و عقل هر عطار هم، ما عطار هستیم دیگر، در طبلهها چیزهای مختلف گذاشتهایم. این پول من است، این همسر من است، این بچۀ من است. عقل شما بهعنوان هشیاری آگه بشود، همۀ محتوای طبلهها را میریزد توی آب جوی بِبَرد، یعنی آب زندگی که رد میشود بِبَرد. بعد میگوید:
رُو کزین جو برنیایی تا ابد
لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۶)
ای مُزَوِّر چشم بگشای و ببین
چند گویی: میندانم آن و این؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۷)
از وَبایِ زَرْق و محرومی برآ
در جهانِ حَیّ و قَیّومی درآ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۸)
مُزَوِّر: حیلهگر، مکّار، دروغگو
وَبا: نوعی بیماری، در اینجا صِرفاً به معنیِ بیماری است.
زَرْق: حیله و تزویر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برو، اگر کسی فضا را باز کند، از این جوی نمیتواند بیرون بیاید دیگر، از این آبی که رد میشود دراثر این فضاگشایی. درست است؟ آب فراوانی، آب کوثر و «لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد»، متوجه میشوی که چیزی شبیهِ خداوند در این جهان وجود ندارد و درنتیجه شما هم از جنس او هستید، چیزی شبیه شما در این جهان وجود ندارد، بنابراین چیزهایی که توی طبلههای شما هست، یعنی همانیدگیهای شما اینها از جنس شما نیستند، اینها را میریزید توی آب ببرد.
الآن میگوید ما نباید مزوّر باشیم، باید چشم عدممان را باز کنیم ببینیم. بهصورت منذهنی چقدر باید بگوییم این را نمیدانم، آن را نمیدانم، نمیفهمم، من نمیفهمم.
بنابراین از این مرض محروم بودن بهصورت منذهنی و مقاومت و زَرق، دورویی و حیله و تزویر برآ، یعنی از منذهنی دست بکش. «از وَبایِ»، وبا یعنی همین مرض، مرضِ حیلهگری و محروم کردن خود از زندگی، بیا بیرون.
پس معلوم میشود ما خودمان خودمان را محروم میکنیم. از وبا یا مرض زَرق و محرومی برآ، برو فضا را باز کن، به «جهانِ حَیّ و قَیّومی» یعنی زنده بشو و قائم بشو به ذات خودت، قائم بشو به بینهایت خداوند، زنده بشو به او.
چهجوری شد؟ پس یک اژدهایی وجود دارد که با فضاگشایی خودش را به شما نشان میدهد. اگر فضا را ببندید، اژدها را نمیبینید، اژدها در درون شما هست که در غزل گفت عاشق اژدهاست، تو کِرم نیستی. ما نمیخواهیم کِرم باشیم، میخواهیم اژدها باشیم. خب فضا را لحظهبهلحظه باز کن، بهزودی میبینی که چیزی شبیه شما در این جهان نیست. چرا؟ متوجه میشوید که بله از جنس خداوند هستید و شبیه خداوند در این جهان نیست.
«لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد» برمیگردد به همین آیه که شما همهتان بلد هستید:
«وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ»
«و نه هيچكس همتاى اوست.»
🌴(قرآن کریم، سورۀ اخلاص (۱۱۲)، آیۀ ۴)
درست است؟ اگر هیچکس همتای او نیست، یعنی ما داریم میگوییم در این جهان هیچچیزی شبیه خداوند نیست، چون ما هم از جنس او هستیم پس هیچچیزی شبیه ما نیست. پس هرچه که ذهنتان انباشته کرده بریزید بیرون. بریزید بیرون یعنی از مرکزتان دربیاورید. در مرکز ما طبلههای مختلف است. طبله میدانید که آن چیزهایی که عطاران یکیاش مثلاً لپه میریزند، یکیاش نخود میریزند، یکیاش کشمش میریزند. ما هم همانیدگیها را ریختیم.
چرا نگه داشتیم؟ فکر میکنیم اینها جنس ما هستند. اینها جنس ما نیستند، شبیه ما نیستند. ما اینها را میتوانیم داشته باشیم، ولی ما جنس اینها نیستیم. داشتن یک چیزی معنیاش این نیست که ما میتوانیم همهویت با آن بشویم. آن هویت جسمی دارد و بیرون است، ما هویت خداگونگی داریم، ما هویتِ حیّ، حیّ یعنی زندگی. درست است؟ و این جنس ما دائماً همینکه میگوییم دیگر، جوهر آن باشد که با خود قائم است.
جوهر ما، اصل ما دائم قائم به ذات خودش است و باید قائم به ذات خودش باشد و این را ما از آن بیت که میگویید که این «طلب در تو گروگانِ خداست»، این طلب در ما میگوید که این ذات شما باید قائم به خودش باشد، نمیشود قائم به چیز دیگر باشد. اگر قائم به چیزی که ذهن نشان میدهد باشد، دراینصورت شما به درد خواهید افتاد، مجبورید این وضعیت را رها کنید. خداوند این را گروگان گذاشته یا گرفته که شما کاری نتوانید بکنید.
یعنی ما کار دیگر نمیتوانیم بکنیم غیر از اینکه به بینهایت خدا زنده بشویم، اصلاً کار دیگری نمیتوانیم بکنیم. این موضوع زنده شدن به بینهایت خدا ربطی به دین و اینها ندارد اصلاً، این یک چیز علمی هست، دین هم همین را میگوید. همین است دیگر، این دین است دیگر. میگوید چیزی در این جهان شبیه خداوند نیست. خب بنابه «اَلَست» ما از جنس او هستیم، پس چیزی در این جهان شبیه ما نیست.
🔟1️⃣2️⃣ ۴۵ 🔟1️⃣2️⃣
پس ادعای تو، تو را از اینکه من تو را جذب کنم محروم میکند. آخر به زبان میگویی من را جذب کن، از آنور تو مقاومت میکنی، از آنور ناموس داری، پندار کمال داری! «لاف تو محروم میدارد تو را» لاف من چیست؟ که من آب خوشم، من اشکالی ندارم، من هشیاری حضورم، من نور مطلقم! همین الآن خواندیم.
ای بسا سرمستِ نار و نارجو
خویشتن را نورِ مطلق داند او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۶)
شما راه میروید در جهان متوجه میشوید که آدمهای بامطالعهای وجود دارند، ولی خب این آدمهای بامطالعه همه میگویند ما نور مطلق هستیم. کسی که نور مطلق باشد که نمیگوید من نور مطلقم!
ما ادعا میکنیم که ما آب خوش هستیم، ما هشیاری بیدرد هستیم، درحالیکه پُر از درد هستیم. ما هشیاری همانیده نیستیم، ما اصلاً همانیدگی نداریم، ما درد نداریم! ما میگوییم. این ادعا است. این ادعا تو را محروم میکند. تو این پندار را، این توهم را ترک کن، بینداز دور، آن موقع بیا به آغوش من. «ترکِ آن پنداشت کن، در من درآ» یعنی بیا بهسوی من، به دریای من.
به سخن مکوش کاین فر ز دل است، نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دُمّ دید ثَعلَب
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱)
ثَعلَب: روباه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این لاف زدن ما که اینجا میگوید، با سخن صورت میگیرد، با حرف زدن، با فعالیت ذهنی. اگر ما اَنصتوا میکردیم، ساکت میشدیم، این بلا سرمان نمیآمد. و اَنصتوا نکردن و فعالیت ذهنی ما این است که ما معتقدیم ما میدانیم، ما آب خوشیم!
خب میشود ما ترک این پنداشت کنیم؟ شما میتوانید بکنید؟ که من دانشمند نیستم، من نمیدانم، من استاد نیستم، من سخنور نیستم پس به سخن نمیکوشم، برای اینکه این برکت، این جلال و شکوه از این فضای گشودهشده و دل است، نه از حرف زدن، نه از فعالیت ذهنی، نه از ذهن بدون ناظر یعنی منذهنی.
«که هنر ز پای یابید و ز دُمّ دید ثَعلَب» ثَعلَب یعنی روباه. روباه همین بحثی که بود دیگر الآن. روباه هنر را از پایش پیدا میکند یعنی پا او را نجات میدهد، بعد مینشیند میگوید دُمم من را نجات داده! هیچ فکر نمیکند آخر دُم به چه درد میخورد؟ چهجوری دُم نجات داده؟!
شما نباید مثل روباه فکر کنید. ما باید بنشینیم ببینیم که این منذهنیای که هر لحظه مسئله درست میکند، مانع درست میکند، درد درست میکند و سببسازی توهمی دارد، آخر چهجوری ما را نجات میدهد؟ چهجوری کمک میکند به ما؟ چیزی که دائماً به ما لطمه میزند و مولانا میگوید خرّوب است، آخر چهجوری کمک میکند؟ من چرا عاشق این هستم؟! من چرا خوبیهای زندگی خودم را مدیون این منذهنی خودم هستم؟
این منذهنی از اول به من صدمه زده، الآن هم میزند. آخر چهجوری این را من میپرستم؟ برای چه میپرستم؟ آخر برای چه دردهایم را میپرستم؟ چرا این دردها را نگه داشتهام؟! جوابش را بدهید.
گیرم که سوز و آتشِ عشّاق نیستت
شرمت کجا شدهست، تو را هیچ روی نیست؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
این را امروز خیلی بحث کردیم. فرض کنیم تو منذهنی داری و آن گرمای عشق را نداری، خرد هم نداری چون عشق و خرد با هم هستند. عشق و خرد زندگی در یک نفر با هم هستند. هر کسی که عاشق است، خردمند هم هست. هر کسی که خردمند واقعی است، نه خردمند منذهنی، حتماً عشق هم در او هست. بعد میگوید که خب چرا شرم نمیکنی؟ چرا خجالت نمیکشی؟ چرا حیا نمیکنی؟ چون تو که زنده هستی و این زندگی همیشه حیا دارد.
[شکل۹ (افسانه منذهنی)] پس این افسانهٔ منذهنی میفهمیم که شرم دارد ولی بهکار نمیگیرد. خرابکاری میکند، زیر بار نمیرود. شرم ما کجا رفته که ما زندگی خودمان را خراب میکنیم، میاندازیم گردن دیگران؟ چرا؟ چرا؟ چطوری رویمان میشود این کار را بکنیم؟! درست است؟
زین کمین، بی صبر و حَزمی کَس نَجَست
حَزم را خود، صبر آمد پا و دست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۳)
حَزم: تأمّل با هشیاریِ نظر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
از این کمینگاه، از این گیرافتادگی در ذهن، کسی نتوانسته تا حالا بدون صبر و بدون دوراندیشی نجات پیدا کند. تازه حزم، تأمل و دوراندیشی بستگی به صبر دارد.
پس بنابراین مولانا میگوید که شرمت کجا رفته؟ چطور نمیتوانی تو تأمل کنی؟ تو اگر میتوانی استدلال کنی، چرا این استدلال را نمیکنی که چهجوری به خودت لطمه میزنی؟ بله؟ حزم و صبر داشته باش.
🔟1️⃣2️⃣ ۴۳ 🔟1️⃣2️⃣
روباهِ لنگ رفت که بر شیر عاشقم
گفتم که این به دمدمه و های و هوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
«روباهِ لَنگ» عرض کردم همین منذهنی است که میلَنگد، برای اینکه پا ندارد، پایش خراب شده. منذهنی پای زندگیاش خراب شده، روی پای منذهنی یا همانیدگیها ایستاده. یعنی هشیاریای است که روی همانیدگیها ایستاده، درنتیجه شده روباهِ لنگ. منظور از روباه زرنگیِ عقل منذهنی است، که الآن ابیاتی میخوانم.
[شکل۹ (افسانه منذهنی)] همین روباه لنگ است، افسانهٔ منذهنی است. که باز هم شما مرور کنید که هر لحظه زندگی را تبدیل به مانع و مسئله و دشمن و کارافزایی و درد میکند. و این پدیده را در خودتان ببینید که همهاش مشغول سروصدای ذهن است و های و هوی و دمدمه، یعنی صادر کردن انرژی بد، انرژی مخرب. دمدمه، افسون، آن چیزی که از منذهنی، ارتعاشی که از منذهنی خارج میشود دمدمه هست. [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] پس شیر هم که فضا را باز کرده، مرکزش عدم است. پس روباه لنگ اگر به شیر بگوید عاشق هستم، شیر میبیند که عاشق نیست، این نمیتواند عاشق باشد.
و گفتیم که این چنین منذهنی هم احترام سرش نمیشود و ادبش به ظاهر است. ادب ما هم در مقابل بزرگان و خدا باز هم به ظاهر است. ما با منذهنی کارهایی انجام میدهیم و فکر میکنیم مؤدب هستیم، اصلاً خود منذهنی داشتن بیادبی است در مقابل خداوند، در مقابل زندگی و مردم. چند بیت میخوانم.
پا رهانَد روبهان را در شکار
و آن ز دُم دانند روباهان غِرار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۲۷)
عشقها با دُمِّ خود بازند کاین
میرهاند جانِ ما را در کمین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۲۸)
روبها، پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبْود، دُم چه سود ای چشمشوخ؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۲۹)
غِرار: غفلت، بیخبری
چشمشوخ: گستاخ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
چشمشوخ یعنی گستاخ. غرار: غفلت، بیخبری. پس میگوید که روباهان را که شکار میکنند شکارچیان، مثلاً با سگهای تازی و غیره، روباه خب میدود، پایش او را میرهاند. ولی بعد روباه میرود وقتی نجات پیدا میکند، میگوید که این دُمم بود ما را رهانید. ما هم وقتی بهوسیلهٔ مانعسازی و مسئلهسازی منذهنی گرفتار میشویم در زندگی و از گرفتاری بالاخره خودمان را میرهانیم، میگوییم که زرنگی ما بود، عقل منذهنی ما بود، غافل از اینکه زندگی، خداوند به ما کمک کرده که از این گرفتاری نجات پیدا کنیم. پس بنابراین هر دفعه که ما از یک گرفتاریِ منذهنی رها میشویم، این را زندگی میکند، ما به حساب زرنگی خودمان میگذاریم، این کار اصلاً درست نیست. شما ببینید این کار را میکنید؟
بعد آن موقع ما گوسالهپرست میشویم، با گوساله عشقبازی میکنیم. امروز گفت که این عشق گوساله باید از جانت برود، از خیالت برود. بنابراین روباهان با دُم خود عشقبازی میکنند که این دُم که علامت زرنگی روباه است، ما را از دست شکارچیان که کمین کردهاند ما را بگیرند، میرهاند.
حالا روی میکند به روباه و به ما که منذهنی داریم میگوید که این پای زندگی را محافظت کن، به روباه هم میگوید پا را اینور آنور نزن، زخمی نکن که لنگ بشوی. اگر بگویی پایم مهم نیست، مثلاً اگر ما بگوییم فضاگشایی مهم نیست، خرد زندگی مهم نیست، هشیاری نظر مهم نیست، فقط این هشیاری جسمی و زرنگی ما و ما میدانیم چهجوری سببسازی کنیم تا همهٔ مسائلمان را حل کنیم، دچار مشکلات زیادی میشویم، که الآن شدهایم، هم فرداً، هم جمعاً.
به روباه میگوید پا را از زدن به کلوخ و سنگ و اینها نگه دار، زخمی نکن، چون اگر این پا نباشد، خرد زندگی ما هم نباشد، زرنگی منذهنی یا دُم روباه به چه درد میخورد؟! این چشمشوخ، گستاخ شبیه آن کلمهای است میگفت رویت کجا رفته پس؟ اصلاً رو نداری تو؟ چرا شرم نمیکنی؟!
ما تا کی باید بگوییم اشرف مخلوقات هستیم، ولی با زرنگی منذهنی عمل کنیم و فکر کنیم؟ تا کجا؟ اینهمه صدمه ببینیم، مثلاً تا حالا دوتا جنگ بزرگ راه انداختهایم، جنگهای کوچک اینور آنور راه انداختهایم و اینهمه خرابکاریها کردهایم، یعنی جنبهٔ خروبی منذهنی را به معرض نمایش گذاشتهایم. و به ما گفت «شرمت کجاست؟ تو را هیچ روی نیست؟» تو هیچ نمیپرسی که این مسائل بزرگ و کوچک در زندگی جمعی و فردی ما چرا پیش میآید؟ مگر تو عقل نداری؟! بله؟
🔟1️⃣2️⃣ ۴۱ 🔟1️⃣2️⃣
پس نیَم کلّیِ مطلوبِ تو من
جزوِ مقصودم تو را اندر زَمَن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۱۶)
زَمَن : زمان، روزگار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این از زبان خداوند است، میگوید پس همۀ مطلوب تو من نیستم. میخواهد بگوید که همۀ مطلوب ما او باید باشد. اول باید ما به او زنده بشویم. پس الآن فکر و ذکرم این است که در هر زمینهای، هر چیزی پیش میآید فضاگشایی کنم و تمرین کنم به او زنده بشوم. اما اگر زنده شدن به خداوند مثل هدفهای اینجهانی است، میخواهم خانه بخرم، میخواهم مدرک بگیرم، به فلان مقام برسم، به خداوند هم میخواهم زنده بشوم این میشود مقصود در زمان، میشود هدف. هدف جسم است و مال ذهن است. خداوند از جنس جسم نیست، فضاگشایی است. در غزل هم داشتیم آن سوی، سوی نیست. در آن سو، یعنی در فضای گشودهشده، هیچ سوی فکری وجود ندارد.
مانندهٔ خزانی، هر روز سردتر
در تو ز سوزِ عشق یکی تایِ موی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
این بیت دوم است. به ما گفت مانند خزان هستی، میروی بهسوی زمستان، از گرمای عشق در تو بهاندازۀ سرِ مو هم نشان نیست. درست است؟ این حالت را میگفت [شکل۹ (افسانه منذهنی)]. در افسانۀ منذهنی، کسی که در افسانۀ منذهنی است، زندگی را به مانع و مسئله و درد و دشمن تبدیل میکند ولی نمیداند، خودش هم خودش را عالِم فرض میکند، متوجه آن نیست، متوجه فضاگشایی نیست. درست است؟ حالا، بنابراین این چند بیت را میخوانم.
منگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش
بنگر اندر عشق و، در مطلوبِ خویش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۷)
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّتِ خود ای شریف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۸)
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجو دایماً ای خشکْلب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۹)
پس، اینطوری شد. ما در ذهن نباید نگاه کنیم که این نقش من مقبول است یا زشت است یا خوب است، مردم چه میگویند، نه، من باید به عشقم نگاه کنم، مطلوب من خداوند است، بینهایت فضاگشایی است، تبدیل به او شدن است، عشق من یکی شدن با او است و من اتفاقاً میخواهم از نقشهایم رها بشوم. من به نقشم نگاه نمیکنم که من پدر خوبی هستم یا پدر بدی هستم، مادر خوبی هستم یا مادر بدی هستم، مردم چه میگویند. ما میخواهیم بگوییم که ما هنرهایی کسب کردهایم که مطابق آن هنرها، فضیلتها و مهارتها نقش درست کردیم، ولی مولانا گفت: «زآن مَناصِب سرنگونساریم و پست». «آن هنرها گردنِ ما را ببست» «زآن مَناصِب» یعنی نقشها، موقعیتها، «سرنگونساریم و پست.» پس به نقش زشت و خوبمان که ذهن نشان میدهد نگاه نمیکنیم.
همۀ حواسم روی خودم است که فضا را باز کنم با او یکی بشوم. مطلوب من خداوند است و بینهایتِ او است. من به اینکه در ذهن حقیرم یا ضعیف نگاه نمیکنم. همت خودم، خواست خودم در این لحظه با فضاگشایی چیست. همت خواست خداوند است و آن موقعی به عمل درمیآید که فضا را باز کنم.
به هر حالی که باشم من باید طلب کنم. هر کسی طلب ندارد هم مرده است، هم در پاییز است. اگر طلبش بهسوی جهان است که میگوید اگر همانیدگیها را زیاد کنم با آنها همانیده بشوم زندگیام بهتر میشود اشتباه میکند. «تو به هر حالی که باشی میطلب» «آب میجو» آب همان میای است که از آنور میآید. «آب میجو دایماً ای خشکْلب»، تو فضاگشایی کن، به عشقت نگاه کن، نقشهایت را رها کن، به ضعف خودت نگاه نکن، هر لحظه آب بطلب، لبهایت خشک است، لبها یا وضعیتِ بیرون ما میبینید که خراب است.
ما بهعنوان خروب مثلاً بدنمان را خراب میکنیم، احوالمان را خراب میکنیم، روابطمان را خراب میکنیم، بیزینسمان (کسبوکار: Business) را خراب میکنیم، همهچیزمان را خراب میکنیم و به لبهای ما آب زندگی نمیرسد، گرمای عشق نمیرسد به ما. پس ما باید فضاگشایی کنیم دنبال آب بگردیم.
🔟1️⃣2️⃣ ۳۸ 🔟1️⃣2️⃣
ای بسا سرمستِ نار و نارجو
خویشتن را نورِ مطلق داند او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۶)
جز مگر بندهٔ خدا، یا جذبِ حق
با رهش آرَد، بگردانَد ورق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۷)
تا بداند کآن خیالِ ناریه
در طریقت نیست اِلّا عاریه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۸)
نارِیه: آتشین
عاریه: قرضی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
چهبسا آدمها هستند که بهجای اینکه در بزم خدا سرمست بشوند با شراب آنوری، با دردهای خودشان سرمست هستند. و دائماً هم دردجو هستند. میخواهند درد را زیاد کنند، میخواهند کارافزایی کنند. ای بسا انسانهایی که مستِ درد هستند و دردجو هستند، در حالِ خودشان نور مطلق خداوندی میدانند. میگویند به خدا زنده شدیم تمام هشیاریمان را از گِل کشیدیم بیرون رویش قائم شدیم و به بینهایت خدا زنده شدیم. اینها را میگوید کاری نمیشود کرد، مگر اینکه یک بندهٔ خدایی مثل مولانا، یا یک جوری جذبِ حق، به ره بیاورد ورقشان را برگرداند، که درجا نزنند و مشغول دردسازی و پخش درد نباشند، ورقشان برگردد. تا بدانند در درون با فضاگشایی که این خیال، این منذهنیِ دردایجادکن، ناریه، آتشین، نار یعنی آتش دیگر، یعنی درد، در طریقت یعنی با دنبال کردن آموزشهای مولانا نه باورهای جامد ذهن. طریقت یعنی فضاگشایی، یک جورِ دیگرش میشود ذهن.
صادقان و عاقلان که الگوهای جامد ذهن را به راستی و درستی با جدیّت دنبال میکنند، ولی نمیدانند که زندانی هستند و چهبسا سرمستِ درد و دردجو هستند. و کسی که سرمست درد و دردجو هست مخرّب هم هست، خرّوب هم هست. و روزبهروز هم سردتر میشود. و مردم را هم سرد میکند.
شما بگویید به خودتان که من چه کسی هستم؟ آیا من پندار کمال دارم؟ سرمست درد هستم؟ و دردجو هستم؟ یا نه، ارتعاش عشقی دارم، من مسائل را حل میکنم، من راهحل میدهم، من مسئله درست نمیکنم. من سرما درست نمیکنم، گرمای عشق را پخش میکنم.
میگوید که این شخص باید بداند که این خیال ناریه، این خیال درددرستکن، در ما موقتی بوده.
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچِ هیچی که نیاید در بیان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱)
آنچه بر صورت تو عاشق گشتهای
چون برون شد جان، چرایش هشتهای؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۰۴)
هِشتن: رها کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید که ما عاشق صورت هستیم. میگوید واقعاً عاشق صورت هستیم؟ وقتی یکی میمیرد پس چرا عشقمان هم میمیرد، دیگر نمیرویم دوست داشته باشیم؟! پس عاشق صورت نیستیم، صورت که آنجاست! پس جان ما عاشق جانش بوده.
آنچه بر صورت تو عاشق گشتهای
چون برون شد جان، چرایش هشتهای؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۰۴)
هِشتن: رها کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
جانش بیرون شد تو دیگر عاشق نیستی. مگر صورتش آنجا نیست برو بغل کن! چرا میگذاری میروی پس؟! پس بدان که عشقِ جان به جان درست است. این توهم بوده که من بهصورت عاشق هستم، پس از صورت بیرون بیا، از مردگی بیرون بیا.
جانِ جان، چون واکَشد پا را زِ جان
جان چنان گردد که بیجانْ تن، بدان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٢٧۴)
جانِ جان، یعنی اگر ما گرمای عشق را از دست بدهیم، گرمای خداوند را از دست بدهیم، چون مرکز ما درد شده، سرد شده و پاییز هستیم روی بهسوی زمستان میرویم، اگر اینطوری بشود دراینصورت جان ما که منذهنی ما است درست شبیه این است که تن ما بیجان بشود. یک تنی بمیرد آنجا، خب جان ندارد دیگر. منذهنی هم وقتی خیلی شدت پیدا میکند عین آن مرده میشود. پس مولانا هم بیهوده نیست میگوید:
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشقِ زندهدلان مردهشوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
بوی: نشان، اثر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عین این مردهای که آدم به تن میمیرد آدم میتواند به روح هم بمیرد. و روح بهطور کلی اگر جذب جسمها بشود و دردها بشود دیگر ما جان نخواهیم داشت. زندگی نخواهیم داشت.
🔟1️⃣2️⃣ ۳۶ 🔟1️⃣2️⃣
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۸)
اگر شما میتوانید فضاگشایی کنید، اگر میتوانید آن چیزهایی که ذهن نشان میدهد آنها را بازی بدانید و ببینید، عملاً بازی ببینید و فضاگشایی کنید، ندای بالا را میشنوید. میفهمید که زندگی میخواهد شما را از این مخمصه و گرفتاری نجات بدهد و شما میروید.
و شما میدانید هر ندایی که میگوید که اگر اینقدر همانیدگی زیاد بشود من زندگیام بیشتر میشود این همین بانگِ گرگِ منذهنیتان هست که شما را دارد میدرد.
ما میدانیم در حالت یخ بستن، منذهنی دارد ما را میدرد. خرّوب همهچیز ما را خراب میکند. گفته که من هادم آب و گِلم، یعنی ویرانکنندهٔ هر چیزی که ذهن نشان میدهد من هستم. هر چیزی که شما با ذهن میتوانید ببینید منذهنی آن را خراب میکند. هادم آب و گِل است. پس بانگِ گرگ درون خودتان را نشنوید، فضا را باز کنید ندای بالا را بشنوید.
و همینطور اگر منذهنی شما را به عجله میاندازد بدانید که مردید، با مردگی جواب میدهید. اگر تأنّی دارید، دارید زنده میشوید.
کاین تأنّی پرتوِ رحمان بُوَد
وآن شتاب از هَزّهٔ شیطان بُوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۹)
زآنکه شیطانش بترسانَد ز فقر
بارگیرِ صبر را بکْشَد به عَقْر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۰)
از نُبی بشنو که شیطان در وعید
میکند تهدیدت از فقرِ شدید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۱)
تأنّی: آهستگی، درنگ کردن، تاخیر کردن
هَزَّه: تکان دادن، در اینجا به معنی تحریک و وسوسه
بارگیر: حیوانی که بار حمل میکند؛ مرکوب، کجاوه
عَقْر: پی کردن: بُریدنِ دست و پای شتر به منظورِ ذبح و نَحْرِ او.
نُبی: قرآن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این فضاگشایی و تأنّی و صبر و کُند بودن و تن دادن به صبر و اینکه زمانِ شکوفاییِ قضا و کُنْفَکان رویِ من کار کند، عجله نکنم. منذهنی شتاب دارد، منذهنی میگوید اینجا من هستم این هم حضور است بهصورت جسم، عجله میکند برسد به آنجا. اینطوری نیست. گفت «آن سو سوی نیست»، پس من فضا را باز میکنم صبر میکنم به کُندیِ فضاگشایی و کار قضا و کُنْفَکان تن درمیدهم، عجله ندارم.
پس میدانم تأنّی پرتو خداوند است، یعنی وقتی من فضا را باز میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم و ببینم چهجوری این تغییر میکند، یعنی نور خداوند میتابد، وقتی شتاب میکنم نور شیطان میتابد. این شتاب یعنی نیروی شیطانی دارد کار میکند.
و شیطان ما را از فقر میترساند، فقر یعنی از دست دادن همانیدگیها، درنتیجه «بارگیر» یعنی اسب و مَرکبِ صبر را پاهایش را میشکند.
میگوید از قرآن بشنو که شیطان همیشه ما را از آینده میترساند. چهجوری میترساند؟ میگوید فقیر خواهی شد.
«اَلتَّأَنّي مِنَ اللهِ وَالْعَجَلَةُ مِنَ الشَّيْطانِ.»
«درنگ از خداوند است و شتاب از شیطان.»
🌴(حدیث)
حدیث است.
«الشَّیطانُ یَعِدُکُمُ الفَقْرَ وَ یَأمُرُکُمْ بِالفَحْشاءِ وَاللهُ یَعِدُکُمْ مَغفِرَةً مِنْهُ وَفَضْلًا وَاللهُ واسِعٌ عَلیمٌ»
«شيطان شما را از بينوايى مىترساند و به كارهاى زشت وا مىدارد، درحالىكه خدا شما را به آمرزشِ خويش و افزونى وعده مىدهد. خدا گشايشدهنده و داناست.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۶۸)
«شيطان شما را از بينوايى مىترساند»، این همین نُبی است یا قرآن است، «و به كارهاى زشت وا مىدارد، درحالىكه خدا شما را به آمرزشِ خويش و افزونى وعده مىدهد. خدا» یعنی این که با فضاگشایی خودش را به ما نشان میدهد «گشايشدهنده و داناست.»، گشایشدهنده و داناست. پس منذهنیِ ما دانا نیست و گشایشدهنده نیست.
تا خوری زشت و بَری زشت، از شتاب
نی مروّت، نی تأنّی، نی ثواب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۲)
لاجَرَم کافر خورَد در هفت بَطْن
دین و دل باریک و لاغر، زَفت بطن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۳)
مروّت: جوانمردی
لاجَرَم: ناچار
بَطْن: شکم
زَفت: درشت، فربه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین ما تن میدهیم به شتابِ ذهن. هر کسی به شتابِ ذهن تن میدهد در ذهن مرده. مرده، وگرنه این کار را نمیکرد. هر کسی با منذهنی به این ابیات عمل میکند یعنی مرده، سرد شده.
یک کمی [صفحهٔ ابیات را] بزرگش کنم. اگر یادتان باشد در آن غزلِ که «اگر نه عشقِ شمسالدین بُدی در روز و شب ما را»، یک بیت دیگر بود میگفت:
نوازشهایِ عشق او، لطافتهایِ مهر او
رهانید و فراغت داد از رنج و نَصَب ما را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۷۱)
«نوازشهایِ عشق او»، گرمای عشق او، وقتی فضا را باز میکنیم، لطافتهای مهر او، ما را رهانید و فراغت داد از رنج و درد.
🔟1️⃣2️⃣ ۳۴ 🔟1️⃣2️⃣
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک کو خود آن شکستِ عاشقان؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۹)
بنابراین «صادقان» یعنی آنهایی که حتی صادق هستند، منذهنی دارند ولی راستِ راست میگویند، هیچ موقع دروغ نمیگویند، دروغ هم عمل نمیکنند. ولی آیا از جنس خدا هستند؟ نه.
آدم میتواند عاقلِ منذهنی باشد، بسیار هم صادق باشد. برای همین میگوید «صادقان». عمداً میگوید. «پس شدند اشکستهاش آن صادقان»، اما شکست صادقان کجا که در منذهنی صادقند، شکست عاشقان کجا! «عاشقان» هر لحظه میشکنند، عاشقان اصلاً خودی ندارند. صادقان خود دارند.
در بیت بعدی میگوید «عاقلان». پس صادقان، عاقلان، منهای ذهنی هستند. البته عاشقان، صادقان هم هستند. توجه کنید آن صادقان کجا براساس زندگی، این صادقان کجا!
یک عدهای عاقل منذهنی هستند ولی همیشه راست میگویند، راستگو هستند، قانون را رعایت میکنند، همهچیزشان درستِ درست است، مو نمیزند، ولی توی ذهن هستند. میشود گفت اینها صادقند و عاقلند. برای همین میگوید:
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۰)
پس عاقلان شکسته میشوند بهناچار، میگویند چاره نداریم. صادقان هم همینطور، صادقانِ عاقلان. عاشقان خودشان میشکنند با هزار اختیار. تمام راهها برایشان باز است ولی راهِ فضای گشودهشده و خداوند را میروند. برای همین:
عاقلانش بندگانِ بندیاند
عاشقانش شِکّری و قندیاند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۱)
عاقلان بهوسیلهٔ خداوند افسار منذهنی دستشان است، هی اینور، آنور میکشد اینها را، تا بالاخره بشکنند این قالب را. اما عاشقان هر لحظه فضاگشایی میکنند از آن مِی میخورند در میخانهٔ ساقیِ دلشان کارگری میکنند، در غزل داشتیم. پس بنابراین عاشقان زندگیشان شیرین است. لحظهبهلحظه طرب زندگی را و صنع زندگی را تجربه میکنند.
اِئْتیِاٰ کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئْتِیاٰ طَوْعاً بهارِ بیدلان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۲)
«از روی کراهت و بیمیلی بیایید، افسار عاقلان است، اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.»
پس خداوند میگوید میخواهید به زور بیایید؟ انتخاب با شماست. من این افسار ذهن را در سرتان دارم، هیچجا نمیتوانید بروید. به زور بیایید کجا؟ یا باید به زور برویم یا با اطاعت برویم.
چه کسی میخواهد به زور برود؟ کسی که مرده. کسی که به عشقِ زندهدلان پاسخ نمیدهد. کسی که میگوید من پندار کمال دارم، ناموسم را میخواهم حفظ کنم، میگوید من میدانم، من استاد هستم ولی پر از درد است، خشک است، منجمد است. صادق است در دنبال کردن یک سری الگوهای فکری جامد. صادق نیست در صنع و طرب. ظاهرش صادق است، باطنش دروغین است برای اینکه بیادبی میکند.
هر کسی در این لحظه فضاگشایی نمیکند، در توهم میماند، بیادب است. «بیادب را سرنگونی داد رب». پس بیایید با اطاعت، یعنی فضاگشایی کنید، فضاگشایی کنید، فضاگشایی کنید من را بگذارید در مرکزتان. این از زبان خداوند است. بیایید بیایید، بهار بیدلان است، «بهار عاشقان» است، اما به زور بیایید «افسار عاقلان» است.
این مربوط به یک آیه هست. آیه میگوید شما میبایستی که پیغام من را در این لحظه بگیرید، در خودتان حاضر باشید، اگر بیمراد کردم، فضا را باز کنید، من را ببینید و من را بگذارید مرکزتان، تا من شما را هدایت کنم بهسوی خودم، زور نزنید.
پس بنابراین آیه میگوید آسمان را باز کرد به انسانها گفت به زور یا به میل خودتان بیایید، آنها هم گفتند ما با میل خودمان و با اطاعت آمدیم، ولی فعلاً که ما نرفتهایم.
«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»
«سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود. پس به آسمان و زمين گفت: خواه يا ناخواه بياييد. گفتند: فرمانبردار آمديم.»
🌴(قرآن كريم، سورهٔ فصّلت (۴۱)، آيهٔ ۱۱)
«سپس به آسمان پرداخت» یعنی خداوند الآن از درون شما میخواهد این آسمان را باز کند «و آن دودی بود»، «دود» همان منذهنی است. «پس به آسمان و زمین گفت» یعنی به این آسمان درون شما و زمین همین دود گفت، خواه ناخواه بیایید یعنی هر دو باید تغییر کنند. زمین که ذهن ماست باید این همانیدگیها را رها کند. شما در زمین، در ذهنتان همهٔ اینها را باید رها کنید و آسمان باز بشود. در غزل گفت که این یک لحظه هم صبر نمیکند این آسمان، فوراً باز میشود. درست است؟
گفت این فلک لحظهای هم صبر نمیکند، تأخیر نمیکند، فوراً باز میشود. «چو امیرِ خاصِ اِقْرأ به دعا گشاید آن لب». «به آسمان و زمين گفت: خواه یا ناخواه بياييد. گفتند: فرمانبردار آمديم.»
🔟1️⃣2️⃣ ۳۲ 🔟1️⃣2️⃣
«زندهای» یعنی به منذهنی زنده هستی، مردهشور شما را نمیشویَد. چون طالبی با منذهنی، هنوز منذهنی زنده است، خداوند را بهصورت جسم شما جستوجو میکنی، مطلب تو یعنی زندگی، خداوند تو را نمیجوید.
میگوید این بحث، این مطلب خیلی دقیق است، شما باید روی آن تأمل کنی. اگر کسی که مثل فخر رازی در ذهن است و با الگوهای جامد دارد فکر میکند، اگر او میتوانست این راه را بهاصطلاح ببیند، اگر منذهنی، عقل منذهنی «رهبین» بود، دراینصورت میگوید «فخرِ رازی رازدانِ دین» بود.
از نظر مولانا مثل اینکه فخر رازی رازدان دین نیست. چرا؟ میگوید او برحسب الگوهای جامد ذهن، در ذهن حرکت میکند و منذهنیاش را نمیکُشد و چنین آدمی نمیتواند از ارتعاش عشقی مولانا برخوردار بشود. ما نمیخواهیم آنطوری باشیم میگوید.
و این چند بیت را دوباره میخوانم. اگر شما بیمراد میشوید، بیمراد میشوید و عصبانی میشوید، در ذهن مُردید. این بیتها روی شما اثر نمیگذارد.
اگر شما فکر میکنید که زندگی در کنترل نیست و این لحظه بیمرادی برای شما بهوجود نمیآورد که خودش را به شما نشان بدهد، وقتی خودش را به شما میخواهد نشان بدهد شما نمیخواهید ببینید، ناراحت میشوید، واکنش نشان میدهید، شما در ذهنتان مردید. برای همین است دوباره اینها را برایتان میخوانم، جزو این ترکیب باشد.
عزم ها و قصدها در ماجَرا
گاه گاهی راست میآید تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۲)
تا به طَمْعِ آن دلت نیّت کند
بارِ دیگر نیّتت را بشکند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۳)
طَمْع: زیادهخواهی، حرص، آز
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ور به کلّی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید، اَمَل کی کاشتی؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۴)
اَمَل: آرزو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
توجه کنید اگر شما وقتی بیمراد میشوید، با منذهنی واکنش نشان بدهید، برنجید، شروع کنید به ناسزا گفتن، شما مردید در ذهنتان. شما معنی بیمرادی را متوجه نمیشوید. شما نمیدانید که الآن باید حاضر باشید پیغام بیمرادی را بگیرید. اگر در این لحظه یکی حاضر نیست، ناظر نیست و پیغام بیمرادی را نمیگیرد، این همان کسی است که مرده.
میگوید زندهدلان تشعشع عشقی میفرستند، ولی تو مردگی را میخواهی حفظ کنی، پس ناراحت شدن برای بیمرادی و بیمرادی را از طرف زندگی ندیدن چیست؟ این مردگی است.
میگوید که عزم میکنی، قصد میکنی در ماجرای زندگی. «ماجَرا» در اینجا، دو جور ماجرا داریم در ضمن، یکی ماجرای بیرون است یعنی تعامل منهای ذهنی با هم در بیرون، وضعیتها هی عوض میشوند، وضعیتها بهوجود میآیند، عوض میشوند، این ماجرای بیرون است. یکی هم ماجرای درون است.
وقتی «ماجَرا» میگوید مولانا، بیشتر اوقات ماجرای بیرون است، یعنی وضعیتها، تغییر وضعیتها، وضعیتها بهوجود میآیند، تغییر میکنند، یک شکل دیگر میشوند. این ماجرای زندگی بیرون است.
میگوید عزم و قصد ما در ماجرای زندگی بیرونی گهگاهی درست میآید، یعنی شما قصد میکنید یک چیزی بهدست بیاورید بهدست میآورید، این کار یک جور خاصی بشود میشود. درنتیجه دل تو امیدوار میشود و دوباره آرزو میکند. این دفعه نیت شما را میشکند. این دفعه نمیشود.
میگوید اگر خداوند شما را به کلی بیمراد میکرد، یعنی نمیگذاشت به چیزی برسی، به کامی برسی تا او را ببینی، دراینصورت تو ناامید میشدی و آرزو نمیکاشتی.
اما اگر تو این آرزو را نمیکاشتی، برای اینکه دیگر فایده ندارد، عور شدی، میگویی من هرچه آرزو میکنم بهدست نمیآید، او نمیتوانست بگوید که من در کنترل هستم و تو زیر قهر من هستی، باید مطابق قضا و کنفکان من عمل کنی. من اینجا هستم.
یعنی میگوید بیمرادیها یعنی اینکه خداوند خودش را به ما میخواهد نشان بدهد و ما نمیبینیم و اگر بیمرادی را تفسیر کنیم، یعنی بهعبارتی بگوییم که خداوند خودش را میخواهد نشان بدهد و حکایت خودمان را بالا نیاوریم، داستان خودمان را بهوسیلۀ منذهنی نگوییم، برنده میشویم.
ور نکاریدی اَمَل، از عوریاش
کِی شدی پیدا بر او مَقهوریاش؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۵)
مَقهور: خوار شده، مغلوب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عاشقان از بیمرادیِهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶)
بیمرادی شد قَلاووزِ بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷)
قَلاووز: پیشآهنگ، پیشرو لشکر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شاید این چند بیت را یکی بفهمد، درست بفهمد، اصلاً بَسش باشد، هیچچیز دیگر نخواند، این اصلاً به حضور زنده میشود. همین چند بیتی که الآن دارم میخوانم.
میگوید انسان اگر یک جوری بود که خداوند میگفت تو یا باید به حرف من گوش بدهی یا نمیگذارم به چیزی برسی، دراینصورت عور میشد و آرزو نمیکرد. ما آرزو میکنیم، کار میکنیم.
🔟1️⃣2️⃣ ۳۰ 🔟1️⃣2️⃣
تا خیالِ عِجْل از جانْشان نرفت
بُد بر ایشان تیهْ چون گردابِ تَفْت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۱)
عِجْل: گوساله
تَفْت: با حرارت، شتابان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
غیرِ این عِجْلی کزو یابیدهای
بینهایت لطف و نعمت دیدهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۲)
گاوْطبعی، زآن نکوییهایِ زفت
از دلت، در عشقِ این گوساله رفت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۳)
میگوید همانطور که تا خیالِ این گوساله از جان آنها نرفت، این تیه، بیابان، مثل گردابِ تند بود.
ما هم این محورهای منذهنی مثل گردابِ تند است، مگر شما یک لحظه بنشینید بگویید من طبق غزل، من این خر را دیگر نمیخواهم. من عیسی را میخواهم. من همانیدگیپرست نیستم، من غمپرست نیستم، من دردپرست نیستم. پس بنابراین خیال گوساله از جانتان برود بیرون که این بیابان مثل گرداب نشود.
بعد به ما میگوید غیر از این گوسالهٔ منذهنی که خداوند به تو داده، بینهایت لطف و نعمت هم داده و چون ما طبعِ گاوی داریم، طبعِ همین منذهنی داریم، «نکوییهایِ زفت» از یادمان رفته. «زفت» یعنی بزرگ، زیاد.
چرا؟ ما آن نکوییها را، به ما خرد داده، به ما بهعنوان انسان گفته که از شادی بیسبب من برخوردار بشو، از خردِ من برخوردار بشو، از نیروی زندگی من برخوردار بشو، از عشق من برخوردار بشو خداوند گفته. ولی ما شدیم منذهنیپرست، در منذهنیپرستی هم غمپرست، مسئلهپرست، مانعپرست. نیستیم ما؟
شما از خودتان بپرسید بگویید من دردپرستم یا شادی بیسببپرست؟ من طرب زندگی را میخواهم یا دردها را؟ خواهید دید که به احتمال زیاد شما دردپرست هستید، وگرنه درد برای چه مانده؟ درد به چه دردتان میخورد؟ خشم به چه دردتان میخورد؟ رنجش به چه دردتان میخورد؟ اگر نمیپرستید چرا نمیاندازید؟ درست است؟
حالا، این هم آیه است میگوید:
«… وَأُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ …»
«... بر اثر كفرشان عشق گوساله در دلشان جاى گرفت…»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۹۳)
بهعلت همانیدگی که زندگی را پوشاند، اگر بهاندازهٔ اعتدال ما همانیده میشدیم، اگر پدر و مادرمان عشقی بودند ما گوسالهپرست نمیشدیم. اگر یک کسی به ما میگفت که یواشیواش داری منذهنی درست میکنی ولی منذهنیات را نپرست، این موقت است، این زندگی را میپوشاند، این لایهبهلایه جلوی نور را میپوشاند.
پس نبیند جمله را با طِمّ و رِمّ
حُبُّکَ الْاَشْیاءَ یُعْمی و یُصِمّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۴)
طِمّ: دریا و آب فراوان.
رِمّ: زمین و خاک.
با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر این پردههای همانیدگی را زیاد کنی دیگر زندگی را نمیبینی، برای اینکه عشق چیزها شما را کور و کر میکند. درست است؟
حالا این چند بیت هم برایتان بخوانم. اینها خیلی مهم هستند:
باری اکنون تو ز هر جُزوت بپرس
صد زبان دارند این اجزایِ خُرس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۴)
خُرس: افراد گُنگ و لال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ذکرِ نعمتهایِ رزّاقِ جهان
که نهان شد آن در اوراقِ زمان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۵)
رزّاق: روزیدهنده
اوراق: صفحات
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
روز و شب افسانهجویانی تو چُست
جزو جزوِ تو فسانهگویِ توست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۶)
میگوییم ما بهعنوان منذهنی حکایت درست میکنیم. عرض کردم به حکایتهای خودمان واکنش نشان میدهیم در ذهنمان. اما هر جزوِ جزوِ ما حکایتگوی ما است. چه حکایتی میگوید؟ در پایین میگوید، الآن میخوانم برایتان. میگوید که اینها، تمام اجزای ما برای شادی درست شدند، برای خردورزی درست شدند، برای درست کار کردن درست شدند، اما ما یادمان رفته. درست است؟
ما دنبال افسانه هستیم اما جزوِ جزوِ ما که نگاه میکنیم میگوییم که این خیلی خب، این عضو من، این جزوِ من، این عقل من، این فکر من برای چه آفریده شده؟ اصلاً شما سؤال کنید این فکر برای چه آفریده شده؟ برای اینکه خلاق باشد، نه اینکه افسانه درست کند در ذهنت، نه اینکه برود به خرافات از طریق منذهنی، بهوسیلهٔ این گوساله. پس ما به این نتیجه میرسیم که ما گوسالهپرست نیستیم.
این اجزای لال، «خُرس» یعنی لال. «رزّاق» یعنی روزیدهنده. «اوراق» یعنی صفحات. اینها دراثر گذشت زمان ما یادمان رفته که این نعمتهایی که ما داریم بهعنوان انسان، اینها اصلاً برای چه بوده. بهخاطر اینکه کلاً یک افسانه درست کردیم بهنام منذهنی. الآن دارد میگوید:
🔟1️⃣2️⃣ ۲۸ 🔟1️⃣2️⃣
اجازه بدهید ابیاتی را برایتان بخوانم در شرح بیشتر بیتها و همینطور که میدانید بیت اول بود:
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشقِ زندهدلان مردهشوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
بوی: نشان، اثر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
و این تصویر را نشان دادم [شکل۹ (افسانه منذهنی)]. این مرده درواقع تبدیل شده به افسانهٔ منذهنی، هر لحظه مقاومت و قضاوت دارد و زندگی را تبدیل به مانع و مسئله و دشمن و درد میکند. درست است؟
و چنین شخصی عشق زندهدلان را میگیرد، تشعشع زندهکنندهٔ زندهدلانی مثل مولانا را میگیرد، حتی شما هم اگر زندهدل شُدید، آن را میگیرد ولی اثر به او نمیکند، مُرده، فکر میکند که دارند میشویندش و یا او را بدحال میکند یا مخالفت میکند یا اگر هم واقعاً میگوید من طالب مولانا هستم، طالب نیست و از خواندن اشعارش فقط یک ذره حال منذهنیاش را خوب میکند.
بعد [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] در طول غزل دیدید که علاجش این بود که فضا را باز میکنیم و کارگرِ میخانهٔ ساقیِ دلِ خودمان میشویم. اما بیتی که میخوانم هست:
بیا بیا، که پشیمان شوی از این دوری
بیا به دعوتِ شیرینِ ما، چه میشوری؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۷۳)
هر لحظه زندگی به ما میگوید که «بیا بیا»، فضا را باز کن بیا که از این دوری پشیمان خواهی شد. اگر شما به این بیا بیای زندگی توجه نمیکنید و میخواهید دوری را حفظ کنید، بدانید که افسرده خواهید شد. این بیت اول که میگوید:
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشقِ زندهدلان مردهشوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
بوی: نشان، اثر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر این ابیات در مورد شما صدق میکند باید دوباره نگاه کنید که این مردگی منذهنی در شما وجود دارد و ابیات بزرگان در شما اثر نمیکند. اگر اثر میکند، باید شما تبدیل بشوید. اگر تبدیل نمیشوید، باید قسمت اول غزل را بیشتر بخوانید که من مثل خزانم بهسوی زمستان میروم، من چرا تبدیل نمیشوم؟
اگر تبدیل نمیشوید، کار نمیکنید، مقاومت دارید، پندار کمال دارید، میگویید میدانم، بهطور سطحی به این ابیات گوش میکنید، برای همین این بیتها را میخوانم. بیا بیا که پشیمان خواهی شد از این دوری «بیا به دعوتِ شیرینِ ما»، بیا فضاگشایی کن، چرا شورش میکنی؟ چرا مقاومت میکنی؟
و الآن با این شعرها میدانید که هر کسی که در جبر باشد، بی شکر و صبر باشد، این شخص مُرده.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۵ 🔟1️⃣2️⃣
چه چیزی ما را جامد کرده، افسرده کرده؟ مرتب بودن ذهن که شما میگویید اینطوری باید باشد زندگی و نمیگذارید نه خودتان تکان بخورید، نه دیگران. پس شما حرکت را محدود میکنید. شما دارید بهسوی صفر مطلق میروید. صفر مطلق ما مثل اجسام منهای ۴۶۰ فارنهایت نیست. یک ذره ما بهاصطلاح گرمای عشق را ترک کنیم دراثر جدایی، میشود صفر مطلق ما. ما دیگر دیوانه بشویم، نمیشود ما را درست کرد.
در منذهنی هذیان بگوییم، با خودمان حرف بزنیم، مثل «ابلیس و ذُرّیات او» میگوید «با خدا در جنگ و اندر گفتوگو». اگر دائماً مشغول گفتوگوی درونی باشیم، حکایت بسازیم، به حکایتهای درونی خودمان بهاصطلاح واکنش نشان بدهیم، براساس آن با دنیا بجنگیم، با آدمهای اطرافمان به بحث و گفتوگو بپردازیم، نمیشود ما را درست کرد دیگر.
پس این ابیات با هم مربوط هستند. میبینید که در اینجا میگوید «در شهر، مست آیم»، در بزمِ ساقیِ دلِ خویش، یعنی ساقی خداوند، دارم مست میشوم. این مستی سبب بینیازی من میشود و قیامت من برپا میشود.
و همینطوری میگوید از کفِ چنین شرابی، از چنین شراب رسیدهای بهاصطلاح که از آنور میآید و از دم چنین خطابی که من فضا را باز میکنم زندگی به گوش من چیزی میگوید، عجب است، شگفتانگیز است اگر بماند دلی مؤدب. دل من دیگر مؤدب نمیماند. مؤدب یعنی برحسب منذهنی حرف بزنم، نه برحسب صُنع. صُنع از نظر منذهنی مؤدب نیست.
بعد آن موقع از بینیازی حق رُستیم آن موقع، از نیازهای منذهنی رَستیم، با حرفههای اَنَاالحَقْ یعنی من خدا هستم، هر لحظه شما با فضاگشایی میگویید من از جنس خدا هستم، من از جنس خدا هستم، من از جنس خدا هستم و درنتیجه درونتان پر از نور میشود. «فانیِ مُلَهَّب»، مُلَهَّب مثل اینکه آهن را گرم کنید داغ بشود، به رنگ آتش درمیآید، آن مُلَهَّب است، درون ما پر از نور میشود.
و میگوید وقتی من فضاگشایی میکنم، تو صور را میزنی از طریق من. پس صور اسرافیل این است که شما فضاگشایی کنید، دَم ایزدی را در این لحظه تجربه کنید، بگیرید. الآن قیامت است، برای اینکه من که فضاگشایی میکنم جهان در حال فروریختن است، هیچچیزی ثابت و برپای نیست، من میبینم همهچیز در حال گذر است. اما جسمیان، کسانی که منذهنی دارند، برایشان این چیدمان مرتب است. برای همین است که جسمیان یعنی منهای ذهنی از تغییرات شوکه میشوند.
بهعنوان منذهنی یک روزی ما میخواهیم بمیریم، خیلی تعجب میکنیم، یعنی چه من میخواهم بمیرم! واقعاً؟! واقعاً میگویید؟! بله. سن تو دارد بالا میرود، واقعاً است این. ولی از نظر ما مرتب یک چیزهایی چیدیم که براساس تفسیر و حکایتسازی و سببسازی خودمان آن پارک درست شده. آن پارک را باید خراب کنید.
زان می زبان بیابد آن کس که الکن است
زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
الکن: لال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
از آن میای که از آنور میآید زبان ما به زبان خداوند باز میشود. یعنی زبان منذهنی از بین میرود، دیگر با منذهنی حرف نمیزنیم.
پس شما خاموش باشید اَنْصِتُوا
تا زبانْتان من شوم در گفت و گو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲)
از زبان زندگی است. شما منذهنی را خاموش کنید تا من از طریق شما حرف بزنم. تا زمانی که شما حرف میزنید با منذهنی، من حرف نمیزنم. الآن میگوید وقتی فضاگشایی میکنید، در بزم خداوند شرکت میکنید و مست میشوید و بینیاز میشوید، از آن می که از آنور میآید، نه از میِ همانیدگیها، این زبان لال ما که نمیتواند به زبان زندگی صحبت کند، گشوده میشود.
پس صحبت اصلی ما این صحبتهای منذهنی نیست، صحبتهایی است که بهوسیلهٔ صنع و طرب ابراز میشود.
«زان می گلو گشاید»، الآن گلوی حیوانی ما باز است. نور، قوت، غذای اصلی بشر است.
قوتِ اصلیِّ بشر، نورِ خداست
قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۳)
قوت: غذا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما با فضاگشایی غذای آنوری را میخوریم. درست است دیگر، گفتیم دیگر، میگوید غذای اصلی شما و آن چیزی که به شما وعده شده در آسمان است، یعنی در این فضای گشودهشده است.
«زان می گلو گشاید آن کِش گلوی نیست». انسان بهصورت منذهنی غذای خِرد ندارد، غذای صُنع ندارد، غذای شادی بیسبب ندارد، نمیتواند بخورد. شما دیدید منذهنیای که دائماً تُرکِ غم به او میتازد، اصلاً غمپرست است، شادی بیسبب داشته باشد؟ آن کسی که افسرده، منجمد شده، فکرهایش را جدی میگیرد، خودش را جدی میگیرد و پندار کمال دارد، اخم کرده نشسته، شما نمیدانید من میدانم، این شخص میتواند شادی بیسبب داشته باشد؟ نه، نه، نمیتواند.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۳ 🔟1️⃣2️⃣
حَزْم، سُوءالظن گفتهست آن رسول
هر قَدَم را دام میدان ای فَضول
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۸)
فَضول: زیادهگو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید حضرت رسول فرموده که به منذهنیتان شک کنید، به خودتان شک کنید و این اسمش دوراندیشی است، تأمل است. شما به خودتان سوءظن دارید که من ممکن است خرابکار باشم؟ شما نه ها، منذهنیتان.
شما خودتان به خودتان شک میکنید که ممکن است قدمبهقدم من در راه خرابکاری پیش میروم؟ من پاییزی هستم که بهسوی زمستان دارم میروم ولی توی ذهنم فکر میکنم بهار هستم، بهسوی تابستان میروم؟ ممکن است شما به خودتان شک کنید؟ نمیکنید؟
میگوید هر قدم ممکن است دام باشد. هر قدم ممکن است یک چیزی از بیرون بیاید مرکز ما، دچار شهوت و حرصش بشویم. فَضول یعنی زیادهگو، بیهودهگو.
عاشق چو اژدها و تو یک کِرم نیستی
عاشق چو گنجها و تو را یک تَسوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
تَسوی: تَسو، وزنی معادل چهار جو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عاشق مثل اژدها است. از چه لحاظ؟ از لحاظی که شما به همانیدگی و دردهایتان رحم نمیکنید. اژدها راه میرود، هر چیزی را خُرد میکند با دندانهایش، پودر میکند.
پس شما باید اژدها باشید تا بتوانید هشیاریتان را از دست همانیدگیها بکشید بیرون. اگر مثل کِرم بیقوّت باشیم، بیقدرت باشیم، نمیتوانیم.
عاشق شبیه یک گنج است، میبخشد، پُر از خرد است، پر از صنع است، پر از راهحلهای جدید است. میگوید آسمان دارای راهها است. این فضا که باز میشود در درون، هزارانتا راهحل از آنجا میآید. آیا شما به آنها دسترسی دارید؟ یا وقتی میگوییم خردورزی کنیم، فراوانی زندگی را در معرض نمایش بگذاریم، ما بدخو میشویم آن موقع.
اگر بدخو بشویم، زندگی را روا نداریم به دیگران، به خودمان، اگر آسوده نباشیم، همیشه زیر اضطراب منذهنی باشیم، نگران باشیم، بترسیم، این عشق است؟ این گنج است؟ شما حس امنیت میکنید؟ خردورزی میکنید؟ قدرتِ کار کردن و پیش بردنِ کارها را دارید؟ از اعماق وجود شما شادی بیسبب میجوشد میآید بالا؟ شما صنع دارید؟ خب گنجها یعنی این چیزها دیگر.
پس مثل اژدها باید همانیدگیها را خُرد کنیم. هشیاریمان را بکشیم بیرون از این گِل، این مسئولیت ماست. اشتباه کردیم زیر بار برویم، همیشه رَبَّنٰا و ظَلَمْنٰا بگوییم. رَبَّنٰا یعنی فضا را باز کنیم، خدا را ببینیم، بعد هم بگوییم ما اشتباه کردیم.
بحث و جدلِ درونی مثل شیطان نداشته باشیم و گردن دیگران نیندازیم. خب شما به خودتان بگویید من گنجها دارم؟ مثل اژدها هستم؟ نیستید؟ این قدرت را در خودتان نمیبینید؟ پس برگردید به بیت اول و توصیفاتی که گفته. درست است؟
[شکل۹ (افسانه منذهنی)] این افسانۀ منذهنی با مشخصاتی که دارد بههیچوجه اژدها نیست و هیچچیزی هم در بساط ندارد، هیچ عقلی ندارد. هیچ فکری نیست که ما در منذهنی بکنیم به ما سود برساند. آن چیزی هم که ظاهراً سود است، بعد میبینیم ضرر بودهاست. درست است؟ مگر فضاگشایی کنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، فضاگشایی کنیم، فضاگشایی کنیم، رفتهرفته اژدها میشویم. هرچه فضا گشودهتر میشود ما به گنجها دست پیدا میکنیم.
بنگر این کَشتیِّ خَلقان غرقِ عشق
اژدهایی گشت گویی حلقِ عشق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۳)
اژدهایی ناپدیدِ دلرُبا
عقل همچون کوه را او کهرُبا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۴)
عقلِ هر عطّار کآگه شد از او
طبلهها را ریخت اندر آبِ جو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۵)
طبله: صندوقچه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این شعرها را باید حفظ باشید شما. نگاه کن، کَشتی مردم که همین ذهن است غرق فضای یکتایی است، غرق عشق است و بهمحض اینکه فضا را باز کنید حلقِ عشق مثل اژدها میشود. حلق عشق یعنی وقتی شما فضاگشایی میکنید، با خداوند یکی میشوید آن فضای گشودهشده، آن اتّحاد با زندگی حلق عشق است و اژدهاست. اژدهایی است که با چشم نمیتوانید ببینید، اما عقل منذهنی مثل کوه را به خودش جذب میکند.
🔟1️⃣2️⃣ ۴۴ 🔟1️⃣2️⃣
ما چو روباهیم و پایِ ما کِرام
میرهانَدْمان ز صد گون انتقام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۰)
خودش توضیح میدهد.
حیلهٔ باریکِ ما چون دُمِّ ماست
عشقها بازیم با دُم چپّ و راست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۱)
دُم بجنبانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران مانَد از ما زید و بکر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۲)
پس بنابراین ما درست است که امتداد خدا هستیم و صدر و بدر عالم هستیم، ولی وقتی همانیده میشویم با چیزها و دردها، مثل روباه میشویم. و پایمان که پای زندگی است، از صد گون، از صد گونه درد و رنجی که منذهنی بهوجود میآورد، ما را رها میکند.
و این حیلهٔ باریک ما، ما فکر میکنیم با سببسازی که حیله میکنیم یعنی بهوسیلهٔ منذهنی فکر میکنیم. توجه کنید که یک فکر کردنی هست که بهوسیلهٔ منذهنی صورت میگیرد، این را اسمش را میگذارد حیله. یک فکر کردنی هست که فضای گشودهشده انجام میدهد، آن صُنع است. حیله در مقابل صنع است، منتها باریک است برای اینکه خیلی فکر کنیم ما سنجیدهایم و خیلی فکر کردیم و سببها را پشتسرهم چیدیم و این سببسازی ما دیگر حرف ندارد و حتماً موفق میشود، ولی نمیدانیم که یکی آن پشت ایستاده که ما را بیمراد کند که بگوید نه، من باید عمل کنم و فکر کنم.
«حیلهٔ باریکِ ما چون دُمِّ ماست» مانند دم روباه است و با دُممان یعنی با منذهنیمان مرتب عشقبازی میکنیم، عاشق این گوسالهمان هستیم. بنابراین از استدلال و مکر و حیله، دُممان را میجنبانیم یعنی داریم حرف میزنیم برحسب آن، فکر میکنیم، بهطوریکه اینقدر این استادانه است که از ما آدمها حیران میشوند. «زید و بَکر» یعنی این و آن. درست است؟ پس باید این کار را نکنیم.
شما با این چند بیت خودتان را بسنجید، ببینید که آیا با منذهنیتان عشقبازی میکنید؟ اگر با منذهنی عشقبازی میکنید، منذهنی از بین نمیرود، برای همین میگفت مولانا میخوانیم که بتوانیم مثلاً چهارتا بیت هم بخوانیم، حیلهگریمان را در منذهنی به کرسی بنشانیم؟
غُلْغُل و طاق و طُرُنب و گیر و دار
که نمیبینم، مرا معذور دار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۹)
طاق و طُرُنب: سر و صدا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درست است؟ این جوشش ما در ذهن و این سروصدای ظاهری و بگیر و ببند و اینها همه ما راه انداختهایم، معنیاش این است که من نمیبینم، ببخش من را. پس این «غُلْغُل و طاق و طُرُنب و گیر و دار» مال ذهن است. پس تظاهرات ذهن هرچه باشد، هر چقدر هم پُرسروصدا و دقیق باشد، معنیاش این است که من نسبتبه چشم عدم کورم، برحسب هشیاری جسمی میبینم و غلط میبینم.
آبِ ما، محبوسِ گِل ماندهست هین
بحرِ رحمت، جذب کن ما را ز طین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۱)
بحر گوید: من تو را در خود کَشَم
لیک میلافی که من آب خَوشم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۲)
لافِ تو محروم میدارد تو را
ترکِ آن پنداشت کن، در من درآ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۳)
طین: گِل
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داریم راجعبه روباه صحبت میکنیم که روباه فکر میکند که دُمش او را از خطرها میرهاند. ما هم فکر میکنیم این منذهنی ما است که در زندگی ما را اداره میکند و از خطرها حفظ میکند، این نبود ما از بین میرفتیم. نمیدانیم که این چقدر برای ما مسئله ایجاد میکند، درد ایجاد میکند، گرفتاری ایجاد میکند. و گرفتاری درست کردنِ این بهعنوان خرّوب، طرح زندگی است، طرح خداوند است که این خرّوب باشد، ما زودی این را رها کنیم ولی ما خرّوبی این را نمیبینیم.
من در این برنامه کوشش میکنم که خرّوبی منذهنی را برای شما روشن کنم تا شما شک نکنید که زرنگی منذهنی به درد شما میخورد. اولین شاید قدمِ پیشرفت، تن دردادن و اجرای آن و اجرای صادقانهٔ قانون جبران باشد که شما واقعاً کار کنید، متکی به کار خودتان باشید، جبران کنید. بدانید و اجرا کنید که مثلاً میبینید که پیشرفت در این ناحیه، در حوزهٔ معنوی، مستلزم کار بیشتری است. با ده دقیقه، یک ربع گنج حضور نگاه کردن، شما موفق نمیشوید.
پس ما داریم به بحر رحمت، خداوند میگوییم که آب ما، هشیاری ما، محبوسِ گِل همانیدگیها است. ما را از این طین، طین یعنی گِل، خدایا، ای بحر رحمت که هر لحظه رحمت اندر رحمت هستی، من الآن دیگر میدانم من هشیاری هستم، من از جنس اَلَست هستم، منتها گیر کردم در گِل همانیدگیها، من را جذب کن، من آمادهام.
بحر رحمت، خداوند میگوید من تو را در خود میکِشم، ولی تو هر لحظه ادعا میکنی که من آب خوشم! من ایرادی ندارم که! خب این ایراد را نکن، این ادعا را نکن. لافِ تو یعنی ادعای تو، محروم میدارد تو را.
🔟1️⃣2️⃣ ۴۲ 🔟1️⃣2️⃣
در ارتباط با برخی از ابیات غزل، ابیاتی را میخوانیم که شاید کمک کنند این ابیات معنا جا بیفتد، روشن بشود. غزلی که خواندیم مولانا یک موضوع مهمی را مطرح میکند و آن اینکه درحالیکه ما «صدر و بدر عالم» هستیم و از جنس زندگی هستیم، از جنس خردی هستیم که تمام کائنات را اداره میکند، ولی به دلایلی در آگاهیِ کم منذهنی و ناکافی منذهنی ماندهایم و از این عقل منذهنی به خرد کل نمیرویم. و این حالت را در انسان به مردهای تشبیه میکند که در برابر ارتعاش عشق و خِرد بزرگان مقاومت میکند.
و منظور از این غزل و این ابیاتی که میخوانم، این است که آیا ما شخصاً میتوانیم این اتفاق را در خودمان ببینیم یا میخواهیم انکار کنیم. و شما از خودتان بپرسید که آیا من توانستهام از مولانا کمک بگیرم و هشیاریام را تبدیل کنم یا نه؟ اگر نتوانستهام، چه مانعی وجود دارد؟ این منذهنیِ من مرا دچار اشکال میکند و کدام راهها را انتخاب میکند؟ من چه اشتباهی میکنم؟ و اگر این سؤال را بکنید و تمرکزتان هم فقط روی خودتان باشد، شاید جنبههایی از منذهنی خودتان را ببینید که دارد مانع و مقاومت ایجاد میکند، وگرنه نمیتوانیم ببینیم.
در غزل ۳۰۱ که در برنامهٔ ۱۰۱۱ خواندیم، فرمودند که تا حالا راه بسته بوده و امید گسسته بوده. خب الآن راه باز شده. راه یعنی ما که آمدهایم درواقع به بینهایت و ابدیت زندگی زنده بشویم، برای این کار راه بسته بوده. و الآن مسئولیت را میگذارد گردن هر فردی که اگر فرزند آدم است، متوجه اشتباه بشود که تا حالا یک چیزی از ذهنش را به مرکزش آورده و برحسب آن خرابکاری کرده، یعنی ما کار خودمان را خراب میکنیم. هر لحظه زندگی، خداوند میخواهد به مرکز ما بیاید و ما نمیگذاریم. میخواهیم ببینیم میتوانیم ببینیم و بدانیم که چهجوری این کار را میکنیم.
درنتیجه این غزلها را میخوانیم و ابیات ارتباطی هم میخوانیم. یک بیت قبل از این بود که من نخواندم، البته الآن میخوانم. میگفت که
هرگز خزان بهار شود؟ این مجو محال
حاشا، بهار همچو خزان زشتخوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
و میخواهد بگوید که تو خزان هستی، خودت را بهار میبینی. آیا این پدیده در شما وجود دارد؟ و انتظار رفتار بهار از پاییز عبث است، سعی نکن در این راه. «این مجو» یعنی این کار را نکن، دنبال این کار نرو، این کار مُحال است، یا مَحال است، یعنی غیرممکن است. و تو زشتخوییات را بهصورت پاییز ببین و نگو من بهار هستم.
و ابیات زیادی خواندیم که
ای بسا سرمستِ نار و نارجو
خویشتن را نورِ مطلق داند او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۶)
چهبسا آدمها که سرمست درد هستند و درد پخش میکنند، خرّوب هستند، جهان را خراب میکنند، میگویند ما بهار هستیم و خودشان را نور مطلق میدانند. نور مطلق یعنی نوری که خداوند دارد. وقتی ما هشیاریمان را از ذهن میخوانیم و به آن زنده میشویم، اسمش نور مطلق است، نور صاف است، نوری است یا هشیاری است که مرکّب نیست، قاطی نشده با چیزها، هشیاری جسمی نیست. «نور مطلق» یعنی هشیاری جسمی در آن نیست. زشتخویی در این افسانهٔ منذهنی است [شکل۹ (افسانه منذهنی)] که زشتخوییاش را برشمردیم.
و خودش هم به ما گفته که اگر شما مزاحمت ایجاد نکنید، این آسمان باز میشود، فلک یک لحظه صبر نمیکند، یعنی آسمان درونتان باز میشود. پس اگر باز نمیشود، یک اشکالی در ما هست. ولی اشکال را شما باید ببینید برای خودتان، من نمیتوانم ببینم، هیچکس نمیتواند ببیند. برای این کار گفتیم باید حواستان فقط به خودتان باشد و با این ابیات خودتان را بسنجید. برای همین این ابیات را میخوانم، ابیات اضافی را دارم عرض میکنم، گرچه که هر کدام از این بیتها برای خودش کافی هست.
[شکل۹ (افسانه منذهنی)] این خزان است، بسته است، هر لحظه منقبض میشود، خیلی چیزها هست که منقبضش میکند. امروز گفتم اگر به شما چیزی برمیخورد، حتماً درد دارید، ناموس دارید و پندار کمال دارید. و اگر شما مثلاً مانع ایجاد میکنید در زندگیتان، به ذهنتان میتوانید مراجعه کنید، میبینید که ذهنتان یک سری چیزها را میآورد بالا، میگوید تا اینها حل نشود من نمیتوانم زندگی کنم. شما آگاه باشید که اینها مانعسازی ذهن است. گفت حضرت آدم نه بهانهجویی کرد، نه تزویر ساخت، شما هم باید مثل ایشان باشید.
[شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] این شکل بهار را نشان میدهد که شروع شده، اگر فضاگشایی در شما شروع شده. اگر فضا گشوده نمیشود، دوباره باید برگردید به خودتان، کار کنید. یکی از راههایی که پیشنهاد کردیم و دیدیم کار میکند، تکرار ابیات است. برای همین «ترکیب و ترتیب و تکرار» را بهاصطلاح اینجا شرح دادیم، که این ابیات را یک جور خاصی ترکیب کنیم، بعد پشتسرهم بگذاریم با یک ترتیبی و شما تکرار کنید و مدتی باید این کار را انجام بدهید.
🔟1️⃣2️⃣ ۴۰ 🔟1️⃣2️⃣
آن هنرها گردنِ ما را ببست
زآن مَناصِب سرنگونساریم و پست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۱)
آن هنر فی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد
روزِ مُردن نیست زآن فنها مدد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۲)
مَناصِب: جمع منصب، درجه، مرتبه، مقام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آن هنرهایی که یاد گرفتیم با آنها همانیده شدیم درواقع زمستان را بهوجود آورده. از آن نقشها و منصبها که با آنها همانیده شدیم آنها ما را چکار کرد؟ سرنگون کرد و پست کرد. چرا؟ آنها را گرفتیم، خداوند را ول کردیم، آنها در مرکز ما است، برحسب آنها بلند میشویم. آن هنر مثل طنابی است در گردن ما و روز مردن به منذهنی، الآن اگر بمیرم به منذهنی، از آنها مدد نمیتوانم بگیرم. اگر هم نمیرم زودتر، موقع مردن که از این دنیا میخواهم بروم باید به بینهایت او زنده میشدم، میبینم نشدم پس از آن هنرهایی که یاد گرفتم و با آنها همانیده شدهام من کمک نتوانستم بگیرم، فقط من را سرنگون کردند. چرا سرنگون کردند؟ برای اینکه در مدت هشتاد نود سالی که زندگی کردهام هیچ موقع فضاگشایی نکردهام زندگی را بیاورم به مرکزم، یعنی مردگی کردم، زندگی نکردم. من پاییزی بودم که دائماً بهسوی زمستان رفتم و زمستان من تمام نشد، چون من زمستانپرست بودم، بهوسیلهٔ هنرهایم بلند میشدم، در ذهنم ماندم. همینطور که میدانید این آیه را بارها خواندهایم:
«فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ»
«و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ لهب (۱۱۱)، آیهٔ ۵)
پس هر همانیدگی یک ریسمانی است در گردنِ ما بسته و ما را میکِشد. این همان میگفت که
اِئْتیِاٰ کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئْتِیاٰ طَوْعاً بهارِ بیدلان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۲)
«از روی کراهت و بیمیلی بیایید، افسار عاقلان است، اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.»
همانیدگی ریسمانی است در گردن ما که ما ناکام میشویم، ما به کام نمیرسیم و کشیده میشویم و سرنگون میشویم. اینها را میدانید.
آن هنرها جمله غولِ راه بود
غیرِ چشمی کاو ز شه آگاه بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۴)
فقط چشمی که در این لحظه با فضاگشایی از شاه آگاه است درواقع راه را پیدا میکند، وگرنه هنرهایی که با آنها همانیده شدیم آنها همه غول راه بودند.
کاین طلب در تو گروگانِ خداست
زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۴)
میگوید که این طلب در ما به منزلهٔ این است که باید بهسوی او برویم. اگر بهسوی چیز دیگر برویم باید درد بکشیم. زندگیای که در ما هست، امتداد خدا، آن جوهری که ما داریم طلب آن را دارد، طلب زندگی را دارد، وقتی ما بهوسیلهٔ منذهنی بهسوی ماده میرویم و چیزها را میآوریم به مرکزمان، دائماً دچار درد و ناکامی و گرفتاری میشویم.
پس بنابراین هیچ چارهای نداریم که بگذاریم این اصل ما دنبال طلبش برود این را نکشانیم بهسوی دنیا. درست است؟ هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم دیگر. منظورش این است که با این طلبی که ذات ما دارد بهسوی او برود یعنی بهسوی خدا برود حالا بگوییم، ما کاری نمیتوانیم بکنیم غیر از اینکه بهسوی او برویم. باید موازی بشویم با آن.
و میگوید که هر کسی که طالب است سزای مطلوبش است. شما ببینید که فضا را باز میکنید و او را طلب میکنید خب به او میرسید. اگر فضا را میبندید بهسوی چیزها میروید، درد خواهید کشید. چهجور طالبی هستید شما؟ چیزها را میآورید به مرکزتان برحسب آن میبینید، طلب چیزها را میکنید؟ یا نه فضا را باز میکنید او را طلب میکنید؟ اگر فضا را باز میکنید، این طلب شایسته است، شما را سزاوار میکند. اگر میبندید یا چیزها را طلب میکنید، طالبی هستید که سزاوار درد هستید. دارد این را میگوید.
ولی میگوید یک چیزی را بدانید. همینطور که در آن بیتها خواندیم، اگر این طلب بهسوی آنوری نباشد، با فضاگشایی بهسوی زندگی نباشد، کامتان روا نخواهد شد، یعنی ما ناکام در این جهان میرویم. و گفت که
که مراداتت همه اِشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او، رواست؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۸)
🔟1️⃣2️⃣ ۳۹ 🔟1️⃣2️⃣
الآن هم اینها را خواندم برایتان:
از پدر آموز ای روشنجَبین
رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا پیش از این
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۹)
نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
نه لِوایِ مکر و حیلت برفراخت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۹۰)
جَبین: پیشانی
ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
لِوا: پرچم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
از حضرت آدم بیاموز ای تمام انسانها که جبینشان، پیشانیشان روشن است. یعنی ما میتوانیم درست مثل اینکه این دکتر یک چراغی اینجا [روی پیشانی] دارند، این چراغِ حضور را با فضاگشایی روشن کنیم و جلوی خودمان را ببینیم و راهمان را پیدا کنیم برویم با فضاگشایی.
اول گفت خدایا، یعنی فضا را باز کرد، بعد گفت ما به خودمان ستم کردیم. نه مانعتراشی کرد، نه با منذهنیاش فکر کرد تزویر ساخت، نه بلند شد بهعنوان منذهنی و پرچم مکر و حیله را بلند کرد. ما هم پرچم مکر و حیلهٔ منذهنی را، اصلاً فکر کردن برحسب منذهنی یعنی مکر و حیلت است.
اینها را میدانید البته:
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى و بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
🌴(قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳)
«گفتند: اى پروردگارِ ما»، یا ای پروردگار، ما «به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى و بر ما رحمت نيآورى از» زیانکاران خواهيم بود.
پس اینها آیهٔ قرآن است، میگوید که ما به خودمان ستم کردیم. فقط کافی است شما هم بگویید که من که اینطوری مُردم در ذهن؛ اولاً قبول کنید که در ذهن مُردید، اگر مُردید، اگر نه هم زندهاید که هیچ. اگر زندهاید که دراینصورت «صدر و بدرِ عالم» هستید. اگر زندهاید، به خودتان ثابت کنید که زشتخو نیستید. و همهٔ اینها را صحبت کردیم امروز.
پس بنابراین «رَبَّنَا» و «ظَلَمْنَا»، یعنی فضاگشایی و آگاهی از اینکه اگر جسم را بیاورم به مرکزم به خودم ستم خواهم کرد. آدم این را فهمیده ما هم بهعنوان فرزند آدم میفهمیم، نمیخواهیم فرزند شیطان باشیم. گفتیم شیطان بحث را آغاز کرده و گفته که اصل جُرم و داغ و رنگِ من از تو است، زیر بار مسئولیت نرفته. حالا شما اگر زیر بار مسئولیت میروید زنده هستید، اگر نمیروید مُرده هستید. درست است؟
از پدر آموز ای روشنجَبین
رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا پیش از این
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۹)
نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
نه لِوایِ مکر و حیلت برفراخت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۹۰)
جَبین: پیشانی
ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
لِوا: پرچم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر مثل آدم میگویید که ما به خودمان صدمه زدیم، این بلاها سر ما آمده برای اینکه مرکز ما جسم بوده و درد بوده، ما الآن فهمیدیم که اگر چیزی بیاید به مرکز ما درد ایجاد میکند، درد هم آنجا ذخیره میشود و درد ما را سرد میکند، یواشیواش ما تخریبمان بیشتر میشود، ما هم خرّوب میشویم، خودمان زندگی خودمان را خراب میکنیم، پس الآن زیر بار مسئولیت میروم، اگر اینطوری میگویید فرزند آدم هستید.
اگر میگویید اصلاً به من مربوط نیست، زندگی ما را خراب کردند، تقصیر پدر و مادرم است، جامعه است، اصلاً به من مربوط نیست، فرزند شیطان هستید. بله؟ اگر فرزند شیطان هستی، مُردی. فرزند آدم هستی یواشیواش داری زنده میشوی.
اگر فرزند شیطان هستی، پاییزی هستی که بهسوی زمستان میروی، روزبهروز کارت خراب خواهد شد. اگر نه، حواسم به خودم است، سوار براق میشوم، فضاگشایی میکنم، درد هشیارانه میکشم و پیاده نمیشوم، با مردم هم کاری ندارم، همهٔ حواسم به خودم است، دراینصورت شما زنده هستید، شما بهاری هستید که بهسوی تابستان میروید، میوههای خوشمزه خواهید پخت در زندگیتان.
بله، کسی که مرده عاشق حال منذهنی است.
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸)
این از زبان زندگی است. میگوید عاشق حالِ منذهنی هستی، عاشق من نیستی. به امید اینکه حال منذهنیات خوب بشود هی میگویی خدا خدا، به من عبادت میکنی. اینطوری است؟ دراینصورت مردهای در ذهن.
🔟1️⃣2️⃣ ۳۷ 🔟1️⃣2️⃣
بنابراین وقتی صبر نیست، تأنّی نیست، وقتی فضا را باز نمیکنیم آن گرما نمیآید و منذهنی سبب میشود ما شتاب کنیم تا زشتیها را بخوریم. این زشتیها یادمان میآوَرَد که ما در غزل زشتخویی خواندیم. «تا خوری زشت و بَری زشت، از شتاب»
نه مروّت هست، نه صبر و تأنّی و حَزم هست، نه ثوابی در آن هست، نه کار خیری میکنیم که فضا باز بشود.
بنابراین کسی که منذهنی دارد و از طریق همانیدگیها عمل میکند هرچه زورش میرسد میخورَد، نه غذا میخورَد، همانیدگی میخورَد و دین و دلش لاغر میشود.
یادتان هست میگفت که در تو «یکی تایِ موی نیست»، یعنی هیچ نشانی از زندگیِ زنده در تو نیست، «دین و دل باریک». دینِ ما، هرچه فضا گشودهتر میشود ما تبدیل به او میشویم دیندار میشویم. میگفت: «تو برآ بر آسمانها، بگُشا طریق و مذهب».
هر کدام از ما مسئولیت داریم آسمان درونمان را باز کنیم، همین الآن خواندیم گفت من آسمان را دارم باز میکنم، خواه ناخواه بیایید، شما باید بگویید که من اطاعت کردم دارم میآیم هیچ مقاومتی ندارم. دین و دلم هم باریک نیست. اگر مقاومت کنم، انباشته کنم مرکزم را با همانیدگیها، دین و دلم باریک میشود و لاغر میشود، اما شکم همانیدگیهایم بزرگ میشود.
اگر ما دلمان را در حضرت صاحبدلان نگه نمیداریم و احترام واقعی به آنها نداریم. مثلاً اگر شما احترام واقعی به مولانا ندارید در ذهنتان مُردید.
دل نگه دارید ای بیحاصلان
در حضورِ حضرتِ صاحبدلان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۱۸)
پیشِ اهلِ تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتِر است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۱۹)
پیشِ اهلِ دل ادب بر باطن است
زآنکه دلْشان بر سَرایر فاطِن است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۲۰)
ساتر: پوشاننده، پنهانکننده
سَرایر: رازها، نهانیها، جمعِ سَریره
فاطِن: دانا و زیرک
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بیحاصلان منهای ذهنی هستند. میگوید مواظب مرکزتان بشوید. وقتی به انسانهایی مثل مولانا میرسیم ما، اگر شما قضاوت میکنید و بگویید اینجایش را غلط گفته آنجایش را درست گفته، پس شما نمیفهمید، مُردید در ذهنتان.
یعنی این ابیات، اگر روی این ابیات شما قضاوت میکنید و میگویید اینجایش غلط است آنجایش درست است، این احترام نیست. این بهخاطر مرکز غلط خود ما است. برای همین میگوید دل از قضاوت و مقاومت در مقابل صاحبدلانی مثل مولانا، زندهدلان، نگه دارید مواظب باشید.
کسانی که اهل تن هستند، مرکزشان جسم است، ادب بر ظاهر است. یعنی یک سری اعمال فقط، سلام و تعظیم و، ولی دل نمیدهند. کسی که دل نمیدهد مرده.
تمام صحبت الآن سر این است که شما دل میدهید؟ فضا باز میکنید؟ گوش میکنید؟ عمل میکنید؟ قالب را میشکنید؟ صحبت سر این است.
اگر نمیتوانید قالبهای، قالب را، الگوهای جامد را بشکنید اثر نمیکند. این هم به این علت است که شما طلب ندارید، احترام نمیگذارید، لازم نمیدانید تغییر را.
برای چه اینهمه بیت میخوانیم؟ شما از زوایای مختلف به بیتِ اول غزل نگاه کنید، که آیا من مُردم؟ به چه درجهای مُردم؟ آیا اصلاً این بیت در مورد من صادق است؟ یا نیست؟ اگر شما انکار میکنید بیت را، باید دوباره نگاه کنید. اینها را میخوانیم که شما بدانید که چه کسی در ذهنش مُرده.
پیشِ اهلِ تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتِر است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۱۹)
ساتر: پوشاننده، پنهانکننده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس اهل تن، منهای ذهنی، ادبشان بر ظاهر است، برای اینکه نهان را پوشانده. اگر در درون شما فضا گشوده شده بود، مولانا هم که فضا گشوده شده بود شما دلتان پیغام را میگرفت. اما پیش اهل دل ادب بر باطن است، یعنی دلِ گشادهشده است. شما باید با فضاگشایی با مولانا برخورد کنید برای اینکه دلهایشان بر اسرار آگاه است.
سَرایر یعنی رازها. فاطِن یعنی دانا و زیرک، داننده. ساتِر: پوشاننده.
نگاه کنید:
🔟1️⃣2️⃣ ۳۵ 🔟1️⃣2️⃣
ولی ما فعلاً نمیگوییم ما فرمانبردار آمدیم، اگر میگفتیم باید فضا را باز میکردیم، فضا را باز میکردیم اطاعت میکردیم میرفتیم. چون نمیرویم دچار اینهمه درد شدهایم.
پس بنابراین چون این کارها را نکردیم، یا این کارها را نکردن علامت مردن است. شما اینها را میخوانید عمل میکنید؟ اگر عمل میکنید نمردید، اگر میخوانید و عمل نمیکنید آن هم گفته «رو رو که عشقِ زندهدلان مردهشوی نیست».
اینها را میخوانید فقط ذهنتان را یک ذره قلقلک میدهید یا یک ذره حال منذهنیتان خوب میشود، این قبول نیست.
ور تو را شکّی و رَیْبی ره زند
تاجرانِ انبیا را کُن سَنَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٨٨۶)
رَیب: شک و تردید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر شما شک میکنید در ذهنتان، درست است؟ تو، شما بیایید به پیغمبران میگوید نگاه کنید، از جمله بزرگان. به مولانا نگاه کنید.
اگر شک دارید، چون اکثر مردم یک راه دیگر میروند، راه منذهنی را میروند، شما بیایید تاجرانِ انبیا را سند خودتان بکنید، تکیهگاه خودتان بکنید. آیا مولانا تکیهگاه شماست؟ سند یعنی تکیهگاه. اگر تکیهگاه شماست که دیگر باید تکان بخورید، تکان بدهد به شما.
گِردِ پایۀ حوضِ دل، گَرد ای پسر
هان ز پایۀ حوضِ تن، میکُن حَذَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۷۰)
اگر شما گِردِ حوض دل میگردید، یعنی فضا را باز میکنید، نمردید. و اگر از پایهٔ حوضِ تن که همین منذهنی است، شما ببینید حول منذهنی میگردید یا فضا را باز میکنید حول فضای گشودهشده میگردید؟ اگر حول فضای گشودهشده میگردید نمردید، دارید زنده میشوید. اگر دائماً حولِ حوضِ منذهنی میگردید مردید. «گِردِ پایۀ حوضِ دل، گَرد ای پسر» «هان»، آگاه باش «ز پایۀ حوضِ تن، میکُن حَذَر»، یعنی دوری کن.
ای تنآلوده، به گِردِ حوض گَرد
پاک کِی گردد برونِ حوض مَرد؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۶۱)
«مَرد» یعنی انسان. ای کسی که تنت آلوده به همانیدگیهاست فضا را باز کن دور او بگرد. «برونِ حوض» توی ذهن انسان پاک نمیشود، «مَرد» یعنی انسان.
و هر موقع ناامیدی و ترس به شما مُستولی میشود شما مُردید.
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
میکَشَد گوشِ تو تا قَعْرِ سُفول
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۷)
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۸)
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگِ گرگی دان که او مَردُم دَرَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۹)
سُفول: پستی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به کدام آواز گوش میکنید شما؟ به ترس و ناامیدی؟ البته که اگر در منذهنی بمیریم و حرف بزرگانی مثل مولانا در ما اثر نکند ما هم خواهیم ترسید هم ناامید خواهیم شد. ترس و ناامیدی یعنی داریم توی ذهن با عقل منذهنیمان عمل میکنیم. یک اشکال داریم.
شما اگر به این حرفها شک کنید، همین الآن داشتیم، همین الآن، همین است:
ور تو را شکّی و رَیْبی ره زند
تاجرانِ انبیا را کُن سَنَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٨٨۶)
رَیب: شک و تردید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«ور تو را شکّی و رَیْبی ره زند»، آیا واقعاً شک دارید؟ هر کسی شک دارد شما میگویید این حرفها غلط است، ممکن است غلط باشد، پس این مردگی چیره است، این حرفها غلط نیست. اگر شما مولانا را تکیهگاه نمیدانید، توجه کنید وقتی ما منذهنی داریم نمیتوانیم بد را از خوب تشخیص بدهیم. باید یک مدتی تاجرانِ انبیایی مثل مولانا را، انبیا در اینجا بهمعنی کسانی که پیغام آوردند، توجه میکنید؟ بزرگان هم جزوشان هستند.
و اگر ذهنتان شما را ترس و ناامید میکند بدانید که این آوازِ منذهنیتان هست، آوازِ مردگی هست. و گوش ما را میکشد تا صفرِ مطلق. صفرِ مطلقِ انسان منهای چهارصد و شصت درجهٔ فارنهایت نیست، صفرِ مطلق ما یک ذره، یک خرده خداوند یا عشق از مرکز ما غایب باشد، یک خرده جلو برویم یخ میزنیم، درست است؟ ولی اگر ندای بالا را میشنوید زندهاید.
🔟1️⃣2️⃣ ۳۳ 🔟1️⃣2️⃣
بعضی موقعها میشود، بعضی موقعها نمیشود. وقتی میشود میگوییم که خودمان کردیم دیگر. وقتی نمیشود شروع میکنیم به ناسزاگویی، میگوید این درست نیست. وقتی نمیشود، یکی میخواهد خودش را به شما نشان بدهد، او هم خود زندگی است. میگوید که فضا را باز کن، من را ببین، من با تو هستم، تو باید بگذاری من حرف بزنم، من کار کنم. تو کمان هستی، تیرانداز من هستم. تو یک کمان هستی که من از طریق تو فکر میکنم. تو خودت حرف نزن با منذهنیات، بگذار من حرف بزنم. اینها را میخواهد بگوید.
پس اگر اَمَل نمیکاشت یعنی آرزو نمیکرد از عوریاش، «عوریاش» یعنی فایده ندارد من چه آرزویی بکنم که، به هیچکدام که نمیرسم. مقهوری او یا مقهوری خداوند بر او پیدا نمیشد، آشکار نمیشد.
پس بنابراین تمام عاشقان آنهایی که به خداوند زنده شدهاند، از بیمرادی باخبر شدهاند از مولای خود یعنی از خداوند. پس بیمرادی شده وسیلهای برای راهنمایی به بهشت، بیمرادی! شما بیمراد شدهاید احتمالاً هر دفعه واکنش بدی نشان دادهاید، درنتیجه دردها جمع شدند. پس ما نفهمیدیم پس بیمرادی یعنی چه.
«بیمرادی شد قَلاووزِ بهشت»، تو بیا این حدیث را بشنو «ای خوشسرشت». یعنی ای انسانی که سرشتت خوب است، بیا این حدیث را بشنو. این است:
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
🌴(حدیث نبوی)
بهشت در چیزهای ناخوشآیند، چرا ناخوشآیند؟ برای اینکه ذهن خوشش نمیآید. از هر چیزی که ذهنتان خوشش نمیآید کلید زندگی شما در آنجاست. باید فضا باز کنی پیغام را بگیری.
بهشت در چیزهای ناخوشآیند برای ذهن پوشیده شده و دوزخ در چیزهایی که ما بهوسیلهٔ ذهن خیلی خوشمان میآید، چون با آنها همانیده شدیم. دوزخ در همانیدگیها، با همانیدگیها سرشته شده. بهشت با ناکامی از همانیدگیها. این خیلی مهم است شما بدانید که دیگر بیش از حد ناکام نشوید. درست است؟ و همینطور حتی بیشتر از این میگوید:
که مراداتت همه اِشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او، رواست؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۸)
اگر تا حالا توجه نکردهاید به این چند بیت، الآن من خلاصه میکنم شما توجه کنید که تمام مرادات ما در ذهن شکستهپا است. به هر مرادی که با ذهن میرسیم ناقص است. ببینید مثلاً دو نفر با هم ازدواج میکنند با هزار امید و آرزو با دوتا منذهنی، این به شکست میانجامد. آدمهای بدی نیستند، تقصیر هیچکدام هم نیست، فقط نمیدانند که مراد بهوسیلهٔ منذهنی نمیآید. مراد اصلی با فضاگشایی، بهوسیلهٔ زندگی با قضا و کُنْفَکان، با طرب و صنع بهدست میآید نه با منذهنی.
همین الآن گفتیم که این گوساله را نگه ندار. این گوساله لذت و شادی آن چیزهایی که خداوند خلق کرده بود را پوشانده، از ما گرفته. گفت هر چیزی برای طرب خلق شده. اصلاً خداوند از جنس طرب است. الآن شما از خودتان بپرسید چرا اینهمه غم داریم ما؟ درحالیکه او رحمت اندر رحمت است، هر لحظه میخواهد به ما کمک کند.
شما در مولانا بخوانید که میگوید خداوند قصداً میخواهد ما را نابود کند، توطئه کرده میخواهد انسان را دائماً غمناک کند. میگوید من دنبال راه میگردم به شما کمک کنم، شما با مقاومت ذهنتان نمیگذارید. شما عقل خودتان را ملاک کردید، راه نمیدهید به من.
حالا، این سیستم اینطوری طرح شده که هر مرادی که بهوسیلهٔ منذهنی به آن میرسیم شکستهپا است، یعنی آن شیره را، آن لذت را، حالا اسمش را هرچه میگذارید، آن زندگی را، آن خوشبختی را به ما نمیدهد.
سؤال میکند آیا در این جهان کسی هست که منذهنی داشته باشد، به کام رسیده باشد؟ معنایش میگوید نه. پس شما چرا با منذهنی میخواهید به کام برسید؟ نمیرسید.
تقصیر شما نیست که گرمای عشق در خانواده نیست. تقصیر منذهنیتان است. این بیخود نیست که میگوید «ای خوشسرشت». توجه میکنید؟
بیمرادی شد قَلاووزِ بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷)
قَلاووز: پیشآهنگ، پیشرو لشکر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«ای خوشسرشت»، ای کسی که سرشتش، انسان یعنی، عالی است و از جنس خداست. توجه کن، کسی شما را بیمراد میکند، پیغام میدهد، پیغام را بگیر. میگوید که منذهنی است به تو غم میدهد، چون با منذهنی مراد میخواهی نمیرسی. پس بنابراین میگوید:
🔟1️⃣2️⃣ ۳۱ 🔟1️⃣2️⃣
جزو جزوت تا بِرُستهست از عدم
چند شادی دیدهاند و چند غم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۷)
زآنکه بیلذّت نروید هیچ جزو
بلکه لاغر گردد از هر پیچ جزو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۸)
جزو مانْد و آن خوشی از یاد رفت
بل نرفت آن، خُفیه شد از پنج و هفت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۹)
بل: بلکه
خُفیه: پنهانی، پوشیدگی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس «خُفیه» یعنی پنهان. «بل» یعنی بلکه. توجه میکنید این سه بیت به ما میگوید که هیچچیزی در جهان درست نشده مگر خداوند درست کرده بهخاطر لذت و شادی. در اینجا «لذت» هم یعنی شادیِ بیسبب، طرب. هر چیزی در این جهان درست شده برای طرب بوده، برای اینکه ذات خداوند شادی است.
حالا میآییم انسان. انسان برای طرب درست شده، ولی دراثر منذهنی و داستان درست کردن و دیدن برحسب همانیدگیها و درد درست کردن، تمام آن لذتها یادمان رفته.
میگوید جزوِ جزوِ تو از عدم رُسته. «عدم» یعنی همینکه فضاگشایی میکنیم عدم است آن. عدم یعنی خداوند. درست است؟ «چند شادی دیدهاند و چند غم»، هم شادی دیدهاند، هم غم.
اما میگوید که هیچ جزوی در جهان نیست که بدون لذت بروید. اما این لذت، این شادی، برای شادی رُسته، برای شادی خلق شدیم ما. اصلاً کلاً انسان برای شادی خلق شده، ولی دراثر پیچ، پیچانده شدن در ذهن لاغر شده این شادی.
حالا جُزو مانده، حالا جزو چه میخواهد انسان باشد، چه اجزای بدنتان باشد، جزو مانده ولی خوشی یادش رفته. میگوید «بل نرفت آن، خُفیه شد از پنج و هفت»، چون ما، «پنج و هفت» همین دیدن بهوسیلهٔ ذهن و ابزارهای هشیاری سطحی، «پنج و هفت».
«جزو مانْد و آن خوشی از یاد رفت»، «بل نرفت آن» میگوید بلکه نرفته و پوشیده شده. ما میتوانیم این پوشیدگی را با فضاگشایی از میان برداریم. خلاصهاش یعنی چه؟ خلاصهاش یعنی تمام اجزای وجودی شما که امروز دوباره خواندیم که اگر به او زنده بشوم، با هم هماهنگ میشوم. سلامتی به زندگی ما برمیگردد.
شما وقتی فضاگشایی کنید، به مردم گوش ندهید و نگاه نکنید چهجوری زندگی میکنند. شما به مولانا گوش کنید، تقلید نکنید، شک هم نکنید. شما بیایید فضاگشایی کنید، خواهید دید که اجزای وجودیتان با هم هماهنگ میشوند، برای آن چیزی که خلق شده بودند که خوب کار کنند و لذت و شادی را تجربه کنند در این جهان، دارند میکنند یواشیواش. دارد این را میگوید.
«زآنکه بیلذّت نروید هیچ جزو»، خداوند هیچ جزوی را خلق نکرده که لذت نبرد، شادی توی آن نداشته باشد، اما چون ما توی پیچپیچ گرفتار شدیم، پیچپیچ همانیدگیها و دردها، این شادی لاغر شده. جزو مانده، ولی خوشیاش یادمان رفته. ولی از بین نرفته، ما میتوانیم برگردانیم، ما میتوانیم آشکارش کنیم. کما اینکه حتماً در مولانا آشکار شده که این حرفها را دارد میزند دیگر. در شما هم بهنسبه آشکار شده.
این غزل را میخوانیم، ولی همراهش آن صدر و بدر عالم را هم میخوانیم. درست است که میگوید:
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشقِ زندهدلان مردهشوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
بوی: نشان، اثر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
حالا به شما برنخورد. شما یک بررسی کنید ببینید که واقعاً این مُردگی در شما وجود دارد؟ آیا عشق زندهدلی مثل مولانا شما را قلقلک میدهد، زندهتر میکند؟ نمیکند، این حرفها در مورد شما صادق نیست.
شما درجا نمیزنید در ذهن مثل قوم موسی؟ صبح تا شب راه میروید، آخر روز در همانجا هستید که بودید در ذهن؟ یا نه، یک جوری کار میکنید که دیگر با عقل ذهن نیست بلکه با فضاگشایی است؟
یعنی خلاصه شما خودتان برای خودتان باید معین کنید که واقعاً نور عشق، گرمای زندگی، گرمای خداوند میآید مرکز شما یا نَهنَه شما همینطوری با ذهن کار میکنید و میروید جلو، هیچ اتفاقی هم نمیافتد؟! تبدیل میشوید؟ این را دارد میپرسد.
طالبِ اویی، نگردد طالبت
چون بمُردی طالبت شد مَطْلبت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۴۲)
زندهای، کِی مُردهشو شویَد تو را؟
طالبی کِی مطلبت جوید تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۴۳)
مَطْلب: طلبشده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اندرین بحث ار خِرَد رهبین بُدی
فخرِ رازی رازدانِ دین بُدی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۴۴)
شما با منذهنی نباید طالب او باشید. «طالبِ اویی» یعنی با منذهنی طالب او هستی، طالب خداوندی، او طالب تو نمیشود. وقتی فضاگشایی کردی، یعنی طالب او هستی.
برای همین میگوید «چون بمُردی»، اگر به منذهنی بمردی، مَطلب تو یعنی خداوند طالبت میشود. پس الآن شما میبینید که با منذهنی طالبِ اویی، خداوند طالب تو نمیشود. اگر طالب تو نشود، تو را نمیتواند بکشد بیرون.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۹ 🔟1️⃣2️⃣
خب داریم صحبت میکنیم که علائم اینکه ما در ذهنمان مردیم و اگر بوی جان هم هست، نشان جان هم هست، خیلی کم است، چه است؟ و آیا عشق زندهدلانی مثل مولانا که از طریق این ابیات بیان میشود، خردی که بهوسیلهٔ اینها در ما به ارتعاش درمیآید در ما اثر میکند یا نه؟
و ابیاتی میخوانیم که به ما نشان میدهد اگر اینطوری است، مثلاً گفتهایم در بیتهای قبل هر کسی که بیشکر و صبر است در ذهنش مرده، باید یک کاری بکند. هر کسی کاهل است، هر کسی که خودش را به مریضی زده و مریض نیست، ما مریض نیستیم، خودمان را زدهایم به مریضی. ما اختیار داریم همانیدگیها را از مرکزمان بیرون کنیم.
ما اختیار داریم از همانیدگیها و دردهای خودمان آگاه بشویم و تصمیم بگیریم که این همانیدگیها و دردها دارند ما را بهسوی زمستان میبرند، ما را در پاییز نگه داشتهاند. شاید هم در زمستان هستیم. این هشیاریِ پایین ما که وضعیت خودمان را نمیبینیم، این طرز تفکر ما که دیگران مسائل ما را بهوجود میآورند این غلط است. ما میتوانیم این را یاد بگیریم.
این چند بیت نشان میدهد که اگر ما عشق این «تُرکِ غم» را داریم، در اینجا میگوید «گوساله»، ما منذهنی داریم و احتمالاً در منذهنیمان مردیم یا نیمهجان هستیم.
اگر ما درجا میزنیم، هی کار میکنیم ولی هیچ اتفاق نمیافتد، هیچ تبدیل نمیشویم، یک اشکال داریم. اشکالش هم این است که عشق زندهدلانی مثل مولانا به ما میخورد و ما تكان نمیخوریم. تمثیلش خیلی عالی است. میگوید که یک مرده را بگذار اینجا هی آب بریز. آب سرد بریز، آب گرم بریز، هیچ تکانی نمیخورد. ما هم مثل او هستیم، يا نه شما تکان میخورید؟
وقتی مولانا میگوید که شما باید حواستان به خودتان باشد، واقعاً شما گوش میکنید یا شما میشنوید و میروید دنبال کارتان که گفت «رو رو»، رو رو يعنى فايده ندارد با شما صحبت کردن ديگر، برو دنبال کارت!
پایین میگوید تو فعلاً مشخص کن که دنبال خر میخواهی بروی یا دنبال عیسی؟ میخواهی به خداوند زنده بشوی یا میخواهی خرت را حفظ کنی، یک خر بهتری درست کنی؟ تو میخواهی با خر به میدان بیایی یا سوار اسب بشوی؟ میخواهی سوار بُراق بشوی پیاده نشوی، یا نه میخواهی از دیگران تقلید کنی و بگویی آقا همهٔ مردم اینطوری هستند من هم میخواهم اینطوری باشم؟
این جبر است. اینکه شما تقلید کنید این جبر شما است، یعنی مُردید. اگر تقلید کنید، اگر در شک هستید مردید. ایشان میگویند، من فقط اینها را تکرار میکنم. عرض کردم «ترکیب، ترتیب، تکرار».
که ما ترکیب کردیم یک سری بیتها را در توی یک غزل، شما با خواندن و تکرار آن با خودتان کُشتی بگیرید، حواستان به خودتان باشد. کشتی گرفتن یعنی وقتی یک عیب را میبینید، پیدا میکنید، یک همانیدگی را پیدا میکنید، یک درد را در خودتان میبینید، منذهنیتان عشوهگری نکند که نه این قهر را باید نگه داری، این رنجش را باید نگه داری، این کینه را باید نگه داری، این حسادت را باید نگه داری. بهخاطر خودت نباید نگه داری، این تو را بهصورت مرده نگه داشته و شما را از منظور آمدن بازمیدارد که آمدید به بینهایت و ابدیت او زنده بشوید.
الآن شما ببینید مثل قوم موسی درجا میزنید؟ اگر درجا میزنید مردید و عشق «زندهدلان» مردهشور شده.
همچو قومِ موسی اندر حَرِّ تیه
ماندهای بر جای، چل سال ای سَفیه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۸)
حَرّ: گرما، حرارت
تَیْه: بیابانِ شنزار و بی آب و علف؛
صحرای تیه بخشی از صحرای سینا است
سَفیه: نادان، بیخرد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میروی هر روز تا شب هَروَله
خویش میبینی در اوّل مرحله
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۹)
هَروَله: تند راه رفتن، حالتی بین راه رفتن و دویدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
نگذری زین بُعد، سیصد ساله تو
تا که داری عشقِ آن گوساله تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۰)
مانند قوم موسی هستید شما؟ که چهل سالتان است، هر روز تندتند میروی هی عبادت میکنی، کارهای شاید مذهبی میکنی، کارهای خیر میکنی ولی از ذهن بیرون نمیپری، توی ذهن حرکت میکنی. توی ذهن بودن مرحلهٔ اول است، باید از آن بیرون بیایی.
میگوید از این فاصله، سیصد سال هم اگر اینطوری بروی نمیتوانی از ذهن بیایی بیرون. چرا؟ برای اینکه عشق گوساله را داری. برای اینکه منذهنیات را میپرستی، همانیدگیهایت را میپرستی، بنابراین در بیابان ذهن، در دردهای ذهن داری زجر میکشی. درست است؟ «ماندهای». «حَرِّ تیه» یعنی دردهای ذهن. «تیه» یعنی بیابان.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۷ 🔟1️⃣2️⃣
هر که مانْد از کاهلی بیشُکر و صبر
او همین داند که گیرد پایِ جَبر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۰۶۸)
هر که جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوریاش، در گور کرد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۰۶۹)
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ
رنج آرَد تا بمیرد چون چراغ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۰۷۰)
کاهلی: تنبلی
رنجور: بیمار
لاغ: هزل و شوخی. در اینجا به معنی بددلی است. رنجوری به لاغ یعنی خود را بیمار نشان دادن، تمارض
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هر کسی کاهل است یعنی چسبیده به چیزها. شما اگر کاهل هستید، بیت اول به شما میخورد، گرمای عشق در شما پایین آمده. همینطور که گفتیم اگر جسم را سرد کنی، سرد کنی دیگر حرکت نمیکند.
ما هم سرد شدیم. شما باید قبول کنید سرد شدید، شروع کنید به فضاگشایی و آن بیتها را خواندم که آن چیزهایی که ذهن نشان میدهد شوخی است، بازی زندگی است، بازی خداوند است. هر چیز که ذهن نشان میدهد بازی خداوند است، فضاگشایی در اطراف آن و گرفتن پیغام که در خودت حاضر باشی، این جدی است.
پس در این لحظه فضاگشایی، در اینجا بودن، حاضر بودن و اینکه زندگی چه پیغامی به شما میدهد با این چیزی که ذهن نشان میدهد، مهم است. اگر مرده باشید نمیتوانید بگیرید و یکی از علائم مردن بی شکر و صبر بودن است.
مَکرِ شیطان است تَعجیل و شتاب
لطفِ رحمان است صبر و اِحْتِساب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۷۰)
اِحْتِساب: حساب کردن، در اینجا بهمعنی حسابگری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس کاهلی شبیه جبر است. تنبلی، نمیتوانم کاری بکنم، اگر کسی میگوید نمیتوانم کاری بکنم، مرده در ذهنش، پاییز است بهسوی زمستان میرود، وضعش خرابتر خواهد شد. باید فضا را باز کند گرمای عشق را بیاورد. باید بداند گرمای عشق نیست، بهسوی صفر مطلق دارد میرود.
هر کسی جبر بیاورد خودش را مریض میکند، بهطوریکه این مریضی، این رنجوری او را میبرد میکُشد، در گور میکند.
میگوید پیغمبر فرموده که خود را به مریضی زدن، یعنی چه؟ یعنی ما بهعنوان هشیاری، بهعنوان امتداد خدا مریض نیستیم. ما فقط چون همانیده شدیم و دردهای همانیدگی زیاد بوده، این همانیدگیها و دردها ما را مریض کرده و این سَری که میگویند درد نمیکند نباید دستمال بست. «گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ» یعنی خودت را به مریضی زدن، تو که مریض نیستی، تو امتداد خدا هستی. برای چه باید همانیده باشی با دردها و چیزهای اینجهانی، اینها را مرکزت قرار بدهی؟
«رنج آرَد»، درد ایجاد میکند. اینقدر درد ایجاد میکند، هر درد هم سرما هست، سرما هست، سردتر میشوی، سردتر میشوی، سردتر میشوی. هرچه سردتر میشوی خروبتر میشوی، هرچه سردتر میشوی دردت بیشتر میشود، دردِ بیشتر، خروبی بیشتر، تا مثل چراغ خاموش بشوی، این کار را نکن.
پس هر کسی بی شکر و صبر است، اشکال دارد، در ذهنش مرده، بیت اول. اینها را برای بیت اول میخوانیم.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۶ 🔟1️⃣2️⃣
بنابراین اگر فضا را باز کند میِ آنوری را بخورد، بنابراین گلویش، آن گلوی عدمش باز میشود، میتواند شادی بیسبب را تجربه کند، میتواند عشق را تجربه کند، میتواند بخشش را تجربه کند. درست است؟ میشود فراوانی زندگی را تجربه کند، میتواند ببیند که واقعاً خداوند در ما میخواهد به بینهایتش زنده بشود.
تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سَرَت
طُوقِ اَعْطَیناکَ آویزِ برت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴)
طُوق: گردنبند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما میفهمیم که خداوند به بینهایتش میخواهد در ما زنده بشود، از طریق ما حرف بزند، از طریق ما صنع داشته باشد و طوق فراوانیاش هم، بینهایت فراوانیاش هم آویز بَرِ ما است. این بیت را داشتیم در غزل شمارهٔ ۳۰۱:
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قُربت
که به قُربِ کلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱)
قُرب: نزدیکی، نزدیک شدن، منزلت
مُقَرَّب: نزدیک شده، آنکه به کسی نزدیک شده و نزد او قرب و منزلت پیدا کرده.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید هر لحظه به تو درود میفرستم با فضاگشایی، هر لحظه چیزهای ذهنی را بیارزش میکنم و تو را میآورم به مرکزم «صلوات بر تو آرم» یعنی این دیگر.
که قربِ تو، نزدیکی به تو، از جنس تو شدن هر لحظه زیاد بشود که اگر به کل، یعنی به تو من نزدیک بشوم و زنده بشوم، تمام اجزای وجودی من هماهنگ میشوند، که گفتیم چقدر این بیت در سلامتی ما مؤثر است. این در مورد همهٔ آدمها مؤثر است، در مورد ما و بدنمان و فکرهایمان هم باز هم مصداق دارد.
تمام آدمهای روی زمین اگر به کل زنده بشوند، این اجزا، این افراد با هم هماهنگ میشوند، اگر به او زنده بشوند. در شما هم اگر فضا باز بشود به او زنده بشوید، تمام اجزای جسمتان، فکرتان اینها با هم هماهنگ میشوند. «که به قُربِ کلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب»، «مُقَرَّب» یعنی نزدیکشده، یعنی اینکه شما سلولهایتان، ذرات وجودیتان در بدن با هم هماهنگ کار کنند، همدیگر را بشناسند، این موقعی است که شما فضا را باز میکنید و به کل یعنی خداوند زنده میشوید، وگرنه اینها با هم هماهنگ نخواهند شد، شاید مولانا دارد میگوید به سبب امراض در خودمان توجه کنیم که اصلش از اینجا است.
بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری؟
باری، مرا ز مستی آن آرزوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
میگوید که، الآن دیگر مولانا میدانید که آخر غزل میگوید شما با سخن گفتن و آرزوی یک انسان سخنور بودن باید دست بکشید، ما نیامدهایم حرف بزنیم، موقعی که او میخواهد حرف بزند حرف میزنیم، ما سخنور نمیخواهیم بشویم، منهای ذهنی میخواهند سخنور بشوند.
ما بهعنوان فضای گشودهشده و زنده به عشق، آرزوی سخنوری نداریم. کسی که مست عشق باشد، مست به آن باده باشد، آرزوی سخنوری ندارد. فقط منذهنی است که آرزوی سخنوری دارد. وقتی به زندگی زنده شدیم، زندگی هزار جور برای ابراز خودش، بیان خودش راه دارد، یکیاش هم همین حرف زدن است مثل مولانا ولی وقتی مولانا شعر میگوید، میداند که این را خود زندگی میگوید نه منذهنیاش، بنابراین نمیتواند افتخار کند به اینکه این را من گفتهام، براساس آن من درست کند و خودی نشان بدهد، گرچه که در بیتهای گذشته گفت که من میدانم خر چیست، مسیح چیست، من میدانم بزم چیست، بزمی که منذهنی، تُرک غم میتواند به آن حمله کند چهجور بزمی است. اگر ساقی دل من بزم ایجاد کند، تُرک غم نمیتواند غارت کند. من وقتی میآیم به ابراز عشق از خودم، مستم و هیچ باشندهای در این کائنات نمیتواند به من بگوید که من گدا هستم، برای اینکه به بینیازی خداوند مجهز شدم.
بیتهای غزل ۳۰۱ را هم خواندیم که گفت که بهاصطلاح از بینیازی خداوند رُسته شدیم یعنی روییدیم و از نیازهای منذهنیمان رها شدیم. پس بنابراین سخنوری هم نیاز روانشناختی یا مال منذهنی است. ما میدانیم که براساس سخنوری نباید من درست کنیم.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۴ 🔟1️⃣2️⃣
برای انتخاب برنامه روی لینکهای آبی زیر کلیک کنید.
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۵
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۴
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۳
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۲
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۱
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔸برنامههای شماره ۹۸۱ الی ۹۹۰
🔸برنامههای شماره ۹۷۱ الی ۹۸۰
🔸برنامههای شماره ۹۶۱ الی ۹۷۰
🔸برنامههای شماره ۹۵۱ الی ۹۶۰
🔸برنامههای شماره ۹۴۱ الی ۹۵۰
🔸برنامههای شماره ۹۳۱ الی ۹۴۰
🔸برنامههای شماره ۹۲۱ الی ۹۳۰
🔸برنامههای شماره ۹۱۱ الی ۹۲۰
🔸برنامههای شماره ۹۰۱ الی ۹۱۰
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برنامههای شماره ۸۰۱ الی ۹۰۰
برنامههای شماره ۷۰۲ الی ۸۰۰
برنامههای شماره ۶۰۰ الی ۷۰۱
برنامههای شماره ۵۰۰ الی ۶۰۰
برنامههای شماره ۱۰۰ الی ۵۰۰
🔹🔹🔹