شاهِ جان است آن خداوندِ دل و سر، شمسِ دین
کِش مکان، تبریز شد آن چشمهٔ رَوّاق را
ای خداوندا برایِ جانْت در هَجرم مکوب
همچو گربه مینگر آن گوشت بر مِعلاق را
ورنه از تشنیع و زاریها جهانی پُر کنم
از فِراقِ خدمتِ آن شاه، من آفاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
رَوّاق: ناب و خالص، پاک
هَجر: فراق، دوری
مِعلاق: دستگیره، قَناره، هر چیزی که بدان چیزی را بیاویزند.
تشنیع: بدگویی و رسوا کردن، در اینجا سخنان گلایه آمیز و آتشین زدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میگوید که «شمسِ دین»، اگر این غزل را عمل کنیم، این فضا باز بشود، آن طاق و ایوان و شاه خودش را به ما نشان بدهد، گفتیم شرطش نااُمیدیِ ما بوده و بندگی ما بوده، اشتیاقِ ما بوده، دراینصورت زندگی، خداوند بهصورتِ یک آفتاب از مرکزِ ما طلوع میکند و این آفتاب همان از جنسِ شمس تبریزی است.
«شمسِ دین» واقعاً شمس تبریزی انسان نیست، بلکه طلوعِ خداوند از مرکز ماست، از درون ماست که هِی دارد فضا باز میشود، آسمانِ درون باز میشود، «رهِ آسمان درون است پَرِ عشق را بجنبان». و این شاهِ جانِ ما است.
آفتابِ خداوند یا زندگی یا خداوند و زندگی بهصورتِ آفتاب که از درون شما میآید بالا، این خداوندِ مرکز و عقلِ ماست. درست است؟ شاه جانِ ما او است و شمسِ دین هم است. مکانش کجاست؟ مکانش ذهن نیست. «کِش مکان، تبریز شد»، مکانش این فضایِ گشودهشده است. و «آن چشمه»، چشمهٔ آب پاک است، آبِ زندگی است، چشمهٔ خرد است، چشمهٔ عشق است، چشمهٔ صبوحی است، چشمهٔ شادیِ بیسبب است.
«کِش مکان، تبریز شد آن چشمهٔ رَوّاق را»، پس وقتی شمسِ دین یا زندگی از درونِ ما بهصورتِ خورشید میآید بالا، آن مکان دیگر ذهن نیست، بلکه فضای گشودهشده است، و ما میشویم چشمه. اما چشمهٔ منذهنی که چشمهٔ درد است، چشمهٔ تخریب است، اسمش را گذاشت امروز فُسّاق، فاسق، ایجادکنندهٔ شر، بدی. نه، این یکی چشمهٔ نابی و پاکی و خرد و اینجور چیزهاست.
و الآن میگوید ای خداوندا، ای خداوند بهخاطرِ جان خودت، من چه کسی هستم؟ من تو هستم. من را در جدایی مَکوب. نمیگوید بهخاطر من، چون اگر این شعر را میگفت بهخاطر من، دراینصورت منذهنیمان میآمد بالا. میگوید بهخاطرِ خودت، این منظورِ خودت هستی، منظور خودت است که در من بهصورت بینهایت و ابدیت جلوه کنی، بهصورت خورشید بیایی بالا، این عقل منذهنی محدودیتپرست است، تا حالا نگذاشته. من را در نظر نگیر، من عقلم نمیرسد؛ این هم یک جور تسلیم است.
ای خداوند بهخاطر جان خودت من را در جدایی مَکوب، که چه؟ که شما، «مِعلاق» یعنی قناره، درست مثل اینکه گوشت را در قناره یا یک جای بلند آویزان کنی و به گربه نشان بدهی. خب گربه که نمیتواند تا چهار متری، پنج متری بپرد. هی گوشت را میبیند میپرد، میافتد زمین دردش میآید، ما هم مثل آن هستیم.
گوشت حضور را زدهاند به قناره، از یک جایی آویزان کردند که دست ما نمیرسد و هر دفعه که ما با منذهنی میپریم بگیریم میافتیم زمین، دردمان میآید. تمام این دردها که ما میکِشیم یک همچو دردی است.
ما با منذهنی قصد میکنیم که به او زنده بشویم ضربه میخوریم، دردمان میآید، الآن میگوید که ما را مکوب بهخاطر خودت، ما هم خودت هستیم. خب این یک بینشی به ما میدهد که دوباره ما با منذهنی عمل نکنیم، دخالت نکنیم.
صبح نزدیک است، خامُش، کم خروش
من همی کوشم پیِ تو، تو، مَکوش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱)
اگر حضور را، خودت را، مثل گوشت کنی، من هم گربه، دراینصورت در این دوری، من از ناله و زاری و بدگویی جهان را پُر میکنم. همین الآن کردیم ما. «ورنه از تشنیع و زاریها جهانی پُر کنم».
و روّاق: ناب و خالص و پاک. هَجر: فراق. مِعلاق یعنی دستگیره، قناره، هر چیزی که بدان چیزی بیاویزند. تشنیع: بدگویی، رسوا کردن، در اینجا سخنان گلایهآمیز و آتشین زدن و نالیدن. تشنیع.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۴ 9️⃣7️⃣8️⃣
جامهٔ جانی که از آبِ دهانش شُسته شد
تا چه خواهد کرد دست و مِنّتِ دَقّاق را؟
آن که در حبسش از او پیغامِ پنهانی رسید
مستِ آن باشد نخواهد وعدهٔ اِطلاق را
بویِ جانش چون رسد اندر عقیمِ سرمدی
زود از لذّت شود شایسته مر اَعْلاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
دَقّاق: کوبنده، جامهشوی که جامه را میکوبد.
اِطلاق: رها کردن، آزاد کردن
عقیمِ سرمدی: نازای فطری، آن کس که طبعاً عقیم است.
اَعلاق: جمعِ عِلق به معنی انبان و هر چیز گرانبها، کنایه از حامله شدن.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دَقّاق یعنی رختشو، جامهشو. اِطلاق هم یعنی رهایی، رها کردن، آزاد کردن. «عقیمِ سرمدی» یعنی نازای فطری، آن کسی که طبعاً عقیم هست یا الیالابد عقیم است. این همین منذهنی است، تعریف منذهنی است. «اَعلاق» بهمعنی در اینجا حامله شدن هست. میدانید عقیم یعنی نازا.
پس منذهنی نازا است، یعنی یک عمر نازا بوده. از ابتدا که انسان منذهنی درست کرده، منذهنی خلاق نبوده. ما بهعنوان منذهنی نمیتوانیم زندگی بزاییم، عشق بزاییم، خلاق باشیم، یک چیزی درست کنیم که از داخلش بوی درد نیاید، بوی نیکی بدهد، بوی زیبایی بدهد. چیز زیبا منذهنی نمیتواند خلق کند، بله؟
میگوید آن لباس جانی که از آب دهان او شسته شد، بعضی نسخهها هست «آبِ وصالش شسته شد». «جامهٔ جانی که از آب وصالش شسته شد». هر کدام را شما میپسندید. ولی «آبِ دهان» یعنی از عشق و حرفی که، خردی که از طرف زندگی میآید. لباس جان ما آلوده به همانیدگی است. وقتی فضا را باز میکنیم، با آب دهان زندگی، خداوند شُسته میشود، این انسان دست و منّت رختشوی را چرا بکشد؟
رختشوی چه کسی هست؟ منهای ذهنی بیرون. «دَقّاق» رختشوهای قدیم بودند که میآمدند لباس را خیس میکردند با یک چوب میزدند که مثلاً این تمیز بشود. امروزه هم برای اینکه جامهٔ جان را بشویند، انسانها را کتک میزنند. منظور کتک این است که درد میدهند، میکوبند. هر دفعه که ما واکنش نشان میدهیم، به درد میآییم، میرنجیم، حسادت میکنیم، میکوبیم.
میگوید اینطوری نمیتوانند که جامهٔ ما را بشویند تمیز کنند. منهای ذهنی بیرون براساس اینکه ما منطبق بشویم با یک سری باورها و فکر میکنیم اگر منطبق بشویم، هماهنگ بشویم با آن باورها، واقعاً جامهٔ جانمان شسته میشود، این غلط است، درنتیجه میکوبند. این کوبیدن، تنبیه کردن انسانها هم هست. ما انسانها را تنبیه میکنیم، میگوییم چرا بیدینی میکنید؟ چرا مثلاً فلان کار را میکنید؟
میگوید جامهٔ جان را فقط او میشویَد با فضاگشایی. عرض کردم در آخرسر هم میگوید این «مِخراقِ» ما، این بزرگوار، این بخشنده، خداوند، خوشاخلاق است. هر موقع شما خوشاخلاق میشَوید، از جنسِ او میشوید، او به شما میتواند کمک کند. بداخلاق میشَوید، نمیشود.
جامهٔ جانی که از آبِ دهانش شُسته شد
تا چه خواهد کرد دست و مِنّتِ دَقّاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
دَقّاق: کوبنده، جامهشوی که جامه را میکوبد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
تازه منهای ذهنیِ بیرون که آن بالا هستند میخواهند ما را بِشویند منّت هم میگذارند، ولی میکوبند، مثل آن لباسشوییها. امروز لباس داخل رختشویی میاندازند، میگرداند با کفِ صابون و آب و اینها، درست میشویَد. قدیم با آب آلوده میشستند، لباس را میگذاشتند روی سنگ هِی میزدند. در دهات و اینها این کار را میکردند که مثلاً جامه یا لباس تمیز بشود. خب این سببِ فرسودگی لباس میشد، بگذاری آنجا با چوب بزنی. انسان را بگذاری کتکش بزنی تا تبدیل به حضور بشود. توجه کنید این رسمِ منذهنی است.
شما الآن به دنیا نگاه کنید، ما داریم به همدیگر درد میدهیم، برای هم مسئله ایجاد میکنیم، مانع ایجاد میکنیم که دیگران نتوانند زندگی کنند، دشمن میسازیم، دشمنی میکنیم، مآلاً درد ایجاد میکنیم تا کمک کنیم انسانها به خداوند زنده بشوند. تازه منّت هم میگذاریم. حواسمان نیست که جامهٔ جانِ ما باید با آب دهانِ او، با مرکزِ عدم، با فضاگشایی شسته بشود.
و الآن میگوید:
9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۲ 9️⃣7️⃣8️⃣
و این چند بیت را میخوانم:
پهلویِ شه آمدهای، مات شو
ماتِ منی، ماتِ منی، ماتِ من
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۱۱۱)
ما در ذهن آمدهایم پهلوی شاه، پهلوی خداوند، همینکه فضا را باز میکنیم با او یکی میشویم. پس نسبتبه منذهنی باید مات بشویم، عقل را باید قربان کنیم. «ماتِ منی، ماتِ منی، ماتِ من»، یعنی خداوند را بهصورت عدم میآوریم مرکزمان و مات او میشویم. به او نگاه میکنیم، «خفته از احوال دنیا روز و شب». وقتی او را میبینیم، که ذهن نمیتواند خودش را هُل بدهد به مرکز ما، مات او شدیم. و
صبح نزدیک است، خامُش، کم خروش
من همیکوشم پیِ تو، تو مَکوش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱)
ما متوجه این بیت شدیم الآن با آن سه بیتی که خواندم. صبح کِی باز میشود؟ وقتی شما ناامید بشوید. توجه کنید، این ناامیدی، ناامیدی منذهنی نیست ها! منذهنی ناامید میشود میگوید نمیشود کاری کرد، پژمرده میشود، غصه میخورد، از بین میرود، دچار جبر میشود. شما بهعنوان نیروی زندگی میگویید که من با عقل منذهنی نمیخواهم کار کنم، من اگر خودم با منذهنی کار نکنم، خاموش باشم و فضا را باز کنم او کار کند، صبح الآن باز میشود. و
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۶۸)
بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این بیت هم کار میکند اینجا. به هر جهتِ فکری رفتیم، یعنی هر چیزی را که ذهنمان نشان میداد آوردیم به مرکزمان، دیدیم به درد ختم شد. بله، پس بنابراین پیغام چه بوده؟ که برگرد دوباره به بیجهات، برگرد به بیفرمی، برگرد مرکز را عدم کن. ولی خب ما مرکز را عدم کنیم بهنظر میآید بیعقل شدیم، ولی شما الآن با این ابیات مولانا فهمیدهاید که همین عقل منذهنی شما بوده که این بلاها را سر شما آورده. چیزی که این منذهنی بهوجود میآورد برای سوزاندن است.
و این سه بیت را برایتان میخوانم:
عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ
بر هزاران آرزو و طِمّ و رِمّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۸)
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۹)
جَوجَوی، چون جمع گردی ز اِشتباه
پس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۹۰)
طِمّ: دریا و آب فراوان
رِمّ: زمین و خاک
(منظور از طِمّ و رِمّ در اینجا، آرزوهای دنیوی است.)
جَوجَو: یک جو یک جو و ذرّه ذرّه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«طِمّ و رِمّ» یعنی چیزهای کوچک و بزرگ، آرزوهای دنیوی. جَوجَو یعنی یک جو یک جو، ذرّهبهذرّه، درواقع «جُوجُو» هست.
پس هشیاری ما، زندگی ما تقسیم شده به هزاران چیز کوچک که اینها آرزوها و خواستههای ما هستند که ذهن تعریف کرده، که ما فکر میکنیم به آنها برسیم زندگی شروع میشود. با هر چیزی که همانیده شدیم، زندگی ما در آنجاها هست، به تله افتاده، به حبس افتاده. الآن میگوید به عشق، با فضاگشایی و مرکز را عدم کردن به کمک زندگی، که همین که الآن در آن سه بیت گفت، مهم است بدانید.
طاق و ایوانی بدیدم، شاهِ ما در وی چو ماه
نقشها میرُست و میشد در نهان، آن طاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
رُستن: روییدن، ظاهر شدن، پدید آمدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
همینطوری گفت یک مشتاقان یک در دیدهاند که بسته است، ناامید هستند پشت آن در. توجه کنید البته به بیت، بیت اجزایی دارد. من بیاورم این بیت را، مهم است آن اجزا را شما توجه کنید.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۰ 9️⃣7️⃣8️⃣
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط
که: بگویید از طریقِ انبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)
اگر شما به این انبساط عادت کنید، دراینصورت چشمتان به شاه بیفتد هرچه که قبلاً تولید شده این میرود. برای همین میگوید که «نقشها میرُست و میشد».
یعنی شما اسمتان را هرچه میخواهید بگذارید، اسم دارید، میگویید این دارد آدم جدید متولد میشود، آدم جدید متولد میشود. نمیگویید این خیلی خوب است دیگر بس است، الآن متولد شدم دیگر از این بهتر نمیشود! نه، از آن بهتر هم میشود و دارد زندگیْ شما را تغییر میدهد، شما نمیگویید بس است، شما بسنده نمیکنید. چرا؟ برای اینکه ناگهان چشم عدم شما میافتد به شاه، و این شاه «خوباخلاق» است. «ماه» هم هست، هم روشنی دارد، هم به شما خرد میدهد، هم عشق میدهد، هم اخلاقش خوب است، هیچ موقع شما را تنبیه نمیکند، با ملایمت با شما رفتار میکند. زندگی را دارد میگوید، طرز یکی شدن ما با خداوند را دارد میگوید.
این بیت را هفتهٔ گذشته داشتیم:
چون درستیّ و تمامی شاهِ تبریزی بدید
در صفِ نقصان نشستست از حیا مثقالها
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۵)
مثقال: واحدِ وزن، کنایه از ناچیزی و بیمقداری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وقتی فضا باز میشود بهدرستی، حقیقتاً و به تمامی، شمس تبریزی میآید از مرکز انسان بالا، یعنی زندگی خودش را نشان میدهد، موقتاً میمیرد آدم به منذهنی، یکدفعه میبینید که مثقالها، همانیدگیهای ما و نیروی همانش که خودش را هُل میداد به مرکزِ ما، اینها میروند در صفِ نقص مینشینند، تو نیا دیگر، نه.
یعنی قبلاً هر چیزی که ذهن جذاب به ما نشان میداد، اینها از ارزش میافتند و نمیتوانند بیایند به مرکزِ ما از حقارت، «مثقال» میشوند، وزن کمی پیدا میکنند در مقایسه با خودِ زندگی، خداوند، شاه.
این ابیات هم باز هم خیلی مهم است، الآن دارم میخوانم:
چون بدید آن شاهِ ما بر دَر نشسته بندگان
وآن در از شکلی که نومیدی دهد مُشتاق را
شاهِ ما دستی بزد، بشکست آن دَر را چنانک
چشمِ کس دیگر نبیند بند یا اَغْلاق را
پارههایِ آن درِ بشکسته سبز و تازه شد
کآنچه دستِ شه برآمد، نیست مر اِحراق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
اَغلاق: جمعِ غَلَق بهمعنی قفل و چفت و کلون. اِغلاق: بستن، دربستن
اِحراق: سوزاندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اَغلاق جمعِ غَلَق است، بهمعنی قفل و چِفت و بست و اینجور چیزها. اِحراق یعنی سوزاندن. مُشتاق: کسی که اشتیاق دارد. اَغلاق: جمعِ غَلَق بهمعنی قفل و چفت و کلونِ در. اِغلاغ یعنی بستن اگر بخوانیم. اِحراق یعنی سوزاندن.
این بیت خیلی مهم است. «چون بدید آن شاهِ ما»، یعنی وقتی خداوند، زندگی، متوجه میشود که ما با منذهنی کاری نمیکنیم و ناامید شدهایم که منذهنی میتواند کاری بکند. انسان باید یک جایی ناامید بشود، نه که کار نکند، به اینکه تلاش با منذهنی فایده ندارد، شما باید به این برسید، آن موقع است که سرش بریده میشود. شما باید این عقلی را که ذهن نشان میدهد و از همانیدگیها میآید، این را در «صفِ نقصان» و کمبود بنشانید.
«چون بدید آن شاهِ ما»، یعنی وقتی خداوند دید ما بندگان با فضاگشایی با منذهنی کاری نمیکنیم بر درِ او نشستهایم و در هم بسته است، «وآن در از شکلی که نومیدی دهد مُشتاق را»، و این در هم یک شکلی دارد که مشتاقان را ناامیدی میدهد، یعنی مشتاقان میگویند ما مشتاق هستیم به تو زنده بشویم، با منذهنیمان که نمیتوانیم کاری کنیم، اینجا نشستهایم کاری نمیکنیم منتظر عنایت شما هستیم، ولی مشتاق هستیم. این را میفهمیم، میدانیم، آگاه هستیم و رعایت میکنیم که اگر با منذهنیمان کاری بکنیم این بیادبی است، این به نتیجه نمیرسد و این را چندین سال است آزمایش کردهایم. این بیت اینها را میگوید.
خلاصهاش این است که شما باید به یک جایی برسید که قبول کنید، شناسایی کنید که با عقل منذهنی نمیتوانید به خداوند زنده بشوید و دیگر آن را بهکار نبرید. این همین قربانی کردنِ عقلتان است. و میگویید که این دست خداوند است، دست من نیست. و خیلی سخت است آدم به آنجا برسد.
نمیدانم باید شما چکار بکنید که شما که میگویید من میدانم، از اول من میدانم و پندار کمال دارید و ناموس دارید، اگر به شما بگویند نمیدانید، اگر به شما بگویند شما خودتان میکنید، ناراحت میشوید، اگر به شما بگویند درست نمیبینید چون با عینک همانیدگیها میبینید، به شما برمیخورَد و برمیخورَد هم قهر میکنید میروید، دیگر کی شما از عقلتان ناامید میشوید؟!
برای همین است که در بیتهای قبل گفت اگر عنایت ابراهیم دستگیر باشد، یعنی شاید هر کسی باید یک مدتی کار کرده باشد.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۸ 9️⃣7️⃣8️⃣
سَر بُرون کن از دریچهٔ جان، ببین عُشّاق را
از صَبوحیهای شاه، آگاه کن فُسّاق را
از عنایتهایِ آن شاهِ حیاتانگیزِ ما
جانِ نو دِه مر جِهاد و طاعت و اِنفاق را
چون عنایتهایِ ابراهیم باشد دستگیر
سر بُریدن کَی زیان دارد دلا اسحاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
میبینید در این سه بیت میگوید که سر را از روزنِ جان بیرون کن یعنی به ذهن نگاه نکن، عاشقان را ببین که اینها در حال ارتعاش به زندگی هستند، ارتعاششان را بگیر و خودت به زندگی ارتعاش کن و به آنهایی که منذهنی دارند و درد ایجاد میکنند با ارتعاش تو آگاه بشوند که خداوند این لحظه «مِی» میدهد، شادی بیسبب میدهد، خلاقیت میدهد، عشق میدهد و اینها عنایتهای خداوند است. عنایتهای خداوند همیشه زندگیانگیز است. به این ترتیب تو به تلاش خودت و عبادت خودت و بخشیدنِ خودت جانِ تازه میدهی، یعنی با هشیاری جدید، هشیاری حضور این کارها را انجام میدهی.
به این ترتیب عنایتهایِ خداوند پشتت است. پس بنابراین گذاشتن عقل منذهنی به کنار برای تو هیچ زیان ندارد. و این شبیه این است که اسحاق یا اسماعیل قانع شده بود، چون ابراهیم پشتش است حتی سرش را بِبُرد.
در اینجا هم گفتیم، سر بریدن یعنی سرِ منذهنی را بریدن، قربانی کردن منذهنی برای زنده شدن به بینهایت خداوند. و این باید صورت بگیرد، یک جایی شما باید از عقل منذهنی بِبُرید.
سه بیت بعدی، حالا، همین ورزش اصلی ماست:
طاق و ایوانی بدیدم، شاهِ ما در وی چو ماه
نقشها میرُست و میشد در نهان، آن طاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
رُستن: روییدن، ظاهر شدن، پدید آمدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر آن کارها را کردیم، دراینصورت یک طاقی دیدم، طاق همان بنای قوسیشکل است، آنجا میگوید یک ایوانی بود شاه ما نشسته بود، شاه یعنی خداوند. پس وقتی فضا باز شد، این آسمان درون همان «طاق» است، «ایوان» هم جایی است که میگوید زندگی نشسته، حالا این را به چه صورت توصیف میکند، شما توجه کنید، این فرآیند تبدیل است، چهجوری از منذهنی به خداوند تبدیل بشویم.
یک شرایطی را اول پیشنهاد کرد که شما از «دریچهٔ جان» نگاه کنید متکی میشوید به عقل زندگی و خداوند، دراینصورت فضا باز میشود. در این فضای بازشده شما یک طاقی میبینید، یک ایوان، که شاهِ ما که خداوند است مثل ماه میدرخشد، هم زیباست هم نور دارد و هم عقل دارد، همهچیز دارد.
و بعد چه میشد؟ یکدفعه متوجه میشویم که بهطور نهانی، که این چشم حسی ما نمیبیند، نقشها از او میروید و میرود، میروید میرود. یعنی ما داریم تبدیل میشویم.
«آن طاق را» یعنی آن آسمان را، یعنی وقتی آسمان درون باز میشود، من صورتهای مختلف پیدا میکنم. چه کسی انجام میدهد؟ آن طاق، آن آسمان. در آنجا چه کسی است؟ خود شاه.
پس این فرآیند تبدیل است، وصل شدن است. همین بیتهایی که تا حالا خواندیم برای این کار کافی است، این ورزشِ اصلی ماست. این نشان میدهد که شما واقعاً تشخیص دادید، شناسایی کردید و این فضا در درون شما گشوده شد. و الآن شمایِ جدید هی دارد زاییده میشود، هی ایجاد میشود و میرود، یعنی شما مرتب شکل عوض میکنید. چه کسی عوض میکند؟ خود زندگی. تا حالا چه اشتباهی کردیم؟ تا حالا با منذهنیمان جهاد و عبادت و انفاق را کردیم. الآن یکی دیگر دارد انجام میدهد. چرا؟ چرا؟ برای اینکه سر منذهنی را بریدیم.
شما فهمیدید که عقل منذهنی در این کار به درد نمیخورد. امروز بیت خواندیم دوباره که بهعنوان نرمش، شما سببسازی نکنید. گفت از سببسازی شما بهوجود نمیآید، به این ترتیب بهوجود میآید.
«طاق و ایوانی بدیدم» میبینید این بیت چهارم است. نشان میدهم دوباره:
چون عنایتهایِ ابراهیم باشد دستگیر
سر بُریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
«چون عنایتهایِ ابراهیم باشد دستگیر»، عنایتهای ایزدی الآن دستگیرِ ماست ما هم به آن اعتماد کردیم، سرِ منذهنی را بریدیم، ذهنمان نمیآید به مرکزمان، و ما همان اسحاق هستیم که هی مرتب داریم عوض میشویم، یا اسماعیل هستیم.
«نقشها میرُست و میشد در نهان، آن طاق را»
9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۶ 9️⃣7️⃣8️⃣
داریم راجعبه «صبوحیهای شاه» صحبت میکنیم، گاهی اوقات مولانا میگوید عنایت، گاهی اوقات میگوید رحمت، ولی در این سه بیت میگوید که «رحمت اندر رحمت است»، رحمت پشتسرهم است و حتی در این غزل میگوید «پشتِ پا بر پشتِ پا» یعنی پیدرپی. حالا ببینیم آیا در زندگی شما وجود دارد؟ اگر رحمت ایزدی در زندگی شما وجود ندارد یا قطع شده، باید بدانید چرا قطع شده.
هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد
هر کجا پستی است، آب آنجا دَوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۹)
آبِ رحمت بایدت، رُو پست شو
وآنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۰)
رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر
بر یکی رحمت فِرو مآ ای پسر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۱)
فِرو مآ: نَایست
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس هر کسی در این لحظه بین ما هست میگوید من واقعاً دردی دارم، منذهنی دارم، کمک خداوند را لازم دارم، باید فضاگشایی کنم، دوای زندگی آنجا میرود. و هر کسی بلند نمیشود بهعنوانِ منذهنی برتر از دیگران بشود، درنتیجه پست میشود، صفر میشود، منذهنیاش خیلی کوچک میشود در این لحظه، آب هم آنجا میرود، آب زندگی، کما اینکه آب وقتی جاری میشود هرجا گودی است آنجا میرود.
میگوید اگر آب رحمت، آب حیات ایزدی را میخواهی، برو نسبتبه منذهنی کوچک بشو، آن موقع این صبوحیهای شاه را در این لحظه بخور «وآنگهان خور خمر رحمت» ایزدی را مست بشو. این «رحمت اندر رحمت» است، رحمت پشتِسرِهم است، لحظهبهلحظه.
وقتی فضا را باز میکنیم، منذهنی کوچک میشود. یادمان باشد هرجا بداخلاق میشویم، واکنش نشان میدهیم، خشمگین میشویم، میترسیم، میرنجیم، ایراد میگیریم، انتقاد میکنیم، عیب میبینیم، قضاوت میکنیم، مقاومت میکنیم، آب رحمت قطع میشود. آن موقع زهرِ منذهنی، حالا زهر زندگی بگوییم از طریق منذهنی جاری میشود.
اما اگر فضاگشا باشیم لحظهبهلحظه، رحمت پس از رحمت، عنایت پس از عنایت، صبوحیهای شاه یکی پس از دیگری میآید الیٰ آخر. بنابراین به یک رحمت، به یک دفعه یا دو دفعه برای مدت کوتاهی بسنده نکن ای پسر.
و شما نظر زندگی را میدانید. زندگی به ما میگوید که من به کارهای اشتباهِ گذشتهٔ تو اصلاً نگاه نمیکنم. شما فرض کنید که اشتباهات گذشتهٔ شما بخشیده شده، خداوند به ما میگوید. فقط کافی است این لحظه بخواهی و فضا را باز کنی. داریم راجعبه چه چیزی صحبت میکنیم؟ بیت اول، که گفت:
سر بُرون کن از دریچهٔ جان، ببین عُشّاق را
از صَبوحیهای شاه، آگاه کن فُسّاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
صَبوحی: نوشیدن شراب در بامداد
فُسّاق: جمعِ فاسق، بدکاران، بیهودهکاران
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فُسّاق فکر میکنند خداوند بخیل است یا به بعضیها میدهد، به بعضیها نمیدهد، آنها بدشانس هستند، مردم نمیگذارند، یک عدهای باعث شدهاند که رحمت ایزدی به آنها نرسد، اینها همه غلط است، تقصیر خودمان است.
و از زبان زندگی میگوید:
لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۹)
ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا
از کَرَم، این دَم چو میخوانی مرا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۶۰)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی من به بیوفاییهایِ گذشتهٔ تو که هِی خشمگین شدی منذهنی را بالا آوردی، الآن هم شده شصت سالَت، هفتاد سالَت، اصلاً نگاه نمیکنم، من رحمتم را میفرستم برای اینکه رحمتم پُر است. منِ خداوند دائماً به رحمت و عنایت میتَنم، اصلاً کار من کمک به تو است، هر لحظه قبول کنی من کمک میکنم. من به عهد بدِ تو که به اَلَست وفا نکردهای الآن هم شده هفتاد سالَت نگاه نمیکنم، من رحمتم را میبخشم، از چه؟ از کَرمِ خودم. به کار تو که نگاه نمیکنم، فقط میگویم تو بگیر، که نمیگیری.
اگر این دَم بخوانی مرا یعنی فضاگشایی کنی که معادل خواستن است، که چشمت را از آن چیزی که ذهنت نشان میدهد ببندی، من از کَرَم به تو رحمتم را میدهم، کمکم را میکنم. و:
9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۴ 9️⃣7️⃣8️⃣
حکمِ حق گُسترد بهرِ ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)
بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هر اتفاقی میافتد باید منبسط بشوید، فضا را باز کنید، پذیرش اتفاق این لحظه قبل از قضاوت تا ببینید که از زندگی چه راهحلی میآید.
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ المَنون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵)
رَیْبُ المَنون: حوادثِ ناگوار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما میدانید عقل منذهنی بعضی موقعها موفق میشود، بعضی موقعها سرنگون میشود، شما تا حالا این را کاملاً تجربه کردهاید. در کارهای مادی بیرونی که تا حالا ذهنتان میآمده به مرکزتان با سیستم عقل منذهنی که وقتی ضرر میبینم واکنش نشان بدهم، بترسم، عصبانی بشوم، همین سیستم بعضی موقعها شما را موفق کرده، بعضی زمین زده بعضی موقعها، سرنگون شده، اما هیچ موقع ایمن از اتفاقات بد و ناگوار نبودهاید، ایمن از درد نبودهاید. هر موقع با منذهنی عمل کردید درد و خرابکاری ایجاد کردید.
«رَیْبُالْمَنون» کُلِ سیستم خرابکاری و آسیبزنندگی منذهنی است. اصلاً منذهنی مخرب است، اسمش همین «رَیْبُالْمَنون» است که هر کاری میکنیم ما به تخریب، به درد ختم میشود تا شک ما برطرف بشود که ما از جنس خدا هستیم و باید به او زنده بشویم. چقدر باید ناراحتی بکشیم که بفهمیم که این موفقیت منذهنی که ما میگوییم موفق شدم بهدرد نمیخورد، همراه با درد بوده برای ما و حوادث ناگوار و این بیت را زیاد خواندهایم، این دو بیت را البته:
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار
دور کن آلت، بینداز اختیار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۵۰)
اِتَّقُوا: تقوا پیشه کنید، پرهیز کنید.
زینهار: برحذر باش، کلمهٔ تنبیه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ببینید در منذهنی ما یک چیزی یاد گرفتیم، میگوییم «اختیار»، من میتوانم انتخاب کنم و شما میدانید هر اختیاری، هر انتخابی به درد ختم میشود. میگوید اختیار برای کسی است که مرکزش عدم باشد. کسی که فضا را باز کرده، مرکزش عدم است، صاحب خودش است. اگر یک چیز بیرونی او را وسوسه میکند، نمیرود فوراً آن را بیاورد بگذارد مرکزش، درنتیجه در فضای پرهیز زندگی میکند.
هر کس در فضای پرهیز، «اِتَّقُوا» زندگی میکند، یعنی میداند که قدرت این را دارد چیزها را به مرکزش نیاورد، او میتواند اختیار داشته باشد، انتخاب کند، اما اگر حافظِ خودش نیست، اختیار خودش دست خودش نیست، چیزهای بیرونی میکِشند او را بهسمت خودشان، چیزهای بیرونی میتوانند خودشان را وارد ذهن شما بکنند و وارد مرکز شما بکنند، دراینصورت باید این انتخاب را، قدرت انتخاب را بیرون بیندازی و آدمی مثل مولانا را، دیدهبان را بیاوری وسط بگویی که فعلاً تا زمانی که این فضا باز نشده، من صاحب خودم نشدم به حرف مولانا گوش میکنم، ببینم مولانا چه میگوید.
و شما همین هزار، دو هزار بیت از مولانا بدانید، خواهید فهمید چه میگوید. در موارد مختلف به شما کمک میکند که انتخاب خودتان را داشته باشید و:
از همه اوهام و تصویرات، دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۴۶)
پس الآن دیگر فهمیدیم وقتی گفت «سَر بُرون کن از دریچۀ جان، ببین عُشّاق را»، یعنی هر وهمی که به ذهن ما میآید به مرکز ما نمیآید. این لحظه نور، این لحظه نور، این لحظه نور یعنی هشیاری زندگی. پس هیچ تصویرسازی، هیچ وهمِ ذهنی مرکز من نمیآید. درست است؟
9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۲ 9️⃣7️⃣8️⃣
شرط، تسلیم است، نه کارِ دراز
سود نَبْوَد در ضَلالت تُرکتاز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۲۳)
من نجویَم زین سپس راهِ اثیر
پیر جویم، پیر جویم، پیر، پیر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۲۴)
ضَلالت: گمراهی
اثیر: آسمان، کُرۀ آتش که بالای کُرۀ هواست؛ در اینجا مراد هشیاریِ جسمی است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
و شرط این است که در این لحظه ما فضا را باز کنیم. «تسلیم» پذیرش اتفاق این لحظه است قبل از قضاوت و رفتن به ذهن که ما را از جنس هشیاری اولیه میکند، همان هشیاریای که قبل از ورود به این جهان ما داشتیم. شرطِ کار این است که ما موفق بشویم، نه اینکه در منذهنی برویم مشغول بشویم، خرابکاری کنیم مثل فُسّاق. بنابراین در تاریکی ذهن اسبدوانی کردن، تندتند کار کردن، تندتند حرف زدن شرط موفقیت نیست.
بنابراین من بعد از این راهِ ایجاد درد را، که گفت فُسّاق میجویند، نمیجویم. «من نجویَم زین سپس راهِ اثیر»، من نیروی زندگی را نمیگیرم، این شراب صبوحی را نمیگیرم به درد تبدیل کنم. «اثیر» یعنی کرۀ آتش، یعنی ایجاد درد کردن. «من نجویَم زین سپس راهِ اثیر»، پس چکار میکنم؟ «پیر جویم، پیر جویم، پیر، پیر». پیر مولانا است. امین میآیم سوی اهلِ راز.
کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن، هی پیر خَر، ای پیرِ خَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۲۰)
غیرِ پیر، استاد و سرلشکر مباد
پیرِ گردون نی، ولی پیرِ رَشاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۲۱)
پیرِ گردون: شخصی که با گذرِ روزگار پیر و سالمند شده باشد، پیرِ تقویمی
رَشاد: هدایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید که این فکر و عمل منذهنی بهدرد نمیخورد، جز درد نتیجه ندارد. «کار و باری که ندارد پا و سر»، ترک کن، برو پیر بخر، ای پیرِ خر، یعنی اگر سِنت هفتاد سال، هشتاد سال هم هست، اگر منذهنی داری، جزو فُسّاق هستی، برو پیر بخر، برو زیر چتر مولانا.
بعد میگوید غیر از پیر، در این مورد مولانا، «استاد و سرلشکر مباد». غیر از اهلِ راز، که در این مورد مولانا است، هیچکس استاد و سرلشکر ما نیست.
«پیرِ گردون نی»، نه کسی که هشتاد نود سالش است، بلکه پیرِ خِرد، پیرِ عشق. یک آدم دهساله که به عشق زنده است بهتر از یک آدم هشتادساله که اهل فِسق است و همهویتشدگی است میداند، او بیشتر ما را راهنمایی میتواند بکند. «پیرِ گردون نی»، یعنی پیرِ سالها نی، پیر رَشاد، پیر هدایت. شما باید آن پیر را پیدا کنید.
خوب پیدا کردیم الآن، مولانا پیر است، واقعاً راهنمایی کرده ما را، همین یک غزلی که امروز میخوانیم، اگر درست دقت کنید، برای شما کافی است. این غزل را اینقدر شما بخوانید، این را گفتم ابیات نرمشی است داریم میخوانیم که شما یک نرمش کنید، باز بشوید، نرم بشوید که غزل را بپذیرید. درست است؟
پیرِ گردون: شخصی که با گذرِ روزگار پیر و سالمند شده باشد، پیرِ تقویمی.
رَشاد یعنی هدایت.
و همینطور میدانید:
جمله قرآن هست در قطعِ سبب
عِزِّ درویش و، هلاکِ بولهب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۲۰)
توجه کنید که ما به سببسازی در ذهن عادت کردهایم. ذهن یک سیستم همانیده و شرطیشده است که در آنجا یاد گرفتیم چه چیزی سبب چه چیزی میشود؟ پس هر چیزی که ذهن نشان میدهد سبب است. مثلاً وقتی پول شما کم میشود، این یک وضعیتی است که سبب است، ممکن است الآن ناراحت بشوید شما، عصبانی بشوید، برنجید، آشفته بشوید، واکنش نشان بدهید، چون پولتان کم شده. از کجا میآید؟ از درون ذهن میآید. شما یاد گرفتید وقتی پول آدم کم میشود، باید بالا پایین بپرد، چون با آن همانیده است. درست است؟
میگوید همۀ درسهای قرآن این است که این ذهن را که سبب است، آن را نیاورد مرکز، بلکه فضاگشایی کند. همۀ درس قرآن برای این است که این سبب بزرگی و «عِزِّ درویش» است، درویش کسی است که مرکزش عدم است و «بولهب» که پدر آتش است، پدر درد است، کسی است که مرکزش را جسم میکند.
کسی که سبب را میآورد به مرکزش این جاهل است، درد ایجاد میکند. پس اگر یکی میگوید این درس را یاد گرفته، ذهنش را نمیآورد مرکزش، درنتیجه درویش میشود، مرکزش عدم میشود و میداند که اگر جسم را بیاورد، درد ایجاد میکند و خواهد سوخت.
چشم بندِ خلق، جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب، ز اصحاب نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۱۳)
«چشم بندِ خلق، جز اسباب نیست»، اسباب همین است، اسباب چیزی است که ذهنمان نشان میدهد، وقتی میآید مرکزمان چشم ما را میبندد. هر کسی که بر سبب یعنی آن چیزی که ذهنش نشان میدهد میلرزد، واکنش نشان میدهد، خشمگین میشود، میرنجد، این آدم جزو اصحاب خداوند نیست، دوست خداوند نیست.
شما میبینید که همهمان بر سبب میلرزیم، با سببها کار میکنیم، در ذهن سببسازی میکنیم، میخواهیم ببینیم که آیا از سببسازی میتوانیم بیرون بپریم؟ شما باید مرکز را عدم کنید، سببسازی سلطان را ببینید.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۰ 9️⃣7️⃣8️⃣
خفته از احوالِ دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیبِ رب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۹۳)
تقلیب: برگردانیدن، واژگونه کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وقتی شما فضا را باز میکنید، از احوال دنیا که ذهن نشان میدهد و میخواهد شما را تحریک کند، میخوابید، غافل میشوید. درنتیجه قلمی میشوید در دست خداوند که زندگی شما را مینویسد، بگذارید او بنویسد، مانند قلم در پنجهٔ برگردان خداوند. از احوال دنیا که ذهن نشان میدهد میخوابید و مانند قلم در دست خداوند میشود دل شما، که زندگی شما را مینویسد.
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹)
مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما میگویید ذهنم این لحظه یک چیزی را نشان میدهد، تا حالا فکر میکردم این جدی است، مهم است، این را میآوردم مرکزم، پس از این نگاه نمیکنم به آن، نگاه به این فضای گشودهشده که دریچهٔ جان است میکنم. پس به کسی یا چیزی که ذهنم نشان میدهد نگاه نمیکنم، چون جدی نیست و اگر هم بکنم، اطراف آن فضا باز میکنم، او بهانهای است برای دیدن خود زندگی، وصل شدن به زندگی. پس هر چیزی که ذهنتان بنابه «قضا و کُنفَکان» الآن نشان میدهد، بهانهای است برای وصل شدن به زندگی، به خداوند، این را عمل کنید.
صورتی را چون به دل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴)
این را هم میدانید، هر کسی صورتی را که ذهنش نشان میدهد بهصورت فکر، میآورد به مرکزش و از طریق آن میبیند، از پشیمانی آخرش دَه میدهد، یعنی دچار انزجار میشود، متنفر میشود، اینقدر درد بهوجود میآورد.
پس معنی «فُسّاق» را فهمیدید. علت اینکه ما فاسق شدیم، بدکار شدیم، خرابکار شدیم، این است که در مرکز ما جسمهای فکری وجود دارد که این جسمهای فکری مربوط به چیزهای بیرونی است. شما هیچ صورتی را که ذهنتان نشان میدهد نباید بیاورید مرکزتان.
و این هم دیدهاید که اگر بیاورید، اگر صورت ذهنی را بیاورید مرکزتان کور و کر میشوید و این شعر را درست است که عربی است، خیلیخیلی مهم است، حفظ کنید:
حُبُّکَ الْاَشْیاء یُعْمیکَ یُصِمّ
نَفْسُکَ السَّودا جَنَتْ لا تَخْتَصِم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۲۴)
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند. با من ستیزه مکن، زیرا نفسِ سیاهکارِ تو چنین گناهی مرتکب شده است.»
«حُبُّکَ الْاَشْیاء» یعنی عشق ورزیدن به اشیا. عشق ورزیدن به اشیا یعنی آوردن آنها به مرکز. «عشقِ تو به اشيا تو را كور و كر میکند،» معنی این بیت است، «با من ستیزه مکن،» با من دعوا نکن، «زیرا نفسِ سیاهکارِ تو،» یعنی منذهنی فاسق تو، «چنین گناهی مرتکب شدهاست.»
یعنی هر خرابکاری که پیش آمده که ما دیگران را ملامت میکنیم تو کردی، میگوید که به این علت است که مرکزت جسم بوده، عاشق جسم بودی، این بلا سرت آمده، دیگران را ملامت نکن. و حدیث است این:
«حُبُّکَ الْاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند.»
🌴(حدیث)
توجه کنید، این از دهان حضرت رسول درآمده، چطور مسلمانان به این توجه نمیکنند؟ عاشق چیزهای اینجهانی هستند. توجه کنید اشیا هر صورتی است که ذهن نشان میدهد، مثل قدرت، قدرت سیاسی، اقتصادی، مثل پول، مثل یک آدم، اینها شیء هستند.
هر چیزی که ذهن نشان میدهد شیء است، چیز است. هر چیزی که شما میتوانید از طریق شنیدن، دیدن یا حتی تجسم ذهنی تصور کنید، اسمش شیء است یا چیز است. میگوید اگر آن بیاید مرکزت کور و کر میشوی و شروع میکنی به خراب کردن زندگیات و چون کور و کر هستی، نمیبینی که خودت داری خودت را خراب میکنی، زندگیات را خراب میکنی.
و منذهنی ابزار دارد. یکی از ابزارهایش ملامت است. یکی دیگر حس عدم مسئولیت است. پس بنابراین میگوید من مسئول نیستم. منذهنی مرتب میگوید من مسئول هشیاریام در این لحظه نیستم، تو کردی، تو میخواستی این حرف را نزنی من عصبانی نشوم.
نه، امروز فهمیدیم از دریچهٔ جان بیرون را نگاه میکنید، شما مسئولیت کیفیت هشیاریتان را در این لحظه دارید. شما مسئولیت این را دارید که این لحظه معشوق را ببینید، یعنی خداوند را ببینید، بنابراین از رحمت ایزدی که پشتسرهم میآید فیض ببرید، از شادی زندگی برخوردار بشوید، از آرامش او برخوردار بشوید. نمیشوید، تقصیر شماست. علتش این است که مرکزتان جسم است.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۸ 9️⃣7️⃣8️⃣
پس باید جان نو بدهید، ببینید که این سهتا کار را چهجوری انجام میدهید شما؟ منذهنیتان انجام میدهد؟ شما انفاق میکنید، انفاق یعنی بخشش پول، وقت، تمرکز، عمل، کمک به مَردم، حتی بخشش به خود، شما رَوا میدارید که زندگی کنید؟ راحتی را، شادی را به خودتان رَوا میدارید؟ رَوا میدارید سلامت باشید؟ خودتان! اگر رَوا میدارید، چطوری پس کارهایی میکنید که به سلامتیتان لطمه میزند؟ من نمیگویم ها، ایشان دارد میگوید.
خب اینها شما را به فکرِ خلّاق بیندازد. اولین شرط فکرِ خلّاق این است که تمرکز ما روی خودمان باشد. ببینید در این ابیات همهٔ باید تمرکز ما روی خودمان باشد، «سر برون کن» من باید ببینم سرم را بیرون میکنم یا نَه؟ من چکار دارم آن یکی بیرون میکند یا نمیکند؟ عشّاق را میبیند یا نمیبیند؟ «دیگری» یعنی هر کسی دیگر، همسر من، بچهٔ من، پدر و مادر من، فامیل من، اصلاً به من مربوط نیست! من فقط مسئول خودم هستم که سرم را بیرون کنم.
نمیشود من بگویم خب شما هم بیایید سرتان را بیرون کنید، خب من هم بیرون کنم، شما نمیکنید من هم نمیکنم. این درست نیست، درست است؟ شما اصلاً ببینید تلاش میکنید؟ باید جواب بدهید، چه تلاشی در راه زنده شدن به زندگی میکنید؟
زنده شدن به زندگی یعنی از این حالت [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)] که مرکزتان جسم است به این حالت [شکل ۲ (دایره عدم)] که از دریچهٔ جان نگاه کنید، چه تلاشی میکنید؟ جواب بدهید به خودتان. چه طاعتی میکنید؟
آیا تسلیم میشوید؟ آیا شما به خودتان تلقین میکنید که این چیزی که ذهنم نشان میدهد، من آن را جدی گرفتم، مهم میدانم و آمده به مرکزم، الآن عصبانی میخواهم بشوم این درست نیست، این طاعت نیست؟
این هیجاناتی که من دچارش میشوم مثل خشم، مثل ترس، مثل حسادت، تنگنظری، حسِ شهوت، حِرص و حسِ گناه، حسِ خَبط از گذشته، رنجیدن، کینهورزی، انتقامجویی، اینها طاعت نیستند، من را از طاعت بیرون میآورند.
اولین شرط طاعت این است که من متصل باشم به خداوند، اینها من را جدا میکنند از او. بخشش هم که اصلاً من بخشش میکنم؟ قانون جبران را رعایت میکنم؟ شواهدش چه هست؟ یا میگویم همه باید به من خدمت کنند، من به کسی خدمتی نمیکنم؟ یا اگر بکنم هزار جور مِنّت میگذارم؟ همه باید بیایند ببیند، آگاه باشند، من را تأیید کنند، بگویند شما آدم بخشندهای هستید، سخاوتمند هستید تا من این کار را بکنم، وگرنه چرا بکنم؟
یعنی این سه کار را شما میکنید برای اینکه منذهنی چیزی بهدست بیاورد؟ یا بهقولِ معروف در راه زندگی، در راه خدا میکنید؟ در راه رسیدن به او میکنید؟ از خودتان بپرسید جوابش هم بدهید. خب، بیت دوم را هم خواندیم.
حالا میگوید:
چون عنایتهایِ ابراهیم باشد دستگیر
سر بُریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
اسحاق: پسر ابراهیم (ع) که برخی گویند ابراهیم او را (به جای اسماعیل) قربانی میکرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اولاً مولانا ببینید اینجا اسم «اسحاق» میآورد و میدانید که مسلمانان فکر میکنند که این کسی را که حضرت ابراهیم قربانی کرده اسماعیل بوده، اسحاق نبوده، یهودیان فکر میکنند نَه، اسحاق بوده و سالهاست سر این با هم دعوا دارند. چرا؟ برای اینکه در منذهنی هستند.
مولانا با ذکر کردن «اسحاق» میخواهد نشان بدهد که چه فرق میکند؟ منظور این است که منذهنی را قربانی کنی، تازه سَر بُریدنی نیست. «سر بُریدن» یعنی بیاثر کردنِ عقلِ منذهنی و این در درون تو صورت میگیرد، اصلاً ما سَر نمیخواهیم بِبُریم!
«سر بُریدن» یعنی قطعِ عقلِ منذهنی، یعنی نیاوردن چیزهای ذهنی به مرکزت، سَمبُلیک است این. میگوید اگر پدرِ آدم ابراهیم باشد، «چون عنایتهای ابراهیم باشد دستگیر» که نمادگونه پسر ابراهیم حالا اسحاق یا اسماعیل، پدرشان ابراهیم بوده، آدمِ آگاهی بوده، پسرش اعتماد داشته به پدرش. حالا ابراهیم اینجا نماد خداست دارد به شما میگوید.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۶ 9️⃣7️⃣8️⃣
و این، همین بیت اول ما را میبرد به این شکلها که من توضیح بدهم که بهتر بفهمیم. همینطور که این شکل نشان میدهد [شکل ۰ (دایره عدم اولیه)]، قبل از ورود به این جهان مرکز ما عدم است و از جنس خداوند هستیم، از جنس هشیاری بیفرم هستیم. درست است؟ عقل و حسِ امنیت و هدایت و قدرت را از زندگی میگیریم، از خداوند میگیریم. همینکه وارد این جهان میشویم [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)]، استعدادی بهنام فکر کردن در ما شروع میکند به کار، ما میتوانیم پنج حسِمان را ببریم به ذهنمان و فکر کنیم، تصویرسازی بکنیم.
و بنابراین یک چیزهایی را در ذهنمان که در بیرون میبینیم و میشنویم و اینها، تجسم کنیم و آن چیزها مربوط به این جهان است و پدر و مادر ما به ما میگویند که اینها برای بقای تو مهم هستند، و وقتی میگویم مهم هستند این تصاویر، ما همهمان اینها را میآوریم مرکزمان.
بنابراین به اینها حسِ هویت، حسِ وجود تزریق میکنیم و اینها میشوند مرکز ما. این کار را میگوییم همانیدن. وقتی به یک چیز ذهنی ما حسِ وجود تزریق میکنیم، بلافاصله میآید مرکز ما، میشود عینک دید ما، اسمش هست همانیدن و وقتی جسم میآید مرکز ما، و از طریق آن میبینیم ما، ما از جنس جسم میشویم، منتها این جسم فکری است، ذهنی است، یک جسم بیرونی نیست.
و وقتی از این چیزهایی که در مرکز ما میآید زیادتر بشود و ما از فکر این چیزهای مرکزمان رد بشویم با سرعت زیاد، یک تصویر ذهنی ایجاد میشود که شبیه یک جسم است. مجموع اینها میشود یک جسم. یک تصویر ذهنی بزرگ که آن منذهنی است.
الآن میبینید برعکس قبل که ما این چهارتا چیز حیاتی را از خود زندگی [شکل ۰ (دایره عدم اولیه)]، خداوند میگرفتیم، الآن از این چیزها میگیریم [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)] که در مرکز ما هستند. پس الآن یک چیزی تشکیل شد بهنام منذهنی، منذهنی هم در این لحظه نیست، در زمان مجازی است. زمان درواقع تغییرات همین منذهنی را اندازه میگیرد. زمان، تغییرات همین تصویر ذهنی را اندازه میگیرد که وضعم خوب است، بد است، دارم کوچک میشوم، بزرگ میشوم، این زمان، زمان مجازی است، این جسم هم مجازی است. این جسم مجازی که ما فکر میکنیم آن هستیم، اسمش منذهنی است و عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت را از چیزها میگیرد. درست است؟
خب این شخص در داخل ذهن زندانی است و تصاویر ذهنی را میبیند، الآن به این شخص که هر کدام از ما ممکن است باشیم، میگوید «سَر بُرون کن از دریچۀ جان»، الآن «دریچۀ جان» را میبینید [شکل ۲ (دایره عدم)]، همین مرکز عدم است. یعنی عینک عدم دوباره بزن به چشمت. فضاگشایی کن، تسلیم بشو، مرکزت را عوض کن.
خب اگر مرکزت عدم بشود، عینکت بیفرم بشود، وقتی به انسانها نگاه میکنید، متوجه میشوید که انسانها از جنس خودت هستند، همۀ انسانها از جنس من هستند، همه امتداد خدا هستند، بنابراین بالقوه همه عاشق هستند. یک عدهای از اینها مثل مولانا به منتهای عشق رسیدهاند. آنها را هم میبینید، بزرگان را هم میبینید، خودتان را هم میبینید. میبینید که نه، همیشه در ذهن بودهاید، میفهمید که باید کاری بکنید، کار را باید خودتان بکنید، منتظر کسی نباشید. کسی کمک نخواهد کرد و همینطور که غزل میگوید این کار را بکن.
مثلاً میگوید «سر بُرون کن»، شما باید بکنید. «از دریچۀ جان»، تشخیصدهنده شما هستید دریچۀ جان چه هست. «ببین»، شما میبینید. چهچیزی را ببین؟ «عُشّاق را». آیا انسانها را میگوید منذهنی ببین؟ نه. چون الآن از دریچۀ جان نگاه میکنی. در ضمن از جنس زندگی شدی، متوجه میشوی که شاه، خداوند لحظهبهلحظه به ما عنایت میدهد، زندگی میدهد. این همین شراب مستکنندۀ زندگی است که تا حالا ما از آن محروم بودیم، چون دنبال گرفتن شراب از این چیزها که برای بیرون هستند بودیم و مثلاً فکر میکردیم مردم باید بیایند بگویند که تو مثلاً پولت زیادتر از همه است، تو از ما بهتری یا قدرت بیشتر از ما داری، عقل بیشتر از ما داری، ما خوشحال میشدیم. اینها صبوحیهای مردم بودند، مثل تأیید و توجه. آنها را دیگر نمیبینید. چون از دریچۀ جان نگاه میکنید.
و به کسانی که هنوز از جنس منذهنی هستند، از طریق ارتعاش به زندگی آنها را آگاه میکنید که ببین شاه به من شراب میدهد، من الآن مست هستم، زندگی را ارتعاش میکنم، الآن که از طریق قرین روی تو اثر میگذارم و شما هم زنده دارید میشوید، شما هم بدانید که شاهی وجود دارد، خدایی وجود دارد، این لحظه به ما شراب میدهد. همهاش دیوار ذهن را نگاه نکنید. پس این بیت این را میگوید.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴ 9️⃣7️⃣8️⃣
با سلام و احوالپرسی برنامۀ گنج حضور امروز را با غزل شمارۀ ١۵١ از دیوان شمس مولانا شروع میکنم.
سَر بُرون کن از دریچهٔ جان، ببین عُشّاق را
از صَبوحیهای شاه، آگاه کن فُسّاق را
از عنایتهایِ آن شاهِ حیاتانگیزِ ما
جانِ نو دِه مر جِهاد و طاعت و اِنفاق را
چون عنایتهایِ ابراهیم باشد دستگیر
سر بُریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
صَبوحی: نوشیدن شراب در بامداد
فُسّاق: جمعِ فاسق، بدکاران، بيهوده كاران
اسحاق: پسر ابراهیم (ع) که برخی گویند ابراهیم او را (به جای اسماعیل) قربانی میکرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«صَبوحی» یعنی شراب صبحگاهی، شرابی که این لحظه زندگی به ما میدهد. فُسّاق: جمع فاسق، یعنی بدکاران، بیهودهکاران، یعنی منهای ذهنی. فاسق یعنی کسی که با هر عملش شَر میکند، کار بد میکند، تخریب میکند. و مولانا فاسق را درواقع نماد منذهنی میگیرد یا به معنای منذهنی میگیرد. «اسحاق» هم که در این بیتها خواندیم، پسر ابراهیم است، و الآن صحبت خواهیم کرد.
همینطور که میبینید مخاطب بیت هر انسانی است و مولانا میخواهد ما کارهای زیر را انجام بدهیم. «سَر بُرون کن»، این یک کار. سر را باید بیرون بکنیم، یعنی به ذهن نگاه نکنیم و بیرون از ذهن نگاه کنیم، خودش میگوید از «دریچۀ جان». وقتی میگوید از دریچۀ جان بیرون را نگاه کن، یعنی از دریچۀ مردگیِ منذهنی نگاه نکن.
همینطور که میدانید ما از جنس هشیاری هستیم، اَلَست هستیم، از جنس زندگی هستیم، هشیاری بیفرم هستیم یا گاهی میگوییم از جنس اَلَست هستیم، امتداد خدا هستیم، منتها افتادیم در ذهن. این ذهن ما مثل، در داستان یوسف داریم اتاق زلیخا، زلیخا در اتاقش میخواست یوسف به او نگاه کند ولی یوسف نگاه نمیکرد. زلیخا نماد همین منذهنی هست. درنتیجه اتاقش را پر از تصویرهای خودش کرده بود که هر طرف نگاه کند، او را ببیند. ما هم در ذهن درواقع به نقش و نگار ذهن نگاه میکنیم.
الآن مولانا میگوید یک کار باید بکنیم. آن کار چیست؟ سرت را که درواقع عقل توست، از همانیدگیها نگیر. هر لحظه آن چیزی را که ذهنت نشان میدهد به مرکزت نیاور و از طریق آن نبین. درنتیجه فضا را باز کن، مرکزت را عدم کن، با دید عدم ببین. تو میتوانی این کار را بکنی.
«سَر بُرون کن از دریچۀ جان»، یک کار دیگر هم بکن، ببین! چه را ببین؟ چون با جنس عدمت میبینی، «عشاق را»، یعنی عاشقان را. عاشقان کسانی هستند که منظور خودشان از آمدن به این جهان بهعنوان انسان فهمیدهاند که باید بهزودی شاید در سن ده دوازدهسالگی این هشیاری جسمی را بیندازند دور و یک هشیاری دیگری که اسمش هشیاری نظر هست، حضور هست، زنده بشوند.
درواقع این جسم بودن را، خود را بهصورت جسم دیدن را بگذارند کنار و دوباره به وحدت مجدد با زندگی برسند، دوباره همان زندگیای بشوند که از اول بودند، منتها این دفعه هشیارانه. زندگی در ما روی پای خودش بایستد، نه اینکه برود در ذهن تصاویر ذهنی را نگاه کند.
پس ما، «ما» که میگوییم یعنی هر انسانی، هیچ فرق نمیکند کدام انسان، کجا هست، باید این کار را بکند. سرش که در ذهن است بیرون بکند، این بهدست شماست، «بشنو ای پدر».
پس هَماره روی معشوقه نِگَر
این به دستِ توست، بِشْنو ای پدر!
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۷)
این کار را شما میتوانید بکنید، اگر در این لحظه قدرت انتخاب خودتان را بهکار ببرید که چیز ذهنی را به مرکزتان نیاورید تا بفهمید که آن چیزی که ذهن نشان میدهد جدی و مهم نیست، نباید به مرکزتان بیاید، با دید عدم ببینید، با دید عدم دیدن و عقل آن را پیدا کردن درواقع سرمان را بیرون میکنیم از دریچۀ جان، هم زنده میشویم، هم عقل درستی پیدا میکنیم و متوجه میشویم انسانهایی مثل مولانا در این جهان بودهاند. اینها عاشقان بودهاند. بزرگان از جنس عاشقان بودهاند و همینطور تمام انسانها بالقوه از جنس عاشقان هستند، یعنی از جنس زندگی هستند و قوّه یا پتانسیل این را دارند که به بینهایت خداوند زنده بشوند. شما، شخص شما باید ببینید این را. نبینید، نمیتوانید به منظور آمدنتان به این جهان زنده بشوید.
سَر منذهنی میگوید ما آمدیم به این جهان با یک سری چیزها همانیده بشویم و اینها را جمع کنیم بعد بمیریم برویم. زندگی میگوید شما آمدید به این جهان، به اندازۀ کافی از این چیزها بردارید که زندگی بکنید، بعد به بینهایت و ابدیت خداوند زنده بشوید.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۲ 9️⃣7️⃣8️⃣
آن که در حبسش از او پیغامِ پنهانی رسید
مستِ آن باشد نخواهد وعدهٔ اِطلاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
اِطلاق: رها کردن، آزاد کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در ذهن با منذهنی، ما در حبس هستیم، در زندان هستیم. در حبسِ چه کسی هستیم؟ در حبسِ او. چرا در حبس هستیم؟ برای اینکه عقلِ منذهنیمان را بهکار میبریم، برای اینکه ناامید نشدیم، برای اینکه مثل اسماعیل یا اسحاق سَرمان را نبریدند. چرا نبریدند؟ عقلِ منذهنی ما را چرا نبریدند بیندازند دور؟ برای اینکه توکل به ابراهیم نداشتیم.
اما اگر کسی در حبس است، یک دفعه فضاگشایی کند و پیغامِ پنهانیِ خداوند به او برسد، مثلِ یوسف مستِ آن پیغام میشود، مستِ آن پیغام میشود. دراینصورت هرچه ذهن در آینده رهایی را وعده بدهد آن را نمیپذیرد، میفهمد که وعدهٔ منذهنی در آینده دروغ است، این یک چیزِ ذهنی و توهمی است.
دارد به یک پدیدهای هم اشاره میکند که هر چیزی که ما میخواهیم در آینده است برایِ ما. زنده شدن به خداوند، به حضور رسیدن، بهلحاظِ منذهنی یک پدیدهٔ زمانی است در آینده، نیست! «وعدهٔ اِطلاق» یعنی وعدهٔ آزادی در آینده. چرا الآن نه؟
«صَبوحی» شرابی است که زندگی به ما میدهد، در این لحظه میدهد. چرا ما به زمان میاُفتیم؟ برای اینکه چیزِ ذهنی را به مرکزمان میآوریم و با عینکِ آن میبینیم، مستِ پیغام نیستیم.
میگوید اگر در حبسِ ذهن، بهطور پنهانی از درون پیغامی به یک انسانی رسیده باشد، او دیگر دنبال وعده نمیرود که در آینده است، از این لحظه دور نمیشود. آنهایی هم که ناامید بودند، در این لحظه بودند. کسی که میگوید بنده، بنده در این لحظه است. «بنده» یعنی انسانِ تسلیمشده.
هر موقع فضا باز میکنیم در اطرافِ اتفاقِ این لحظه، ما میآییم به این لحظه. فضا باز کردن در اطرافِ اتفاقِ این لحظه یعنی اتفاق این لحظه مهم نیست، جدی نیست، معتبر است، مهم نیست، اجازه ندارد به مرکز ما بیاید. این موضوع را شما باید خوب بدانید.
و الآن میگوید نهتنها آن، میگوید این منذهنی «عقیمِ سرمدی» است. رها کنی یک منذهنی را، الیالابد ادامه دارد. ما الآن اگر هزار سال هم عمر داشتیم با منذهنی، باز هم «عقیم» میشدیم. عقیم یعنی نازا. حالا در اینجا عقیم یعنی زنی که نازاست یا مردی که دیگر پیر شده و نود سالش است، او هم نازا است، او هم کاری نمیتواند بکند.
اما میگوید ولو منذهنی هشتاد، نود، صد سال هم داشته باشد و به نظر میآید دیگر این الیالابد عقیم است، اگر ارتعاش زندگی به دماغش برسد، یعنی همان آدم هم مولانا بخواند، این ابیات را تکرار بکند، یکدفعه به زندگی ارتعاش کند، «بویِ جانش رسد» یعنی به زندگی ارتعاش کند، در درون قِلقِلکش بیاید میبیند غیر از این منذهنی و حرفهای آن یک چیز دیگر هم در آن درون دارد میجنبد.
«بویِ جانش چون رسد اندر عقیمِ سرمدی» یعنی نازایِ جاودانه، «زود از لذّت شود» یعنی اینقدر لذتش زیاد است آن ارتعاش به زندگی که آماده میشود به عشقبازی، به حامله شدن، یعنی زاینده بودن، چیزی درست خلق کردن، به فضاگشایی. هرچه ما فضا را باز میکنیم زایندهتر میشویم، خلاقتر میشَویم، درعینحال یک آدم جدیدتری میشویم.
شما میبینید دیگر، با ابیات مولانا شما فضاگشاتر میشوید، روزبهروز میبینید که تغییر میکنید، آدم بهتری میشوید، این غزل را دارید اجرا میکنید. گفت فضا را باز کردم، یکدفعه یک طاق و ایوانی دیدم، شاه آنجا نشسته. بعد دیدم نهان از این چشمِ ذهنیِ من، منِ جدید هِی درست میشد، هِی درست میشد میرفت، هِی درست، مثلِ اینکه یک کارخانهای هِی دارد عوض میکند من را. من این حالت را میگوید تجربه کردم، مولانا میگوید، و همهٔ انسانها هم میتوانند تجربه کنند، ولی شرطش ناامید شدن به فکر و عمل منذهنی است، چون هرچه که این درست میکند برای سوزاندن است. آیا شما اینقدر از این منذهنیتان ناامید شدهاید که سرش را بِبُرید و متکی بشوید به خداوند؟
بویِ جانش چون رسد اندر عقیمِ سرمدی
زود از لذّت شود شایسته مر اَعْلاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
اَعلاق: جمعِ عِلق به معنی انبان و هر چیز گرانبها، کنایه از حامله شدن.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی آماده میشود به عشقبازی. تا حالا نازا بوده، ناامید بوده، یعنی شروع میکند روی خودش کار کردن. و اگر میگوید در حبس، در منذهنی یک بار پیغام را بگیرد، مستِ آن میشود، دیگر به وعدههای منذهنی که میگفت آینده هست، آینده هست، آینده هست گوش نمیدهد، از زمان میپرد بیرون.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۳ 9️⃣7️⃣8️⃣
چون بدید آن شاهِ ما بر دَر نشسته بندگان
وآن در از شکلی که نومیدی دهد مُشتاق را
شاهِ ما دستی بزد، بشکست آن دَر را چنانک
چشمِ کس دیگر نبیند بند یا اَغْلاق را
پارههایِ آن درِ بشکسته سبز و تازه شد
کآنچه دستِ شه برآمد، نیست مر اِحراق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
اَغلاق: جمعِ غَلَق به معنی قفل و چفت و کلون. اِغلاق: بستن، دربستن
اِحراق: سوزاندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«چون بدید آن شاهِ ما»، یعنی خداوند ما را بدید «بر دَر نشسته». بر دَر نشسته، پا نشده برود جای دیگر، منتظر است این اتفاق بیفتد، میدانند که این اتفاق میافتد، اینها میدانند. در ضمن جزو «بندگان» هستند، بنده یعنی انسانِ تسلیمشده. پس این بیت ضمن اینکه انسان بنده هست، تسلیم هست، مشتاق هست، درعینحال میداند با ذهنش کاری نمیتواند بکند. این شرط زنده شدن به زندگی است. این شرط تبدیل است. نه اینکه بهعنوان منذهنی بیاید بالا بگوید آقا نشد دیگر، ناامید هستم. ناامید هستم، دارم منذهنیام را بهکار میبرم ناامید هستم، این ناامیدی فایده ندارد.
گفت عقل را قربان کردی، چون متکی هستی به ابراهیم. عقل منذهنی را قربان کردی، عقل زندگی را میگیری با فضاگشایی. «فضاگشایی» پذیرش اتفاق این لحظه، توجه کنید یعنی تسلیم، بدون قیدوشرط، این از شما «بنده» میسازد. بنده این نیست که در این لحظه با منذهنی بیاید بالا. «بر دَر نشسته» یعنی حواسش به این است که چه اتفاق دارد میافتد، چه پیغامی زندگی میفرستد به من.
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ نو آید دوان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴)
ضَیف: مهمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هر لحظه مهمان جدید میآید، شما اگر بنده باشید، در دَر نشسته باشید، پیغام را میگیرید. درعینحال مهم، خیلی مهم، ناامید شدهایم به اینکه از منذهنی و عقلش کاری برمیآید، ولی مشتاق هستید. دراینصورت است که شاه ما دستی میزند، کاری میکند. در زندگی شما یک شوقی، شادیای بهوجود میآورد بهطوریکه این در شکسته میشود. در شکسته بشود، چشم شما دیگر حبس را نمیبیند، دیوار را نمیبیند و پارههای این درِ شکسته شروع میکند به سبز شدن، یعنی از تمام این ذرات که الآن میگفتیم «جَوجَوی، چون جمع گردی ز اِشتباه»، «اشتباه» همین منذهنی است.
عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ
بر هزاران آرزو و طِمّ و رِمّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۸)
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۹)
جَوجَوی، چون جمع گردی ز اِشتباه
پس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۹۰)
طِمّ: دریا و آب فراوان
رِمّ: زمین و خاک
(منظور از طِمّ و رِمّ در اینجا، آرزوهای دنیوی است.)
جَوجَو: یک جو یک جو و ذرّه ذرّه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید عقل تو، زندگی تو قسمت شده بر صدتا چیز کوچک و بزرگ که همانیدگی است، اینها را با فضاگشایی باید جمع کنی یکییکی. یکدفعه زندگی همه را یکجا جمع میتواند بکند تا مثل سمرقند و دمشق آباد بشوی، خوشبخت بشوی، خوشحال بشوی، درونت باز بشود.
ذرّهذرّه، یک موقع یکدفعه نمیشود. ذرّهذرّه شناسایی میکنی از «اشتباه»، یعنی همانیدن و با همانیدگیها زندگی کردن. «اشتباه» یعنی آوردن یک چیز ذهنی به مرکز، اگر از این جمع بشوی، نکنی این کار را، پس میشود به شما «سکۀ پادشاه» زد، یعنی از جنس پادشاه بشوی، از جنس خدا بشوی.
بعد میگوید:
9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۱ 9️⃣7️⃣8️⃣
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۶۸)
بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی با عقل منذهنی کار کرده باشد شکست خورده باشد، شکست خورده باشد، شکست خورده باشد، یکدفعه به خودش تلقین کند که بابا این عقل کار نمیکند، هر کاری میکنم به بنبست میرسد، گوش بدهم ببینم مولانا چه میگوید، به من برنخورَد، اگر مولانا میگوید تو نمیدانی، به من برنخورَد. نمیگویم خودت نمیدانی.
و بعضی چیزها را هم که در آخر غزل آوردهایم مثل «تَشنیع»، تشنیع یعنی بد گفتن، فحش دادن و اینکه میگوییم تقصیر من نیست تقصیر خداوند است، اصلاً خداوند وجود ندارد، اگر وجود داشت که اینطوری نمیشد، اینها همه تشنیعهای منذهنی است و از اینها هم دست برمیدارد و مسئولیت زندگیاش را و هشیاریاش را در این لحظه بهدست میگیرد.
بههرحال این بیت مهم است، میگوید که تا انسان نسبتبه منذهنی ناامید نباشد، یعنی به خودش نقبولاند که این منذهنیِ من هر کاری میکند تخریب میکند، من این را میدانم قبول میکنم، پس حالا هم که وصل نشدهام از عقل کل استفاده کنم، فعلاً منتظرم، ولی میدانم این عقلم کار نمیکند.
در این موقع هست که میگوید شاه دست میزند، دست زدن یعنی شاید شادی کردن یا دست به کاری زدن، درست کردن کار. «چون بدید آن شاهِ ما بر دَر نشسته بندگان»، بندگانش دَر نشستهاند، تسلیم هستند، ناامید هستند ولی مشتاق هستند، «شاهِ ما دستی بزد» و در را شکست. اگر شما بدانید که با منذهنی نمیتوانید کاری بکنید، شاه «در» را که همین منذهنی است میشکند.
«شاهِ ما دستی بزد، بشکست»، خُرد کرد آن در را چنان که دیگر بعد از این چشم هیچکس بند یا قفل را نمیبیند، یعنی در باز است، بند، زندانی وجود ندارد. این زندانِ ذهن تا آنجا وجود دارد که شما میگویید من با منذهنی و عقلش میتوانم کاری بکنم.
تا قیامت هم اگر شما بگویید که با عقل منذهنی میتوانم کاری بکنم، که الآن اکثریت مردم کرهٔ زمین به این بلا دچار هستند، فکر نمیکنند که عقل دیگری وجود دارد، با عقل منذهنیشان کار میکنند، ناامید هم نیستند. میگویند شانس نیاوردیم، آن دفعه اشتباه کردیم. نه، هم شانس داری هم اشتباه نکردی، یک چیزی را نمیدانی که این عقل اصلاً کار نمیکند! اینها را مولانا میگوید، نمیدانستیم ما.
«شاهِ ما دستی بزد، بشکست آن دَر را چنانک»، «چشمِ کس دیگر نبیند»، چشم هیچ انسانی نبیند. اگر ما همدیگر را آگاه میکردیم همانطور که بیت اول گفته «آگاه کن فُسّاق را»، اگر ما جای دشمنی با همدیگر براساس مذهب و دین و باور و این چیزها نداشتیم، به همدیگر کمک میکردیم بهجای جنگ و کوچک کردن همدیگر و ناسزا گفتن به همدیگر، فضا را باز میکردیم اطراف همدیگر، همدیگر را با فضاگشایی میپذیرفتیم چون میدانستیم ما همهٔمان یک بیماری داریم، به یک نور باید زنده بشویم، دیگر این چیزهای سطحی مهم نبودند، در «صفِ نقصان» مینشستند، درآنصورت شاه، خداوند، این در را میشکست بهطوریکه دیگر هیچکس حس زندانی شدن در ذهنش را نمیکرد، قفلی هم در کار نبود.
اما چه میشود؟ میگوید «پارههایِ آن درِ بشکسته»، یعنی ذرات این منذهنیِ خُردشده که درواقع زندگی ما در آنجا بود، «سبز و تازه شد»، آزاد شدیم ما. آیا ما باید به آزادی همدیگر کمک کنیم یا باید کمک کنیم در زندان بیشتر بمانیم؟
ما الآن به ستیزه با همدیگر، به تخریب زندگی همدیگر، به ضرر رساندن به همدیگر پرداختهایم، هم بهطور فردی هم بهطور جمعی. برای اینکه دروغین هستیم، راستین نمیشویم که از «صَبوحیهای شاه» استفاده کنیم.
«پارههایِ آن درِ بشکسته سبز و تازه شد». حالا میگوید «کآنچه دستِ شه برآمد»، یعنی آن محصولی که از دست شاه بیرون میآید، آن کاری که شاه میکند یعنی خداوند میکند هم فردی هم جمعی، «نیست مر اِحراق را»، برای سوزاندن نیست، برای دور انداختن نیست.
هر کاری را که زندگی انجام میدهد، کِی انجام میدهد؟ وقتی فضا گشوده شده، وقتی شما آن را میآورید به مرکزتان، برای سوزاندن نیست. معنیاش این است بقیهٔ چیزهایی که ما تولید کردهایم با منذهنی برای سوزاندن بوده، فاسد شده، اینقدر فاسد شده باید بسوزانید.
چه چیزی را میسوزانند؟ میگویند آقا، این چه میدانم میکروب دارد، کثیف است اینها را بسوزان، زبالهها را میبرند میسوزانند، چرا؟ میگندد، آسیب میرساند، آلوده میکند. نتایج عمل ما با منذهنی برای سوزاندن بود.
شما درد را در زندگیتان تجربه کردهاید، برای اینکه هرچه که درست کردهاید مایهٔ درد بوده، برای سوزاندن بوده. درست مثل اینکه میگوییم ما زحمت میکشیم نتیجهاش را باید بیندازیم دور، چرا؟ برای اینکه از دست شاه برنیامده، شاه این را درست نکرده، ما درست کردهایم. توجه میکنید؟ آسان است دیگر، نیست؟
9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۹ 9️⃣7️⃣8️⃣
غَلْبهٔ جانها در آنجا پشتِ پا بر پشتِ پا
رنگِ رخها بیزبان میگفت آن اَذواق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
پشتِ پا بر پشتِ پا: کنایه از انبوهی و ازدحام جمعیت
اَذواق: جمعِ ذوق
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«اَذواق» جمعِ ذوق است. «رُستن» یعنی روییدن. «پشتِ پا بر پشتِ پا»: کنایه از انبوهیِ ازدحام و پیدرپی بودن.
«اَذواق»: جمعِ ذوق.
پس «غلبۀ جانها» یعنی دیگر غلبۀ منذهنی نیست، غلبۀ درد نیست، انسان زنده به جان است، زنده به زندگیست.
«غلبۀ جانها» میگوید نهتنها در من پشتسرِهم صورت میگیرد، بلکه در همه صورت میگیرد. پس این نشان میدهد ما باید به هم کمک کنیم. ما همۀمان یک درد داریم. و آن این است که بیماری منذهنی داریم، زندگیمان را تخریب میکنیم، زندگی دیگران را هم تخریب میکنیم، خودمان زندگی نمیکنیم، نمیگذاریم دیگران هم زندگی کنند، این بیماریِ همۀ ماست.
ولی جان اگر غلبه کند، یعنی به جان زنده باشیم، بیت اول گفته از دریچۀ جان نگاه کن، از دریچۀ عدم نگاه کن، آن موقع میگوید غلبهٔ جان، غلبۀ زنده بودن به زندگی در من لحظهبهلحظه پشتسرِهم صورت میگیرد، در همه هم صورت میگیرد. آیا این را به زبان میآوریم؟ نه! «رنگِ رخها بیزبان» بیذهن «میگفت آن» ذوقها را، «رنگِ رخها بیزبان میگفت آن اَذواق را».
تجربۀ زندگی لزومی ندارد به زبان ما میآید. اگر شما جار میزنید آی مردم من دارم به زندگی زنده میشوم چقدر خوشحالم بَهبَهبَه! این منذهنیِ شماست، حتماً نمیشوید.
اگر جان غلبه کرده و عنایتهای او، صبوحیهای او پشتسرِهم میآید، بیتهایش را خواندهام، دراینصورت فضای درون شما انعکاسش در بیرون بدون اینکه این را به زبان بیاورید با آن همانیده بشوید، از شما ساطع میشود، شما هم تجربهاش میکنید. مزۀ زندگی را در درون میچشید، زندگی را زندگی میکنید. لازم نیست بیاورید ذهنی کنید به مردم هم اعلام کنید یا به خودتان تلقین کنید.
ها! الآن به من خوش میگذرد؟ واقعاً خوشحالم؟ واقعاً نیکبختم؟ خوشبختم؟ دنبال سببهای ذهنی میگردم. خوشبختم؟ معلوم است دیگر آدم همسر داشته باشد، پول دربیاورد، خانۀ بزرگ داشته باشد، قدرتی هم داشته باشد، یعنی خوشبخت دیگر! نه، نه. این دارد تجربۀ جان و زنده بودن به زندگی را در این لحظه، توضیح میدهد، که ذوق زندگی، مزۀ زندگی را شما در جانتان میچشید.
حالا میگوید درست است که این حالت حالتِ مستی دارد و حتی جسم آدم انعکاسش در بیرون هم مشخص میشود، ولی انسان بلافاصله وقتی دوباره برمیگردد به آن ایوان نگاه میکند فضا گشوده میشود، از این ذوق دست برمیدارد، یعنی با آن دیگر همانیده نمیشود. مثل مولانا که نیامده بگوید این عجب غزلی است.
یکی ممکن است یک چیزی بنویسد به هزار نفر نشان بدهد، آقا این را بخوانید ببینید خوب است؟ به من بگویید آفرین! ولی مولانا غزلِ به این زیبایی را گفته، به هیچکس هم نگفته بیایید به من بگویید آفرین.
سرد گشتی باز ذوقِ مستی و نُقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماهِ خوباخلاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
این ذوقِ مستیای که الآن در این لحظه برای من حاصل شد و حالم خیلی خوب شد و از رنگ و رویم مشخص است، میگوید سرد میشد. سرد میشود این مستی و این شیرینی و این رقص با آهنگ کائنات، با آهنگ زندگی، و گوش دادن به پیغام زندگی، این وقتی شروع میکند به حالت مادی به خود گرفتن آدم دلش سرد میشود، وقتی به ناگاه چشمش دوباره میافتد به آن شاه، میگوید یک پیغام دیگر دارد میآید! شاه بزرگتر از این چیزهاست.
«سرد گشتی باز ذوقِ مستی و نُقل و سماع»، «چون بدیدندی به ناگه»، ناگهان وقتی در حالت این مستی که فضا گشوده شده، چشمش به شاه میافتد، چشمش به شاه میافتد یعنی دوباره از جنس او میشود، دوباره از جنس او میشود.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۷ 9️⃣7️⃣8️⃣
چونکه غم بینی، تو استغفار کن
غم به امرِ خالق آمد، کار کن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۸۳۶)
استغفار: طلب مغفرت کردن، عذرخواهی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
با این اوصاف که داریم صحبت میکنیم هنوز شما غم میبینی، باید معذرت بخواهی. معنیاش این است که شما آن چیز ذهنی را میآوری به مرکزت باید عذر بخواهی از زندگی. چون تو آن چیز ذهنی را میآوری به مرکزت، غم هم به امرِ خالق میآید، «کار کُن»، کارَت هم همینکه بیت اول گفته «سَر بُرون کن از دریچهٔ جان، ببین عُشّاق را»، کار کن، انجام بده. «پس هَماره روی معشوقه نگر» چیز ذهنی را ننگر، چیزهای ذهنی را جدی و مهم ندان. و این بیت هم میدانیم:
چون به من زنده شود این مُردهتن
جانِ من باشد که رو آرَد به من
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
از زبان خداوند یا زندگی میگوید اگر این منذهنی شما زنده بشود، گفت اگر عنایتهای ابراهیم باشد، «صبوحیهای جان» که حیاتانگیز است به شما داده بشود و بهطوریکه این منذهنی مُرده یکدفعه شروع کند به ارتعاش به زندگی، چه اتفاقی دارد میاُفتد؟ خداوند، زندگی میگوید من دارم در تو بهسوی خودم میآیم، توجه کن چه میگوید!
«چون به من زنده شود این مُردهتن»، «جانِ من باشد»، جان منِ خداوند باشد که بهسوی من میآید. یعنی تو داری، که از جنس من هستی، مجدداً برمیگردی بهسوی من با من یکی میشوی، به این سادگی است، چه کسی نمیگذارد؟ خودِ ما. بنابراین:
ایمنی بگذار و، جایِ خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۳۳۱)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین نترس. ما وقتی ذهنمان را نمیآوریم به مرکزمان، عقل منذهنیمان را بهکار نمیبریم میترسیم دنیا خراب بشود. ما مثل اینکه تا کنترل نکنیم بهنظر میآید که آسوده نمیشویم. ولی کنترل کردن، آرامش ما را بههم میریزد.
ایمنی واقعی، امنیت واقعی، موقعی است که مرکز ما عدم میشود. این ایمنیِ ساختگی است.
بنابراین این ایمنی ساختگی که دراثر کنترل و عقل منذهنی بهدست میآید این را بینداز دور و اگر هم میترسی، اشکال ندارد بترس، با آن بساز.
از «ناموس» هم بگذر که به من برمیخورَد. هر موقع چیزی به ما برمیخورَد این یک پیغام زندگی است که ناموس داری، «ناموس» یعنی حیثیت بدلی منذهنی. گفتیم «ناموس، درد و میدانم»، اینها با هم هستند. شما اولین چیزی که به خودتان تلقین میکنید این است که من بهعنوان منذهنی که تا حالا میگفتم میدانم، حالا فهمیدم نمیدانم، تمام شد رفت.
بنابراین اینکه یک کسی یک حرفی میزند میگوید حتی شما ایراد دارید اینجا را درست کنید، به من برنمیخورَد. اگر شما زنگ بزنید بگویید اینجایِ این تلویزیون اشکال دارد به من برنمیخورَد. من نگاه میکنم، میروم تحقیق میکنم، این را پیغام زندگی میدانم. میگویم زندگی یک کسی را فرستاده به من این حرف را بزند. نمیگویم هاها! شما چه بلد هستید؟! ما خودمان بلد هستیم. چنین چیزی نیست.
هر حرفی را که مردم میزنند یک چیزی در آن هست که شما باید بگیرید. اگر ناموس داشته باشید، به شما برمیخورَد. بنابراین بهجای اینکه پیغام را بگیرید، پیغام زندگی را، که اینجا مسافرخانه است هر لحظه یک مهمان میآید که به شما پیغام بدهد، بهجای اینکه پیغام را بگیرید، عصبانی میشوید، پیغام میرود.
پس از ناموس بگذر «رسوا باش و فاش». توجه کنید، مردم بدانند ما ایراد داریم، ما ایرادمان را داریم درست میکنیم، بدانند ما ایراد داریم. فقط یک باشنده مهم است آن هم زندگی است، آن هم که میداند ما چه ایراد داریم. که مردم بدانند ندانند چه ارزشی دارد؟!
آنهایی که نمیخواهند مردم بفهمند که ایراد دارند اینها ناموس دارند، میخواهند یک چیز تقلبی را بهجای یک چیز راستین به مردم بفروشند و شما الآن میدانید این «فِسق» است و خرابکاری و درد دنبالش دارد. شما نمیتوانید به زندگی برسید اگر غیر حقیقی بشوید. چقدر دیگر بیت خواندیم امروز، میگفت حقیقی باش، صادقانه خم شوی، پس برای چه میخوانیم؟ اینها همه نرمش بود که اینها را ما به خودمان القا کنیم و بتوانیم این غزل را بفهمیم. رسیدیم به سه بیت اول:
9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۵ 9️⃣7️⃣8️⃣
رحمتی، بیعلّتی، بیخدمتی
آید از دریا، مبارک ساعتی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴)
مبارک ساعت همین لحظه است که شما فضا را باز میکنید و در غزل داشتیم «صَبوحیهای شاه»، یعنی شرابی که این لحظه از طرف زندگی میآید، اسمش را گذاشته اینجا رحمت، بیشتر جاها میگوید رحمت. رحمتی بدون علت ذهنی شما، بدون اینکه با ذهن در بیرون کاری کرده باشید، فقط با فضاگشایی، از دریا، از طرف زندگی در همین لحظۀ مبارک به شما میرسد. چرا مبارک است؟ برای اینکه فضا را باز میکنید، مرکزتان عدم میشود. چرا نامبارک است؟ برای اینکه مرکزتان یا جسم است یا درد است. توجه میکنید؟ و:
یک عنایت بِهْ ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فَساد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۹)
فضاگشایی، یک عنایت هشیارانۀ ایزدی، یک اتصال به زندگی، بهتر از صد گونه تلاش منذهنی است، برای اینکه تلاش منذهنی دچار فَساد میشود، دچار تباهی میشود. عمل منذهنی، فکر منذهنی بادام پوک کاشتن است.
درواقع میگویند هدف وسیله را توجیه میکند. ما یک هدف عالی میگذاریم در ذهنمان، بعد با وسایل منذهنی میخواهیم برسیم به آن. وسایل منذهنی هم راه را خراب میکند، هم هدف را خراب میکند. هیچ موقع با راههای منذهنی نمیتوانیم به آن هدف عالی برسیم، کما اینکه در گذشته میبینید که نرسیدهاند. اینهمه مدینۀ فاضله میخواستند بسازند، منتها چون با منذهنی رفتند، فضا را باز نکردند، عقل زندگی کار نکرده، به آنجا نرسیدهاند.
از لحاظ فردی هم شما به زندگی خوب مثلاً ما در خانواده میگوییم که خب من همسر دارم، میخواهیم عشق باشد، گرمای عشق باشد، رابطهمان با هم خیلی زیبا باشد، رابطهمان با فرزندانمان خیلی زیبا باشد، رفاه مادی و معنوی داشته باشیم. اینها هدفهای خیلی خوبی هستند، ولی شروع میکنیم با منذهنی عمل کردن، هیچ موقع نمیرسیم.
برای اینکه جَهد ما را، تلاش ما را، خیلی هم تلاش میکنیم، کار میکنیم، پول درمیآوریم، همکاری میکنیم، فکر میکنیم، عقلمان را میگذاریم روی هم، این کار را نکنیم، آن کار را بکنیم، آخرسَر به درد میکشد، به جدایی میکشد، برای اینکه عنایت هشیارانۀ زندگی در کار نیست. «جهد را خوف است از صد گون فَساد»، جهدهای منذهنی تباه میشود و نتیجۀ خوبی نمیدهد.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۳ 9️⃣7️⃣8️⃣
💠💠💠 پایان بخش اول 💠💠💠
تو سببسازی و داناییِ آن سلطان بین
آنچه ممکن نَبُوَد در کفِ او امکان بین
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۰۰۲)
پس شما فضا را باز کنید، ببینید که او چهجوری سببسازی میکند، تمام سببسازیها از او میآید و این را هم ما میدانیم که هر چیزی که ذهن ما نشان میدهد یک پیغام است. پیغام را شما موقعی دریافت میکنید که فضا را باز کنید، نه که آن چیز را بیاورید به مرکزتان. توجه کنید، آن سه بیت را دائماً میخوانیم دیگر تکرار نمیکنم.
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ نو آید دوان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴)
ضَیف: مهمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این مثل مسافرخانه میماند این تن ما، ذهن ما و هر صبحی یعنی هر لحظه یک مهمان میآید در آنجا. درست است؟ تو باید فضا را باز کنی، پیغام را بگیری.
ما با فضاگشایی سببسازی خدا را میبینیم، دانایی خدا را میبینیم و دانایی خودمان، سببسازی خودمان را به رخ سلطان نمیکشیم. سلطان یعنی خداوند، زندگی و شما آن چیزی را که با سببسازی ذهنی ممکن نمیبینید، با فضاگشایی در کف او ممکن ببینید و:
پَردههایِ دیده را دارویِ صَبر
هم بِسوزد، هَم بِسازد شَرحِ صَدْر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۱)
«پَردههایِ دیده» یعنی همانیدگیها پشتسرهم، «دارویِ صَبر»، فضاگشایی و پایداری در فضاگشایی، پایداری در فضاگشایی، عدم قضاوت، بهکار نبردن خطکش ذهنی میسوزد و سینۀ شما را باز میکند، یعنی فضا را باز میکند.
شما میگویید چهجوری فضاگشایی؟ صبر کنید، اول بدانید که آن چیزی که ذهنتان نشان میدهد مهم نیست، صبر کنید. خواهید دید که این چیزهای ذهنی نمیآید به مرکزتان، پرده بشود، هی پردهها میرود کنار و این فضا خودبهخود باز میشود و همینطور این آیه را میدانید. آیۀ یک سورۀ انشراح میگوید:
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ»
«آيا سينهات را برايت نگشوديم؟»
🌴(قرآن کریم، سورۀ انشراح (۹۴)، آیۀ ۱)
یعنی امکان فضاگشایی در سینۀ شما، در مرکز شما وجود دارد، اگر چیزهای ذهنی نیاید به مرکزتان و این را هم میدانید که
کارِ من بی علّت است و مُستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶)
عادتِ خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش، بنشانم به وقت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۷)
سَقیم: بیمار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
از طرف زندگی این پیغام آمده، میگوید کار من با علت و سببسازی ذهن تو صورت نمیگیرد. نرو در ذهنت بگویی که این کار را بکنم، خداوند این کار را میکند، نه. تو بیا فضا را باز کن، من بهوسیلۀ واسطه نه، کس دیگر پیغام بفرستم به تو نه، خداوند مستقیم با خودِ تو کار میکند. کار من بدون سببسازی ذهنت صورت میگیرد و مستقیم با توست و شما باید به تقدیر من توجه کنید، یعنی من با «قضا و کُنفَکان» کار میکنم. من، خداوند میگوید، برای تو فکر میکنم، فضا را باز کن. علت ذهنی را نیاور وسط ای بیمار.
عادت، تمام سیستم منذهنی یک عادت است. «عادتِ خود را بگردانم به وقت» یعنی این منذهنیات را، غزل میگوید خَرق، پاره میکنم، بهموقع تو را از شرِ این منذهنی رها میکنم. «عادتِ خود را بگردانم به وقت»، توجه کن که در ذهنت هم منذهنی را من درست کردم، من این را برای تو درست میکنم و این شبیه غبار است که جلوی چشم شما را گرفته، این غبار را از جلوی چشمانتان میخوابانم.
هر لحظه که، این عادت منذهنی این است که واکنش نشان بدهد، قضاوت کند، مقاومت کند، همۀ آن هیجانات را بهوجود بیاورد مثل خشم و ترس و رنجش و خواستن و این چیزها، اینها همه عادت است. کُل ذهن یک شرطیشدگی است، میگوید من این را پاره میکنم بهموقع. موقعش را من میدانم، تو نمیدانی، تو فقط فضا باز کن، گفت صبر کن. همین الآن خواندیم، فضا را باز کن، صبر کن.
پَردههایِ دیده را دارویِ صَبر
هم بِسوزد، هَم بِسازد شَرحِ صَدر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۱)
اینها پشتسرهم آمده. «کارِ من بی علّت است و مُستقیم»، «هست تقدیرم»، قضای من، «کُنفَکان» من، زمان من، نه زمان منذهنی تو، نه سببسازی ذهن تو ای بیمار. دوباره این سقیم شبیهِ آن فُسّاق است و این منذهنیتان را من عوض میکنم، مطمئن باش.
و این منذهنی و همانیدگیها شبیه غباری است که جلوی چشم عدم شما بلند شده و شما چیزی نمیبینید، این را من فرومینشانم. از جانب زندگی میآید و شما میدانید ما فقط باید فضاگشایی کنیم.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۱ 9️⃣7️⃣8️⃣
ولی شما میتوانید کوری عشق داشته باشید. مرکز شما عدم بشود، زندگی در مرکزتان باشد، عشاق را ببینید، یعنی من اگر فضا باز کنم، در شما خودم را ببینم، یک زندگی، یک خداست در همه. اگر من زندگی را در خودم ببینم، مرکزم عدم باشد، همان یک زندگی را در شما هم میبینم، در او هم میبینم، این اسمش هست کوریِ عشق. وقتی مرکز ما خدا میشود، ما دیگر جسمها را نمیبینیم، برحسب جسم نمیبینیم، درنتیجه میگوییم:
کوری عشقست این کوریِّ من
حُبِّ یُعْمی و یُصِمّ است ای حَسَن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۲)
«آری اگر من، دچار کوری باشم، آن کوری قطعاً کوری عشق است نه کوری معمولی. ای حَسَن بدان که عشق، موجب کوری و کری عاشق میشود.»
یا «حُبِّ یُعْمی وَ یُصِمّ است ای حَسَن»، ای حسن یعنی ای اینکس، آنکس، ای هر کسی. «آری اگر من دچار کوری باشم، آن کوری قطعاً کوری عشق است»، بله ما باید کوری عشق داشته باشیم. کوری عشق یعنی بههیچوجه جسمی از ذهنت نمیآید مرکزت. «نه کوری معمولی. ای حَسَن»، ای انسان، «بدان که عشق» اگر بیاید، «موجب کوری و کری عاشق میشود». کوری و کری عاشق میشود یعنی هیچچیز ذهنی را مهم و جدی نمیبیند که بیاید مرکزش، این کوری عشق است.
اما کوری جسم این است که جسم بیاید، آدم عشق را نبیند. جسم بیاید خدا را نمیبیند. خدا بیاید در مرکز آدم، همهکس را، همهچیز را از جنس او میبیند. و:
کورم از غیر خدا، بینا بدو
مقتضایِ عشق این باشد بگو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۳)
مقتضا: لازمه، اقتضاشده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
من غیر از مرکز عدم که خداست در مرکز من، چیز دیگر که ذهنم باشد نمیبینم الآن. یعنی اتفاقات میافتند، اینها بههیچوجه به مرکز من نمیآیند. و عشق، زنده شدن به زندگی، یکی شدن با خداوند، وحدت مجدد، این را اقتضا میکند که شما برحسب چیزها نبینید. همین کار را بکن، این را بگو.
و این بیت را هم خواندیم:
سویِ حق گر راستانه خَم شوی
وارَهی از اختران، مَحْرَم شوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۸۳)
اگر تسلیم شما در این لحظه یا فضاگشایی شما، یا عدم کردن مرکز شما راستانه باشد، حقیقی باشد، از روی ریا نباشد، تجسم آن نباشد، ذهنی نباشد، دراینصورت از همانیدگیها میرهی، اختران یعنی همانیدگی، مَحرم خداوند میشوی. شما ببینید راستانه خم میشوید یا نه؟ جوابش را هم به خودتان بدهید. هماهنگ است با بیت اول غزل. و:
حلقهٔ کوران به چه کار اندرید؟
دیدهبان را در میانه آورید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۳۹)
حلقهٔ کوران یعنی مجموعهٔ منهای ذهنی، فُسّاق، به چه کار اندرید؟ هر لحظه ذهنتان را میآورید مرکزتان برحسب آن میبینید، کور و کر میشوید، زندگی خودتان و دیگران را خراب میکنید، اصلاً متوجه هم نمیشوید، تازه طلبکار هم میشوید.
شما یک دیدهبانی مانند مولانا را بیاورید بگذارید مرکز، اولش، ببینید او چهجوری میبیند، مثل او ببینید، «دیدهبان را در میانه آورید».
پس ای منهای ذهنی بیایید ببینید مولانا چه میگوید، اول برحسب او ببینید، او راهنمایی کند، بعد چشم عدمتان باز بشود، خودتان ببینید.
گر امین آیید سویِ اهلِ راز
وارهید از سَرکُلَه مانندِ باز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۳۵)
اگر واقعاً صادقانه بهسوی مولانا بروید، اهل راز بروید، ایراد نگیرید بگویید که آقا اینها را که مولانا میگوید این خب که درست نیست، برای اینکه این منذهنی من را ارضا نمیکند، من باید این همانیدگی را از دست بدهم. مولانا میگوید با انسانها همانیده نشو، من هم که با این آقا یا خانم همانیده هستم، نمیتوانم از این دست بردارم، پس امین نمیشوم، عمل نمیکنم.
«امین آیید» یعنی هرچه مثلاً مولانا میگوید که اهل راز است عمل کنید، همین غزل را عمل کنید، دراینصورت از این سرکلاه که روی باز میگذارند، کلاهی که سرِ باز میگذارند هم چشمش را میبیند هم گوشش را، این منذهنی هم مثل کلاه سر باز است، ما نمیبینیم الآن با منذهنی.
میگوید اگر امین بیاییم «سویِ اهلِ راز»، این خداوند بهوسیلۀ همین کارهایی که این اهل راز به ما میگویند عمل کنیم، این کلاه را از سر ما بهعنوان بازِ خودش برمیدارد و همینطور این دو بیت:
9️⃣7️⃣8️⃣ ۹ 9️⃣7️⃣8️⃣
وقتی رحمتِ ایزدی، عنایتِ ایزدی دستگیر شما باشد، وقتی شما وصل باشید و فضا باز کنید، آنجا عنایتِ ابراهیم بود اینجا عنایت خداوند است، دراینصورت شما به عقلِ منذهنی چه احتیاج دارید؟ چرا نباید سَر من ذهنی را قربانی کنید؟ و «قربانی کردن» یعنی این عقل را میدهی، آن عقل را میگیری. عقل منذهنی را میدهی، عقل خداوند را میگیری، عقل کل را میگیری که تمام کائنات را اداره میکند.
وقتی اعتماد داری تو به زندگی و عقلِ کل که همهچیز را اداره میکند، من را هم اداره میکند، چرا میترسی؟ چه زیانی دارد به شما میگوید؟ یعنی قطعِ عقلِ منذهنی چه زیانی دارد؟ ما اگر درست توجه کنیم هیچچیز! هیچ زیانی ندارد.
برای اینکه هرچه عقلِ منذهنی در زندگی ما کمتر میشود، عقلِ زندگی زیادتر میشود، فسق و فجورِ ما و ضرر زدن ما به خودمان و دیگران کمتر میشود. به یک جایی میرسیم که میگوییم بابا من خودم باید زندگی کنم، باید هم بگذارم دیگران زندگی کنند. اصلاً زندگی دیگران به من مربوط نیست. من بروم زندگی خودم را درست کنم، فضاگشایی کنم، وصل بشوم به خداوند، به عقل.
تازه وقتی که به آن عقل مجهز شدم، اگر دیگران خواستند میتوانند از عقل من هم استفاده کنند، از ارتعاش زندگیِ من هم استفاده کنند، نکردند هم نکردند.
چون عنایتهایِ ابراهیم باشد دستگیر
سر بُریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
اسحاق: پسر ابراهیم (ع) که برخی گویند ابراهیم او را (به جای اسماعیل) قربانی میکرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما به دل خودتان میگویید، تأمل میکنید، تمرکزتان روی خودتان است. حالا که عقلِ کل میشود عقل من، من چرا با نیاوردن ذهنم به مرکزم عقل منذهنی را قطع نکنم؟ چه زیانی دارد؟ فکر میکنید هیچچیز! هیچ زیانی ندارد.
پس بگذار من سَر منذهنی یا عقلِ منذهنی را قطع کنم. سَر که نمیبُریم اینجا، داریم عقل را قطع میکنیم. سَر را میاندازیم دور. آن سَری که جدیداً ما درست کردیم از طریق دیدن برحسب همانیدگیها.
یعنی این [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)]، این سَر را، این سَر را قطع میکنیم. یک سر دیگری [شکل ۲ (دایره عدم)] با فضاگشایی به خودمان میدهیم، هیچ زیانی ندارد. شما به خودتان میگویید، خودتان را متقاعد میکنید که زیانی ندارد، پس فضاگشایی میکنید، اعتماد میکنید به دستگیریِ ابراهیم که پدر شماست. اینجا نمادگونه منظور خود زندگی است. درست است؟
خب پس از این سه بیت اول اجازه بدهید ابیاتی از مثنوی بخوانم و خیلی کم از دیوان شمس. این ابیاتی که الآن میخوانم، درواقع مثل این ورزشکاران که نرمش میکنند کشتیگیران و اینها قبل از اینکه شروع کنند به کارهای سنگین نرمش میکنند،
این ابیات واقعاً نرمش شماست، شما را آماده میکند به اینکه خودتان را باز کنید، دلتان را باز کنید به غزل و خب این ابیات را شما میتوانید همیشه برای خودتان بخوانید.
شما باید از این ابیات متداول که ما مرتب تکرار میکنیم، بگیر مثلاً هزارتا خواندهایم، حالا هزارتا، شما اینها را یکجا بنویسید، هر روز یک تعدادیاش را تکرار کنید، میروید، راه بروید هی تکرار کنید، پس از یک مدتی حفظ میشوید، بعد متوجه خواهید شد که مردم که شما را میخواهند از این حضور دربیاورند، از این شادی دربیاورند، یکی از این بیتها یادتان میافتد و شما را برمیگرداند، که الآن میگفت عقل منذهنی را نروید دنبالش.
وقتی یکی شما را تحریک میکند متوجه میشوید دارید اشتباه میکنید، چرا؟ الآن میخواهید خشمگین بشوید، میگویید نه، صلاح من نیست خشمگین بشوم، از زندگی قطع میشوم، از عقل کل قطع میشوم. یکدفعه حسادت رو آورد، میگویید نه، این انفاق نیست، من باید بلند بشوم تبریک بگویم، فضا را باز کنم و روا بدارم که کسی خب خانهای خریده که خانهاش پنج برابر خانهٔ من است، خیلی هم گران است، نمیگویم دیگر آن کارهای حسادتآمیز را، بَعد و دنبالش و اینها، دارندگی و برازندگی، پول را نمیدانم از کجا آورده، فلان. من با اینها کاری ندارم، من تبریک میگویم میروم دنبال کارم. این بیتها این کمکها را به شما میکنند.
پس هَماره روی معشوقه نِگَر
این به دستِ توست، بِشْنو ای پدر!
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۷)
یعنی ما لحظهبهلحظه، گفت رحمت ایزدی میآید، شما فضا را باز میکنید، روی خداوند را نگاه میکنید و این بهدست شخص شماست. امروز غزل را شروع کرده «سَر بُرون کن»، تشویق کرده ما را به عمل. این بهدست شماست، ای پدر من بشنو. درست است؟
9️⃣7️⃣8️⃣ ۷ 9️⃣7️⃣8️⃣
از عنایتهایِ آن شاهِ حیاتانگیزِ ما
جانِ نو دِه مر جِهاد و طاعت و اِنفاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
بعد میگوید وقتی شما مرتب مرکز را عدم میکنید، فضا را باز میکنید، میگوید مرتب عنایتهای شاهِ حیاتانگیزِ ما میآید. میبینید اصطلاحات مولانا را. عنایتهای، توجهات یا رحمتهای خداوندِ حیاتانگیز، حیاتانگیز، یعنی زندگیانگیز. شما میگویید ما تا حالا اصلاً ندیدیم چیزی یا کسی حیات بیَنگیزد.
مولانا میگوید لحظهبهلحظه رحمتهای ایزدی حیاتانگیز است. حیاتانگیز یعنی میخواهد زندگی شما را بیشتر کند، شما را مستتر کند، شادتر کند. شما ممکن است بپرسید پس چرا من نمیشوم؟ برای اینکه نمیگذاری خودت. به بیت اول نگاه کن.
«از دریچۀ جان» به بیرون نگاه نمیکنی، دائماً حس میکنی که این منذهنی هستی. منذهنی هم خواستههایی دارد. خواستههایش خواستههای روانشناختی است، یعنی ضرورت ندارند اینها، برای زندگی ما اصلاً ضرورت ندارند. لزومی ندارد خواستههای منذهنی که یک خواستههای روانشناختی است، ذهنی است، موهومی است، اتفاق بیفتد تا ما خوشحال بشویم. اینکه مثلاً ما بدی دیگران را میخواهیم، میخواهیم دیگران را کوچک کنیم، اینکه مثلاً من خشمگین میشوم، میترسم، اینکه حسادت میکنم، اینها ضرورت ندارند. هیچ هیجانی در زندگی من ضرورت ندارد. تنها هیجانی که اسمش را میشود هیجان گذاشت، شادی و شور عشق است، این را من فقط لازم دارم و آن هم «شاه حیاتانگیز» به ما میدهد.
پس ما میبینیم شاه حیاتانگیز داریم؟ منذهنی کمکنندۀ حیات را داریم؟ منذهنی که اسمش را گذاشت «فسّاق»، فسّاق جمع فاسق، گفتم فاسق انسانی است که لحظهبهلحظه برحسب ذهن عمل میکند و عملش مخرب است. توجه کنید مولانا دارد میگوید که ما انسانها چون منذهنی داریم، راه میرویم به خودمان و دیگران لطمه میزنیم. جهان را تخریب میکنیم، ما فاسق هستیم، ما شر میکنیم، ما در حال تخریب هستیم.
میگوید هر انسانی وظیفه دارد با زنده شدن به زندگی، ارتعاش زندگی را در این جهان پخش کند و فسّاق را آگاه کند. نمیگوید فسّاق را تنبیه کند، بکُشد؛ آگاه کند فقط، اینها ناآگاه هستند میگوید.
«از عنایتهایِ آن شاهِ حیاتانگیزِ ما»، پس الآن ما فهمیدیم خداوند لحظهبهلحظه حیات ما را میخواهد بیشتر کند، زندگی ما را بیشتر کند. این ما هستیم که با فکر کردن و عمل کردن برحسب همانیدگیها زندگیمان را کم میکنیم، مسئله ایجاد میکنیم، ناشادی ایجاد میکنیم.
پس میگوید لحظهبهلحظه از او شراب بگیر، و چکار کن؟ «جانِ نو دِه»، یعنی با یک هشیاری دیگری این سهتا کار را انجام بده. این سهتا کار مهم هستند.
یکیاش «جهاد» است. جهاد یعنی تلاش در راه خدا. در اینجا هر تلاشی که شما میکنید تا به زندگی زنده بشوید، تا به او زنده بشوید، هر فکری، هر عملی. منتها توجه کنید که جانِ نو بده میگوید که از طریق منذهنی عمل نکن. «طاعت» یعنی عبادت، عبادت تو بهوسیلۀ منذهنی انجام نشود. منذهنی نمایندۀ شیطان است. نمیشود که تلاش ما و عبادت ما، «انفاق» هم یعنی بخشش ما، بهوسیلۀ نمایندۀ شیطان که منذهنی ماست، انجام بشود.
میخواهد بگوید «جانِ نو دِه»، یعنی تا حالا هرچه جهاد و طاعت و انفاق داشتی، برای منذهنی بوده. برای اینکه مَنَت بهتر جلوه کند، یعنی هیچ فایدهای نداشته.
«جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق را». پس شما باید بگویید که آیا حواس من بهروی خودم است؟ تلاش میکنم برای خودم؟ برای زنده شدن به زندگی؟ تلاش نمیکنم که این شخص، آن شخص تأیید کند که من دارم در راه خدا تلاش میکنم؟ نه، اصلاً آنها ندانند، نباید بدانند، من هستم و زندگی، وگرنه میشود نِفاق و ریا و این چیزها که تا حالا کردهام.
و عبادتِ من باید با حضور باشد. من باید متصل بشوم به خداوند. برای این کار همین چندتا چیز را باید انجام بدهم. آیا این لحظه رحمت اندر رحمت خداوند را میگیرم؟ شما از خودتان بپرسید.
آیا شما تا حالا این سهتا کار را که انجام دادید، تلاش در راهِ زندگی، تلاش در راهِ منظورِ آمدن به این جهان که زنده شدن به بینهایتِ و ابدیّت او است، یعنی آمدن به این لحظهٔ ابدی و ریشهٔ بینهایت پیدا کردن و خارج شدن از منذهنی و از فناپذیری و ترس از مرگ و ترس از همهچیز، کنار گذاشتنِ ترس، شما به این منظور نائل شدهاید؟ اصلاً میدانید همچون منظوری دارید شما؟
9️⃣7️⃣8️⃣ ۵ 9️⃣7️⃣8️⃣
خب اگر با عقل منذهنی بروید، پس از یک مدتی ما میبینیم که داریم میمیریم و زندگی هم نکردیم و در مصرع پایین میگوید از جنس «فُسّاق» شدیم. پس ما با دید عدم از دریچۀ جان نگاه میکنیم میبینیم که یک تعداد از آدمها دارند سعی میکنند به او زنده بشوند، منظور خودشان را فهمیدهاند، شما هم از آن زمره هستید. بنابراین در زمرۀ عاشقان هستید ولو اینکه هنوز به اندازۀ کافی به او زنده نشدید، «او» یعنی خدا، زندگی.
عشاق را ببین، «عشاق را ببین» یعنی در همۀ انسانها زندگی را ببین، ببین اینها هم از جنس زندگی هستند، اگر زنده نشدند، ولی بالقوه میتوانند زنده بشوند. و چکار کن؟ اولاً بدان که شاه، خداوند، زندگی، صبح، صبح یعنی این لحظه، دارد شراب صبحگاهی میدهد. صبوح یعنی شراب صبحگاهی، شرابی که این لحظه بهصورت رحمت اندر رحمت پشتسرهم همینطور که غزل میگوید دارد از طرف زندگی میآید.
یعنی به یک تعداد آدمها که اسم آنها را میگذارد «فُسّاق»، یعنی فاسقان، منهای ذهنی که آنها از منظور آمدنشان مطلع نیستند و درنتیجه لحظهبهلحظه یک جسم میآید مرکزشان و از طریق آن میبینند و در این جهان شر به پا میکنند، کارهایی میکنند که به درد ختم میشود، این جهان را تخریب میکنند، دنبال چیزهای بیشتر هستند که با آنها همانیده بشوند. چیزها را میگذارند در مرکزشان حرص آنها را دارند، میخواهند آنها را زیاد کنند، شهوت آنها و جاذبۀ چیزهای بیرونی آنها را فروگرفته، اینها فُسّاق هستند، یعنی منهای ذهنی.
هر منذهنی در مرکزش جسم هست و درواقع زندگی را میگیرد، همین صبوحیها را، تبدیل میکند به مسئله، تبدیل میکند به درد، تبدیل میکند به دشمن، دشمنهای ذهنی، به موانع ذهنی، علتهایی که نباید من زندگی کنم الآن، نمیتوانم زندگی کنم، چه چیزی نمیگذارد من زندگی کنم، و یک منذهنی میسازد.
خب پس بنابراین میبینید که شما باید سرتان را بیرون کنید از داخل ذهن با فضای گشودهشده از دریچۀ جان ببینید عشاقی مثل مولانا چکار کردند، یک عدهای هم دارند سعی میکنند و آگاه باشید که این لحظه مرتب شراب از طرف زندگی میآید و به زندگی ارتعاش کنید و با ارتعاش به زندگی منهای ذهنی فسّاق را آگاه کنید، نه اینکه بردارید یک چماق بگذارید سرشان بگویید که چرا از شراب خداوند که این لحظه میپیماید شما آگاه نیستید؟ باید آگاه بشوید! نه، آگاه کردن دیگران بهوسیلۀ ما با ارتعاش به زندگی، با مستی که این صبوحیها به ما میدهند امکان دارد. کما اینکه در بیت آخر میگوید که «خرقِ عادت»، خرقِ عادت یعنی پاره کردن عادت، بههم ریختن عادت. درواقع میگوید این منذهنی یک عادت است، کُلش یک عادت است، پاره کردن این با خوشاخلاقی میسر است. در بیت آخر میگوید. گفت صبر کن، بالاخره ما فهمیدیم که وقتی ما خوشاخلاق میشویم خداوند هم خوشاخلاق میشود. پاره کردن این منذهنی در خوشاخلاقی ماست و صبر ماست.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳ 9️⃣7️⃣8️⃣
برای انتخاب برنامه روی لینکهای آبی زیر کلیک کنید.
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۷
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۶
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۵
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۴
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۳
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۲
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۱
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔸برنامههای شماره ۹۵۱ الی ۹۶۰
🔸برنامههای شماره ۹۴۱ الی ۹۵۰
🔸برنامههای شماره ۹۳۱ الی ۹۴۰
🔸برنامههای شماره ۹۲۱ الی ۹۳۰
🔸برنامههای شماره ۹۱۱ الی ۹۲۰
🔸برنامههای شماره ۹۰۱ الی ۹۱۰
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برنامههای شماره ۸۰۱ الی ۹۰۰
برنامههای شماره ۷۰۲ الی ۸۰۰
برنامههای شماره ۶۰۰ الی ۷۰۱
برنامههای شماره ۵۰۰ الی ۶۰۰
برنامههای شماره ۱۰۰ الی ۵۰۰
🔹🔹🔹