بله اجازه بدهید این ابیات را هم بخوانم، جالب است که هر کسی که میگوید زندگی یا خدا را میگذارد و از دیگران کمک میخواهد همان تنبیهی که یوسف شد، او هم میشود
و در این ابیات مولانا توضیح میدهد که تنها یار ما خود خداست و کس دیگری نمیتواند به ما کمک کند، بله یک کمی بزرگتر کنم.
میگوید:
کی دهد زندانیی در اِقتِناص
مردِ زندانیّ دیگر را خلاص؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣۴٠۳)
اِقتِناص: شکار کردن؛ در اینجا بهمعنی اسیر و گرفتار هست، یعنی زندانی هست.
میگوید زندانیای که خودش در زندان هست و گرفتار هست شخص زندانی دیگر را نمیتواند آزاد بکند.
اهلِ دنیا جملگان زندانیاند
انتظارِ مرگِ دارِ فانیاند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۴)
همان چیزی که خدمتتان عرض کردم.
اهل دنیا کسانیکه هستند که با چیزهای این دنیا بهصورت فکر همانیده هستند بارها خدمتتان گفتهام،
سهجور چیز هست ما همانیده هستیم، چیزهای فیزیکی مثل متعلقاتمان، هرچیزی که بهصورت فیزیکی میتوانیم ببینیم مثل پول، مثل خانه، مثل یک آدمی که جسم دارد با چشمتان میتوانید ببینید، بله، فیزیک دارند.
باورها دوتا، سومی دردها.
مردم با دردهایشان همانیده هستند یعنی در مرکزشان است، برحسب درد میبینند.
مردم با درد همانیده هستند با هرچیزی که انسان همانیده هست ناآگاهانه دائماً دنبال زیاد کردن آن است.
شما آگاه بشوید که اگر درد دارید، دیدید یک موجی میآید شما درد ایجاد کنید مثلاً خشمگین بشوید یا مثلاً برنجید، واکنش نشان بدهید، همان باید باعث بشود بنشینید؛ دارم درد ایجاد میکنم.
نمیخواهم، این پنهان است در من، دارد من را تحریک میکند.
هرچیزی که در مرکز ما باشد ما از جنس آن هستیم دائماً درحال زیاد کردن آن هستیم، اگر آگاه بشویم که اینها بهضرر من است زیادش نمیکنیم.
هرچیزی که زیاد بشود که بهنفع ما نیست ما باید از این موضوع آگاه بشویم که در زمان افتادن و اهل این جهان شدن سبب شده که ما یک بینشهایی داشته باشیم که درست نیست اصلاً و ما داریم زیادشان میکنیم.
پس اهل این دنیا کسانیکه با این جهان همانیده شدهاند زندانیاند و منتظر هستند که بمیرند برای اینکه دارند میروند بمیرند.
اینها فرق دارند با انسانهایی که زنده شدهاند به بینهایت خدا.
جز مگر نادر یکی فردانیای
تَن به زندان، جان او کیوانیای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۵)
میگوید که مگر یک انسانی که منحصربهفرد است مثل مولانا،
الآن شما بینندگان که روی خودتان کار کردهاید که تن در زندان است اما جان او به خدا زنده شده است به بینهایت خدا زنده شده است، مثل کیوان شده است.
پس شما بیایید از آن نادر افراد بشوید، تقلید نکنید از جمع که وضعیت بالا را دارند که منتظر هستند بمیرند. دائماً میترسند.
هرکسی میترسد دراینصورت این بیت اعمال میشود به او.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۲۰ 8️⃣4️⃣9️⃣
هر چه گویی ای دَمِ هستی از آن
پرده دیگر بر او بَستی، بدان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲۶)
دَم هستی یعنی دَم منذهنی، حرفهای منذهنی، ما هر چه بهصورت منذهنی بدون مرکز عدم بگوییم که این حرف به ما و به دیگران کمک کند تا از جهان بجهیم بیرون، درواقع داریم پرده دیگر میبندیم.
نهتنها کمک نمیکند بلکه با هر چیزی هم که میگوییم همانیده میشویم.
انسانی که منذهنی دارد، با هر چیزی که میگوید فکر میکند این دیگر وحی خداست، با آن همانیده است.
کسی که مرکزش عدم است، فضا باز شده، اینطوری نیست.
اگر کسی مرکزش عدم باشد، حرف میزند، دیگران گوش کردند، گوش کردند، گوش نکردند، نکردند.
ولی اگر کسی منذهنی دارد حرف بزند و دیگران گوش نکنند، بیچاره میشود.
من را سوار کرده روی آن حرفها.
پس ما میبینیم که از زندگی، از خدا با ذهنمان حرف بزنیم، پردهٔ دیگر بر او میبندیم.
پس ما مرکزمان را عدم میکنیم، حرف میزنیم.
آفتِ ادراک آن، قال است و حال
خون به خون شستن، مُحال است و مُحال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲۷)
میگوید آفت درک خدا و زنده شدن به او قال یعنی حرفهای منذهنی است و حالی که او ایجاد میکند.
میبینید که ما در ذهنمان حرف میزنیم یا دیگران حرف میزنند، ما یک فکرهایی میکنیم یک دفعه حالمان خوب میشود، این حال خوب ذهن است، ذهنی است، یا حالمان بد میشود.
میگوید این گفتوگوی ذهنی و حال ذهنی آفت ادراک آن حقیقت است، خداست، اصل ماست.
و اگر ما بخواهیم حرف بزنیم و با حرفهای خودمان حالمان تغییر کند یا حرف اصلاً نزنیم، فکر کنیم فقط آرام، در غزل هم هست،
و فکر کنیم آرام در دلمان حالمان خوب و بد بشود و به حالهای ذهنی بسنده کنیم، دراینصورت داریم خون را به خون میشوییم.
میبینیم خون را به خون میشوییم ما.
مثلاً حالمان بد است، یکی میآید یک حرفی میزند حالمان خوب میشود.
ما باید هشیاری جسمی، هشیاری جسمی را یک ذرّه رنگش را عوض کردیم.
توجه میکنید.
یک پولی از دست دادیم.
یکی میآید میگوید بابا نگاه کن شما هنوز که هنوز است، از من بیشتر داری، از کسانی که میشناسی بیشتر داری، یکدفعه میبینیم راست میگوید،
حالا درست است که این پول را از دست دادیم ولی از اینها که بهتریم، میبرد ما را به دندهٔ مقایسه، یکدفعه میبینیم که حالمان خوب شد.
آقا من از شما بهترم، حالم خوب شد.
یکدفعه دوباره یادم میافتد که قسمت اعظم پولم رفت، حالم بد میشود.
این خون به خون شستن است.
اما با این خون به خون شستن که ما به خدا زنده نمیشویم؟ یکی میآید میگوید با این باورهایی که دارید شما آنها را بینداز دور، اینها را قبول کن.
میگوییم عجب باورهای قشنگی است اینها، بله اینها را قبول کردم.
آنها را گذاشتم کنار و با اینها.
بعد الآن فکرهای اینها، دوباره براساس اینها میبینم.
با اینجور خون به خون شستن ما نمیتوانیم تمیز بشویم.
تمیز از همانیدگیها است.
پس ما میفهمیم که باید فضا را باز کنیم، عدم کنیم، خود زندگی بیاید، برای این کار باید شما حواستان به خودتان باشد،
اصلاً به دیگران توجه نکنید، به حرف دیگران توجه نکنید، فقط کارتان این باشد که من الآن فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه که بهوسیلهٔ قضا تعیین میشود میکنم یا نمیکنم؟ اینها را هم فهمیدیم.
این بیت را هم بخوانیم که تیغ دستهٔ خودش را مولانا میگوید که نمیتراشد.
و شما میدانید تیغ دستهٔ خودش را نمیبُرَد.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۸ 8️⃣4️⃣9️⃣
امّا به یکسری عوامل هم شما توجه کنید در این ششضلعیها، این شخص
[شکل شماره۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)]
که مرکزش عدم هست عملاً قبول دارد که از جنس خداست، بنابراین به اتّفاق این لحظه بله میگوید،
بلافاصله اگر ما فکر کنیم از جنس زندگی هستیم از جنس جسم نیستیم یعنی جُزوِ جهان نیستیم، بلکه باید از جهان خارج بشویم، بهطور مصنوعی جُزوِ جهان شدیم، در اینصورت توجه میکنیم که
یک، یک گردانندهای وجود دارد حالا اسمش را بگذاریم خدا یا زندگی و این فکر میکند برای ما و نقشه میکشد، بنابراین مرکز را عدم نگه میداریم تا قضاوت نکنیم مثل این شخص[شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)]،
اگر ما قضاوت بکنیم در اینصورت قضا را قبول نداریم بعد آنموقع متوجه میشویم وقتی مرکز ما عدم هست[شکل شماره۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)]
قضا یعنی تصمیم الهی، ارادهٔ خدا یا زندگی در این لحظه اِعمال میشود بهصورت یک وضعیّت این لحظه، و ما آن را میپذیریم و در اطرافش فضاگشایی میکنیم
آنموقع کُنفکان یا بگو، بهاصطلاح او میگوید: بشو و میشود یعنی نیروی بالندگیِ زندگی بهکار میاُفتد در ما،
باید آن به کار بیفتد ، قضا و کُنفکان زندگی باید بهکار بیفتد تا ما شفا پیدا کنیم و گر نه نمیشود،
در این حیثوبیث متوجه خواهیم شد که مرکز ما هرچه هست در بیرون منعکس میشود،
و این انعکاس درون ما در بیرون همین قلم خداست که درون و بیرون ما را مینویسد.
اگر مرکز عدم باشد[شکل شماره۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)]
مرتُب فضای درون گسترده میشود و انعکاسش هم در بیرون خوب میشود، ولی اگر مرکز ما جسم [شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)]
باشد در اینصورت انعکاس جسم و همانیدگی و دردها در بیرون وضعیّتهای بدی است که ما تجربه میکنیم
و اگر ادامه بدهیم این کار را، اتّفاقات بسیار بسیار ناگواری برای ما میاُفتد تا شکِّ ما را برطرف کند که ما از جنس زندگی هستیم.
قبل از اینکه این اتّفاقات بد بیفتد شما میتوانید با تأمل و فضاگشایی متوجه بشوید که از جنس جسم نیستید یعنی همهاش در این مصرع اوَّل هست اینها،
شما باید قبول کنید جُزوِ جهان نیستید،
نهتنها قبول کنید و از طریق باور، بلکه از طریق فضاگشایی، این را به حقیقت و واقعیّت در بیاورید، از طریق فضاگشایی.
به محض اینکه تسلیم میشویم [شکل شماره۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)]
و فضاگشایی میکنید مرکز عدم میشود،
همانموقع میبینید که مرکز که عدم میشود ذهن خاموش میشود، موقع تسلیم ذهن خاموش میشود،
پس بنابراین مرتّب مرکز را عدم میکنیم، با فضاگشایی ذهن خودتان را خاموش میکنید،
یواشیواش فضای درون باز میشود، باز میشود، باز میشود تا بینهایت،
آن دایرهای که هیچی در توی آن نبود باز هم بهوجود میآید ولی شما زنده هستید در جسمتان.
این همان گرامیداشت خداست و بینهایت خداست که در ما زنده میشود
این هم یکی از گوشههای بهاصطلاح این ششضلعی هست.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۶ 8️⃣4️⃣9️⃣
شکل بعدی که با آن آشنا هستید توضیح میدهم با این بیت و این شکل [شکل شماره۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)]
کاملاً نشان میدهد که چهجوری شما میتوانید از جهان بیرون بروید و نشان میدهد که شما جزو جهان نیستید،
انسان جزو جهان نیست وقتی دراثر واهمانش وصبر و شکر و پرهیز شما مرکز عدم را تثبیت میکنید زندگی به ما کمک میکند
هُشیاری ما هُشیاری حضور هست، در این لحظه هستیم
و بنابراین این لحظه را با پذیرش و رضا شروع میکنیم و بهتدریج شما مرکز را عدم نگه دارید،
خواهید دید که از اعماق وجودتان شادی بیسبب میآید بالا و بهتدریج ما آفریننده میشویم وقتی که حس هویت از ذهن کنده میشود و ما تبدیل میشویم
و هُشیاریمان را که روی اجسام
[شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] سرمایهگذاری کرده بودیم بیرون میکشیم
این فضای درون گشوده میشود، گشوده میشود [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]
و هرچه بیشتر گشوده میشود انعکاسش در بیرون چیزهای خوب هست، وضعیتهای خوب هست و شادی بیسبب درونی، عقل کل، حس امنیتِ خدا یا زندگی
و هدایت زندگی و قدرت او ما را از زندان منِذهنی نجات میدهد
و بنابراین با این شکل [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]
شما میتوانید «کِی ز جهان برون شود جُزوِ جهان؟
جواب این سؤال را پیدا کنید که من اول تشخیص دادم که من جزو جهان نیستم، قبلاً فکر میکردم که جزو جهان هستم برای اینکه منِذهنی بودم بهمحض اینکه مرکزم را عدم کردم یک لحظه دیدم من جزو جهان نیستم.
امتداد زندگی هستم همین حالت را حفظ کردم با صبر و شکر و پرهیز جهیدم «چون بجهد یکی ز دو »
یعنی این شکل [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]
نقطهچینها در مرکز دارد «دویی» دارد با دویی میبیند و ذهن یک هشیاری دویی هست و الآن این شخص
[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]
در اینجا که مرکزش عدم شده است یکتا شده با زندگی یکی شده، به وحدت رسیده
و میبینید که چنین آدمی فضاگشاست.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۴ 8️⃣4️⃣9️⃣
اما این مثلث عنایت و جذبه [شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)] را هم به شما نشان میدهم
و شما میبینید که وقتی ما میآییم به این جهان زندگی ما را رها نکرده.
هر لحظه توجه دارد به ما و دائماً ارتعاشات زندگی که برسد به مرکز ما وجود دارد.
شما ارتعاش آن صفحه را که یک آزمایش علمی بود دیدید،
همینطور خدا هم ارتعاش دارد و مرکز عدم ما باید بگیرد.
ولی چون مرکز را عدم نمیکنیم نمیتوانیم بگیریم آن ارتعاش را و برعکس ما تحت تأثیر ارتعاشات مخرب مراکز انسانهایی هستیم که پر از درد هستند.
هر کسی درد خودش را میخواهد بیان کند و به آن ارتعاش میکند و روی ما اثر میگذارد.
ما بهعنوان پدر و مادر به درد ارتعاش میکنیم، دعوا میکنیم باهم، آشکارا ما دعوا میکنیم، کتککاری میکنیم ما، فحش و فحشکاری میکنیم،
این ارتعاشات بد در فضا هست روی بچههایمان اثر میگذارد و ما البته اینها را طبیعی میدانیم.
و شما الآن دیگر میدانید با این شکل [شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)]
وقتی که مرکزتان درد است و همانیدگی است، در اینصورت جزو جهان هستید و اثر مخرب روی هرچیزی میگذارید.
خوب ببینید.
بنابراین اگر مرکزتان همانیدگیها باشند،
اینکه خدا با ارتعاش ما را جذب میکند بهطرف خودش،
دارد میگوید تو از جنس من هستی و بهطرف من بیا،
ما آن ارتعاش را نمیگیریم و عنایت او، توجه او به ما، لحظهبهلحظه را هدر میدهیم ما، و مرتب همانیدگیها را ستایش میکنیم بهجای مرکز عدم.
درست است؟ پس بنابراین حتی عنایت و جذبه خدا هم روی ما اثر نمیگذارد.
البته عنایت و جذبه انسانهای عارفی مثل مولانا هم روی ما اثر نمیگذارد برای اینکه ما نمیخواهیم مرکزمان را غیر از جسم، چیز دیگری بکنیم.
این مثلث [شکل شماره۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)] خیلی مهم است.
وقتی مرکز ما دراثر پذیرش اتفاق این لحظه و فضاگشایی عدم میشود، عنایت و جذبه خدا به کار میافتد.
ازطریق ارتعاش میتواند دردهای ما را حل کند و ما را بهسوی خودش بکشد.
و الآن میبینید که ما واقعاً خدا را ستایش میکنیم با مرکز عدم و او میتواند روی ما کار کند.
پس بنابراین تا میتوانیم مرکزمان را عدم میکنیم.
امروز اشعاری خواهیم خواند که میگوید تا میتوانید این کار را بکنید.
میبینید که مرکز عدم تقوی هم هست.
امروز مولانا در این غزل راجعبه تقوی صحبت میکند و پساز این هم بگذریم بیاییم به این شکل
[شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)]
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۲ 8️⃣4️⃣9️⃣
این مربوط به یک آیهٔ قرآن است، دارد این را میگوید.
«وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَٰهًا آخَرَ ۘ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۚ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ۚ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ؛»
«با خدای یکتا خدای دیگری را مخوان. هیچ خدایی جز او نیست. هر چیزی نابود شدنی است مگر ذات او. فرمان، فرمان اوست و همه به او بازگردانیده شوید.»
🌴(قرآن کریم، سوره قصص (۲۸)، آیه ۸۸)
«با خدای یکتا خدای دیگری را مخوان»، یعنی باید مرکزت را عدم کنی، یکتا بشوی.
در بیت اول غزل هم مولانا گفت:« چون بِجهَد یکی ز دو؟»، منذهنی دویی دارد.
با خدای یکتا، خدای یکتا یا زندگی یکتا در مرکز عدم است
وقتی مرکزت عدم است میتواند هستی جستوجو کنیم،
میتوانیم هستی داشته باشیم ولی مرکزت جسم است نکن
توجه کنیم اشتباه ما این است که مرکز ما مرتب جسم میشود ما برحسب آن بلند میشویم میگوییم من، من، من، من و در ذهن زندانی میشویم.
هیچ خدایی جز او نیست یعنی اگر ما بخواهیم وجود داشته باشیم باید مرکز را عدم کنیم و فضا را باز کنیم بینهایت فقط راه این است غیر از این راه نیست.
ما وقتی مرکزمان جسم است خداهای آفل میپرستیم مثل:
باورهایمان، خیلی از انسانها باورپرست هستند، دَرد پرست هستند، جسم پرست هستند.
هرچیزی نابودشدنی است مگر ذات او.
پس بنابراین ما هم که رفتهایم به جهان جزو جهان شدهایم الآن اشتباهاً نابودشدنی هستیم، درحالی که نیستیم، در اصل نیستیم
کافی است بجهیم از منذهنی بیرون
برای این کار شما میدانید باید مرکز را عدم نگه دارید.
فرمان، فرمان اوست، فرمان موقعی فرمان خدا است که شما مرکز را عدم نگه دارید و جسم نکنید این کار با فضاگشایی پیدرپی در اطراف اتفاقات عملی است.
اتفاقات را ما میدانیم قضا تعیین میکند.
در واقع برای پریدن از دویی بیرون بهصورت یکتایی قضا وارد عمل میشود
یعنی زندگی یا خدا هیچموقع ما را رها نکردهاست
دائماً حواسش به ما هست که ببیند ما بهصورت یکی از دویی بیرون میجهیم ما میتوانیم متوجه این اشتباه میشویم؟
ما باید متوجه اشتباه بشویم که ما جزو جهان نیستیم و خودمان را مجازاً جزو جهان کردهایم
و میترسیم چون در حال از بین رفتن هستیم وقتی مرکز را عدم میکنیم، فرمان، فرمان او است
برای اینکه ما میگوییم بله به هر اتفاقی با فضاگشایی میتوانیم بگوییم بله،
آن فضای گشودهشده همان عدم مرکز ما بنابراین قضا اتفاقات را تعیین میکند اتفاقات مناسب حال ما بهوجود میآورد ما فضاگشایی میکنیم
و بهتدریج از این همانیدگیها آزاد میشویم و به او برمیگردیم درحالی که در این تَن هستیم همه باید به او برگردند نه بعد از مُردن، قبل از مُردن.
درست است، این هم فهمیدیم اینها بیت اول را معنی میکند که انسانی که جزو زمان نیست در زمان نباید باشد افتادهاست به زمان و فکر میکند مُردنی است.
هر که اندر وَجهِ ما باشد فنا
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ نَبوَد جَزا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۵۳)
یعنی هرکسی مرکزش را عدم کند و وجهِ ما را بگیرد
یعنی جنس من را قبول کند خدا میگوید
و نسبت به همانیدگیها فانی بشود یعنی بمیرد نسبت به آنها
و خودش را از آنها بکِشد بیرون مثل آن پرنده بیدار بشود
در اینصورت
«کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ نبوَد جزا»
یعنی دچار زمان نمیشود دچار ازبین رفتن نمیشود دچار ترس نمیشود.
چرا ما میترسم؟
برای اینکه منذهنی هستیم و منذهنی یک جسم در زمان است دارد از بین میرود و نباید باشیم.
ببینید خیلی سادهاست با مرکز عدم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۹ 8️⃣4️⃣9️⃣
از قَرینْ بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دلْ نهان از خویِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۶۳۶)
در اثر ارتعاش، هر مرکزی ارتعاش میکند.
و همینطور این ویدیو را نشان میدهم که خواهید دید که یک پرنده تقریباً مرده است، یک پرندهٔ دیگر که دوستش است یا نسبتی با او دارد، دارد نوک میزند و پس از اینکه نوک میزند چندتا، آن پرنده به هوش میآید و زنده میشود و پرواز میکند میرود.
و واقعاً هم ما که در منذهنی مُردیم، مولانا با هرکدام از این ابیات که روی صفحه مینویسیم شما میخوانید،
درست مثل این پرنده نوک میزند و ما را هشیار میکند و از خواب ذهن و از این خواب مردگی بیدار میکند، این هم خواهش میکنم توجه کنید.
ببینید این پرنده بیهوش شده آنجا.
(در حال پخش ویدیو)، بله پرواز کردند.
امیدوارم هر کدام از ما هم با اشعار مولانا اینطوری زنده بشویم و پرواز کنیم، بهصورت هشیاری از این مردگیِ منذهنی بیرون برویم.
البته این ویدیوها را بهعنوان یک ویدیوی معنوی درست نکردند، ولی ما بهعنوان ویدیوی معنوی نگاه میکنیم که چهجوری انسان از مردگیِ منذهنی میتواند بیرون بپرد.
و به بیت بهاصطلاح اول غزل کاملاً مربوط است.
خُوب، پس ما توجه کردیم که مولانا میخواهد ما از جهان بهصورت همان پرندهٔ زنده بیرون بپریم.
وقتی همانیده شدیم بیهوش هستیم آنجا.
و سؤال کرد چهجوری این کار انجام میشود و در طول غزل هرچه میخوانیم راجعبه این موضوع هست.
اما عرض کردم خدمتتان که انسان در اصل از جنس جسم نیست که به زمان بیفتد و مقصود از آمدن ما این است که یک باشندهای که از جنس جسم نیست و نمیتواند به زمان بیفتد، اگر بیفتد به زمان و شروع کند به ازبین رفتن بهطور مجازی و بترسد، باید از این حالت بپرد بیرون.
و چند بیت از دفتر اول میخوانم که این چند بیت نشان میدهد همین چیزی که الآن گفتم که همهٔ اجسام یا هرچیزی که به زمان بیفتد فانی است، از بین خواهد رفت.
این بیت را خوب توجه کنید، میگوید:
کلُّ شَیْءٍ هالِکٌ جز وَجهِ او
چون نهای در وَجهِ او، هستی مجو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۵۲)
یعنی همهٔ اجسام از جمله منذهنی ازبین خواهند رفت و فقط وجهِ او یعنی جنس او از بین نمیرود و معلوم میشود که انسان میتواند در حالیکه در این بدن است از وجهِ او بشود از جنس او بشود و این کار را با عدم کردن مرکز میکند.
و مولانا میگوید که اگر در وجه او نبودی، یعنی مرکزت عدم نبود، جستوجوی هستی مکُن، یعنی نگو وجود دارم.
فقط در وجه اوست که ما باید بگوییم وجود دارم.
پس این کارهایی که ما میکنیم، لحظهبهلحظه بلند میشویم میگوییم من، یا خشمگین میشویم، هر خشمگینی یک من دارد، مَن بلند میشود، مَن خشمگین میشود، اگر من نداشته باشد خشمگین نمیشود، نمیترسد.
هر هیجانی را منذهنی دارد.
ما بهصورت عدم هیجان نداریم، بهصورت خشم و ترس و اضطراب و اینها.
پس بنابراین منذهنی در زمان است.
منذهنی در وجهِ او نیست و ما بهصورت منذهنی دائماً جستوجوی هستی میکنیم در چیزها.
وقتی یک جسمی در مرکز ماست، ما هستی داریم، هستی یعنی حس وجود.
میگوید تا موقعی که در وجه او نیستی حس وجود نکن، باید بفهمیم این را.
برای اینکه تو براساس یک منذهنی که جسم است در زمان است دارد از بین میرود، داری حس وجود میکنی.
این وجود اصلیِ تو نیست، این وجودِ تو نیست، این را تو بفهم، اگر بفهمیم!، بله.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۸ 8️⃣4️⃣9️⃣
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صَلاح و کینهها
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱)
یعنی اگر مرکزِ کسی از جنسِ همانیدگی باشد و درد باشد، روی مرکز ما اثر میگذارد.
مرکز کسی اگر از جنس عدم و زندگی باشد دوباره به روی مرکز ما اثر میگذارد و شما باید این را به خوبی بدانید که از سینه، از این مرکزِ یک انسانی به سینهٔ انسان دیگر از راه پنهان، از راه ارتعاش راه هست.
این را خواندهایم راجعبه قرین است.
یعنی شما با کی دوست هستید؟
و چه برنامهای میبینید؟
و خودتان را در معرض چه انرژیهایی قرار میدهید؟
از قَرینْ بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دلْ نهان از خویِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۶۳۶)
و این دو بیت را بارها خواندهایم.
شما هم باید دائماً بخوانید و بدانید که شما کار میکنید مقدار زیادی انرژیِ حضور در شما ایجاد میشود با خرد زندگی ولی قرینها، کسانیکه اطرافِ شما هستند، یا برنامههایی که میبینید، یا حتی کتابهایی که میخوانید روی شما اثرِ مخرب میگذارند.
یعنی از قَرین هرکسی که به من نزدیک میشود، اطرافِ من است، بدون اینکه حرفی رد و بدل شود، من چیزی بگویم، یا او چیزی بگوید، ما بشنویم دلها، مرکزهای ما از همدیگر خو میدزدند، خو میدزدند،
و اجازه بدهید این بهاصطلاح ویدیو را برایتان پِلی کنم تماشا بکنید.
همینطور که میبینید این ذرات را رویِ صفحه ایشان میریزند و میخواهند با یک چیزی به ارتعاش در بیاورند، یک ارتعاش آنجا تولید کنند.
خواهید دید که این ذرات حرکت میکنند بهصورتهای عجیب غریبی در میآیند که ما فکر نمیکردیم در اثرِ ارتعاش این ذرات تحت تاثیر قرار بگیرند.
این ذراتِ بدن ما هم همینطور است.
در اثر ارتعاشاتِ قرین میتواند جابهجا بشود.
نگاه کنید.
در اثر ایجادِ ارتعاش روی میز آن ذرات به این صورت درآمدند.
این تست خیلی جالب است الآن نگاه کنید دوباره تغییر میکند.
شما فکر کنید که مرکز یکی ارتعاشِ درد میکند، مسلم در مرکزِ شما اثر میگذارد.
این یک آزمایش علمی است.
ارتعاشاتِ موسیقی روی ما اثر میگذارند.
ارتعاشاتِ حرفهای مردم روی ما اثر میگذارد.
ارتعاشاتِ منذهنیِ مردم روی ما اثر میگذارد، ارتعاشات منذهنی ما توأم با درد که پخش میکنیم روی مردم اثر میگذارد، ما روی هم اثر میگذاریم.
بله، این همان قرینی است که مولانا اشاره میکند به آن، منتها آزمایش علمی است.
خُوب این یکی از آنها بود.
پس ما الآن باور میکنیم که ارتعاشاتی که از قرین پخش میشود روی ذرات فکریِ ما و جسمی ما اثر میگذارد.
شما دیگر باور میکنید به حرف مولانا:
8️⃣4️⃣9️⃣ ۷ 8️⃣4️⃣9️⃣
الآن مولانا یک سؤال اساسی میکند.
میگوید تو میدانی که وقتی همانیده شدی، جزو جهان شدی و جسم شدی، افتادی به زمان، داری از بین میروی و این دید غلطی است
و تو میتوانی از جهان بیرون بشوی، ولی میدانی چطوری؟
و در طول غزل توضیح میدهد که تو میخواهی با این هشیاری جسمی و دید همانیدگی از جهان بیرون بروی، این امکان ندارد.
هَله بگو یعنی آگاه باش، آگاهانه صحبت کن، به من جواب سؤال را بده که تو میدانی که جزو جهان شدی و باید از جهان بپری بیرون.
برای اینکه بهنظرت میآید که تو مُردنی هستی، تو بهعنوان عدم مُردنی نیستی.
و میبینید این هشیاری جسمی آب است، این هم یک نوع آب است.
و آب یعنی هشیاری، ولی حالت قبلی ما هم یک آب دیگری است، آب اصلی این است که از جنسش هستیم ما ولی این را تفویض کردیم ما به جسمها.
بیشتر توضیح میدهم من که همه متوجه بشوند و واقعاً سؤال نکنند این قسمت را.
این قسمت اگر فهمیده نشود، بقیه چیزها فهمیده نمیشود.
الان به ما میگوید فکر کنید، تأمل کنید، این نمیگه در این هشیاری جسمی است، از آب اصلی تو است، از این هشیاری جسمی این خیسی چهطوری میتواند برود بیرون.
برای اینکه بهمحض اینکه خیسی از این هشیاری جسمی بیرون کشیده شود، اینها گردوغبار هستند، میریزند، اینها الگوهای ذهنی هستند، اینها فکر هستند.
و در اینجا دید ما بهصورت دویی است.
شما میبینید که مرتب ما میگوییم خوب است، بد است، خوب است، بد است، کِی خوب است؟ موقعی که این چیزها زیاد میشوند، وضعیت به نفع ماست، خوب است.
بهمحض اینکه وضعیت بد میشود، میگوییم بد است.
حالا این دید دوگانه و دویی در ذهن که بهوسیلهٔ منذهنی انجام میشود در واقع یکتایی را پنهان میکند.
ما یکتا هستیم.
حالا از این شکل [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] با این پیشنهاد مشخص است که ما میرویم به یک حالت دیگر.
ما دیگر از صحبتهای قبلی میدانیم که برای اینکه جزو جهان که ما شدیم، از جسم بیاییم بیرون، دوباره از جنس زندگی شویم، همان عدم شویم،
باید با تسلیم یعنی پذیرش اتفاق این لحظه قبل از قضاوت و رفتن به ذهن بدون قیدوشرط مرکزمان را دوباره عدم کنیم.
یعنی اینجا مرکز ما عدم بود[شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)]، هیچ غصّهای نداشتیم، برای اینکه عقل ما عقل کل بود، حس امنیت ما از خدا میآمد، هدایت ما دست او بود، قدرت هم قدرت او بود که مال ما هم بود.
اما وقتی به وجود آمدیم، شروع کردیم به این جهان، آن حالت از بین رفت، یعنی مرکز عدم از بین رفت [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)].
الآن هشیارانه و قصداً و عمداً میتوانیم مرکزمان را عدم کنیم دوباره،
همان عدمی که قبلاً داشتیم [شکل شماره۳ (دایره عدم)] و این کاری است که ما باید بکنیم.
پس میبینید که کار ساده است.
از طریق پذیرش اتفاق این لحظه یا فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه یا وضعیت این لحظه که ذهن نشان میدهد.
ذهن چه اتفاق بد نشان میدهد و چه خوب نشان میدهد، شما اطرافش باید فضا باز کنید.
فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه یا وضعیت این لحظه دوباره مرکز را عدم میکند.
دوباره میبینید که عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت شما برگشت به آن حالت قبل از آمدن به این جهان و این همانیدگیها رانده شدند به حاشیه.
حالا همین است جواب سؤال.
کِی ز جهان برون شود جزو جهان؟
ما یک دفعه متوجه میشویم که ما جزو جهان نیستیم.
شما بهمحض اینکه مرکز را عدم کنید یکدفعه میبینید که حس امنیت واقعی آمد.
عقلتان عقل شد دیگر عقل جسمها نیست.
هدایتتان دست زندگی افتاد و قدرت دیگری پیدا کردید که مالِ زندگی است، مالِ آن اجسام نیست که وقتی بیشتر میشدند ما قدرتمند میشدیم وقتی همه چیز یکدفعه بد میشد ما بیقدرت میشدیم، افسرده میشدیم و دیگر آن اجسام نمیتوانند رویِ ما اثر بگذارند.
این حالت را باید ادامه بدهیم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۵ 8️⃣4️⃣9️⃣
کِی تراشد تیغ دسته خویش
رو به جراحی سپار این ریش را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲)
ریش یعنی زخم، پس بنابراین منذهنی وقتی فکر میکند برحسب منذهنی میخواهد خودش را بزرگتر بکند.
شما تا حالا دیدهاید که ما همه حواسمان این است که خودمان را بزرگتر کنیم، به مردم قسمت خوبمان را ارائه کنیم،
از مردم طلب کنیم که ما را تأیید کنند، و آن خصوصیتهایی که ما به خودمان بستهایم و داریم ارائه میکنیم آنها را تأیید کنند، توجه بدهند به ما، ما بههیچوجه دنبال کوچک کردن منذهنیمان نبودهایم و نیستیم.
پس منذهنی خودش، خودش را ازبین نمیبرد.
نهتنها هشیاری و آب او نمیتواند او را تمیز کند، بلکه خودش، خودش را ازبین نخواهد برد.
الآن میگوید برو به یک جراحی مثل مولانا بسپار این زخم را.
میخواهد بگوید که این منذهنی زخم است و شما هم قبلاً دیدهاید گفت که:
انبیا گفتند: در دل علتی است
که از آن در حقشناسی آفتی است
(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۷)
پیغمبران گفتهاند که در دل ما یک مرض وجود دارد و ما هم میدانیم که این مرض، مرض همانیدگی است که آن نمیگذارد ما خودمان و خدا را بشناسیم.
حالا آن مرض را باید دست یک دکتر ماهری مثل مولانا بسپاریم.
بله این بیت هم مربوط است:
زندانیِ مرگند همه خلق، یقین دان
مَحبوس، تُرا از تَکِ زندان نَرَهاند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۵۲)
همه زندانی منذهنی هستند، در زمان هستند، یعنی درست مثل اینکه همه منتظرند بمیرند، جزو جهان هستند، همه خلق.
بهندرت شما آدمی پیدا میکنید که نترسد مرکزش را عدم کند.
امروزه وقتی ما مولانا میخوانیم میبینیم مولانا چه گفته تازه متوجه میشویم که اشتباهمان چه بوده،
حالا یکی از ابیات غزل این است که اگر فهمیدی واقعاً اشتباه کردی، مواظب باش نشکنی.
اگر آدم بفهمد هفتاد سال عبادت کرده، عبادتش بهوسیلهٔ منذهنی بوده و هیچ اثری که نداشته، هیچ، بدتر پردهٔ دیگری به شناخت خدا بسته ممکن است که خیلی ناراحت بشود.
حالا میخوانیم.
میگوید یقین بدان که مردم منذهنی دارند، به تو کمک نمیتوانند بکنند.
اینها زندانی منذهنی هستند و منذهنی هم درحال ازبینرفتن است، برای اینکه جسم است، خودش محبوس است، زندانی است.
پس کسی که در زندان منذهنی است، شما را از زندان منذهنی نمیتواند نجات بدهد.
همینطور که زندانی زندانی را نمیتواند آزاد کند.
یکی دیگر باید بیاید زندانی را از بیرون آزاد کند.
«تکِ زندان» یعنی قعر زندان.
درست است؟ پس ما فهمیدیم منذهنی ما خودش را نمیتواند نجات بدهد.
ما بهعنوان منذهنی دیگران را از زندان منذهنی نمیتوانیم نجات دهیم.
دیگران هم که منذهنی دارند نمیتوانند ما را نجات بدهند.
حالا اینها را بدانید.
میخواهیم جواب آن سؤال را پیدا کنیم که جزء جهان از جهان چطور بیرون میآید.
کسی که مطمئن باشد جزء جهان است نمیتواند.
حالا این ابیات مولانا یک شَکی در این اعتقادات جامد ما میاندازد که ای بابا ما جزء جهان نیستیم، ما از جنس خدا هستیم،
خدا در زمان نیست، خدا نمیمیرد، ما هم نمیمیریم، چطور ما اینقدر میترسیم، چه بلایی سر ما آمده؟ یواشیواش پیدا میکنیم چه اشکالی داریم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۹ 8️⃣4️⃣9️⃣
بیت دوم میگوید:
هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر
ای دلِ من ز عشق خون، خونِ مرا به خون مَشو
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۱۵۵)
میگوید: هر آتشی را به آتش دیگر نزدیک کنید آتش بیشتر میشود یعنی اگر یک منذهنی به منذهنی دیگر نزدیک بشود منذهنیشان قویتر میشود،
اگر یک آدمی که در مرکزش درد حمل میکند به کسی دیگر که درد حمل میکند برسد درد بیشتر میشود،
هیچ منذهنی نمیتواند من ذهنی دیگر را از منذهنی نجات بدهد.
توجه کنید سؤال این هست که چهجوری جُزوِ جهان، یک هشیاری که جُزوِ جهان نیست اُفتاده به جهان از آن بیرون میجَهَد؟
ما داریم دنبال این سؤال میگردیم، اوَّلین کاری که ما میکنیم بهعنوان یک انسان میگوییم از که کمک بگیرم؟
از پدرمان، مادرمان، برادرمان، خواهرمان، چه میدانم آدمهایی که بیرون هستند صحبت میکنند، اینها همه منذهنی دارند و ما هم آتش هستیم، آتش هستیم یعنی درد داریم،
یادمان باشد اوَّلین همانیدگی، دوّمین همانیدگی که بوجود میآید درد بهوجود میآید، درد.
درد مثل رنجش، کینه، به محض اینکه ما مثلاً یک چیزی را میگذاریم مرکزمان، میخواهیم آن را زیاد کنیم و انتظارات بهوجود میآید و توقع بهوجود میآید، انتظار از کی داریم؟ از اطرافمان،
مثلاً یک همسری از همسرش، یک بچهای از پدر و مادرش، این را بخر تا منذهنی من کامل بشود، این دوچرخه را بخر، این توپ را بخر، این عروسک را بخر، این پیراهن را بخر، آن یکی را بخر،
بعد کمک کن به من، همسر به همسر میگوید من را خوشبخت کن، کمک کن به من، حمایت کن،
همهٔ اینها توقعات منذهنی هست، گاهی اوقات بهجاست البتّه، ولی بِهنُدرت بهجاست، به هر صورت، میگوید: مواظب باش، «ز عشق خون» خون در اینجا هشیاری هست هشیاری اصلی هست،
میگوید: درست هست که ما عاشق خدا هستیم، بهخاطر آن عشق اصلی تو نیا خون مرا هشیاری من را دوباره با هشیاری کثیف بشویید،
ما هشیاری کثیفی داریم هشیاری جسمی توأم با درد، این را با هشیاری کثیفی دیگر قاطی نکن، نشوی، این با هشیاری کثیف پاک نمیشود،
کمااینکه خون را با خون نمیتوانیم پاک کنیم، خون را باید با آب پاک کنیم، آب نماد آن دَمِ ایزدیست، یا آبیست که از آنور میآید، کی میآید؟
وقتی فضا را باز میکنیم مرکز را عدم میکنیم و عدم نگه میداریم از آنور لطف زندگی میآید، خردِ زندگی میآید، انرژیِ زنده کننده زندگی میآید، و یک همچون بَرکاتی از عارفانی مثل مولانا میآید.
شما این اشعار را میخوانید اگر درست معنی کنید برای خودتان و تکرار کنید میبینید که فضای درونتان گسترده میشود.
پس شما خون را به خون نمیشویید، یادمان باشد خون تمیز نیست، بنابراین حالا نمیخواهم کلمه نجس اینها را بهکار بِبَرم، ولی بههرصورت با خون نمیشود خون را شُست و تمیز کرد، منظورش این هست.
«ای دل من» اوَّل به خودش میگوید: ای مرکز من و بعد به مرکزهای دیگر میگوید، برای اینکه ما یک دل بیشتر نداریم، «در اصل یک دل نیست که در جهان یک دل است» بیشتر از یک دل نیست و آن زندگی هست،
«ای دل من» یعنی منی که از جنس زندگی هستم، ای توئی که دل من هم هستی، چون دل ما هر دو یکی هست بهصورت زندگی،
ما باید عشق خون اصلی را داشته باشیم که هشیاری هست هشیاری ایزدیست که خودمان از آن جنس هستیم، همهٔمان از آن جنس هستیم،
دارد میگوید «ای دل من ز عشق خون، خون مرا به خون مَشو»
اگر با این شکلها بررسی کنید این شخص [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]، اگر همانیدگی در مرکزش باشد، درد هم دارد، به هیچ کس نمیتواند کمک کند این.
ولی توجه کنید ما بهعنوان من ذهنی به منهای ذهنی دیگر متوسل میشویم.
نباید این کار را بکنیم.
انرژی که از آنها میآید، امروز نشان دادم نمیتواند به ما کمک کند و باید مرکزمان را عدم [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] کنیم، بگذاریم آب زندگی بیاید که از درون بشورد.
فقط عارفانی مثل مولانا میتوانند به ما کمک کنند.
کسانی که من ذهنی دارند نمیتوانند به ما کمک کنند.
بله چند تا بیت از مثنوی میخوانم در این مورد میگوید:
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۷ 8️⃣4️⃣9️⃣
بله اگر ادامه بدهیم این کار را با دو سه تا مطلب دیگر که در این ششضلعیها به شما نشان خواهم داد تقریباً مطلب تمام میشود
جواب سؤال مولانا داده میشود.
امّا قبل از رسیدن به آن ششضلعیها شما این مثلث
[شکل شماره۱۱ (مثلث عدم بلوغ معنوی)]
بهاصطلاح بلوغ را در نظر بگیرید وقتی مرکز انسان همانیدگیست و مقاومت و قضاوت دارد در اینصورت بلوغ معنوی ندارد، خام است، از جنس منِذهنی است و چنین شخصی ارزش خود را نمیداند ارزش خود را بهاندازهٔ منِذهنی میداند بهاندازهٔ مجموع همانیدگیهایش هست.
پس بنابراین برای اینکه همانیدگیهایش را نگه دارد
ارزش خداگونه خودش را میفروشد یک چنین آدمی ارزش خودش را نمیشناسد، عدم مطابقت حرف و عمل دارد،
دمدمی مزاج است و تعهدش سست است، عدم اجرای تعهد دارد، بیثباتی دارد چنین آدمی همچنین کمیابیاندیش است.
پس بنابراین خامی یکی از علائمش در ما این است که ما فکر میکنیم چیزهای این جهانی و بهطور کلی زندگی کمیاب است و اگر دیگران زیادش را ببرند به من کماش میرسد.
بنابراین ما حسود میشویم و تنگ نظر میشویم، خوشبختی و خوشی دیگران را نمیتوانیم تحمل کنیم.
این شکل [شکل شماره۱۲ (مثلث بلوغ معنوی)]
نشان میدهد وقتی مرکزمان عدم میشود ما میتوانیم به دیگران کمک کنیم و دیگران هم به ما کمک میکنند
ما فراوانیاندیش میشویم و پختگی و بلوغ خواهیم داشت.
یعنی پختگی انسان از اینجا میآید که شما فضاگشایی میکنید در اطراف وضعیتها
و واقعاً بینهایت بودن خدا را تجربه میکنید وقتی میبینید خدا بینهایت است و شما هم بینهایتید بنابراین روا میدارید که دیگران هم شاد باشند، خوشبخت باشند این مثلث مهم است [شکل شماره۱۲ (مثلث بلوغ معنوی)]
دیگر چنین شخصی که مرکزش عدم شدهاست ارزش خودش را میشناسد
بله مطابق فکر و حرف عمل میکند اینجا تعهد میکند، اجرا میکند و راستین هست و دروغ نمیگوید، دروغین نیست
این شکل بالایی دروغین هست و حالا با این دو تا شکل شما میتوانید خود را ارزیابی بکنید.
اما مختصری هم این ششضلعیها را توضیح بدهم [شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)]
«کِی ز جهان برون شود جزو جهان؟»
تا حالا متوجه شدیم که اگر کسی در افسانه منِذهنی باشد و دید افسانه را قبول داشته باشد به هپروت میافتد و زندگیاش خراب میشود
یعنی زندگیاش پر از مانع میشود، مسئله میشود و دشمن میشود
اما یک چنین شخصی از موهبتهای زندگی و از کمک خدا هم محروم میشود.
یکی از نکاتی که مهم است و ما باید رعایت کنیم در اون بالا به صورت اَلَست مشخص شده است
«اَلَست» یعنی هر کسی باید عملاً اقرار کند که از جنس خداست.
این را باید قبول داشته باشد، اگر فکر کند از جنس جسم هست کارش درست نخواهد شد.
این شکل [شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)]
افسانهٔ منِذهنی نشان میدهد و منِذهنی که در زمان افتادهاست و فکر میکند جسم هست جزوِ جهان هست،
یعنی در آن بیت اول «کی زِ جهان بُرون شود جُزوِ جهان؟»
تا زمانیکه شما حس کنید و قبول داشته باشید جُزوِ جهان هستید در اینصورت دیگر از جنس خدا نیستید، بنابراین در زمان خواهید بود.
اولین کار این هست که حداقل از نظر باوری فکر کنید از جنس خدا هستید و از جنس زندگی هستید و امتداد او هستید و از جنس جسم نیستید.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۵ 8️⃣4️⃣9️⃣
این شکل
[شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]
افسانهٔ منِذهنی است با این شکل به این بیت نگاه کنید.
کِی ز جهان بُرون شود جُزوِ جهان؟ هله بگو
کِی بِرَهَد زِ آب نَمْ؟ چون بِجهد یکی ز دو؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢١۵۵)
اگر کسی با چیزهای اینجهانی همانیده شده و حس امنیت و عقل و هدایت خود و قدرتش را از این اجسام میگیرد
و هُشیاری جسمی دارد و در گذشته و آینده زندگی میکند و مقاومت و قضاوت زیادی دارد
این شخص اگر زندگی را بهاینترتیب ادامه بدهد
در اینصورت زندگی را دارد سرمایهگذاری میکند در موانع منِذهنی، و مانعسازی میکند، مسئلهسازی میکند و مسئلهبینی میکند و دشمنسازی میکند
و این شخص باید به خودش بیاید این شخص درد دارد و درد پخش میکند و دائماً درد تجربه میکند و درد را در جهان پخش میکند.
پس بنابراین اگر کسی بین شما هست که اینطوری هست باید به خودش بیاید.
این همان جهنمِ منِذهنی است.
افسانۀ منِذهنی یک زندانی است که توأم با درد است خیلی از انسانها در آن زندگی میکنند
و من بارها از شما تقاضا کردهام که
قدرت مسئلهسازی منِذهنی و مسئلهبینی را درنظر بگیرید
ببینید آیا برای خودتان مسائل غیر لازم میسازید؟
اگر میسازید منِذهنی میسازد و موانع ذهنی دارید که شما نمیتوانید زندگی کنید.
بعضیها میگویند مثلاً ازدواج نکردهام هنوز زندگیام شروع نشده،
بچهدار نشدهام،
هنوز سر کار نرفتهام،
اینها موانع منِذهنیست که انسان باید یک چیزی را بهدست بیاورد زندگیاش شروع بشود.
زندگی شما این لحظه در جریان است
و نهایت محصول منِذهنی دشمنسازی و دشمنبینی است.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۳ 8️⃣4️⃣9️⃣
🌹🌹🌹 پایان قسمت اول 🌹🌹🌹
اما اجازه بدهید بیت اول را با شکلهای دیگر هم سریع بخوانیم
که ببینیم میفهمیم این مسئله اصلی انسان را که امروز مولانا انگشت گذاشته
و ما میدانیم که وقتی ما بهصورت هشیاری آن فکرهای مربوط به چیزهای اینجهانی را در مرکزمان میگذاریم و با آنها همانیده میشویم،
یعنی به آنها حس هویت میدهیم، هشیاری جسمی پیدا میکنیم و میافتیم به زمان گذشته و آینده.
این جسمی است به نام منذهنی که گذشته دارد و این گذشته و قصه و داستانش بهاصطلاح به ثمر نرسیده، ناراضی است،
میخواهد برود در آینده بهثمر برسد، یک چیز ناتمامی است، این دیدها همه غلط است.
و بنابراین در اولین کار همانش با چیز آفل جزو جهان میشود
[شکل شماره۴ (مثلث همانش)].
وقتی جزو جهان میشود، مقاومت پیدا میکند، قضاوت پیدا میکند.
قضاوت یعنی خوب و بد کردن و این قضاوت، قضاوتِ قضا را باطل میکند.
پس شما در خودتان مقاومت و قضاوت را یک بررسی بفرمایید.
اگر میبینید که مقاومت دارید و قضاوت دارید، همانیدگی دارید و جزو جهان هستید، بنابراین در زمان هستید، حتماً میترسید و هیجانات منفی دیگری هم دارید.
از این حالت [شکل شماره۴ (مثلث همانش)] شما باید بیرون بجهید بهصورت یکتایی.
ما میدانیم که امتداد خدا هستیم، در قضاوت و مقاومت گیر کردهایم و این مثلث واهمانش است.
هرکسی که متوجه بشود که واقعاً مقاومت دارد، قضاوت دارد و ازطریق اجسام میبیند، بلافاصله باید متوجه اشتباهش بشود و از زندگی عذرخواهی کند.
این عذرخواهی از زندگی یعنی دست زدن به کاری که اسمش تسلیم است و مرکز را عدم میکند.
وقتی مرکز را ما عدم میکنیم
[شکل شماره۵ (مثلث واهمانش)]،
میآییم به این لحظه جاودانه و از گذشته و آینده بیرون میآییم، موقتاً.
وقتی یک لحظه مرکزمان را هشیارانه عدم میکنیم، به یک هشیاری جدیدی ما دست پیدا میکنیم، اسمش هشیاری نظر یا حضور است.
و مولانا همین را میگوید.
میگوید شما نَم را از آب هشیاری جسمی بیرون بکشید و بدانید که این «نَم» مال وجود شما در حالت عدم بوده و شما هر لحظه این، از این آب اصلی نَم را سرمایهگذاری میکنید در چیزهای جسمی و این کار درستی نیست.
و این بیت با این شکل [شکل شماره۵ (مثلث واهمانش)] معنی میشود.
«کِی ز جهان برون شود جزو جهان؟»
موقعی که مرکز را عدم میکنیم و دو خاصیت صبر و شکر در ما بهوجود میآید و همینطور پرهیز.
یکی از خصوصیتهای مرکز عدم پرهیز است، پرهیز واقعی است، پرهیز قلب است، امروز، یا دل هست، امروز دربارهاش صحبت خواهیم کرد.
پس این شکل [شکل شماره۵ (مثلث واهمانش)] جواب میدهد به این سؤال.
اگر شما دارید پیشرفت میکنید، حتماً در شما صبر و شکر هست و پرهیز است، پرهیز از همانش، از همانیدگیهای جدید.
اما این شکل تغییر[شکل شماره۶ (مثلث تغییر)] را هم نشان میدهد.
تغییر موقعی در شما بهوجود میآید که تعهد و هماهنگی داشته باشید نسبتبه مرکز عدم.
یعنی اگر مرکز را عدم کردید، متعهد به این کار باشید،
نمیشود شما یک ماه به گنج حضور گوش بدهید و بعداً بگذارید کنار برای اینکه پیشرفت کردید باید ادامه بدهید، چندین سال این کار را ادامه بدهید و هر روز تکرار کنید، هر روز تکرار، چندین سال، تعهد به مرکز عدم تا این تغییر هشیاری جسمی به هشیاری حضور بهوجود بیاید.
یعنی این بیت معنی بشود برای شما.
توجه میکنید که فقط یادگیری ذهنی اینها و حفظ کردن اینها و حتی درس دادن اینها فایده ندارد.
شما باید تبدیل بشوید یعنی واقعاً تغییر کنید.
«کِی ز جهان برون شود جزو جهان؟» یعنی شما باید بدانید که جزو جهان شدید و در زمان افتادید، باید از زمان بپرید بیرون بهعنوان عدم که هیچموقع به زمان نمیافتد.
خدا به زمان نمیافتد، ما هم از جنس خدا هستیم، خدا نمیمیرد، ما هم نمیمیریم بهعنوان امتداد او.
ولی بهعنوان منذهنی میمیریم، هر لحظه میمیریم، ازبین میرویم
و این ترس در جان ما هست.
برای اینکه اشتباهاً خودمان را منذهنی گرفتهایم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۱ 8️⃣4️⃣9️⃣
زآنکه در اِلّاست او، از لا گذشت
هرکه در اِلّاست، او فانی نگشت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۵۴)
یعنی بهعبارت دیگر مسلمان شدهاست یعنی در فضای اِلّا است
ما که وقتی میخواهیم مسلمان واقعی بشویم چون این اصطلاح لاالهالاالله دارد میگوید دائماً لا میکنیم مرکزهای آفل را،
الآن میبینیم که چه جسمی از این جهان در مرکز ما است
اتومبیلمان است، همسرمان است، پولمان است، مقاممان است یا یک قسمتی از بدنمان است یا کل بدنمان است
هرچیزی که هست یا جنسیتمان است باورهای خاصی هست دردها هستند آنها را لا میکنیم.
در اِلّا است یعنی از جنس خدا است وقتی عدم نگه داری کلاً دیگر این فضا باز میشود آن دایرۀ خالی بعدی همهاش، یعنی همهاش خدا است.
بنابراین از حالت مجازی که منذهنی هستیم باید لا کنیم از آنجا گذشته است.
و هرکسی در فضای عدم باشد مرکزش را باز کرده باشد در اینصورت او از بین نخواهد رفت، فانی نخواهد شد، بنابراین نمیترسد.
یعنی ما هیچ راهی نداریم جز اینکه عملاً فضای درون را باز کنیم و به او زنده بشویم وگرنه دوباره در فضای لا خواهیم بود.
هرکه بر در او من و ما میزند
رَدِّ باب است او و بر لا میتند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۵۵)
هرکسی، میدانید ما جلوی دَر خدا یا فضای یکتایی هستیم
هرکسی او بر دَر خدا ایستاده و منذهنی را ادامه میدهد
براساس من خودش یا چیزهای شخصی خودش،
همانیدگیهای شخصی خودش من میگوید یا نه، با ما همانیده شدهاست،
ما میدانید منذهنی دوتا مؤلفه دارد یکی من، یکی ما.
مثلاً وقتی ما باورهای جمعی را با هم شریک میشویم در قالب یک مذهب مثلاً یا یک ساختار سیاسی «ما» بهوجود میآید
در هرگروهی تمام گروهها ما دارند
برای اینکه شخص خودش را متعلق به آن گروه میداند
و باورهای گروهی را گرفتهاست و مال خودش کرده است
هم من دارد هم ما دارد، وقتی مناش ناقص میآید نگاه میکند به ما.
و ما از طریق دانش و روی من تأثیر میگذارد.
من فکر میکند که این همه مردم این باورها را قبول دارند که من با آنها همانیده شدهام پس این باورها، باورهای درستی هستند
و همینطور وقتی انسانهای زیادی در ما شریک هستند من حس امنیت را از ما میگیرد
آقا اینها همه پشت من هستند اینها من را نگه میدارند
این درواقع اشتباه منذهنی است
شما نباید اینطوری باشید از ما حس امنیت، حس دانش نباید بگیرید.
دانش واقعی از عدم میآید و ما باطل است.
ما بنابراین مواظب باشید که از ما حس هویت نکِشیم بیرون
برای همین میگوید، میگوید یکی از عواملی که ما را از زندگی دور میکند ما نمیتوانیم به فضای اِلّا برویم که فقط خدا هست، ما هست، ما از ما نمیتوانیم دست برداریم.
شما باید بگویید شخص من از ما، حالا هرچیزی باشد باز گاهی اوقات طرفداران یک باشگاه ورزشی یک تیم فوتبال «ما» تشکیل میدهند
شما ممکن است «ما»های مختلف داشته باشید غلط است همه،
چه دانش از آن بگیرید، چه حس امنیت، این حس امنیت مجازی است،
خواهید دید که یکی از شعبههای ذهن است
و اگر از ذهن ما حس امنیت میگیریم، این غلط است.
دیدید که در آن دایره یکی از این اقلام مهمی که ما میگیریم، حس امنیت است.
یعنی شخص میتواند عقلش را از جمع بگیرد که ماست،
قدرتش را از آن بگیرد، نگاه میکند این همه آدم یا پشت من هستند، یا من با اینها هستم، به من کمک میکنند.
این قدرت نمیتواند باشد و هدایت نمیتواند باشد.
هدایت، هرچه این گروه میگوید من هم قبول دارم، اصلاً فکر نمیکنم.
غلط است این.
شما باید مرکز را عدم بکنی و عقل خودت را داشته باشی.
بههرحال «ردِّ باب» است و او «به لا میزند».
«لا میزند» یعنی به مَجاز میزند مثل آن پرندهای که مُرده بود، به یک چیز مُرده بهاصطلاح امید دارد.
«بَر لا میتند» یعنی همهاش با یک چیز مجازی سر و کار دارد.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۰ 8️⃣4️⃣9️⃣
پس کِی بِرَهَد ز آب نَم؟
شما میتوانید از آب هشیاریِ جسمی خیسی را بیاورید بیرون و میبینید که یواشیواش نَم یا خیسی از اینها بیرون کشیده میشود.
درواقع خودتان را و هشیاریتان را از این همانیدگیها بیرون میکشید و به صورت یکتایی یعنی جنس خدا از دویی ذهن
یعنی این شکل [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] بیرون میپرید.
بالاخره اینقدر مرکز را عدم [شکل شماره۳ (دایره عدم)] نگه میدارید که هیچچیزی دوباره باقی نماند در مرکزتان، هیچ جسمی.
دوباره تبدیل میشوید به همان دایرهٔ قبلی این دفعه هشیارانه.
دیگر بزرگ شدید ممکن است دهسالتان، بیستسالتان، سیسالتان باشد و
الان میبینید که دیگر جزو جهان نیستید.
مرکزتان دوباره عدم است.
همان هشیاری هستید این هشیاری اگر کامل بشود بینهایت عمق دارد، از جنس خدا است، از جنس زندگی است و منتها انسان هنوز بدن دارد، نمرده ولی درواقع جسم است به علاوهٔ انکار جسم.
انکار جسم عبارت از این است که اگر یکی از اینها دوباره آمد مرکزتان شما نگران نمیشوید.
میدانید که این را باید برانید، دوباره مرکز را عدم کنید.
اگر به اندازهٔ کافی این فضای درون باز شده باشد و شما عادت کرده باشید به عقلِ کل و حس امنیت خوب که از زندگی میآید و هدایت خدا و قدرتی که زندگی به شما میدهد به این عادت کرده باشید به محض اینکه یک جسم میآید به مرکزتان [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]
حالتان گرفته میشود میفهمید که آن حال زندگی، زندهٔ زندگی و شادی اصیل رفت.
میفهمید که مرکزتان جسم شده است دوباره.
چنین شخصی [شکل شماره۳ (دایره عدم)]
اگر به اندازهٔ کافی هشیار شده باشد بر نمیگردد به این حالت [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)].
مگر نیمهکاره موضوع را رها کند که بعضی از شما میکنید یک مدتی برنامه را گوش میکنید، فضا باز میشود، حالتان خوب میشود، میگویید تمام شد نه تمام نشدهاست.
مقدار زیادی همانیدگی در این اجسامِ عالم ماندهاست بهصورت فکر و همینطور که میبینید دردها هم جزوش است.
یکی از این اقلامی که بسیار موذی است و دیده نمیشود دردهای ما هستند مثل رنجشهای ما کینههای ما، مثل خشم ما، مثل حسهایِ نقص ما و انواع و اقسام حسهای هیجانی مثل حس خَبط، هیجانهایی نظیر اضطراب و ترس، ترس در ما هست و باید اینها از بین بروند و شما باید صبر کنید.
این که یکذره حالتان خوب میشود دیگر برنامه را رها میکنید این کار درستی نیست.
پس اگر مدتی به برنامه گوش کنید این ابیات را بهاصطلاح بخوانید خواهید دید که شما به صورت یکتایی و امتداد خدا دوباره به زندگی زنده شدید و عمق زیادی پیدا کردید [شکل شماره۳ (دایره عدم)].
متوجه میشوید که به جهان دیگر واکنش نشان نمیدهید.
مردم حرف میزنند، رفتارهایی میکنند که قبلاً شما را عصبانی میکرد الان دیگر روی شما اثر ندارد، برای اینکه مرکزتان عدم شده است.
متوجه میشوید که مردم منذهنی دارند ولی از جنسِ زندگی هستند، چون شما از جنسِ زندگی شدهاید به زندگی ارتعاش میکنید و زندگی را در درون مردم میبینید.
ارتعاشِ شما به عدم، مرکز عدم، زندگی را در مرکزِ آنها به ارتعاش در میآورد.
شما میتوانید به انسانهای دیگر کمک کنید، اگر بهطور کامل یا به مقیاسِ وسیع فضای درون را باز کرده باشید و پیوسته مرکز را عدم نگه دارید.
اگر مرکزتان عدم نشده باشد و جسم باشد، فقط دانش کسب کرده باشید مثلِ این شکل [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]، دانشِ ذهنی نمیتوانید به دیگران کمک کنید.
شما باید از دستِ منذهنی راحت شده باشید که بتوانید بهصورت مرکزِ عدم [شکل شماره۳ (دایره عدم)] و زندگی مُرتعش بشوید و به دیگران هم بتوانید کمک کنید.
بله.
اما امروز دو تا ویدیویِ کوتاه به شما نشان میدهم که یکی از آنها مربوط است به همین قَرین و یکی دیگر مربوط است به اینکه این ابیاتِ مولانا به صورت یک بستههایِ بیدار کننده به ما میرسد
و اگر این ابیات را شما بخوانید، واقعاً تکرار کنید
و مواظب قَرین باشید که با کی در تماس هستید؟
چه کسانی اطراف شما هستند؟
به چه برنامههایی نگاه میکنید؟
میتوانید پیشرفت کنید و این ابیات را قبلاً خواندهایم در مورد قَرین هست.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۶ 8️⃣4️⃣9️⃣
خُوب ما الان میرویم آن شکلها را توضیح میدهیم.
آن شکلها به این غزل خیلی کمک خواهند کرد.
ببینید ما وقتی وارد این جهان میشویم، مرکز ما عدم است
[شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)]،
یعنی مرکز ما خداست، زندگی است، از جنس جهان نیستیم، برای اینکه فرم نیستیم قبل از ورود به این جهان.
و بنابراین در زمان نیستیم و ازبین رفتنی هم نیستیم.
و ما میدانیم که همینکه همانیده بشویم و فکرهای چیزهای این جهانی بیاید مرکز ما از طریق آن ببینیم، تبدیل به جسم خواهیم شد
و آن میشود این شکل [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)].
قبل از ورود به این جهان ما هیچ مسئلهای نداریم، ولی همینکه وارد این جهان میشویم،
فکرهای مربوط به این چیزهای مهم که در مرکز این دایره هست، مثل بدن خودم، مثل چیزهایی که برای ما مهم است، مثلاً مثل پول، همه آن چیزها، بعضی باورها که پدر و مادرم میگویند اینها ارزش دارند و مهم هستند و سبب بقای تو خواهد شد، من آنها را به صورت فکر تجسم میکنم و با آنها همانیده میشوم.
وقتی همانیده میشوم، دیگر مرکز، این مرکز قبلی نیست که عدم باشد.
میشود جسم.
همینکه شما یک چیزی را با فکرتان تجسم کنید و بهعنوان امتداد خدا یا هشیاری قادر هستید که به آن چیزِ فکری حس هویت و حس وجود تزریق کنیم که در این صورت میشود مرکز ما.
ما جهان و خدا را از طریق آن میبینیم.
پس به صورت جسم میبینیم.
وقتی مرکز ما عدم است[شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)]، ما میتوانیم درست ببینیم.
ولی قبل از ورود یا بلافاصله بعد از ورود در دو ماهگی، در یک ماهگی ما نمیتوانیم بهاصطلاح درست ببینیم.
اینقدر عقلمان نمیرسد، هنوز بزرگ نشدیم، پس بنابراین امان نمیدهند به ما که با مرکز عدم بمانیم.
اگر با مرکز عدم هم بمانیم و اینها را نگذاریم مرکزمان و برحسب اینها نبینیم، جدایی را یاد نمیگیریم و حتی نمیتوانیم باقی بمانیم، از بین میرویم.
پس بنابراین بهوجود آوردن منذهنی لازم است.
اما یک اتفاقی که اینجا [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] میافتد.
وقتی این چیزهای مهم برای ما در مرکز ما قرار میگیرند، میشوند عینک دید ما و دیگر آن عدم قبلی نیست که برحسب آنها ببینیم، برحسب عدم ببینیم، درست ببینیم،
درنتیجه یک جسم میآید، مرکز ما، و اصطلاحاً میگوییم با این چیز همانیده میشویم.
پس وقتی بهعنوان امتداد خدا یا هشیاری با مرکز عدم میرسیم به فکر یک چیزی و فکر کردن استعداد طبیعی ما است که ما داریم و به آن حس هویت تزریق میکنیم.
میشود مرکز ما، میشود عینک دید عدم، درست مثل اینکه امتداد خدا الان از طریق جسمها میبیند.
هشیاری جسمی پیدا میکنیم و چهار تا خاصیت حیاتی را که عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت باشد، از آن جسمها میخواهیم دیگر.
برای همین است که ما از پولمان، از همسرمان، از خانهمان، از مقاممان، از باورهایمان، خودمان را جستجو میکنیم.
از آنها میپرسیم که من کی هستم؟ و انتظار داریم که آنها جواب بدهند.
پس بنابراین قرض میکنیم حس امنیت را، حس هویت را، حس وجود داشتن از آنها و
اگر مثلاً پول که با آن همانیده هستیم، پول ما زیاد بشود واقعاً خیلی فکر میکنیم که واقعاً وجود داریم.
هر روز که بیشتر میشود میگوییم که ما بهتر وجود داریم و این توهم است.
در اصل ما زندگی هستیم.
و این جور دیدن و مرکز را عوض کردن ما را همانطور که بیت نشان میدهد جزو جهان میکند.
پس قبلاً ما عدم بودیم، جزو جهان نبودیم، بهمحض اینکه همانیده میشویم، جزو جهان میشویم، میافتیم به زمان.
من ذهنی شروع میکند به ترسیدن.
تا حالا نمیترسید.
و تقریباً که نه، تحقیقاً همه منهای ذهنی میترسند.
اگر شما میترسید من ذهنی دارید.
از چه میترسید؟ میترسید همین چیزهایی که همهویت شدید یا زیاد بشوند یا از دستتان بروند
و همینطور که میبینید عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت ما با زیاد و کم شدن آنها عوض میشود و زیاد و کم میشود.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۴ 8️⃣4️⃣9️⃣