانیدگی در مرکزمان نماند و ما آیینه و ترازو بشویم، هم جواهرشناس میشویم هم لعلِ کان همین است دیگر، و این از جنس خداست، جانِ مکان و لامکان است. و یک چیز شگفتانگیزی، چنین چیزی در جهان وجود ندارد که.
تو که الآن فضا را باز کردی و به وحدت مجدد رسیدی، مردم عادی که منذهنی دارند، تو چرا خودت را با آنها مقایسه میکنی؟ آنها کجا و تو کجا؟ درست است؟ پس شما اگر فضاگشایی میکنید و این موضوع را میدانید، هنوز از مردم تقلید میکنید؟ جمع به هر طرفی رفت شما هم میروید؟
تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۶۲)
«تو چه دانی، تو چه دانی»، بهعنوان منذهنی نمیدانی که چه معدنی هستی و چه جانی هستی وقتی که این گوهرِ نو، فضای گشودهشده میآید به مرکز شما. که فقط خدا میداند و میبیند که این تواناییهایی که بشر دارد.
جان و روانِ من تویی، فاتحهخوانِ من تویی
فاتحه شُو تو یکسری، تا که به دل بخوانَمَت
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۲۲)
فاتحهخوان: کسی که سورهٔ فاتحه را برای شفا بر سَرِ بیمار بخوانَد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس جان و روان، این را میتوانید از زبان خداوند بدانید، «جان و روانِ من تویی»، ما جان و روانِ خداوند هستیم.
«فاتحه» بهمعنی شروع و گشودن است. برعکس ما فکر میکنیم فاتحه یک کسی مُرد، میگفتند فاتحه کارش تمام شد، نه آن نیست. «فاتحه» یعنی تازه دارد شروع میشود. «فاتحهخوانِ من تویی»، گشایندهٔ زندگی من ای انسان در جهان تو هستی، یعنی باز میشوی و من را به جهان نشان میدهی. «فاتحهخوانِ من تویی»، فاتحه شو، گشوده شو، گشایش شو،
تو تماماً، «تا که به دل بخوانمت»، تا بیاورم به دل خودم یا دل خودم را در تو زنده کنم تا در تو به خودم زنده بشوم.
شما میخواهید فاتحه بشوید؟ گشایندهٔ زندگی و خداوند بهسوی کائنات بشوید؟ وقتی فضا باز میشود و هیچ همانیدگی در مرکز ما نمیماند این حالت پیش میآید.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۳ 9️⃣9️⃣5️⃣
تمرکز روی خود و عدم تمرکز روی دیگران و هشیاری شما اینکه این لحظه من روی خودم متمرکز هستم بهعنوان هشیاری حضور، لازمهٔ حضور است. یعنی اگر حواستان روی خودتان نباشد شما نمیتوانید حاضر و ناظر باشید، نمیتوانید هم به خدا زنده بشوید.
درواقع وحدت مجدد موقعی است که شما از درون باید باز بشوید، خودتان براساس خودتان، ولی اگر حواستان برود به یک کس دیگر مخصوصاً به شخص دیگر، شما نمیتوانید این کار را بکنید، چون همینکه حواستان میرود بهسوی کس دیگر، تمرکز میکنید روی او به هر دلیلی، دراینصورت میروید به منذهنی، منذهنی فعال میشود. پس اگر حواستان به دیگران است حتماً در منذهنیتان هستید.
ولی حواستان اگر به خودتان است و فضاگشا هستید، هنوز میتوانید با آدمها کُنش متقابل داشته باشید، یک چیزی بگویید، بشنوید، ولی باز هم باید حواستان به خودتان باشد. خیلی موقعها مردم چیزهایی میگویند، وسط صحبت یکدفعه حواستان میرود بهسوی چیزهایی که قبلاً در شما بوده، همانیدگیهایتان، آن میآید مرکزتان، دوباره حواستان از روی خودتان میرود کنار. این کارِ بسیار مشکلی است، برای همین است که من هر دفعه این مطلب را تکرار میکنم.
بزرگترین مانع در این راه این است که حواسمان برود بهسوی دیگران و همینطور قرین که الآن ذکر میکنم. این کار بسیار سخت است، یعنی شما ممکن است بدانید، خیلی هم خوب توضیح بدهید، ولی حواس شما پرت بشود بهسوی دیگران.
گاهی اوقات ممکن است که برای تمرین بگوییم که کار مردم اصلاً به ما مربوط نیست. منذهنی ما را متهم میکند که چه میدانم شعر سعدی را میخواند، از محنت دیگران نباید بیغم باشد، نامت را آدمی نمیشود گذاشت، و دلایل دیگر که شما حواستان برود به کسی دیگر. ولی موضوع اینجا است که اگر حواستان برود سر دیگر و بهسوی کس دیگر و شما قطع بشوید از زندگی، دیگر اثر مؤثر و کارساز در این جهان نمیتوانید بگذارید.
شما اگر از خداوند قطع بشوید، هیچ کار دیگری نمیتوانید بکنید جز خرابکاری. یعنی امکان اینکه ما از حضور «رُدُّوا لَعادُوا» کنیم و برویم خَرّوب را فعال کنیم در هر لحظه، بسیاربسیار زیاد است، بسیار زیاد است، شما فکر نکنید که کم است. یکی این، یکی هم:
از قَرین بی قول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶)
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱)
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶)
بزرگترین مانع ما در پیشرفت قرین است و قرین میتواند کتاب باشد، میتواند آدم باشد. قرین یعنی به چه چیزی شما الآن مشغول هستید، آن قرین شماست. بیشتر اوقات منذهنی شما با شماست. بنابراین اگر قرین یک آدم بیرونی باشد در بیرون، بدون اینکه با آنها گفتوگو کنیم، دل ما از او خو میدزدد. منذهنی از منذهنی خو میدزدد بدون گفتوگو.
از سینهای به سینهٔ دیگر بدون گفتوگو و از راه پنهان، هم حضور میرود هم کینه میرود، هم درد میرود. شما اگر مرتب شعرهای مولانا را بخوانید، با چه کسی قرین شدید؟ با مولانا. صلاح، نیکی، زیبایی، بیداری از مولانا میآید به شما.
ولی اگر دارید اخبار بد نگاه میکنید، یک کتاب بدی میخوانید یا خودتان را در معرض فیلمهای بد قرار میدهید، دراینصورت کینه و انتقامجویی و حالتهای بد به دل شما میآید، این به صلاح شما نیست که دل شما آلوده بشود. و این را هم میدانید که نفْس بد شما یعنی منذهنی شما گرگ درنده است، نباید بگویید که قرینها من را دارند میدرند. همینطور:
بر قرینِ خویش مَفْزا در صِفت
کآن فراق آرَد یقین در عاقبت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴)
ما بهعنوان حضور، بهعنوان امتداد خدا درست است که قرینهای بد پیدا میکنیم در این جهان، منهای ذهنی، اما یک قرین عالی داریم، آن هم خداوند است. ما میتوانیم فضاگشایی کنیم با او قرین بشویم، فضا را ببندیم با منهای ذهنی بیرون قرین بشویم. شما کدام را انتخاب میکنید؟
ولی اگر الآن میدانیم با خداوند که امروز گفت مرکز ما کارگاه وفای او است، که همیشه باید باشد، در دل ما او باشد، اگر اینطوری است، بر این قرین عالی که خداوند است شما پیشی نگیرید در حرف زدن.
پس تندتند در ذهن حرف نزنید «اَنْصِتوا»، اَنْصِتوا را رعایت کنید و خاموش باشید تا خداوند حرف بزند. اگر شما حرف نزنید، یواشیواش زندگی از طریق شما حرف میزند.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۱ 9️⃣9️⃣5️⃣
شادی بیسبب از اعماق وجود من میجوشد میآید بالا، اِ پس از یک مدتی میبینم من اصلاً فکرهای قبلی پیشساخته نمیکنم. بهعنوان توانایی و استعداد فضاگشایی دائماً صنع دارم، میآفرینم، فکر نو میآفرینم. بهلحاظ حدی که اگر ما برسیم به آنجا، شما لحظهبهلحظه فکر جدید میکنید، فکر پیشساخته ندارید، اینطوری نیست که فکرهای هزارساله، دو هزارساله، سه هزارسالهٔ پوسیده را که الآن کاربرد ندارد، شما با آن همانیده بشوید همانها را اجرا کنید که اصلاً کاربرد ندارد. پس شما انکار خداوند میکنید.
خداوند لحظهبهلحظه آفریدگاریاش را بهوسیلهٔ انسان بهکار ببرد و این جزو معنی کارگاه وفاست. «بر دلِ من که جایِ توست، کارگهِ وفای توست»، وقتی من وفا را به اوج رساندم، تماماً او شدم، یعنی خداوند نمیتواند از طریق مرکز من فکر جدید بیافریند؟ این شکل [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] نشان میدهد میتواند بیافریند.
این حقیقت وجودی انسان هست [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]. میبینید که مراقبه بهوسیلهٔ ابیات غزل با این شکلها چقدر چیز میتواند به ما نشان بدهد و همینطور راجعبه جذبه امروز صحبت کردیم [شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)].
ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟
بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟
بر دلِ من که جایِ توست، کارگهِ وفایِ توست
هر نَفَسی همیزَنی زخمِ سِنان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
از بس چرا چرا کردیم بالاخره فهمیدیم که او لحظهبهلحظه دنبال کمک به ما است، یعنی [شکل۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)] عنایتش به ما میرسد، توجه دارد به ما، میخواهد ما را جذب کند، میگوید «من همی کوشم پیِ تو، تو مَکوش».
صبح نزدیک است، خامُش، کم خروش
من همیکوشم پیِ تو، تو مَکوش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱)
مرکزت را عدم کن بگذار من تو را جذب کنم.
چون به من زنده شود این مُردهتن
جانِ من باشد که رو آرَد به من
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸)
تو اگر بگذاری مرکزت عدم بشود، من تو را زنده میکنم و آن زندهای که میشود من خودم هستم، در تو من خودم هستم که بهسوی خودم تو را میآورم با خودم یکی میکنم، این اسمش جذبه است. و هر لحظه به تو توجه دارم، من از تو بیخبر نیستم، هفتهٔ گذشته در غزل داشتیم.
تو باید مرکز را عدم کنی من را ستایش کنی، تا به حال شما همانیدگیها را ستایش کردید [شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)]. اگر همانیدگیها را ستایش کنید، عنایت من، جذبۀ من، حالا که شما بتپرستی میکنید به شما نمیرسد. الآن در این شکل [شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)] بهراحتی نشان میدهد که شما مرکز ما آن نیست، کارگاه تعطیل است، هر نفسی به مرکز ما لگدکوب خیالات همانیدگیها است و ما از وفا کران گرفتیم، او را نمیبینیم. و باید زخمی بشویم، زخم تمام این نقطهچینها بر جان ما هست و خواهد بود.
همینطور که شما میدانید باید ما متعهد به مرکز عدم باشیم [شکل۴ (مثلث تغییر با مرکزعدم)] و اگر یادمان رفت، دوباره فضاگشایی کنیم، مرکز عدم، مرکز عدم. یکدفعه یک جسمی آمد دیدیم ما منقبض شدیم و از جنس جسم شدیم و از جنس اَلَست دیگر نیستیم فضا را باز کنیم، دیگر هزار بار امروز تکرار کردیم.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۹ 9️⃣9️⃣5️⃣
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط
که بگویید از طریقِ انبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)
بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
لحظهبهلحظه فضاگشایی
میکنیم، یک مثلث دیگری حاصل میشود بهنام «نمیدانم».
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰)
«مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست» تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.»
مانند فرشتگان بگو نمیدانم تا این لحظه خداوند به تو دانش بدهد. دانشی که از خداوند میگیریم لحظهای است. لحظهبهلحظه منبسط میشویم، دانش میگیریم. منبسط میشویم، دانش میگیریم. منبسط میشویم، دانش میگیریم.
وقتی منبسط میشویم، مرکز ما عدم است، عین هستیم، مَجاز نیستیم، منذهنی نیستیم، در زمان مجازی نیستیم، توجه میکنید؟ احتیاجی ندارد که منذهنیمان تغییر کند، ما آن را اندازه بگیریم، احتیاج ندارد واکنش نشان بدهیم، احتیاج ندارد ناموس داشته باشیم.
پس همینطور:
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشی نيست. تويى داناى حكيم.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲)
وقتی فضا را باز میکنیم، مرکز ما از جنس فرشتگی میشود، «چون فرشته و عقل» که هر دو یکی هستند، «بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند».
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۴)
شما این بیتها را میدانید:
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳)
منذهنی ما با شیطان یکی است و فضای گشودهشده که ما را فرشته میکند با عقل کل یا خداوند یکی است. و ما الآن با گسترش به خداوند میگوییم ما هیچچیز نداریم، در این لحظه به من دانش بده. میبینید که ما دست به صُنع زدیم و منذهنی ما دانای حکیم نیست، تویی ای خداوند با فضای گشودهشده دانای حکیم.
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴)
نَفَخْتُ: دمیدم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
که ضلع دیگر این مثلث را به ما نشان میدهد [شکل ۱۷ (مثلث فضاگشایی)]. پس شما میبینید فضا را باز میکنید، بهلحاظ ذهنی نمیدانید. بنابراین در آنجا که، یعنی در منذهنی شما قاضی بودید و هر لحظه قضاوت میکردید، الآن میگذارید با فضای گشودهشده و مرکز عدم خداوند قضاوت کند و بگوید «بشو و میشود» تا زندگی شما تغییر کند، تبدیل بشود.
پس میرسیم به این مثلث [شکل۶ (مثلث واهمانش)] که این مثلث واهمانش است. مثلث واهمانش عکسِ مثلث همانش است. اگر یادتان باشد، ما چیزها را گرفتیم به آنها تزریقِ هویت کردیم، شدند مرکز ما. الآن هشیارانه میگوییم که آن چیزی که میتواند بیاید مرکز ما، الآن آن برای من مهم نیست، هشیارانه این درک را میکنیم و بنابراین فضا درون من باز میشود، مرکز ما عدم میشود.
و همینطور مثل آدم میگوییم که ما الآن درک میکنیم که با جسم کردن مرکز ما، مرکز ما از کارگاه خداوندی بهدرآمد دیگر، کارگاه خداوند نبوده، کارگاه شیطان شد.
الآن با فضاگشایی هشیارانه و بهطور عمدی و اینکه من ناظر خودم هستم و لحظهبهلحظه منبسط میشوم، مرکزم عدم میشود. این خودش عذرخواهی از زندگی است که ما را به یاد دوباره آن شعر حضرت آدم میاندازد که میگوید «گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا».
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۷ 9️⃣9️⃣5️⃣
اگر این سبکِ زندگی را ادامه بدهیم، میرسیم به هپروت ذهن، افسانهٔ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] که واقعاً زندگی را زندگی نمیکنیم، تبدیل به درد میکنیم، تبدیل به موانع ذهنی میکنیم، برای خودمان استدلال میکنیم که چرا ما نمیتوانیم زندگی کنیم، نباید زندگی کنیم.
ما تعداد زیادی مسئله درست میکنیم که مسئله مَجاز است. شما از یکی رنجیدید، از پهلویش رد میشوید رویتان را اینوَری میکنید. این مَجاز است، این عین نیست. نگهداری رنجش که مَجاز است، شما در هپروت ذهن هستید. شما یک پندار کمال دارید با ناموس، ناموستان شما را مجبور میکند رویتان را برگردانید و حاضر نیستی آشتی کنی، حاضر نیستی از جنس زندگی بشوی.
بنابراین مسئلهها اجسام ذهنی هستند که بشرِ منذهنی ایجاد میکند، دوست دارد مسئلهسازی را. شما نگاه کنید جمعاً ما الآن چقدر مسئله ساختهایم؟ هی این آنجا میرود، اینجا با این مذاکره میکند، آنها آنجا جلسه میگذارند. مسائلی که خودشان درست کردهاند را حل کنند! با همان هشیاری!
شما فقط تصور کنید مسائلمان را ما خودمان میسازیم یا خداوند یکدفعه میگذارد توی بشقاب ما؟ میگوید آقا بشر فرستادم که با مسئله مشغول بشود! نه، ما خودمان میسازیم. میتوانیم بگوییم «بشرِ مسئلهساز، مسئلهحلکُن»، اما یک مسئله را که با ذهن حل میکنیم پنجتای دیگر دوباره زنده میشود، زاییده میشود.
و در این میان ما دشمن میسازیم. ما دوست و دشمن داریم. با تصورات خودمان این خانم یا آقا دوست من است برای اینکه رابطهام یک جوری است که اگر پول خواستم به من میدهد، زنگ میزنم با او صحبت میکنم، مهمان دعوت میکنم، مهمان دعوت میکند، خلاصه با هم دوست هستیم دیگر! دوست هستیم!
اما، آن یکی دشمن ما است! چرا؟ برای تفاوتهای سطحی مثلاً. باورهایش اینطوری است، من باورهایم آنطوری است، نه، تفاوت داریم! تفاوت ایجاد مسئله و دشمنی میکند، تفاوتها درحالیکه بهلحاظ زندگی زیباست، تفاوت زیباست.
پس در این هپروت ذهن تفاوتها خطرناک بهنظر میآیند. در فضای گشودهشده، برای خداوند، برای جنس اَلَست، تفاوتها زیبا بهنظر میآیند. درست است؟
ولی، حالا برمیگردیم الآن آن یکی مثلث هم خواهیم دید که وقتی فضا گشوده میشود، گستردگی را ما میبینیم. میبینیم مثلاً این فضای درون که گشوده میشود یکدفعه متوجه میشویم که، مثل شما الآن، این بچههایی که میآیند شعر میخوانند، شما ایرانی هستید، بچههای افغانستان، تاجیکستان، بچههای سهساله، چهارساله، اینها شعر میخوانند، واقعاً شما عاشقانه اینها را دوست ندارید؟ چرا دوست دارید؟ برای اینکه فضا گشوده شده، برای اینکه فرزند خودتان با فرزند دیگران فرقی ندارد، چرا؟ برای اینکه منبسط شُدید. منقبض میشدید میگفتید آقا چه چیزی است، آن که اصلاً یک آدم دیگری است، مال مملکت دیگری است، دینش آنطوری است، باورهایش آنطوری است، من خوشم نمیآید! بچهٔ خودم باید شعر بخواند. توجه میکنید؟
خداوند گسترده میکند، «کارگهِ وفاست». هرچه وفا تولید میشود، وفا تولید میشود یعنی چه؟ شما هرچه بیشتر از این جنس او میشوید، دارید بزرگتر میشوید، بزرگتر میشوید، یکدفعه میبینید هر انسانی را دوست دارید، روا میدارید که هر انسانی سالم باشد، خوشحال باشد، خوشبخت باشد، موفق باشد، هر انسانی.
و این تفاوتهای سطحی که در این افسانهٔ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] خیلی جدی و خطرناک بهنظر میآمد، اصلاً ارزش خودش را از دست داد، برای اینکه نمیتواند به مرکزتان بیاید. ایجاد حس عدمِ امنیت نمیکنید، شما نمیترسید یکی متفاوت است، میگویید این تفاوت زیبا است و زیبا بهنظر میآید.
بههرحال از عوارض منذهنی و افسانهٔ منذهنی پندار کمال است، بدترین چیز این پندار کمال است که نمیگذارد ما کارگاه خداوند بشویم.
منذهنی وقتی تکامل پیدا میکند متأسفانه در ذاتش اینطوری فکر میکند: من که اشکالی ندارم. و اشکالاتش هم اگر دارد، به او عارض شده مثل دردها، اینها را منعکس میکند به دیگران، میگویند دیگران باعث شدند، شبیه شیطان فکر میکند. حس مسئولیت نمیکند، نمیگوید من مرکزم جسم بوده، اگر مرکزم جسم باشد ایجاد درد میکند. پس مرکزم را جسم کردهام و دردها بهوجود آمد، دردهایم به مرکز من اضافه شد، تقصیر من بوده. مثل حضرت آدم فکر نمیکند که ما به خودمان ستم کردیم، میگوید دیگران کردند.
ما نباید بگذاریم بچههایمان پندار کمال پیدا کنند و چارهاش هم عشق است فقط. شما باید فضاگشا باشید، فضاگشایی را از شما یاد بگیرند، فضاگشایی را. بسط، منبسط شدن یعنی اینکه چیزهای کوچولوی ذهنی یا بزرگ ذهنی، اینها مهم نیستند.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۵ 9️⃣9️⃣5️⃣
فایل PDF متن کامل پیغامهای تلفنی برنامه ۹۹۴ (روزهای چهارشنبه)
(مخصوص چاپ سیاه و سفید)