و این سه بیت:
عزمها و قصدها در ماجَرا
گاهگاهی راست میآید تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۲)
تا به طَمْعِ آن دلت نیّت کند
بارِ دیگر نیّتت را بشکند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۳)
ور به کلّی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید، اَمَل کَی کاشتی؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۴)
طَمْع: زیادهخواهی، حرص، آز
اَمَل: آرزو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اَمَل یعنی آرزو. ما با منذهنی عزم میکنیم و قصد میکنیم در این ماجرای زندگی، گاهگاهی جور در میآید به آن میرسیم. بعد میگوییم که ما بلدیم، صُنع لازم نیست! ما هدف میگذاریم به آن میرسیم. بنابراین به طمع آن دل ما دوباره نیت میکند زندگی نیت ما را میشکند این دفعه، تا بفهمیم که یک کسی پشت این ماجرای جهان است. پشت این چیزی که ما میگوییم سببسازیها و این چیزها، پشتش یک نیروی دیگری هست برای اینکه نیت ما را در این ماجرا میشکند.
میگوید اگر به کلی بیمرادت میکرد، یعنی اگر با منذهنی هر تصمیمی میگرفتی هیچ به نتیجه نمیرسید، ما دیگر ناامید میشدیم هدف نمیگذاشتیم، آرزوی چیزی را با ذهن نمیکردیم.
توجه میکنید کار زندگی چه هست، میگوید تو عزم کن، منذهنی داری عزم کن یک کاری را بکنی، مرتب میبینی پشتسرهم اتفاق میافتد شما موفق میشوید، یکدفعه میبینید اتفاق نیفتاد، دوباره اتفاق نیفتاد، دوباره اتفاق افتاد. یکی دارد شما را متوجه میکند به خودش و اگر متوجه نشویم مرتب بیمراد میشویم. اتفاقاً بیمرادی هم در همینجاست.
و:
لذّتِ بیکرانهایست، عشق شدهست نامِ او
قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بُوَد؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۶۰)
پس بنابراین این فضاگشایی و تبدیل شدن به زندگی، یکی شدن با عشق که امروز میگفت مثل شیر و انگبین هستیم ما، باید با او یکی بشویم، این عشق یک لذت بیکرانه است. اما! انسان زندگیاش را به شکایت ساخته، پایهٔ زندگیاش شکایت است، نالیدن است. درنتیجه هشیاری جسمی پیدا میکند، منذهنی پیدا میکند و جفا میکند. وقتی انسان جفا میکند، از جنس جسم میشود، از جنس خداوند نمیشود او هم جفا میکند.
پس قاعدهٔ زندگی انسانها با منذهنی به شکایت است، پس جفا میکند زندگی هم جفا میکند. وگرنه زندگی دنبال لذت بیکرانهایست که با عشق به ما بدهد.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۶۸ 9️⃣6️⃣7️⃣
💠💠💠پایان بخش چهارم💠💠💠
و:
تو از خواری همینالی، نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۹)
ما از خواری در ذهن مینالیم و عنایتهای زندگی را نمیبینیم. اگر از خداوند عنایت میخواهیم میگوییم به ما توجه کن کار ما را درست کن، دراینصورت اصلاً نباید شکایت کنیم. چون شکایت انقباض است، منذهنی را بالا میآورد. تو منذهنی داشته باشی عنایت زندگی، خداوند، به تو اثر نمیکند. که امروز گفتیم و هر دفعه هم میگوییم جذبهاش هم اثر نمیکند. هر کسی که شکایت میکند مرکزش جسم است، بتپرست است. مرکزش عدم است خداپرست است.
و:
چونکه قسّام اوست، کفر آمد گِله
صبر باید، صبر مِفْتاحُالصِّلَه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۵۸)
غیر حق جمله عدواند، اوست دوست
با عدو از دوست شَکْوَت کَی نکوست؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۵۹)
تا دهد دوغم، نخواهم اَنگبین
زآنکه هر نعمت غمی دارد قرین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۶۰)
قسّام: قسمتکننده.
مِفْتاحُالصِّله: کلید بخشایشها
صِلِه: پاداش؛ انعام؛ جایزه
شَکْوَت: شکایت کردن، گله کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید «قسّام» خداوند است. قسام یعنی تقسیمکننده. بنابراین گله هم کفر است. یعنی اگر شما گله میکنید معنیاش این است که به عقل خداوند اعتماد ندارید. «صبر» باید بکنیم، صبر مفتاح بخشش است.
مِفْتاحُالصِّله: کلید بخشایشها.
قسّام: قسمتکننده.
صِلِه: پاداش.
و شَکْوَت یعنی شکایت کردن، گله کردن.
باید صبر بکنیم، باید فضا را باز کنیم صبر بکنیم و صبر کلید لطف و پاداش زندگیست.
میگوید که ما دو چیز داریم الآن، یکی فضای گشودهشده است این «حق» است خداوند است، آن چیزی که ذهنمان نشان میدهد «غیر» است. میگوید غیر از حق هرچه که ذهنت نشان میدهد همه دشمناند، نباید به مرکزت بیایند.
غیر حق جمله عدواند، اوست دوست
با عدو از دوست شَکْوَت کَی نکوست؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۵۹)
ما وقتی گله میکنیم برحسب هشیاری جسمی، داریم با یک ذهن، با یک چیز، داریم حرف میزنیم و گله میکنیم، از که؟ از خداوند. یعنی ما با دشمنمان درد و دل میکنیم، غیبت میکنیم در مورد بهترین دوستمان! این درست است؟!
بعد خودش درمانش را میگوید، میگوید ممکن است با ذهنت فکر کنی این چیزی که الآن خداوند به تو داده دوغ است. ذهنت میگوید این به درد نمیخورد دوغ است. اگر او دوغ میدهد الآن، شما فضا باز کن در اطرافش آن را نیاور مرکزت، آن را بهانه کن برای فضاگشایی. نگو این دوغ است بنابه قضاوت ذهنی من.
«تا دهد دوغم، نخواهم اَنگبین» یعنی من عسل ذهنی نمیخواهم. ذهنم ایراد میگیرد این چه هست؟ این دوغ است! میگوید اگر دوغ هم باشد من برنمیگردم عسل بخواهم. برای اینکه آن نعمتی که تو با آن همانیده شدی و آن را میخواهی، آن را میخواهی به مرکزت بیاوری، بنابراین آن نعمت که با این ناله میخواهی به مرکزت بیاوری، این غمی همراهش دارد.
پس هر نعمتی که ذهن نشان میدهد این نعمت است و آن چیزی که الآن عقل زندگی به شما داده آن دوغ است، شما میخواهید آن نعمت را به مرکزتان بیاورید برحسب آن ببینید و این غمی با خود دارد. هر همانیدگی غم دارد. هر چیز ذهنی را که به مرکزتان بیاورید یک دردی به شما خواهد داد. و این را هم خواندیم:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۶۶ 9️⃣6️⃣7️⃣
شما میگویید که من اِشکال دارم شفای خداوند میرود آنجا. اگر بگویید من هیچچیزم نیست و با منذهنی پندار کمال درست کنید، و اگر کسی به شما گفت اشکال دارید دارید خرابکاری میکنید به ناموسِ شما بربخورد، میگویید من «میدانم»، دردهایتان را پنهان کنید، دوا نمیآید.
هر کسی میگوید من دردمندم من احتیاج به کمک دارم و فضا را باز میکند و میگوید من خودم مسئولم، مسئولیت دردهای گذشتهام را بهعهده میگیرم، دوای زندگی میرود به آنجا. هرجا که انسان میگوید من فضا را باز کردم، منذهنیام را کوچک کردم، به عقلم دیگر اعتماد ندارم، آبِ زندگی میرود آنجا.
میگوید آبِ رحمت خداوند را میخواهی؟ برو پست بشو نسبتبه منذهنی، آن موقع شراب رحمت زندگی را بخور و مست شو. و بدان که رحمت این لحظه، لحظهٔ بعد رحمت، لحظهٔ بعد رحمت، الیالاَبد، تا انتها. به یک لحظه رحمت بسنده نکن، ای پسر.
ما چند بار رحمت میبینیم پایمان گشوده میشود دوباره سرکش میشویم میگوییم درست شد، ما بلد هستیم. دوباره حالمان خراب میشود.
گفتیم این حضرت بینهایت است وسعتش. صدرِ ما راه است، مرتب باید فضا را باز کنیم تا هیچ همانیدگی در ما نماند. بعد از آن هم زیرِ تصریفِ صُنع ایزدی هستیم. همیشه زیر تصریفِ صنع ایزدی هستیم.
این کلمه هم خیلی جالب است: «تصریفِ صُنع ایزدی». تصریف یعنی او شما را برمیگرداند، اداره میکند، به شما فکر میدهد، نیروی زندگی میدهد. زیر ادارهٔ او هستید. منتها صُنع است، اینطوری نیست که فکرهای پیشساختهٔ تکراری را که پوسیده است قدیمی است اینها را تکرار کنید.
صُنع یعنی هر لحظه فکر جدید، هر لحظه فکر جدید، فکرِ پنج دقیقهٔ قبل را نمیکنید شما. و انسان یعنی این دیگر. حالا شما ببینید ما از این انسان چقدر دور هستیم! فکرهای دو هزار سال پیش را آوردیم به مرکزمان در خرافاتِ آنها هستیم.
توجه میکنید، بعضی موقعها سببسازیِ ذهن در بیرون کار میکند. یک کسی میگوید آقا شما برو این کتاب را نوشتم بخوان ببین چهجوری پول در میآورند. کار میکند این. این کارها را بکن پولدار میشوی، این کار میکند، میگوییم خیلی خب این سببسازی کار میکند. بعضی موقعها سببسازیِ ما هپروتی است اصلاً در بیرون هم هیچ مصداق ندارد، عمل میکنیم هیچچیز! نه مادی نه معنوی. توجه میکنید؟
سببسازیِ ذهن قبول نیست منتها آنهایی که در جهان مادی متخصص شدند آنها خب یک چیزهایی بلدند که فعلاً در وضعیت فعلی آن سببسازیها کار میکند، ولی معنیاش این نیست که این سببسازیها ما را به خدا هم میرساند، نه نمیرساند.
انسان باید براساس صُنع کار کند و زیر تصریفِ صنع ایزدی باشد، این چیزی است که مولانا میگوید. امروز هم خواندیم.
و میگوید که، این سه بیت، درست است که انسان به ذهن دوباره برمیگردد به منذهنی، ولی خداوند نگاه نمیکند رحمتش پر است دائماً به رحمت میتند. خداوند میگوید:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۶۴ 9️⃣6️⃣7️⃣
در ذهن با منذهنی ما بیجان هستیم. چرا تو، میگوید تنِ تو من هستم، همهچیز تو من هستم، در ذهن بدون من چکار میخواهی بکنی؟ و اگر با ذهن زندگی کنی، جانِ مردانی مثل مولانا، یعنی انسانهای عاشق از تو بیزار میشوند. چرا؟ برای اینکه هر لحظه، تو از این لحظه یا از زندگی میگریزی.
اگر کسی لحظهبهلحظه آن چیزی که ذهنش نشان میدهد میآورد به مرکزش، دارد از انسانیت میگریزد. انسانهایی مثل مولانا واقعاً با او دوست میشوند؟ نه، بیزار میشوند، میگویند تو شعورت کجاست؟! اینها هم مثل «مُخَنّث» میمانند. منظور از «مُخَنّث» حالا، مردی است که ضعف جنسی دارد. اگر مردی از همهٔ، حالا مرد جوان را میگوییم، مرد جوان سی سالش است از زیبارویان میگریزد اشکال دارد دیگر، از زنان زیبا. ما هم اگر بهعنوان هشیاری از خداوند میگریزیم اشکال داریم. تمثیلش این است.
شما از خودتان بپرسید، آیا واقعاً از این لحظهٔ ابدی از خداوند میگریزید؟ چهجوری میگریزید؟ از این لحظهٔ ابدی به زمان مجازی گذشته و آینده میگریزید؟ نمیتوانید در اینجا بایستید؟ خوشتان نمیآید در این لحظه بایستید؟
خب عرض کردم اینها مستلزم قبول مسئولیت، زیر بار رفتن، تمرکز روی خود، کار روی خود، با دیگران کار نداشتن، این که من خودم با منذهنیام و فکر کردن و عمل کردن از طریق همانیدگیها به اینجا رساندم، دردهایم را من ایجاد کردم، من مسئولم، من میتوانم کاری بکنم، باید روی خودم کار کنم، فضا را باز کنم، مرکزم را کارگاه خداوند بکنم. از این حرفها باید به خودم بزنم تا جان مردانی مثل مولانا یا انسانهای عاشق از جان من بیزار نشوند، بدشان نیاید.
جانِ جان، چون واکَشد پا را زِ جان
جان چنان گردد که بیجانْ تن، بدان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٢٧۴)
میگوید اگر ما برویم به ذهن و در را ببندیم، از خداوند جدا میشویم. پس جان ما میشود جان ذهنی. جانِ جان، جانان، خداوند اگر از ما جدا بشود یا ما از او جدا بشویم، شبیه این است که تن، جان نداشته باشد، خب تن جان نداشته باشد، میمیرد دیگر، مرده میماند آنجا. معنیاش این است که در منذهنی ما جان نداریم.
در آن زمان که در این دوغ میفُتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رایتِ تو کجاست؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳)
این لحظه که ما اراده میکنیم آن چیزی که ذهنمان نشان میدهد بیاوریم به مرکزمان و بیفتیم به دوغِ سببسازی ذهن و هشیاری جسمی، آن موقع، قدرت توبه، بازگشت و عقل زندگی ما و دید ما کجا است؟ از خودمان بپرسیم.
چو تو سیمرغِ روح را بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گهِ امتحان تو
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۲۵۷)
پس ما الآن متوجه هستیم که لحظهبهلحظه امتحان میشویم. «چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا»، ابتلا یعنی امتحان. خب این لحظه خداوند ما را امتحان میکند، نگاه میکند شما ذهنتان را میخواهید بیاورید مرکزتان؟ اگر بیاورید رفوزه میشوید. لحظهٔ بعد هم امتحان میکند، اگر مثل مگس در دوغ خداوند، در مجاز، در منذهنی، در زمان مجازی بیفتید، از امتحان قبول نمیشوید.
ولی روح ما سیمرغ است. ما از خواندن این ابیات، با خواندن این ابیات، یک چیزهایی داریم یاد میگیریم. مثلاً شما میدانستید لحظهبهلحظه امتحان میشوید؟ زندگی منتظر آن دلِ خاصِ شما است که از جنس خودش است، اینها را خواندهایم.
زندگی نمیخواهد شما ذهنتان را بیاورید مرکزتان و یک دل جسمی به خداوند ارائه کنید، نمیخواهد. هر لحظه که یک مرکز جسمی به خداوند ارائه میکنید، شما از امتحان رفوزه میشوید و باید پیغام را بگیرید:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۶۲ 9️⃣6️⃣7️⃣
فِیالسَّماءِ رِزْقُکُم نشنیدهیی؟
اندرین پَستی چه برچَفْسیدهیی؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۶)
چَفْسیدهیی: چسبیدهای
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
راجعبه درخت انسان صحبت میکنیم که ریشهاش در آسمان است و شاخههایش سرنگون است بهلحاظ ذهنی. این بیت را قبلاً خواندیم. آیا نشنیدهای که روزی ما در آسمان است؟ پس فضا را باز کن. به این پَستی یعنی همینی که در ذهن میبینی، چرا چسبیدهای که بیاید به مرکزت؟ از آن چه میخواهی؟ دارد این را میگوید.
«وَ فِيالسَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ»
«و رزقِ شما و هرچه به شما وعده شده، در آسمان است.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ الذاریات (۵١)، آیهٔ ٢٢)
آیهٔ قرآن است.
چو فرمودهست رزقت زآسمان است
زمین شوریدن ای فَلّاح تا کی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۶۵۴)
فلاح: کشاورز، باغبان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خداوند فرمودهاست که روزی تو از آسمان هست، چرا اینقدر زمین را میکنی پس؟ یعنی چه؟ یعنی هی دنبال چیزها میگردی که چه چیزی خوب است که من با آن همانیده بشوم بیاید به مرکزم. به این جهان نگاه میکنیم، چه چیزی خوب است من با آن همانیده بشوم؟ فلاح یعنی کشاورز، معنایش مشخص است. پس:
درختی بیخِ او بالا، نگونه شاخههایِ او
به عکسِ آن درختانی که سُعدیاند و شونیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
شما الآن به خودتان نگاه کنید، چهجور درختی هستید؟ آیا ریشهتان سیاه است، میوهتان هم سیاه است، دانهتان هم سیاه است؟ ریشهتان در ذهن است، میوهتان هم پوسیده است؟ میوههای بیرون را نگاه کنید، روابطتان، حالتان، بدنتان، همهٔ اینها میوههای ماست دیگر. وقتی ریشهٔ ما کوتاه است سیاه است، میوهٔ بیرون ما که دنبالش میگردیم به همه نشان بدهیم بگوییم میوهٔ من بهتر از شماست، حتماً پوسیده است.
درختی بیخِ او بالا، نگونه شاخههایِ او
به عکسِ آن درختانی که سُعدیاند و شونیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
شما آن درختی هستید که ریشهتان سیاه است، میوهتان سیاه است؟ یا درختی هستید که ریشهتان در آسمان است عمیق است، از زندگی آب میگیرد، باد میگیرد، و میوهاش در بیرون عالی است.
هر چقدر منذهنی ما کوچکتر میوهٔ ما بهتر، زندگی ما بیشتر، ولی ما به عکسش رفتیم، میگوییم بین همه باید دیده بشویم، همه باید ما را ببینند. این میگوید هیچکس نباید شما را ببیند. هر چقدر کمتر دیده میشوی، حالت بهتر است.
خب ببینید اینجور سبک زندگی، عکسِ آن یکی است. ما چهجوری مردم را متقاعد کنیم که آقا، خانم، شما دیده نشو براساس آن چیزهایی که وابستهای به آنها یا از خودت آویزان کردهای. چهجوری بقبولانیم به خودمان؟ این دیگر وظیفهٔ شماست، مسئولیت قبول کنید، اول به خودتان بقبولانید.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۶۰ 9️⃣6️⃣7️⃣
ننگرم کس را و گر هم بنْگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹)
ما میدانیم هرچیزی که ذهنمان نشان میدهد نمیآید مرکزمان، ولی بهانهای است که ما توجه جدی به آن نمیکنیم. بهانهای است که فضا باز کنیم. هر مسئلهای، هر مانعی، هر چالشی، هرچه که بهوجود میآید، ذهنمان نشان میدهد، به مرکزمان نمیآید، ولی بهانه است برای فضاگشایی.
باد را دیدی که میجُنبد، بدان
بادجُنبانیست اینجا بادران
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۵)
مرْوَحَهٔ تصریفِ صُنعِ ایزدش
زد برین باد و، همی جُنبانَدش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۶)
مِرْوَحَه: بادبزن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مِرْوَحَه یعنی بادبزن. ما در خودمان این نیروی جنباننده را، قدرت زندگی را میبینیم، باید بدانیم که کسی این کار را میکند، یک نیرویی دارد این کار را میکند، این از سببسازی ذهن من نیست. «باد را دیدی که میجُنبد، بدان»، این نیروی ایزدی میآید شما را به جنبش درمیآورد، بدانید که یک بادجُنبانی است اینجا که باد را او هل میدهد و بهوجود میآورد.
و اینجا میگوید بادبزنِ تصریف، تصریف یعنی به تصرف درآوردن، زیر اداره درآوردن، صنعِ ایزدش، هم صنع است، آفریدگار است، هم به تصرف درآورنده است. وقتی فضا را باز میکنید، شما زیر تصرف صنع ایزدی درمیآیید و بر این باد میزند، این بادبزن به این باد میزند و آن را میجنباند، ما هم میجنبیم.
پس نیروی ایزدی با فضاگشایی میتواند ما را بجنباند و ما خودمان را زیر تصریفِ صنع درمیآوریم، یعنی این بیت را نگاه کنید، همین را میگوید:
ننگرم کس را و گر هم بنْگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹)
فضا را باز میکنیم این فضای گشودهشده زندگی ما را اداره میکند و از این فضای گشودهشده ما میبینیم هم صنع میآید، هم ما زیرِ تصریف او هستیم، زیر ادارهٔ او هستیم. او میوَزَد حرکت میکند، ما حرکت میکنیم.
درنتیجه ما زیر سلطهٔ بادهایی نیستیم که از بیرون میآید. مثلاً زیر سُلطهٔ قرین نیستیم، ارتعاش دردهای دردمندان نیستیم، نیازمند نیستیم، بهخاطر حسِ نیازمان زیر سلطهٔ یک نفر یا یک عدهای دربیاییم که آنها زندگی ما را اداره کنند، بیرونْ زندگی ما را اداره نمیکند. داریم راجعبه نیروی جنبانندهٔ انسان صحبت میکنیم. راجعبه این بیت صحبت میکردیم:
گَهی در صورتِ آبی، بیایی جان دهی گل را
گهی در صورتِ بادی، به هر شاخی درآویزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
شاخ، انسانها هستند که درواقع ما یک درخت هستیم، ما شاخههای مختلفِ یک درخت هستیم. اما این درخت باید چهجوری باشد؟
درختی بیخِ او بالا، نگونه شاخههایِ او
به عکسِ آن درختانی که سُعدیاند و شونیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
نگونه: سرنگون، سرازیر
سُعد: نباتی است که ریشهٔ گیاهی دارد به رنگ سیاه.
شونیز: گیاهی از تیرهٔ آلالهها که دانههای سیاهرنگ دارد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آیا این درختها هم مثل درختهای معمولی هستند که ریشه دارند، وقتی بالَنده میشوند میروند بالا؟ نه! درخت انسان واقعی این است که ریشهاش در آسمان است، در زندگی است، و هرچه رشد میکند اندازهاش بزرگتر میشود، نسبتبه منذهنی کوچکتر میشود اصلاً وجود ندارد، درنتیجه شاخهها رو به زمین هستند.
شاخهها رو به زمین، نمادِ تواضع است. یعنی انسان هرچه بزرگتر میشود نسبتبه خدا، کوچکتر میشود نسبتبه حس وجود در ذهن و ارائهٔ خود به دیگران و پُز دادن و من هستم و من را هم ببینید و، اصلاً نمیخواهد دیده بشود. نمیخواد نه، اصلاً دیده نمیشود. گاهی اوقات هم بین مردم هستند اینجور آدمها، اصلاً ما نمیبینیم اینها را.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۸ 9️⃣6️⃣7️⃣
کسی که او لَحَدِ سینه را چو باغی کرد
روا نداشت که من بستهٔ لحد گردم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۳۶)
لَحَد: گور، آرامگاه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خداوند میتواند این قبر سینه را که الآن به علت آمدن چیزها به مرکز من قبر شده، مثل باغ باز کند، گلستان کند. و او روا نمیدارد که من در قبر ذهن بمانم. پس معلوم میشود که ما خودمان با انتخاب خودمان در این قبر ماندهایم، در این لحد ذهن ماندهایم، او روا نمیدارد. حالا که خداوند روا نمیدارد، شما یک لطفی به خودتان بکنید شما هم روا ندارید.
و در ضمن نگویید که خداوند من را به این روز انداخته. این مطلب مهمی است که شما بفرمایید این عقل محدود منذهنی من، من را به این روز انداخته، نه عقل کل خداوند که رحمت اندر رحمت است. یعنی این لحظه رحمت، لحظهٔ بعد رحمت، لحظهٔ بعد رحمت. «رحمتم پُرّ است بر رحمت تنم»، میگوید من به این نگاه نمیکنم که تو آمدی عهد من را زیر پا گذاشتی، من فقط رحمت بلدم. میگوید من آن عهدشکنیات را نگاه نمیکنم، عطا میکنم و رحمتم پر است، رحمت میکنم، ولی «رُدُّوا لَعادوا» کار تو است. من میدانم که تو میروی ذهن، آنجا وضعت خراب میشود، خدا خدا میکنی من به تو کمک میکنم، وقتی فضا باز میشود، پایت را باز میکنم، دوباره برمیگردی به ذهن، سرکش میشوی، دوباره میگویی من این بلاها را سرت آوردم، دوباره زیر بار مسئولیت نمیروی. و این سه بیت را داشتیم:
گُلرخان روی نمایند، چو رو بنْماییم
که بهاریم در آن باغ، نه ما پاییزیم
وز سرِ ناز بگوییم چه چیزید شما
سجده آرند که ما پیشِ شما ناچیزیم
گُلعذاریم ولی پیشِ رخِ خوب شما
رویناشسته و آلوده و بیتمییزیم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۴۳)
گلعِذار: آنکه چهرهای مانند گل دارد، گُلرو، گلچهره، زیبارو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وقتی فضا را باز میکنیم از جنس او میشویم، روی اصلیمان را نشان میدهیم، زیبارویان هم خودشان را به ما نشان میدهند، حتی در این جهان که شما زندگی میکنید یک مقدار مولانا بخوانید و فضای درونتان را باز کنید، میبینید که دوستانی پیدا کردید از جنس خودتان. زیبارویان، عاشقان، خودشان را به شما نشان دادند.
وقتی فضا باز میشود، ما بهار هستیم در آن باغ خداوند، پاییز که نیستیم. وقتی فضا باز میشود ما باغ میشویم، چیزی که ذهن ما نشان میدهد خیلی هم زیباست، میگوییم شما چه هستید؟ چه کسی هستید؟ آنها به ما سجده میکنند. هرچیزی که ذهن ما نشان میدهد به ما سجده میکنند، میگویند ما پیش شما ناچیز هستیم، ولی قبلاً هجوم میآوردند به مرکز ما، چرا؟ ما از جنس جسم بودیم. میگویند ما صورتمان قشنگ است، گلعذاریم، اما پیش رخ زیبای شما که رخ خداوند است در روی زمین، ما رویناشُسته هستیم، ما آلوده به این جهان هستیم، ما درگیر جسم هستیم.
توجه میکنید هرچیزی غیر از انسان که میتواند به او زنده بشود، درگیر جسم است. هرچیزی، فلزات را در نظر بگیرید، آهن نمیتواند غیر از آهن باشد، طلا نمیتواند غیر از طلا باشد، حیوان نمیتواند غیر از حیوان باشد. انسان میتواند به او زنده شود.
پس تمام موجودات جهان، اینطور که مولانا میگوید، هنوز صورتشان را نشُستهاند، آلودهاند به مادیات. منهای ذهنی هم آلوده هستند. پس این بیت نشان میدهد که انسان نباید رویش را، روی اصلیاش را، صورتش را، از همانیدگیها شستوشو ندهد، آلوده باشد، بیتمییز باشد. اگر مرکزمان جسم باشد ما تمییز نداریم، تمییزمان عقل منذهنی ماست که تمییز نیست.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۶ 9️⃣6️⃣7️⃣
لحد چه باشد؟ در آسمان نگنجد جان
ز پنج و شش گذرم، زود بر احد گردم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۳۶)
لَحَد: گور، آرامگاه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داریم ابیاتی میخوانیم که کمک کند به درک بهتر ابیات غزل و ببینیم آیا به کمک ابیات دیگرِ مولانا میتوانیم از این ابیات در عمل استفاده کنیم. و گفت خاک هستیم «روینده» و با «آبِ ذکر و بادِ دَم»، یعنی ما باشندهای هستیم که از جنس خداوند هستیم و باید با نیروی زندگی او، نه نیروی زندگی منذهنی و جهانِ بیرون زندگی کنیم. و اگر روینده هستیم، اگر فضا را باز کنیم و شروع کنیم به رشد، بالاخره به بینهایت او زنده خواهیم شد.
یک انسان «روینده» برحسب خداوند که با ذکر خدا، یعنی فضاگشایی پیدرپی و نیروی دمندگی و بالندگی او، با دَم «قضا و کُنفَکان» یعنی او میگوید «بشو و میشود» رشد میکند، نه با دخالتهای ذهنها، دراینصورت بهاندازۀ بینهایت میشود.
این بیت میگوید که قبر چیست؟ یعنی منذهنی مثل قبر است. جان انسان در آسمان هم نمیگنجد، یعنی اندازهاش بینهایت است. پس بنابراین سریع باید از «پنج و شش» که نماد محدودیت ما است در ذهن و در این بدن، باید بگذرم و زود بر «احد» بگردم، یعنی برگردم به احد از جنس او بشوم، از جنس خدا بشوم. راجعبه این بیت بود:
همه خاکیم روینده ز آبِ ذکر و بادِ دَم
گلی که خندد و گرید کزو فکری بینگیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
حالا ببینید با اینهمه ابیات آیا شما «روینده» شدهاید؟ این رویندگی شما از آن طرف غذا میگیرد با فضاگشایی پیدرپی و نیروی بالندگی و حرکتدهندگی زندگی؟ یا از بیرون، از ذهن؟ آیا شما دائماً شاد هستید، میخندید و برکات زندگی را، برکات عشق را منتشر میکنید؟ آیا زندگیتان براساس خودتان است؟ گفت کسی که به زندگی زنده است، ارزشش را از زندگی میگیرد؛ کسی که به منذهنی زنده است، از بیرون قرض میکند. و فکرهای برانگیختهشده، برکات زندگی برانگیخته شده، چه چیزهایی هستند؟
و بعد گفت انسان گلستان میشود:
گلستانی کُنَش خندان، و فرمانی به دستش ده
که ای گلشن، شدی ایمن ز آفتهایِ پاییزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
گفتیم اگر در ذهن بمانیم، منذهنی را ادامه بدهیم، آفتهای پاییزی خواهد آمد، یعنی ما را خشک خواهد کرد، ما را بهسوی زمستان میبرد. دیدن برحسب همانیدگیها ما را بهسوی خشک شدن، پژمرده شدن میبرد، پس بنابراین ما مرتب فضا را باز میکنیم، باز میکنیم، میشویم گلستان که دائماً میخندد. فضا که باز میشود انعکاسش در بیرون زیبایی است، سازندگی است.
و بهتدریج که به او زنده میشویم، این زنده شدن به او فرمان خداوند است در دست ما، که هیچ منذهنی در بیرون روی ما اثر نکند. چه چیزی اثر میکند از بیرون روی ما؟ چیزها اگر بیایند مرکز ما، یا ارتعاشات منهای ذهنی از بیرون، این دوتا. قرین، قرین که منذهنی دارد، ارتعاش به درد میکند میآید به سینۀ شما. ولی اگر مرتب فضاگشایی کنید، آنجا پناه حق است میگوید، آنجا محل آرامش است، و آن فضا شما را از آسیبهای بیرونی محافظت میکند.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۴ 9️⃣6️⃣7️⃣
اینقدر گفتیم، باقی فکر کن
فکر اگر جام بُوَد، رو ذکر کن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۵)
ذکر آرَد فکر را در اِهتزاز
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۶)
اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جای خود
➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➖
همینقدر کافی است گفتیم، بقیهاش را برو تأمل کن، فضا را باز کن. اگر فکرت جامد است، باز هم فضاگشایی کن، تأمل کن. اگر فکرت خیلی جامد است، نمیتوانی از منذهنی بیایی بیرون، تأمل کن، ذکر کن، فضا را باز کن. اگر فکرهای خلاق نمیآید، فضا را باز کن. برای اینکه این فضای گشودهشده فکر را زنده میکند، فکر عالی را زنده میکند.
دارد میگوید فکر خلاق کن، بگذار زندگی از طریق تو فکر کند. اگر نمیتوانی، فضا را باز کن، این فضای گشودهشده فکر عالی و خلاق را حرکت میدهد و این ذکر را، فضای گشودهشده را روی افسردگی منذهنیات بینداز، بگذار این زنده بشود، این مرده زنده بشود.
همینطور میدانیم:
خاصه تقلیدِ چنین بیحاصلان
کآبرو را ریختند از بهرِ نان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱-۵۶۴)
این بیت را قبلاً خواندیم. در این کار شما از منهای ذهنی که بیحاصل هستند نباید تقلید کنید، به هیچکس نگاه نکنید مخصوصاً منهای ذهنی که بیحاصل هستند. کسی که درونش خراب است، بیرونش هم خراب است، که اینها آبروی زندگی را بهخاطر نان، چیزی که ذهنشان نشان میدهد، ریختهاند.
شما از خودتان بپرسید، بگویید من آبروی زندۀ زندگی را، آبروی خداوند را، آبروی اَلَست را، من بهخاطر آن چیزی که ذهنم نشان میدهد، ریختم؟ چهجوری ریختم؟ آوردم مرکزم بهجای اینکه برحسب زندگی فکر کنم، برحسب این چیز فکر کردم، این نان بود. این چیزی که ذهنم نشان میدهد، هرچیزی، من بهخاطر آن آبرو را ریختم. البته این بیت را دو جور آوردهاند که صورت قبلیاش را به شما نشان دادهام.
و این سه بیت هم اگر یادتان باشد، مرتب میخوانیم. گفت که اگر تقلید میکنی، قرین میشوی، با بزرگان بشو، تا این قطرۀ آب شما داخل صدف گوهر بشود.
عکس، چندان باید از یارانِ خَوش
که شوی از بحرِ بیعکس، آبکَش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۶)
عکس، کَاوّل زد، تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد، شود تحقیق آن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۷)
تا نشد تحقیق، از یاران مَبُر
از صدف مَگْسَل، نگشت آن قطره، دُرّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۸)
این مربوط است به اینکه در را ببندیم. چندتا چیز را میگوید، تقلید میکنی، از مولانا بکن، ابیات او را بخوان، از «یارانِ خَوش» نه بیحاصلان. میخواهی یاد بگیری از مولانا و بزرگان، از یارانِ خوش که از این دریای بدون انعکاس بتوانی آب بکشی.
اوّل عکس که زد این تقلید است، یعنی شما مولانا میخوانید، میبینید حالتان خوب شد، این اثر شعر مولاناست، ولی وقتی میبینید که این شاد بودن هی ادامه دارد، ادامه دارد، احتمالاً شما وصل شدید به زندگی، دارید زنده میشوید. ادامه بدهید.
ما این مولانا را خیلی باید ادامه بدهیم تا خودمان خلاق بشویم، تا تحقیق نشده، تا وصل نشدیم، زنده نشدیم، حس نمیکنیم که این دارد از ما خودش را بیان میکند، دراینصورت از یارانی مثل مولانا و حتی عاشقان که در این برنامه هستند نباید ببُریم، جدا بشویم.
همانطور که میگفت در صدف در را ببند، هنوز دُرّ نشدی، اجازه بده مولانا را تکرار کنی، مرکز عدم بشود، زندگی دارد روی شما کار میکند، صبر کن، از صدف مَگْسَل، جدا نشو، آن قطره هنوز دُرّ نشده.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۲ 9️⃣6️⃣7️⃣
یکی قطره شود گوهر، چو یابد او علف از تو
کُهِ قافی شود ذرّه، چو در بندی و بسْتیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
«یکی قطره شود گوهر، چو یابد او علف از تو» الآن فهمیدیم که علف از او گرفتن یعنی چه، «کُهِ قاف» شدن یعنی چه؟ و در بستن و کار کردن یعنی چه؟ مثالهایش را هم زدیم.
همه خاکیم روینده ز آبِ ذکر و بادِ دَم
گلی که خندد و گرید کزو فکری بینگیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
گفتیم همهٔمان حاصلخیز هستیم، همهٔمان استعداد رشد داریم. هیچ انسانی نیست در دنیا که استعداد زنده شدن به خداوند را نداشته باشد. بهشرط اینکه به آب ذکر، «آبِ ذکر» یعنی فضا را باز کند و نیروی حرکتدهندهٔ زندگی، بالندگی زندگی وارد بشود و انسان، شادان این کار را بکند و به بیان زندگی بپردازد، نه بیان فرعونیت خودش. دراینصورت فکرهای ناب و خلاق یا ارتعاشات زندهکننده از این شخص منتشر میشود.
خب واضح است که این افسانهٔ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، خاکِ روینده نیست. اگر اینطوری باشیم، تغییر نمیکنیم. این باید عوض بشود، این باید شروع کند به کار روی خودش که گفتیم اولین چیزی که باید قبول کند این است که من مسئولم که معمولاً قبول نمیکند.
این افسانۀ منذهنی در هر کسی به ملامت مشغول است. شما ببینید ملامت را میتوانید بشناسید در خودتان؟ سرزنش دیگران و عدم قبول مسئولیت؟ ولی این یکی [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] همینکه مرکز عدم میشود ما روینده میشویم و «آبِ ذکر و بادِ دَم» میآید، میبینید قدرت عمل از زندگی میآید، عقل از زندگی میآید، هدایت از زندگی میآید، حس امنیت از زندگی میآید، شادی بیسبب از زندگی میآید، این شخص میخندد، میخندد، میخندد، یعنی شاد است، شادان این کار را میکند، برای اینکه این لحظه را با پذیرش شروع میکند و از مرکز عدمش هزاران هزار جور انرژی پخش میشود و فکرهای جدید تولید میشود مخصوصاً.
و این را داشتیم:
خوش برانیم سویِ بیشهٔ شیرانِ سیاه
شیرگیرانه ز شیرانِ سیه نگریزیم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۴۳)
یعنی شادان برانیم بهسوی بیشۀ اندیشه که در آنجا شیرهای همانیدگیِ سیاه خوابیدهاند، یعنی ما نمیبینیم. اگر «خوش برانیم» همانیدگیهای سیاه را میبینیم و «شیرگیرانه» یعنی آنها را محاصره میکنیم و خودمان را از داخل آنها درمیآوریم. از «شیرانِ سیه» یعنی همانیدگیهای سیاه که دیده نمیشود با ذهن، نمیگریزیم.
این بیت را داشتیم:
اگر گلی بُدهام، زین بهار باغ شوم
وگر یکی بُدهام، زین وصال صد گردم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۳۶)
من نمیترسم از این تحول، که اگر عقل منذهنیام را که بهوسیلۀ سببسازی بهدست بیاورم از دست بدهم، این گلی است که از بین میرود بیچاره میشوم. میگوید «اگر گلی بُدهام»، از این فضاگشایی و زنده شدن به زندگی باغ میشوم و اگر یک واحد بودم جدا، الآن از این وصال صد برابر میشوم، پس بنابراین از تبدیل نمیترسم.
و این ابیات هم قبلاً داشتیم:
اُذْکُروا الله کار هر اوباش نیست
اِرْجِعی بر پای هر قَلاش نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲)
لیک تو آیِس مشو، هم پیل باش
ور نه پیلی، در پی تبدیل باش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۳)
قَلاش: بیکاره، ولگرد، مفلس
➖➖➖➖➖➖➖➖ ➖
میگوید ذکر خدا یعنی فضاگشایی در این لحظه «کار هر اوباش نیست» و با فضاگشایی برگشتن بهسوی خداوند «اِرْجِعی» کار هر قَلاش نیست. اینها را میدانید. «قَلاش» بیکاره، ولگرد.
هر دو یعنی منذهنی، پس اگر کسی فضا را باز نمیکند میگوید من، من، من، میگوید شما ناراحت نباشید او بیحاصل است از او تقلید نکنید، و همه به «اِرْجِعی» عمل نمیکنند. «اِرْجِعی» همینطور که میدانید آیهای است که هر لحظه خداوند میگوید بهسوی من برگردید، بهصورت ناظر و منظور یکیشده. میگوید که تو به دیگران نگاه نکن، ناامید نشو، تو فیل باش، زندگی باش، اگر نیستی، شروع کن به تبدیل. آیه هست:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۰ 9️⃣6️⃣7️⃣
و همینطور این بیت:
جهد فرعونی، چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تفتیق بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰)
تَفتیق: شکافتن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وقتی در ذهن، ما از طریق سببسازی ذهن کار میکنیم، منذهنی با سببسازی کار میکند، هر چیز که در بیرون منعکس میکند بیتوفیق است. بیتوفیق یعنی آن چیزی که میخواهیم در بیرون بهوجود نمیآید.
مثلاً ما میخواهیم رابطهٔ خوبی با همسرمان پیدا کنیم، با بچههایمان پیدا کنیم، با مردم پیدا کنیم، تفتیق میشود، پاره میشود. منذهنی هرچه درست میکند موفقیتی در آن نیست. هرچه که میدوزد، میسازد در بیرون خراب میشود.
پس ما فهمیدیم دو جور کار هست، یکی جهد فرعونی است، شما با منذهنی با سببسازی ذهن کار میکنید، یکی فضا را باز میکنید مرکز عدم میشود، زندگی از طریق شما میآفریند. این دومی آفریدگاری خداوند است، صُنع است، مربوط به همین سه بیت است.
پس در آ در کارگه، یعنی عدم
تا ببینی صُنع و صانع را به هم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۲)
صُنع: آفرینش
صانع: آفریدگار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در مقابل این جهد فرعونی است.
شما از خودتان بپرسید که آیا کوشش شما فرعونی است یا خداگونه است؟ جوابش را هم به خودتان بدهید.
اگر کارهای شما در بیرون جور در نمیآید، همه خراب میشود و شما تخریب میکنید، به این بیت توجه کنید. بعد بروید آن بیتها را بخوانید که میخواهم کارگاه زندگی بشوم.
آینهٔ هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۰۱)
میگوید ما باید اعتراف کنیم اشکال داریم. چندتا چیز گفتیم، اشکال داریم و اگر بگوییم این اشکالات را خودمان ایجاد کردیم با منذهنیمان، این بیان درستی است. اگر بگوییم خداوند کرده، بیان غلطی است، بیادبی است، بیاحترامی است. امروز ابیاتش را خواندیم.
شما میگویید که یک نیرویی که تمام کائنات را اداره میکند، وقتی به من رسیده کارِ خراب کرده، اشتباه کرده، نمیدانم این خداوند چرا اینقدر اشتباه میکند! بابا این فکر غلط است. پس چطور همه را درست میکند فقط به شما که میرسد، خراب میکند؟ نکند شما دارید خراب میکنید؟
پس اقرار اینکه اول من یک وضعیتی دارم که احتیاج به توجه دارد، اشتباه کردم. اقرار عیب «آیینهٔ هستی» است. «نیستی بر، گر تو ابله نیستی» یعنی بگو من مشکل دارم، اگر ابله نیستی. اگر ابله هستی که بگو من اصلاً هیچی، هیچ اشکالی ندارم من، نمیدانم چهجوری است مردم بد هستند و خداوند هم که توجهی به ما ندارد، کارهای ما خراب میشود، من خودم اشکالی ندارم. این «نیستی» نیست.
اقرار به عیب، به همانیدگی، به داشتن درد اولین قدم است. دومیاش من مسئول هستم، من کردم. این هم ادب است و یک بینش صحیح است و این بینش که اگر منذهنیِ من دارد من را متقاعد میکند که تقصیر من نیست، من جلویش دربیایم با فضاگشایی، بگویم من عیب دارم، اینها را من خودم درست کردم، تقصیر من است و الآن مسئولیت را میپذیرم، فضا را باز میکنم و از جنس عدم میشوم.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۸ 9️⃣6️⃣7️⃣
پس خواندیم این را: «اگر نالایقم جانا، شوم لایق به فرِّ تو». لایقی، نالایقی را هم گفتیم. گفتیم لیاقت دادِ اوست، شما لیاقت را با سببسازی ذهن نباید بسنجید.
ناچیزی و معدومی هم گفتیم چه کارهایی میکند. چرا ناچیز و معدوم میشویم؟ برای اینکه ذهنمان را به مرکزمان میآوریم. و آن «چیز» چیست؟ زندگی است، چشم عدم است.
یکی قطره شود گوهر، چو یابد او علف از تو
کُهِ قافی شود ذرّه، چو در بندی و بسْتیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
گفتیم دَر بستن دو جور است، یکی با منذهنی که دَر بستن فرعون است [شکل۹ (افسانه منذهنی)]. هیچکس را لایق نمیداند، دَر را بسته، ولی ناموس دارد، دانایی دارد براساس همانیدگیهایش. غلط است. ناموس دارد گفتیم، درد دارد، پندار کمال دارد، هرچه هم میدوزد تفتیق میشود، از بین میرود یعنی، پاره میشود، هیچچیزِ خوبی نمیتواند درست کند. ولی اگر ذهن را خاموش کنیم، مرکز را عدم کنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، این هم یک جوری بستن دَر است که شما علف را از خداوند میگیرید.
«یکی قطره شود گوهر، چو یابد او»، یعنی انسان، غذا از تو، «علف از تو» و این کوه قاف میشود، یعنی میرود بالا، بالا، بالا، بالا دیگر زمین نمیتواند او را، همانیدگیها نمیتوانند جذب کنند. اگر مرکز را عدم کنیم و نگذاریم چیزهای بیرونی روی ما اثر بگذارند. توجه میکنید؟ مرکز را عدم میکنید، فضا را باز میکنید، نمیگذارید آن چیز ذهنی بیاید به مرکزتان. چون نمیگذارید، این دَر بستن است.
درست مثل اینکه داخل صدف یک قطرۀ باران افتاده، صدف هم دهانش را بسته، در آنجا زندگی رویش کار میکند که تبدیل به گوهر بشود.
و این هم میدانید:
قوتِ اصلیِّ بشر، نورِ خداست
قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۳)
غذای اصلی بشر با فضاگشایی، نوری است که از آنور میآید. اگر فضا را ببندد، ذهنش را بیاورد به مرکزش، از بیرون غذا میگیرد و برای او مقوی نیست، ناسزاست، نمیخورد به مزاجش. غذا گرفتن از همانیدگیها، آوردن چیزها به مرکزمان، برحسب آنها فکر کردن و از آنها زندگی گرفتن، برحسب آنها بلند شدن برای ما ناسزاست، با مزاج ما سازگار نیست.
من جز احدِ صمد نخواهم
من جز مَلِکِ ابد نخواهم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۷۸)
امروز این را خواندیم دیگر، شما میگویید من یکتایی میخواهم و بینیازی در این لحظه. یعنی وقتی مرکز عدم میشود فضا باز میشود، حس میکنید که شما به چیزی که ذهنتان نشان میدهد احتیاج ندارید، درنتیجه میآیید به این لحظۀ ابدی، در این لحظۀ ابدی با پادشاه ابدی یعنی خدا زندگی میکنید، دائماً آگاه میشوید از این لحظۀ ابدی و از آنجا تکان نمیخورید.
یکتایی گفتیم، بینیازی، بینهایت، ابدیت، اینها خصوصیات خداوند هستند که ما هم داریم. با تعظیم خداوند، با مؤدب بودن که در این لحظه شما به خودتان میقبولانید سببسازی ذهنیِ من عقل نیست. فضا را باز میکنم عقل زندگی را لحظهبهلحظه میگیرم. این هم ادب در مقابل زندگی است، هم تمییز است، هم تعظیم است و هر لحظه فضاگشایی که میکنیم، «نسیان» را کنار میزنیم. «نسیان» یعنی یک چیزی بیاید به مرکزمان بهجای عدم و ما خداوند را فراموش میکنیم. گفت که بله آن:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۶ 9️⃣6️⃣7️⃣
یُسر با عُسر است، هین آیِس مباش
راه داری زین مَمات اندر معاش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱)
یُسر: آسانی
عُسر: سختی
آیِس: ناامید
مَمات: مرگ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خب اینها ابیات بسیار مهم هستند که تکرار شده دو بار. گفتیم «یُسر» آسانی است، آسانی همیشه با سختی همراه است. یعنی اول باید سختی بکشی بعد آسانی ببینی.
و چقدر سخت است این قبول مسئولیت و زیر بار رفتن، چون سبب کم شدن آبروی منذهنی میشود، به ناموس برمیخورد. هفتاد سال است من خودم را عاقل دانستم، تازه مردم هم دانستند! اگر بگویند شما عقل دارید، الآن من برگردم بگویم اشتباه کردم، این کار سختی است.
خیلی موقعها ما نمیگوییم اشتباه کردم برای اینکه حمایت مردم را، اتکای مردم را از دست میدهیم. ولی باید بگوییم. وقتی اشتباه کردیم باید بگوییم اشتباه کردیم، هم به خودمان هم به مردم، این سخت است.
ولی میگوید تو ناامید نباش، از این مردگی منذهنی به زندگی با فضای گشودهشده راه هست. فضا را باز کن زندگی شما را میکشاند میبرد آنجا.
بله این:
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا»
«پس بیتردید با دشواری آسانی است.»
🌴(قرآن کریم، سوره انشراح(۹۴)، آیه ۵)
این سورهٔ انشراح هم همینطور که میدانید، همین فضاگشایی از اینجا میآید. فضاگشایی که اینهمه میگوییم فضاگشایی، فضاگشایی از همینجا میآید.
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)
حکم خداوند به ما گفته که حتماً باید با انبساط حرف بزنید، یعنی همیشه با فضاگشایی حرف بزنید، هم با من لحظهبهلحظه، هم با مردم.
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)
منبسط شدن درحالیکه ما میل داریم چیزهای ذهنی را بیاوریم به مرکزمان و بنالیم منقبض بشویم، این هم کار سختی است، برای همین دنبالش این را میآورد:
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا»
«پس بی تردید با دشواری آسانی است.»
🌴(قرآن کریم، سوره انشراح(۹۴)، آیه ۵)
و اگر زیر بار سختی بروید و نگذارید آن چیز ذهنی بیاید مرکزتان، فضا باز میشود، ولی نگذاشتن چیز ذهنی به مرکز، که مرتب ما این کار را کردهایم و شرطی شدهایم، کار سختی است.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۶۷ 9️⃣6️⃣7️⃣
گویدش: رُدُّوا لَعادُوا، کارِ توست
ای تو اندر توبه و میثاق، سُست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۸)
لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۹)
ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا
از کَرَم، این دَم چو میخوانی مرا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۶۰)
رُدُّوا لَعادوا: اگر آنان به این جهان برگردانده شوند، دوباره به آنچه که از آن نهی شدهاند، بازگردند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این بیتها ما را خیلی امیدوار میکند. درست است که ما حالمان خراب میشود فضاگشایی میکنیم حالمان خوب میشود، یادمان میرود دوباره «نِسیان» به ما حمله میکند میآییم ذهن دوباره سرکش میشویم، ولی زندگی به این چیزها نگاه نمیکند. میداند که ما در برگشتن و توبه کردن و فضاگشایی کردن و معذرتخواهی و زیر بار مسئولیت رفتن و اینها ما سُست هستیم. به ضعف ما نگاه نمیکند رحمت میکند. میگوید من رحمتم پر هست همیشه به رحمت میتنم، دوباره برگرد. من به عهد بدِ تو نگاه نمیکنم میبخشم.
از کرم خودم، نه اینکه شما داری خوب کار میکنی، این دم اگر مرا میخوانی. هر کاری کردی این دم اگر فضاگشایی میکنی با فضاگشایی من را میخوانی من به گذشتهات نگاه نمیکنم این دم به تو کمک میکنم.
خب این ابیات امیدوارکننده است.
و:
هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد
هر کجا فقری، نوا آنجا رَوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۱۰)
هر کسی میگوید من احتیاج به کمک دارم، نه با ذهنش بخواهد فریب بدهد مردم را مردم به او کمک کنند، حقیقتاً میداند که با همانیدگی درد ساخته، وضعش خراب شده، حالش بد است، اعتراف میکند به همانیدگی، به عیب داشتن و درواقع میشود کارگاهِ ایزدی. میگوید من درد دارم، من نقص دارم. پس فضا را باز میکند. علامتش فضاگشایی است، علامتش بهکار نبردن عقل منذهنی است، دوا آنجا میرود.
فقر یعنی مرکزِ عدم، هر کسی فقیر است، در مرکزش همانیدگی نمیآید، ذهنش را نمیآورد به مرکزش، این فقیر است. هر مرکزی فقر دارد نوای زندگی به آنجا میرود. لطف زندگی، بخشش زندگی، رحمت زندگی، کمک زندگی به آن مرکز میرود.
این بیت را خواندیم:
گهی زانوت بربندم چو اُشتر، تا فروخسپی
گهی زانوت بگْشایم، که تا از جای برخیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
بعد میگوید:
منال ای اُشتر و خامش، به من بنْگر به چشمِ هُش
که تمییزِ نواَت بخشم، اگرچه کانِ تمییزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
ما نمینالیم. ذهن نالنده را خاموش میکنیم.
هر موقع شما مینالید، شکایت میکنید، خشمگین میشوید، بدان که دارید از خدا دور میشوید. دارید میگویید که تو کردی، از زیر بار مسئولیت درمیروی، ملامت میکنی.
مَنال، خاموش باش، به من بنْگر. یعنی فضا را باز کن با چشم عدمت به من نگاه کن، با چشم هوشِ نظر، نه با هوش منذهنی. که من به تو قدرت شناساییِ جدید بدهم در این لحظه. اگرچه تو در ذهن خودت را معدن تمییز میدانی. ولو اینکه در سببسازیِ ذهن میگوییم بهتر از من تمییزدهنده نیست، بدان که آن تمییز نیست. با فضاگشایی من به تو یک تمییزی میدهم که میفهمی چه فکری از من میآید چه فکری از منذهنی. میفهمی فکرهای من سازنده است فکرهای منذهنی مخرب است، و فرق اینها را تشخیص میدهی. الآن که تو میگویی با منذهنی من «کانِ تمییز» هستم میبینی که خرابکاری میکنی.
[شکل۹ (افسانه منذهنی)] این افسانهٔ منذهنی مینالد. برای اینکه حواسش به همانیدگیهاست زندگی را از همانیدگیها میگیرد و هر موقع چالشی تهدید میکند این همانیدگیها را مینالد، خشمگین میشود، گِله میکن، شکایت میکند. ولی این یکی که مرکزش را عدم میکند فضا را باز میکند نمینالد [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)].
9️⃣6️⃣7️⃣ ۶۵ 9️⃣6️⃣7️⃣
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ نو آید دوان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴)
هین مگو کاین مانْد اندر گردنم
که هماکنون باز پَرَّد در عَدم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۵)
هر چه آید از جهان غَیبوَش
در دلت ضَیف است، او را دار خَوش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۶)
ضَیف: مهمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این سه بیت را تقریباً هر دفعه من میخوانم. چرا؟ به شما عرض کنم که هرچیزی که ذهنتان نشان میدهد یک پیغام دارد. از طریق «قضا و کُنفَکان» میآید. شما فضا را باز کنید این یک مهمان است، آمده به تَنِ شما، ذهنتان نشان میدهد، پیغامش را بگیرید، از آن پذیرایی کنید، از آن پذیرایی کنید یعنی فضا را باز کنید، پیغامش را به شما بدهد. اگر بنالید و ستیزه کنید، پیغامش را نمیتواند بدهد، برمیگردد میرود، «که هماکنون باز پرّد در عدم».
اگر بگوییم، وای ناله میکنم این چیست، خشمگین بشوید برمیگردد میرود و زندگی لحظهبهلحظه پیغام میدهد، امتحان میکند.
همینکه رفوزه میکند ما را، پس یک انقباض در ما هست، انقباض یک پیغامی دارد، پیغام را بگیرید. هرچه که از جهان غیبوش میآید در دلت مهمان است از او پذیرایی کن، او را خوش بدار.
پس این بیت را خواندیم:
گهی گویی به گوشِ دل که در دوغِ من افتادی
منم جانِ همه عالم، تو چون از جان بپرهیزی؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
«گهی گویی به گوشِ دل که در دوغِ من افتادی»، یعنی خداوند گوشِ ما را میپیچاند، انقباض پیش میآورد، یک چیزی به ذهنمان میفرستد، اگر پیغام را میگیریم پیغامش میگوید در جانِ من نیستی در دوغِ منی، حواست نیست منذهنی را گذاشتی مرکزت، جان کردی، این خونآشامِ توست. مواظب باش، جانت من هستم، فضا را باز کن من را بیاور. از من پرهیز نکن، فرار نکن.
گهی زانوت بربندم چو اُشتر، تا فروخسپی
گهی زانوت بگْشایم، که تا از جای برخیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
در این حالت [شکل۹ (افسانه منذهنی)] که مرکز ما همانیدگیست، درواقع زانوی ما بسته است نمیتوانیم حرکت کنیم، خوابیدیم در ذهن، در قبرِ ذهن. از طریق همانیدگیها میبینیم، در خواب همانیدگیها هستیم.
ولی فضا را باز میکنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، یا یک اتفاقی میافتد که سبب میشود فضا باز بشود و مرکز ما عدم بشود زانوی ما را باز میکند که بلند شویم. خب اگر بلند شدیم میفهمیم که از طریق پست کردنِ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] بلند شدیم، چیزی که در ذهنمان بود نیامد به مرکزمان [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]. خُب خودمان را بهلحاظ منذهنی کوچک نگه داریم.
و این سه بیت را میخوانیم:
هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد
هر کجا پستیست، آب آنجا دَوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۹)
آبِ رحمت بایدت، رُو پست شو
وآنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۰)
رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر
بر یکی رحمت فِرو مآ ای پسر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۱)
فِرو مآ: نَایست
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دیگر از بس این ابیات را خواندیم شما حفظ هستید.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۶۳ 9️⃣6️⃣7️⃣
گهی گویی به گوشِ دل که در دوغِ من افتادی
منم جانِ همه عالم، تو چون از جان بپرهیزی؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
گاهی گوشمان را میپیچانی، من را منقبض میکنی، یک چالش بزرگی جلویم میگذاری. میگویی که نگاه کن در دوغ من یعنی هشیاری جسمی ذهنی افتادی، در دردها هستی، انعکاسش در بیرون پوسیدگی است، بادام پوک میکاری. به ما هم نشان میدهد که نتیجهٔ زندگیمان جز درد چیزی نیست.
چرا اینکار را میکند؟
که ما بفهمیم جان همهٔ عالَم من هستم. چطور تو از جان خودت که من هستم، زندگی هستم، میپرهیزی میروی به مُردگی، به ریشهٔ سیاه و کوتاه و این میوههای سیاه را به بار میآوری؟ یعنی این حالت را نگه میداری [شکل۹ (افسانه منذهنی)].
میبینید چقدر درد و بیمرادی بهوجود میآورد این افسانهٔ منذهنی! پیغامش چه هست؟ این دوغ خداوند است. این هشیاری جسمی است، هپروت است. تو بیا مرکز را عدم کن [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] فضا را باز کن، چیزهای ذهنت را نیاور به مرکزت تا بفهمی جان همهٔ عالم چه کسی است و با آوردن چیزهای ذهنی به مرکزت، خودت را از عدم، مرکز عدم و فضای گشودهشده محروم نکن. این دو بیت را میخوانم:
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سَران تا آن سران
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۷۷)
از همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند جز که قِشرِ خربزه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۷۸)
فرض کن که ما وارد این جهان میشویم، از ثانیه صفر در ثانیهٔ صد و ده بیستسالگی میمیریم. پس اگر منذهنی داشته باشیم شبیه گاوی هستیم که، میدانیم بغداد قدیم جزو شهرهای آباد بوده، از این سر بغداد وارد میشود گاو و در خیابان میرود. اینهمه میوه گذاشتند و چیزهای خوب گذاشتند در بغداد میفروشند، این گاو فقط دنبال پوست هندوانه و خربزه میگردد.
پوست هندوانه و خربزه معادل همین ذهن است، منذهنی و فکرهایش است و میوههایش است. میوهاش دیده شدن است، گرفتن تأیید و توجه است.
آیا ما هم مثل گاو وارد این جهان میشویم از آنور خارج میشویم، موقع مردن فقط این فکر، آیا ما دیده شدیم؟ مردم ما را دیدند؟ ما را بهاندازهٔ کافی تأیید کردند؟ رئیس همه بودم؟ قدرتم بیشتر از همه بود؟ اینها که پوست است، زندگی نکردی.
«گاو در بغداد آید ناگهان»، ناگهان ما وارد این جهان میشویم، نمیدانیم کِی، این هم دست خداست. از این سر تا آن سر میرویم، از اینهمه زندگی و خوشیها و مزهٔ زندگی که با مرکز عدم و فضاگشایی حس میکنیم، اینها را نمیبینیم، فقط پوست خربزه را، آن چیزی که ذهن معتبر میداند، ارزش میگذارد میبینیم. دیده شدم واقعاً؟! از این سر بغداد تا آن سر بغداد کسی من را دید؟ توجه کنید. و:
جان شیرینِ تو در قبضه و در دستِ من است
تنِ بیجان چه کند، گر تو ز تن بگریزی؟
جانِ مردان همه از جانِ تو بیزار شوند
چون مخنّث اگر از خوبِ ختن بگریزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۷۸)
قبضه کردن: بهدست آوردن، تصرف کردن
مُخَنَّث: ترسو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این از زبان زندگی میگوید، خداوند میگوید، جان شیرین تو در دست من است، یعنی در ذهن به تله افتادی، همانیده شدی به دام افتادی. گفتیم وقتی شکار میکنیم درواقع ما شکار میشویم.
آن بیت هم همیشه یادمان است میگوید، آدم احمقی مثل ما در کائنات پیدا میشود که خودش، خودش را شکار کند، به دام بیندازد؟ برود یک چیز ذهنی را بیاورد بگذارد مرکزش، در دام آن بیفتد؟
9️⃣6️⃣7️⃣ ۶۱ 9️⃣6️⃣7️⃣
درختی بیخِ او بالا، نگونه شاخههایِ او
به عکسِ آن درختانی که سُعدیاند و شونیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
و میدانید نگونه یعنی سرنگون. انسان معمولاً میآید همانیده میشود، یک ریشهٔ کوتاه دارد که میبینید که همانیدگی روی چیزهای آفل است. آن آفل از بین برود این از ریشه درآمده، درنتیجه هی مرتب ما میکاریم، کشت ثانویه. ما هی همانیده میشویم، بعضی موقعها هم جایگزین میکنیم، که این رفت یکی دیگر سرِ جایش بگذارم.
بنابراین ریشهٔ ما انسانها بهصورت منذهنی، ریشهٔ سیاه است، میوهاش هم سیاه است یعنی فاسد است این کشتهای ثانویه، ولی وقتی به خداوند زنده میشویم، این بهجای اینکه برویم بالا خودمان را در ذهن به مردم نشان بدهیم، بهلحاظ ذهنی ما میآییم پایین کوچکتر میشویم، بهلحاظ زندگی بزرگتر میشویم، بهطوری که اگر به بینهایت خدا زنده بشویم از نظر مَنیّت صفر میشویم.
و همینطور که، این دو بیت را میخوانم ببینیم که آیا ما هم بهجای اینکه ریشهمان در آسمان باشد و شاخههایمان در زمین، یعنی بهجای اینکه منذهنیمان روزبهروز کوچکتر بشود و متواضعتر بشویم، یا بازگونه هستیم؟
بازگونه، ای اسیرِ این جهان
نامِ خود کردی امیرِ این جهان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۵۱)
ای تو بندهٔ این جهان، محبوسجان
چند گویی خویش را خواجهٔ جهان؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۵۲)
بازگونه: واژگونه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما با این دو بیت خودتان را بسنجید. برعکس آن حالتی که در آن شعر بود که میگفت که هر کسی به خدا زنده بشود، بهلحاظ منذهنی کوچکتر میشود صفر میشود بالاخره، ولی اسیرِ این جهان که با چیزهای زیاد این جهان از جمله قدرت همانیده شده، خودش اسیر چیزهای بیرون است، اما میگوید من امیر این جهان هستم، فرماندهٔ این جهان هستم.
بعد میگوید ای کسی که بندهٔ خدا نیستی، بندهٔ این جهان هستی، که جانت محبوس این چیزهاست، آخر بیهوده چرا خود را آقای جهان مینامی؟!
شما از خودتان بپرسید، شما برحسب همانیدگیها که محبوس هستید در آنها، خودتان را آقای جهان میدانید؟ یا بهخاطر اینکه ریشه در اعماق خداوند دارید؟ هی مرتب ریشهتان عمیقتر میشود، و بهلحاظ نِمود بین مردم کوچکتر میشوید؟
این درختِ تن عصایِ موسی است
کَامْرَش آمد که بِیَندازش ز دست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۷۶)
پس میبینید که وقتی خودمان را جدا میکنیم از این منذهنی، میاندازیم پایین یعنی همانیدگیها میافتند دوباره میگیریم، این میشود اژدهای موسی. پس اژدهای موسی یا ما بهعنوان بینهایت خداوند، موقعی زنده میشویم به او که خودمان را از درخت میکَنیم.
میدانید به موسی گفتند عصایت را بینداز زمین، یعنی چه؟ خودت را جدا کن از ذهنت. وقتی جدا کرد از ذهنش به خداوند زنده شد، صاحب یک اِژدها شد. اژدها نماد زنده شدن به زندگیست. عصایش را میزد به درختها، برگها میریختند گوسفندها میخوردند. پس وقتی میرویم در ذهن میشویم عصا، ابزار برای پول درآوردن، وقتی این را میاندازیم به بینهایت خدا زنده میشویم.
پس اژدهای موسی همین فرمانِ خداوند، زنده شدن به بینهایت او بوده، که امر شده این را بینداز دوباره بگیر. بگذار هویّتَش بریزد بعد دوباره بگیر، خواهی دید که این زندگی است. جدا میشویم دوباره زنده میشویم، مشخص است.
و این بیت را قبلاً خواندیم:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۹ 9️⃣6️⃣7️⃣
پس این بیت را خواندیم:
گلستانی کُنَش خندان، و فرمانی به دستش ده
که ای گلشن، شدی ایمن ز آفتهایِ پاییزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
حالا از خودتان سؤال کنید آیا گلستان شدید شما؟ بهاندازهٔ کافی فضاگشایی کردید؟ مواظب هستید که ذهنتان به مرکزتان نیاید؟ فرمان خداوند دستتان است که همیشه شاد باشید و هیچ چیزی در بیرون این شادی شما را بههم نریزد؟ که شما گلستانی هستید که ایمن هستید، زندگی شما را محافظت میکند از آفتهای پاییزی که گفتیم ارتعاش درد انسانهای دیگر هست بهعلاوهٔ اثر انسانهای دیگر از طریق قرین شدن با شما.
شما از بیرون مورد اصابت آفتهای بیرونی قرار میگیرید؟ اگر میگیرید هنوز یک چیز ذهنی میآید به مرکزتان، چون اگر از جنس زندگی میشدید فقط، ارتعاشات جسمی روی خداوند، زندگی، فضای بازشده، نمیتواند اثر بگذارد. شما دائماً به زندگی ارتعاش میکنید، آنها به مردگی، مردگی نمیتواند ارتعاش زندگی اثر بگذارد، ولی شما میتوانید آنها را زنده کنید. برای همین بیت قبلی میگفت پیش رخ خوب شما که دائماً زندگی ارتعاش میکند، ما چکاره هستیم؟ ما هم که منذهنی داریم پیش مولانا، حالا البته شما به حضور زنده هستید، شما را عرض نمیکنم، من خودم را میگویم، کارهای نیستیم. او زنده به بینهایت زندگی است، ما حالا داریم تمرین میکنیم.
گهی در صورتِ آبی، بیایی جان دهی گل را
گهی در صورتِ بادی، به هر شاخی درآویزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
شما بعضی موقعها میبینید که از زندگی سیراب شدید وقتی فضا را باز میکنید. بعد بعضی موقعها میبینید دارید به حرکت درمیآیید، دارید یک چیزی بیان میکنید، یک شعری میگویید، بلند میشوید یک سخنرانی میکنید، یک عملی میکنید. و این صورت باد است، شاخ گل شما را دارد به حرکت درمیآورد، شما را به جنب و جوش درمیآورد.
واقعاً انسانی که به زندگی زنده هست، شما نگاه کنید مولانا چند بیت شعر گفته؟ به حرکت درمیآید و دائماً هم از این آب سیراب میشود، زنده است و شاداب است و «گهی در صورتِ آبی، بیایی جان دهی گل را». ببین چه! مولانا میگوید ما گل هستیم. بعضی از ما میگوییم ما خار هستیم، من ذهنی داریم، پندار کمال داریم، ناموس داریم، هر کسی یک چیز بدی بگوید ما مثل خار به دستش فرومیرویم چون به ناموسمان برخورده، ما میدانیم.
گل فقط زیباییاش را ارائه میکند و همهاش هم از آنور میآورد. این گل سرخ که بو میدهد خوب دقت کنید مثل همین، این خیلی چیز جالبی است این، چرا؟ میگوید به من نگاه کنید زیبایی را از آنور دارم میآورم به شما ارائه میکنم، بوی خوشی هم دارم، بو را هم از آنور میآورم. ما هم مثل گل هستیم.
بههرحال این افسانهٔ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] را نمیگوید، وقتی فضا باز میکنید [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] در این حالت است که خداوند بهصورت آب، جان میدهد به ما، بهصورت نیروی به حرکت درآورنده ما را به جنب و جوش خلاق و کارا و اثرگذار درمیآورد و تغییردهندهٔ خود و تبدیل در اوایل.
میبینیم مولانا تبدیل شده، بعد شاید از تجربه خودش میگوید که هر لحظه از زندگی جان میگیرد و به جنب و جوش درمیآید. و این بیت را امروز خواندیم:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۷ 9️⃣6️⃣7️⃣
و پس بنابراین ما گذر میکنیم از این حالت قبر و تنگی [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، و در حالتی که آفتهای پاییزی یعنی آن چیزی که ذهنمان نشان میدهد اعم از درد و همانیدگی میآید به مرکز ما و هر دفعه که برحسب منذهنی فکر میکنیم، عمل میکنیم، یک خرابکاری میکنیم، یک سردی در ما بهوجود میآید، یک پژمردگی بهوجود میآید.
و تا ده دوازدهسالگی فرصت داریم که این تبدیل را انجام بدهیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]. ولی در هر سنی ما میتوانیم گفتیم مسئولیت بپذیریم که ما غلط عمل کردهایم. الآن شما میبینید غلط عمل کردهاید، اگر کردهاید مسئولیت بپذیرید. و شگفتانگیز است که با وجود اینکه بعضی موقعها ما ناامید میشویم از آدمها که میافتند به سببسازی ذهن و در سببسازی ذهن برای خودشان ثابت میکنند که خودشان مقصر نیستند و دیگران مقصر هستند، یعنی این بیرون است که آنها را به این روز انداخته، نه درون غلطشان و همانیدگیهایشان، دردهای درونیشان و خودشان هیچ مسئولیتی در این مورد ندارند.
ولی پدیدۀ شگفتیآور این است که وقتی شما ابیات مولانا را میخوانید، در این برنامه هم دیدهاید که خیلیها که آنطوری فکر میکردند که خودشان مقصر نیستند، بعد اعتراف کردند که خودشان زندگی خودشان را خراب کردند. خب این بیداری و زیر بار مسئولیت رفتن پدیدۀ جالبی است، امیدوارکننده است که انسان میتواند از سببسازی ذهنش خارج بشود.
شما هم اگر این ابیات را تکرار کنید از زیر نفوذ منذهنیتان که میخواهد شما باور کنید که دیگران کردهاند و شما مسئول نیستید، خارج بشوید و زیر بار بروید و از جنس شیطان نشوید. امروز گفتیم، همانیدن نیست که ما را بدبخت میکند، عدم قبول مسئولیت که ما این کار را کردهایم و در اثر نگهداری جسمها در مرکزمان زندگی خودمان را خراب کردهایم و میتوانیم خودمان با فضاگشایی از زندگی شخصاً در درون کمک بگیریم، بیرون نمیتواند به ما کمک کند. اینها را گفتهایم یک عدهای قبول کردهاند، یک عدهای قبول نمیکنند، آنها باید درد بیشتری بکشند.
پس ما گلستانی میشویم خندان، فرمان خداوند دستمان است که هیچ چیزی در بیرون ما را آسیب نزند، فرمان خداوند هم همین فضای گشودهشده است، تبدیل شدن به او.
و میگوید:
مرا عهدیست با شادی که شادی آنِ من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جانِ من باشد
به خطِّ خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تخت است و تا بخت است، او سلطانِ من باشد
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۷۸)
پس من یک قراردادی با شادی بیسبب بستهام، با خداوند بستهام و این درواقع عهد «عهدِ اَلَست» است که من گفتم از جنس تو میشوم و او هم گفته اگر از جنس من بشوی و این جنسیت را نگه داری، همیشه شاد خواهی بود. شادی مال من است، مال انسان است. و «جانان»، خداوند به من قول داده که جان من بشود. پس منذهنی جان من نیست، خداوند جان من است. و با دست خودش یک فرمانی به دستم داده «آن سلطان» یعنی خداوند، که تا جهان باقی است، «تا تخت است و تا بخت است»، اگر تا آخر زمان هم که ما برویم، نه زمان موقت، الیالابد، چون تخت و بخت خداوندی همیشه برقرار است، «که تا تخت است و تا بخت است» الیالابد او پادشاه من بشود، چون من به او تبدیل شدم دیگر، از اول هم جنس او بودم، یک چند وقتی در منذهنی بودم، الآن تبدیل شدم، کاملاً از جنس او شدم، پس شادی با من است چون از جنس شادی شدم.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۵ 9️⃣6️⃣7️⃣
دوباره تکرار شده این:
خوش برانیم سویِ بیشهٔ شیرانِ سیاه
شیرگیرانه ز شیرانِ سیه نگریزیم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۴۳)
داریم میگوییم اگر قرار باشد تبدیل بشویم به زندگی، به خدا زنده بشویم، باید شادان برویم، با غُصه و با ناله نمیشود، با انتقاد و محکوم کردن دیگران و اینها نمیشود. باید شما به خودتان نگاه کنید ببینید شادان میروید یا نه؟ که بتوانید بروید شیرهای سیاه همانیدگی را محاصره کنید و خودتان را از آنها بکشید بیرون.
و همینطور این دو بیت که در آنجا فکر بود، که فکر چیست؟
فکرْ آن باشد که بگشاید رَهی
راهْ آن باشد که پیش آید شَهی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۰۷)
شاه آن باشد که از خود شَه بُوَد
نه به مخزنها و لشکر شَه شود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۰۷)
پس شما میدانید فضا را باز میکنید، فکر عالی در شما تولید میشود بهوسیلۀ صُنعِ ایزدی، راه را به شما نشان میدهد، باز میکند. و راه آن است که شاه پیش بیاد، یعنی شما به خداوند زنده بشوید، و شاه هم آن است که بذاته شاه باشد.
شما یواشیواش ببینید که روی ذاتتان قائم میشوید شاه بشوید؟ شاه بودن شما بهخاطر همانیدگیها و قرضهایی نیست که از جهان میگیرید و میآورید به مرکزتان؟ شما برحسب همانیدگیها الآن شاه هستید؟ یا نه، بذاته شما شاه شدید؟ شاه زندگی خودتان.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۳ 9️⃣6️⃣7️⃣
💠💠💠پایان بخش سوم💠💠💠
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را فراوان ياد كنيد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ احزاب(۳۳)، آیهٔ ۴۱)
«اذْكُرُوا اللَّهَ» را از آنجا آورده و «اِرْجِعی» را هم که شما دیگر همۀتان میدانید. پس وقتی میگوید «اِذْكُرُوا اللَّهَ» یا باید بگوییم «اُذْکُرُوا الله».
اُذْکُروا الله کار هر اوباش نیست
اِرْجِعی بر پای هر قَلّاش نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲)
لیک تو آیِس مشو، هم پیل باش
ور نه پیلی، در پی تبدیل باش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۳)
قَلاش: بیکاره، ولگرد، مفلس
➖➖➖➖➖➖➖➖ ➖
این قضیۀ «اُذْکُروا الله» همین فضاگشایی است، که مولانا یادآوری میکند به ما که ذکر خدا معادل عذرخواهی از اشتباهات، قبول مسئولیت و فضاگشایی است.
«اُذْکُروا الله» ذکر خدا یعنی اینکه این لحظه آن چیزی که ذهنت نشان میدهد واقعاً به مرکزت نیاید و مرکز عدم بشود. اگر مرکز عدم بشود، شما ذکر خدا میکنید و ذکر خدا معنیاش این نیست که ما منذهنی داشته باشیم، به زبان هی بگوییم خدا، خدا، خدا، این نیست.
این هم که خواندیم:
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را فراوان ياد كنيد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ احزاب(۳۳)، آیهٔ ۴۱)
آب، ذکرِ حقّ و، زنبور این زمان
هست یادِ آن فلانه وآن فلان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۷)
دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن
تا رَهی از فکر و وسواسِ کُهُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۸)
توجه میکنید که میگوید که فرض کن یک سری زنبور شما را دنبال میکنند، این زنبورها مسائل ذهنی شما هستند، پنجاه شصتتا زنبور بالای سرتان وِزوِز میکنند میخواهند نیش بزنند، شما میدوید، میپرید استخر میروید زیر آب، زنبورها نمیتواند آنجا بیایند، زیر آب میگوید «ذکرِ حقّ» است. همینکه فضا را باز میکنید، از نظر وجودی میروید آن داخل، زنبورها بیرون هستند در ذهن. آب «ذکرِ حقّ»، پس پریدید در استخر آب، آب ذکر خداست، زنبور این لحظه هست در ذهن یاد آن چیز و آن چیز، مسائل شما.
«دَم بخور» یعنی برو زیر آب، نفَست را حبس کن، یعنی ذهن را خاموش کن. «دَم بخور در آبِ ذکر و» فضاگشایی کن، فضاگشایی کن، همانجا بمان، نمیمیری. منذهنی فکر میکند اگر فکر نکند، فکر پشت فکر، یاد فلانه و فلان، یاد مسائلش نیفتد میمیرد. میگوید نه، نفست را بگیر برو زیر آب، نه بهصورت جسمی، بهصورت فضای گشودهشده، بهصورت هشیاری، یعنی از جنس هشیاری باش. ذکرِ حقّ کن، فضاگشایی کن، فضاگشایی کن، فضاگشایی کن، پس زیر آب هستی، این زنبورها، مسائلت نمیتوانند بیایند مزاحمت بشوند.
«دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن» تا از این «فکر و وسواسِ کُهن» منذهنی که مرتب مسائل میآیند از ذهن ما میگذرند، ما به آنها واکنش نشان میدهیم. مرتب مسائلی که ذهن ما نشان میدهد، میآورد به مرکز ما، ما را تصرف میکند، ما زیر سلطۀ ذهن درمیآییم. این فکر و وسواسِ کهنه است که در بشریت هست.
میبینید که فکر تمام نشده یک فکر دیگر، بهصورت اجبارگونه میآید، ما نمیتوانیم جلویش را بگیریم. این وسواس است که مرتب چیزهای ذهنی میآید به مرکزمان و این تمام نشده آن یکی، آن تمام نشده آن یکی، آن تمام نشده آن یکی، از این باید ما برهیم. چهجوری؟ با «ذکرِ حقّ». و:
«…أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.»
«…آگاه باشيد كه دلها به ياد خدا آرامش مىيابد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ رعد (۱۳)، آیهٔ ۲۸)
همینطور:
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ بپذی
کارِ او کُنْ فَیَکُونست، نه موقوفِ علّل
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴)
نَفَخْتُ: دمیدم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس با فضاگشایی دمِ او میآید به ما جان میدهد، کار زندگی «قضا و کُنفَیَکُون» است، او میگوید بشو و میشود و وابستۀ سببسازی ذهن ما نیست. و:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۱ 9️⃣6️⃣7️⃣
و همینطور:
حیله کرد انسان و، حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت، خونآشام بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۸)
در بِبَست و دشمن اندر خانه بود
حیلهٔ فرعون، زین افسانه بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۹)
این دو بیت مربوط به این است که شما در را میبندید، مثل فرعون در را میبندید؟ درست مثل اینکه در را ببندیم به بیرون که مولانا هم نتواند در ما نفوذ کند، اما دزد در خانه است. کسی شب بخوابد، ولی دزد در خانه قایم شده، خب وسط شب پا میشود شما را میکُشد، این منذهنی شماست.
«حیله کرد انسان»، انسان برحسب همانیدگیها فکر کرد، نه برحسب عدم و فضای گشودهشده و اینجور فکر کردن که هر لحظه ذهنش را میآورده به مرکزش و از طریق چیزها فکر میکرد، این حیله دام است و از طریق اینجور فکر کردن یک منذهنی درست کرد، فکر کرد این جان است. این خونآشام است و به این ترتیب یک پندار کمال درست کرد گفت مردم نمیفهمند، خدا هم که بلد نیست، در را بست، در را بهروی مولانا بست، گفت من به مولانا احتیاج ندارم من که اشکالی ندارم.
بیت قبل عکس این بود، در ببست و منذهنیاش در خانه است. میگوید حیلۀ فرعون از این افسانه است. کدام افسانه؟ که آدم چیزها را بیاورد به مرکزش، جنسیت اصلیاش را که اَلَست است از دست بدهد لحظهبهلحظه، از جنس جسم بشود، درد بشود و در بیرون چیزی درست کند، خراب بشود، به گردن مردم بیندازد، به گردن خدا بیندازد.
این طرز فکر فرعون است، از طریق این افسانهٔ منذهنی دارد فکر میکند، عمل میکند، زندگی میکند. میگوید شما نکنید. آن در بستن یک جور دیگر بود. اگر شما فضا را باز کنید، باز کنید، باز کنید، در را به مزاحمان بیرونی، به منهای ذهنی که روی شما میخواهند ارتعاش بد بگذارند ببندید، این در بستن که کارگاه خداوند میشود با این در بستن که کارگاه شیطان میشود، زمین تا آسمان فرق دارد، شما باید فرقش را بفهمید و در زندگیتان رعایت کنید.
کارگاهِ صُنعِ حق چون نیستیست
پس برونِ کارگه بیقیمتیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰)
کارگاه آفریدگای خداوند چون مرکز عدم و منذهنی صفر است، پس داشتن منذهنی و برحسب هشیاری جسمی فکر کردن ارزشی ندارد، با سببسازی به خداوند رسیدن ارزشی ندارد، این کارگاه فرعون است.
و همینطور این سه بیت را بخوانم برایتان:
جمله استادان پیِ اظهارِ کار
نیستی جویند و جایِ اِنکسار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۸)
لاجَرَم استادِ استادان صَمَد
کارگاهش نیستیّ و لا بُوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۹)
هر کجا این نیستی افزونتر است
کارِ حق و کارگاهش آن سَر است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۰)
اِنکسار: شکستهشدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی
صَمَد: بینیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
همهٔ استادان، نجار نمیدانم فرض کن پزشک، روانشناس، همه دنبال جایی هستند که آنجا کمبود باشد بتوانند آن کمبود را برطرف کنند. نجار یک کُندهای را میگیرد میگوید من میبُرم و از این دَر درست میکنم، پس اول آن کندهٔ درخت شکلی ندارد. مریض حالش خراب است، دکتر بیمار میخواهد که استادیاش را نشان بدهد، خوبش میکند.
خداوند هم همینطور است، بنابراین «استاد استادان صمد»، بینیاز، کارگاهش چیست؟ کارگاهش نیستی و لای شماست. شما باید بگویید اشکال دارم. فضا را باز کنید، منذهنیتان را صفر کنید. اگر منذهنی شما دکتر است، دیگر خداوند دکتر نیست. در هر مرکزی منذهنی کم دیده میشود، اگر بهصورت منذهنی هر چقدر کمتر بالا میآیید، در آنجا کار خداوند و کارگاهش بهتر کار میکند.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۹ 9️⃣6️⃣7️⃣
لٰاتُؤاخِذ اِنْ نَسینا، شد گواه
که بُوَد نسیان به وجهی هم گناه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۱)
یعنی هر دفعه که «نسیان» به ما حمله میکند و مرکز ما از عدم درمیآید و جسم میشود، ما هزینه میپردازیم. یعنی این سهتا را ببینید: یکتایی، بینیازی، این لحظۀ ابدی. وقتی بههم میخورد حتماً ما در زمان مجازی میرویم، هزینه باید بدهیم و از اولِ زندگیمان هم دادهایم.
هرکسی در عجبی و عجبِ من اینست
کاو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۰۶)
میگوید هر کسی در چیزی متعجب است، شگفتزده است، شگفتزدگی مولانا از این است که بینهایت در محدودیت چهجوری جا شده؟ خب ما که از جنس خداوند هستیم، بینهایت هستیم، الآن در ذهن هستیم، با فضاگشایی او ما را جذب میکند از ذهن درمیآورد.
میگوید چهجوری انسان خداوند را در خودش جا داده؟ چون انسان محدودیتِ «میان» است، بینهایت خداوند که در میان نمیگنجد، پس در انسان چهجوری جا شده؟
و همینطور:
آفتابی در یکی ذَرّه نهان
ناگهان آن ذرّه بگْشاید دهان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰)
ذرّهذرّه گردد افلاک و زمین
پیشِ آن خورشید، چون جَست از کَمین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۱)
پس میبینید ما که از این همانیدگیها بیرون کشیده میشویم، بهصورت یک خورشید طلوع میکنیم از درونمان.
پس ما یک آفتابی هستیم بهصورت زندگی که رفتیم داخل ذهن، جذب ذهن شدیم، اگر شما فضاگشایی کنید و آن چیزی که ذهنتان نشان میدهد مهم نباشد، یواشیواش این فضا گشوده میشود و آفتاب از داخل این ذرّه میآید بیرون و آن موقع این آفتاب اینقدر بزرگ میشود، این فضا اینقدر بزرگ میشود که تمام کائنات و زمین، زمین میتواند نماد ذهن ما هم باشد، پیش آن خورشید وقتی از این کمین از جذب در ذهن بیرون جست، بسیاربسیار کوچک میشود.
«ذرّهذرّه گردد افلاک و زمین»، ذرّهذرّه گردد افلاک و زمین در مقایسه با آن خورشید، یعنی ما بهصورت خورشید طلوع میکنیم از درونمان وقتی که از کمین، از پنهانگاه ذهن دراثر فضاگشایی میجهیم، طلوع میکنیم.
و همینطور میدانید فضاگشایی میکنید، مرکز عدم میشود، میشویم کارگاه زندگی. اینها را خواندیم سریع فقط یادآوری میکنم.
پس در آ در کارگه، یعنی عدم
تا ببینی صُنع و صانع را به هم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۲)
کارگه چون جایِ روشندیدگیست
پس برونِ کارگه، پوشیدگیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۳)
رو به هستی داشت فرعونِ عَنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۴)
صُنع: آفرینش
صانع: آفریدگار
روشندیدگی: روشنبینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس به ما میگوید بیا به کارگاه، یعنی مرکز را عدم کن تا آفریدگاری، صُنع و آفریدگار را با هم ببینی. یعنی ما اگر فضا را باز کنیم، مرکز را عدم کنیم، متوجه صنع خدا و او خواهیم شد و از جنس او خواهیم شد.
این مرکز عدم با فضای گشودهشده چون جای دیدنِ روشن است که ما خدا را میبینیم چون از جنس او میشویم، به او زنده میشویم، بیرون کارگاه یعنی داخل ذهن با سببسازیِ ذهن پوشیدگی است.
فرعون و همینطور منذهنی که ستیزهگر است، همیشه آن چیزی را که ذهن نشان میدهد میآورد مرکزش، بنابراین رو به حس وجود در ذهن دارد، از طریق او میبیند. «رو به هستی داشت» فرعونِ ستیزهگر، بنابراین کارگاه در مرکزش باز نشده بود.
شما به خودتان نگاه کنید که کارگاه خداوند در درون شما با مرکز عدم باز شده یا نه؟ به خودتان جواب بدهید.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۷ 9️⃣6️⃣7️⃣
این هم که آیۀ قرآن است میگوید:
«إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَٰئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا.»
«مگر آن كسان كه توبه كنند و ايمان آورند و كارهاى شايسته كنند. خدا گناهانشان را به نيكیها بدل مىكند و خدا آمرزنده و مهربان است.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ فرقان(۲۵)، آیهٔ ۷۰)
این بیتها مهم هستند از این لحاظ که شما قبول مسئولیت میکنید. این لحظه شما میگویید من مسئول هستم. هزاران نفر خواهیم پیدا کرد که دارند یک کسی را، یک سیستمی را ملامت میکنند. میگویند تقصیر ما نیست. به اینها نگاه کنید، خواهید دید که اینها پُر از درد هستند، پُر از توهم هستند، پُر از بیچارگی هستند، خلاق نیستند، معمولاً کاری بلد نیستند. توجه میکنید؟
کسی که زیر بار مسئولیت نرود، نمیتواند خودش را درست کند. یعنی از منذهنی نمیتواند رها بشود. هزار سال هم ملامت کند خدا را، بندههای دیگر را، به جایی نخواهد رسید.
و همینطور این دو بیت که در این لحظه واقعاً شما باید «مُفتی ضرورت» باشید! شما میگویید آیا ضرورت دارد آن چیز که ذهنم نشان میدهد بیاید به مرکزم؟ من از جنس بینیازی هستم، صمد هستم. من دویی را دوست ندارم. اگر چیزی بیاید مرکزم، تبدیل به ذهن میشوم، میروم به سببسازی ذهن. من این کار را دوست ندارم.
گفت: مُفتیِّ ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرم شَوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳٠)
ور ضرورت هست، هم پرهیز بِهْ
ورخوری، باری ضَمانِ آن بده
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۱)
مُفتی: فتوادهنده
ضَمان: تاوان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس در آن قصه بالاخره نتیجه این میشود که انسان بفهمد که فتوادهندۀ این ضرورت، این نیاز که الآن ذهنم به مرکزم بیاید من هستم. من باید این مسئولیت را بپذیرم و اگر بیضرورت این ذهنم را بیاورم به مرکزم، مسئول هستم، مجرم هستم.
بیت دوم میگوید «ور ضرورت هست»، چرا ضرورت هست؟ برای اینکه من افتادم در سببسازی میگویم طبق این فکرهای من که سببسازی ذهنی است، حتماً ضرورت دارد این کارِ غلط را من بکنم. ضرورت دارد من حسادت کنم. این آدم منذهنی بزرگی دارد، این را ما باید زمین بزنیم! من باید در غیبت و کوچک کردن یک آدمی شریک بشوم، این ضرورت دارد. چرا ضرورت دارد؟ من در سببسازی ذهن به این نتیجه رسیدم که حتماً ضرورت دارد! میگوید نه، غلط است این ضرورت ندارد. اگر فکر میکنی با ذهنت ضرورت دارد، بهتر است باز هم پرهیز کنی. اگر بخوری، اگر ذهنت را بیاوری به مرکزت از آن بخوری، برحسب آن فکر کنی، حتماً باید مؤاخذه بشوی و ضررش را هم خواهی دید، باید هزینهاش را بپردازی.
پس این لحظه ببینید چقدر چیز خواندیم. تأمل، عصای حزم و استدلال، چشم داری تو، چشم عدم داری کورانه میا، آن عصای حزم و استدلال را بگیر، تأمل کن که آیا ضرورت دارد ذهن ما به مرکزم بیاید؟ خب اینها را شما باید عمل کنید. و
چون نباشد قوّتی، پرهیز بِه
در فرارِ لا یُطاق آسان بِجِه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴٩۶)
لا یُطاق: که تاب نتوان آوردن
آسان بجه: به آسانی فرار کن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر دیدی واقعاً ذهنت با سببسازی میخواهد یک چیز ذهنی را، بیرونی را بیاورد به مرکزت، یا نه، اصرار میکند این را قرض کن از بیرون پُز بده، برحسب آن بلند شو. نمیتوانی دوام بیاوری؟ فرار کن. میبینی از عهدهاش برنمیآیی، پرهیز کن و از چیزی که تحملش را نداری، طاقتش را نداری، تاب و توانش را نداری، آسان بجه، بلند شو.
اگر آن چیز بیاید به مرکزش، مرکز انسان یا مرکز شما، نمیتوانی از عهدۀ آن بربیایی، برای اینکه شهوت آن میافتد بر جان تو، حرصش میافتد، هی زیادهطلبی میخواهی زیادش کنی، نیاور به مرکزت. ذهنت اصرار میکند ضرورت است، «پرهیز بِه» میگوید.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۵ 9️⃣6️⃣7️⃣