در اینجا هم میگوید «گِل بمانَد خشک و او شد مستقل»، یعنی این منذهنی شما که اینهمه به آن افتخار میکنید، میبینید خشک میشود بیرون در، شما مستقل میشوید از تمام چیزهایی که ذهن نشان میدهد.
میگوید آب را از گِل کشیدن یعنی چه؟ آب را از گِل کشیدن یعنی تو شراب ناب زندگی را و انعکاس آن در بیرون را که زیبایی است، چیزهای سازنده هست جذب میکنی. اینها را در زندگیات بهوجود میآوری.
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۷)
هریکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۸)
این خُمارِ غمْ دلیلِ آن شدهست
که بدآن مفقودْ مستیّات بُدهست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۹)
شما اینها را میتوانید بخوانید بعد واقعاً ببینید که فضای ذهن چه کارهایی میکند و بیرون آمدن چهجوری است. آیا در جهان چیزی هست که آمده به مرکزتان، شهوتش را دارید؟ میخواهد مال بشود، میخواهد جاه بشود، مقام بشود یا نان بشود، خوردنی بشود. هر کدام از اینها به تو اگر مستی بدهد، مستی مجازی بدهد، اگر آن را پیدا نکنی، بیحال میشوی، ناخوش میشوی، خُمار میشوی.
و ما خُمار غم داریم. ما دائماً میگوییم که من غم این را دارم که این را داشتم، آن را داشتم، آن را داشتم در گذشته. در حالتی که با صنع و طرب در این لحظه که خداوند به شما میدهد به هیچچیز احتیاج ندارید. هر لحظه صنع و طرب خودش را دارد. شما چرا میروید به گذشته یا آن چیزهایی که داشتید یا مفقود شده؟
پس خمار غم ما که بیشتر مردم به آن دچار هستند، مینالند، دلیل بر این است که مستی ما به چیزهایی است که از بین رفته است، نمانده. نتیجه میگیریم که ما نباید براساس چیزهایی که میتواند مفقود بشود، مست بشویم. اینها همان چیزهای آفل هستند که ذهنمان نشان میدهد.
ز آب و گِل چو چنین کُندهایست بر پاتان
به جهد کُنده زِ پا پارهپاره بُگْشایید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
کُنده: هیزم، قسمت پایین درخت، قطعهٔ چوبی که برای شکنجه به پای زندانیان میبستند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس از همانیدگیها یک وزنهٔ چوبی یا آهنی بر پای جانمان بسته شده، باید با جهدمان تکهتکه این همانیدگیها را از پایمان باز کنیم.
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شَوی خوش چون سمرقند و دمشق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣٢۸۹)
جَوجَوی چون جمع گردی زاِشتباه
پس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣٢۹۰)
جَوجَو: یکجو یکجو و ذرّهذرّه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس باید با فضاگشایی، فضاگشایی، یکی شدن با زندگی، اجزای خودمان را از چیزها هی بیرون بکشیم تا مثل سمرقند و دمشق آباد بشویم و خوشحال بشویم. زمان مولانا سمرقند و دمشق شهرهای آباد و شادی بودند.
و تکهتکه، ذرهذره، جَوجَوی یعنی جوجویی اگر از اشتباهات خودمان که همانیده هستیم و درد ایجاد کردیم جمع بشویم، حس مسئولیت کنیم، فضا را باز کنیم، بگوییم خودمان کردهایم، الآن مرکزمان عدم میشود، مرکزمان را از جسم برمیداریم، ذرهذره اگر جمع بشویم، زیاد میشویم، انباشتگی حضور، حضور، بالاخره ما از سرمایهگذاری جسمها میآییم بیرون. هیچچیزمان، هیچ قسمتی از هشیاریمان الآن دیگر در چیزها نیست. پس بنابراین سکۀ خداوند را میشود بر ما زد که ما از جنس او شدیم.
بله میشود ما را خرج کرد الآن. خداوند میتواند خرج کند. میگوید یک بندهای دارم که از طریق او، گفت شادیام را تجربه میکنم، صُنعم را تجربه میکنم، جهان را بهوسیلهٔ او آباد میکنم.
تو چو تیغِ ذوالفقاری، تنِ تو غلافِ چوبین
اگر این غلاف بشکست، تو شکستهدل چرایی؟
تو چو بازِ پایبسته، تنِ تو چو کُنده بر پا
تو به چنگِ خویش باید که گِرِه ز پا گشایی
چه خوش است زَرِّ خالص چو به آتش اندر آید
چو کنَد درونِ آتش هنر و گُهرنمایی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۴۰)
پس اصلمان مثل تیغِ شمشیرِ بُرنده است. «تو چو تیغِ ذوالفقاری»، ذوالفقار در اینجا بهمعنی شمشیر بُرّان و تَنِ تو غلاف آن است. پس این خداییت ما، این زرّینبیل مثل تیغ همهچیز را میبُرد، اگر در این لحظه هشیار بشویم و فضا را باز کنیم. اگر این غلاف منذهنی شکست، خب بشکند، ما که تیغ هستیم، ما که خود شمشیر هستیم، ما چرا باید شکستهدل بشویم؟ دل ما که این ذهن نیست.
ما مانند یک بازِ پایبسته هستیم و منذهنی ما کندهٔ پای این باز است، یعنی این باز باید پرواز کند برود پیش شاه، اما با دستهای خودمان باید گره از پای خودمان باز کنیم. اشتباه یک عده این است که فکر میکنند باید بایستند، هیچ حرکتی نکنند خودشان، یکی میآید باز میکند، یا مسئولیت دیگران است که گره از پای آنها یعنی آن گرهای را که منذهنی بسته شده به پای جانشان یکی باز کند. نه، وظیفهٔ شخص شماست.
🔟1️⃣5️⃣ ۵۰ 🔟1️⃣5️⃣
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نَبْود، یا فتی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۱۵)
پس نیام کلّیِ مطلوبِ تو من
جزوِ مقصودم تو را اندر زَمَن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۱۶)
فتیٰ: جوان، جوانمرد
زَمَن : زمان، روزگار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بیت اول را داریم بهاصطلاح تفسیر میکنیم، یک مقدار کمک میکنیم که مشخص بشود چرا ما از این ذهن بیرون نمیرویم یا نمیتوانیم برویم. از زبان زندگی میگوید، تو میگوید عاشق بر منی و حالت ذهن خودت، «عاشقی تو بر من و بر حالتی».
ولی تو میگویی من عاشق خدا هستم، درعینحال دنبال حال خوب میگردی، حال منذهنیِ خوب میگردی، پس دنبال خدا نیستی، دنبال حال خوب میگردی، ولی بدان که حال منذهنی قابل کنترل نیست، بستگی به چیزهای آفل است، هِی دارد تغییر میکند. شما حال خوب را در خودتان نمیتوانید نگه دارید.
پس خداوند میگوید من همۀ مطلوب تو نیستم، من باید همۀ مطلوب تو باشم، «پس نیام کلّیِ مطلوبِ تو من». توجه میکنید چقدر مهم است این بیت؟ اگر توجه کنید!
یعنی شما الآن میگویید مهمترین چیز در این لحظه برای من فضاگشایی و تبدیل به او است، برای اینکه الآن گفتیم که شما اگر به او تبدیل نشوید، خرّوب خواهید شد. هیچ چارهای ندارید زندگیتان را خراب کنید و نمیتوانید بفهمید چهجوری خراب میکنید. متأسفانه با منذهنی مثلاً ما رابطهمان را با همسرمان خراب میکنیم، فکر میکنیم او میکند، ولی متوجه نیستیم که با منذهنی ما چه کارها میکنیم. اصلاً نمیتوانیم بفهمیم.
پس بنابراین همۀ مطلوبِ ما، همۀ آن چیزی که میخواهیم زنده شدن به خداوند است. این نمیتواند یک هدف زمانی باشد. حالا ما داریم کار میکنیم، ده سال دیگر به خداوند زنده میشویم، نه، این منظور ما در این لحظه است. اصلاً هر کاری که ما میکنیم، زندگی اتفاقی بهوجود میآورد برای این کار است. برای این نیست که پول شما زیاد بشود، بروید خانۀ بزرگتر بخرید. آن هم جزو مقصود زمانی شما میخواهد باشد، ولی شما باید اول بگویید که هر لحظه من حواسم به این کار است.
این کار سخت است، برای اینکه ما عادت کردیم همانیدگیها را زیاد کنیم، از آنها زندگی بخواهیم، وضعیت زندگی را خوب کنیم، حال منذهنیمان را خوب کنیم و راههایش هم بلدیم، دوستان زیادی پیدا کنیم، بگوییم، بخندیم، برقصیم، فلان. اینها هیچ اشکالی ندارد ها! ولی آن راههایی که منذهنی پیدا کرده برای حال منذهنی را خوب کردن، اینها قابل کنترل و در دست داشتن دائمی نیست.
پس برای اینکه من حالم را واقعاً بهطور اساسی خوب کنم، زنده شدن به خداوند باید همۀ مطلوبِ من باشد. نمیتواند من میخواهم خانه بخرم، پولدار بشوم، مدرک بگیرم، به خدا هم میخواهم زنده بشوم، اینطوری نمیشود گفت، این میشود مقصودهای ذهنی. جزو هدف ذهنی نمیتواند باشد، بلکه این لحظه مقصود شما است. اصلاً منظور از زندگی، فکر و عمل این کار است. البته آن چیزهایی هم که توی ذهنت میخواهی، آن هم از این راه میسر میشود و به بهترین صورت.
حَیْثُ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۵)
«در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسویِ آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید که این چیزی است که خدا شما را از آن بازنداشتهاست.»
این را هزار بار خواندیم. در هر وضعیت ذهنی که هستید که خودتان را حقیر میبینید، خودتان را بزرگ میبینید، نقشتان را خوب میبینید، باید فضا را باز کنید، رو به او کنید، رو به خداوند کنید. فقط این کار برای ما مُجاز است.
این بیت ای کاش باز هم این هم عربی نبود، یک جوری مولانا ساده میگفت. خلاصه میخواهد بگوید که هر انسانی در این لحظه فقط به یک کاری مجاز است، فضا را باز کند، رو به او بکند، با سلیمان وارد دریا بشود.
خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم
آوازِ خروس و سگِ آن کوی شنیدیم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۸۰)
بلند شوید، نخوابید در ذهن که نزدیک زندگی شدیم. درست است؟ چراکه از جماد به نبات، از نبات به حیوان، از حیوان افتادیم توی ذهن، خوابیدیم در ذهن در همانیدگیها. بلند شوید، دیگر نخوابید، برای اینکه نزدیک عشق رسیدیم. نزدیک است که به بینهایت و ابدیت او زنده بشویم، با او یکی بشویم، چراکه «آوازِ خروس و سگِ آن کوی شنیدیم».
«آوازِ خروس»، فضا وقتی باز میشود خروس زندگی میخواند و منذهنی هم بهعنوان سگِ کوی خداوند دارد عوعو میکند. میبینید ما بهصورتِ ببخشید منذهنی، سگِ کوی خداوند، هِی داریم حرف میزنیم، یعنی یک کسی که عارف است، باز کرده، میرود میبیند یک منذهنی واقعاً عوعو میکند بیخودی با مقاومت و قضاوت، پس بنابراین سگِ این کوی است. اما وقتی فضا را باز میکند زندگی بهصورت خروس دارد بانگ میکند و ما را بیدار میکند، خبر میدهد به ما که صبح است و ما داریم به او زنده میشویم. هر دو را شنیدیم.
🔟1️⃣5️⃣ ۴۸ 🔟1️⃣5️⃣
این را باید شما حواستان به خودتان باشد، کمتر مزاحم خودتان بشوید با ذهنتان، هِی چطور؟ چطور؟ سؤال نکنید، یکدفعه سؤال را بگذارید کنار اصلاً. شما سؤال نکنید، ولی خب ذهن شما میگوید آقا سؤال نکنیم که دیگر نمیتوانیم بفهمیم که، اصلاً این موضوع فهمیدن نیست که.
فهمیدن در همین حد است که دارم میگویم سؤال نکنید، شما بفهمید نباید سؤال کرد. صبر باید بکنید. خودتان را زیر فشار قرار ندهید. بگویید که من با فکر کردن این موضوع را حل میکنم، با فکر کردن حل نمیشود. فکر کردن مربوط به هشیاری جسمی هست.
سببسازی، علت و معلول کردن در فضای بیرون بعضی موقعها جور درمیآید، ولی اگر براساس توَهم ما باشد آن هم جور درنمیآید. اصل در این لحظه صنع است، ولی با منذهنی صنع امکان ندارد. درنتیجه شما الآن این حرفها را میشنوید، برمیگردید از زندگی، شما میگویید دیگر بعد از این من خب از طریق زیاد کردن همانیدگیها مثل پولم، خانهام، زیباییام خودم را نشان نمیدهم. درست است؟
اینها را میفهمیم و خودم را به مردم عرضه نمیکنم، نمیخواهم دیده بشوم و اینها، ولی خب پس من برگردم دیگر. همینکه برمیگردید وارد این جو میشوید که جو میگوید خب چطوری حالا برگردیم؟ آن چطوری را شما نپرسید و جواب ندهید و بگویید نمیدانم. توجه میکنید؟
بهنظر منذهنی میآید که من که این حرف را میزنم پس سواد ندارم. اگر مولانا بود به شما میگفت چطوری. یکی ممکن است بگوید شما که نمیدانید چطوری، نمیتوانید توضیح بدهید پس چه میگویید شما؟ این سؤال غلط است. توجه میکنید؟ این فضا که زندگی است، خداوند است خودش باز میشود. همیشه با شماست، همیشه استفاده میکنید، ولی نمیبینید، چرا؟ برای اینکه با ذهن میخواهید ببینید.
مثلاً شما، گفتم دیگر، به موسیقی گوش میدهید نُت را میشنوید، فاصلۀ بین دوتا نُت را که خلأ است، سکوت است آن را هم میشنوید. سکوت را همان فضا میشنود که فضا را میگوید، فضاگشایی را در مرکزتان گذاشتم. درست است؟ هواپیما را میبینید، فضای اطرافش را در آسمان میبینید. فضای اطرافش جسم نیست، بهوسیلۀ فضای درونتان دیده میشود. درست است؟
اگر این خاصیت در ما نبود، اصلاً نمیتوانستیم زندگی کنیم. شما میآیید از در رد بشوید نمیسایید به در، میدانید که باید فاصله بگیرید. آن فاصله را آن فضای درون تشخیص میدهد. توجه میکنید؟ خلأ را آن میشناسد، وگرنه ما به هم میخوردیم، اصلاً زندگی نمیشد کرد، یعنی این خداوند، این فضاگشایی، این فضا و باز شدنش، بسته شدنش همیشه در ما صورت میگیرد، ولی ما متوجهاش نیستیم. توجه کنید! و بهوسیلۀ آن خاصیت اصلاً این چشم ما هم میبیند. خلاصه، بهاندازۀ کافی صحبت کردیم.
از غیب، رو نِمود صَلایی زد و بِرفت
کاین راه کوته است گرت نیست پا رَوا
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۹۸)
صلا: دعوت عمومی
رَوا: مخفّفِ روان، رونده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید خداوند در این لحظه از غیب پیدا میشود، خودش را نشان میدهد، میگوید که این راه کوتاه است ها! که امروز گفتیم دو قدم است، اگر پای منذهنیات روان نیست. اگر با پای منذهنی، با اسبابهای منذهنی نمیآیی این راه کوتاهِ کوتاه است. شصت سال طول نمیکشد.
فقط توجه به آن ممکن است در یک لحظه صورت بگیرد. «از غیب، رو نِمود» یعنی زندگی، خداوند رو نمود، یک دعوت عمومی کرد و رفت، چرا رفت؟ ما نخواستیم ببینیم، نخواستیم پیغامش را بگیریم، نخواستیم فضا را باز کنیم، نخواستیم او را ببینیم. مرتب سعی کردیم با مقاومت و قضاوت، منذهنی تشکیل بدهیم، بهوسیلۀ ذهنمان ببینیم. شما دنبال یک خدای ذهنی میگردید؟ نمیتوانید پیدا کنید، نیست، ولی فضاگشایی کنید، او را میبینید. از اسبابهای ذهن میگوید استفاده نکن، «گرت نیست» پای ذهنی، «رَوا» یعنی روان.
ز تو تا غیب، هزاران سال است
چو رَوی از رهِ دل، یک قدم است
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۳۵)
از تو تا خدا هزاران سال است، اما از راه دل بروی، از راه فضاگشایی بروی، یک قدم است.
سیرِ عارف هر دَمی تا تختِ شاه
سیرِ زاهد هر مَهی یک روزه راه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۱۸۰)
عارف فضاگشا است، زاهد منذهنی دارد، اینجا زاهد بد است. درست است؟ زهد میکند، زهد خشک ذهنی میکند، پرهیز ذهنی میکند. آقا این را نمیخورم، اینجوری نمینشینم، آنجوری راه نمیروم. سیر عارف با فضاگشایی، هر لحظه پای تخت خداوند است، اما سیر زاهد یکروزه راه را یکماهه میرود. آن راهی که عارف در این لحظه، در یک لحظه میرود، او در یک سال میرود، در ده سال میرود، یا اصلاً نمیتواند برود، چرا؟ برای اینکه با ذهن میرود.
مگر با درد و فشار یکدفعه بنشیند، بهاصطلاح تأمل کند که اشتباهم چیست، از زاهد بودن دربیاید، تبدیل به عارف بشود. عارف کسی است که خدا را میشناسد، زاهد در این معنا کسی است که، در معنای خوب هم بود البته امروز:
🔟1️⃣5️⃣ ۴۶ 🔟1️⃣5️⃣
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشَش اختر را مقادیری نماند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵)
اختر: ستاره.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس شما فضا را باز میکنید، خداوند نورش را مستقر میکند و درون ذهن، شما آب نمیکوبید، کار بیهوده نمیکنید، بیهوده هم حرف نمیزنید. اگر زندگی از طریق شما حرف زد میزنید، وگرنه ساکت هستید. درست است؟
هَلا که باده بیامد، ز خُم برون آیید
پِیِ قَطایف و پالوده تن بپالایید
هلا که شاهدِ جانْ آینه همیجوید
به صیقلْ آینهها را ز زنگ بِزدایید
نمیهِلند که مَخلَص بگویم اینها را
ز اصلِ چشمه بجویید آن، چو جویایید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
قَطایف: نوعی حلوا
پالوده: فالوده، نوعی خوراکی شیرین
پالودن: پاک کردن، صاف کردن
زُدودن: پاکیزه ساختن، صاف و روشن کردن
هِلیدن: اجازه دادن، گذاشتن
مَخلَص: خلاصهٔ کلام، چکیدهٔ سخن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خبر خوش میدهد و شما را آگاه میکند. اگر ما این غزل را عمل کردیم، فضا را باز کردیم، باده از آنور آمد. حالا اینطوری بخوانیم یعنی از خُم ذهن بیرون بیایید. ذهن را به یک خُم، همینطور که به برکه تشبیه کرده بود، به خم تشبیه کرده و میگوید که شما از ذهن بیایید بیرون.
«هلا که باده» رسید از طرف زندگی، آب حیات رسید. و برای چیزهای شیرین درونی و بیرونی، درون ما که پایین میگوید «شاهدِ جان آینه همیجوید»، آینه، ترازو عبارت از این است که شما، قبلاً هم دیدیم گفت که
پس نبیند جمله را با طِمّ و رِمّ
حُبُّکَ الْاَشْیاءَ یُعْمی و یُصِمّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۴)
طِمّ: دریا و آب فراوان.
رِمّ: زمین و خاک.
با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
و وقتی با «طِمّ و رِمّ» میبینیم، یعنی هم دریا را میبینیم هم فرم را میبینیم، شاهد جان شدیم و برکتِ آن، چه میشود؟ در درون و بیرون منعکس میشود.
پس شما بیایید تن، همین ذهن را، پالایش بدهید، تمیز کنید. برای چه؟ برای اینکه این درونتان هشیاری صاف باشد، خالص باشد، انعکاسش در بیرون هم چیزهای زیبا باشد، سازنده باشد. درست است؟
«پیِ قَطایف و پالوده». قطایف و پالوده میدانید قطایف نوعی حلوا است. پالوده هم فالوده، نوعی خوراکی شیرین. پالودن: پاک کردن. زدودن: پاکیزه ساختن، صاف و روشن کردن. هلیدن: اجازه دادن، گذاشتن. مَخلَص: خلاصهٔ کلام، چکیدهٔ سخن. اینها را فهمیدیم.
پس بنابراین شما خوشحال باشید اگر این غزل را عمل کنید، از آنور مِی میآید، شما هم از ذهن بیرون میآیید که تا حالا گیر کرده بودید در ذهن. به دنبال چه؟ قطایف و پالوده تنتان را تمیز میکنید از همانیدگیها و دردها.
دوباره میگوید هلا، خبر خوش، آگاه باشید که شما میتوانید شاهد جان باشید. «هلا که شاهدِ جانْ آینه همیجوید» یعنی، شاهدِ جانْ خداوند است، خداوند میخواهد شما آینه بشوید.
حق همی خواهد که تو زاهد شَوی
تا غَرَض بگْذاری و شاهد شَوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲)
وقتی شاهد میشویم، آینه هم میشویم، که همهچیز را با «طِمّ و رِمّ» میبینیم. یعنی آدمها را میبینیم، منذهنیشان را میبینیم، زندگیشان را هم میبینیم. خودمان را بهصورت زندگی میبینیم، جوهری که روی خودش قائم است، ذهنمان را هم میبینیم، میفهمیم که آنجا چه خبر است، توجه میکنید؟
اگر قسمتهایی از منذهنیمان مانده باشد، آن هم میبینیم. اگر فکر منفی کردیم، آن هم میبینیم. فکر مثبت کردیم، آن هم میبینیم. شما بیایید آینههایتان را که دلتان هست، با صیقل، با شناسایی و انداختن همانیدگیها و دردها، که آنها زنگ آینهٔ شما هستند، اینها را پاک کنید.
و الآن میگوید من را نمیگذارند اینها را خلاصه کنم، یعنی همهچیز را توی این غزل نگفتم، این خیلی خلاصه بود. «نمیهِلند» یعنی از آنور نمیگذارند، آن کسی که حرف میزند نمیگذارد. چه کسی حرف میزند؟ خداوند حرف میزند. «نمیهِلند که مَخلَص»، خلاصه کنم این صحبتها را. پس معلوم میشود گستردهتر از این است.
«ز اصلِ چشمه بجویید آن»، اصل چشمه با فضاگشایی در درون شما است. باید فضا را باز کنید از آنجا جستوجو کنید، چرا؟ دوباره «چو جویایید».
🔟1️⃣5️⃣ ۴۴ 🔟1️⃣5️⃣
پس امروز بررسی کردیم که فضای ذهن که فضای همانیدگیها است، جای زندگی ما نیست. اگر آنجا بمانیم، یک منِ فرعی درست میکنیم که حادث است. و این منِ فرعی یا منذهنی خرّوب است، زندگی ما را خراب میکند، ولی دیدی دارد که ما خودمان را مسئول خرابی زندگیمان نمیبینیم و قبول نمیکنیم و دیگران را ملامت میکنیم و زیر بار مسئولیت نمیرویم و خودمان را فعال نمیکنیم. فکر میکنیم که مسائل ما را دیگران ایجاد میکنند، زندگی ما را دیگران خراب میکنند، مجهز به پندار کمال هستیم. همهچیز که بر طریق انتقاد از ما باشد، به ما برمیخورد. درد داریم، دردها را حمل میکنیم، دردها را یک سرمایه میدانیم، دردها را نمیاندازیم. یک داستانی میسازیم بهنام گذشتهمان که توجیه میکنیم، که این پُر از بهثمرنرسیدگی است، ناکامی است. و مسئول این ناکامی را دیگران میدانیم و فکر میکنیم ناکامیها باید در آینده به کام برسند.
این ناکامیها و کامها همه توهمی هستند، هیچکدام به زندگی مربوط نیستند، زندگی تویشان ندارند، اینها همان کیسههای تُهی هستند. در این حالت این بیل زرین ما، خلاقیت ما در حدث است، در کثافات است. و امروز گفت که در دردها و هشیاری جسمی و در بیابانهای ذهن چرا زندگیتان را تلف میکنید؟ این نتیجه ندارد.
همهٔ اینها را گفتیم. و در این دو بیت مولانا به ما گفت که هر لحظه یا این لحظه برای اینکه از آن یاد بگیرید، باید حواستان به خودتان باشد، اشاره میکند به یک آیهٔ قرآن که «ندایِ فَاعْتَبِروا بشنوید اُولُوالْاَبْصار»، یعنی ای صاحبان بصیرت این ندا را بشنوید که خداوند میگوید این لحظه باید از پیغام من چیزی یاد بگیرید. و شما کودک نیستید، از جنس من هستید، بالغ هستید و اختیار دارید و میتوانید این شناسایی را بکنید.
بعد هم میگوید این یادگیری و اعتبار چیست، عبرت چیست. باید از جوی ذهن بهطور کلی بجهید، یعنی از ذهن خارج بشوید. «هَلا» یعنی آگاه باشید و این خبر خوش را بشنوید که از جوی منذهنی میتوانید به آن طرف بپرید، همیشه جوان هستید، جنس من پیر نمیشود، فقط فرم شما پیر میشود، آن حادث پیر میشود و شما از جنس من هستید، پیر نمیشوید.
و شما میدانید که برای اینکه این لحظه شما یاد بگیرید، باید حواستان روی خودتان باشد و این مشکلترین چیز است در دنیا. حواس ما دائماً پرت میشود به دیگران، گاهی اوقات دیگران را نصیحت میکنیم، میخواهیم حَبر و سَنی کنیم. قرار شده این کار را نکنیم.
و این بصیرت، صاحب بصیرت که در یک غزل دیگر هم داشتیم که
قومی که بر بُراقِ بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مَه نظر کنند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۶۲)
این قوم شما هستید که سوار بُراق شدهاید، هشیاری سوار هشیاری شده و مرکز عدم شده و با براق بصیرت که با چشم خدا میبینید، سفر میکنید و بدون ابر و غبار همانیدگیها و دردهای ذهنی به خداوند نظر میکنید. اگر اینطوری باشد، که این هم همان معنا را میدهد:
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاهِ صَعب به یک تَک عَبَر کنند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۶۲)
صَعب: سخت و دشوار
تَک: تاختن، دویدن، حمله
عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این دامگاه صعب است، بسیار دشوار است، به این سادگی نیست. هر روز فعالانه باید کار کنیم و حواسمان روی خودمان باشد. که میبینید فعالانه کار نمیکنیم، منابعمان را در این راه صرف نمیکنیم. گهگاه کار میکنیم، دائماً کار نمیکنیم یا بهاندازهٔ کافی کار نمیکنیم و متوجه نیستیم که این دامگاه، که مخصوصاً دیگران هم منذهنی دارند و با ارتعاششان روی مرکز ما اثر میگذارند، ما این کار را دستکم میگیریم. از این دامگاهِ مشکل و صعب، میگوید اینها با یک تکان، با یک پرش، با یک حمله عبور میکنند.
پس این معنی کردن این ابیات مهم نیست، بلکه این سؤال است که آیا در این لحظه من چیزی یاد میگیرم؟ چه یاد میگیرم؟ چه چیزی را عوض میکنم؟ از کدام جو میجهم؟ اینها را از خودتان باید بپرسید. آیا من برنا هستم، جوان هستم؟ انرژی دارم؟ از زندگی قدرت میگیرم یا از منذهنی و دردهایم؟ و بیقوت شدهام، بینیرو شدهام؟!
اینها را به شما نشان دادیم، آیهٔ قرآن بود.
«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَار.»
«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ حشر (۵۹)، آیهٔ ۲)
درونِ هاوَنِ شهوت چه آب میکوبید
چو آبتان نَبُوَد بادِ لاف پیمایید
حُطامْ خوانْد خدا این حشیشِ دنیا را
در این حشیش چو حیوان چه ژاژ میخایید؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
آب در هاون کوبیدن: کار بیهوده کردن
لاف: گفتار بیهوده و گزاف
حُطام: خرده و ریزۀ گیاه که زیر پا میریزد. مجازاً مال و ثروت
حشیش: گیاه خشک، مال بیارزش دنیا. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حدید (۵۷)
ژاژ خاییدن: سخنان بیمزه، بیهوده، و بیمعنی گفتن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔟1️⃣5️⃣ ۴۲ 🔟1️⃣5️⃣
پس بنابراین «فَاعْتَبِروا» یعنی عبرت بگیرید و «اُولُوالْاَبْصار» یعنی صاحبان بصیرت، مردمان روشنبین. خاییدن یعنی جویدن. جَستن: جهیدن. بُرنا یعنی جوان.
پس بنابراین میگوید این ندا را بشنوید. پس خداوند میخواهد ما لحظهبهلحظه یاد بگیریم. شما بگویید من این لحظه چه یاد میگیرم؟ گفتم اگر ما در این لحظه میخواستیم یاد بگیریم، ندای زندگی را میشنیدیم، میگفتیم الآن من چرا خشمگینم؟ این خشم من از چیست؟ الآن این حال را دارم، این حال به من چه پیغامی آورده؟ الآن حاضرم، این مسئله را چهجوری من ایجاد کردم؟ پس ندای یاد بگیرید در این لحظه را، ای صاحبان بصیرت بشنوید.
«نه کودکیت»، شما که کودک نیستید، سر آستین را برای چه میجَوید؟ سر آستین را جویدن یعنی کارهای بیهوده کردن، بد دیدن، همین برحسب منذهنی دیدن. منذهنی را شما یک پیراهن بگیرید، آستینش را داریم میجویم، یعنی حرف میزنیم، برحسب منذهنی حرف میزنیم و عمل میکنیم. کودکیم ما؟ بعد میگوید اعتبار چیست؟ یادگیری چیست؟ فقط یعنی جَستن از جوی. عرض کردم ما از آنور آمدیم به یک ذهن، بعد بهمحض اینکه جلو میرویم، برمیگردیم جوی را میبینیم.
چشمِ او ماندهست در جویِ روان
بیخبر از ذوقِ آبِ آسمان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۵)
جوی روان همین جوی ذهن است و الآن هم مثال زدم گفتم که همین که مرید شیخ ابوالحسن آمد اول با زن صحبت کرد. اول که شما میخواهید بروید بهطرف زندگی، میافتید به گفتگوهای ذهنی.
خب میگوید اعتبار این است که هر کسی که میخواهد یاد بگیرد باید بگوید که من، اصلاً از کل جو اگر یکدفعه بجهد تمام شد دیگر! یعنی میگویید هر حرفی که براساس سببسازی من میزنم این مفرغ است، من نمیخواهم آن را بشنوم. من به حرف سببسازی ذهنم گوش نمیدهم، این همین جوی است. «خود اعتبار چه باشد» که از این جوی روان ذهن که چشمم مانده، همه چشمشان را دوختند به ذهنشان که چه نشان میدهد.
چشمِ او ماندهست در جویِ روان
بیخبر از ذوقِ آبِ آسمان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۵)
آسمان، فضای گشودهشده.
مَرْکبِ هِمّت سویِ اسباب راند
از مُسَبِّب لاجَرَم محروم ماند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۶)
ما میرویم بهسوی سببسازی، از مسبب که زندگی است ما محروم میمانیم. پس اعتبار، یادگیری این است که شما همین الآن، حداقل این جوی ممکن است به چندین قسمت تقسیم شده باشد، از یک همانیدگی، یک فکر کردن، از یک سببسازی بجهید.
اگر میتوانید از همهاش بجهید. بگویید تمام حرفهایی که من براساس سببسازی میزنم این یاوه است، این صنع نیست، این بر حساب گذشتهٔ من است، این حرفها را گذشته میزند، یک گذشتهٔ زنده دارم در من حرف میزند و همهٔ فکر و ذکرش این است که برود در آینده به ثمر برسد. این زخم خورده، این درد دارد، این یاوه میگوید، این جوی من است. هر چه که از ذهنم میگذرد این یاوه است به درد نمیخورد، دارم به خودم ضرر میزنم، نمیخواهم ضرر بزنم.
من میخواهم فضا را باز کنم، متواضع باشم، اصرار به سببسازی نکنم. هر کسی که به این کار دست میزند یعنی واقعاً از جو میخواهد بجهد، فروتن است، با احترام با دیگران صحبت میکند، دیگران را هم قبول دارد، یعنی از آن حالتهای پندار کمال و ناموس و سلطهٔ دردها و میدانم و اینها میآید پایین.
«هلا، ز جو بِجَهید آن طرف، چو بُرنایید». شما از جو بجهید آن طرف، برای اینکه جوان هستید. بهمحض اینکه فضا را باز کنید بُرنا میشوید، جوان میشوید. ما پیر نمیشویم. این [اشاره به تن] پیر میشود، ولی ما پیر نمیشویم. ما همیشه جوان هستیم، همیشه میتوانیم از جو بجهیم آن طرف.
چه خوب که اگر در جوانی بجهیم، آری. ولی اگر نجهیدیم، در داستان آن کسی که خار مینشاند، میکارید در سر راه مردم، در آن دیدیم دیگر، میگفت که حاکم به او گفت که خداوند میگوید این خار را بِکَن. ما به تأخیر میاندازیم. یک روز به او جدی میگوید بِکَن، برای اینکه این هر روز جوانتر میشود، پرقدرتتر میشود این منذهنی و خروب شما، تو پیرتر میشوی. در جوانی شما تا قدرت داری واقعاً این را بِکَن.
الآن خوشبختانه میبینیم جوانان خروب را میکنند، دیگر نمیخواهند زندگیشان را خراب کنند، گردن دیگران بیندازند، حس مسئولیت میکنند، میدانند که خودشان دردهای خودشان را، گرفتاریهای خودشان را ایجاد میکنند. الآن فضا را باز میکنند به صنع و طرب دست میزنند. دیگر درد انباشته نمیکنند برای آینده. یک موجود پردرد نخواهند بود. بیدار هستند که دیگر درد درست نکنند، دردهای قدیمی را هم شناسایی کنند بیندازند، اگر دارند از رنجش و از حسادت و خشم و ترس و اینها. و چه خوب است که ما جمعاً بیدار بشویم که واقعاً بین انسانها ترس ایجاد نکنیم، ترس ایجاد نکنیم.
🔟1️⃣5️⃣ ۴۱ 🔟1️⃣5️⃣
و خودش دارد توضیح میدهد «به دوغِ گَنده و آبِ چَه و بیابانها». «دوغِ گَنده» همین دردهای ما است، دوغ گندیده یعنی. توجه کنید دوغ در مقابل مِی میآید، فضا را باز میکنی شراب مستکنندهٔ زندگی میآید، شادی بیسبب میآید. میبندی، یک هشیاری همراه با دردهای کهنه! ای بابا من سی سال است از فلانی رنجیدم و کینه دارم و انتقام میخواهم بگیرم و حسادت دارم و خشم دارم و ترس دارم و اضطراب دارم و عجله دارم با دوغ گندیده، بهجای مِی زندگی در این لحظه.
آبی که تهِ چاه از همانیدگیها میگیرم، این چاه چاهِ همانیدگی است، هشیاری جسمی. بعد آن موقع بیابان بی آب و علف ذهن، هیچ زندگی نیست، فقط درد و مسئله و گرفتاری هست. مسئله ایجاد میکنیم، مسئله حل میکنیم با عقل منذهنیمان.
با دوغ گندیده و هشیاری جسمی و در بیابان ذهن مسئله درست میکنیم، مسئله حل میکنیم، این را میگویند زندگی خود را «به بیهوده»، باید به کلمهٔ «بیهوده» توجه کنید، یعنی هیچ ثمری ندارد این زندگی، هیچ نتیجهای ندارد، هیچ کار سازندهای نمیکنی، زندگی خود را به بیهوده چقدر میفرسایید؟
حتی ما عمر کامل نمیتوانیم بکنیم، بهعنوان خروب یک آدمهایی هستند چهلسالگی سکته میکنند میمیرند. آخر چرا؟ چرا اینقدر فشار؟ چکار میخواهی بکنی؟ چرا از این غربت، از خانهٔ ذهن سفر نمیکنی بروی به خانهٔ اصلیات؟
از زبان خداوند مولانا میگوید، میگوید تو من را ملول کردی، تو قرار بود شادی بیسببِ اَعلا را تجربه کنی، کو پس؟ من میخواستم شادیام را در تو تجربه کنم، خِردم را در تو تجربه کنم، صُنعم را در تو تجربه کنم، چرا جلوی من را گرفتید؟ «عزم فرمایید»، باز هم ببین چقدر مؤدب صحبت میکند، ما بودیم چهارتا ناسزا میگفتیم.
به دوغ گَنده مشغولی؟ من چشمه در درون تو درست کردم، فضا را باز کن از چشمه از آنور آبِ عالی میآید، تمیز، آن را بخور. رفتی از ته چاه آب گندیده میخوری؟ من بهشت درست کردم برای تو، تو بیا فضا را باز کن انعکاسش در بیرون بهشت است، با عشق بهشت میسازی در روی زمین، چرا بیابان ساختی؟
چرا ما اینقدر درد جمعی و فردی ایجاد میکنیم و زندگیمان را فرسوده میکنیم؟ برای اینکه فکر میکنیم ذهن جای زندگی ما است، برای اینکه خود اصلی را نمیشناسیم، بهعبارتی شاید بگوییم خدا را نمیشناسیم.
«حیاتِ خویش به بیهوده چند فرسایید؟» حالا ما با جمع کاری نداریم، شما بگویید من میخواهم از خودم بپرسم واقعاً زندگی من چهجوری میگذرد؟ من از زندگیام استفاده میکنم؟ زندگیام را زندگی میکنم؟ آیا من مسئله درست میکنم مسئله حل میکنم؟ هی اختلاف ایجاد میکنم با مردم، با همسرم، با بچهام، با خانوادهام؟ آیا منهای ذهنی من را میکِشند به مسئلهسازی؟ آیا محیط، من اجازه میدهم محیط حال من را بگیرد؟ من میگذارم منهای ذهنی زندگی من را فرسوده بکنند و تلف کنند زیر پایشان یا نه من هر لحظه میتوانم از صنع و طرب استفاده کنم؟ من فهمیدم خداوند میخواهد صنع و طربش را از طریق من تجربه کند.
فرساییدن یعنی فرسودن و نابود کردن. اما واقعاً آن زندگیای که خدا به ما داده، ببینید وقتی با دردها میگذرد، ما زندگیمان را میسوزانیم نابود میکنیم. بعضیها به مرز خودکشی میرسند، چرا؟ آخر میشود که اینقدر آدم ملول بشود، اینقدر خودش را بیارزش بداند درحالیکه از جنس خدا است؟
خدای پَرِّ شما را ز جهد ساختهاست
چو زندهاید بِجُنبید و جهد بنْمایید
به کاهلی پَر و بالِ امید میپوسد
چو پَرّ و بال بریزد، دگر چه را شایید؟
از این خَلاص ملولید و قَعر این چَهْ نی
هلا، مبارک، در قَعرِ چاه میپایید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
شاییدن: شایسته و سزاوار بودن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید خداوند پَر شما را از جهد ساخته، از تلاش ساخته. شما میتوانید جهد کنید؟ اصلاً میدانید جهد چیست؟ آیا عمل کردن و فکر کردن برحسب منذهنی جهد است؟ نه جهد نیست، امروز دیگر صحبت کردیم. شما باید جهد را برای خودتان بنویسید که آقا جهد چیست.
بله فضاگشایی عرض کردم جهد است. اینکه کار بکنید، خدمت کنید، خدمت، خدمت، خدمت واقعاً به خود و دیگران، نه تحمیل خود به دیگران، شمع عشق خودتان را روشن کنید، روی خودتان کار کنید این جهد است. کار روی خودمان جهد است. «کار خدمت دارد و خُلقِ حَسَن». خُلقِ حَسَن یعنی خُلق فضای گشودهشده، خدمت هم که میدانید چیست.
شما اتفاقاً هر لحظه که فضاگشایی میکنید این یک خدمت است و جهد شما برای صبر، خویشتنداری، انعطاف، احترام به دیگران، اینکه دیگران را خشمگین نکنید، به هیجانات منذهنی نبرید، اینکه متوجه پندار کمالتان بشوید، ناموستان بشوید، دردهایتان بشوید، بگویید اینها را من خودم کردم و وَلو یک ذره جهدتان را اضافه کنید، اینها همه چیست؟ در طیفِ جهد است.
🔟1️⃣5️⃣ ۳۹ 🔟1️⃣5️⃣
حالا داریم میگوییم ما فهمیدیم، ما را نجات بده از دست اینها، ما میخواهیم، ما میدانیم دیگر این غرضها چه هستند، ما را میخواهند رسوا کنند. بنابراین این لحظه که من دارم به تو زنده میشوم قیامت من است، تو این فضا را باز کن باز کن باز کن باز کن که من به قاف قربت برسم. ولی:
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کآن سلیمان را دَمی نشناختیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۶)
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجَرَم واماندهٔ ویران شدیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۷)
ولی نمیخواهیم توی ذهن بمانیم کورمرغ بشویم. ناساخت یعنی بسیار غیرِحاضر، آن کسی که آمادگی ندارد. ما چه آمادگیای داریم؟ شما بفرمایید. آن امیر میگوید ای سُنقُر، تو بیا تاس و مَندیل و نمیدانم گِلِ سرشور و اینها را بگیر برویم به حمام.
شما صبر و شکر و رضا و فضاگشایی و درک اینکه ذهن جای خطرناکی است، آدم خروب میشود، اینها را شناختهاید؟ اینقدر نرم شدهاید، پذیرا شدهاید، زیر بار بروید بگویید که این دردها را من ایجاد کردم، این مسائل را برای خودم من ایجاد کردم، زندگیمان پیش نمیرود من نمیگذارم با منذهنیام، من خرابش کردهام؟ اگر اینها را نپذیرفتهاید پس ناساختید. و بنابراین یک لحظه هم روی خداوند را ندیدهایم، نشناختیم، درنتیجه مثل جغد شدیم دشمنِ بازان.
بازان آدمهایی مثل مولانا است. شما بگویید که آیا من یار مولانا هستم؟ در اشاعهٔ این دانش میکوشم؟ در نصب این دانش روی خودم میکوشم؟ مطابق آن رویم را، خودم را تغییر میدهم؟ یا مثل جغد دشمن مولانا هستم؟
ما دشمن بزرگانمان شدیم، لاجرم واماندهٔ ویران شدیم. دشمن خدا شدیم چون هر لحظه در اختیار ما است این خرد و این زندگی با فضاگشایی، اما ما واماندهٔ این ویرانهٔ ذهن شدیم که داریم این جهان را هم ویران میکنیم.
شما یک چیزی را بگویید که ما ویران نمیکنیم. آبها را آلوده نمیکنیم؟ انسانها را ما نمیترسانیم، آلوده نمیکنیم، به درد آلوده نمیکنیم، آواره نمیکنیم، مکانها را ویران نمیکنیم؟ بفرمایید. زمانها را به غم نمیگذرانیم؟ رابطهمان را با همسرمان، بچهمان، با خودمان خراب نمیکنیم؟ برای اینکه سلیمان را یک لحظه نشناختیم.
ولی این اختیار را هم گفت داریم که با سلیمان پای در دریا بِنِه تا که داوود برای شما زِره بسازد، تا آب برای شما مثل داوود زره بسازد.
اما اگر شما این کارها را کردید، مخصوصاً ابیات اخیر را و از ذهن رفتید، میشوید شافِع یعنی شفاعتکننده. توجه کنید که زندگی فقط بهوسیلهٔ انسانهایی میتواند خردش را، برکتش را پخش کند که حاضر و ناظر باشند.
شافع بودن یعنی شفاعتکننده بودن واقعاً این نیست که بهصورت منذهنی ما فکر میکنیم که یک نفر برود به خدا بگوید این فامیل ما است، این را کمک کن، خب این برود بهشت. همچو چیزی نیست، نه. هر کسی که فضا را باز میکند از جنس زندگی میشود، این شخص چون زندگی بهوسیلهٔ آن برکتش را پخش میکند این شافع است، شفاعتکننده است. پس:
زآن محمّد شافعِ هر داغ بود
که ز جز حق چشمِ او، مٰازاغ بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۱)
در شبِ دنیا که محجوب است شید
ناظرِ حق بود و زو بودش امید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۲)
از أَلَمْ نَشْرَح دو چشمش سُرمه یافت
دید آنچه جبرئیل آن برنتافت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۳)
شافع: شفاعتکننده
داغ: در اینجا یعنی گناهکار
شید: خورشید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین میگوید حضرت رسول به این علت شفاعتکنندهٔ هر گناه بود، آیا شما هم میتوانید باشید؟ بله. داریم همین را میگوییم دیگر. ما میتوانیم شفاعتکننده باشیم با فضاگشایی به یکی کمک کنیم ایرادش را ببیند، منذهنیاش را ببیند، دردش را ببیند، ناموسش را ببیند، پندار کمالش را ببیند. ما میتوانیم کمک کنیم به یکی خروب بودنش را در ذهن ببیند که الآن داریم میکنیم با پخش این ابیات.
شما هم میتوانید با این ابیات ببینید که شما بهعنوان خروب زندگی خودتان را خراب کردهاید و مجبور هستید زیر بار بروید و مسئولیت را قبول کنید. چون اگر نروید، خروبیتان زود تندتند بدتر خواهد شد.
پس بنابراین شما هم اگر مثل حضرت رسول، میگوید اگر جسمها را در مرکزتان نگذارید، فقط حق را بگذارید، دراینصورت شافع خواهید بود.
میگوید در شب دنیا که خداوند پوشیده است، شید یعنی خورشید، خداوند را کسی نمیبیند، او و شما هم میتوانید باشید، ناظرِ حق بود، یعنی با طِم و رِم میدید. هم به زندگی زنده بود، هم ذهنش را میدید، ولی ذهنش دیگر من نداشت، از ذهن زندگی نمیخواست. «ناظرِ حق بود و زو بودش امید» ناظر خداوند بود و امیدش از خداوند بود.
🔟1️⃣5️⃣ ۳۷ 🔟1️⃣5️⃣
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵)
پس بدید او بیحجاب اسرار را
سِیرِ روحِ مؤمن و کُفّار را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۶)
اختر: ستاره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس با فضاگشایی وقتی خورشید یعنی خداوند نورش را در مرکز ما مستقر میکند، اخترها یعنی غرضها و همانیدگیها ارزششان را یا نیروی جذبشان را از دست میدهند، نمیتوانند ما را جذب کنند دیگر. بنابراین آن شخص بیحجاب اسرار را میبیند و میبیند که روح مؤمن یعنی انسانی که فضاگشا است با کفار، کسی که فضا را میبندد و چیزها را میآورد به مرکزش، چهجوری سِیر میکند.
الآن شما هم که با این برنامه بودید واقعاً میبینید که سیر روح یک منذهنی چهجوری است. هی مرتب از این همانیدگی به آن همانیدگی میپرد، برحسب همانیدگی بلند میشود، میخواهد خودش را بفروشد به مردم، میخواهد تأیید بگیرد، توجه کند، اما این کفر است.
اما کسی که مؤمن است، فضا را باز میکند، مرتب متواضع هست، شکر میکند، راضی است و خیلی خاصیتهای دیگر، صبر دارد، مسئله ایجاد نمیکند و نمیخواهد دیده بشود، توجه نمیخواهد، چیزی را ندارد که برحسب آن بخواهد هنرنمایی کند، میگوید نمیدانم، واقعاً به «قضا و کُنْفَکان» دل میبندد.
این دوتا سِیر را شما میبینید. فکر کنم الآن هم میتوانید این دوتا سِیر را ببینید. توجه کنید شما حتماً به این پدیده تا حالا توجه کردهاید و تجربه کردهاید، یعنی خداوند نورش را در مرکز شما مستقر کرده، وگرنه نمیتوانستید با این برنامه پیش بروید. درست است؟
و اخترها، همانیدگیها دیگر یواشیواش ضعیف میشوند، اگر هم هستند اینقدر نیرو ندارند، مقادیر ندارند دیگر. پس شما بیحجاب اسرار را حالا نه بهطور کامل، ولی میبینید که چهجوری الآن سیر میکنید، چهجوری پنج سال پیش سِیر میکردید. الآن میبینید که دارید گسترده میشوید. یواشیواش بلکه هم تندتند الآن، دیگر همینکه یک همانیدگی را میبینید نیروی جذبکنندگی را از او میگیرید، خلع سلاحش میکنید بهاصطلاح. و:
هین مَران از رویِ خود او را بعید
آنکه او یک بار آن رویِ تو دید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۷)
دیدِ رویِ جز تو شد غُلِّ گلو
کُلُّ شَیْءٍ ماسِوَیاللَّـه باطِلُ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۸)
«دیدنِ روی هر کس بهجز تو زنجیری است بر گردن. زیرا هر چیز جز خدا باطل است.»
غُلّ: زنجیر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین ما داریم به خداوند میگوییم که یک بار ما فضاگشایی کردیم روی تو را دیدیم، پس روی خودت را از ما برنگردان.
پس معلوم میشود که ما این موضوع را میدانیم الآن که دیدن روی غیر از تو زنجیر گردن است. اگر من چیزی را بهجای تو در مرکزم بگذارم، درست مثل اینکه گردنم را میبندم به زنجیری میدهم دست یکی، حالا یکی شده یک جسم. و تمام چیزها غیر از خداوند باطل است.
«دیدنِ روی هر کس بهجز تو زنجیری است بر گردن. زیرا هر چیز جز خدا باطل است.» غیر از خدا چیزی نمیتواند به مرکزتان بیاید. این را هم خواندیم.
«إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ.»
«و ما بر گردنهايشان تا زَنَخها غُلها نهاديم، چنانكه سرهايشان به بالاست و پايين آوردن نتوانند.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸)
«و ما بر گردنهایشان تا زَنَخها غُلها نهادیم» که الآن خواندیم بیتش را، «چنانکه سرهایشان به بالاست و پایین آوردن نتوانند». آن بیت از این آیه آمده.
باطلند و مینمایندم رَشَد
زآنکه باطل باطلان را میکَشَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۹)
ذرّه ذرّه کاندرین اَرض و سماست
جنسِ خود را هر یکی چون کَهْرُباست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۰۰)
اَرض: زمین
سما: سماء، آسمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اینها را میخوانم که شما بدانید که چرا ما یا نمیخواهیم برویم از فضای ذهن یا بلد نیستیم برویم و کجاها اشتباه میکنیم. میگوید که الآن دیدید که میگوید هر چیزی «غیر از خداوند که با فضای گشودهشده تجربه میشود»، برای همین میگوید:
🔟1️⃣5️⃣ ۳۵ 🔟1️⃣5️⃣
حُبُّکَ الْاَشْیاء یُعْمیکَ یُصِمّ
نَفْسُکَ السَّودا جَنَتْ لا تَخْتَصِم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۲۴)
«عشقِ تو به اشيا تو را كور و كر میکند. با من ستیزه مکن، زیرا نَفْسِ سیاهکارِ تو چنین گناهی مرتکب شدهاست.»
این بیت مهمی است که ای کاش عربی نبود و این بیت نشان میدهد که عشق ما به اشیا ما را کور و کر میکند. ترجمه اگر بکنیم، میگوید «عشقِ تو» ای انسان «به اشيا تو را كور و كر میکند. با من ستیزه نکن» یعنی هر کسی که به اشیا عاشق است، صورتها در مرکزش است، زندگی خودش را خراب میکند و ستیزه میکند، میگوید تو کردی.
«زیرا نَفْسِ سیاهکارِ تو چنین گناهی مرتکب شدهاست.» نَفْس سیاهکار ما چنین خرابکاری را بهعنوان خرّوب انجام داده، زندگی ما را جمعاً و فرداً خراب کرده و ما میگوییم دیگران کردهاند، ستیزه میکنیم در نَفْس، پس بنابراین اینها همه دلیل بر این است که از فضای ذهن باید حرکت کنیم.
کوریِ عشق است این کوریِّ من
حُبِّ یُعْمی وَ یُصِمّ است، ای حَسَن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۲)
«آری اگر من، دچارِ کوری باشم، آن کوری قطعاً کوریِ عشق است نه کوریِ معمولی. ای حَسَن، بدان که عشق موجبِ کوری و کریِ عاشق میشود.»
ای حَسَن، ای نیکوکار، ای کسی که از جنس زندگی هستی، کوری ما باید کوری عشق باشد. شما دو جور کوری دارید، یکی اینکه جسم را میآورید نسبتبه دید خداوند کور میشوید. عدم میشوید، برحسب خداوند میبینید، نسبتبه دید جسمها کور میشوید. پس کوری ما از کوری عشق است، یعنی خداوند در مرکزمان است، ولی آن آیه، آن حدیث باز هم اینجا هم کار میکند، «حُبِّ یُعْمی وَ یُصِمّ است، ای حَسَن». پس خداوند را بگذاریم، عدم را بگذاریم مرکزمان، کور و کر میشویم نسبتبه چیزهایی که همانیدگیها میگویند، منهای ذهنی میگویند، دیگر روی ما اثر نمیگذارد.
کورم از غیر خدا، بینا بدو
مقتضایِ عشق این باشد بگو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۳)
مقتضا: لازمه، اقتضاشده
➖➖➖➖➖
پس باید به این صورت دربیاوریم که ما کور میشویم نسبتبه غیر خدا وقتی مرکزمان عدم است، بینا میشویم بهوسیلهٔ مرکز عدم، یا به خداوند، یا هشیاری نظر و آن چیزی که عشق اقتضا میکند این است، شما هم عمل کن، بگو و عمل کن.
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری، نانش فطیر باشد
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۳۹)
فَطیر: نانی که درست پخته نشده باشد.
➖➖➖➖➖➖
شما باید فضا را باز کنید، از این فضای گشودهشده یک خمیرمایهای به خمیرتان که هرچه درست میکنید، یک قطره بریزد. وگرنه اگر فضا را ببندید، هرچه درست کنید، یعنی بخواهید مثلاً خانواده درست کنی، کار کنی، نمیدانم شرکت تشکیل بدهی، بدنت را درست کنی، بدنسازی کنی، اینها همه خراب میشوند، فطیر میشوند. هر چقدر هم تنور را گرم کنی، خمیر را گرم کنی فایده ندارد.
ای یَرانا، لا نَراهُ روز و شب
چشمبندِ ما شده دیدِ سبب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۹)
«ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم، اصولاً سببسازی ذهنی چشممان را بستهاست.»
پس میبینید که در ذهن خداوند ما را میبیند، ولی ما چون جسمها را میآوریم مرکزمان، او را نمیبینیم، برحسب جسم میبینیم. و چشمبند ما که تو را نمیبینیم سببسازی ذهن ما است، دید سبب است.
توجه کنید همان اول خواندیم که ما حادثها را پاره میکنیم، دوپاره میکنیم. وقتی آمدیم از جنس او بودیم، غیر از او همهچیز حادث است. این حادثها که ذهنمان میبیند، اینها میتوانند مایه و عامل سببسازی بشوند. هر چیزی که ذهنتان نشان میدهد، میخواهد اینها را در ذهن بهاصطلاح پایۀ سببسازی بکند، شما بگویید نه من سببسازی ذهنی نمیکنم، فضا را باز کنید، به صنع دست بزنید. اگر به سببسازی دست بزنید، خداوند را نمیبینید. او شما را میبیند شما او را نمیبینید.
«ای یَرانا»، ای کسی که ما را میبینی، ما تو را نمیبینیم و من الآن میدانم چرا تو را نمیبینم، برای اینکه هر لحظه سببسازی ذهنی میکنم، علاقهای به صنع و طرب تو ندارم. حالا میگویی نه، من تو را میخواهم ببینم و فهمیدم صنع و طرب یعنی شادی بیسبب است که به درد من میخورد.
شما با سببسازی خوشی ایجاد میکنید، شما میگویید پولم زیاد شده، هر کسی پولش زیاد بشود باید خوشحال بشود، خب من هم خوشحالم. بچهام نمرهاش بیست شده این معنیاش این است که بچهٔ من بهتر از بچهٔ مردم است. من از اینجا میتوانم یک استفادهای کنم منذهنیام را بالا ببرم، دیده بشوم، به همه بگویم بچهٔ من بیست میگیرد، پس توجه مردم و تأیید مردم را بگیرم و دیده بشوم، این دیده شدن خیلی مهم است. این لذت ذهنی است دیگر، توهم است، نمیخواهم، با سببسازی ذهنی ایجاد شده. هر خوشی را، هر لذتی که با سببسازی ذهن ایجاد میشود من نمیخواهم. من هم کور میکند نسبتبه دید خداوند.
🔟1️⃣5️⃣ ۳۳ 🔟1️⃣5️⃣
«شهوتِ کاذب» یعنی شهوت همانیدگیها، شهوت توهمی، شهوت منذهنی، میرود آن طعام را بخورد، آن طعام هم ذهنی است و میترسد که ذوقِ خوردنِ آنکه اشتها دارد فوت بشود، از بین برود. و این خودش مرض است، مریضیِ منذهنی است.
میگوید اشتها اگر صادق هم باشد بهتر است تأخیر بکنی، صبر کنی، تأنی داشته باشی، تا آن بدون دخالت گرههای همانیدگی و درد هضم بشود. حالا، همینطور:
این تأنّی از پیِ تعلیمِ توست
که طلب آهسته باید بیسُکُست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣۵٠۶)
بیسُکُست: بیوقفه، ناگسسته
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این تأنی هم برای تعلیم ما است، که طلبِ ما باید آهسته باشد و مداومت داشته باشد. «بیسُکُست» یعنی بدون قطع. پس شما باید تأنی داشته باشید برای موفقیت در رفتن از ذهن.
این بیتها را میخوانیم که شما اگر تصمیم گرفتید که واقعاً ذهن جای زندگی نیست باید از آنجا بروی، باید ببینی چه مشکلاتی هست. اینطوری نیست که شما تصمیم بگیرید من رفتم دیگر خداحافظ. نیست همینطور، هزارجور مانع هست.
در چیز، در داستان شیخ ابوالحسن که مُرید میخواهد بیاید ببیند، اخیراً خواندیم دیگر، و میگوید که اولین، پس از مشکلات زیادی مرید میآید شیخ ابوالحسن را ببیند ولی اولین برخوردش با زنش است. یعنی چه این؟ یعنی همینکه شما تصمیم میگیری بروی، دیگر الآن فهمیدیم این ذهن جای زندگی نیست و اینهمه درد من به سر خودم آوردم، اولین برخوردش با منذهنی خودتان است.
که ایراد میگیرد این کار چیست، مولانا کیست، نمیدانم یعنی چه که شما میخواهی بروی فضا را باز کنی، این الگوها را، این سببسازی را بگذاری کنار، این فرعونیت را بگذاری کنار، تو بلد هستی، تو پندار کمال داری، تو آبرو داری، تو کوچک میشوی، تو به فقر میافتی. میترساند؛ این دردها سرمایهٔ تو است، زحمت کشیدی، مردم چه میگویند، چون منذهنی به مردم اهمیت میدهد، اگر تأیید نکنند چه؟
اگر توجه ندهند چه؟ اگر تو را مهمان دعوت نکنند چه؟ اگر اعتبارت را از دست بدهی چه؟ آبرویت نمیرود؟ آبرو برای تو مهم نیست؟ اینها را چه کسی میگوید؟ آن خانم میگوید، یعنی منذهنی شما میگوید. اولین کسی که با او برخورد میکنید این است. اتفاقاً این چیست؟ در غزل هست، میگوید این جوی است، جویِ ذهن است. درواقع ما آمدیم اینورِ جوی، الآن که میرویم به جوی ذهن که این حرفها را میزند میگوید باید، این آموختن چیست؟ عبرت چیست؟
غزل هست میگوید، «ندایِ فَاعْتَبِروا بشنوید اُولُوالْاَبْصار»، ای کسانی که چشم بصیرت دارید، این ندای یاد بگیرید و عبرت بگیرید را که خداوند میگوید بشنوید. بعد میگوید «خود اعتبار چه باشد»، یادگیری در این لحظه چیست؟ «ز جو جَستن»، یعنی از تمام این گفتوگوهای منذهنی بپر آنور، هیچ اهمیت نده این چه میگوید.
مثل آن مُرید که حرفهای منذهنیاش یک ذره ناامیدش کرد، بعد ولی به خودش آمد گفت، من بابا! من ابر نیستم که، باد من را نیاورده که! من خودم انتخاب کردم، من فضا را باز کردم، تو چه میگویی اصلاً؟ به منذهنیاش گفت. زن شیخ ابوالحسن یک منذهنی است که دارد حرف میزند، پشتِ سر شوهرش آن حرفها را زده، حالا کاری نداریم، آن قصه است دیگر.
گر هزاران مدّعی سَر برزند
گوش، قاضی جانب شاهد کند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۸)
این ابیات از دفتر ششم است، توجه کنید. قاضی در اینجا خداوند است، مدعی منذهنی است، ادعاکننده یعنی. یعنی هزاران مدعی سرش را بیاورد بالا بگوید من را ببینید، من را ببینید، که همۀ ما خاصیت خودمان را میخواهیم نشان بدهیم.
هریکی خاصیّتِ خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۰)
اگر هزارانتا مثل ما منذهنی بیاید بالا، خداوند به هیچکدام توجه نمیکند. قاضی یعنی خداوند گوش به کسی میدهد که شاهد است. شاهد است یعنی ناظر ذهنش است، فضا را باز کرده. پس تنها آدمی که پیغام زندگی را درست میشنود و درست عمل میکند کسی است که فضا را باز میکند، ناظر میشود، شاهد میشود و حاضر میشود و نظارتکنندۀ ذهنش میشود. اینها از دفتر ششم است برایتان میخوانم سریع.
🔟1️⃣5️⃣ ۳۱ 🔟1️⃣5️⃣
داشتیم از واژهٔ خَرّوب صحبت میکردیم، دربارهٔ اینکه چهجوری این منذهنی هرچه داریم ما خراب میکند، هرچه که ذهن میتواند تجسم کند و از جنس حادث است مثل بدنمان، مثل فکرمان، مثل جانِ ذهنیمان، هیجاناتمان، اینها را همه خراب میکند. و این مسجدِ ما که فضای گشودهشده است، آنجا را هم میبندد خراب میکند.
و به ما گفت که حرف نزن، فقط از این بگریز، و گریختن از این با فضاگشایی است. و از بیخ کندنش این است که به آن آب ندهی. یعنی زندگیات را در مسئلهسازی، در سببسازی، در مانعسازی، در دشمنسازی، در دردسازی استفاده نکنی. درست است؟
بعد «مسجد است آن دل، که جسمش ساجد است» «یارِ بَد»، یار بد منذهنی ما است، منهای ذهنی دیگر هم هست، «خَرُوبِ هرجا مسجد است»، هر جا مسجد است، دل همهٔ انسانها مسجد است، آنجا را خراب میکند. و یار بد، یعنی منذهنی خودتان و دیگران، اگر در دل شما مِهرش رویید دراینصورت آگاه باش از او بگریز، نگو که باید بنشینم صحبت کنم، بحث کنم، فکر کنم. نه.
این منذهنی خودت را از بیخ بکن که اگر این رشد پیدا کند تمام جسم شما را، هرچه که چشمت میبیند، ذهنت تجسم میکند، خراب میکند و مسجدت را هم خراب میکند. و میگوید:
عاشقا، خَرّوبِ تو آمد کژی
همچو طفلان، سویِ کژ چون میغژی؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۶)
میغژی: فعل مضارع از غژیدن، بهمعنیِ خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
همهٔ ما عاشق هستیم چون از جنس خداوند هستیم و باید با او یکی بشویم. خاصیت یکی شدن بهاصطلاح در ما هست، که جذب او بشویم، با او یکی بشویم. ما باید خودمان از جنس خود اصلیمان بشویم. این خاصیت در جانِ ما هست، جان اصلی ما.
به ما میگوید «عاشقا». پس همهٔ انسانها بالقوه عاشق هستند و توانایی یکی شدن با خداوند را دارند. «خَرّوبِ تو آمد کژی» کژی یعنی دیدن برحسب همانیدگیها. هر کسی برحسب همانیدگی ببیند خَرّوب میشود.
مانند «طفلان»، یعنی تو باید عقلت برسد که خَرّوب درست نکنی، زندگیات را خراب کنی، به «سویِ کژی چون میغژی؟» میغژی یعنی مثل اطفال چهار دست و پا راه میروی یا میخزی. میغژی یعنی میخزی. چهجوری تندتند میخزی مثل بچهها میروی بهسوی خطر؟! تو باید عقلت بیشتر از این برسد.
بهنظرم دیگر الآن میفهمیم که ما مجهز به موجودی هستیم که زندگی ما را خراب میکند بهنام منذهنی و ما نمیتوانیم این را کشف کنیم. تنها چارهمان این است که از دستش فرار کنیم با فضاگشایی.
و یکی از خاصیتهای منذهنی میدانید حرف زدن است، یاوهگویی است و این را خضر به موسی میگوید که یا با من نیا یا حرف نزن. همین لحظه خداوند همین حرف را به ما میزند، میگوید یا با من نیا یا اگر میخواهی پیش من بیایی، که باید بیایی، حرف نزن برحسب ذهن.
موسیا، بسیارگویی، دور شو
ورنه با من گُنگ باش و کور شو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۷)
ور نرفتی، وز ستیزه شِستهای
تو به معنی رفتهای بگْسستهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۸)
شِسته: مخففِ نشسته است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خضر که نماد زندگی جاودانه است به موسی که ما باید باشیم، حالا فعلاً منذهنی هستیم، ما با منذهنیمان حرف میزنیم میگوییم خدایا من میخواهم با تو یکی بشوم، خداوند هم میگوید بله با هم هستیم، ولی شرطش این است که تو حرف نزنی. زیاد حرف نزنی.
زیاد حرف نزنی یعنی چه؟ یعنی برحسب منذهنی حرف نزنی. هر موقع من از طریق تو حرف زدم با صنع و طرب حرف بزنی، وگرنه ساکت باشی. خداوند در این لحظه به ما میگوید. ولی ما ساکت نمیشویم، ساکت نشدن همان و خَرّوب درست کردن هم همان.
با یاوهگویی و با منذهنی حرف زدن، ما خَرّوب را به معرض نمایش میگذاریم. با حرف زدنِ منذهنی، فکر کردن برحسب همانیدگیها، با سببسازی، ما زندگیمان را خراب میکنیم.
موسیا، بسیارگویی، دور شو
ورنه با من گُنگ باش و کور شو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۷)
یعنی لال باش و کور شو. اگر نرفتی، من دارم میگویم حرف نزن با من بیا، خداوند میگوید حرف نزن برحسب منذهنی با من بیا، فضا را باز کن پیش من بیا، اگر میخواهی حرف بزنی باید بروی. اگر کور نمیشوی و لال نمیشوی دراینصورت نرفتی و ستیزه میکنی. نشستهای، «شِستهای»، درواقع رفتهای و از من جدا شدهای.
ما از خداوند خیلی وقت است جدا شدهایم ولی برای خودمان داریم حرف میزنیم، عبادت میکنیم، بعضی اعمال را انجام میدهیم، ولی جدا هستیم، و اینها هم فایدهای ندارد.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۹ 🔟1️⃣5️⃣
نردبانِ خلق، این ما و منیست
عاقبت زین نردبان افتادنیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۶۳)
هرکه بالاتر رود، ابلهتر است
کاستخوان او بَتَر خواهد شکست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۶۴)
ما نمیفهمیم که هرچه بالاتر میرویم از آنجا میافتیم، استخوان ما بدتر خواهد شکست، ما بدترین خرابکاری را میکنیم.
پس یار بد که همین منذهنی باشد، چه دیگران باشند، قرینهای ما، چه خودمان، خراب میکنیم هرجا مسجد هست. اگر محبت یار بد، یعنی منذهنیمان در دل ما رویید، باید از او فرار کنیم، دیگر بحث نکنیم.
شما پس از این نباید بحث کنید دیگر. آقا بیا بحث کنیم ببینیم اگر لازم است، من متقاعد شدم در ذهن نمانم، اگر نتوانستی من را متقاعد کنی، هنوز در ذهن هستم. همینکه فهمیدید خروب است این، فرار کن از دستش. این منذهنی را و تمام خاصیتهایش را از بیخ باید بِکَنید که اگر سر برزند هم جسمت را خراب میکند، هم مسجدت را، تمام شد.
پس این واژهٔ خرّوب به شما این القا را میکند که در ذهن نمانید. برمیگردیم به بیت اول که
ندا رسید به جانها که چند میپایید؟
به سویِ خانۀ اصلیِّ خویش بازآیید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
پاییدن: درنگ کردن، پایدار ماندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میبینید چقدر لازم است، شما اگر در ذهن بمانید خروب میشوید، خروب هم جسمتان را خراب میکند هم مسجدتان را، هیچچیزی گیرتان نمیآید.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۸ 🔟1️⃣5️⃣
چو قافِ قُربتِ ما زاد و بودِ اصلِ شماست
به کوهِ قاف بِپَّرید خوش، چو عَنقایید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
کوهِ قاف: نام کوهی در افسانهها، که میپنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه دارد.
عَنقا: سیمرغ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
گفتیم دراصل «قافِ قُربت» یعنی واقعاً یا بینهایت عمق داشته باشیم یا اینقدر برویم بالا که نیروی جاذبۀ هیچ همانیدگی به ما نرسد. آنجا ما زاده شدیم، آنجا دیگر با خدا یکی شدیم، آنجا زاده شدیم و بودن ما هم آنجا است و ما الآن میتوانیم با فضاگشایی، با خوشی، با طرب پرواز کنیم، برای اینکه از جنس عَنقا هستیم.
درگذر از فضل و از جَلْدی و فن
کارْ خدمت دارد و خُلقِ حَسَن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵٠٠)
جَلْدی: چابکی، چالاکی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این ابیات را در ارتباط با این شعرها میخوانیم، یعنی بیت دوم میخوانیم. پس بنابراین از دانش ذهنی و تیزهوشی و تیزبینی و حاضرجواب بودن و فنهای منذهنی را بهکار بردن و اینها را بگذر. یعنی چه؟ یعنی هر کاری که ذهن میگذرد از آن بگذر، به درد نمیخورد. کار فضاگشایی و خُلقِ زیبای حضور را داشتن است، خداوند را داشتن است و همینطور با این فضای گشودهشده همراه با خِرد زندگی، بخشش زندگی، شادی زندگی، صنع زندگی خدمت کردن است. همین کاری که مولانا کرده.
یک ذره هم کار ما مثل اینکه به این کار شبیه است اگر بشود. شما و ما جمعاً داریم کار میکنیم. خب اینها را توی صفحه مینویسیم، یک ذره هم توضیح میدهیم، مردم میبینند و زور هم نمیکنیم، نمیگوییم که حتماً باید این کارها را بکنید، نمیدانم فلان، تحمیل نمیکنیم. این «خُلقِ حَسَن» است.
خُلقِ حَسَن یعنی شما شمع خودت را روشن میکنی و نور میاندازی، مردم خودشان میبینند. ما قاضی نیستیم، چراغ هستیم. قاضی نمیشویم، چراغ میشویم، چراغ بودن خُلقِ حَسَن است و خدمت است. اگر شما چراغ را چنان روشن کنید مردم ببینند و اشتباه نکنند، این خدمت است.
مردم را اگر عصبانی نکنی، فضاگشایی کنی، منذهنیشان را بالا نیاوری، چیزی از خودت را، یک خاصیتی را بیان نکنی، براساس آن بلند نشوی که آنها هم بلند شوند، تو مَنَت را به من نشان میدهی؟ حالا من، منم را به تو نشان میدهم! منذهنی منذهنی را تحریک میکند. لزومی ندارد حتی حرف بزنیم ما، گفتیم این از سینه به سینه راه هست. درست است؟ امروز خواندیم، گفت هم عشق میرود هم کینه میرود، هم غم میرود هم شادی میرود.
آبِ ما محبوسِ گِل ماندهست، هین
بحرِ رحمت، جذب کن ما را ز طین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۱)
بحر گوید: من تو را در خود کَشَم
لیک میلافی که من آب خَوشم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۲)
لافِ تو محروم میدارد تو را
ترکِ آن پنداشت کن، در من درآ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۳)
طین: گِل
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوییم که خدایا، ما با ذهنمان فهمیدیم. آب ما، هشیاری ما، اصل ما رفته همانیده شده، محبوسِ گِل شده، نمیآید بیرون. با ذهن هم نمیتوانیم کاری کنیم. تو که بحرِ رحمتی، ما را از این گِل بیرون بِکِش. طین یعنی گِل.
خداوند چه میگوید؟ خداوند میگوید من تو را بیرون میکِشم، اما تو ادعا میکنی که من آب صافم، هشیاری خالصم! این دروغ تو و این ادعایِ تو، تو را از رحمت من و جذبهٔ من محروم میکند. تو این پنداشتِ مجازی ذهن را بینداز دور، بیا به آغوش من، باز است.
آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد
گِل گرفته پای آب و میکَشَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۴)
گر رهانَد پایِ خود از دستِ گِل
گِل بمانَد خشک و او شد مستقل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۵)
آن کشیدن چیست از گِل آب را؟
جذبِ تو نُقل و شرابِ ناب را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۶)
ما بهعنوان آب همانیدگیها گیر افتادیم آنجا، میخواهیم برویم دریا، دریا فضای گشودهشده، پیش خداوند. اما گِل پای ما را گرفته میکِشد بهعنوان هشیاری، کجا داری میروی؟ آن کاری که سُنقر کرد خیلی جالب بود، گفت اجازه میفرمایید من یک «لَمْ یَکُن» بگویم اینجا؟ او هم گفت بله، بفرمایید. چون منذهنی با اخلاق خوب به ما اجازه میدهد. این رفت تو، دیگر بیرون نیامد.
چون منذهنی وارد فضای گشودهشده نمیتوانست بشود، این رفت آنجا هِی «لَمْ یَکُن» میگفت. «لَمْ یَکُن» یعنی من نظیر ندارم، من نظیر ندارم، به مقایسه نمیرفت، جسم نمیشد و آن قسمتی که جسم بود بیرون در مانده بود. هِی صدا میکرد بیا، چرا نمیآیی؟ هفت بار صدا کرد و خسته شد و یواشیواش اینقدر «لَمْ یَکُن» را خواند که من نظیر ندارم، نظیر ندارم، نظیر ندارم، مقایسه نکرد، مرکزش جسم نشد، حرف نزد، به ذهن نرفت که فضا باز شد، ظهر شد، آفتابش برآمد. آن امیر هم خشک شد پای در.
🔟1️⃣5️⃣ ۴۹ 🔟1️⃣5️⃣
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲)
در اینجا منفی است، در اینجا کسی است که با ذهنش عمل میکند.
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶)
بیمرادی شد قَلاووزِ بهشت
حُفَّتِالْجَنَّة شنو، ای خوشسرشت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷)
قَلاووز: پیشاهنگ، پیشروِ لشکر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس عاشقان وقتی بیمراد میشوند، فوراً مطلع میشوند یک کار اشتباهی میکنند. درنتیجه میفهمند که جسم در مرکزشان است، باید خدا را بیاورند. پس وقتی بیمراد میشوند ناله و شکایت نمیکنند. بیمرادی آنها را راهنمایی میکند به فضای گشودهشده، میگویند که الآن باید این جسم را بگذارم کنار، فضا را باز کنم، زندگی را بیاورم به مرکزم.
تو بیا این حدیث «حُفَّتِالْجَنَّة» را بشنو ای کسی که سرشتت خوب است، یعنی انسانی که سرشت اولیهات، ذاتت خوب است، همهٔ انسانها. «حُفَّتِالْجَنَّة» یعنی این:
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْـمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
🌴(حدیث نبوی)
مدتها هر جلسه این دو بیت را میخواندیم. پس بهشت در چیزهایی است که ذهن شما خوشش نمیآید، منذهنی خوشش نمیآید. درست است؟ ولی باید شما آن کار را بکنید و دوزخ در چیزهایی است که منذهنی خیلی خوشش میآید.
زاهدِ با ترس میتازد به پا
عاشقان پَرّانتر از برق و هوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۱۹۲)
زاهد ترس دارد، با پای پیاده میرود، ولی عاشقان از برق که یک لحظه میزند، در اینجا مثبت است، میپرند پیش خدا، «عاشقان پَرّانتر از برق و هوا». شما ببینید که آیا واقعاً پیشرفت میکنید، به خدا نزدیکتر میشوید، این قافِ قربت را چهجوری میرَوید شما؟ اگر ترس داشته باشید، با پای پیاده میروید، ولی عاشقان از باسرعتترین وسایل نقلیه هم سریعتر میروند، در یک لحظه پیش خداوند هستند، فضا را باز میکنند، شما هم میتوانید این کار را بکنید.
منْگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش
بنْگر اندر عشق و در مطلوبِ خویش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۷)
منْگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنْگر اندر همّتِ خود، ای شریف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۸)
تو به هر حالی که باشی، میطلب
آب میجو دایماً، ای خشکلب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۹)
یک علت که ما نمیتوانیم از ذهن خارج بشویم برای اینکه وابسته شدیم، دلبسته شدیم به نقشهایمان. میخواهیم نقشهایمان را خوب بازی کنیم. مثلاً نقشهای مثبت مثل پدر، مادر، من میخواهم بهترین مادر دنیا بشوم و این نقش در مرکزم است. اوه نه، من پدر بدی بودم، نمیدانم این کار را کردم، آن کار را کردم، این نقش ول نمیکند، در مرکز ما است. میگوید اینها را رها کن که نقش شما در بیرون، ذهن نشان میدهد، چهجوری است. به این نگاه نکن، الآن فضا را باز کن، مطلوب شما خداوند است و به این کار بپرداز که چهجوری با او یکی بشوی.
و نگاه نکن که الآن حقیر یا ضعیفی، به همت خودت ای شریف نگاه کن. همت فضاگشایی و خواست خداوند است، نه خواست منذهنی. خواست خداوند در شما، خواست من اصلیتان، که امروز هم میگفت این جویاست، اصل ما جویای زندگی است، جویای خداوند است، «چو جویایید» گفت.
پس به همت خودت نگاه کن، به خواست خودتان بهعنوان زندگی نگاه کن. شما هر حالی داشته باشی، هر وضعیتی داشته باشی، فضا را باز کن، او را میطلب و دائماً آب میجو. امروز غزل میگفت که «هَلا که باده بیامد، ز خُم برون آیید». دائماً فضاگشایی، فضاگشایی، آب میجو. گفت «ز اصلِ چشمه بجویید»، از برکه نجویید، از ذهن نجویید، فضا را باز کنید، از اصل چشمه بجویید.
پس معلوم میشود در درون ما یک چشمه وجود دارد. برعکس اینکه اگر همانیده بشویم و فضا را ببندیم، میشویم چاه، چاه همانیدگی. آب آنوری را بجو دائماً ای کسی که تا حالا منذهنی داشتی، لبت خشک شده. خب آب از آنور نیاید، غزل میگفت «بادِ لاف پیمایید»، دروغین باشید، دروغکی هم بگویید حالم خوب است.
🔟1️⃣5️⃣ ۴۷ 🔟1️⃣5️⃣
توجه میکنید؟ اصل ما جویا است. ما بهعنوان هشیاری از آنور آمدیم جویا هستیم. الآن هم در ذهن جویا هستیم، اشتباهاً بهصورت منذهنی، زندگی را که خودمان هستیم، در چیزها جستوجو میکنیم. این خیلی اشتباه است!
یعنی ما که خود زندگی هستیم و اگر جدا بشویم از ذهن، روی خودمان قائم بشویم زندگی میشویم و همهٔ مخلوقات از این برکت ما استفاده میکنند، خودمان هم استفاده میکنیم، ما اینقدر بیعقل شدیم که رفتیم در ذهن، چیزها را آوردیم مرکزمان از آنها دلخوشی، زندگی، هویت، سلامتی میخواهیم، که این در درون هاونِ شهوت آب کوبیدن است، یک کار بیهودهای است، زندگی را فرسودن است، همینکه میگفت که ما در دوغِ گندیده و آبِ چَه و بیابان میگردیم. درست است؟
پس به اینجا رسیدیم که فضا را باز کنید، از چشمهٔ درون همهچیز را از آنجا بیاورید. این فقط در سطح ذهن، اطلاعات دادن به شما بود.
اینکه شما این غزل را خوب به فارسی معنی کنید، این نیست. این غزل باید سبب بشود که اصل چشمه در درونتان هست، آن چشمه را باز کنید و همهچیز از آنجا بیاید، هم شادی، هم صنع، هم دارد میگوید که باده میآید. بادهٔ مستکننده از آنجا میآید، بادهٔ مستکننده از همانیدگیها و از ذهن نمیآید. هلا که بادهٔ واقعی با فضاگشایی آمد، شما از این خُم ذهن بیرون بیایید، دیگر از خُم ذهن باده نخواهید که اگر باده بخواهید، باید از همانیدگیها بخواهید.
اجازه بدهید ابیاتی هم راجعبه این بیتها یکبهیک بخوانیم. بیت اول این بود:
ندا رسید به جانها که چند میپایید؟
به سویِ خانۀ اصلیِّ خویش بازآیید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
پاییدن: درنگ کردن، پایدار ماندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس این لحظه ندا میرسد به شما، یا واقعاً ندای واقعی است یا بهصورت درد است اگر منذهنی داشته باشید، که چقدر در ذهن میخواهید معطل کنید، درنگ کنید، این خانهٔ فرعی شما است، خانهٔ اصلی شما پیش من است، برگردید بیایید پیش من، که مفصل صحبت کردیم.
از دَمِ حُبُّالْوَطَن بگْذر، مَایست
که وطن آن سوست، جان این سویْ نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۱۱)
گر وطن خواهی، گذر زآن سویِ شَط
این حدیثِ راست را کم خوان غلط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۱۲)
شَط: رودخانه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
حدیث این است:
«حُبُّ الْوَطَن مِنَ الاْيمانِ.»
«وطندوستی از ایمان است.»
🌴(حدیث)
این حدیث اگر به فرم اطلاق بشود، غلط است. توجه میکنید؟ این آمده برای اینکه بگویند که وطن اصلی ما آنور است و حُبّش از ایمان است. هر کسی وطن اصلیاش را که پیش خدا است، قاف قربت او هست، دوست داشته باشد، ایمان دارد، آن خانه را.
پس بنابراین میگوید که این، اینکه تو فکر میکنی وطن ذهنت است و آنجا را دوست داری، عشق آنجا را داری، این را رها کن، این یادگیری را رها کن. که وطن آن طرف است، این طرف نیست. وطن را میخواهی، از روی جوی این بهاصطلاح ذهن باید آنور بپری.
این مهم است که ما بفهمیم که ما آمدیم همانیده شدیم، آمدیم خیلی دور و برمیگردیم، بلافاصله مواجه میشویم با ذهنمان. یعنی برای همین است که ما نمیتوانیم عبور کنیم. مثلاً من میگویم شما باید فضا را باز کنید بروید به فضای یکتایی. شما توی ذهنتان استدلال میکنید که فضا را چهجوری باز میکنند؟ شما در کجا هستید؟ توی این جو هستید. هرچه که شما سؤال میکنید، توی این جوی ذهن است. «چطوری؟» مال جوی ذهن است. مهم است بدانید.
میگوید وطن را میخواهی، آنور این جوی ذهن است. یعنی شما بیاثر بکنی سببسازی و حاصل سببسازی را و هرچه که از حادث میآید. این فهمیدنش شاید آسان باشد، ولی عمل کردنش خیلی سخت است، برای همین میگوید دامگاهِ سخت. چاره نداریم جز فضاگشایی، اما شما ممکن است سعی کنید با ذهن فضاگشایی کنید. این درست نیست.
برای همین میگوید که ابتدا این جو هست. هرچه میگوییم، شما میگویید «چطوری؟». از نظر ذهن منطقی است این سؤال، ولی غلط است. توجه میکنید؟ در مورد خداوند غلط است.
خداوند را ما موقعی میتوانیم ببینیم که با ذهن نخواهیم ببینیم، ولی شما هر چیزی را میخواهید با ذهن ببینید، ابزار دیگری ندارید. شما یک روزی باید به این نتیجه برسید که این ابزار درست نشان نمیدهد، هشیاری جسمی است، خداوند را نشان نمیدهد، هرچه که من توهم میکنم، این توهم است، این خداوند نیست، راه هم این نیست.
قضا و کُنفکان و فضاگشایی موقعی صورت میگیرد که شما قضاوت نکنید، مقاومت نکنید و ساکت بشوید، اَنصِتُوا را رعایت کنید. یکدفعه یک روزی متوجه میشوید که اِ شما فضادار شُدید، شما قادر هستید در مقابل حرکات مردم فضا را باز کنید و آن فضا آنها را در آنجا جا بدهد. قبلا نمیتوانستید، قبلاً مقاومت میکردید، جا نبود در شما. الآن میبینید جادار شُدید.
🔟1️⃣5️⃣ ۴۵ 🔟1️⃣5️⃣
«درونِ هاوَنِ شهوت»، همین ذهن است که این هاونِ شهوت است. و آب کوبیدن یعنی کار بینتیجه کردن. آب در هاون کوبیدن ضربالمثل است. پس اگر کسی مرتب همانیدگیها را میآورد مرکزش، برحسب آنها فکر میکند، شهوت آنها را دارد، یعنی جذب میشود با یک نیروی زیادی بهطرف آنها و آنها میآیند مرکزش و مرتب در چالشِ این است که از این همانیدگیها زندگی و شیره بکشد بیرون و حرص دارد، این دارد وقتش را تلف میکند، عمرش را تلف میکند، این کار نتیجه ندارد.
«درونِ هاوَنِ شهوت چه آب میکوبید»، اگر آب واقعی نداشته باشید، «چو آبتان نبُوَد»، اگر فضا را باز نکنید و هشیاری خالص نداشته باشید، هشیاری فضای گشودهشده را نداشته باشید، چون کسی که درون هاونِ شهوت آب میکوبد، مرکزش هر لحظه از جسم است و شهوت آنها را دارد. «چو آبتان نَبُوَد»، دراینصورت باید بادِ لاف، دروغ، ادعا را بپیمایید. یعنی مرتب باید ادعای دروغین بکنید، دروغین بشوید و ادعا کنید که زندگی میکنید.
«بادِ لاف پیمایید»، شما میبینید که بادِ دروغ ما میپیماییم. یعنی همانیدگیمان زیاد میشود، میگوییم زندگیمان زیاد شده، ما خوشبخت هستیم. ولی از درون گرفته هستیم، بیرون ما هم خراب است. «چو آبتان نبُوَد»، باد دروغین بودن و دروغ را بپیمایید.
یعنی «باد»، یعنی این فایده ندارد، باد پیمودن یعنی هیچ لذتی از این زندگی نمیبرید. اگر لذت توهمی در ذهن میبرید، میبینید که ما یک منذهنی داریم، ذهن است، مجاز است، در آنجا میبینیم یک چیز مجازی زیاد میشود، خوشحالی مجازی میکنیم، یعنی حال منذهنیمان خوب میشود. بعد، نیمساعت دیگر حال منذهنیمان پایین میآید، هی بالا پایین. این خوب و بد شدن حال منذهنی یعنی حال منِ اصلیتان پوشیده میشود. حال منِ اصلیتان شرط است، که حال زندگیتان است. توجه میکنید؟
درنتیجه «حُطام خواند خدا این حشیشِ دنیا را». حشیش دنیا، حشیش یعنی علف خشک. همان چیزهایی که ذهن نشان میدهد، این حشیش دنیا است، برای اینکه چیز خشکی است و شما هر چقدر هم پول را بگذارید مرکزتان بخواهید از آن شیرهٔ زندگی بکشید، آن، آن شیرهٔ زندگی نیست که الآن با فضاگشایی و عین زندگی شدن با وحدت مجدد از عشق میآورید، نه آن نمیشود هیچ موقع، زندگی واقعی نمیشود، زندگی پلاستیکی میشود.
درنتیجه «حُطام» یعنی چیز بیارزش. پس اینها را بگوییم، آب در هاون کوبیدن یعنی کار بیهوده کردن. لاف: گفتار بیهوده و گزاف. حُطام: خرده و ریزهٔ گیاه که زیر پا میریزد، مجازاً مال و ثروت. حشیش: گیاه خشک، مال بیارزش دنیا، اشاره به آیهٔ ۲۰ سورهٔ حدید (۵۷). ژاژ خاییدن: سخنان بیهوده گفتن.
«… وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ.»
«... و زندگى دنيا جز متاعى فريبنده نيست.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۲۰)
خب، خداوند گفته شما مال دنیا را، آن چیزی که به دنیا تعلق دارد، با ذهن تجسم نکنید بهجای من بگذارید، اینها چیزهای بیارزش است. و اگر بگذارید این چیز خشک را، این علف خشک را، مثل حیوان اگر اینها را بخورید، دراینصورت حیوان هستید.
پس معلوم میشود ژاژ خاییدن همین گفتار بیهودهٔ منذهنی است. میبینید هی مرتب میگوییم «اَنصتوا». میگوید که اگر با ذهن حرف بزنید، این ذهن همانیده باشد که نمازتان باطل شد، و اگر فضا را باز کنید، نباید ببندید. اگر ببندید، آن موقع نمازتان باطل میشود. اینها را خواندهایم امروز.
«در این حشیش چو حیوان». پس معلوم میشود وقتی فضا را میبندیم و از طریق ذهن، فکرهای همانیده میکنیم، فکرها ما را تسخیر میکنند، ما مثل حیوان هستیم، دیگر آن توانایی انتخاب را که میتوانیم فضاگشایی کنیم، به عشق یا وحدت مجدد با زندگی زنده بشویم، بصیرت پیدا بکنیم، آن از بین میرود. «در این حشیش چو حیوان» همهاش حرفهای بیهوده میزنیم.
پس تمام حرفهای ذهن که با سببسازی ساخته میشود، ژاژ است. در مقابلِ چه ژاژ است؟ در مقابل صُنع که این لحظه از فضای گشودهشده زندگی اینها را خلق میکند. خداوند در ذهن سادهٔ تو مینویسد، این ژاژ نیست. ولی ذهن ما که همانیده است، اینها را میسازد، میبینید ما در تسخیر این فکرها هستیم، فکرها ما را برداشتهاند، تسخیر کردهاند، جلویش را نمیتوانیم بگیریم.
فکرها میآیند ما را غصهدار میکنند، یک چیز بدی را یادمان میاندازند و حال ما را خراب میکنند و ما سلطه روی فکرها نداریم. ولی اگر فضا را باز کنیم و هی باز کنیم، باز کنیم، باز کنیم، گفتیم وقتی زندگی نوری آنجا مینشاند،
🔟1️⃣5️⃣ ۴۳ 🔟1️⃣5️⃣
میگوید گفت «به کوهِ قاف بِپَّرید خوش» میگوید پَر شما از تلاش ساخته شده، پر شما از قانون جبران ساخته شده. شما اگر پولتان را در این راه خرج میکنید، جهد دارید میکنید. شما اگر وقتتان را در این راه میگذارید، جهد میکنید. شما اگر این شعرها را مرتب میخوانید، میخوانید، تکرار میکنید واقعاً اینها نفوذ میکنند در جان شما و شما را درست میکنند آنطوری که مولانا توصیف میکند، شما دارید جهد میکنید. ولی یک خرده روی خودتان کار میکنید بعد فراموش میکنید، بیتی که خواندم، دائماً توی این راه نیستید، گهگاه هستید، نه جهد نمیکنید.
شما باید بدانید که از این ذهن باید بروید، نمیتوانید زندگیتان را درست کنید و باید تلاش کنید. موانع خیلی زیاد است، اولین مانع منذهنی خودتان است. باید تلاش کنید، جهد کنید و پَر شما از تلاش شما است. این قانون جبران میخواهد.
باید جبران این اشتباهاتمان را که در گذشته کردهایم بدون ملامت کسی، بدون رفتن به جبر باید انجام بدهیم. نمیتوانید بگویید پدر و مادر من، من را به این روز انداختند، همسرم من را به این روز انداخته، زمانه من را به این روز انداخته، من دیگر نمیتوانم، نه این جبر است.
«خدای پَرِّ شما را ز جهد ساختهاست» «چو زندهاید» یعنی زندهاید نه اینکه مانند زندهها هستید، فضا را باز کنید از جنس خداوند هستید در فرم، زندهاید، «بجُنبید»، حرکت کنید، تلاش کنید «چو زندهاید بِجُنبید و جهد بنْمایید». درست است؟
اما به کاهلی، کاهلی یعنی میل کردن به جبر، آقا نمیتوانم، آخر نمیشود که، چهجوری آخر، تنبلی، من نمیتوانم زندگیام را تغییر بدهم. به کاهلی، به تنبلی، به عدم اجرای قانون جبران، اینکه توجه شما به این کار نیست، تمرکز شما روی خودتان نیست، لازم نمیدانید، زندگی فعلی را که همراه با درد است قبول دارید، به حرف مولانا گوش نمیکنید، اینها چه هستند؟ کاهلی هستند. میگویم شما این بیتها را بخوانید پانصد بار تا این بیتها باز بشوند، نفوذ کنند، نمیکنید این کاهلی است دیگر.
اما اگر کاهلی کنید، پس از یک مدتی موفق نمیشوید. اگر شما با چهارچوب و قواعد منذهنی عمل کنید، مولانا را بخوانید با عقل خودتان تصمیم بگیرید و تشخیص بدهید، موفق نمیشوید، درنتیجه پر و بال امید میپوسد دیگر، میریزد.
اگر شما امید را از دست بدهید، امید را چه کسی از دست میدهد؟ مقدار زیادی درد ایجاد کرده، روابطش را خراب کرده، بدنش را خراب کرده. چرا میگذارید به آنجا برسد؟ چو پَرّ و بالْ بریزد دیگر به چه درد میخورید؟ شایستهٔ چه هستید؟ «چه را شایید؟» از شاییدن یعنی سزاوار بودن. میپرسد. شما بگویید اگر پر و بال پرواز من بهسوی خداوند بریزد، من برای یک منظوری آمدم، آمدم به بینهایت و ابدیت او در این هفتاد هشتاد سال زنده بشوم، اگر امیدم را از دست بدهم، برای اینکه همیشه با خروب زندگی کردم، الآن هم میکنم دیگر به چه درد میخورم؟!
پایین میگوید، یک ضبط صوت هم اینهمه حرف میزند دیگر. پایین میگوید «چو حیوان چه ژاژ میخایید؟» چرا اینهمه حرف میزنید؟ حرف زیاد زدن در ذهن که هنر نیست.
آن موقع میگوید از این خلاص، خلاص شدن از دست منذهنی ملولید، از دست غمها و دردها و مسئلهسازی و دشمنسازی و دردسازی قرار است خلاص بشویم. میگویید نه نمیخواهم، حوصله ندارم.
«از این خَلاص ملولید و قَعر این چَهْ نی»! ما آزادی را دوست نداریم، نمیخواهیم آزاد باشیم، آزاد از دردها، از همانیدگیها، فکر کردن برحسب آنها، آزاد از خروبی، از این ملولیم. اما از ته این چاه همانیدگیها ملول نیستیم، از مسئله درست کردن و مسئله حل کردن و این بیل زرینمان را توی حدث فروکردن و، از این ملول نیستیم، از درد کشیدن ملول نیستیم. آنطوری است؟ یعنی عقل شما اینطوری تشخیص میدهد؟ خیلی خب مبارکتان باشد! ادامه بدهید در قعر چاه، «هلا، مبارک، در قَعرِ چاه میپایید»، بمانید. و امروز دیدیم که اگر کسی این کار را بکند رحمت اندر رحمت او تبدیل به قهر میشود.
ندایِ فَاعْتَبِروا بشنوید اُولُوالْاَبْصار
نه کودکیت، سرِ آستینْ چه میخایید؟
خود اعتبار چه باشد بهجز ز جو جَستن؟
هلا، ز جو بِجَهید آن طرف، چو بُرنایید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
فَاعْتَبِروا: عبرت بگیرید. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر (۵۹)
اُولُوالْاَبْصار: صاحبان بصیرت، مردمان روشنبین، اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر (۵۹)
خاییدن: جویدن، چیزی را با دندان نرم کردن
جَستن: جهیدن، خیز کردن
بُرنا: جوان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این ندای این میگوید آیه را بشنوید. بله اینجا است:
«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَار.»
«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ حشر (۵۹)، آیهٔ ۲)
البته ما همه اهل بصیرت هستیم، ولی فضا را باز نمیکنیم مرکز را عدم بکنیم، مرکزمان کور شده، چون جسمها آمده مرکز ما.
🔟1️⃣5️⃣ ۴۰ 🔟1️⃣5️⃣
و با فضاگشایی دو چشمش باز شد و نور یافت و چیزی را دید که جبرئیل نمیتوانست ببیند. خداوند را دید یعنی. جبرئیل فرشته است، از یک حدی به بعد به او نزدیک نمیشود. اینها مربوطبه «قافِ قُربت» هم میشود. پس بنابراین ما میتوانیم به او تبدیل بشویم و جبرئیل نمیتواند. حالا ما اینها را خواندیم.
«مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ.»
«چشم خطا نكرد و از حد درنگذشت.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیهٔ ۱۷)
این همان «ما زَاغَ الْبَصَر» است. «ما زَاغَ الْبَصَر» یعنی شما فضا را باز میکنید، دیگر نمیبندید. دیگر به اینور آنور نگاه نمیکنید، دیگر جسم را نمیآورید. و «أَلَمْ نَشْرَحْ» اشاره میکند به این آیه، سورهٔ انشراح، آیهٔ ۱.
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ»
«آيا ما سينهٔ تو را نگشاديم؟»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۱)
درست است؟ که مرتب میخوانیم این را که میگوید شرح در سینهات نهادهایم. شرح و خاصیت فضاگشایی را در سینهات گذاشتهایم.
«درنِگر در شرحِ دل در اندرون». آیا ما سینهٔ تو را نگشادیم؟ خداوند به ما میگوید، یعنی گشادیم. پس رسیدیم:
ندا رسید به جانها که چند میپایید؟
به سویِ خانۀ اصلیِّ خویش بازآیید
چو قافِ قربتِ ما زاد و بودِ اصلِ شماست
به کوهِ قاف بِپَّرید خوش، چو عَنقایید
ز آب و گِل چو چنین کُندهایست بر پاتان
به جهد کُنده ز پا پارهپاره بُگْشایید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
پاییدن: درنگ کردن، پایدار ماندن
قربت: نزدیکی
زاد و بود: کنایه از هست و نیست و تمام سرمایه و اسباب
کوهِ قاف: نام کوهی در افسانهها که میپنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه دارد.
عَنقا: سیمرغ
کُنده: هیزم، قسمت پایین درخت، قطعهٔ چوبی که برای شکنجه به پای زندانیان میبستند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این سه بیت را خواندیم، حالا میرویم به دو بیت بعدی:
سفر کنید از این غُربت و به خانه رَوید
از این فِراقْ مَلولیم، عَزم فرمایید
به دوغِ گَنده و آبِ چَه و بیابانها
حیاتِ خویش به بیهوده چند فرسایید؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
مَلول: اندوهگین، دلتنگ
گَنده: بدبو
فرساییدن: فرسودن، نابود کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس دارد از زبان زندگی، خداوند به ما میگوید. سفر کنید از این غربت یعنی از این فضای ذهن و به خانهٔ اصلی که فضای گشودهشده است بروید، پیشِ من بیایید.
در بیتهای قبل میگوید: «چو قافِ قُربتِ ما» یعنی اگر شما بینهایت به من نزدیک بشوید، خود من بشوید میفهمید که کجا زاده شدهاید و کجا باید باشید، یعنی در ذهن خلاصه نباید باشید، باید پیش من باشید. و شما توانایی انتخابِ پریدن مثل «عَنقا» با فضای گشودهشده بهسوی من را دارید، این کار را بکنید.
و شما آمدید همانیده شدید، بیش از حد هم همانیده شدید، یک کُندهٔ بزرگی را، وزنهٔ بزرگی را پایتان بستهاید، به پای جانتان، حالا این همانیدگیها را با تمرکز روی خود به جهد، امروز هم راجعبه جهد گفتیم که جهد کارهای منذهنی نیست بلکه کار برحسب زندگی است، تکهتکه شما این را باید باز کنید و الآن با گشودن همین قفلها، همانیدگیها از این غُربتِ ذهن سفر کنید به خانه بروید.
حالا اینها را که میخوانیم شما حواستان به خودتان است که آیا من الآن سفر میکنم؟ نگویید فهمیدم، دوباره تمرکزتان روی خودتان، سفر میکنم چهجوری سفر میکنم، واقعاً آثار سفر در من پیدا است؟! در ذهن سفر میکنم از جایی به جای دیگر مثل قوم موسی در بیابان سرگردانم یا نه واقعاً سفر میکنم؟ آیا من واقعاً فهمیدهام که این ذهن خانهٔ من نیست، من بهصورت منِ فرعی در این خانهٔ فرعی هستم؟
خداوند میگوید تو رفتی در ذهن غصه میخوری، من را مَلول کردی، من میخواستم شادی بیسببم را از طریق تو تجربه کنم، از این جدایی من ملول هستم. از زبان خداوند میگوید. «عزم فرمایید»، میبینیم مؤدبانه حرف میزند، مثل منذهنی حرف نمیزند. «عزم فرمایید» یعنی بفرمایید، تصمیم بگیرید، حتماً عمل کنید، تشریف بیاورید به خانهٔ اصلیتان.
چرا مؤدب صحبت میکند؟ برای اینکه خداوند با خودش صحبت میکند، ما خودش هستیم. ما هم خودمان را آوردیم پایین هم خداوند را. اگر خداوند را نیاورده بودیم پایین این کارها را نمیکردیم که. ما اگر واقعاً فکر میکنیم که زیر نفوذ قضا و کُنْفَکان هستیم و خِرد کل هستیم، از این حماقتهای منذهنی انجام نمیدهیم، تصمیمات غلط نمیگیریم.
توجه میکنید؟ به ما میگوید: «عزم فرمایید»، تو من را ناشاد کردی، شأن من را و خودت را آوردی پایین، دائماً مینالی از غصههای منذهنی که خودت درست کردی. چه کسی گفت که شما بهوسیلهٔ جسم ببینید؟
🔟1️⃣5️⃣ ۳۸ 🔟1️⃣5️⃣
درنگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۲)
که شما، شرح دل درست معادل است با دیدن روی خداوند، شرح دل. برای همین میگوید «درنگر در شرحِ دل در اندرون».
و آوردن چیزها به مرکز باطلند و من را هدایت میکنند، راه میبرند، برای اینکه بهمحض اینکه چیزی به مرکزم میآید باطل میشوم، دنبال باطلان راه میافتم میروم. باطلان منهای ذهنی هستند.
و الآن قانون جذب را میگوید. «ذرّه ذرّه کاندرین اَرض و سماست»، یعنی هر ذرهای که در این کائنات میبینید، «جنسِ خود را هر یکی چون کَهْرُباست». پس بنابراین منذهنی منذهنی را میکِشد و کسی که فضا را باز کرده جذب میشود یا میکِشد کسی را که فضا را باز کرده.
اما این را میدانیم ما، انسانهای فضاگشا فقط زندگی را میبینند، برای همین است که وقتی شما مولانا را میخوانید، واقعاً بهسوی خدا کشیده میشوید، چرا؟ برای اینکه این دل باز میشود، درونتان باز میشود، برای اینکه مولانا از آن جنس است. اگر یک آدم زندهای هم باشد که واقعاً فضاگشا است، ما همراه او باشیم، همجنس او میشویم.
پس شما میگویید من نمیخواهم باطل بشوم یک، اگر چیزی بیاید به مرکز من که ذهن نشان میدهد باطل میشوم، دنبال باطلان میروم. من سعی میکنم، «سعی میکنم» میگویم، شما میروید به ذهنتان، چهجوری؟! منذهنی شما میگوید بگذار من سعی کنم. سعی کردن، زور زدن و اجرای قواعد منذهنی نیست، اتفاقاً بیکار کردنش است.
همین الآن خواندیم، میگوید شما فضا را باز میکنید وصل میشوید، اگر فضا را ببندید به سببسازی بروید، این شبیه نمازی بوده که وسطش بهاصطلاح ادرار کردید باطل شده. پس نماز ما واقعاً عاشقان «دَائِمُون» است که وصل «دَائِمُون» به اوست.
هر ذرهای که در این کائنات است جنس خودش را میکشد. شما هم الآن ببینید از چه جنسی هستید؟ اگر جنس جسمی هستید، جسمها، باطلان شما را هدایت میکنند. اگر مرکزتان باز شده، حتماً عاشقان شما را هدایت میکنند و شما هم عاشقان را هدایت میکنید و جذب آنها میشوید. و:
چشمِ من از چشمها بگزیده شد
تا که در شب آفتابم دیده شد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۰)
لطفِ معروفِ تو بود، آن ای بَهی
پس کمالُ الْبِرِّ فی اِتْمامِهِ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۱)
«ای زیبا، اینکه در شبِ دنیا تو را میبینم از لطف و احسانِ تو است. پس کمال احسان در اتمامِ آن است.»
بَهی: روشن، زیبا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما میدانید چشم انسان، همهٔ انسانها از بین چشمها بگزیده شده، برای همین میگوید انسان از ذهن باید برود. اگر تصمیم بگیرید بروید و این مطالب را هم بخوانید، تکرار کنید و موانع را ببینید و نگذارید موانع جلوی شما را بگیرند، دراینصورت در شب دنیا آفتاب روی او را میبینید یعنی خداوند را میبینید. «در شب آفتابم دیده شد» یعنی در شب دنیا به عشق رسیدم، به او زنده شدم، روی خداوند را دیدم.
میگوید این لطف معروف تو بوده ای زیبا، اینکه در شب دنیا تو را میبینم از لطف احسان تو است. این خیلی موهبت است، موهبت خداوند است که ما در این دنیا میتوانیم روی او را ببینیم. پس کمال احسان در اتمام آن است. پس شما مرتب فضاگشایی میکنید، فضاگشایی میکنید، میگویید این را تمام کن. یعنی چه؟ یعنی من به بینهایت تو میخواهم زنده بشوم، یعنی «قافِ قُربت». یواشیواش میآیم ولی میدانم که تو میخواهی این را کامل کنی.
یا رب اَتْمِمْ نُورَنٰا فِی السّاهِرَه
وَانْجِنٰا مِن مُفْضِحاتٍ قاهِرَه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۲)
«پروردگارا، در عرصهٔ محشر نورِ معرفتِ ما را به کمال رسان. و ما را از رسواکنندگان قهّار نجات دِه.»
ساهره: عرصهٔ محشر، روز قیامت
مُفْضِحات: رسواکنندگان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پروردگارا، در روز قیامت که این لحظه است، نور ما را به کمال برسان. شما به او میگویید. اگر اینطوری حرف بزنید، یعنی دارید میروید از ذهن. در آن بیتهای اول پرسیده چقدر باید درد بکشید که بفهمید که اینجا جای ماندن نیست؟
«و ما را از رسواکنندگانِ قهّار نجات دِه.» توجه کنید هر همانیدگی یک رسواکننده است. هر منذهنی یک رسواکننده است. هر منذهنی یعنی دون شأن انسان است که با سببسازی برحسب دردها ما درست کنیم، سببسازی براساس درد دون شأن انسان است و رسواکنندهٔ بسیاربسیار قهّار است. رحم نمیکند، آبروی ما را میبرد. ما نمیخواهیم آبرویمان پیش تمام موجودات کائنات برود، که ما انسان بودیم، میتوانستیم به بینهایت خداوند زنده بشویم، نشدیم در ذهن ماندیم، درد کشیدیم.
درد کشیدن درحالیکه به شادی بیسبب و خرد زندگی میتوانیم دست پیدا کنیم، این واقعاً رسوایی است و باعث سرشکستگی است، باعث شرمندگی است. حالا من نمیدانم دیگر چه بگویم.
🔟1️⃣5️⃣ ۳۶ 🔟1️⃣5️⃣
من سبب را ننگرم، کآن حادث است
زآنکه حادث حادثی را باعث است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۰)
لطفِ سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث، دوپاره میکنم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۱)
حادث: تازه پدید آمده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
قبلاً خواندم، من به سبب نگاه نمیکنم که آن حادث است، یعنی از نو درستشده است، خدا نیست، اگر به آن نگاه کنم، آن سبب یک حادث دیگر میشود، من زندانی میشوم در ذهن. من الآن فضا را باز میکنم لطف خداوند را، سابق را نظاره میکنم و هرچه که ذهنم نشان میدهد آن را دوپاره میکنم.
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صَلاةٍ دائِمون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۶۹)
پس میگوید نماز و رهنمون پنج دفعه است در شبانهروز برای مسلمانان، ولی عاشقان دائماً باید پیوسته باشند به خداوند، فضا را باز کنند، متصل باشند. همهاش باید در نماز باشند.
پس عاشقان متصل هستند دائماً، ولی کسانی که منذهنی دارند پنج وقت هم میتوانند نماز بخوانند، اتفاقاً نماز میخوانند که مثل عاشقان در صلاة دائمی باشند.
«الَّذِينَ هُمْ عَلَىٰ صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ.»
«آنان كه به نماز مداومت
مىورزند.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ معارج (۷۰)، آیهٔ ۲۳)
«آنان كه به نماز مداومت مىورزند»، اشاره به آیهٔ قرآن است.
صورتِ اقبالِ شکَرریز گفت:
شُکر چو کم نیست، شکایت چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۷)
اقبال: بخت، كنايه از تجلّی خداوند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وقتی فضا را باز میکنید، صورت بخت شِکرریزنده را میبینید. به او میگوید از من استفاده کن، شکر کن، راضی باش، چرا شکایت میکنی؟ میبندی میروی شکایت، چیزی گیرت نمیآید، فضا را باز کن، شکر کن، لذت واقعی ببر.
[شکل ۱ (دایره همانیدگیها)] دوباره رسیدیم به اینجا.
ندا رسید به جانها که چند میپایید؟
به سویِ خانۀ اصلیِّ خویش بازآیید
چو قافِ قربتِ ما زاد و بودِ اصلِ شماست
به کوهِ قاف بپرّید خوش، چو عَنقایید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵)
پاییدن: درنگ کردن، پایدار ماندن
قربت: نزدیکی
زاد و بود: کنایه از هست و نیست و تمام سرمایه و اسباب
کوهِ قاف: نام کوهی در افسانهها که میپنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه دارد.
عَنقا: سیمرغ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
الآن فهمیدیم که در این فضای همانیدگیها که عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت را از این نقطهچینها میگیریم، نباید بمانیم. دیگر ثابت کردیم، اشعار زیادی خواندیم. باید فضا را باز کنیم [شکل ۲ (دایره عدم)] و هر فضاگشایی درواقع یک جور تجربۀ قاف قربت است.
هرچه بیشتر فضا را باز میکنیم، نزدیکتر به خداوند میشویم، نزدیک میشویم به آنجایی که زاده شدیم و باید آنجا باشیم و باید این با خوشی یعنی با شادی صورت بگیرد، با غم و گرفتاری امکان ندارد. ولی منذهنی [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)] دائماً ما را متقاعد میکند که شما باید توی سرت بزنی، ناله کنی، شکایت کنی، طلبکار باشی تا به خداوند برسی. نه آنطوری نیست، ما باید فضا را باز کنیم [شکل ۲ (دایره عدم)]، آن فضای بازشده ما هستیم و خداوند است، ما عنقا میشویم، با شادی میپریم بهسوی او و همینطور میرویم جلو و این نقطهچینها را یکییکی شناسایی میکنیم، اینها میافتند.
[شکل۶ (مثلث واهمانش)] خب این عمل واهمانش را دیدیم که شکر و صبر و واهمانش. همینطور این دوتا بیت را با این هم بررسی کردیم، حقیقت وجودی انسان [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)].
توجه میکنید وقتی فضا را باز کردیم رفتیم به حقیقت وجودی خودمان، میبینیم که این دو بیت مصداق دارد، یعنی این دو شکل را میبینید [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] و [شکل۶ (مثلث واهمانش)]، وقتی فضا را باز میکنیم زندگی، خداوند نورش را در دل ما مستقر میکند یواشیواش. وقتی مستقر میکند این نقطهچینها [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)] ارزششان را از دست میدهند. این نقطهچینها الآن دارای قدرتی هستند که ما را به خودشان میکشند، مدتها در مرکزمان بودهاند، همانیدگی با دردها و چیزهایی است که ایجاد شهوت کرده، حرص کرده.
فضا را باز کردیم، یواشیواش خداوند [شکل ۲ (دایره عدم)] نورش را در مرکز ما مینشانَد. داریم فضا را بازتر میکنیم [شکل۶ (مثلث واهمانش)] روزبهروز به اشتباهمان بیشتر پی میبریم، صبر و شکر میکنیم، پرهیز میکنیم، با حقیقت وجودیمان عمل میکنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، میرسیم به این دو بیت:
🔟1️⃣5️⃣ ۳۴ 🔟1️⃣5️⃣
مدّعی دیدهست، اما با غرض
پرده باشد دیدهٔ دل را غرض
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۱)
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲)
کاین غَرَضها پردهٔ دیده بُوَد
بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۳)
بعدیاش:
پس نبیند جمله را با طِمّ و رِمّ
حُبُّکَ الْاَشْیاءَ یُعْمی و یُصِمّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۴)
طِمّ: دریا و آب فراوان
رِمّ: زمین و خاک
با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مدعی یعنی منذهنی دیده، اما برحسب همانیدگیها. غرض یعنی همانیدگی. شما نباید برحسب غرض ببینید، باید برحسب عدم ببینید. اگر برحسب غرض یا همانیدگی میبینید، غرض یک بهاصطلاح منظور ایندنیایی است، برحسب چیزی است.
شما میخواهید بگویید، بپرسید که این کار چه فایده دارد؟ در مورد فضاگشایی نمیپرسید فضا را باز کنم، چه فایده دارد؟ توجه میکنید، شما فضا را باز میکنید برای اینکه به اصلتان برسید، به خرد زندگی برسید، اصلاً منظور آمدنتان این بوده.
و نمیپرسید آیا فضا باز کنم، من واقعاً یک همسر خوب پیدا میکنم؟ یک خانۀ خوب میتوانم بخرم؟ این سؤالات را نمیتوانید بکنید، اینها غرض هستند. منذهنی اینطوری میبیند، این دلیلی است که شما در ذهن بمانید.
شما میگویید، آقا فضا را باز کنم، کدام یکی از این چیزهایی که من با آن همانیده هستم زیادتر میشود؟ میگوییم هیچکدام. ای بابا! برای چه باز کنم؟ که چه بشود؟ به خدا زنده بشوم که چه بشود؟ اینها دلایلی است که شما میمانید آنجا. این سؤال را نمیتوانید شما بکنید. «مدّعی دیدهست، اما با غرض»، «پرده باشد دیدۀ دل»، «دیدۀ دل» که با عدم میبیند، غرض، غرض برای آن پرده است.
خداوند میخواهد که تو زاهد بشوی، یعنی پرهیز کنی تا غرضها، همانیدگیها را بگذاری و حاضر و ناظر بشوی، ذهنت را ببینی، خودت را هم ببینی. شاهد هم از خودش بهعنوان زندگی آگاه است، حاضر هم بهعنوان زندگی از خودش آگاه است، هم ذهنش را میبیند، دنیا را میبیند.
که این غرضها اگر در مرکزت باشد، اینها پردۀ چشمت میشود و هشیاری نظر را میپوشاند. وقتی فضا باز میشود شما هشیاریتان عوض میشود، میشود هشیاری نظر. وقتی غرضها، همانیدگیها مرکزتان هست هشیار جسمی دارید. هشیاری جسمی براساس سببسازی عمل میکند، هشیاری نظر براساس صنع و طرب عمل میکند، صنع و طرب کار شماست.
پس نبیند جمله را با طِمّ و رِمّ
حُبُّکَ الْاَشْیاءَ یُعْمی و یُصِمّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۴)
طِمّ: دریا و آب فراوان
رِمّ: زمین و خاک
با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی این شخص اگر با غرض ببیند، دراینصورت همهچیز را نمیبیند. همهچیز را نمیبیند، کسی که شاهد است، هم از خداوند باخبر است، هم آیینه است، هم ترازو است، هم هم ذهنش را میبیند. طِمّ و رِمّ، طِمّ: دریا، رِمّ: زمین، یعنی هم فرم را میبیند، هم دریاست کسی که غرضها را کنار گذاشته.
و عشق به اشیا شما را کور و کر میکند، یعنی دارد میگوید که اگر شما به اشیا، به چیزهایی که ذهنت نشان میدهد عاشق بشوی، عاشق بشوی یعنی چه؟ بیاوری به مرکزت، برحسب آنها ببینی، فکر کنی، عمل کنی، شما کور و کر میشوید نسبتبه زندگی، برحسب ذهن میبینید. درست است؟
اما اگر خداوند میگوید، شما غرضها را باید بگذاری، شاهد بشوی و قبلاً هم گفت که او فقط به شاهد نظر میکند، یعنی چه اینها؟ یعنی تا شما شاهد نشوید ندا را نمیگیرید، صنع نمیتوانید بکنید، قَضا و کُنْفَکان روی شما اثر ندارد، عقل زندگی را کنار میگذارید با عقل ذهنتان عمل میکنید، رحمت اندر رحمت زندگی تبدیل به قهر زندگی میشود، تبدیل به درد میشود، شما نمیتوانید گلیم خودتان را از چه میگویند؟ بکشید بیرون، از آب بکشید بیرون، نمیتوانید، نمیتوانید زندگیتان را اداره کنید.
جوهر که روی خودش قائم است، هم آگاه است که از جنس زندگی است، آگاه است که از جنس این لحظه است، در ضمن جهان را هم میبیند که چه اتفاقی میافتد. آن موقع است که برکت، عقل میرود به حادث، میرود به جسم ما، فکر ما، خلاق میشویم، سلامتی جسمی پیدا میکنیم. توجه میکنید؟
«پس نبیند جمله را با طِمّ و رِمّ»، اگر با طِمّ و رِمّ نبینید، دراینصورت جسمها در مرکزتان است و کور و کر شُدید نسبتبه خداوند.
«حُبُّکَ الْاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشق تو به اشيا تو را كور و كر میکند.»
🌴(حدیث)
و این را هم داشتیم:
🔟1️⃣5️⃣ ۳۲ 🔟1️⃣5️⃣
بعد میگوید:
چون حَدَث کردی تو ناگه در نماز
گویدت: سویِ طهارت رُو بتاز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۹)
وَر نرفتی، خشک جُنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غَوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۲۰)
پیشین: از پیش
غَوی: گمراه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این تمثیل است. توجه میکنید؟ مولانا دارد به ما میگوید که ما باید هر لحظه فضا را باز کنیم با صنع و طرب عمل کنیم. اگر این فضا بسته شد، ما برحسب سببسازی عمل کردیم، با ذهنمان عمل کردیم، دراینصورت این شبیه کسی است که نماز میخواند یکدفعه در وسط نماز ادرار میکند به شلوارش، همینطوری نمازش را ادامه میدهد.
میگوید که خب این نمازت باطل شد برو طهارت. یعنی برو دوباره وضو بگیر، خودت را بشوی بیا نمازت را بخوان. یعنی ما هم باید آن لحظه که با ذهن عمل کردیم، فکر کردیم، همهچیز را خراب کردیم، آن را باید بشوییم.
ما میدانیم اگر با سببسازی؛ نمیدانیم اگر میدانستیم به این درجه، اینهمه در ذهن بهصورت جمعی نمیآمدیم که اینهمه خرابکاری کنیم. شما نگاه کنید که ما با پیشرفت تکنولوژی و حمل و نقل و غیره، همه اصلاً بگوییم تکنولوژی، چقدر خَرّوبی ما تقویت شده و الآن خیلی خوب نشان میدهد ما چقدر خَرّوب هستیم.
ما مکانها را میزنیم خراب میکنیم، آدمها را میکشیم، نمیدانم هر کاری دلمان میخواهد. یعنی تمام جنبههای خَرّوبی را جمعاً ما الآن به معرض نمایش میگذاریم، و درس هم نمیگیریم که چرا این کار را میکنیم! «پیروزی» در اینجا نداریم ما، چون عشق نداریم، چون خَرّوب عمل میکند.
میگوید اگر «حَدَث کردی»، شلوارت ادرار کردی در وسط نماز، به تو میگویند برو دوباره طهارت کن و بعد بیا. اگر نرفتی درحالیکه شلوارت را خراب کردی و نجس شدی و خشک داری نمازت را ادامه میدهی، خب نمازت رفته باطل شده ای «غَوی»، ای گمراه.
ما هم اصلاً گمان نمیکنم خیلی از ما تا حالا فضا گشوده شده باشد در ما، سلیمان را اصلاً دیده باشیم ما. بله؟
پس میبینید که طرح خداوند این بوده که ما فضا را باز کنیم به او زنده بشویم، این عشق بوده، ولی تا حالا ما این کار را نکردیم. در ذهن اقامت کردیم، برحسب ذهن فکر میکنیم و هر دفعه که برحسب ذهن فکر و عمل میکنیم خرابکاری میکنیم، این نماز نیست. نماز یعنی دائماً وصل بودن.
آن ادب که باشد از بهرِ خدا
اندر آن مُسْتَعجِلی نبْوَد روا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۳)
وآنچه باشد طبع و خشمِ عارضی
میشتابد، تا نگردد مرتضی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۴)
ترسد ار آید رضا، خشمش رَوَد
انتقام و ذوقِ آن فایِت شود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۵)
مُسْتَعجِلی: شتابکاری، تعجیل
مرتضی: خشنود، راضی
فایِت: از میان رفته، فوتشده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
توجه کنید این یکی از جنبههای مهم خَرّوبی است. میگوید که پیش خدا این ادب است که ما با منذهنی عجله نکنیم.
با منذهنی دائماً حرف میزنیم، عجله میکنیم با ذهن فضا را باز کنیم و تأنی داشته باشیم. و اگر عجله کنیم، منذهنی فعال باشد، خَرّوب در کار باشد، طبع و خشم است که عارض شده به ما. طبع و خشم حادث است، از طریق عمل با منذهنی، ما منذهنی و خشم بهوجود آوردیم، و برای خرابکاری میشتابد که یک موقعی «مُرتَضی» نشود، به حالت رضایت برسد، فرصت از دست برود و خراب نکند کار را.
«ترسد ار آید رضا، خشمش رود»، ما فرداً و جمعاً میترسیم؛ الآن که دیگر خشمگین شدیم امکان داریم باید بزنیم خراب کنیم، هم جمعاً هم فرداً. و این انتقام و ذوق پیروزی و انتقام گرفتن این از دست برود.
این مریضی است، این لذتِ توهمی است. ما باید بین لذتی که منذهنی میبرد و لذت واقعی که از فضای گشودهشده و عشق میآید تفاوت بگذاریم، که تفاوت از زمین تا آسمان است. این لذت منذهنی دائماً ما را به خرابکاری و نتایج بد خواهد رساند.
شهوتِ کاذب شتابد در طعام
خوفِ فوتِ ذوق هست آن خود سَقام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۶)
اِشتها صادق بُوَد، تأخیر بِهْ
تا گُواریده شود آن بی گِرِه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۷)
سَقام: بیماری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
توجه کنید، داریم بررسی میکنیم چرا نمیتوانیم برویم. برای اینکه در منذهنی و دردهای عارضی آن هستیم. دردهای عارضی در اینجا که بهصورت خشم آورده و عجله، «خشم و عجله و خرابکاری»، شما ببینید این سهتا را میتوانید بگذارید کنار؟ یا نه یک چیزی به شما برخورده، ناموسِ منذهنی، و پندار کمال هم که میگوید من اشتباه نمیکنم، ولی نیروی محرکهاش درد شما است. توجه میکنید؟ میترسید ذوقِ خرابکاری «فایِت» بشود، از دست برود. پشیمان میشوی، پشیمانی دارد فرداً. حالا ما جمعاً کاری نداریم، ولی فرداً انشاءالله بتوانیم روی خودمان کار کنیم.
🔟1️⃣5️⃣ ۳۰ 🔟1️⃣5️⃣
و این دوتا «جَفَّ اَلْقَلَم» مربوط به این دوتا حدیث است:
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
🌴(حدیث)
یعنی سزاوار بودن در این لحظه بستگی به فضای گشودهشده دارد.
درنگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لاتُبْصِرُون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۲)
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱)
کُدیهساز: گداییکننده، تکدّیکننده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
و:
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما هُوَ کائنٌ.»
«خشک شد قلم به آنچه بودنی است.»
🌴(حدیث)
و این سه بیت:
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یارِ بَد خَرّوبِ هرجا مسجد است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۳)
یارِ بَد چون رُست در تو مِهرِ او
هین از او بگْریز و کم کن گفتوگو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۴)
برکَن از بیخش، که گر سَر برزند
مر تو را و مسجدت را برکَنَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۵)
توجه کنید دارم دوباره راجعبه خروب صحبت میکنم، این منذهنی بسیار خرابکننده است. اگر توی ذهن باشید، شما نمیتوانید بفهمید چهجوری خراب میکند، امکان ندارد. اصلاً یک چهارچوبهایی دارد، یک قواعدی دارد ذهن که اجازه نمیدهد شما بفهمید. عرض کردم در ذهن مثلاً ما پندار کمال داریم، ما ناموس داریم، ما درد داریم، ما مقاومت داریم، ما قضاوت داریم، چیز آفل در مرکز ما است، پرهیز نداریم، هر چیزی که ذهن نشان میدهد اینها مهم هستند، بازی نیستند، توجه میکنید؟
پس بنابراین دائماً این سیستم خودش را دارد خراب میکند، خرابکاریِ خودش و اطرافش هست، محیطش هست و نمیفهمد که خراب میکند. و یک خاصیتی هم دارد بهنام ملامت، و زیر بار مسئولیت نرفتن، دیگران را ملامت میکند، زیر بار مسئولیت نمیرود.
پس اگر جسمی بتواند فضا را باز کند، ساجد بشود، مسجد میشود. الآن شما با اینهمه اشعار گفتیم شما اختیار دارید این فضا را باز کنید، اختیار دارید قضاوت نکنید و مقاومت نکنید این فضا باز بشود.
اما اگر فضا بسته بشود شما خروب میشوید و مسجدتان را خراب میکنید، مسجد این فضای گشودهشده است، شما وقتی منقبض میشوید یا میخواهید برحسب یک چیزی دیده بشوید، دارید خروب را بالا میآورید.
ما خوشمان میآید، یک خاصیت دیگری هم که منذهنی دارد مثلاً ما از تأیید و توجه لذت میبریم، از اینکه دیده بشویم بهعنوان منذهنی لذت میبریم، ما دوست داریم خودمان را بفروشیم، ما دوست داریم زیباییمان را و جوانیمان را، قدرتمان را، دانشمان را به رخ مردم بکشیم، بگوییم من از شما برتر هستم، و وقتی آنها قبول میکنند شما برتر هستید، شما لذت توهمی میبرید، منذهنی معتاد به این است، ولی نمیداند که این کارها خروب است، نمیداند چه بلایی دارد سرش میآورد.
🔟1️⃣5️⃣ ۲۷ 🔟1️⃣5️⃣