کی تراشد تیغ دستهٔ خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۲۲)
ریش: زخم، جراحت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
تیغ دستۀ خودش را نمیبُرَد. منذهنی دردهای خودش را لازم دارد، نمیاندازد. شما اگر یک منذهنی را بنشینید متقاعد کنید که این درد را حمل نکن، میگوید بله، راست میگویید، ولی نمیاندازد، دستِ خودش نیست. برای همین میگوید «نافع از عِلمِ خدا شد علمِ مرد».
توجه کنید ما با منذهنی، منذهنیِ خودمان را نمیتوانیم درست کنیم. پس بنابراین به مولانا برحسب منذهنی خودتان گوش ندهید و برحسب آن عمل نکنید. نظم منذهنیتان را ادامه ندهید. عرض میکنم، بیت را بخوانید، به خودتان نگاه کنید، عجله نکنید، بگویید که این بیت به من چه میگوید و چه چیزی را باید من عوض کنم؟
مثلاً این بیت به شما میگوید که شما با منذهنیتان خودتان را نمیتوانید عوض کنید، بنابراین هرچقدر غصه بخورید، ناله بکنید، فکرهای همانیده بکنید، خودتان، خودتان را نمیتوانید عوض کنید، ولی اگر بیت مولانا را بخوانید، فضا را باز کنید، خودتان را درمعرض ارتعاش زندگی قرار بدهید.
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴)
اگر به این بیت توجه کنید و فضا را باز کنید، دمِ او وارد بشود، دمِ او دردهای شما را شفا میدهد، به شما کمک میکند با مرکز عدم مسائلتان را، ضعفهایتان را ببینید. اول فکرهای منفی خودتان را میبینید، متوجه میشوید که شما چقدر فکر منفی میکردید که اصلاً متوجه نبودید. همه فکرهای مخرب میکردید، متوجه نبودید. کارهای بد میکردید به خودتان ضرر میزدید متوجه نبودید.
پس بنابراین میگوید این «ریش»، یعنی این زخم را، منذهنی را، پندارِ کمال را، ناموس را، این کثافاتِ زیر را بسپار دست یک آدم کاردانی مثل مولانا، خودت نمیتوانی. ناز نکن. احساس نیاز کن. خم شو. با صداقت بگو نمیدانم. گوش کن. به پند بزرگان گوش کن.
ما یاد گرفتیم سرکش باشیم. همهمان سرکشی را تجربه کردیم، ضررش را هم دیدیم. الآن قبل از اینکه دیر بشود شما همۀ ابیات را بخوانید، یکییکی دقت کنید، عمل کنید. نرم باشید، صفر باشید. کارگاه خداوند از آنجا شروع میشود که ما صفر میشویم. از نظر منذهنی صفر میشویم. یعنی حقیقتاً با صداقت، از ته دل، میگوییم نمیدانم و بهمعرض عمل میگذاریم، عملش هم فضاگشاییست.
و این بیت:
عاشقِ تصویر و وَهمِ خویشتن
کی بُوَد از عاشقانِ ذوالمِنَن؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۷۵۹)
ذوالْمِنَن: دارندهٔ نعمتها و احسانها
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ذوالْمِنَن یعنی دارندۀ نعمتها و احسانها، منظور خداست، از نامهای خداست.
کسی که عاشق منذهنی خودش است و وهمِ خودش است، یعنی فکرهای توهمآمیزِ خودش است، همهاش فکرهای همانیده رد میشود از ذهنش، عاشقِ آنهاست و عاشق پندارِ کمال خودش است، پس از عاشقان خدا نیست. اگر عاشق خدا بود، مرکزش را عدم میکرد.
بیت مهمی است.
9️⃣4️⃣⏺ ۲۶ 9️⃣4️⃣⏺
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر، قوم زَحیر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶)
یعنی قومِ درد ایجادکننده که ما باشیم، یعنی کسانی که همانیدگیها [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] را در مرکزشان دارند و اینها را میپرستند به جای خدا، اینها همیشه دارای درد هستند.
این درد، بابِ صغیر است.
پس خشمِ شما، میگوید که: باید خم بشوید، ترس شما میگوید که: باید خم بشوید، خم بشوید یعنی که باید سُجده بکنید، یعنی اینجا یک در کوچکی هست، باید سرت را خم کنی، بتوانی وارد بشوی.
موسی در قدس یک بابِ، یعنی یک دَرِ کوچکی ساخت که آدمهایی که پر از درد بودند و گردنکِش بودند یاغی بودند، سرکش بودند، اینها یعنی منهایذهنی پر از درد بتوانند سرشان را خم کنند.
پس خداوند در این لحظه، این منذهنی پردرد را، همراه ما ساخته که هر لحظه به ما یادآوری کند که باید تسلیم بشوی، باید تسلیم بشوی، وقتی درد را میبینی شما به یاد، فضاگشایی میافتی.
هر کسی هر دردی در این لحظه دارد وقتی بالا میآید باید به فکر باب صغیر بیفتد، باید بگوید که این را همراه من کرده، مردم هم نکردند، زندگی کرده که من هر لحظه فضاگشایی بکنم [شکل شماره۳ (دایره عدم)]، تسلیم بشوم.
پس این بابِ صغیر من است که با من است.
درست است؟ این را هم گفتیم.
زآنکه جَبّاران بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۷)
برای اینکه آنها زورگو بودند، یعنی منذهنی بودند و گردنکش بودند، سرفراز در اینجا، معنی منفی دارد.
دوزخ که با ما همراه است در ابتدای کار یعنی این حالت[شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] وقتی همانیده میشویم با چیزها درد به وجود میآید با درد هم همانیده میشویم، این میشود جهنّم ما.
پس جهنّمی که با خودمان در این ذهن حمل میکنیم، این هر لحظه به ما یادآوری میکند که تو نیاز به جذبه داری، عنایت داری، مرکزت را باید عدم کنی[شکل شماره۳ (دایره عدم)]، برای عدم کردن مرکز باید تسلیم بشویم یا فضاگشایی کنیم.
بله، درست است؟
ما به این صورتایم، [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] ما زورگو هستیم یعنی با آن دیدی که از طریق همانیدگیها داریم با آن میخواهیم کارمان را پیش ببریم و نمیخواهیم کوچک کنیم، منذهنیمان را، منذهنیمان سرش خیلی بلند است، قَدّش خیلی بلند است، میگویم هم، همین است که هست.
بنابراین دچار درد میشویم، درد ما به ما یادآوری میکند که شما نیاز به توجّه خدا و جذبه خدا دارید [شکل شماره۳ (دایره عدم)]،
باید از عقل او استفاده کنی، حسِّ امنیّت او استفاده کنی، هدایت او استفاده کنی قدرت او استفاده میکنی، که نمیکنی،
و در نتیجه از عقل و حس امنیّت و هدایت و قدرت چیزها استفاده میکنی، برای همین این همه درد به وجود آوردی، و با این راه درد، با این راه دوزخ، با این دید به هیچ جا نخواهی رسید.
اینها را من به عنوان یادآوری خدمت شما دارم عرض میکنم.
این بیت را هم برایتان بخوانم که همیشه یادمان باشد، زندگی از ما میخواهد در هر لحظه، در هر اتفاقی، فضاگشایی کنیم.
8️⃣5️⃣⏺ ۱۰ 8️⃣5️⃣⏺
این مثلث [شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)] را قبلاً به شما نشان دادم، دوباره نشان میدهم.
ببینید این مثلث، مثلث عنایت است یا جذبه است و این به بیت اول غزل مربوط است.
یک چنین شخصی همانیدگی در مرکز دارد. وقتی همانیدگی در مرکز دارد از جنس جسم است، بنابراین خداوند نمیتواند او را جذب کند به سمت خودش.
نمیتواند، نیرو وارد میکند، نیروی کشش، ولی چون در مرکز ما جسم است ما به سوی جهان جذب میشویم.
ما نباید این حالت را نگه داریم که مرکزمان پر از این نقطهچینها باشد.
میبینید که این مثلث، ضلع پایینش ستایش است. ستایش یعنی چهچیزی را میپرستیم ما، هر چیزی که در مرکزمان هست، آن را میپرستیم.
عنایت یعنی توجه خدا به ما، لحظهبهلحظه ادامه دارد که بتواند، ما را از همانیدگیها نجات بدهد، به خودش زنده کند.این عنایت دائمی است.
و جذبه هم یعنی، اگر مرکز عدم [شکل شماره۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)] بشود، میتواند ما را جذب بکند.
این حالت که ما میگوییم: با پذیرش اتفاق این لحظه یا فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه، شما تا آنجا که میتوانید مرکز را عدم کنید، در این صورت میبینید که مولانا میگوید: اصل این است،
اصل این است که شما یک کاری کنید خدا شما را جذب کند.
ولی اگر نمیتوانید، باز هم کوشش کنید، باز هم کوشش کنید، کوشش کنید در شناسایی همانیدگیها، کوشش کنید در صبر، کوشش کنید در فضاگشایی، کوشش کنید در تسلیم.
یعنی دست روی دست نگذار که خداوند من را بالاخره جذب خواهد کرد.
شما با قدرت خودتان، با تشخیص خودتان، میتوانید مرکز را عدم بکنید.
پس این مثلث عنایت یا جذب هم خیلی مطلب مهمی است.
پس تا حالا میبینید که از آن چراغها ما، چند تا را ذکر کردیم.
یکی کِشت اول بود و کِشت ثانی بود.
یکی همین جذب است، که شما باید مرکزتان را تا میتوانید عدم کنید.
یکی هم قرین بود که به شما قبلا هم توضیح داده بودیم به لحاظ اهمیتش،
دوباره تکرار میکنیم:
یک عنایت بِه ز صد گون اجتهاد
جهد را خوفست از صد گون فَساد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۹)
پس یک عنایت، میبینید که ضلعِ سمت چپ این مثلث [شکل شماره۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)]، عنایت است.
یعنی اگر شما بتوانید که توجهِ ایزدی را در این لحظه، با مرکز عدم، پذیرا باشید، اگر بتوانیم مرکزمان را همانیده نکنیم [شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)]، در این لحظه و عدم بکنیم [شکل شماره۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)]،
میگوید که: یک جذبه او به اندازهی صد گونه کوشش ما، جد و جهد ما، ارزش دارد.
یعنی اینقدر این مرکز را عدم کردن و جذبه او روی ما تاثیر دارد.
آزادیِ ما در رسیدن به مقصد که زنده شدن به بینهایتِ خدا است، اثر دارد.
میگوید که: جهد، جد و جهد که ما میکنیم، ممکن است به وسیلهٔ منذهنی باشد
و اگر به وسیلهٔ منذهنی باشد [شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)]، این جهد و این کوشش، فاسد میشود.
ما میدانیم که عملِ ما اگر به وسیلهی منذهنی باشد، درواقع هدف را فاسد میکند.
معنی آن این است که این لحظه، مرکز ما باید عدم باشد، که آن فکر و عمل ما اثر سازنده داشته باشد. هم به لحاظ معنوی هم به لحاظ مادی.
اگر از منذهنی بیاید، در اینصورت فکر و عملِ ما و نتیجهاش را فاسد میکند.
با عملِ منذهنی، با فکرِ منذهنی، نمیشود یک چیز سازنده در بیرون ایجاد کرد.
این مطلب، اصلاً بهعنوان یک مطلب مهم، ارزش دارد که ما بدانیم، اشخاصی هستند که کارِ خیر زیاد میکنند، منتهی با منذهنیشان.
به خاطرِ نمایش منذهنیشان.
همان موقع، درست است که کار میکنند ولی اثرش را فاسد میکنند.
هیچ کار خیری را نباید با منذهنی انجام بدهیم، برای تأیید گرفتن، برای تماشای مردم، برای بَهبَه مردم، برای اینکه مردم بفهمند که ما آدم خیری هستیم، معنوی هستیم، خداپرست هستیم. برای اینکه، این کار را داریم انجام میدهیم.
توجه میکنید؟
همان موقع، با همان حالت، ما تمامِ کوشش را و حتی منابع مالیمان را داریم فاسد میکنیم.
8️⃣5️⃣⏺ ۸ 8️⃣5️⃣⏺
کِشتِ اوّل کامل و بُگْزیدهاست
تخمِ ثانی فاسد و پوسیدهاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۰۵۹)
کشت اول یعنی این [شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)]،
که ما مرکزمان را عدم کردیم و خودمان را بهعنوان خدا شناسایی کردیم، این کامل است هیچ اشکالی ندارد و برگزیدهٔ زندگیست، خداست.
اما اینهایی که خودمان کاشتیم [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]،
یعنی دوباره همانیده شدیم و قرار بود که اینها را شناسایی کنیم زود بیندازیم،
هنوز اینها را ما محکم گرفتهایم، اینها را مرکزمان داریم، اینها همه فاسد و پوسیده هستند، بله.
اینها را شما دیگر میدانید.
یکی از علتهای اینکه ما از این حالت همانیدگی، توجه کنید، به حالت مرکز عدم و گشایش سینه تبدیل نمیشویم، فضاگشایی نمیتوانیم بکنیم،
بارها خدمتتان عرض کردم، قرین است، قرین.
شما باید ببینید و شناسایی کنید که با چه کسانی همراه هستید
و همینطور یک قرین که پهلویِ شماست، منذهنی خودتان، این چه میگوید.
این برای خودش حرف میزند.
اگر شما جدی بگیرید گفتههای منذهنی خودتان را یا منهای ذهنی اطرافتان را، شما نمیتوانید فضاگشایی کنید.
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صَلاح و کینهها
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴٢١)
ما این را میدانیم که اگر مرکز ما همانیدگی [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] باشد، درد هم هست در آن.
پس ما، مرکز ما ارتعاش میکند به انرژی همانیدگیها و دردها و مردم هم همینطور.
کسانیکه اطراف ما هستند، از جمله خودمان، دائماً به درد ارتعاش میکنیم،
بنابراین هشیاری ما مجال پیدا نمیکند که به این حالت [شکل شماره۳ (دایره عدم)] برسد.
سؤال این است، از خودتان بپرسید، چرا من از این حالت همانیدگی [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]
که همهاش مرکزم جسم است به این حالت
[شکل شماره۳ (دایره عدم)] که مرکزم عدم باشد
و شروع کند به گشودهشدن، تبدیل نمیشوم؟
چرا از این شکل[شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]
به این شکل[شکل شماره۳ (دایره عدم)] نمیپرم؟
یکی از علتهایش قرین است،
برای اینکه شما مرکزتان را در معرض ارتعاشات منهای ذهنی اطرافتان و حتی منذهنی خودتان قرار میدهید،
یعنی از آفتها و گزند منذهنی خودتان در امان نیستید،
و مرتب اجازه میدهید که منذهنیتان چیزهای مخرب تماشا کند اگر تلویزیون تماشا میکند،
حرفهای مخرب بشنود یا آنها را بگوید و به آنها ارتعاش کند و هشیاری شما را آلوده کند،
شما بهعنوان هشیاری ناظر باید مواظب حرفهای منذهنی خودتان باشید، برای اینکه هرچه که میگوید روی شما اثر میگذارد.
شما تجسم کنید که مثلاً در بالای یک کوه هستید، لبِ صخره هستید دارید میاُفتید، یکدفعه میبینید دستهایتان عرق میکند، واقعاً که آنجا نیستید نشستید در رختخوابتان.
این فکر است، فکر روی شما اثر میگذارد.
هشیاریای که با فکر همانیده است به آن پاسخ میدهد، بنابراین مواظب قرین باشید که این بیت میگوید
از سینه، یعنی از مرکز یک انسانی به مرکز ما، هم انرژی خوب میآید، انرژی زندهکنندهٔ زندگی میآید، هم انرژی مسموم کنندهٔ درد یعنی کینهها میآید،
درست است؟
و این هم قبلاً خواندیم دوباره.
8️⃣5️⃣⏺ ۶ 8️⃣5️⃣⏺
پس هرموقع با چیزهای همانیده میشویم یعنی میگذاریم مرکزمان، چیزی میکاریم، این را میدانیم.
آن کِشت اول درست است و کِشتهای بعدی که الان همانیده میشویم اینها درد خواهند داشت
واین را هم میدانیم که با چیزی که همانیده بشویم یعنی مرکز عدم
[شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)] را تبدیل به مرکز جسمی
[شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] بکنیم،
این کار شبیه، مثل اینکه رودخانه را به سمت بالا شنا میکنیم، در جهت عکس آب.
یا مثلاً آن زِه کمان را میکِشی و کشیده نگه میداری.
و بنابراین همانیدگی ثانوی یعنی همانیدگی ما درد ایجاد میکند.
این قدر درد ایجاد میکند که ما بفهمیم که ما این تصویر ذهنی جدید به نام منذهنی نیستیم و ما همان کِشت اول هستیم.
پس دردهای ما همان درواقع به این علت است که ما همانیده شدیم،
هر همانیدگی ایجاد درد میکند و
مجموع همانیدگیها و زندگی برحسب این همانیدگیها مثل اینکه رودخانه را در جهت عکس شنا میکنی و مقاومت میکند،
بالاخره آدم خسته میشود، فرسوده میشود،
مجبور است برگردد در آن جهت رودخانه برود.
ما هم مجبور هستیم در جهت قوانین زندگی برگردیم و زندگی کنیم پس از فرسودگی،
بهتر است خودمان را خسته و فرسوده نکنیم و به این ترتیب همانیدگیها را بشناسیم.
و ما میدانیم یک تکنیکی،
یک راهی وجود دارد به نام تسلیم و آن پذیرش اتفاق این لحظه است قبل از قضاوت و اتفاق این لحظه همیشه اتفاق میافتد.
اگر ما آن را بدون قید و شرط قبل از رفتن به ذهن بپذیریم،
بلافاصله مرکز ما از این جسم عوض میشود
و دوباره عدم میشود [شکل شماره۳ (دایره عدم)].
دوباره عدم را عامداً و قصداً و هشیارانه میآوریم مرکزمان.
وقتی عدم میآید مرکزمان، ما دوباره خدای اصلی را خدا میخوانیم.
میبینید که در اینجا [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]
ما همان چیزها را که در مرکزمان هستند، میپرستیم، هشیاری جسمی داریم و خدای ما مثلاً پولمان است، کارمان است، باورهایمان است،
به همین دلیل میگوید چه نیکبخت کسی که خدای خواند تورا.
یعنی ای خدا تو را خدا خواند.
یعنی مرکزش را عدم کرد [شکل شماره۳ (دایره عدم)] و عدم را نگه داشت.
اگر ما مرکزمان را عدم نگه داریم و پس از یک مدتی، این کار سخت است البته،
برای اینکه منذهنی میخواهد این عدم را ببندد و
هرکدام از آن همانیدگیها الان در حاشیه هستند میخواهند مرکز ما دوباره بشوند.
برای اینکه سبک زندگی ما این بوده که از طریق همانیدگیها ببینیم.
اگر مدتی مرکزمان را عدم نگه داریم، در این صورت دوباره به صورت دایره اول درمیآییم.
یعنی همه همانیدگیها را شناسایی میکنیم و خودمان را آزاد میکنیم
و دوباره به سعادت میرسیم، به منظور اصلی آمدن خودمان به این جهان میرسیم، هشیارانه به او زنده میشویم، مرکز ما دوباره عدم میشود، خدا میشود و جسمها را از مرکزمان برمیداریم.
این کاری است که همه ما باید بکنیم و این صورت مسئله است.
علت اینکه این حالت [شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)] پیش نمیآید
برای اینکه رفتن از این حالت مرکز پُر [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]
به این حالت [شکل شماره۳ (دایره عدم)]
که مرکز عدم باشد، برای خیلیها مشکل است یا غیرممکن بهنظر میآید، برای اینکه این قدر دید از طریق همانیدگیها طبیعی به نظر میآید
و بیشتر مردم اینطوری میبینند و زندگی میکنند، برای ما عادی شده، ولو اینکه دردهای زیادی در زندگی ما داشته باشیم.
ما همهاش توجیه میکنیم، همه درد دارند، همه رنجش دارند، همه خشم دارند، همه حسودند،
تنگنظرند، همه حس نقص میکنند،
همه نسبت به گذشته پشیمان هستند، اظهار تاسف دارند، همه از آینده نگرانند، همه، همه
این تقلید و شک داشتن به اینکه این جور دیدن درست است
و جور دیگر دیدن یعنی با عدم دیدن غلط است، ما را نگه داشته و نمیگذارد که ما تبدیل شویم.
پس این مقدمهای بود که بدانیم
8️⃣5️⃣⏺ ۴ 8️⃣5️⃣⏺
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۱۷)
چه نیکبخَت کسی که خدای خوانْد تو را
درآ درآ به سعادت دَرَت گُشاد خدا
که برگشاید دَرها؟ مُفَتِّحُ اْلَابْواب
کِه نُزْل و منزل بخشید؟ نَحْنُ نَزَّلْنا
که دانه را بشکافَد، ندا کند به درخت
که سَر بَرآر به بالا و میفَشان خُرما؟
که دَردَمید در آن نِی که بود زیرِ زمین؟
که گشت مادرِ شیرین و خسروِ حلوا؟
که کرد در کَفِ کانْ خاک را زَر و نقره؟
که کرد در صدفی آب را جواهرها؟
ز جان و تَن بِرَهیدی به جذبۀ جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذبِ اَوْ اَدْنی
چنین بلند چرا میپَرَد هُمایِ ضَمیر؟
شنید بانگِ صَفیری زِ رَبِّیَ الْاَعْلی
هم آفتاب شده مُطربَت که خیزْ سُجود
بهسویِ قامتِ سَروی ز دستِ لاله صَلا
گُلِ شکفته بگویم که از چه میخندد؟
که مُسْتَجاب شد او را از آن بهار دُعا
چو بویِ یوسفِ معنی گُل از گریبان یافت
دهان گُشاد به خنده که های یا بُشْرا
به دِیْ بگوید گلشن که هرچه خواهی کُن
به فَرِّ عدلِ شَهَنْشَه نترسم از یَغما
چو آسمان و زمین در کَفَش کَم از سیبَاست
تو برگِ من بِرُبایی، کجا بَری؟ و کجا؟
چو اوست معنیِ عالَم به اتّفاقِ همه
بهجز به خدمتِ معنی کجا رَوَند اَسما؟
شد اسم مَظهرِ مَعنیِ کَارَدْتُ اَنْ اُعْرَفْ
وز اسم یافت فَراغت بصیرتِ عُرَفا
کَلیم را بشناسد به مَعرفتْ هارون
اگر عَصاش نباشد و گر یَدِ بیضا
چگونه چرخ نگردد به گِردِ بام و دَرَش؟
که آفتاب و مَهْ از نورِ او کنند سَخا؟
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلامِ چشم شو، ایرا ز نور کرد چَرا
از این همه بگذشتم، نگاه دار تو دست
که میخرامَد از آن پرده مَست یوسفِ ما
چه جایِ دست بُوَد، عقل و هوش شد از دست
که ساقیی است دلارام و بادهاش گیرا
خموش باش که تا شرحِ این هَمو گوید
که آب و تاب همان بِهْ که آید از بالا
8️⃣5️⃣⏺ ۱ 8️⃣5️⃣⏺
میگُریزم، تا رَگَم جُنبان بُوَد
کیَ فرار از خویشتن آسان بُود؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۸)
میگوید فرار میکنم از منِذهنی تا جان در بدن دارم، اینها دیگر حرفهای مولاناست، ما را نصیحت میکند، ما باید اینطوری باشیم.
فرار از منِذهنی آسان نیست؛ آسان نیست.
مخصوصاً کسی که اشتباه کرده باشد و همانیده باشد با تأیید و توجّه مردم.
هر کسی پیرو دارد بدبخت خواهد شد.
میگریزم از چه؟ از همین چیزهایی که گفتیم، از منِذهنی، از همانیدگیها.
تا جان در بدن دارم، تا زور دارم.
در آیهی قرآن خواندیم که تا میتوانید پروا کنید و جسم را در مرکزتان نگذارید.
میگُریزم، تا رَگَم جُنبان بُوَد
کیَ فرار از خویشتن آسان بُود؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۸)
یعنی از این حالت [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] به عنوان هُشیاری زندگی فرار کردن کار آسانی نیست، برای اینکه میگیرد این نقطهچینها آدم را نگه میدارد.
در تمثیل دیگری میگوید که قطره میخواهد از گل خودش را بکشد به دریا برساند، گل هم پایش را گرفته میکشد.
عوامل زیادی در همان فضای نقطهچینها هست که نمیگذارد ما برویم.
بنابراین فرار از منِذهنی آسان نیست،
مگر مرکز را عدم نگه داری [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]
و مزایا را به هیچ بگیری و با آنها همانیده نشوی
و مواظب باشی که مردم با تاًییدشان تو را از راه منحرف نکنند،
اگر در کاری خیلی خوب بودی، بله:
آنکه از غیری بُوَد او را فرار
چون از او بُبرید، گیرد او قرار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۹)
غیرِ منِذهنی است. هر کسیکه بهعنوان هشیاری از منِذهنیِ «غیر» که از جنس ما نیست،
برای اینکه جسمیست مجازی در زمان، امروز هم صحبت از آنجا شروع شد که:
جزء جهان چگونه از جهان میپرد
یعنی میخواست ما را مولانا از این خواب بیدار کند که تو جزء جهان شدی نباید میشدی،
تو جزء جهان نیستی، تو در جهان زندگی میکنی ولی از جنس جهان نیستی[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]،
چگونه میپری از این؟
هر کسی بهعنوان هشیاری از یک فضای مجازی فرار میکند،
اگر بتواند فرار کند در این صورت آرامش به وجودش برمیگردد، گیرد او قرار، بله.
این [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] غیر است، این حالت ما غیر است، منِذهنی غیر است.
ما بهعنوان هشیاریِ عدم [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] از او فرار میکنیم برای فرار نباید با منِذهنی از منِذهنی فرار کنیم.
گفت: چقدر گریختم سایه من از من جدا نشد برای این کار باید مرکز را عدم نگه داری تا زندگی به ما کمک کند.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۵۶ 8️⃣4️⃣9️⃣
چون بدین نیّت خراشم بَزَّه نیست
که زخم، این روی را پوشیدنیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۴)
میگوید: اگر با این نیت من ظاهرم را بخراشم یعنی خراب کنم این گناه نیست بَزَّه یعنی گناه،
که با زخم میتوانم این رویِ جلوهگری را بپوشانم، یعنی با خراب کردن،
خراب کردن لزومی ندارد که ما یک خاصیت خوبی که داریم آن را خراب کنیم، باید این را از مرکزمان برداریم و از نظر خودمان بهاصطلاحِ مولانا گفت: به هیچ بینگاریم؛ از ارزشِ ذهنی بیندازیم، و ذهن نتواند از آن استفاده کند.
و میبینید که پوشیدن رُو را در اینجا مطرح میکند، پوشیدن رُو در این معنی یا حجاب، یعنی پوشاندن آن قسمتهایی از هنرهای ماست که امکانِ همانیدگی با اینها وجود دارد،
و میگوییم نداریم، ما نداریم همچنین چیزی، ما نیستیم، اگر مردم گفتند شما این را بلد هستید، ما بلد نیستیم، اگر هم میدانیم ما نمیدانیم،
ولی وقتی ما میگوییم نمیدانیم، منذهنی خوشش نمیآید،
یعنی به آبروی مصنوعی که از این راه میآید انسان بیتوجه است، پس بنابراین شما به کسی نگاه میکنید هنرهایش را نمیبینید برای اینکه خودش را نشان نمیدهد،
و بنابراین میگوید که این همان پوششی است که لازم است ما داشته باشیم.
چون بدین نیّت خراشم، بَزَّه نیست
که زخم، این روی را پوشیدنیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۴)
تا اینها نتوانند، یا منذهنی من نتواند از اینها استفاده کند، بله،
اینجا میگوید:
گر دلم خویِ سَتیری داشتی
رویِ خوبم جز صفا نفراشتی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۵)
بله، دل ما خویِ ستیری ندارد، پس ستیری و حجاب و پوشاندن، پوشاندن هنرهاست که مردم نبینند و نَکِشَند اینها را بیرون و تشویق کنند ما اینها را بگذاریم مرکزمان و با آنها همانیده شویم،
«گر دلم خویِ سَتیری داشتی»، اگر دلِ من خاصیت پوشانندگی داشت، میتوانست بپوشاند و جلوهگری نکند، در اینصورت رویِ خوب من که رویِ حضور من است، جز صفا نمیداشت،
این رویای که ما داریم الان با رویِ همانیدگی[شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]، این رویِ صفا نیست، رویِ همانیدگی است، رویِ صفا موقعی است [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، که فضا باز میشود
و منظور از رُو، رویِ جسمی نیست بلکه رویِ روحِ ماست یا هُشیاریِ ماست که با همانیدگی ظاهر نمیشود،
گر دلم خویِ سَتیری داشتی
رویِ خوبم جز صفا نفراشتی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۵)
8️⃣4️⃣9️⃣ ۵۴ 8️⃣4️⃣9️⃣
در چَه اندازم کنون تیغ و مِجَن
کین سلاحِ خصمِ من خواهد شدن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۰)
میگوید من الآن شمشیر و سِپر را در چاه میاندازم. شمشیر و سِپر منذهنی متأسفانه همان چیزی است که با آن همانیده است.
مثلاً کسی که پولش را به رخ ما میکِشد هرجور شده ما هم میخواهیم پولمان را به رخ او بکِشیم. پس سِلاح ما از همین منذهنی هست [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)].
میگوید اگر من عقل تابان ندارم پس سِلاح درستی هم ندارم. پس بهتر است سلاحهایی که از منذهنی میآید من در چاه بیندازم.
در چَه اندازم کنون تیغ و مِجَن، این تیغ تیغی است که از ذهن میآید، و سپر را برای اینکه این سلاح دشمن من خواهد شد،
چرا؟ دشمن من اولاً منذهنی است، ثانیاً شیطان است و از این سوءاستفاده خواهد کرد.
یعنی اگر ما خاصیت خوبی داریم اگر پنهان کنیم یا اصلاً نداشته باشیم بهتر است، اگر عقل تابان [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] نداریم.
عقل تابان از مرکز عدم میآید، میبینید که چهقدر لازم است ما تسلیم بشویم فضا را باز کنیم مرکز را عدم کنیم تا خودمان تشخیص دهنده و تمییز دهنده بشویم.
اگر این تمییز نباشد همراه با پرهیز و صبر و شکر و ما بدانیم که منذهنی داریم و داریم خودنمایی و جلوهگری میکنیم بهتر است که آن عامل جلوهگری را یا پنهان کنیم یا اصلاً از خودمان بیندازیم.
نمیخواهیم آن را داشته باشیم.چون آن جلوی حضور ما را خواهد گرفت.
و آن را دشمن ما یعنی منذهنی ما چون با آن همانیده میشویم بر ضد ما استفاده خواهد کرد.
هر چیزی که با آن همانیده میشویم سلاحی میشود دستِ دشمن ما که من ذهنی است، با آن میتواند ما را نابود کند.
بله اینها ساده است.
چون ندارم زور و یاریّ و سَنَد
تیغم او بستانَد و بر من زند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۱)
این سَنَد به معنی تکیهگاه حقیقتاً این مرکز عدم است[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)].
یعنی تکیهگاه ما خداست زندگیست با مرکز عدم.
میگوید چون زور عقل و قدرت و هدایت و حسّ امنیت خدا را ندارم و یاری از زندگی نمیگیرم.
قدرت، این قدرت عمل است، قدرت مقابله با چالشهاست و قدرت پرهیز هست، زورِ پرهیز، زورِ نگه داشتنِ خود، یاری از خدا از مرکز عدم است.
سَنَد تکیهگاه، شما وقتی مرکزتان عدم است تکیهگاهتان زندگیست [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)].
میدانید که این عقلش واقعاً عقل است، هدایتش هدایت است، حسّ امنیتش حسّ امنیت است.این شادی بیسبب واقعاً شادیست. مثل خوشی نیست.
این سه تا کلمه مهم هستند زور و یاری و سند.
تکیهگاهی در منذهنی نیست [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)].
به که میخواهیم تکیه بکنیم؟ به همانیدگی، به عقلِ بیعقلیِ منذهنی، از خدا منفصل شدیم و حتی آدمهایی مثل مولانا را هم مسخره میکنیم و بیت آنها را ما نمیگیریم، راهنمایی آنها را نمیگیریم یا مخالفت میکنیم.
پس بنابراین قدرت و عقل و حس امنیت و هدایت نداریم. نه زور داریم نه کسی میتواند به ما یاری واقعی بکند.
یادمان باشد کمکهای مردم برای زیاد کردن همانیدگیِ ما بهدرد نمیخورد، آن یاری نیست.
یاری و زور و تکیهگاه در همین شکل [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] دیده میشود با مرکز عدم.
میگوید اگر اینطوری نباشد آن دشمن تیغم را میگیرد و من را با آن میکُشد.
درست مثل اینکه یک نفر جنگ رفته است نه زور دارد نه کسی به او یاریست نه کسیکه، به او متکی باشد. پس اگر شمشیر داشته باشد شمشیرش را میگیرند و با همان شمشیر او را میکُشند.شمشیر نداشته باشد بهتر است.
مولانا میخواهد بگوید؛ که تمام آن چیزهایی که میتوانیم داشته باشیم بهعنوان عامل همانیدگی اگر مرکز روشن نداشته باشیم[شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]،
عقل نور دِه نداشته باشیم، زور و یاری و سند نداشته باشیم، بهتر است نداشته باشیم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۵۲ 8️⃣4️⃣9️⃣
حکم حق گُسترد بهر ما بِساط
که: بگویید از طریقِ انبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰)
ما همیشه از طریق انبساط باید حرف بزنیم، یعنی بزرگ شد؛ نه انقباض، نه واکنش، نه ایجاد درد.
اگر شما ایجاد درد میکنید منقبض میشوید.
این قانون مهم را که خدا گفته اگر میخواهید با من صحبت کنید، اگر میخواهید نیروی من، عقل من در شما کار کند، باید منبسط بشوید، یعنی فضاگشایی کنید در اطراف هر اتّفاقی که با قضا من در این لحظه برای شما به وجود میآورم، شما نمیتوانید با آن چیزی که من برای شما به وجود میآورم بجنگید، این مغایر با اَلَست است.
الست و جنس خداییّت ما خاصیتاش کش آمدن است، خاصیّت اصلی ما فضاگشایی است، این درس های مولانا اساس کار است.
اگر شما این چیزها را ندانید و یا رعایت نکنید با خواندن و انباشتن دانش، به هیچ جا نمیرسید، از من هم نباید سؤال کنید، رعایت کنید، بگویید مولانا گفته همیشه منبسط بشو، مولانا هم از طرف خدا میگوید، میگوید که او گفته منبسط شو فعلا منبسط شو، ببینیم چه میشود، هرچه منبسط میشویم به سمت خدا میرویم هر چه منقبض میشویم به سمت شیطان میرویم.
این دید [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] که بر حسب همانیدگیهاست نمیتواند منبسط بشود، منقبض میشود، واکنش نشان میدهد، ولی وقتی مرکز عدم [شکل شماره۳ (دایره عدم)] میشود میفهمیم که جنس ما ایجاب میکند منبسط بشویم هرکسی مرکزش عدم است نمیتواند منبسط نشود، نمیتواند فضاگشایی نکند، اگر شما نمیکنید بدانید که مرکزتان جسم است و شما خدا را نمیپرستید، اجسام را میپرستید.
این پرستش شما این کار شما، شما را از جذبه و عنایت خدا محروم میکند وشما در واقع به هیچ جا نخواهید رسید.
8️⃣5️⃣⏺ ۱۱ 8️⃣5️⃣⏺
پس ما عنایت و جَذْبه را دیدیم.
یک چراغ دیگر که قبلاً صحبت کردیم، دوباره یادآوری میکنم،
این است که ما که منذهنی داریم،
یعنی این [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]،
خدا یا زندگی هر لحظه، با یک راهِ نو و شیوهٔ نو، میخواهد به ما کمک کند.
هیچ لحظهای نیست که خدا نخواهد به ما کمک کند.
هر لحظه و هر ساعت، یک شیوهٔ نو آرد
شیرینتر و نادرتر زان شیوهٔ پیشینش
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۲۷)
ولی توجه میکنید، که ما دائماً به کارِ کهنه مشغولیم.
این باورهای ما، پوسیده و کهنه است که از طریق آنها، ما جهان و خدا را میبینیم
و دیدن از طریقِ همانیدگیها، یک کهنگی و پوسیدگی و فرسودگی است.
بنابراین اگر قرار باشد که ما اینها را در مرکزمان نگه داریم، شیوهٔ نوِ خدا را درک نخواهیم کرد.
مگر از طریق پذیرش اتفاق این لحظه و فضاگشایی در اطراف آن
یعنی این حالت [شکل شماره۳ (دایره عدم)]، ما مرکز را دوباره عدم کنیم، عدم کنیم.
در این صورت، شیوهٔ نوِ زندگی، روی ما اثر خواهد کرد.
شما اگر واقعاً این چیزها را همه بفهمید و اجرا کنید،
یعنی بیایید با فضاگشایی، مرکز را عدم کنید، بگذارید عنایت و جذبه روی شما کار کند،
شما را بِکِشد و هرلحظه دل بدهید که شیوهی نوِ زندگی، برای کمک به شما و آزادی شما، چیست؟
اگر مرکزتان عدم باشد، بهصورت حضورِ ناظر به ذهنتان نگاه کنید، میفهمید.
اگر حواستان به یکی دیگر نباشد، اگر قرینی در اطرافتان نباشد که حواس شما را پرت کند، از طریقِ ارتعاش، مرکزِ شما را آلوده کند، شما هشیارانه میتوانید رویِ خودتان کار کنید.
شما این لحظه خواهید دانست که زندگی چه اتفاقی بوجود میآورد که میخواهد آن شیوهٔ جدیدش را در این لحظه، روی شما پیاده بکند.
هیچ انسانی نیست که زندگی یا خدا در این لحظه، نخواهد با شیوهٔ نُواَش، که مختص این لحظه است، به او کمک نکند،
منتهی با مرکزِ همانیده [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]
و با دیدِ همانیدگیها، ما این کمک را نمیگیریم.
شما باید هشیار باشید کمکهای ایزدی را در این لحظه بگیرید و این با فضاگشایی
[شکل شماره۳ (دایره عدم)] در اطراف اتفاق این لحظه است.
و همینطور یک کلید دیگر یا چراغ دیگر به شما نشان بدهم.
اگر شما خشمگین میشوید، واکنش نشان میدهید، حالتهای منفی دارید، میترسید و دچار استرس میشوید، دلتان میگیرد، احساس تنهایی میکنید،
همهٔ اینها، معنیاش این است که شما، سر خم نمیکنید، سر دارید.
و این را از بابِ صغیر که موسی در قدس ساخت، میفهمیم.
8️⃣5️⃣⏺ ۹ 8️⃣5️⃣⏺
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دلْ نهان از خویِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۶٣۶)
اینها را میخوانم برای اینکه شما میپرسید چرا من پیشرفت نمیکنم، به این دلیل.
و همینطور چرا از این شکل[شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] نمیرویم به این شکل[شکل شماره۳ (دایره عدم)] و یا میرویم نمیتوانیم اینجا بایستیم و فضا را مرتب باز کنیم؟
برای اینکه از کسانیکه همراه ما هستند، قرین ما هستند، با آنها حرف میزنیم، با آنها زندگی میکنیم از جمله خودمان و منذهنیمان،
بدون اینکه حرف زده بشود و عملی انجام بشود، خویِ مرکز آنها را ما میدزدیم، یعنی مرکز آنها روی مرکز ما اثر میگذارد.
بنابراین ما بسته، در حالیکه این جسمها را خدای خودمان میدانیم و میپرستیم، میمانیم.
اغلب مردم مرکزشان همین چیزهاست که روی صفحه نوشته شده است[شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)].
خودشان هستند، بدنشان هستند یا اعضای مختلف بدنشان هستند، همسرشان هستند، بچهشان هستند، پولشان هستند و متعلقاتشان هستند، کارشان مقامشان و موقعیت اجتماعیشان، گاهی اوقات تفریح، مهمانی، دوست، دشمن، مخصوصاً دردهایشان، باورهای مذهبیشان، باورهای سیاسیشان اجتماعیشان؛ هر چیزی که مرکزشان شده، آن را میپرستند، بنابراین از پرستش اینها دست برنمیدارند.
بیت اول غزل، خوشا بهحال کسیکه میگوید اینها[شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] را بگذارد کنار و عدم را بپرستد.
پس یک مانع مهم را شما الآن از مولانا شنیدید که چرا پیشرفت نمیکنید و امروز دوباره مثالهایی خواهیم زد که ما چهقدر با مرکز همانیدهشده میل داریم تقلید کنیم.
تقلید در راه معنویت قدغن است.
شما نمیتوانید از کسی تقلید کنید، یعنی برای زندهشدن به خدا نمیتوانیم از کسی تقلید کنیم.
فقط برای یادگیری چیزهای ایندنیایی ما میتوانیم از دیگران تقلید کنیم،
مثلاً علم یاد بگیریم ریاضیات یاد بگیریم یا یک کسی حرفهای دارد یک چیزی میسازد، ما میتوانیم پهلویش بایستیم از او تقلید کنیم یاد بگیریم.
ولی برای زندهشدن به خدا نمیتوانیم از کسی تقلید کنیم.
این هم خدمت شما عرض بکنم که، این بیت را قبلاً خواندهایم، برای اینکه این مرکز همانیده از بین برود و فضای درون ما باز بشود و ما به بینهایت خدا زنده بشویم، باید یک کاری بکنیم که زندگی بتواند ما را جذب کند.
برای اینکه زندگی بتواند ما را جذب کند، باید از جنس او بشَویم. برای از جنس او شدن، باید مرکزمان را عدم کنیم.
اصل، خود جذب است، لیک ای خواجهتاش
کار کن، موقوفِ آن جَذْبه مباش
🔰(مولوی، مثنوی، دفترششم، بیت۱۴۷۷)
8️⃣5️⃣⏺ ۷ 8️⃣5️⃣⏺
این بیت را شما میدانید دوباره میخوانیم:
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بَرروید آن کِشته اِله
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم بیت ۱۰۵۷)
الان کِشته اِله را به شما نشان دادم چه هست [شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)].
کِشته اله یا کِشته خدا اولین دفعه ما با آن اصطلاح اَلَست همانیده شدیم با ذات خدایی، شناسایی کردیم خودمان را به صورت زندگی یا خدا و مرکز ما عدم شد.
پس آن کِشته اِله بوده
و بعداً ما که با چیزهای این جهانی همانیده شدیم
[شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]، کِشتهای ثانوی داشتیم که میشود این بیت:
کِشت نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم بیت ۱۰۵۸)
اینطوری، این [شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)]
کِشت نخست است یعنی اولیه است که ما همانیده شدیم با ذات خداییمان، خودمان را به عنوان خدا شناسایی کردیم،
معنی اَلَست، «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَی» یعنی او از ما پرسیده از جنس من هستی؟
ما گفتیم بله، شناسایی میکنی که از جنس من هستی گفتیم بله.
یعنی من خدای تو هستم.
اگر قرار باشد او خدای ما باشد، مرکز ما باید او باشد.
ما گفتیم بله مرکز ما شما هستید و غزل هم از همینجا شروع شده است.
پس کشت نو این همانیدگیهاست [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]
که ما کاشتیم، میبینید که اینها آفل هستند و همینکه با چیزی همانیده میشویم شروع میکنیم به ترسیدن، برای اینکه آن چیز شروع میکند به از بین رفتن یا تغییر کردن.
مرکز ما تغییر بکند ما میترسیم و دچار دردهای مختلف میشویم.
این ترس و دردهای مختلف باید نشان این باشد که این کار درست نیست.
«کِشت نو کارید بر کِشتِ نخست این دوم فانیست»،
یعنی اینها [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]
فانی هستند و آن اول [شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)]
که ما با خدا همانیده شدیم، آن درست است، بله.
8️⃣5️⃣⏺ ۵ 8️⃣5️⃣⏺
عرض کردم خدمتتان قبل از ورود به این جهان ما بهاینصورت
[شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)] هستیم مرکز ما هیچ است، عدم است، نیستی است.
یعنی جنس خداست ما هم از آن جنس هستیم
و چهارتا خاصیت مهم برای زندگی ما هم یکی عقل است که قوهٔ تشخیص است
و حس امنیت است، همینطور هدایت است که در چه سمتی میرویم چه فکرهایی میکنیم و چه عملی انجام میدهیم
و قدرت یا قدرت عمل کردن، قدرت رویارویی با چالشها بطور کلی عمل کردن در این جهان و اینها از عدم گرفته میشد که البته ما هنوز به دنیا نیامده بودیم.
وقتی که وارد این جهان میشویم این حالت
[شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)] پیش میآید
ما بهعنوان عدم و هشیاری چیزهایی را که در این جهان هستند و آنها را میتوانیم به کمک پدر و مادرمان و خانواده بصورت فکر تجسم کنیم،
به آنها حس هویت یا وجود تزریق میکنیم بهمحض اینکه حس هویت به آنها تزریق میکنیم
بهعنوان هشیاری آنها میشوند آنها میشوند مرکز ما یا عینک دید ما عینک دید هشیاری ما.
بنابراین ما آن عینک اولیه [شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)]
را یا چشم اولیه را ازدست میدهیم و عینکهای جدید همانیدگی
[شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]
را به چشممان میزنیم و از طریق اینها جهان و خودمان و خدا را میبینیم
پس بنابراین اینطوری دیدن برحسب چیزها دیدن یک هشیاری جدیدی به نام هشیاری جسمی به ما میدهد که ما همهچیز را جسم میبینیم ازجمله خودمان را ازجمله خدا را و دیگر از اصلمان که هشیاری بیزمان و بیمکان بود دور میشویم.
و میبینید که دیدن برحسب این همانیدگیها اینها را میگوییم همانیدگیها و چرخش فکرهای مربوط به اینها یک تصویر ذهنی در ذهن ما بوجود میآورد به نام منذهنی
که در واقع از جنس مجاز است از جنس سایه است از جنس فکر است ساخته شده از فکر است و چرخش فکر است و یک تصویر ذهنی پویا است
منتها بهصورت تصویر آدم است اسمش را گذاشتیم منذهنی،
ما همهمان فکر میکنیم که آن هستیم چون دائماً این فکرها تغییر میکنند و آن را ما خودمان میدانیم
و به این ترتیب این عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت را الان از این چیزهای همانیده میگیریم.
و ببینید در این عکس بالا [شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)]
که شما میبینید، در واقع ما یکبار با جنس خدا یا با جنس اصلیمان همانیده شدیم، قبل از ورود به این جهان.
این همانیدن یا شناسایی کردن خود بهعنوان عدم معمولاً اَلَست نامیده میشود.
اَلَست یعنی خدا از ما پرسیده، به زبان ذهن صحبت کنیم که آیا تو خودت را به عنوان من شناسایی میکنی؟ ما گفتیم بله.
این مطلب خیلی مهم است.
معنیاش این است که ما میدانیم از جنس خدا هستیم به شرط اینکه این دید بگذارد
.
اگر دید همانیدگیها بگذارد، ما در اصل یاد گرفتهایم، میدانیم، یکبار خودمان را بهعنوان عدم و جنس خدا شناسایی کردهایم.
پس میبینید که آن چیزی که مزاحم ما است که از جنس اصلیمان بشویم و به مقصودمان برسیم، دید از طریق این همانیدگیها است.
درست است؟ و میبینیم یکبار بهعنوان اَلَست همانیده شدیم با جنس خدا و مرکزمان از آن شد، دوباره آمدیم به این جهان مرکزمان تغییر کرد، همانیده شدیم با جنسها.
یادمان باشد امروز هم برایتان توضیح خواهم داد که اَلَست یا شناسایی خود به عنوان جنس خدا کِشت اول بوده.
هرموقع ما همانیده میشویم با چیزی، یک چیزی میکاریم.
دفعه اول که ما خودمان را به عنوان زندگی یا خدا شناسایی کردیم، آن کِشت اول بوده.
آن را بگوییم خدا کاشته، زندگی کاشته
و بعداً که ما آمدیم به عنوان هشیاری در این جهان همانیده شدیم با چیزها، شبیه پول، کار، بدنمان، جنسیتمان، همسر، باورهای مختلف مخصوصاً درد، اینها کِشت دوم است.
امروز هم این ابیات را برایتان خواهم خواند.
8️⃣5️⃣⏺ ۳ 8️⃣5️⃣⏺
با سلام و احوالپرسی برنامه گنجحضور امروز را با غزل شمارهٔ ۲۱۷ از دیوان شمس مولانا شروع میکنم:
چه نیکبخَت کسی که خدای خوانْد تو را
درآ درآ به سعادت دَرَت گُشاد خدا
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۱۷)
میگوید چه آدم خوشبختیست کسیکه تو را، یعنی ای خدای اصلی، تو را خدا بداند، یا مرکزش قرار بدهد یا در دلش تو را قرار بدهد بجای چه؟
بجای همانیدگیها، یا فرم فکری چیزهای آفل این جهانی.
پس ببینید در همین مصراع اول مولانا به مسئله انسان اشاره میکند و حتی راهحل آن را هم میگوید.
مسئله انسان این است که بهصورت امتداد خدا، هشیاری که از جنس جسم نیست و از جنس هشیاری است و بیزمان است و بیمکان است یعنی فرم ندارد و نمیمیرد و به زمان نمیافتد
آمده و پس از تولد مخصوصاً در ذهنش چیزهای این جهانی را تجسم کرده و به آنها حس وجود یا هویت تزریق کرده و آنها را بجای خدا مرکز خودش قرار داده و این را میگوییم ما همانیده شدن یا همهویت شدن
و پس از آن از طریق عینک آنها جهان را میبیند، خدا را میبیند پس همان چیزها در مرکزش هستند
پس بهجای اینکه خدای اصلی را که از جنس خودش است مرکز خودش قرار بدهد و بپرستد جسمها را میپرستد.
چه نیکبخت کسیکه، چهقدر خوشبخت است کسیکه خدای خواند یعنی خدا میخواند خدا میداند تو را و حتی مولانا طوری این را نوشته برای ما که دارد میگوید که چه نیکبخت هستی که خدا تو را بخواند ولی این دو تا مثل هم هستند.
اگر انسان خدا را بهجای جسمها مرکز خودش قرار بدهد خدا هم آن را میخواند، جذب میکند، طلب میکند.
میبینید که هردو به یک معنی هست.
اگر مرکز ما همان هشیاری باشد، همان جنس خودمان باشد هم خدا ما را میخواند هم ما آن را خدا میبینیم و در مرکزمان میگذاریم و میپرستیم.
و امروز توضیح خواهیم داد که در این حالت مورد کشش و جذبِ زندگی قرار میگیریم
و زندگی ما را میتواند از همانیدگیها جدا کند
و ما به منظور اصلیمان از آمدن به این جهان که زنده شدن به بینهایت و ابدیت خداست میرسیم.
خدا دوتا خاصیت ملموس برای ما دارد یکی بینهایت است یکی ابدیت.
ابدیت یعنی این لحظهٔ ابدی آگاهی از این لحظهٔ ابدی که هر خاصیتی خدا دارد ما هم داریم.
ما بینهایت هستیم که آمدیم افتادیم به محدودیت همانیدگیها،
ما ابدیت هستیم یعنی از جنس این لحظهٔ ابدی هستیم، نمیمیریم
ولی چون همانیده شدیم با اجسامِ آفل خودمان را به غلط از جنس آنها میدانیم درنتیجه میترسیم از مردن.
پس ما میدانیم ما مردنی نیستیم در اصل.
آن چیزی که ما پس از همهویت شدن به آن تبدیل شدهایم به نام منذهنی، آن درحال مردن است آن میمیرد و متلاشی میشود و چون ما فکر میکنیم آن فرم ذهنی و تصویر ذهنی هستیم به نام منذهنی میترسیم.
پس چه نیکبخت کسی که خدای خواند تورا؛ درآ درآ به سعادت،
یعنی به آن شخص میگوید کسیکه بهجای اجسام عدم را گذاشته مرکزش و خدای اصلی را میپرستد میگوید بیا بیا، بیا تو، به کجا؟
به فضای خوشبختی، سعادت، شادی بیسبب، فضای بینهایت، فضای یکتایی،
بینهایت شو، از جنس خدا شو، درآ درآ به سعادت،
بیا تو، برای اینکه چون تو مرکزت را عدم کردی در را خدا به روی تو باز کرد.
این بیت اول است و امروز من خلاصهای از نکات مهم را که تابهحال صحبت کردهایم برایتان دوباره مختصراً توضیح میدهم برای کسانیکه سؤال دارند یا تازه به این برنامه پیوستند آنها هم میتوانند استفاده کنند.
بنابراین از حالا به بعد است ابیات را با این شکلها توضیح خواهم داد و اولی این است:
8️⃣5️⃣⏺ ۲ 8️⃣5️⃣⏺
لینک های مختلف برنامه شماره۸۵۰ گنج حضور
🔹🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
🔵 غزل اصلی برنامه ۸۵۰ با لینک شرح ابیات
🔵 شروع بخش اول برنامه ۸۵۰
🔵 شروع بخش دوم برنامه ۸۵۰
🔵 شروع بخش سوم برنامه ۸۵۰
🔵 شروع بخش چهارم برنامه ۸۵۰
🔵 فایل صوتی برنامه شماره ۸۵۰
🔵 فایل PDF متن کامل برنامه ۸۵۰
🔵 فایل WORD متن کامل برنامه ۸۵۰
🔵 لینک متن کامل تمامی برنامه های موجود در کانال
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
👇لینک شرح بیت اول غزل با شکلهای چهاردهگانه 👇
🔸 شکل شماره۱ (دایره عدم اولیه)
🔸 شکل شماره۲ (دایره همانیدگیها)
🔸 شکل شماره۳ (دایره عدم)
🔸 شکل شماره۴ (مثلث همانش)
🔸 شکل شماره۵ (مثلث واهمانش)
🔸 شکل شماره۶ (مثلث تغییر)
🔸 شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)
🔸 شکل شماره۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)
🔸 شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)
🔸 شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)
🔸 شکل شماره۱۱ (مثلث عدم بلوغ معنوی)
🔸 شکل شماره۱۲ (مثلث بلوغ معنوی)
🔸 شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)
🔸 شکل شماره۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)
🔵 ویدیو The black hole (افسانه منذهنی)
🔵 عکس درخت زندگی
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
برای انتخاب برنامه روی لینکهای آبی زیر کلیک کنید. 👇👇👇
🔹برنامه شماره ۸۴۹
🔹برنامه شماره ۸۴۸
🔹برنامه شماره ۸۴۷
🔹 برنامه شماره ۸۴۶
🔹برنامه شماره ۸۴۵
🔹برنامه شماره ۸۴۴
🔹برنامه شماره ۸۴۳
🔹برنامه شماره ۸۴۲
🔹برنامه شماره ۸۴۱
برنامههای شماره ۸۳۱ الی ۸۴۰
برنامههای شماره ۸۲۱ الی ۸۳۰
برنامههای شماره ۸۱۱ الی ۸۲۰
برنامههای شماره ۸۰۱ الی ۸۱۰
برنامههای شماره ۷۰۲ الی ۸۰۰
برنامههای شماره ۶۰۰ الی ۷۰۱
برنامههای شماره ۵۰۰ الی ۶۰۰
برنامههای شماره ۱۰۰ الی ۵۰۰
🔹🔹🔹
من که خَصمَم هم مَنم، اَندر گریز
تا ابد کارِ من آمد، خیز خیز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۷۰)
میگوید: در حال فرار از منِذهنی من دشمن خودم هستم یعنی ممکن است جلوی خودم را خودم بگیرم، در فرار.
چرا نمیتوانیم از منِذهنی [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] فرار کنیم برای اینکه خودمان به خودمان لطمه میزنیم.
من که خصمم هم منم، اندر گریز
تا ابد کارِ من آمد خیز خیز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۷۰)
خیز خیز یعنی وقتی میافتم باید برخیزم، من هر لحظه باید به خودم بگویم، خیز، خیز، خیز، حالا حالا افتادی دوباره برخیز.
برخیز برو برای این که منِذهنی [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] دائماً یک چیزی جلوی پایت میگذارد تو بیافتی زمین اینطوری نیست که بدوی بروی.
من که خصمم هم منم، یعنی من دشمن خودم؛ خودم هستم، در این فرار بنابراین تا جان در بدن دارم تا در این جهان زندهام من کاری به کسی ندارم
خودم به خودم هر لحظه میگویم: برخیز برخیز برخیز برخیز، برخیز یعنی چه؟
یعنی مرکزت را عدم کن [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، بگذار زندگی به تو کمک کند.
نه به هندست ایمن و نه در خُتَن
آنکه خصمِ اوست سایهی خویشتن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۷۱)
دوباره رسیدیم به سایه، نه در هندوستان ایمن است نه در خُتن اینها هر دو جایهای خیلی خوبیاند هندوستان.
میخواهد بگوید که: نه در هندوستان ایمن است نه در ختن که جای زیبارویان است.
هر کسی که دشمناش سایه خودش است
[شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]
پس بهترین کار این است که سایه نداشته باشد، یعنی هر جا برود، یعنی بهترین جا این لحظه است
[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]،
که هم جای زندگیاست هم جای زیبایی.
شما فکر نکنید که اگر سایه دارید [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] یعنی منِذهنی دارید اگر به جاهای بهتری بروی ایمن خواهی بود، نه
وقتی سایهی ما دشمن ماست، که سایه دشمن ماست، منِذهنی دشمن ماست هر جا برویم این دشمن نخواهد گذاشت ما ایمن بشویم،
مگر این سایه را کمرنگ کنیم، کمرنگ کنیم، این هم با فضاگشایی و مرکز عدم [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] میسّر است.
امروز مولانا به ما گفت که: با منِذهنی از منِذهنی نمیشود فرار کرد.
با منِذهنی عبادت کنی آخر سر مغبون میشوی و با منِذهنی نمیشود "اتَّقوا" کرد.
و اگر پرهیز کنی، مثل مو باریک بشوی باز هم منِذهنی خواهد ماند.
منذهنی بماند، سایه داری و الآن میگوید اگر این سایه را داشته باشی هر چقدر هم باریک باشد ولی نخواهد گذاشت شما ایمن باشی.
یعنی امنیّت نخواهی داشت.
آن امنیّتی که از مرکز عدم میگیریم و آن هدایتی که از مرکز عدم میگیریم
[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]،
آن قدرت و عقلی که از مرکز عدم میگیریم اینها را ما نمیتوانیم با مرکز همانیدگی [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] به دست بیاوریم
درحالی که ذهن میگوید که شاید جاهای بهتری باشد وضعیّتهای بهتری باشد و برای همین است ما از جایی به جایی دیگر نقل مکان میکنیم یا مثلاً دنبال وضعیتهای بهتر میگردیم که در آنجا ایمنی داشته باشیم،
ولی تا زمانیکه این منذهنی با ماست میگوید هرجا برویم، به هر وضعیتی برسیم، چون دشمن ما همین سایهٔ ماست نخواهد گذاشت ما روی ایمنی را ببینیم.
این هم حدیث است:
«در جاییکه آدمی دشمنش درونی باشد هیچگاه آسودگی بال ندارد مگر آنکه با پناهجستن به خدا از تقوی و پروا سپری دافع بسازد.»
(حدیث)
8️⃣4️⃣9️⃣ ۵۷ 8️⃣4️⃣9️⃣
چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم، زود بشکستم سلاح
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۶)
چون در خودم آن زور را نمیبینم، و آن شایستگی و دانش را نمیبینم، و صلاح را تشخیص نمیدهم صلاح یعنی راه درست،
راه راست[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]،
آنچیزی که ما باید انجام بدهیم و به صلاحِ ماست، راهِ صواب،
پس نه دانشی دارم که از عدم میآید، فرهنگ دانشی است که از عدم میآید،
زُور همین زوری است که بازهم با عدم میآید، قدرتِ زندگی است،
شما دیگر اینها را میدانید، همین قدرت است وقتی یک نفر همانیدگی دارد[شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]،
میداند همانیدگی دارد باید خیلی مواظب باشد،
این ابیات میتواند مهم باشد برای کسانی که در ابتدایِ کار هستند
و میبینند که منذهنی حمله میکند و از خصوصیتهای خوبِ ما سوءِاستفاده میکند
و آنها را میگذارد به مرکز ما[شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]،
و ما قدرت این را نداریم که بگوییم نه،
نه من نمیخواهم جلوهگری کنم به خاطرِ این چیز،
و عقل آن را هم نداریم و هدایت آن را هم نداریم،
پس بنابراین اگر کسی تشخیص بدهد که اینطوری است
و همانیدگیها میبَرند باید مواظب باشد تا برسد به این حالت[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]،
که هم زور داشته باشد
زور در اینجا به معنی قدرتی است که از خدا میگیرد در مرکزش،
این همان تکیهگاه هم هست،
و عقل و دانشی که از مرکز عدم میگیرد،
و راه راستی را که، و راه خوبی را که آن هدایت زندگی به او پیشنهاد میکند جلوِ پایش میگذارد،
او میگوید چون اینها را ندارم و مرکزم عدم نیست [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] و قدرت پوشش ندارم،
کسیکه مرکز عدم دارد[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]،
و چون میداند که همه چیز از آنور میآید،
از خداست و خداست که دارد او را اداره میکند،
این خصوصیتهای ظاهریاش را میپوشاند و به هیچ میگیرد،
و اگر به هیچ بگیریم مردم نمیتوانند بفهمند که ما اینها را داریم،
ولی این بالایی [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]، نه،
میخواهد نشان بدهد،
نه قدرت جلوگیریاش را دارد، نه عقلش را دارد، نه آن هدایت است،
میگوید: خصم یا دشمن را که دیدم سِلاحم را شکستم،
سِلاح همان اختیار است باز هم، و بازهم تمام آن چیزهایی که ما با آنها میتوانیم همانیده باشیم.
تا نگردد تیغِ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وَبال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۷)
تا تیغ من که اختیار و چیزهایی که من با آن میتوانم همهویت بشوم و دیگران میگویند: این پر ارزش است تا دشمنِ من را کامل نکند.
دشمنِ من، منِذهنی است، منِذهنی بزرگ است.
و هر کسی که منِذهنی دارد، میخواهد از ما سوءاستفاده کند.
یادمان باشد کسی که منِذهنی ما را تأیید میکند، میخواهد از ما سوءاستفاده کند، ما نباید بگذاریم.
درست نیست که ما را تعریف کنند، تمجید کنند، بهخاطر مزایایمان،
در واقع دارند تحریک میکنند ما را.
امکان اینکه ما آن چیز را بگذاریم مرکزمان برای آنکه مردم این را میخواهند خیلی زیاد است.
اگر هزار نفر، ده هزار نفر به ما میگویند شما میدانید، و هر چه شما میگویید شما ما قبول داریم، ما ممکن است قبول کنیم که میدانیم.
قانونِ جمع است، ده میلیون نفر میگویند: شما هر چه میگویید ما آن را انجام میدهیم، خوب این خیلی خطرناک است، آن شخص اگر تن بدهد بیچاره میشود، چون میداند نمیداند.
آن کسیکه میداند از مرکز عدم [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] باید بداند، وقتی نمیداند به غلط چرا قبول کند؟ چرا فکر کند،
منِذهنیاش بگوید که: این بهترین فرصت است دیگر همچنین فرصتی بهدست نمیآید ده میلیون نفر به تو بگویند که تو میدانی، هر چه بگویی.
ولی چهار قدم آنطرفتر میفهمند که نمیدانی، آن موقع چه کار میخواهی بکنی؟
تا نگردد تیغِ من او را کمال؛
اینها همه منِذهنی را تکمیل میکند، آیا شما میخواهید یک خصوصیّت خوبتان به شما لطمه بزند؟ بهخاطر اینکه منِذهنی از آن استفاده میکند؟ نه.
تا خَنجَرِ من، که اگر میپوشاندم، «سَتیری» داشتم میتوانست ابزارِ من بشود و اختیارِ من؛ الآن دست یکی دیگر افتاده میخواهد من را بکشد.
وبال یعنی بدبختی بله اینها را دیگر کاملاً متوجّه میشویم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۵۵ 8️⃣4️⃣9️⃣
رَغْمِ این نفس و قبیحهخُوی را
که نپوشد رُو، خراشم روی را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۲)
یعنی برخلاف میل این منذهنیِ من که زشتخوی هست بعضی نسخهها هست وقیحه، وقیحه یعنی بیشرم.
یعنی این منذهنیِ بیشرمِ من و قبیحه یعنی زشت، حالا کاری نداریم، که رویش را نمیپوشاند،
یعنی مرتب هنرهایش را به رخ مردم میکِشد، براساس آنها پُز میدهد، من این روی خودم را میخراشم یعنی خراب میکنم اینها را،
اینها را من نمیخواهم برای اینکه اینها سبب خواهند شد که منذهنی بر من مسلط بشود، دیو به من دسترسی پیدا کند، من از زنده شدن به خدا باز بمانم.
پس میبینید که نپوشد رُو،چهقدر مهم است که اولاً ما هنرهایمان را به هیچ بگیریم ثانیاً روی هنرهایمان را بپوشانیم.
باید انکار کنیم که ما اینها را داریم،
برعکسش را ما میکنیم، تا در یک چیزی خوب میشویم وارد مجلسی که میشویم ده برابر میکنیم و صد برابر میکنیم میگوییم ما اینطوری هستیم.
میگوید اگر هنر هم داری بپوشان، رویش را بپوش،
و بله، برخلاف میگوید افکارِ این منذهنیِ زشتخوی و این قبیحهخُوی یا وقیحهخُوی، یعنی ما بهعنوان نفس خجالت نمیکشیم شرم نداریم که یک جسم را در مرکز ما میگذاریم،
امروز صحبتِ اِتَّقُوا بود یعنی پروا کنید مواظب باشید عدم را، یا خدا را، از مرکزتان برندارید.
ولی ما لحظه به لحظه جسم را میگذاریم و خجالت هم نمیکشیم [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]، شرم نداریم و رویِ به اصطلاح هنرهایمان راهم نمیپوشانیم، جلوه میدهیم
میگوید: «خراشم روی را»، یعنی روی اینها را میخراشم، یعنی اینها را خراب میکنم و بر اساس اینها پُز نمیدهم در هر صورت بله،
این حالت [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، وجود ندارد حالتی که پرهیز و صبر و شکر باشد، وجود ندارد.
این را کسی میگوید که با نگاه حضور میگوید، دارد میگوید که از نگاه یک کسی که مرکزش عدم هست،
آن حالت بالا [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]، یک خوی بیشرمی دارد، بله.
تا شود کم این جمال و این کمال
چون نماند رُو، کم افتم در وَبال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۳)
تا این جمال و کمالِ من که مردم به آن توجه دارند، دنیا توجه دارد کم بشود، بله
وقتی آن رویم نماند یعنی آن ظاهر جلوهگرانهٔ من نماند در این صورت به وبال و بدبختی نخواهم افتاد.
این ابیات دیگر ساده است، این شخص [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]،
میخواهد جمال و کمالاش را به مردم نشان بدهد ولی اگر بپوشاند و جلوهگری نکند، به بدبختی نخواهد افتاد، این را میخواهد بگوید،
و در این جلوهگری همهٔ این خاصیتها در مرکزش هستند، و این دیدن از طریق آنهاست که صبر و شکر و پرهیز [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، را میبرد و انسان را به بدبختی میرساند.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۵۳ 8️⃣4️⃣9️⃣
گر مرا عقلی بُدی و مُنزَجَر
تیغ اندر دستِ من بودی ظَفَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۵۷)
کاملاً مشخص است.
حالا از عقلِ نور دِه الآن صحبت میکند.
عقل نور دِه همان عقلی است که از عدم میآید.
عقل باید نُور دِه چون آفتاب
تا زند تیغی که نَبْوَد جز صواب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۵۸)
دیگر معنیاش را میدانید.
عقل باید از عدم بیاید که نور دِه باشد[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]. نور دِه باشد یعنی شناساییکننده،
تمیزدِه باشد که بداند، تشخیص بدهد که این همهویتشدگی است [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]،
این خاصیتی که من میتوانم همهویت باشم و تأیید و توجه مردم ممکن است دنبالش باشد،
تشخیص میدهم که من این خاصیتم را هیچ بنْگارم، بهقول خودش با این عقل نور دِه است.
عقل نور دِه از مرکز عدم میآید[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)].
«عقل باید نور دِه چون آفتاب» مثل آفتاب، چون آفتاب روشن میکند آدم همهچیز را میتواند ببیند پس تمام جزئیات منذهنی را میبیند،
بهعنوان حضور ناظر که به ذهنش نگاه میکند این نقطهچینها را [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] میبیند که اینها از چه جنسی هستند،
امکان این وجود دارد که در مرکزش باشند، کدامها در مرکز هستند و این شناساییها.
«تا زَنَد تیغی» میدانید خورشید تیغ میزند یعنی وقتی نور میاندازد، وقتی بالا میآید یکچنین عقلی تیغ میزند
فقط وقتی حرف میزند غیراز صواب چیز دیگری نمیگوید ولی عقل منذهنی نوردِه نیست و راه صواب را نمیشناسد.
هرموقع دیدیم قضاوت و مقاومت میکنیم باید بفهمیم که این عقل، نوردِه نیست، این شناسایی ما غلط است و هر موقع یک چیزی هجوم میآورد بیاید مرکز ما باید مواظب باشیم.
ممکن است آن از طریق همین خاصیتی میآید که ما از همه تقریباً بهتر هستیم یا از خیلیها بهتر هستیم و ما باید مواظب باشیم براساس آن به خودمان نبالیم. بله
چون ندارم عقلِ تابان و صَلاح
پس چرا در چاه نندازم سِلاح؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۵۹)
پس وقتی من عقل نور دِه ندارم یعنی از مرکز عدم عقل نمیآید از منذهنی میآید، طاووس این چیزها را تشخیص میدهد.
توجه کنید مولانا درست است که طاووس را تمثیل میزند، طاووس پرهایش را باز میکند و الآن حرف میزند.
منتها گاهی اوقات یا منذهنی بهجایش حرف میزند، گاهی اوقات هم حرفهایی میزند که مثل اینکه از عدم حرف میزند.
بالاخره مولانا حرفش را به ما میزند. اینها حرفهای خود مولاناست که از زبان طاووس میزند. یک کسی که تمییز میدهد.
چون ندارم عقلِ تابان و صَلاح [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]،
پس من چون عقلی ندارم که از عدم میآید، تابنده نیست، نوردِهْ نیست و صَلاح خودم را تشخیص نمیدهم، نمیدانم چه چیزی نیک است،
میدانید صلاح موقعی است که واقعاً ما خِرد داشته باشیم، خِرد از عدم بیاید به فکر و عمل ما بریزد.
این صلاح است[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)].
ولی اگر از همانیدگیها میآید [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] این عقل تابان نیست و صواب هم نیست، درستی و نیکی را نمیداند که چه هست.
چون ندارم عقلِ تابان و صلاح[شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]، در اینصورت سِلاحَم را به چاه میاندازم.
سلاح در اینجا میبیند که همین نقطهچینهاست، که مرکز ما میتواند باشد.
میگوید اگر من یک خاصیتی دارم که سِلاح من هست و آن را انتخاب میکنم که براساس آن پُز بدهم و جلوهگری کنم،
اگر نمیتوانم عقل عدم داشته باشم که از آن به درستی استفاده کنم، عقل من بتابد عقل زندگی را ندارم بهتر است آن را پنهان کنم و به کسی نشان ندهم.
پایین اتفاقاً همین را میگوید. که یک مقدار هم معنی حجاب را به ما میگوید.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۵۱ 8️⃣4️⃣9️⃣