داشتیم از واژهٔ خَرّوب صحبت میکردیم، دربارهٔ اینکه چهجوری این منذهنی هرچه داریم ما خراب میکند، هرچه که ذهن میتواند تجسم کند و از جنس حادث است مثل بدنمان، مثل فکرمان، مثل جانِ ذهنیمان، هیجاناتمان، اینها را همه خراب میکند. و این مسجدِ ما که فضای گشودهشده است، آنجا را هم میبندد خراب میکند.
و به ما گفت که حرف نزن، فقط از این بگریز، و گریختن از این با فضاگشایی است. و از بیخ کندنش این است که به آن آب ندهی. یعنی زندگیات را در مسئلهسازی، در سببسازی، در مانعسازی، در دشمنسازی، در دردسازی استفاده نکنی. درست است؟
بعد «مسجد است آن دل، که جسمش ساجد است» «یارِ بَد»، یار بد منذهنی ما است، منهای ذهنی دیگر هم هست، «خَرُوبِ هرجا مسجد است»، هر جا مسجد است، دل همهٔ انسانها مسجد است، آنجا را خراب میکند. و یار بد، یعنی منذهنی خودتان و دیگران، اگر در دل شما مِهرش رویید دراینصورت آگاه باش از او بگریز، نگو که باید بنشینم صحبت کنم، بحث کنم، فکر کنم. نه.
این منذهنی خودت را از بیخ بکن که اگر این رشد پیدا کند تمام جسم شما را، هرچه که چشمت میبیند، ذهنت تجسم میکند، خراب میکند و مسجدت را هم خراب میکند. و میگوید:
عاشقا، خَرّوبِ تو آمد کژی
همچو طفلان، سویِ کژ چون میغژی؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۶)
میغژی: فعل مضارع از غژیدن، بهمعنیِ خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
همهٔ ما عاشق هستیم چون از جنس خداوند هستیم و باید با او یکی بشویم. خاصیت یکی شدن بهاصطلاح در ما هست، که جذب او بشویم، با او یکی بشویم. ما باید خودمان از جنس خود اصلیمان بشویم. این خاصیت در جانِ ما هست، جان اصلی ما.
به ما میگوید «عاشقا». پس همهٔ انسانها بالقوه عاشق هستند و توانایی یکی شدن با خداوند را دارند. «خَرّوبِ تو آمد کژی» کژی یعنی دیدن برحسب همانیدگیها. هر کسی برحسب همانیدگی ببیند خَرّوب میشود.
مانند «طفلان»، یعنی تو باید عقلت برسد که خَرّوب درست نکنی، زندگیات را خراب کنی، به «سویِ کژی چون میغژی؟» میغژی یعنی مثل اطفال چهار دست و پا راه میروی یا میخزی. میغژی یعنی میخزی. چهجوری تندتند میخزی مثل بچهها میروی بهسوی خطر؟! تو باید عقلت بیشتر از این برسد.
بهنظرم دیگر الآن میفهمیم که ما مجهز به موجودی هستیم که زندگی ما را خراب میکند بهنام منذهنی و ما نمیتوانیم این را کشف کنیم. تنها چارهمان این است که از دستش فرار کنیم با فضاگشایی.
و یکی از خاصیتهای منذهنی میدانید حرف زدن است، یاوهگویی است و این را خضر به موسی میگوید که یا با من نیا یا حرف نزن. همین لحظه خداوند همین حرف را به ما میزند، میگوید یا با من نیا یا اگر میخواهی پیش من بیایی، که باید بیایی، حرف نزن برحسب ذهن.
موسیا، بسیارگویی، دور شو
ورنه با من گُنگ باش و کور شو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۷)
ور نرفتی، وز ستیزه شِستهای
تو به معنی رفتهای بگْسستهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۸)
شِسته: مخففِ نشسته است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خضر که نماد زندگی جاودانه است به موسی که ما باید باشیم، حالا فعلاً منذهنی هستیم، ما با منذهنیمان حرف میزنیم میگوییم خدایا من میخواهم با تو یکی بشوم، خداوند هم میگوید بله با هم هستیم، ولی شرطش این است که تو حرف نزنی. زیاد حرف نزنی.
زیاد حرف نزنی یعنی چه؟ یعنی برحسب منذهنی حرف نزنی. هر موقع من از طریق تو حرف زدم با صنع و طرب حرف بزنی، وگرنه ساکت باشی. خداوند در این لحظه به ما میگوید. ولی ما ساکت نمیشویم، ساکت نشدن همان و خَرّوب درست کردن هم همان.
با یاوهگویی و با منذهنی حرف زدن، ما خَرّوب را به معرض نمایش میگذاریم. با حرف زدنِ منذهنی، فکر کردن برحسب همانیدگیها، با سببسازی، ما زندگیمان را خراب میکنیم.
موسیا، بسیارگویی، دور شو
ورنه با من گُنگ باش و کور شو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۷)
یعنی لال باش و کور شو. اگر نرفتی، من دارم میگویم حرف نزن با من بیا، خداوند میگوید حرف نزن برحسب منذهنی با من بیا، فضا را باز کن پیش من بیا، اگر میخواهی حرف بزنی باید بروی. اگر کور نمیشوی و لال نمیشوی دراینصورت نرفتی و ستیزه میکنی. نشستهای، «شِستهای»، درواقع رفتهای و از من جدا شدهای.
ما از خداوند خیلی وقت است جدا شدهایم ولی برای خودمان داریم حرف میزنیم، عبادت میکنیم، بعضی اعمال را انجام میدهیم، ولی جدا هستیم، و اینها هم فایدهای ندارد.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۹ 🔟1️⃣5️⃣
نردبانِ خلق، این ما و منیست
عاقبت زین نردبان افتادنیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۶۳)
هرکه بالاتر رود، ابلهتر است
کاستخوان او بَتَر خواهد شکست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۶۴)
ما نمیفهمیم که هرچه بالاتر میرویم از آنجا میافتیم، استخوان ما بدتر خواهد شکست، ما بدترین خرابکاری را میکنیم.
پس یار بد که همین منذهنی باشد، چه دیگران باشند، قرینهای ما، چه خودمان، خراب میکنیم هرجا مسجد هست. اگر محبت یار بد، یعنی منذهنیمان در دل ما رویید، باید از او فرار کنیم، دیگر بحث نکنیم.
شما پس از این نباید بحث کنید دیگر. آقا بیا بحث کنیم ببینیم اگر لازم است، من متقاعد شدم در ذهن نمانم، اگر نتوانستی من را متقاعد کنی، هنوز در ذهن هستم. همینکه فهمیدید خروب است این، فرار کن از دستش. این منذهنی را و تمام خاصیتهایش را از بیخ باید بِکَنید که اگر سر برزند هم جسمت را خراب میکند، هم مسجدت را، تمام شد.
پس این واژهٔ خرّوب به شما این القا را میکند که در ذهن نمانید. برمیگردیم به بیت اول که
ندا رسید به جانها که چند میپایید؟
به سویِ خانۀ اصلیِّ خویش بازآیید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
پاییدن: درنگ کردن، پایدار ماندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میبینید چقدر لازم است، شما اگر در ذهن بمانید خروب میشوید، خروب هم جسمتان را خراب میکند هم مسجدتان را، هیچچیزی گیرتان نمیآید.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۸ 🔟1️⃣5️⃣
قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله میرویَد زِ بُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲)
بُن: ریشه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب ده
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۳)
اگر منقبض شدی، چرا؟ مقاومت کردی. چرا؟ چیزی که این لحظه ذهنت نشان میدهد برایت مهم و جدی شد، بازی نشد، نتوانستی فضاگشایی کنی، واکنش نشان دادی، دراینصورت باید الآن فضاگشایی کنی، چارهاش هم فضاگشایی است، برای اینکه سَرهای بَد از ریشهٔ بَد بهوجود میآید. منقبض بشوی منذهنی بشود ریشه، یک چیز بدی از آنجا رشد میکند.
اما اگر بسط دیدی، دراینصورت این بسط را باید دوباره آب بدهی، تقویت کنی و از آنجا میوه میآید، این را با دوستانت شریک بشوی. بله اینها را خواندهایم. و:
لذّتِ بیکرانهایست، عشق شدهست نامِ او
قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بُوَد؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۶۰)
توجه کنید ما دائماً در ذهن در جفا هستیم، وفا کردن به خداوند یا به اَلَست، یعنی در این لحظه با فضاگشایی از جنس او بشویم. اگر شما منقبض میشوید، به سببسازی ذهن میروید، درواقع دارید میروید به قاعده، این قاعده در اینجا بهمعنی ابزارهای ذهن است، الگوهای فکر کردن است، سببسازی است.
پس عشق، فضاگشایی، یکی شدن با خداوند، لذت بینهایت است، بیکرانه است. لذت بیکرانه اسمش عشق است، لذت واقعی است، نه لذت منذهنی، اما ما رفتیم توی فضای ذهن سببسازی میکنیم. همیشه در ذهن ما برحسب قواعد ذهن و الگوهایی که ذهن از قبل ساخته، بهوسیلهٔ آنها سببسازی میکنیم، علت و معلول میکنیم، فکر میکنیم، این شکایت است، چرا؟ شما در این لحظه صُنع و طرب را قبول ندارید، کار کردن برحسب قواعد منذهنی ضدّ صنع است و اسمش جفا است، شما در این لحظه اگر از جنس خداوند نیستید، این جفا است، وفا نیست. جفا عکس وفا است.
اگر شما جفا کنید، خداوند هم جفا میکند. شما در این لحظه از جنس جسم هستید، او به شما درست است که لطف اندر لطف میکند، ولی شما تبدیل میکنید به قهر، به درد.
پس هنر آن نیست که ما برحسب الگوهای ذهنی علت و معلول کنیم، در توهم ذهن باقی بمانیم، این هنر نیست. پس:
خود هنر آن دان که دید آتش عِیان
نه کَپِ دَلَّ عَلَیالنّارِالدُّخان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۵)
«کسی را باید هنرمند بدانی که آتش را آشکارا ببیند، نه آنکه فقط بگوید تصاعدِ دود دلیل بر وجود آتش است.»
کَپ: گَپ، گفتوگو کردن
دَلَّ عَلَیالنّارِالدُّخان: دود بر آتش دلالت دارد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هنر آن است که ما تبدیل بشویم، وفا کنیم تبدیل بشویم. آتش را، یعنی عشق را عیان ببینیم، با زندگی عیناً یکی بشویم در این لحظه. نه در توهم ذهن و تجسمهای ذهن یک خدایی تجسم کنیم و بهصورتهای الگوهای ذهنی فکر کردن با او یکی بشویم و عبادت کنیم و جسم داشته باشیم و صُنع نداشته باشیم و. جفا کنیم، جفا میبینیم.
معنیِ جَفَّالقَلَم کِی آن بُوَد
که جفاها با وفا یکسان بُوَد؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۵۱)
بَل جفا را هم جفا جَفَّالقَلَم
وآن وفا را هم وفا جَفَّالقَلَم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۵۲)
«جَفَّ اَلْقَلَم»، یعنی خداوند زندگیِ شما را در این لحظه مینویسد برحسب شایستگیتان و شایستگیتان بستگی دارد به اینکه چقدر فضا باز میکنید، معنی «جَفَّ اَلْقَلَم» این نیست که شما در این لحظه از جنس جسم باشید، یا از جنس فضای گشودهشده و خلأ باشید، اینها هر دو یکی است. نه یکی نیست. اگر از جنس جسم باشید جفا کردید، از جنس وفا باشید، فضا را باز میکنید مرکزتان عدم است.
شما اگر جفا کنید، خداوند هم جفا میکند، شما وفا کنید او هم وفا میکند. پس وفا کنید، فضا را باز کنید، زیبا مینویسد، اگر فضا را ببندید، مرکزتان جسم باشد، زشت نوشته میشود، گرچه که او رحمت اندر رحمت است.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۶ 🔟1️⃣5️⃣
خداوند را امتحان میکنیم. جنگ هم امتحان خداوند است. میگوییم ما با جنگ میتوانیم زندگیمان را درست کنیم. میگوید درست کنید، بفرمایید! «هلا، مبارک، در قَعرِ چاه میپایید»، مبارکتان باشد، در ته چاه زندگی کنید. «به دوغِ گَنده و آبِ چَه و بیابانها»، با دردهای منذهنی، با آبی که از همانیدگیها میگیری، در بیابان ذهن زندگیتان را فرسوده میکنید، برای چه این کار را میکنید؟ توی غزل هست.
پس شما به یک واژهای بهنام خرّوب میخورید که اگر با شما باشد که هست، زندگیتان را خراب میکند و شما باید از فضای ذهن بروید تا این خرّوب خشک بشود.
ما یک داستانی خواندیم بهنام سُنقُر، این امروز هم آوردیم ممکن است نرسیم، ولی یک توضیح خلاصهای بدهم. سنقر درواقع غلام است و زیر نفوذ امیر است، یک امیر دارد. نماد حالت ما است این داستان. در ما امیر، منذهنی است، سنقر اصل ما است، من اصلی ما است. درست است؟
همین الآن دوتا بیت خواندم میگفت که فهمیدن که کار ذهن است، فقط برای این است که من باید یک شمع دیگری را روشن کنم، ذهناً میدانم یک هشیاری نظر وجود دارد، زنده شدن به خدا وجود دارد، ولی باید این صورت بپذیرد، فقط دانستن کافی نیست. یک عدهای فکر میکنند چون میدانند همین کافی است. نه، دانستن و تبدیل کافی است. اگر بدانید، تبدیل نشوید فایده ندارد.
خلاصه، امیر متوجه میشود باید برود حمام، محتاج گرمابه شده. به سنقر میگوید ای ناچار، یعنی به اصل ما میگوید باید برویم حمام، پا شو از کلفَت خانواده که او هم دختر است، آلتون است اسمش، تو وسایل حمام را بگیر.
وسایل حمام چیست؟ کاسه است که آب بریزند، گِل سرشوی است که سرشان را بشویند، یعنی فکرشان را بشویند. و مَندیل فرض کن پارچهای است که آن چیزی که بهوجود آمده، آن را بپوشانند. میگوید اینها را بگیر برویم حمام.
وقتی راه میافتند به حمام بروند، توی راه مسجدی بوده، مسجد همین فضای گشودهشده است، صدای اذان میآمده که الله اکبر به گوش چه کسی میرسد؟ به گوش سنقر میرسد.
یعنی وقتی منذهنی ما تصمیم میگیرد و شما الآن بهعنوان حتی ذهن تشخیص میدهید بابا ما باید حمام کنیم، این همانیدگیها و دردها را بشوییم، پا میشوید به اصلتان میگویید که پا شو برویم حمام.
پس اصلتان باید بشویَد. یعنی اصل با فضای گشودهشده اصلتان متوجه میشود. در راه مسجدی بوده، مسجد نماد همین فضای گشودهشده است. سنقر به امیر میگوید که ای مهربان، ای کسی که اینهمه بخشش داری، در این دکان، دکان هم ذهن است، اینجا بنشین، من یک «لَمْ یَکُن» را بخوانم.
لَمْ یَکُن را بخوانم یعنی اینکه این را به خودم تلقین کنم که من نظیر ندارم، نمیشود من را مقایسه کرد. امیر میگوید بفرمایید. امیر دم در مینشیند، این میرود توی مسجد.
پس توجه میکنید ما فضا را که باز میکنیم، ما بهعنوان اصلمان در این فضای گشودهشده ظاهر میشویم، منذهنی ما هم دم در نشسته. این داستان را خواندهایم، امروز هم آوردهایم نمیرسیم، حالا بگوییم که از آن استفاده بکنیم.
سنقر میرود آن تو، بعد لَمْ یَکُن را دائماً میخواند. لَمْ یَکُن یعنی من نظیر ندارم، من نظیر ندارم. خداوند نظیر ندارد، من هم نظیر ندارم. پس من مقایسه خودم را با کسی نمیتوانم بکنم. اگر مقایسه بکنم، حتماً رفتهام به ذهن.
خلاصه امیر هفت بار این را صدا میکند، آقا بیا بیرون. میگوید صبر کن میآیم چشم، این را میدانم که آنجا منتظر هستی، ولی هر لحظه فضا را باز میکند. فضاگشایی یعنی من نظیر ندارم، من نظیر ندارم. همین تجربهٔ «قافِ قربت» است. توجه میکنید؟
بعد امیر به او میگوید که بابا امام مسجد و مردم آمدهاند بیرون. میخواهد این را ببرد به مقایسه و تقلید، و اینکه مهمترین آدمهایی که ما ذهناً میشناسیم توی مسجد نماندند، تو چرا ماندهای؟ اینجا است که شما روی خودتان تمرکز میکنید و میگویید من خودم را با دیگران مقایسه نمیکنم، حتی با امام مسجد، حتی مهمترین آدمی که در این دنیا هست میگویند این مذهبیترین آدم است، دینیترین آدم است، من خودم را با او هم مقایسه نمیکنم، من فقط کارم این است که بگویم خداوند نظیر ندارد، من هم نظیر ندارم، خداوند نظیر ندارد، من هم نظیر ندارم، همین! یعنی فضاگشایی.
خلاصه هفت بار صدا میکند، هر دفعه میگوید میدانم، یکی من را نمیگذارد بیایم، میگوید آخر کیست؟ تو را چه کسی گرفته آن تو؟ اسم نمیبرد. میخواهد امیر، منذهنی میخواهد این یک اسمی بگوید که ذهن میشناسد. نمیگوید، نمیگوید چه کسی من را نگه داشته، میگوید این ذوالفنون، این خداوند، خداوند هم نمیگوید، میگوید این ذوالفنون.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۴ 🔟1️⃣5️⃣
پس این شکل را [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] ببینید. این مرکزی که گشوده شده، فضای گشودهشده، درواقع ما برکه بودیم، روزن باز شد بهسوی دریا. دریا همان خداوند است، دیگر از آنور خرد میآید، حس امنیت میآید، هدایت میآید، قدرت میآید، هزارتا چیز دیگر میآید، شادی بیسبب میآید، دیگر آن غم رفت.
پس یک راهی داری به دریا ای آبگیر. آبگیر همین ذهن ما است که الآن چسبیدهایم نمیخواهیم از اینجا برویم، که میگوید بروید بیرون از اینجا، چقدر میپایید؟ خجالت بکش از برکه میخواهی آب جستوجو کنی. «که اَلَمْ نَشْرَح» یعنی این آیۀ بهاصطلاح که سینهات را باز نکردهایم؟ اگر اینجا باشد بله، نه این چیز است، خلاصه این «لاتُبْصِرون» هست:
«وَفِي أَنْفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ.»
«و نيز در وجود خودتان. آيا نمىبينيد؟»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۲۱)
«وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلَٰكِنْ لَا تُبْصِرُونَ.»
«ما از شما به او نزدیکتريم، ولى شما نمىبينيد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ واقعه (۵۶)، آیهٔ ۸۵)
«لاتُبصِرون» از این دوتا آیه آمده. پس خداوند در ما است، همیشه با ما است، چون فضاگشایی نمیکنیم نمیبینیم. پس، از منهای ذهنیِ مرده خداوند به ما نزدیکتر است.
ما پس فَرعمان، در مورد ما هم، ما این فرعمان نیستیم، بلکه در این فضای گشودهشده از جنس خداوند هستیم و میگوید که باید از جنس من بشوید من را ببینید. درست است؟ میگوید شما فضاگشایی کنید در درون که خداوند به شما نگوید که چرا من را نمیبینید. متوجه شدیم.
حالا دوباره ابیاتی میخوانیم که شما اینها را بشنوید و تصمیم بگیرید که از فضای ذهن بروید.
از هر جهتی تو را بلا داد
تا باز کَشَد به بیجهاتت
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۶۸)
بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در جهت آن نقطهچینها که هر کدام یک جهت فکری بودند، جهت پول، جهت همسر، جهت بچه، جهت مقام، جهت مستغلات، جهت دانش، جهت بدن، ما رفتیم، یعنی اینها را گذاشتیم در مرکزمان، رفتیم اینها را اعلا کنیم از اینها زندگی بگیریم به بلا رسیدیم، چرا؟ برای اینکه او میخواسته ما را به بیجهات بکشد. بیجهات همین فضای گشودهشده هست، همین رفتن از ذهن است.
آدمی در عالَمِ خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بیاید ساخت و از نو آدمی
🌸(حافظ، دیوان غزلیات، غزل ۴۷۰)
این بیت از حافظ هست. پس در عالم خاکی با منذهنی، آدمی که خدا در نظرش بوده ساخته نمیشود. پس ما باید یک عالَم دیگری بسازیم از فضای گشودهشده و یک آدم دیگری که براساس فضای گشودهشده و اینکه جوهر روی خودش قائم شده، بسازیم.
جوهر آن باشد که قایم با خود است
آن عَرَض باشد که فرعِ او شدهست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۸)
عَرَض ما و هرچه که در ذهنمان ساخته شده براساس این حادثها، این آن آدمی نیست که خداوند در نظر داشته. کدام آدم در نظر داشته؟ خداوند آدمی را در نظر داشته که بیاید در اینجا فضا را باز کند، به بینهایت و ابدیت او زنده بشود. این آدم را در نظر داشته. و با ذهن و دعوا و منذهنی و من از تو بهترم و، که ما خاصیتهایی درست میکنیم برحسب آن خاصیتها بلند میشویم.
هریکی خاصیّتِ خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۰)
وارد این جهان میشویم ما، هر کدام یک چیزهایی یاد میگیریم میگذاریم مرکزمان برحسب آنها بلند میشویم خاصیت خودمان را نشان میدهیم که آی مردم من را بهخاطر این خاصیت ببینید! من هم این را بلدم، براساس این دیده بشوم. اینها همهشان بدبختی فزود.
آن هنرها گردنِ ما را ببست
زآن مَناصِب سرنگونساریم و پست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۱)
مَناصِب: جمع منصب، درجه، مرتبه، مقام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آن هنر فی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد
روزِ مُردن نیست زآن فنها مدد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۲)
اینها گردن ما را بستند به یک طنابی میکشند، هر همانیدگی، هر خاصیتی که برای ما مهم بود.
جز همان خاصیّتِ آن خوشحواس
که به شب بُد چشمِ او سلطانشناس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۳)
آیا الآن فضا را باز کردید چشمتان سلطانشناس شده؟ خداوندشناس شده؟ آن هنرها که ما یاد گرفتیم، آن فنون، خاصیتها، اگر گذاشتیم مرکزمان، آنها همه غول راه بودند. اتفاقاً آن هنرها را در مرکز قرار دادن که ما را بهاصطلاح غول راه بودند، آدرس غلط دادند، چون به ما گفتند که شما بیایید همانیدگیها را اینجا جمع کنید، برحسب آنها بلند شوید، خودتان را مقایسه کنید، برتر از دیگران باید بیاید، خاصیت شما این است، وظیفۀ شما این است، زندگی این است، اینها همه غول راه بودند. درست است؟ «غیرِ چشمی کاو ز شه آگاه بود».
🔟1️⃣5️⃣ ۲۲ 🔟1️⃣5️⃣
باد تُند است و چراغم اَبْتَری
زو بگیرانم چراغِ دیگری
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸)
اَبْتَر: ناقص و بهدردنخور
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میدانید عمر ما کم است، اتفاقات هم میافتد ممکن است وسط عمرمان بمیریم، معلوم نیست کِی بمیریم، چه اتفاقی بیفتد. بنابراین فقط میدانم آمدهام که با این ابزار فهمیدن یک چراغ دیگری را که اسمش چراغ حضور است روشن کنم. و قبل از مردن باید آن را روشن کنم، اصلاً برای همین کار آمدم. اما،
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر
شمعِ فانی را به فانیای دِگر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۱۲)
غِرَر: جمع غِرَّه بهمعنیِ غفلت و بیخبری و غرور
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اما ما این موضوع را نمیفهمیم، با همانیدگیها زندگی ذهنی را ادامه میدهیم. انسان این موضوع را نمیفهمد، بنابراین از روی غِرر یعنی غفلت و بیخبری و غرور، تکبرِ پندارِ کمال، خاصیتهای منذهنی، زندگی را در ذهن ادامه میدهد. و یکی از خاصیتهای او این است که یک چیز آفل را برمیدارد، یک چیز آفل دیگر میگذارد. اینطوری نیست که یک چیز آفل را بردارد، بهجایش عدم را بگذارد.
شما الآن میگویید عمر من کوتاه است، من چیزهای آفل را برمیدارم، دیگر جایش را پُر نمیکنم. و شما بدانید که زندگی چیزهای آفل را که جای خداوند را گرفته از شما میگیرد، چیزهای آفل را میگیرد. وقتی میگیرد باز هم این ندا یک پیغام است برای شما که اینها را بهجای من نگذار. خداوند میگوید اینها را بهجای من نگذار، تنبیه میشوی ها! باید بشنویم.
و این مثلث واهمانش [شکل۶ (مثلث واهمانش)] است، میبینید.
ندا رسید به جانها که چند میپایید؟
به سویِ خانۀ اصلیِّ خویش بازآیید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
پاییدن: درنگ کردن، پایدار ماندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر شما این بیت را خوب برای خودتان معنی کردید که فهمیدید چیست، دراینصورت الآن فضاگشایی میکنید. میفهمید که تا حالا چیزهای آفل را گذاشته بودید مرکزتان، این چیزهای آفل را ذهنتان نشان میداده، به غلط فکر کردید اینها مهم هستند، اینها را آوردید به مرکزتان، الآن میفهمید، اینها را نمیآورید، بهجایش خلأ را میگذارید، یا فضاگشایی میکنید در اطراف هر اتفاقی که در این لحظه میافتد، یا درک میکنید که آن چیزی که ذهنتان نشان میدهد، چیست؟ بازی است. و این را هم، این سه بیت را هم که دائماً میخوانیم دیگر، میگوید:
یار در آخرزمان کرد طَرَبسازیای
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیای
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳)
خداوند، یار، در آخرِ زمانِ روانشناختی، یعنی برای انسانْ زمانِ روانشناختی عیب است، پایان رسیده، میخواهد طربسازی کند. خداوند میخواهد طربش را، شادیاش را، ذاتش را در ما تجربه کند. یار در آخرِ زمانِ روانشناختی طربسازی کرده و فضای گشودهشده جِدِّ جِد است، ظاهر خداوند که همین اتفاق این لحظه است، ذهن نشان میدهد، بازی است، شما هر لحظه میگویید این بازی است.
و «جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت»، همهٔ عاشقان از این طریق نسبتبه منذهنی مردهاند. شما مواظب باشید «تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیای»، جهلِ تو طنّازی نکند. جهل ما دیدن برحسب منذهنی است، عقل منذهنی است.
عقل منذهنی، جهل ما است، ما فکر میکنیم عقل ما است. شما عقل منذهنی را نگذارید دلربایی کند از شما بگوید که بابا من اینجا هستم اداره میکنم با سببسازی، این سببسازیهای من عین صنع هست! و الآن میخوانیم اگر سببسازی ذهنی را بهجای صنع بگذارید در این لحظه، این امتحان خداوند است و شما میشوید خَرّوب، خرابکنندۀ زندگی خودتان، نمیتوانید این کار را بکنید. پس:
ندا رسید به جانها که چند میپایید؟
به سویِ خانۀ اصلیِّ خویش بازآیید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
پاییدن: درنگ کردن، پایدار ماندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر این پیغام را گرفته باشید، در این لحظه فضاگشایی میکنید [شکل۶ (مثلث واهمانش)]، مرکزتان عدم میشود و دوتا خاصیت مرکز عدم، صبر و شکر و، درواقع یک خاصیتی که همیشه با آن بوده پرهیز است، پرهیز است. پرهیز از آوردن چیزهای ذهنی به مرکز، این پرهیز است.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۰ 🔟1️⃣5️⃣
فایل PDF متن کامل پیغامهای تلفنی برنامه ۲-۱۰۱۲ (روزهای سهشنبه)
(مخصوص چاپ سیاه و سفید)
فایل PDF متن کامل پیغامهای تلفنی برنامه ۱-۱۰۱۲ (روزهای جمعه)
(مخصوص چاپ سیاه و سفید)
فایل PDF متن کامل پیغامهای تلفنی برنامه ۱۰۱۲ (روزهای چهارشنبه)
(مخصوص چاپ سیاه و سفید)
و این دوتا «جَفَّ اَلْقَلَم» مربوط به این دوتا حدیث است:
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
🌴(حدیث)
یعنی سزاوار بودن در این لحظه بستگی به فضای گشودهشده دارد.
درنگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لاتُبْصِرُون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۲)
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱)
کُدیهساز: گداییکننده، تکدّیکننده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
و:
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما هُوَ کائنٌ.»
«خشک شد قلم به آنچه بودنی است.»
🌴(حدیث)
و این سه بیت:
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یارِ بَد خَرّوبِ هرجا مسجد است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۳)
یارِ بَد چون رُست در تو مِهرِ او
هین از او بگْریز و کم کن گفتوگو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۴)
برکَن از بیخش، که گر سَر برزند
مر تو را و مسجدت را برکَنَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۵)
توجه کنید دارم دوباره راجعبه خروب صحبت میکنم، این منذهنی بسیار خرابکننده است. اگر توی ذهن باشید، شما نمیتوانید بفهمید چهجوری خراب میکند، امکان ندارد. اصلاً یک چهارچوبهایی دارد، یک قواعدی دارد ذهن که اجازه نمیدهد شما بفهمید. عرض کردم در ذهن مثلاً ما پندار کمال داریم، ما ناموس داریم، ما درد داریم، ما مقاومت داریم، ما قضاوت داریم، چیز آفل در مرکز ما است، پرهیز نداریم، هر چیزی که ذهن نشان میدهد اینها مهم هستند، بازی نیستند، توجه میکنید؟
پس بنابراین دائماً این سیستم خودش را دارد خراب میکند، خرابکاریِ خودش و اطرافش هست، محیطش هست و نمیفهمد که خراب میکند. و یک خاصیتی هم دارد بهنام ملامت، و زیر بار مسئولیت نرفتن، دیگران را ملامت میکند، زیر بار مسئولیت نمیرود.
پس اگر جسمی بتواند فضا را باز کند، ساجد بشود، مسجد میشود. الآن شما با اینهمه اشعار گفتیم شما اختیار دارید این فضا را باز کنید، اختیار دارید قضاوت نکنید و مقاومت نکنید این فضا باز بشود.
اما اگر فضا بسته بشود شما خروب میشوید و مسجدتان را خراب میکنید، مسجد این فضای گشودهشده است، شما وقتی منقبض میشوید یا میخواهید برحسب یک چیزی دیده بشوید، دارید خروب را بالا میآورید.
ما خوشمان میآید، یک خاصیت دیگری هم که منذهنی دارد مثلاً ما از تأیید و توجه لذت میبریم، از اینکه دیده بشویم بهعنوان منذهنی لذت میبریم، ما دوست داریم خودمان را بفروشیم، ما دوست داریم زیباییمان را و جوانیمان را، قدرتمان را، دانشمان را به رخ مردم بکشیم، بگوییم من از شما برتر هستم، و وقتی آنها قبول میکنند شما برتر هستید، شما لذت توهمی میبرید، منذهنی معتاد به این است، ولی نمیداند که این کارها خروب است، نمیداند چه بلایی دارد سرش میآورد.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۷ 🔟1️⃣5️⃣
بعد میگوید آخر کیست؟ آخرسر میگوید آن کسی که تو را نمیگذارد بیایی تو، من را نمیگذارد بیایم بیرون، نمیگوید چه کسی، چون اگر کلمه بگوید میرود به ذهن و میآید بیرون و دوباره زیر سلطهٔ امیر قرار میگیرد.
خلاصه این اینقدر میماند تا ظهر. تا ظهر میماند یعنی چه؟ آفتاب از مرکزش میآید بیرون، امیر هم که منذهنی است، آنجا خشک میشود دم در، تمام میشود میرود. توجه میکنید؟ درنتیجه او میگوید خداوند غیرت دارد، خاکیان را نمیگذارد بیاید تو و ماهیان را نمیگذارد بیاید بیرون.
وقتی شما ماهی شُدید در دریای یکتایی، شما را نمیگذارد بیایید دیگر به ذهن. اما کسی از جنس ذهن باشد، از جنس خرّوب باشد، نمیگذارد بیاید توی دریا.
حالا این قصه را خواندم که شاید از آن استفاده کنیم. شما اگر خرّوب باشید، نمیتوانید بروید تو، توی فضای یکتایی نمیتوانید بروید تو. ولی شما میتوانید با ذهنتان تجسم کنید که چه ضررهایی به خودتان زدید، چهجوری بدنتان را خراب کردید.
آن کسانی که برای تسکین دردهای منذهنی به مواد بیرونی متوسل میشوند مثل مواد مخدر و چه میدانم مشروب الکلی و داروهای مُسکن و همهٔ اینها، اینها درواقع میتوانند بگویند که بابا این منذهنیام خرّوب است، این خراب میکند برای این است که من بفهمم این را رها کنم، من از فضای ذهن بروم. این پیغامی است برای من.
خرّوب هم پیغام است، میگوید من زندگیات را خراب میکنم، فهمیدی؟ ول کن بروم. چهجوری ول کنم؟ خب همانیدگیها را نیاور مرکزت، اتفاقات را مهم ندان، در آن دو بیتی که خواندم گفت که ظاهر بازی است، باطن جدی است. یک بیت دیگری هم دارد میگوید:
در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد
کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیای
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳)
فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سراندازی، در حرکت باش، دائماً فضا باز کن، جهد کن، غزل میگوید، «در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد» از «حرکت یافت عشق سِرِّ» انداختن سَر را.
و همینطور که در قصهٔ سُنقر عرض کردم خدمتتان، میگوید که گِل سَرشوی را هم از آلتون بگیر که ما برویم سرمان را بشوریم. بله ما بهعنوان سنقر سرمان را باید از همانیدگیها و دردها بشوییم. اما:
خُطوَتَیْنی بود این رَه تا وِصال
ماندهام در رَه ز شَستَت شصت سال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۹)
«این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد، درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور ماندهام.»
خُطوَتَیْن: دو قدم، دو گام، بایزید نیز خُطوَتَیْن را اینگونه بیان میکند: هرچه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیبهای خود نهد و یکی بر فرمانهای حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.
شَست: قلّاب ماهیگیری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«این راه تا وصال به معشوق دو قدم» است، ما چون با روشهای منذهنی پیش میرویم، با عقل منذهنی پیش میرویم، شصت سال سعی میکنیم، کار میکنیم آخرسر ناامید میشویم.
پس خُطوَتَیْن: دو قدم، دو گام، بایزید نیز خُطوَتَیْن را اینگونه بیان میکند: هرچه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیبهای خود نهد و یکی بر فرمانهای حق. آن یک قدم بردارد و آن دیگر بر جای بدارد. یعنی ما یک قدم فضاگشایی میکنیم، میگوییم که این جسم نیاید به مرکز من، بعد از آن عمل نمیکنیم تا زندگی عمل بکند، توجه میکنید؟ پس دو قدم است.
چرا اینهمه ما زحمت کشیدیم به جایی نرسیدیم؟ برای اینکه با عقل منذهنی عمل کردیم، این لحظه یک چیزی را آوردیم برحسب آن فکر کردیم، سببسازی کردیم، لحظهٔ بعد یک چیز دیگر را، لحظهٔ بعد یک چیز دیگر را، توی ذهن باقی ماندیم. پس این بیت مهم است.
«خُطوَتَیْنی بود این رَه تا وِصالِ» خداوند «ماندهام در» راه «ز شَستت»، یعنی از این دامی که در آن گرفتاریم، شصت سال است من سعی میکنم به جایی نرسیدم، برای اینکه با عقل منذهنی دارم کار میکنم.
و شما میدانید که بهترین کار همین، یا حکمِ حق گستردگی است:
حکم حق گُسترد بهرِ ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰)
پس شرح دل و انبساط کار ما است. درست است؟ ما حق نداریم منقبض بشویم، اگر منقبض شدیم باید چارهٔ این کار را بکنیم.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۵ 🔟1️⃣5️⃣
آن هنرها جمله غولِ راه بود
غیرِ چشمی کاو ز شه آگاه بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۴)
شما بگویید آیا چشم من از شاه آگاه است؟ اگر فضا را باز میکنید آری، وگرنه «طعنهٔ لاتُبْصِرون» را میشنوید.
اما یکی از واژههایی که بسیاربسیار رسا است برای منذهنی و مجبور میکند که ما از فضای ذهن حرکت کنیم فضا را باز کنیم برویم، این واژهٔ خرّوب است. خرّوب یعنی بسیار خرابکننده.
گفت: نامت چیست؟ برگو بیدهان
گفت: خَرّوب است، ای شاهِ جهان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۶)
خَرّوب: گیاه خَرنوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران میکند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
گفت: من رُستَم، مکان ویران شود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۷)
رُستن: روییدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
هادمِ بنیادِ این آب و گِلم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۸)
هادِم: ویرانکننده، نابودکننده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما فرض میکنیم سلیمان هستید فضا را باز میکنید. فضا را باز کنید این منذهنیتان را بهعنوان ناظر و شخص حاضر و شاهد میبینید. میگویید آقا شما اینجا چکاره هستید؟ خانم چکاره هستید شما اینجا؟ اگر خانم هستید خانم، آقا هستید آقا. خاصیت تو چیست؟ به من بگو ببینم، نمیخواهد حرف بزنی، در عمل به من نشان بده.
میگوید خب به من، عملم را نگاه کن، من خروبم. منذهنی میگوید من خروبم، من زندگی تو را خراب میکنم، میدانی چرا خراب میکنم؟ من مریض نیستم، خراب میکنم که من را ول کنی. آخر این قابل فهم نیست؟
شما فضا را باز کنید بگویید که ای منذهنی اسمت چیست؟ میگوید خروبم. خب یک چندتا از عملت نشان بده؟ خب نگاه کن اینهمه زندگیات را خراب کردم، رابطهات را با همسرت، با بچهات خراب کردم، بدنت را خراب کردم، فکرهایت را توهمی کردم، تو را رساندم به افسانهٔ منذهنی، توی جهنم زندانی کردم، هر لحظه درد میکشی، دیگر بیشتر از این میخواهی؟! آخر برای چه این کار را کردی؟ برای اینکه ول کنی من بروم، من خریدارم خداست، شما برای چه من را ول نمیکنی؟ چرا من را هر لحظه استفاده میکنی؟
من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
هادمِ بنیادِ این آب و گِلم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۸)
هادِم: ویرانکننده، نابودکننده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی هرچه که حادث است، من فقط یک چیز را نمیتوانم خراب کنم، آن که از آنور آمده، من خدا را نمیتوانم خراب کنم، اما تو هرچه بسازی اگر من اینجا باشم خرابش میکنم.
خب در شما یک همچو باشندهای هست، نمیخواهید ول کنید این را و از فضای ذهن بروید؟ دیگر بهتر از این بگوید مولانا؟
آن زمان کِت امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو پُرخَرّوب شد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۷)
خَرّوب: گیاهِ خَرنوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران میکند. در اینجا نماد منذهنی است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وقتی شما زندگی را در ذهن ادامه میدهید، برحسب سببسازی ذهن عمل میکنید، چیزها را میآورید مرکزتان برحسب آنها عمل میکنید، فکر میکنید، از عقل آنها استفاده میکنید و فکر میکنید حالا شاید درست شد، شاید جواب داد، مردم همه که اینطوری زندگی میکنند. نمیدهد.
وقتی شما خدا را امتحان میکنید یعنی چه؟ این یعنی چه که شما برحسب همانیدگیها و منذهنی و این سبکْ زندگی کنید و فکر کنید کامیاب میشوید و هر دفعه امتحان کنید رفوزه بشوید؟ یعنی همینکه خرّوب میگوید ول کن من بروم.
«مسجدِ دینِ تو» یعنی این فضای گشودهشده پر از خرّوب شده. درست است؟ «آن زمان»، هر لحظهای که تو را امتحانْ مطلوب است، دلخواه توست، که متأسفانه همه خدا را امتحان میکنند، یعنی به خداوند ما میگوییم من صنع و طرب تو را قبول ندارم، خودم با سببسازی زندگیام را ادامه میدهم، خواهش میکنم مزاحم نشوید.
خب به درد میرسیم، به گرفتاری میرسیم، هم فرداً هم جمعاً، توجه میکنید؟ جنگها درواقع ندای خداوند است که بهصورت صَدا منعکس شده. نتیجهٔ فکرهای منذهنی است.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۳ 🔟1️⃣5️⃣
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲)
خداوند میخواهد که تو پرهیز کنی و غَرَض یعنی همانیدگیها را کنار بزنی و شاهد بشوی، ناظر بشوی، حاضر بشوی. پس صبر، ضدِ تعجیل است و شتاب منذهنی است. در عالم توهم و سببسازی توهمی، ما تعجیل داریم، یعنی ما زمان روانشناختی خودمان را داریم. ما فکر میکنیم خیلی زودتر از آن، ما به حضور باید برسیم. الآن منذهنی میشنود، میگوید که اینکه کاری ندارد که، من در عرض دو سه روز به حضور میرسم! این توهمِ ذهن است. حضور را یک جسم تجسم میکند، خودش را از همه زرنگتر میداند، کاملتر میداند، میگوید من زودتر از دیگران میرسم، مسابقه دارد، مقایسه میکند. نه!
صبر، شما میگویید که ببینید قضا، قضا یعنی خداوند تصمیم میگیرد، قضاوت میکند در مقابل قضاوت من. «کُنفَکان»، او میگوید بشو و میشود. دائماً این فضا دارای «بشو، میشود» است. این فضای گشودهشده دارای خاصیت «کُنفَکان» است، یعنی آن خداوند میگوید بشو و میشود، بشو و میشود. این زمان خودش را دارد مثل باز شدن گل گفتم. این صبر است.
هر کسی سؤال میکند صبر ندارد، هر کسی گفتوگو میکند، بحث و جدل میکند و اعتراض میکند، نمیدانم استدلال میکند، صبر ندارد، نمیداند صبر چه هست یعنی، اصلاً نمیداند چه هست. شکر هم نمیداند چه هست. شکر یعنی یک همچو ابزاری در اختیار ما هست بهنام فضاسازی، اینکه میگوید:
درنگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لاتُبْصِرون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۲)
این شُکر دارد. میگوید فضا در درون تو میتواند گشوده بشود به من تبدیل بشوی، این شکر ندارد؟ اینکه شما میتوانید با خِرد کُل، خردی که تمام کائنات را اداره میکند، در اختیار شما باشد، این شکر ندارد؟ یعنی شما راضی نیستید؟! برای این کار، مدیون حالا بگوییم زندگی یا خداوند نیستید؟! شما حس نمیکنید این یک لطف بزرگی است در حق یک باشندهای که شما به خرد کل دارید مجهز میشوید؟! دارید با صنع عمل میکنید، دارید به طرب بیهمانند، طرب ذاتیتان که دائماً شادی است، ارتعاش به شادی هست میرسید، این در شما هیچگونه قلقلکی ایجاد نمیکند که من باید در هر لحظه شاکر باشم، راضی باشم؟ این شما را مجبور نمیکند که چیزها را نیاورید، مرکزتان پرهیز کنید؟ اگر یکی ندا را بگیرد، این کار را میکند.
«ندا رسید به جانها که چند میپایید؟» یک معنیاش این است که چرا فضاگشایی نمیکنید؟ چرا من را نمیآورید مرکزتان؟ اگر حداکثرِ نزدیکی شما به من «زاد و بود» شما است، چرا الآن نمیپرید؟ مگر از جنس من نیستید؟ چرا از آن استفاده نمیکنید؟ استفاده از جنسیت من شکر شما است، استفاده از این ابزارهایی که من به شما دادم شکر شما است. درست است؟ خالی کردن مرکزتان، تمیز کردن خانۀ من که دل شما است، شکر شما است که نمیکنید، پرهیز شما است که نمیکنید! اینها را مولانا میگوید، من نمیگویم ها!
بعد آن موقع حقیقت وجودی انسان [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] ظاهر میشود که حقیقت وجودی انسان همین مثلث قبلی هست [شکل۶ (مثلث واهمانش)] که شما وقتی فضا را باز میکنید، زمان روانشناختی میرود دنبال کارش، منذهنی میرود دنبال کارش، حرف زدن برحسب ذهن میرود دنبال کارش، «اَنْصِتوا» میآید، شما ساکت میشوید. درنتیجه میآیید به این لحظهٔ ابدی، هشیاریتان از جنس نظر میشود، هشیاری جسمی نمیشود. هشیاری نظر همان هشیاری است که قبل از ورود به این جهان داشتیم، یک هشیاری دیگری است که وقتی ما ناظر میشویم و شاهد میشویم آن را داریم.
الآن هم دارید شما، حتماً تجربه کردید منتها چون با ذهن میخواهید ببینید نمیتوانید ببینید. ولی این شکل نشان میدهد که [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] «ندا رسید به جانها که چند میپایید؟» این دیگر صبر نمیکند، درنگ نمیکند در ذهن، فضا را باز کرده، به صبر و شکر و پرهیز دست میزند، آمده به این لحظهٔ ابدی، درست است؟ این لحظه را با پذیرش کامل شروع میکند، از شادی بیسبب، از طرب درونیاش، ذاتش دارد استفاده میکند، این چشمهای است که جوشان است میآید و هر لحظه به صُنع دست میزند، میبینید که فکر جدید تولید میکند.
این بیت را خواندم برایتان، سه بیت را:
مَنفَذی داری به بحر، ای آبگیر
ننگ دار از آب جُستن از غدیر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۰)
غدیر: آبگیر، برکه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱)
کُدیهساز: گداییکننده، تکدّیکننده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درنگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لاتُبْصِرون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۲)
🔟1️⃣5️⃣ ۲۱ 🔟1️⃣5️⃣