ganjehozourprogramstext | Unsorted

Telegram-канал ganjehozourprogramstext - گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

1665

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ 2219 من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو

Subscribe to a channel

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

آن گدا در رفت و دامن بَرکشید
اندر آن خانه به حِسْبَت خواست رید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۶)

گفت: هی‌هی، گفت تن زن ای دُژَم
تا درین ویرانه خود فارغ کنم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۷)

چون در اینجا نیست وجهِ زیستن
در چنین خانه بباید ریستن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۸)

حِسْبَت: حساب و شمارش، مزد و ثواب.
دُژَم: گدا
ریستن: ریدن، مدفوع را از اندرون شکم تخلیه کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پس آن گدا رفت در خانه و دامنش را بالا کشید و یک حالتی به خود گرفت که می‌خواهد آن‌جا خودش را خالی کند. صاحب‌خانه گفت یواش، چکار می‌کنی؟! این کار را نکن. گفت می‌خواهم در این ویرانه خودم را فارغ کنم. این‌جا شبیه ویرانه است، هیچ‌چیز نیست دیگر.

مولانا می‌خواهد که ما به خودمان نگاه کنیم، ببینیم در ما چیزی هست به‌عنوان انسان؟ یا نه‌تنها چیزی نیست، چیز منفی هست، درد هست، تخریب هست. شما بیرون می‌روید از خانه آیا سازنده هستید؟ اگر سازنده هستید، باید به هر کسی می‌رسید هر اتفاقی می‌افتد فضاگشایی کنید، وصل بشوید. این آدم سازنده است.

آیا مردم را بیشتر به زندگی تشویق می‌کنید یا مردم را خشمگین می‌کنید، ناراضی می‌کنید، ناراحت می‌کنید، به واکنش وا می‌دارید، بیشتر از جنس من‌ذهنی می‌کنید؟

آن سایل می‌گوید در این خانه آثار زندگی وجود ندارد، هرچه خواستم ندادی دیگر، پس در چنین خانه‌ای باید رید.

چون نه‌ای بازی که گیری تو شکار
دست‌آموزِ شکارِ شهریار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۹)

نیستی طاوسِ با صد نقش بند
که به نقشت چشم‌ها روشن کنند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۰)

هم نه‌ای طوطی که چون قندت دهند
گوش، سویِ گفتِ شیرینت نهند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۱)

هم نه‌ای بلبل که عاشق‌وار زار
خوش بنالی در چمن یا لاله‌زار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۲)

هم نه‌ای هدهد که پیکی‌ها کنی
نه چو لک‌لک که وطن بالا کنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۳)

در چه کاری تو، و بهر چِت خرند؟
تو چه مرغیّ و، تو را با چه خورند؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۴)

بله، این سؤال را مولانا در این‌جا می‌کند.

زین دکانِ با مِکاسان برتر آ
تا دکانِ فضْل، کِاللهَ اشْتَریٰ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۵)

مِکاس: چانه زدن در تقلیل بهای چیزی، مَکّاس: باج‌گیر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پس ببینید، پس قرار بوده ما فضا را باز کنیم، از جنس فضای گشوده بشویم، طبق غزل شمس تبریزی، خداوند از مرکز ما طلوع کند و ما به‌صورت بازِ شهریار بشویم. نشدیم، بازی نیستیم که برای شاه شکار کنیم، بازی نیستیم که این‌جا را آبادان کنیم، در خدمت شاه باشیم. هر‌ کسی در خدمت شاه است مثل مولانا، انسان‌ها را امروز گفت بیدار می‌کند.

«از صَبوحی‌های شاه، آگاه کن فُسّاق را» بیهوده‌کاران را، من‌های ذهنی را آگاه کن از این‌که این لحظه شراب صبحگاهی خداوند می‌رسد، رحمت اندر رحمت است، در مبارک ساعت رحمت می‌رسد. «مبارک ساعت» گفتیم لحظهٔ فضاگشایی است.

پس می‌گوید دست‌آموزِ شکار شاه نیستی. تو شاهی، تو بازی نیستی که روی ساعدِ شاهِ زندگی یا خداوند نشسته باشد، تو من‌ذهنی داری، تو طاوس نیستی. هر کدام از این پرندگان نماد یک انسان بزرگ است. می‌گوید این‌جا طاوس، طوطی و بقیهٔ پرندگان، بلبل، هدهد، لک‌لک، این‌ها همه نماد بزرگان، اولیا یا شما اگر به زندگی زنده شده‌اید هست.

می‌گوید اگر این‌طوری نیستی، هیچ‌چیزی به جامعه تو ارائه نمی‌کنی، فقط مصرف‌کننده هستی، تخریب‌کننده هستی، آزاردهنده هستی، ازبین‌برندهٔ خود و دیگران هستی.

نیستی طاوسِ با صد نقش بند
که به نقشت چشم‌ها روشن کنند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۰)

مثل مولانا مثلاً نیستی که این‌همه اشعار زیبا و گوناگون راجع‌به قسمت‌های مختلف زندگی بگوید، شاید همهٔ این‌ها به خود او می‌خورد. طوطی نیستی که به تو قند بدهند، یعنی زندگی به شما قند بدهد و تو در این جهان حرف‌های خوبی بزنی. باز هم مولانا این کار را کرده.

بلبل نیستی که یک‌ریز شروع کنی به آواز خواندن در این چمنزار. می‌بینید مولانا دیوان شمس را سروده، مثنوی را درست کرده، واقعاً بلبل زندگی است. عاشق‌وار، زار نالیده یعنی با صدای زندگی‌ آواز خوانده، آوازش را ما، یک گوشه‌اش را ما می‌خوانیم.

هدهد است، برای این‌که خبر آورده از این جهان. لک‌لک است، یعنی مرتب می‌گوید برای تو، برای تو، برای خدا. لک‌لک در بلندی لانه می‌گذارد یعنی نمی‌آید زمین، همیشه آن بالا می‌ایستد. به‌عبارتی مولانا یا شما مرتب فضا باز می‌کنید، می‌گویید برای تو، برای تو، من برای تو هستم. آن‌هایی که اجسام را می‌آورند مرکزشان به شیطان می‌گویند برای تو، برای تو، برای تو، برای این جهان کار می‌کنند، برای نفسشان کار می‌کنند.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۶ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

«نه مر او را رأسِ مال و پایه‌ای»، هیچ پایهٔ معنوی ندارد، هیچ مقام معنوی ندارد، سرمایۀ معنوی ندارد، نه‌تنها ندارد، پذیرای سرمایۀ معنوی هم نیست. دارد من‌ذهنی سال‌خورده را می‌گوید، نه می‌دهد، نه می‌بخشد، نه می‌پذیرد، چه چیزی را؟ شادی را. نه شادی می‌دهد، نه شادی می‌پذیرد، غصّه و درد را اصل می‌داند. این خصوصیات را می‌توانیم در خودمان چک کنیم، بازبینی کنیم.

آیا ما سرمایه و مقام معنوی داریم؟ فضای درونمان گشوده شده؟ وصل هستیم به زندگی؟ اگر نیستیم، الآن از این حرف‌های مولانا استفاده می‌کنیم؟ ما شادی می‌دهیم به کسی؟ یا غم می‌دهیم؟ اگر نمی‌دهیم، به ما بدهند می‌پذیریم؟ آیا معنویتی دارم من؟ ندارم، معنویت را می‌توانم بکِشم؟ یعنی فضا را باز کنم بیشتر معنوی بشوم. زبان گویای زندگی را دارم؟ گوش شنوای پیغام زندگی را دارم؟ خِرَد زندگی را دارم؟ دید زندگی را دارم؟ هوش زندگی را دارم؟ بی‌هوشی نسبت‌به اجسام دارم؟ فکر خلاق دارم؟ ببینم.

و این توضیح این بیت است.

چون مُسِن گشت و در این ره نیست مرد
تو بِنِهْ نامش عجوزِ سال‌خَورد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۴)

عجوزه: پیرزن
سال‌خَورد: کهن‌سال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

«چون مسن گشت و در این ره نیست مرد»، نیست انسان یعنی، این شبیه همان عجوزهٔ سال‌خورده است که ابزارش را ندارد ولی دنبالش است. می‌گفت این دنبال شکار است ولی تورش پاره است.

نه نیاز و نه جمالی بهرِ ناز
تو‌ به‌ تویش گَنده مانندِ پیاز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۸)

نه رهی بُبْریده او، نه پایِ راه
نه تَبِش آن قَحْبه را نه سوز و آه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۹)

قَحْبه: فاحشه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

نیاز یعنی احساس نیاز به زندگی، آیا شما دارید؟ «ناز کردن خوش‌تر آید از شِکَر»، شما خودتان را نیازمند زندگی می‌بینید؟ یا یک من‌ذهنی دارید که می‌گوید نه، من کامل هستم، احتیاجی ندارم، همین زندگی که می‌کنم بسیار خوب است. توجه کردید که در این زندگی شما شادی واقعی ندارید؟ شادی‌تان بستگی به وضع همانیدگی‌هاست؟

پس اگر حس بی‌نیازی نسبت‌به زندگی می‌کنید، جمالی هم برای ناز ندارید. مولانا اگر ناز کند اشکالی ندارد، برای این‌که به زندگی زنده شده. «جمالی بهرِ ناز» یعنی واقعاً به زندگی زنده شده باشد، مثل یک زن یا مردِ حالا زیبا که واقعاً خوشگل است و در این جهان می‌تواند ناز کند. شما هم اگر به زندگی زنده شده باشید، حس بی‌نیازی کنید، برای این‌که هر لحظه وصل هستید، به شما می‌آید.

اگر کسی توبه‌تو همانیده است مثل پیاز، لایه‌های پیاز که می‌گندد، چون همانیدگی‌ها پس از یک مدتی می‌گندند، دیگر کهنه می‌شوند، بی‌ارزش می‌شوند، امروز در غزل بود می‌گفت که این‌ها برای احتراق هستند، برای سوزاندن هستند.

«نه رهی بُبْریده او»، یعنی هیچ راهی نرفته، راه معنوی نرفته. هیچ‌کدام از این چیزها را نمی‌داند، نه می‌داند، درد ایجاد می‌کند، صبح پا می‌شود من‌ذهنی شروع می‌کند به کار، من‌ذهنی هم قضاوت می‌کند، عیب می‌بیند، دیگران را تحقیر می‌کند، برحسب چیزها فکر می‌کند، عمل می‌کند، بادام پوک می‌کارد، مسئله ایجاد می‌کند، دشمن ایجاد می‌کند، مانع ایجاد می‌کند، درد ایجاد می‌کند، بنابراین راهی نیامده. الآن شما سه‌ سال است روی خودتان کار می‌کنید، راهی را بُریدید، یک مقدار راه را آمده‌اید.

می‌گوید نه راهی آمده، نه پای راه دارد، پای من‌ذهنی دارد، هر فکری، هر حرکتی می‌کند غلط است. «نه تَبِش آن قَحْبه را»، قَحْبه یعنی فاحشه، دارد راجع‌به همان خانم صحبت می‌کند، عرض کردم خانم نیست، این اصطلاح را برای انسانی به‌کار می‌برد که زندگی‌اش گذشته یک مقداری، هنوز بیدار نشده. یعنی هیچ گرمای عشقی در او نیست، نه هم آرزومندی در او هست. یادتان باشد غزل بود می‌گفت که این مشتاقان پشت در خدا نشسته‌اند، این‌ها بندگانی هستند که سوز دارند، آه دارند، می‌گویند می‌خواهیم به تو زنده بشویم، عقل من‌ذهنی را بُریده‌اند. «سوز و آه» یعنی کلاً آرزومندی، هر لحظه آگاه هستند به مقصود آمدنشان که ما باید به او زنده بشویم و در این راه حس آرزومندی و اشتیاق می‌کنند.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۴ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

«داستانِ آن درویش که آن گیلانی را دعا کرد که خدا تو را به سلامت به خان و مان باز رساناد»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۷)

این هم داستان یک گیلانی است که یک درویشی از او نان می‌خواهد، او به او می‌دهد، درویش دعا می‌کند که ان‌شاءالله به سلامت به خان و مان برگردی، برمی‌گردد می‌‌گوید که ان‌شاءالله تو خودت به خان و مان برسی، من نمی‌خواهم به خان و مانم برسم. یعنی خان و مان قبلی را نمی‌خواسته، این مثال برای این می‌زند. حالا می‌خوانیم:

گفت یک روزی به خواجهٔ‌ گیلی‌ای
نان‌پرستی، نرگدا، زنبیلی‌ای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۷)

چون سِتَد زو نان، بگفت: ای مسْتَعان
خوش به خان و مانِ خود بازَش رسان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۸)

گفت: خان ار آنْسْت که من دیده‌ام
حق تو را آنجا رسانَد ای دُژَم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۹)

نان‌پرست: مجازاً به‌معنی شکم‌پرست و پُرخور، در این‌جا یعنی حریص
نرگدا: گدای سمج
مُستعان: کسی که از او یاری خواهند
دُژَم: غم‌زده، اندوهگین، در این‌جا یعنی ژولیده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پس یک «نان‌پرست»، «نرگدا» یعنی گدای سمج، «زنبیلی‌ای» یعنی کسی‌ که زنبیل دستش هست گدایی می‌کند، نان می‌گیرد می‌گذارد آن‌ داخل، نان‌پرست یعنی شکم‌پرست، از یک آقای گیلانی نان خواست، این آقای گیلانی هم نان را به او داد، ولی آن گدا به او گفت که ای کمک‌کننده، مُستعان: کمک‌کننده.
نان‌پرست: مجازاً به‌معنی شکم‌پرست و پُرخور، در این‌جا یعنی حریص.
نرگدا: گدای سمج.
مُستعان: کسی که از او یاری بخواهند.
دُژَم: غم‌زده، اندوهگین، پژمرده یا این‌جا ژولیده.

این نرگدا وقتی نان را گرفت گفت ای کمک‌کننده، ای کسی‌ که به دادم رسیدی، ان‌شاءالله سلامت به خان و مان خودت برسی، ولی مثل این‌که این گیلانی از خان و مان خودش زیاد راضی نبوده، نمی‌خواسته برگردد.

گفت «حق تو را آنجا رسانَد ای دُژَم»، یعنی ای پژمرده. معلوم است که این خان و مان، خان و مان من‌ذهنی بوده. پس کسی‌ که از ذهن خارج می‌شود واقعاً به آن‌جا نمی‌خواهد برگردد.

ای ژولیده، ای پژمرده، ای کسی‌ که حالت خراب است، تو خودت به آن‌جا برسی، من دیگر نمی‌خواهم بروم ذهن و با این عادت مخرب زندگی کنم. من می‌خواهم شما واقعاً یک تمرکزی روی خودتان بکنید، روی آدم‌های اطرافتان بکنید و در جهان، ببینید که ما در‌ حال ضرر زدن به خودمان هستیم، ببینید که هر انسانی که با من‌ذهنی راه می‌اُفتد، از طریق ارتعاش و قرین، انسان‌های دیگر را به من‌ذهنیِ بیشتر بودن دعوت می‌کند، تشویق می‌کند، ترغیب می‌کند.

ما از پهلوی هم رد می‌شویم همدیگر را عصبانی می‌کنیم، «ناظر جنس منظور را تعیین می‌کند»، این قانون فیزیک. ما به‌عنوان قرین، راه می‌رویم در جامعه، اگر از جنس عشق بودیم، اگر دائماً فضا‌گشا بودیم، به عشق و زندگی ارتعاش می‌کردیم، به هر‌ کسی می‌رسیدیم گفت ما زندگی را در آن‌ها به ارتعاش در‌می‌آوردیم، غزل این را داشت دیگر، ولی الآن بیشتر مردم جهان غیر از عاشقان، شاید خیلی از شما الآن فضا‌گشایی را یاد گرفتید، وقتی یک نفر به شما توهین می‌کند یا زور می‌گوید شما فضا باز می‌کنید، معنی‌اش این نیست که شما از حقتان دست برمی‌دارید، معنی‌اش این است که با خشونت و با انرژی من‌ذهنی که مخرب است جواب نمی‌دهید، فضا را باز می‌کنید، ببینید که با خوش‌اخلاقی، با انرژی سازندهٔ خداوند یا فضای گشوده‌شده می‌توانید چالشتان را حل کنید؟ بیشتر اوقات می‌بینید به نفع طرفین حل می‌شود این. درست است؟

پس هر کسی که این بررسی را کرده، نیروی خرابکار من‌ذهنی‌اش را دیده، در دیگران هم دیده، رفتار اطرافیانش را هم دیده، دیده که خودش چه‌جوری بدن خودش را با خشم خراب می‌کند، با رنجش خراب می‌کند، دیگران هم همین کار را می‌کنند. اگر شما دقت کنید، گروه‌گروه مردم نشستند پشت‌سر یکدیگر غیبت می‌کنند، عیب همدیگر را می‌گویند، یک نسبت‌های ناروا وَلو دروغ به همدیگر می‌دهند که همدیگر را خراب کنند، آبرویش را ببرند، کوچک کنند، این همین عادت من‌ذهنی است که خداوند این را خرق می‌کند. اگر کسی از این‌جا جسته و یک کسی دعا می‌کند که خداوند شما را دوباره به من‌ذهنی برساند، می‌گوید نه، این دعا را نکن، نمی‌خواهم من به خان و مان خودم برگردم.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۲ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگانِ پیرِ اطلس‌پوش بین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۱)

عشقشان و حرصشان در فَرْج و زر
دَم به دَم چون نسلِ سگ، بین بیشتر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۲)

این‌چنین عمری که مایهٔ دوزخ است
مر قَصابانِ غضب را مَسْلَخ است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۳)

فَرْج: آلت تناسلی ماده
مَسْلَخ:‌ کشتارگاه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

فَرْج: آلت تناسلی ماده.
مَسْلَخ یعنی کشتارگاه یا به سلاخی‌ کشیدن در این‌جا.

می‌گوید سگ‌ها پیر می‌شوند پشمشان می‌ریزد، ولی انسان‌ها پیر می‌شوند لباس زیبا می‌پوشند، به‌علاوه به‌لحاظ خصوصیت‌های همانیده ظاهرشان را آراسته می‌کنند. توجه کنید مولانا فکر می‌کند ما هم می‌دانیم که درواقع ما من‌ذهنی‌مان را ارائه می‌کنیم. حالا درست است که ممکن است لباس زیبایی بپوشیم، ولی الآن خواهد گفت، خاصیت‌های خداگونه را که اصلی ندارد به خودمان نسبت می‌دهیم، می‌خواهیم در چشم مردم مقبول و زیبا به نظر بیاییم، ولی ریشه ندارد، انسان حقیقی نیستیم، یعنی همین من‌ذهنی‌مان را مثل این پیرزن داریم آرایش می‌کنیم.

برای همین می‌گوید «عشقشان و حرصشان»، یعنی همهٔ فکر و ذکرشان همین اگر مرد باشند شکم و خلاصه زیر شکم است، یکی هم پول است. مهم‌ترینِ همانیدگی‌ها همین هستند. شما چندتا همانیدگی مهم در نظر بگیرید، خودتان را هم در نظر بگیرید، ببینید که آیا دائماً به فکر این‌ها هستید یا نه؟ اگر نیستید خوشا به حالتان، اگر هستید باید بفهمید که به سرنوشت این خانم دچار خواهید شد.

«عشقشان و حرصشان در فَرْج و زر»، فَرْج در این‌جا آلت تناسلی زنانه است که خیلی از مردها می‌گوید دائماً در آن فکر هستند و زَر هم یعنی پول. «دَم به دَم چون نسلِ سگ، بین بیشتر»، می‌بینید که مثل نسل سگ دَم‌به‌دَم تعدادشان بیشتر می‌شود، برای این‌که ما از هم یاد می‌گیریم.

یک چیزی را که مولانا می‌خواهد ما متوجه بشویم این است که من‌ذهنی تخریب می‌کند، مسئله می‌سازد، یعنی ما راه می‌رویم به همدیگر لطمه می‌زنیم، به ضرر هم رفتار می‌کنیم، ما تقریباً دشمن هم هستیم، نسبت‌به هم حسادت داریم، نمی‌توانیم ببینیم یکی برحسب یکی از همانیدگی‌ها بهتر از ما باشد و زندگی سطحی داریم عمقی نداریم، برای این‌که من‌ذهنی داریم و این من‌ذهنی مرتب زیاد می‌شود. «دَم به دَم» یعنی لحظه‌به‌لحظه می‌گوید مثل نسل سگ، منظورش توهین به سگ نیست، بلکه نسل من‌ذهنی، وجود من‌ذهنی روزبه‌روز در دنیا زیادتر می‌شود.

ما یک نقطهٔ عطف باید داشته باشیم که دیگر من‌ذهنی نسازیم، من‌های ذهنی قبل را هم درست کنیم، ولی اگر همین‌طوری نسل من‌ذهنی زیادتر بشود، ما به‌سوی پرتگاه داریم می‌رویم.

می‌گوید که یک چنین عمری که انسان من‌ذهنی داشته باشد، کارش لطمه زدن به هم باشد، کسی بهتر از خودش را برحسب همانیدگی‌ها نتواند ببیند، مسئله‌ساز باشد، این سرمایهٔ جهنم است، این افسانهٔ من‌ذهنی است.

«این‌چنین عمری که مایهٔ دوزخ است»، دراین‌صورت «قَصابانِ غضب» یعنی مأموران ایجاد درد الهی، این‌ها را مرتب سلاخی می‌کنند. یعنی ما دائماً با من‌ذهنی خودمان را فرسوده می‌کنیم، از بین می‌بریم، دیگران را هم همین‌طور. آخر این چه‌جور زندگی‌ است؟!

«این‌چنین عمری»، توجه کنید گفته «آتشِ پُر» که نیروی زندگی است، نیروی خداوند است، در زیر دیگ خالی من‌ذهنی دارد می‌جوشد. این دیگ چه‌ می‌پزد؟ هیچ‌چیز، درد.

می‌خواهد بگوید که آیا سِنمان بالا رفته، نمی‌فهمیم این را؟ می‌‌گوید نمی‌فهمیم، برای همین این قصه را آورده. بعدش هم قصهٔ «رنجور» است، یعنی بیمار، که اگر رسیدیم خواهیم خواند، که این بیمار، دکتر به او می‌گوید که تو علاج نداری، برو هر‌ کاری می‌خواهی بکن، باز هم حرف‌های دکتر را عوضی می‌فهمد. می‌خواهد بگوید که ما درس‌های بزرگان را یا کتاب‌های دینی را درست بر‌عکس می‌فهمیم با دید من‌ذهنی. «حرف قرآن را ضَریران معدنند»، یعنی کور‌ها معدن قرآن حفظی هستند.

به‌هر‌حال کسی‌ که سلاخی دارد می‌شود به‌وسیلهٔ مأموران زندگی، می‌خواهد بگوید که یک‌ سری مأموران هستند کسی من‌ذهنی داشته باشد به او زجر بدهند و آن‌ها در کار هستند.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۰ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

بود کَمپیری نَوَد ساله کَلان
پُر تَشنُّج روی و رنگش زعفران
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۲)

چون سرِ سفره رُخِ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشقِ شوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۳)

ریخت دندان‌هاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حِسَش تغییر شد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۴)

تَشنُّج: چین و چروک،‌ آژنگ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

بعد می‌گوید پیرزن نودسالهٔ بسیار فرسوده‌ای بوده، خیلی پیر بوده و رویش پُر از چین و چروک بود از سال‌خوردگی و رنگش هم زرد بود. خب این تعریف هر من‌ذهنی است، مخصوصاً مرد یا زن اگر پیر بشود، به این صورت درمی‌آید، برای‌ این‌که دردهای پی‌در‌پی‌اش که با آمدن چیزهای ذهنی به مرکزش ایجاد می‌کند در قیافهٔ بیرونی‌اش هم ظاهر می‌شود و تمام آن ابزارهای مفیدش از کار می‌افتد، مثل فکر کردن، چهار بُعدش که بُعد فکری‌اش است، جسمش است، هیجانش است که از اعمال فکرها روی بدنش به‌وجود می‌آید و‌ زندگی درونی‌اش‌. این چهارتا تغییر می‌کند، کهنه می‌شود، فرسوده می‌شود.

خلاصه دارد توصیف این پیرزن‌ را می‌کند. عرض کردم این پیرزن که نود سالش است که‌ الآن تعریف می‌کند که شهوت شوهر هنوز در او است، هر کدام از ما هستیم، چه مرد چه زن.

«چون سرِ سفره رُخِ او توی توی»، یعنی پُر از پستی و بلندی بود، چین و چروک بود مانند کناره‌های سفره، اما در مرکزش عشق شوهر و عشق‌بازی بود. دندان‌هایش ریخته بود و موهایش سفید شده بود، قدش کمان شده بود و حس‌هایش همه تغییر کرده بود. حس‌هایش، پنج حسش مثلاً گوش‌هایش نمی‌شنید، چشمانش نمی‌دید.

عشقِ شوی و شهوت و حرصش تمام
عشقِ صید و پاره‌پاره گشته دام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۵)

مرغِ بی‌هنگام و راهِ بی‌رهی
آتشی پُر در بُنِ دیگِ تهی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۶)

عاشقِ میدان و اسپ و، پایْ‌ نی
عاشقِ زَمْر و، لب و سُرنایْ نی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۷)

راهِ بی‌رهی: راه بدون راه‌رونده، کنایه از بی‌راهه که هیچ‌کس حاضر نیست در آن حرکت کند.
زَمْر: فلوت زدن، نی نواختن.
سُرنا: سازی است بادی که همراهِ دُهُل می‌زنند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پس عاشق شوی بود، عاشق شوهر بود و در فکر شهوت‌رانی بود که با‌ شوهر بخوابد و حرصش هم به این کار تمام بود، یعنی صد درصد‌ بود، اصلاً هیچ نقصی نداشت. پس این نشان می‌دهد که انسان با من‌ذهنی پیر بشود ایام درستش نمی‌کند، چه مرد، چه زن. می‌گوید عشقِ صید کردن در او بود. صید کردن چه‌ چیزی؟ همانیدگی‌ها.

توجه کنید درست است که الآن راجع‌به سکس حرف می‌زند، ولی راجع‌به هر همانیدگی حرف می‌زند. این‌جور حرف زدن که راجع‌به شهوت جنسی حرف می‌زند مولانا، تقریباً همه می‌فهمند یعنی چه. الآن پایین هم می‌گوید که ما داریم خیلی در سطح پایین حرف می‌زنیم برای این‌که شنوندگان ما در آن سطح هستند، مجبوریم این‌طوری حرف بزنیم.

خلاصه عشقِ صید همانیدگی‌ها مخصوصاً جنس مخالف در او هنوز بود، اما‌ دامش پاره‌پاره بود. دامش پاره‌پاره بود، نه گوشش می‌شنید، نه چشمش می‌دید، نه صورتش زیبا بود. یعنی چیزی نداشت که به یک مرد جوان نشان بدهد که جذبش کند، بلکه هم وقتی نشان می‌داد آن مرد جوان مثلاً رویش را بر‌می‌گرداند. «دام پاره‌پاره گشته» یعنی دامی نداشت که مردی را تور بزند.

و مولانا تعریف من‌ذهنی را الآن می‌گوید، می‌گوید «مرغِ بی‌هنگام»، خروس بی‌محل، مرغی که الآن در سی‌سالگی باید این آواز را می‌خواند در نودسالگی خوانده. پس بنابراین من‌ذهنی «مرغِ بی‌هنگام» است و راهش راه نیست.

همین الآن توصیف می‌کردیم که این من‌ذهنی، این عادت که‌ صحبت خرقِ عادت بود، گفت صبر و خوش‌اخلاقی این عادت را خرق می‌کند، در ابیات هم خواندیم گفت این عادت را من به موقع به تو برمی‌گردانم، این بستگی به علت ندارد، این‌ها را خواندیم برای همین چیزها.

این راه من‌ذهنی که راه تخریب است، زندگی را می‌گیرد تبدیل به مسئله می‌کند، مانع می‌کند، دشمن می‌کند، درد می‌کند، کارافزایی می‌کند و مجهز به ملامت است، حس عدم مسئولیت است، بله؟ گردن دیگران می‌اندازد، مجهز به هیجاناتی مثل ترس است، خشم است، رنجش است، دائماً می‌خواهد، مقایسه می‌کند، تحقیر می‌کند، عیب می‌گیرد تا دیگران را پایین بیاورد، انتقاد می‌کند، همیشه عیب‌ها را می‌بیند. توجه کنید، همیشه عیب‌ها را می‌بیند. شما ببینید آیا پی‌درپی شما قضاوت می‌کنید؟

این راه بی‌راه است، راه نیست. یعنی این مرغ الآن باید ساکت باشد دارد آواز می‌خواند، از سخن‌گویی هم ارتفاع می‌گیرد، تازه شهوت تعلیم هم دارد! «مرغِ بی‌هنگام و راهِ بی‌رهی».

9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۸ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

برنامه شماره ۹۷۸ گنج‌ حضور
فایل صوتی - بخش‌ سوم

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

پردهٔ صبرم فراقِ پایدارت خرق کرد
خرقِ عادت بود اندر لطف، این مِخراق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

خرق کردن: پاره کردن، شکافتن
خرقِ عادت: خلافِ عادت
مِخراق: بزرگوار، سخاوتمند، کاردان و باتجربه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

مِخراق یعنی این بزرگوار، بخشنده. خرق کردن: پاره کردن. خرقِ عادت یعنی خلاف عادت یا پاره کردن عادت.

و گفتیم این من‌ذهنی یک عادت است، کُلَش یک عادت است، درست است که هزاران عادت است، ولی کلش یک سبک زندگی است، یک عادتِ زندگی است، این را باید یک کسی پاره کند، اصلاً کلش را منفجر کند. گفت این همین در است، درِ خدا که بسته است یا حبس خدا همین من‌ذهنی است. وقتی شما از آن استفاده نمی‌کنید و ناامید می‌شوید، خداوند این را خُرد می‌کند، ولی از خرده‌ریزهایش وجود شما سبز می‌شود.

وقتی خُرد می‌شود، خرده‌هایش به‌هم می‌پیوندد، آدمِ جدید می‌آید. امروز گفت این‌ها را یواش‌یواش می‌کند. شاه را دیدم در ایوان نشسته، نهان از چشمانِ من، من را هی خلق می‌کرد دوباره. من را خلق می‌کرد، ذوق می‌کردم، سماع می‌کردم، ولی به آن نمی‌چسبیدم، چرا؟ دوباره چشمم به او می‌افتاد. وقتی چشمم به او می‌افتاد، سرد می‌شدم نسبت‌به این کاری که در این جهان می‌کردم. دوباره می‌رفتم، دوباره درست می‌شدم. دوباره من را خلق می‌کرد، خلق می‌کرد، خلق. مثلِ همین‌طور که جسم من را خلق می‌کرد، الآن من را دوباره خلق می‌کرد. درست است؟

«پردهٔ صبرم» در این‌جا یعنی این آهنگ صبرم، آن پرده‌ای که صبر در آن هست، جدایی دائمی را پاره کرد. بعضی نسخه‌ها هست «پایِ دار». درست مثل این‌که دائماً پای دار هستیم، می‌خواهند ما را دار بکشند، لحظه‌به‌لحظه آن هم درست است ما به دار کشیده می‌شویم. هر موقع ذهنمان می‌آید مرکزِ ما، این جان ما میخکوب می‌شود به آن.

همانیدن خیلی بد است. اصلاً این شکل مسیح که روی تخته میخکوب شده یعنی همانیدن. مسیح که هشیاری خالص است، میخکوب شده روی صلیب و این صلیب آلت شکنجه‌اش است و این آلت شکنجه را با خودش حمل می‌کند، مسیح. ما هم آلت شکنجۀمان را که میخکوب شده‌ایم روی آن، با خودمان حمل می‌کنیم. یک کسی ما را از داخل این باید آزاد کند. می‌گوید این آهنگ صبر شماست. می‌گوید پرده، می‌بینید صبر یک آهنگ است، یک پرده‌ای است که شما می‌زنید. و صبر و خوش‌اخلاقی، صبر و فضاگشایی. پردهٔ صبر، این جدایی پیوسته یا پایدار تو را پاره کرد.

می‌بینید که فراق هم او ایجاد کرده، چراکه ما من‌ذهنی درست کردیم. می‌گوید «خرقِ عادت»، پاره کردن این عادت یا من‌ذهنی به‌صورت عادت، در لطف بود نه در دعوا، خشونت. پس شما باید خوش‌اخلاق بشوید.

هر کسی می‌خواهد خودش را و دیگران را تغییر بدهد باید خوش‌اخلاق بشود. خوش‌اخلاقی آسان است؟ نه! برای این‌که من‌ذهنی میل می‌کند به خشونت. اصلاً ابزار من‌ذهنی ترس است. ما فکر می‌کنیم باید دیگران را با اخلاق بدمان بترسانیم تا آدم بشوند، تا خداگونه بشوند. این غلط است. خب از مولانا یاد بگیریم.

می‌گوید خرقِ عادتِ خداوند، در اخلاق خوبش بود، ولی اخلاق خوبش باید در ما تجربه بشود. وقتی ما خوش‌اخلاق می‌شویم خداوند اخلاقش خوب است، وقتی بداخلاق می‌شویم اخلاق خداوند را در خودمان بد می‌کنیم. این «مِخراق» یعنی این بزرگوار. یعنی موقعی این عادت ما را می‌تواند پاره کند که ما خوش‌اخلاق بشویم و شما هم می‌دانید:

حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٢۶٧٠)

بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

وقتی شما منبسط می‌شوید، خوش‌اخلاق می‌شوید.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۶ 9️⃣7️⃣8️⃣

💠💠💠 پایان بخش دوم 💠💠💠

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

شاهِ جان است آن خداوندِ دل و سر، شمسِ دین
کِش مکان، تبریز شد آن چشمهٔ رَوّاق را

ای خداوندا برایِ جانْت در هَجرم مکوب
همچو گربه می‌نگر آن گوشت بر مِعلاق را

ورنه از تشنیع و زاری‌ها جهانی پُر کنم
از فِراقِ خدمتِ آن شاه، من آفاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

رَوّاق: ناب و خالص، پاک
هَجر: فراق، دوری
مِعلاق: دستگیره، قَناره، هر چیزی که بدان چیزی را بیاویزند.
تشنیع: بدگویی و رسوا کردن، در اینجا سخنان گلایه آمیز و آتشین زدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پس می‌گوید که «شمسِ دین»، اگر این غزل را عمل کنیم، این فضا باز بشود، آن طاق و ایوان و شاه خودش را به ما نشان بدهد، گفتیم شرطش نااُمیدیِ ما بوده و بندگی ما بوده، اشتیاقِ ما بوده، دراین‌صورت زندگی، خداوند به‌صورتِ یک آفتاب از مرکزِ ما طلوع می‌کند و این آفتاب همان از جنسِ شمس تبریزی است.

«شمسِ دین» واقعاً شمس تبریزی انسان نیست، بلکه طلوعِ خداوند از مرکز ماست، از درون ماست که هِی دارد فضا باز می‌شود، آسمانِ درون باز می‌شود، «رهِ آسمان درون است پَرِ عشق را بجنبان». و این شاهِ جانِ ما است.

آفتابِ خداوند یا زندگی یا خداوند و زندگی به‌صورتِ آفتاب که از درون شما می‌آید بالا، این خداوندِ مرکز و عقلِ ماست. درست است؟ شاه جانِ ما او است و شمسِ دین هم است. مکانش کجاست؟ مکانش ذهن نیست. «کِش مکان، تبریز شد»، مکانش این فضایِ گشوده‌شده است. و «آن چشمه»، چشمهٔ آب پاک است، آبِ زندگی است، چشمهٔ خرد است، چشمهٔ عشق است، چشمهٔ صبوحی است، چشمهٔ شادیِ بی‌سبب است.

«کِش مکان، تبریز شد آن چشمهٔ رَوّاق را»، پس وقتی شمسِ دین یا زندگی از درونِ ما به‌صورتِ خورشید می‌آید بالا، آن مکان دیگر ذهن نیست، بلکه فضای گشوده‌شده است، و ما می‌شویم چشمه. اما چشمهٔ من‌ذهنی که چشمهٔ درد است، چشمهٔ تخریب است، اسمش را گذاشت امروز فُسّاق، فاسق، ایجادکنندهٔ شر، بدی. نه، این‌ یکی چشمهٔ نابی و پاکی و خرد و این‌جور چیزهاست.

و الآن می‌گوید ای خداوندا، ای خداوند به‌خاطرِ جان خودت، من چه کسی هستم؟ من تو هستم. من را در جدایی مَکوب. نمی‌گوید به‌خاطر من، چون اگر این شعر را می‌گفت به‌خاطر من، دراین‌صورت من‌ذهنی‌مان می‌آمد بالا. می‌گوید به‌خاطرِ خودت، این منظورِ خودت هستی، منظور خودت است که در من به‌صورت بی‌نهایت و ابدیت جلوه کنی، به‌صورت خورشید بیایی بالا، این عقل من‌ذهنی محدودیت‌پرست است، تا حالا نگذاشته. من را در نظر نگیر، من عقلم نمی‌رسد؛ این هم یک‌ جور تسلیم است.

ای خداوند به‌خاطر جان خودت من را در جدایی مَکوب، که چه؟ که شما، «مِعلاق» یعنی قناره، درست مثل این‌که گوشت را در قناره یا یک جای بلند آویزان کنی و به گربه نشان بدهی. خب گربه که نمی‌تواند تا چهار متری، پنج‌ متری بپرد. هی گوشت را می‌بیند می‌پرد، می‌افتد زمین دردش می‌آید، ما هم مثل آن هستیم.

گوشت حضور را زده‌اند به قناره، از یک جایی آویزان کردند که دست ما نمی‌رسد و هر دفعه که ما با من‌ذهنی می‌پریم بگیریم می‌افتیم زمین، دردمان می‌آید. تمام این دردها که ما می‌کِشیم یک همچو دردی است.

ما با من‌ذهنی قصد می‌کنیم که به او زنده بشویم ضربه می‌خوریم، دردمان می‌آید، الآن می‌گوید که ما را مکوب به‌خاطر خودت، ما هم خودت هستیم. خب این یک بینشی به ما می‌دهد که دوباره ما با من‌ذهنی عمل نکنیم، دخالت نکنیم.

صبح نزدیک‌ است، خامُش، کم‌ خروش
من همی‌ کوشم پیِ تو، تو، مَکوش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱)

اگر حضور را، خودت را، مثل گوشت کنی، من هم گربه، دراین‌صورت در این دوری، من از ناله و زاری و بدگویی جهان را پُر می‌کنم. همین الآن کردیم ما. «ورنه از تشنیع و زاری‌ها جهانی پُر کنم».

و روّاق: ناب و خالص و پاک. هَجر: فراق. مِعلاق یعنی دستگیره، قناره، هر چیزی که بدان چیزی بیاویزند. تشنیع: بدگویی، رسوا کردن، در این‌جا سخنان گلایه‌آمیز و آتشین زدن و نالیدن. تشنیع.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۴ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

جامهٔ جانی که از آبِ دهانش شُسته شد
تا چه خواهد کرد دست و مِنّتِ دَقّاق را؟

آن که در حبسش از او پیغامِ پنهانی رسید
مستِ آن باشد نخواهد وعدهٔ اِطلاق را

بویِ جانش چون رسد اندر عقیمِ سرمدی
زود از لذّت شود شایسته مر اَعْلاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

دَقّاق: کوبنده، جامه‌شوی که جامه را می‌کوبد.
اِطلاق: رها کردن، آزاد کردن
عقیمِ سرمدی: نازای فطری، آن کس که طبعاً عقیم است.
اَعلاق: جمعِ عِلق به معنی انبان و هر چیز گرانبها، کنایه از حامله شدن.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

دَقّاق یعنی رخت‌شو، جامه‌شو. اِطلاق هم یعنی رهایی، رها کردن، آزاد کردن. «عقیمِ سرمدی» یعنی نازای فطری، آن کسی که طبعاً عقیم هست یا الی‌الابد عقیم است. این همین من‌ذهنی است، تعریف من‌ذهنی است. «اَعلاق» به‌معنی در این‌جا حامله شدن هست. می‌دانید عقیم یعنی نازا.

پس من‌ذهنی نازا است، یعنی یک عمر نازا بوده. از ابتدا که انسان من‌ذهنی درست کرده، من‌ذهنی خلاق نبوده. ما به‌عنوان من‌ذهنی نمی‌توانیم زندگی بزاییم، عشق بزاییم، خلاق باشیم، یک چیزی درست کنیم که از داخلش بوی درد نیاید، بوی نیکی بدهد، بوی زیبایی بدهد. چیز زیبا من‌ذهنی نمی‌تواند خلق کند، بله؟

می‌گوید آن لباس جانی که از آب دهان او شسته شد، بعضی نسخه‌ها هست «آبِ وصالش شسته شد». «جامهٔ جانی که از آب وصالش شسته شد». هر کدام را شما می‌پسندید. ولی «آبِ دهان» یعنی از عشق و حرفی که، خردی که از طرف زندگی می‌آید. لباس جان ما آلوده به همانیدگی است. وقتی فضا را باز می‌کنیم، با آب دهان زندگی، خداوند شُسته می‌شود، این انسان دست و منّت رخت‌شوی را چرا بکشد؟

رخت‌شوی چه کسی هست؟ من‌های ذهنی بیرون. «دَقّاق» رخت‌شوهای قدیم بودند که می‌آمدند لباس را خیس می‌کردند با یک چوب می‌زدند که مثلاً این تمیز بشود. امروزه هم برای این‌که جامهٔ جان را بشویند، انسان‌ها را کتک می‌زنند. منظور کتک این است که درد می‌دهند، می‌کوبند. هر دفعه که ما واکنش نشان می‌دهیم، به درد می‌آییم، می‌رنجیم، حسادت می‌کنیم، می‌کوبیم.

می‌گوید این‌طوری نمی‌توانند که جامهٔ ما را بشویند تمیز کنند. من‌های ذهنی بیرون براساس این‌که ما منطبق بشویم با یک‌ سری باورها و فکر می‌کنیم اگر منطبق بشویم، هماهنگ بشویم با آن باورها، واقعاً جامهٔ جانمان شسته می‌شود، این غلط است، درنتیجه می‌کوبند. این کوبیدن، تنبیه کردن انسان‌ها هم هست. ما انسان‌ها را تنبیه می‌کنیم، می‌گوییم چرا بی‌دینی می‌کنید؟ چرا مثلاً فلان کار را می‌کنید؟

می‌گوید جامهٔ جان را فقط او می‌شویَد با فضاگشایی. عرض کردم در آخرسر هم می‌گوید این «مِخراقِ» ما، این بزرگوار، این بخشنده، خداوند، خوش‌اخلاق است. هر موقع شما خوش‌اخلاق می‌شَوید، از جنسِ او می‌شوید، او به شما می‌تواند کمک کند. بد‌اخلاق می‌شَوید، نمی‌شود.

جامهٔ جانی که از آبِ دهانش شُسته شد
تا چه خواهد کرد دست و مِنّتِ دَقّاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

دَقّاق: کوبنده، جامه‌شوی که جامه را می‌کوبد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

تازه من‌های‌ ذهنیِ بیرون که آن بالا هستند می‌خواهند ما را بِشویند منّت هم می‌گذارند، ولی می‌کوبند، مثل آن لباسشویی‌ها. امروز لباس داخل رختشویی می‌اندازند، می‌گرداند با کفِ صابون و آب و این‌ها، درست می‌شویَد. قدیم با آب آلوده می‌شستند، لباس را می‌گذاشتند روی سنگ هِی می‌زدند. در دهات و این‌ها این‌ کار را می‌کردند که مثلاً جامه یا لباس تمیز بشود. خب این سببِ فرسودگی لباس می‌شد، بگذاری آن‌جا با چوب بزنی. انسان را بگذاری کتکش بزنی تا تبدیل به حضور بشود. توجه کنید این رسمِ من‌ذهنی است.

شما الآن به دنیا نگاه کنید، ما داریم به همدیگر درد می‌دهیم، برای هم مسئله ایجاد می‌کنیم، مانع ایجاد می‌کنیم که دیگران نتوانند زندگی کنند، دشمن می‌سازیم، دشمنی می‌کنیم، مآلاً درد ایجاد می‌کنیم تا کمک کنیم انسان‌ها به خداوند زنده بشوند. تازه منّت هم می‌گذاریم. حواسمان نیست که جامهٔ جانِ ما باید با آب دهانِ او، با مرکزِ عدم، با فضاگشایی شسته بشود.

و الآن می‌گوید:

9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۲ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

و این چند بیت را می‌خوانم:

پهلویِ شه آمده‌ای، مات شو
ماتِ منی، ماتِ منی، ماتِ من
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۱۱۱)

ما در ذهن آمده‌ایم پهلوی شاه، پهلوی خداوند، همین‌که فضا را باز می‌کنیم با او یکی می‌شویم. پس نسبت‌به من‌ذهنی باید مات بشویم، عقل را باید قربان کنیم. «ماتِ منی، ماتِ منی، ماتِ من»، یعنی خداوند را به‌صورت عدم می‌آوریم مرکزمان و مات او می‌شویم. به او نگاه می‌کنیم، «خفته از احوال دنیا روز و شب». وقتی او را می‌بینیم، که ذهن نمی‌تواند خودش را هُل بدهد به مرکز ما، مات او شدیم‌. و

صبح نزدیک است، خامُش، کم خروش
من همی‌کوشم پیِ تو، تو مَکوش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱)

ما متوجه این بیت شدیم الآن با آن سه بیتی که خواندم. صبح کِی باز می‌شود؟ وقتی شما ناامید بشوید. توجه کنید، این ناامیدی، ناامیدی من‌ذهنی نیست ها! من‌ذهنی ناامید می‌شود می‌گوید نمی‌شود کاری کرد، پژمرده می‌شود، غصه می‌خورد، از بین می‌رود، دچار جبر می‌شود. شما به‌عنوان نیروی زندگی می‌گویید که من با عقل من‌ذهنی نمی‌خواهم کار کنم، من اگر خودم با من‌ذهنی کار نکنم، خاموش باشم و فضا را باز کنم او کار کند، صبح الآن باز می‌شود. و

از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بی‌جَهاتَت
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۶۸)

بی‌جَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

این بیت هم کار می‌کند این‌جا. به هر جهتِ فکری رفتیم، یعنی هر چیزی را که ذهنمان نشان می‌داد آوردیم به مرکزمان، دیدیم به درد ختم شد. بله، پس بنابراین پیغام چه بوده؟ که برگرد دوباره به بی‌جهات، برگرد به بی‌فرمی، برگرد مرکز را عدم کن. ولی خب ما مرکز را عدم کنیم به‌نظر می‌آید بی‌عقل شدیم، ولی شما الآن با این ابیات مولانا فهمیده‌اید که همین عقل من‌ذهنی شما بوده که این بلاها را سر شما آورده‌. چیزی که این من‌ذهنی به‌وجود می‌آورد برای سوزاندن است.

و این سه بیت را برایتان می‌خوانم:

عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ
بر هزاران آرزو و طِمّ و رِمّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۸)

جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۹)

جَوجَوی، چون جمع گردی ز اِشتباه
پس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۹۰)

طِمّ: دریا و آب فراوان
رِمّ: زمین و خاک
(منظور از طِمّ و رِمّ در اینجا، آرزوهای دنیوی است.)
جَوجَو: یک ‌جو یک‌ جو و ذرّه‌ ذرّه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

«طِمّ و رِمّ» یعنی چیزهای کوچک و بزرگ، آرزوهای دنیوی. جَوجَو یعنی یک‌ جو یک‌ جو، ذرّه‌به‌ذرّه، درواقع «جُوجُو» هست.

پس هشیاری ما، زندگی ما تقسیم شده به هزاران چیز کوچک که این‌ها آرزوها و خواسته‌های ما هستند که ذهن تعریف کرده، که ما فکر می‌کنیم به آن‌ها برسیم زندگی شروع می‌شود. با هر چیزی که همانیده شدیم، زندگی ما در آن‌جاها هست، به تله افتاده، به حبس افتاده. الآن می‌گوید به عشق، با فضاگشایی و مرکز را عدم کردن به کمک زندگی، که همین که الآن در آن سه بیت گفت، مهم است بدانید.

طاق و ایوانی بدیدم، شاهِ ما در وی چو ماه
نقش‌ها می‌رُست و می‌شد در نهان، آن طاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

رُستن: روییدن، ظاهر شدن، پدید آمدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

همین‌طوری گفت یک مشتاقان یک در دیده‌اند که بسته‌ است، ناامید هستند پشت آن در. توجه کنید البته به بیت، بیت اجزایی دارد. من بیاورم این بیت را، مهم است آن اجزا را شما توجه کنید.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۰ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط
که: بگویید از طریقِ انبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)

اگر شما به این انبساط عادت کنید، دراین‌صورت چشمتان به شاه بیفتد هرچه که قبلاً تولید شده این می‌رود. برای همین می‌گوید که «نقش‌ها می‌رُست و می‌شد».

یعنی شما اسمتان را هرچه می‌خواهید بگذارید، اسم دارید، می‌گویید این دارد آدم جدید متولد می‌شود، آدم جدید متولد می‌شود. نمی‌گویید این خیلی خوب است دیگر بس است، الآن متولد شدم دیگر از این بهتر نمی‌شود! نه، از آن بهتر هم می‌شود و دارد زندگیْ شما را تغییر می‌دهد، شما نمی‌گویید بس است، شما بسنده نمی‌کنید. چرا؟ برای این‌که ناگهان چشم عدم شما می‌افتد به شاه، و این شاه «خوب‌اخلاق» است. «ماه» هم هست، هم روشنی دارد، هم به شما خرد می‌دهد، هم عشق می‌دهد، هم اخلاقش خوب است، هیچ موقع شما را تنبیه نمی‌کند، با ملایمت با شما رفتار می‌کند. زندگی را دارد می‌گوید، طرز یکی شدن ما با خداوند را دارد می‌گوید.

این بیت را هفتهٔ گذشته داشتیم:

چون درستیّ و تمامی شاهِ تبریزی بدید
در صفِ نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۵)

مثقال‌: واحدِ وزن، کنایه از ناچیزی و بی‌مقداری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

وقتی فضا باز می‌شود به‌درستی، حقیقتاً و به تمامی، شمس تبریزی می‌آید از مرکز انسان بالا، یعنی زندگی خودش را نشان می‌دهد، موقتاً می‌میرد آدم به من‌ذهنی، یک‌دفعه می‌بینید که مثقال‌ها، همانیدگی‌های ما و نیروی همانش که خودش را هُل می‌داد به مرکزِ ما، این‌ها می‌روند در صفِ نقص می‌نشینند، تو نیا دیگر، نه.

یعنی قبلاً هر چیزی که ذهن جذاب به ما نشان می‌داد، این‌ها از ارزش می‌افتند و نمی‌توانند بیایند به مرکزِ ما از حقارت، «مثقال» می‌شوند، وزن کمی پیدا می‌کنند در مقایسه با خودِ زندگی، خداوند، شاه.

این ابیات هم باز هم خیلی مهم است، الآن دارم می‌خوانم:

چون بدید آن شاهِ ما بر دَر نشسته بندگان
وآن در از شکلی که نومیدی دهد مُشتاق را

شاهِ ما دستی بزد، بشکست آن دَر را چنانک
چشمِ کس دیگر نبیند بند یا اَغْلاق را

پاره‌هایِ آن درِ بشکسته سبز و تازه شد
کآنچه دستِ شه برآمد، نیست مر اِحراق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

اَغلاق: جمعِ غَلَق به‌معنی قفل و چفت و کلون. اِغلاق: بستن، دربستن
اِحراق: سوزاندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

اَغلاق جمعِ غَلَق است، به‌معنی قفل و چِفت و بست و این‌جور چیزها. اِحراق یعنی سوزاندن. مُشتاق: کسی که اشتیاق دارد. اَغلاق: جمعِ غَلَق به‌معنی قفل و چفت و کلونِ در. اِغلاغ یعنی بستن اگر بخوانیم. اِحراق یعنی سوزاندن.

این بیت خیلی مهم است. «چون بدید آن شاهِ ما»، یعنی وقتی خداوند، زندگی، متوجه می‌شود که ما با من‌ذهنی کاری نمی‌کنیم و ناامید شده‌ایم که من‌ذهنی می‌تواند کاری بکند. انسان باید یک‌ جایی ناامید بشود، نه که کار نکند، به این‌که تلاش با من‌ذهنی فایده‌ ندارد، شما باید به این برسید، آن موقع است که سرش بریده می‌شود. شما باید این عقلی را که ذهن نشان می‌دهد و از همانیدگی‌ها می‌آید، این را در «صفِ نقصان» و کمبود بنشانید.

«چون بدید آن شاهِ ما»، یعنی وقتی خداوند دید ما بندگان با فضاگشایی با من‌ذهنی کاری نمی‌کنیم بر درِ او نشسته‌ایم و در هم بسته است، «وآن در از شکلی که نومیدی دهد مُشتاق را»، و این در هم یک شکلی دارد که مشتاقان را ناامیدی می‌دهد، یعنی مشتاقان می‌گویند ما مشتاق هستیم به تو زنده بشویم، با من‌ذهنی‌مان که نمی‌توانیم کاری کنیم، این‌جا نشسته‌ایم کاری نمی‌کنیم منتظر عنایت شما هستیم، ولی مشتاق هستیم. این را می‌فهمیم، می‌دانیم، آگاه هستیم و رعایت می‌کنیم که اگر با من‌ذهنی‌مان کاری بکنیم این بی‌ادبی است، این به ‌نتیجه نمی‌رسد و این را چندین سال است آزمایش کرده‌ایم. این بیت این‌ها را می‌گوید.

خلاصه‌اش این است که شما باید به یک‌ جایی برسید که قبول کنید، شناسایی کنید که با عقل من‌ذهنی نمی‌توانید به خداوند زنده بشوید و دیگر آن را به‌کار نبرید. این همین قربانی کردنِ عقلتان است. و می‌گویید که این دست خداوند است، دست من نیست. و خیلی سخت است آدم به آن‌جا برسد.

نمی‌دانم باید شما چکار بکنید که شما که می‌گویید من می‌دانم، از اول من می‌دانم و پندار کمال دارید و ناموس دارید، اگر به شما بگویند نمی‌دانید، اگر به شما بگویند شما خودتان می‌کنید، ناراحت می‌شوید، اگر به شما بگویند درست نمی‌بینید چون با عینک همانیدگی‌ها می‌بینید، به شما برمی‌خورَد و برمی‌خورَد هم قهر می‌کنید می‌روید، دیگر کی شما از عقلتان ناامید می‌شوید؟!

برای همین است که در بیت‌های قبل گفت اگر عنایت ابراهیم دستگیر باشد، یعنی شاید هر کسی باید یک مدتی کار کرده باشد.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۸ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

سَر بُرون کن از دریچهٔ جان، ببین عُشّاق را
از صَبوحی‌های شاه، آگاه کن فُسّاق را

از عنایت‌هایِ آن شاهِ حیات‌انگیزِ ما
جانِ نو دِه مر جِهاد و طاعت و اِنفاق را

چون عنایت‌هایِ ابراهیم باشد دستگیر
سر بُریدن کَی زیان دارد دلا اسحاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

می‌بینید در این سه‌ بیت می‌گوید که سر را از روزنِ جان بیرون کن یعنی به ذهن نگاه نکن، عاشقان را ببین که این‌ها در حال ارتعاش به زندگی هستند، ارتعاششان را بگیر و خودت به زندگی ارتعاش کن و به آن‌هایی که من‌ذهنی دارند و درد ایجاد می‌کنند با ارتعاش تو آگاه بشوند که خداوند این لحظه «مِی» می‌دهد، شادی بی‌سبب می‌دهد، خلاقیت می‌دهد، عشق می‌دهد و این‌ها عنایت‌های خداوند است. عنایت‌های خداوند همیشه زندگی‌انگیز است. به این ترتیب تو به تلاش خودت و عبادت خودت و بخشیدنِ خودت جانِ تازه می‌دهی، یعنی با هشیاری جدید، هشیاری حضور این کارها را انجام می‌دهی.

به این ترتیب عنایت‌هایِ خداوند پشتت است. پس بنابراین گذاشتن عقل من‌ذهنی به کنار برای تو هیچ زیان ندارد. و این شبیه این است که اسحاق یا اسماعیل قانع شده بود، چون ابراهیم پشتش است حتی سرش را بِبُرد.

در این‌جا هم گفتیم، سر بریدن یعنی سرِ من‌ذهنی را بریدن، قربانی کردن من‌ذهنی برای زنده شدن به بی‌نهایت خداوند. و این باید صورت بگیرد، یک جایی شما باید از عقل من‌ذهنی بِبُرید.

سه بیت بعدی، حالا، همین ورزش اصلی ماست:

طاق و ایوانی بدیدم، شاهِ ما در وی چو ماه
نقش‌ها می‌رُست و می‌شد در نهان، آن طاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

رُستن: روییدن، ظاهر شدن، پدید آمدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

اگر آن کارها را کردیم، دراین‌صورت یک طاقی دیدم، طاق همان بنای قوسی‌شکل است، آن‌جا می‌گوید یک ایوانی بود شاه ما نشسته بود، شاه یعنی خداوند. پس وقتی فضا باز شد، این آسمان درون همان «طاق» است، «ایوان» هم جایی است که می‌گوید زندگی نشسته، حالا این را به چه صورت توصیف می‌کند، شما توجه کنید، این فرآیند تبدیل است، چه‌جوری از من‌ذهنی‌ به خداوند تبدیل بشویم.

یک شرایطی را اول پیشنهاد کرد که شما از «دریچهٔ جان» نگاه کنید متکی می‌شوید به عقل زندگی و خداوند، دراین‌صورت فضا باز می‌شود. در این فضای بازشده شما یک طاقی می‌بینید، یک ایوان، که شاهِ ما که خداوند است مثل ماه می‌درخشد، هم زیباست هم نور دارد و هم عقل دارد، همه‌چیز دارد.

و بعد چه می‌شد؟ یک‌دفعه متوجه می‌شویم که به‌طور نهانی، که این چشم حسی ما نمی‌بیند، نقش‌ها از او می‌روید و می‌رود، می‌روید می‌رود. یعنی ما داریم تبدیل می‌شویم.

«آن طاق را» یعنی آن آسمان را، یعنی وقتی آسمان درون باز می‌شود، من صورت‌های مختلف پیدا می‌کنم. چه کسی انجام می‌دهد؟ آن طاق، آن آسمان. در آن‌جا چه کسی‌ است؟ خود شاه.

پس این فرآیند تبدیل است، وصل شدن است. همین بیت‌هایی که تا حالا خواندیم برای این کار کافی است، این ورزشِ اصلی ماست. این نشان می‌دهد که شما واقعاً تشخیص دادید، شناسایی کردید و این فضا در درون شما گشوده شد. و الآن شمایِ جدید هی دارد زاییده می‌شود، هی ایجاد می‌شود و می‌رود، یعنی شما مرتب شکل عوض می‌کنید. چه کسی عوض می‌کند؟ خود زندگی. تا حالا چه اشتباهی کردیم؟ تا حالا با من‌ذهنی‌مان جهاد و عبادت و انفاق را کردیم. الآن یکی دیگر دارد انجام می‌دهد. چرا؟ چرا؟ برای این‌که سر من‌ذهنی را بریدیم.

شما فهمیدید که عقل من‌ذهنی در این کار به‌ درد نمی‌خورد. امروز بیت خواندیم دوباره که به‌عنوان نرمش، شما سبب‌سازی نکنید. گفت از سبب‌سازی شما به‌وجود نمی‌آید، به این ترتیب به‌وجود می‌آید.
«طاق و ایوانی بدیدم» می‌بینید این بیت چهارم است. نشان می‌دهم دوباره:

چون عنایت‌هایِ ابراهیم باشد دستگیر
سر بُریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

«چون عنایت‌هایِ ابراهیم باشد دستگیر»، عنایت‌های ایزدی الآن دستگیرِ ماست ما هم به آن اعتماد کردیم، سرِ من‌ذهنی را بریدیم، ذهنمان نمی‌آید به مرکزمان، و ما همان اسحاق هستیم که هی مرتب داریم عوض می‌شویم، یا اسماعیل هستیم.

«نقش‌ها می‌رُست و می‌شد در نهان، آن طاق را»

9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۶ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

داریم راجع‌به «صبوحی‌های شاه» صحبت می‌کنیم، گاهی اوقات مولانا می‌گوید عنایت، گاهی اوقات می‌گوید رحمت، ولی در این سه‌ بیت می‌گوید که «رحمت اندر رحمت است»، رحمت پشت‌سرهم است و حتی در این غزل می‌گوید «پشتِ پا بر پشتِ پا» یعنی پی‌درپی. حالا ببینیم آیا در زندگی شما وجود دارد؟ اگر رحمت ایزدی در زندگی شما وجود ندارد یا قطع شده، باید بدانید چرا قطع شده.

هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد
هر کجا پستی است، آب آنجا دَوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۹)

آبِ رحمت بایدت، رُو پست شو
وآنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۰)

رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر
بر یکی رحمت فِرو مآ ای پسر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۱)

فِرو مآ: نَایست
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پس هر کسی در این لحظه بین ما هست می‌گوید من واقعاً دردی دارم، من‌ذهنی دارم، کمک خداوند را لازم دارم، باید فضا‌گشایی کنم، دوای زندگی آن‌جا می‌رود. و هر کسی بلند نمی‌شود به‌عنوانِ من‌ذهنی برتر از دیگران بشود، درنتیجه پست می‌شود، صفر می‌شود، من‌ذهنی‌اش خیلی کوچک می‌شود در این لحظه، آب هم آن‌جا می‌رود، آب زندگی، کما این‌که آب وقتی جاری می‌شود هرجا گودی است آن‌جا می‌رود.

می‌گوید اگر آب رحمت، آب حیات ایزدی را می‌خواهی، برو نسبت‌به من‌ذهنی کوچک بشو، آن‌ موقع این صبوحی‌های شاه را در این لحظه بخور «وآنگهان خور خمر رحمت» ایزدی را مست بشو. این «رحمت اندر رحمت» است، رحمت پشتِ‌سرِهم است، لحظه‌به‌لحظه.

وقتی فضا را باز می‌کنیم، من‌ذهنی کوچک می‌شود. یادمان باشد هرجا بداخلاق می‌شویم، واکنش نشان می‌دهیم، خشمگین می‌شویم، می‌ترسیم، می‌رنجیم، ایراد می‌گیریم، انتقاد می‌کنیم، عیب می‌بینیم، قضاوت می‌کنیم، مقاومت می‌کنیم، آب رحمت قطع می‌شود. آن‌ موقع زهرِ من‌ذهنی، حالا زهر زندگی بگوییم از طریق من‌‌ذهنی جاری می‌شود.

اما اگر فضا‌گشا باشیم لحظه‌‌به‌لحظه، رحمت پس از رحمت، عنایت پس از عنایت، صبوحی‌های شاه یکی پس از دیگری می‌آید الیٰ آخر. بنابراین به یک رحمت، به یک‌ دفعه یا دو دفعه برای مدت کوتاهی بسنده نکن ای پسر.

و شما نظر زندگی را می‌دانید. زندگی به ما می‌گوید که من به کارهای اشتباهِ گذشتهٔ تو اصلاً نگاه نمی‌کنم. شما فرض کنید که اشتباهات گذشتهٔ شما بخشیده شده، خداوند به ما می‌گوید. فقط کافی است این لحظه بخواهی و فضا را باز کنی. داریم راجع‌به چه چیزی صحبت می‌کنیم؟ بیت اول، که گفت:

سر بُرون کن از دریچهٔ جان، ببین عُشّاق را
از صَبوحی‌های شاه، آگاه کن فُسّاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

صَبوحی: نوشیدن شراب در بامداد
فُسّاق: جمعِ فاسق، بدکاران، بیهوده‌کاران
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

فُسّاق فکر می‌‌کنند خداوند بخیل است یا به بعضی‌ها می‌دهد، به بعضی‌ها نمی‌دهد، آن‌ها بدشانس هستند، مردم نمی‌گذارند، یک عده‌‌ای باعث شده‌اند که رحمت ایزدی به آن‌ها نرسد، این‌ها همه غلط است، تقصیر خودمان است.
و از زبان زندگی می‌گوید:


لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۹)

ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا
از کَرَم، این دَم چو می‌خوانی مرا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۶۰)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

یعنی من به بی‌وفایی‌هایِ گذشتهٔ تو که هِی خشمگین شدی من‌ذهنی را بالا آوردی، الآن هم شده شصت‌ سالَت، هفتاد سالَت، اصلاً نگاه نمی‌کنم، من رحمتم را می‌فرستم برای این‌که رحمتم پُر است. منِ خداوند دائماً به رحمت و عنایت می‌تَنم، اصلاً کار من کمک به تو است، هر لحظه قبول کنی من کمک می‌کنم. من به عهد بدِ تو که به اَلَست وفا نکرده‌ای الآن‌ هم شده هفتاد سالَت نگاه نمی‌کنم، من رحمتم را می‌بخشم، از چه؟ از کَرمِ خودم. به کار تو که نگاه نمی‌کنم، فقط می‌گویم تو بگیر، که نمی‌گیری.

اگر این دَم بخوانی مرا یعنی فضا‌گشایی کنی که معادل خواستن است، که چشمت را از آن چیزی که ذهنت نشان می‌دهد ببندی، من از کَرَم به تو رحمتم را می‌دهم، کمکم را می‌کنم. و:

9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۴ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

برنامه شماره ۹۷۸ گنج‌ حضور
فایل تصویری - بخش‌ دوم

/channel/GanjeHozourMessages

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

حکمِ حق گُسترد بهرِ ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)

بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

شما هر اتفاقی می‌افتد باید منبسط بشوید، فضا را باز کنید، پذیرش اتفاق این لحظه قبل از قضاوت تا ببینید که از زندگی چه راه‌حلی می‌آید.

عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ المَنون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵)

رَیْبُ المَنون: حوادثِ ناگوار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

شما می‌دانید عقل من‌ذهنی بعضی موقع‌ها موفق می‌شود، بعضی موقع‌ها سرنگون می‌شود، شما تا حالا این را کاملاً تجربه کرده‌اید. در کارهای مادی بیرونی که تا حالا ذهنتان می‌آمده به مرکزتان با سیستم عقل من‌ذهنی که وقتی ضرر می‌بینم واکنش نشان بدهم، بترسم، عصبانی بشوم، همین سیستم بعضی موقع‌ها شما را موفق کرده، بعضی زمین زده بعضی موقع‌ها، سرنگون شده، اما هیچ موقع ایمن از اتفاقات بد و‌‌ ناگوار نبوده‌اید، ایمن از درد نبوده‌اید. هر موقع با من‌ذهنی عمل کردید درد و خرابکاری ایجاد کردید.

«رَیْب‌ُالْمَنون» کُلِ سیستم خرابکاری و آسیب‌‌زنندگی من‌ذهنی است. اصلاً من‌ذهنی مخرب است، اسمش همین «رَیْبُ‌الْمَنون» است که هر کاری می‌کنیم ما به تخریب، به درد ختم می‌شود تا شک ما برطرف بشود که ما از جنس خدا هستیم و باید به او زنده بشویم. چقدر باید ناراحتی بکشیم که بفهمیم که این موفقیت من‌ذهنی که ما می‌گوییم موفق شدم به‌درد نمی‌خورد، همراه با درد بوده برای ما و حوادث ناگوار و این بیت را زیاد خوانده‌ایم، این دو بیت را البته:

اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹)

چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار
دور کن آلت، بینداز اختیار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۵۰)

اِتَّقُوا: تقوا پیشه کنید، پرهیز‌ کنید.
زینهار: برحذر باش، کلمهٔ تنبیه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖

ببینید در من‌ذهنی ما یک چیزی یاد گرفتیم، می‌گوییم «اختیار»، من می‌توانم انتخاب کنم و شما می‌دانید هر اختیاری، هر انتخابی به درد ختم می‌شود. می‌گوید اختیار برای کسی است که مرکزش عدم باشد. کسی که فضا را باز کرده، مرکزش عدم است، صاحب خودش است. اگر یک چیز بیرونی او را وسوسه می‌کند، نمی‌رود فوراً آن را بیاورد بگذارد مرکزش، درنتیجه در فضای پرهیز زندگی می‌کند.

هر کس در فضای پرهیز، «اِتَّقُوا» زندگی می‌کند، یعنی می‌داند که قدرت این را دارد چیزها را به مرکزش نیاورد، او می‌تواند اختیار داشته باشد، انتخاب کند، اما اگر حافظِ خودش نیست، اختیار خودش دست خودش نیست، چیزهای بیرونی می‌کِشند او را به‌سمت خودشان، چیزهای بیرونی می‌توانند خودشان را وارد ذهن شما بکنند و وارد مرکز شما بکنند، دراین‌صورت باید این انتخاب را، قدرت انتخاب را بیرون بیندازی و آدمی مثل مولانا را، دیده‌بان را بیاوری وسط بگویی که فعلاً تا زمانی که این فضا باز نشده، من صاحب خودم نشدم به حرف مولانا گوش می‌کنم، ببینم مولانا چه می‌گوید.

و شما همین هزار، دو هزار بیت از مولانا بدانید، خواهید فهمید چه می‌گوید. در موارد مختلف به شما کمک می‌کند که انتخاب خودتان را داشته باشید و:

از همه اوهام و تصویرات، دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۴۶)

پس الآن دیگر فهمیدیم وقتی گفت «سَر بُرون کن از دریچۀ جان، ببین عُشّاق را»، یعنی هر وهمی که به ذهن ما می‌آید به مرکز ما نمی‌آید. این لحظه نور، این لحظه نور، این لحظه نور یعنی هشیاری زندگی. پس هیچ تصویرسازی، هیچ وهمِ ذهنی مرکز من نمی‌آید. درست است؟

9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۲ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

«قصهٔ درویش که از آن خانه هرچه می‌خواست، می‌گفت: نیست»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۰)

الآن یک قصه‌ای را مولانا می‌گوید و از این قصه می‌خواهد نتیجه بگیرد که ما به‌عنوان من‌ذهنی هیچ‌ چیزی نداریم. هیچ‌چیزِ سازنده‌ای نداریم. هر کسی از خودش بپرسد که سهم من در درست کردن جامعه و کمک به این‌که وضع این جهان بهتر بشود چیست؟ آیا فقط مصرف‌کننده هستم آن هم برحسب من‌ذهنی که تقاضاهای بیهودۀ زیادی دارم؟

یکی از معانی «فُسّاق» بیهوده‌کاری است، اصلاً می‌توانستیم بگوییم بیهوده‌کار، یعنی کارش بیهوده است. ما بیهوده‌کار هستیم، کارمان اثر سازنده و مثبتی ندارد، اما توقعات زیادی داریم، می‌خواهیم وضع مالی‌مان خوب باشد، آزاد زندگی کنیم، رفاه مادی و معنوی داشته باشیم، عشق در خانوادۀمان باشد، در جامعۀمان باشد، همه با همدیگر با محبت و عشق زندگی کنیم. خب سهم تو چیست؟ این داخل چه هست؟ درون تو چه هست؟ مولانا می‌خواهد ما به این سؤال جواب بدهیم.

یعنی شما می‌گویید این خانواده‌ای که من هستم، زن و شوهر و دوتا بچه این درست نمی‌گردد، باید بپرسیم سهم من در خراب کردن این و درست کردن این چیست؟ چه‌جوری خراب می‌کنم؟ چه‌جوری درست می‌کنم و چرا؟ این را با اشعار مولانا بسنجد نه این‌که با من‌ذهنی همهٔ حق را به خودش بگوید، اصلاً همین که من هستم یعنی کمک دیگر!

همین که تو هستی، مصرف‌کننده هستی، هزار جور آرزو داری، هزار جور خواسته داری، قانون جبران را رعایت نمی‌کنی، برای هیچ‌کدام از این‌ها زحمت نکشیدی، هیچ ‌چیزی به جامعه تو ارائه نمی‌کنی، هیچ‌ کاری بلد نیستی، نه مادی، معنوی، بعد آن‌ موقع هزارتا توقع داری. یعنی چه این؟ حالا قصهٔ همین درویش است که می‌‌رود درِ خانه‌ای یک‌ چیزهایی می‌خواهد. حالا ببینیم آن صاحب خانه چه می‌گوید.

سایلی آمد به سوی خانه‌ای
خشک‌نانه خواست یا تَرنانه‌ای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۰)

گفت صاحبخانه: نان اینجا کجاست؟
خیره‌ای، کی این دکانِ نانباست؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۱)

گفت: باری، اندکی پیهَم بیاب
گفت: آخِر نیست دکّانِ قصاب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۲)

پیه: چربی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پس یک سایل، یک خواهنده، حالا گدا، هرچیز اسمش را می‌گذارید، رفت به‌سوی خانه‌ای، لزوماً سایل گدا نیست، مثل این‌که یک کسی می‌آید درِ خانهٔ شما، از شما کمک می‌خواهد، یا شما می‌خواهید از خودتان بپرسید چه کمکی من به این جامعه می‌دهم؟

من به نظرم این برنامه‌ای که الآن ما پخش می‌کنیم به کمک یارانمان و شما بینندگان، این یک کمک بزرگی است. ما دانش هدایت‌کنندۀ یک بزرگی را داریم پخش می‌کنیم باید قدرش را بدانیم، شکر بکنیم.

پس یک سایل می‌آید به‌سوی خانه‌ای می‌گوید که یک خرده‌ای یا نان خشک بده یا اگر داری نان تازه بده. صاحب‌خانه می‌گوید که این‌جا نان کجا بود؟ این‌جا مگر نانوایی است؟ یعنی مسخره می‌کند نمی‌دهد. گفت یک کمی پیه بده. می‌گوید مگر این‌جا دکان قصاب است؟ پیه کجا بود این‌جا، چربی.

گفت پارهٔ آرد دِه ای کدخدا
گفت: پنداری که هست این آسیا؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۳)

گفت: باری، آب دِه از مَکْرَعه
گفت: آخِر نیست جُو یا مَشْرَعه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۴)

هر چه او درخواست، از نان یا سُبوس
چُربَکی می‌گفت و می‌کردَش فُسوس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۵)

مَکْرَعه: مشک آب
مَشْرَعه: آبشخور
چُربَک: طنز و لطیفه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پس مَکْرَعَه یا «مَکْرِعِه» اگر بخوانیم: مشک آب. مَشْرَعَه یا مَشْرِعِه: آبشخور، جایی که آب می‌خورند. چُربک یعنی طنز و لطیفه، شوخی، مسخره کردن.

پس نمی‌دهد می‌بینید. آن سایل می‌گوید که ای کدخدا، ای آقا یک خرده آرد بده به من. گفت این‌جا مگر آسیاست؟ این‌جا مگر آرد درست می‌کنند؟ می‌گوید حالا از آن کوزه یک‌ خرده آب به من بده. می‌گوید این‌جا مگر جو است یا آبشخور است؟ آبشخور جایی است که یک ذره می‌بردند عقب که حیوانات یا انسان‌ها بیایند آن‌جا آب بخورند.

هرچه می‌خواست این سایل، می‌گوید معادل چیزهایی است که جامعه از ما می‌خواهد واقعاً، ما وظیفه داریم خدمتی بکنیم، از «نان و سُبوس». «چُربَکی می‌گفت»، یک لطیفه‌ای می‌انداخت، یک شوخی‌ای می‌کرد و مسخره‌اش می‌کرد. درست است؟


9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۵ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

هر مُحَدِّث را خَسان باذِل کنند
حرفش ار عالی بُوَد، نازِل کنند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۰)

زانکه قدرِ مستمع آید نَبا
بر قدِ خواجه بُرَد درزی قبا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۱)

مُحَدِّث: گوینده
باذِل: بخشنده، تحقیرشده
نَبا: مخفف نَبَأ به‌معنی خبر. در این‌جا یعنی سخن
درزی: خیّاط
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

مُحَدِّث یعنی گوینده. باذِل: بخشنده، حالا در این‌جا تحقیرشده هم هست.
نَبا ‌یعنی خبر به‌ نظرم. درزی یعنی خیّاط.

پس بنابراین «هر مُحَدِّث را خَسان باذِل کنند»، یعنی هر گوینده را مثل مولانا خسان پایین می‌کشند، مجبورش می‌کنند که پایین حرف بزند. این «باذِل» معانی مختلفی دارد، در این‌جا بخشنده نوشته‌. به‌هرحال حرف مولانا اگر عالی است، آن را نازل می‌کنند، یعنی از حرف عالی مولانا برداشت سطحی خودشان را می‌گیرند و برای این‌که مستمع چون نازل است، مجبور می‌کند گوینده را، مثل مولانا را، در سطح پایین حرف بزند.

«زانکه قدرِ مستمع آید نَبا»، یعنی خبر به ‌اندازهٔ فهم شنونده گفته می‌شود و خیاط هم لباس را متناسب با قد صاحب لباس می‌بُرد، یعنی می‌خواهد بگوید که کلاً حالا اگر ما این‌طوری حرف می‌زنیم، به‌خاطر این است که شنوندۀ ما این‌جوری می‌فهمد.

البته شما می‌دانید مولانا با تمثیل‌هایی بسیار‌بسیار ساده مثل بیل و کلنگ و حیوان و گاو و خر و این‌جور چیزها مطالب را بیان می‌کند و این نشانهٔ عظمت مولاناست که می‌تواند حرفش را با ساده‌ترین صورت و با عبارات ساده و تمثیل‌های ساده که هر روستایی هم می‌تواند بفهمد، بیان کند و ما هم از این گفتار واقعاً سود می‌بریم.

می‌گوید:
«صفتِ آن عَجوز»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۲)

چونکه مجلس بی‌چنین پِیغاره نیست
از حدیثِ پستِ نازل چاره نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۲)

واسِتان هین این سخن را از گِرو
سویِ افسانهٔ‌ عجوزه باز رُو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۳)

چون مُسِن گشت و در این ره نیست مرد
تو بِنِهْ نامش عجوزِ سال‌خَورد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۴)

پِیغاره: طعنه، سرزنش و بُهتان
عجوزه: پیرزن
سال‌خَورد: کهن‌سال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پس بنابراین می‌گوید که، پِیغاره: طعنه، سرزنش. عجوزه: پیرزن. سال‌خَورد یا سال‌خورد یعنی کهن‌سال.

می‌گوید این مجلس صحبت ما از این طعنه‌ها دارد، بنابراین، یا از این مشکلات دارد، بنابراین ما باید ساده حرف بزنیم، سطح پایین حرف بزنیم. حالا می‌گوید که بیا برو سرِ افسانۀ آن پیرزن که داشتی می‌گفتی.

و وقتی انسان مُسِن بشود و در این راه انسان نشود، حالا اسمش را بگذار آن عجوزهٔ سال‌خوردهٔ کُهَن‌سال، یعنی چه؟ یعنی انسان وقتی سنش می‌رود بالا باید پخته بشود، باید کامل بشود، باید بفهمد که این هشیاری جسمی بنا به تجربه‌ای دارد، این درد ایجاد می‌کند، انسان را فرسوده می‌کند، برای این نیامده‌. حالا به زبان مذهبی به ‌اندازهٔ مو از «معاد» بفهمد که برای یک منظوری آمده.

و بنابراین می‌گوید وقتی انسان سنش می‌رود بالا در این راه، یعنی در راه بیدار شدن از خواب ذهن، باید انسانیت خودش را، نیروی پیشرفت خودش را، زنده شدن به خدا را پیش ببرد. «چون مُسِن گشت و در این ره نیست مرد»، باید انسان باشد، «مرد» در این‌جا به‌معنی انسان هست، حالا تو اسمش را بگذار همان عجوزه.

بعضی از این واژه‌ها که این‌جا هست معانی مختلف دارند، ولی کلاً مولانا می‌خواهد در این چند بیت بگوید که مجلس مولانا که این‌طوری ساده صحبت می‌کند، به‌وسیلهٔ دانشمندان عقلی مورد طعنه قرار می‌گیرد که چرا ساده صحبت می‌کنی، پیرزن و نمی‌دانم این چیزها چیست، تو حرفت را درست بزن دیگر. می‌گوید نه، این‌طوری بهتر است.

نه مر او را رأسِ مال و پایه‌ای
نه پذیرایِ قبولِ مایه‌ای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۵)

نه دهنده، نه پذیرندهٔ خوشی
نه در او معنی و نه معنی‌ کشی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۶)

نه زبان، نه گوش، نه عقل و بصر
نه هُش و نه بیهُشی و نه فِکَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۷)

معنی‌ کشی: گرفتن معنویت و کمال از دیگران
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

توجه کنید که گفت سن می‌رود بالا انسان باید انسان‌تر بشود، ولی یک عده‌ای با من‌ذهنی به‌صورت تقویمی که بزرگ می‌شوند، سنشان می‌رود بالا، هنوز آن همانیدگی‌ها در مرکزش است، روزبه‌روز حالشان بدتر می‌شود و بیشتر می‌روند به جهنم من‌ذهنی و درد آن‌ها را بیشتر سلاخی می‌کند، این‌ها را البته قبلاً گفته.

می‌خواهد بگوید که وقتی آدم سنّش می‌رود بالا انسان‌تر نشود، متوجه نشود که این سن متناسب با این کار نیست، ببینیم که منظور زندگی، قصد زندگی چه بوده؟ آیا این سبک زندگی که توأم با درد بوده و دردرسانی بوده، درست است یا نه؟ این را اگر بررسی نکرده باشد، دراین‌صورت به انسانیتش عمل نکرده و این توضیح این‌هاست.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۳ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

چون بگویندش که عمرِ تو دراز
می‌شود دلخوش، دهانْش از خنده باز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۴)

این‌چنین نفرین، دعا پندارَد او
چشم نگشاید، سری بَر نآرَد او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۵)

گر بدیدی یک سرِ موی از مَعاد
اوش گفتی: این چنین عمرِ تو باد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۶)

ببینید حرفش را دارد می‌زند. «معاد» یعنی زنده شدن به او، خداوند. اگر به چنین شخصی که راه می‌رود، برای خودش درد ایجاد می‌کند، برای دیگران هم درد ایجاد می‌کند و هر روز زندگی خودش را خراب می‌کند، بدنش را هم فرسوده می‌کند، به او بگویند عمر تو طولانی باد، خیلی خوشش می‌آید، حواسش نیست که آخر این عمر به چه درد می‌خورد؟ «می‌شود دلخوش، دهانْش از خنده باز»، دهانش از خنده باز می‌ماند که یکی به من گفته که عمر تو دراز باد. می‌گوید این نفرین است!

«این‌چنین نفرین، دعا پندارَد او»، آخر هر‌ کسی که زندگی می‌کند، هر‌ روز به خودش لطمه می‌زند، به او بگوییم که ان‌شاءالله پنجاه سال دیگر هم همین زندگی را بکنی، نه خودت زندگی کنی، نه بگذاری دیگران زندگی کنند، خوشش بیاید!

«این‌چنین نفرین، دعا پندارَد او»، چشم عدمش را باز نمی‌کند. «سری بَر نآرَد او» یعنی سَرِ عدمش را، سر بیداری‌اش را، سر هشیاری‌اش را به‌‌کار نمی‌اندازد، کما این‌که غزل چه بود؟ غزل بود «سَر بُرون کن از دریچهٔ جان»، از دریچهٔ جان سَرَش را درنمی‌آورد که این نفرین است. آخر چه فایده دارد که آدم هفتاد سال، هشتاد سال با استرس، با نگرانی، با ترس، با شهوت چیز‌ها، با خبط گذشته زندگی کند؟ و این «آتش پُر» زیر دیگ تهی باشد، به او می‌گویند چه پختی؟ هیچ‌چیز، درد.

می‌گوید اگر این آدم می‌دانست که آمده به این‌ جهان که به معاد برسد، یعنی به بی‌نهایت و ابدیت خداوند زنده بشود، اگر منظورش را می‌دانست، به آن بیدار می‌شد، به او می‌گفت که این‌طور خراب زندگی کردن و لطمه زدن به دیگران عُمر تو باشد. «گر بدیدی یک سرِ موی از مَعاد»، اگر می‌دانست که باید به زندگی بیدار می‌شده و نشده و الآن دارد تخریب می‌کند، هر کسی به او می‌گفت «عُمر تو دراز باد»، می‌گفت که ان‌شاءالله عمر شما دراز باشد، این چه عمری است من می‌کنم؟ برای چه دراز باشد؟ یعنی می‌خواهد بگوید این زندگی به درد نمی‌خورد، باید فکری بکنیم.

«معاد» هم از نظر مولانا در این جهان باید به بی‌نهایت و ابدیت خداوند زنده بشویم و به‌لحاظ دینی می‌دانید کسی که به معاد معتقد نباشد، این دیگر اصول دین را رعایت نمی‌کند و کل این موضوع که منظور انسان است که ابتدا می‌گوییم که خداوند یکی است، ما باید به او زنده بشویم، الآن من‌ذهنی ‌داریم.

توحید و نبوت که اصول دین هست و معاد، این سه‌تا را اگر کسی دین داشته باشد باید قبول داشته باشد، قبول نه قبول ذهنی، یعنی توحید یعنی از، همین‌طور که غزل خواندیم از من‌ذهنی دست بردارد، از عقلش دست بردارد، به خداوند زنده بشود، این همان «عشق» است و زندگی باید بتواند از طریق او پیغام بفرستد که این هم در غزلمان بود، در گفته‌هایمان بود و «معاد» هم این‌جا می‌گوید، یعنی باید زنده بشود به او.

کسی که به معاد معتقد نیست، نه این‌که بمیرد برود حالا در آن جهان به او زنده بشود یا معادی وجود دارد، آن قیامت بزرگ است، معاد یعنی هر کسی که می‌آید در این هفتاد، هشتاد سال به بی‌نهایت و ابدیت خداوند هشیارانه باید زنده بشود و از من‌ذهنی خارج بشود. اگر نشود، دراین‌صورت یک سَرِ مو از معاد نمی‌داند، اغلب ما نمی‌دانیم این موضوع را. اگر می‌دانست این‌ هم معاد من نشده، این زندگی من چه فایده دارد؟ این سختی را می‌کشم برای چه؟ برای این‌که حتماً یک اشتباهی می‌کنم، کمک کنید من از این اشتباه دربیایم که در شعر‌های گذشته بود که «جَوجَوی گر جمع گردی زِ‌ اشتباه»، ما باید بفهمیم ما با من‌ذهنی اشتباه زندگی می‌کنیم.

حالا داستان آن درویش را می‌گوید:

9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۱ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

«آتشی پُر»، آتشی پُر آتش زندگی است، آتش خدا است، بی‌نهایت پتانسیل و قوّه است که می‌خواهد از ما خودش را بیان کند، عشق را بیان کند، یک چیزی خلق کند، پشت ما، اما ما این را روشن کردیم زیرِ دیگِ خالی! چه می‌پزیم؟ درد، خواستن‌های ذهنی، نیازهای روان‌شناختی، حسادت، رنجش، کینه‌توزی، قضاوت، عیب‌جویی، در دیگ ما این‌ها می‌پزد.

آتشی پُر در بُن، یعنی زیرِ دیگِ خالی. تمثیلش این است که شما یک آتش خیلی قوی را زیر دیگ خالی روشن کنید، خب مردم چه می‌گویند؟ آقا چه می‌پزی؟ این آتش حیف است.

«عاشقِ میدان و اسپ و، پایْ‌ نی»، برگشتیم به این من‌ذهنیِ کهنه که به‌صورت پیرزن جلوه کرده. می‌گوید این عاشق اسب بود، اسب‌سواری بود در میدان، اما پایش را نداشت. عاشق نِی‌ زدن بود، نِی و نِی زدن بود، اما نه لبش را داشت نه نِی‌اش را داشت. درست است؟

توجه می‌کنید این‌ها می‌تواند نمادگونه باشد. ما می‌خواهیم در میدان زندگی با اسب زندگی، ولی آن پای زندگی را نداریم. ما می‌خواهیم به‌صورت نِی در دست نایی باشیم، ولی آن لب و سُرنا که سُرنا یک نیِ بدون گره است ما نداریم، پر از گره هستیم و لب هم وجود ندارد. شما این‌ها را هم توجه کنید.

راهِ بی‌رهی: راهی که راه نیست.
زَمْر: فلوت زدن، نی نواختن.
سُرنا: سازی است بادی که همراهِ دُهُل می‌زنند که این‌جا درواقع زَمْر و سُرنا را یکی گرفته.

و الآن خودش می‌گوید:

حرص در پیری، جهودان را مباد
ای شقیّ‌یی که خداش این حرص داد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۸)

ریخت دندان‌های سگ چون پیر شد
تَرکِ مردم کرد و سِرگین‌گیر شد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۹)

این سگانِ شصت ساله را نگر
هر دمی دندانِ سگْشان تیزتر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۰)

می‌گوید این خاصیت شهوتِ چیزی را داشتن، چون هر چیزی که می‌آید مرکز ما، ما شهوت آن را داریم. شهوت داریم یعنی چه؟ یعنی آن ما را جذب می‌کند، می‌کِشد به جهان. چیزهایی که از جهان می‌آید به مرکز ما توانایی این را پیدا می‌کند که چون مرکز ماست برحسب آن‌ها می‌بینیم، جذب بشویم به‌سوی آن‌ها، آن‌ها را زیاد کنیم. این درواقع دیدن برحسب چیزهاست. ما نباید شهوت چیزها را داشته باشیم.

امروز گفت ما باید حالا آن اسمش شهوت نیست، ولی عشق خدا را داشته باشیم. اگر چیزی می‌آید مرکز ما، ما را کور و کر می‌کند، وقتی عدم می‌آید ما کور و کر می‌شویم نسبت‌به آن چیزی که ذهن نشان می‌دهد یا در این جهان هست و مقتضای عشق این است که ما او را بگذاریم به مرکزمان و کور بشویم نسبت‌به چیزهایی که ذهن نشان می‌دهد. اما اگر چیز بیرونی بیاید به مرکز ما، ما شهوت آن را پیدا می‌کنیم و می‌خواهیم این را زیادتر کنیم، این اسمش «حرص» است.

می‌گوید حرص زیاد کردن همانیدگی نصیب هیچ کافری نشود. در این‌جا هم «جهود» واقعاً یهودی نیست، بلکه همین من‌ذهنی است. یعنی من‌ذهنی درست است که این خاصیت‌ها را دارد، ولی ان‌شاءالله که نصیب هیچ کسی نشود. می‌توانست بگوید نصیب هیچ مسلمانی نشود. به‌هرحال نصیب هیچ باشنده‌ای نشود.

ای بدبختی که، ای باشندهٔ بدبختی که متأسفانه در این مورد فقط انسان هست، خداوند این حرص را به او داده‌، یعنی یک چیزی در مرکز است، دائماً در فکر زیاد کردن آن است و شهوت آن، او را می‌کِشد.

می‌گوید سگ که دندان‌هایش بریزد، پیر بشود، دیگر دست از سر مردم برمی‌دارد، آن‌ها را گاز نمی‌گیرد، می‌رود سِرگین گاز می‌گیرد، ولی انسان‌های شصت‌ساله که مثل این‌که شصت‌ساله آن موقع سن زیادی بوده حتماً، الآن می‌گوییم هشتاد‌ساله، صدساله، نودساله، یعنی این انسان‌های من‌ذهنی شصت‌ساله را بنگر که لحظه‌به‌لحظه هرچه پیرتر می‌شوند، به‌جای این‌که متوجه بشوند از دردهای گذشته که چرا این‌قدر درد کشیدند، ولی بیدار نمی‌شوند. دندان سگی‌شان تیزتر می‌شود یعنی مرتب می‌خواهند چکار کنند؟ باز هم با چیزهای جدید همانیده بشوند، مثلاً با قدرت همانیده بشوند، با پول همانیده بشوند.

مولانا تعجب می‌کند که انسان که آن موقع شصت سالش بود، شصت و دو سه‌سالگی باید می‌مُرد، چطور هنوز حرص چیزها را دارد و متوجه نمی‌شود برای چه آمده، منظور از آمدنش را نمی‌فهمد!

9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۹ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

پس در انتهای غزل مولانا ما را دعوت کرد به آهنگ صبر و گفت که این جدایی پایدار است و در ذهنْ ما به یک نازای دائمی تبدیل شدیم و بعد گفت که اگر می‌خواهید خداوند شما را تغییر بدهد باید اخلاقتان را خوب کنید. مِخراق یعنی بزرگوار، سخاوتمند. خرقِ عادت یعنی پاره کردن عادت. خرق یعنی پاره کردن.

این بیت هم جالب است:

مَکسبِ کوران بُوَد لابه و، دعا
جز لبِ نانی نیابند از عطا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۲۶)

پس محل کسب کوران یعنی من‌های ذهنی همین عجز و لابه و تشنیع و شکایت است. شما اگر شکایت می‌بینید، نگویید که این موجه است، برای‌ این‌که با شکایت، ما خودمان را از رحمت ایزدی محروم می‌کنیم. با من‌ذهنی دعا کردن و شکایت کردن، شما فکر نکنید که حالا لابه هست و دعا، چون کلمهٔ دعا آمده، این چیز خوبی است. دعا موقعی درست است که شما فضا را باز کرده باشید متصل به خداوند باشید.

پس بنابراین کسب کوران یعنی من‌های ذهنی همین وضعیت فعلی بشر است که دائماً ناخشنود و در حال شکایت هستند. شما اگر می‌خواهید وضعتان را خوب کنید باید زندگی به شما کمک کند و برای این‌که کمک کند نباید شما شکایت کنید، باید در این لحظه وفا را به‌جا بیاورید.

لذّتِ بی‌کرانه‌ای‌ست، عشق شده‌ست نامِ او
قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بُوَد؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۶۰)

پس عشق، زنده شدن با خداوند، یکی شدن با او یک لذت بی‌کرانه است، ابدی است، برعکس من‌ذهنی که نازای ابدی است، این یکی‌ زایای ابدی است. اما من‌های ذهنی دائماً شکایت می‌کنند و در حال شکایت که من‌‌ذهنی دارند، چون آدم من‌ذهنی نداشته باشد نمی‌تواند شکایت کند، و دعا می‌کنند.

هر الگوی ذهنی که شما دارید ‌و با آن الگوی ذهنی دعا می‌کنید این خودش شکایت است. معنی‌اش این است که شما الگوی من‌ذهنی‌تان را به‌کار می‌برید، هنوز قربانی نکردید من‌ذهنی‌تان را، هنوز قطع نکردید، چون الگو دارید خودتان. با الگوی خودتان شکایت می‌کنید، اصلاً با الگو دعا کردن، با الگو وفا کردن یعنی بی‌ادبی. یعنی شما آن حالتی را که در غزل گفت که شما باید ناامید بشوید، یعنی دیگر الگوهای من‌ذهنی را به‌کار نمی‌برید، بلکه فضا را باز می‌کنید و شاه نشسته در ایوانی، در طاقی و شما را مرتب خلق می‌کند.

و اگر شما قربانی نمی‌کردید عقلتان را و توکل نمی‌کردید به او، تندتند دیگر شما را نمی‌توانست خلق کند که، نمی‌گذاشتید خلق کند. بنابراین از عطای ایزدی فقط یک «لبِ نانی» را به‌دست می‌آورند. یعنی یک چیز خشک ذهنی را به‌دست می‌آورند، یک چیز توهمی را به‌دست می‌آورند با لابه و دعا.

اما اجازه بدهید در این قسمت یک داستانی را شروع کنم که این داستان پیرزن است که می‌خواهد برود به عروسی شوهر پیدا کند، ولی بسیار پیر است. این پیرزن نماد من‌ذهنی است، چه مرد، چه زن. و این نشان می‌دهد که همان‌طور که در ابیات گذشته هم داشتیم، با سن گردونی، با سن تقویمی وضع من‌ذهنی بدتر می‌شود، بهتر نمی‌شود.

بنابراین در هر سنی که هستید باید فضا را باز کنید عقل زندگی یا عقل کُل را وارد زندگی‌تان بکنید و متوجه باشید که من‌ذهنی زندگی‌تان را اداره نکند. اگر من‌ذهنی زندگی‌تان را اداره کند وضعتان روزبه‌روز بدتر خواهد شد. پس این داستان تیترش این است.

«داستانِ آن عجوزه که رویِ زشتِ خویشتن را جَندَره و گُلگونه می‌ساخت و ساخته نمی‌شد و پذیرا نمی‌آمد»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۲)

جَندَره: نقش و نگارِ جامه را تازه کرد. در اینجا یعنی موهای زائد صورتش را زدود.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

«داستانِ آن عجوزه» یعنی پیرزن «که رویِ زشتِ خویشتن را جَندَره و گُلگونه می‌ساخت». به‌اصطلاح جَندَره در این‌جا همین کار کردن روی صورت، مثل موهای زائد صورتش را می‌زد و گُلگونه، سُرخاب و این‌ها می‌مالید و درست نمی‌شد.

همین‌طور که ما می‌خواهیم ‌قیافهٔ من‌ذهنی خودمان را با اضافه کردن چیزها درست کنیم، مقبول کنیم، ولی از یک‌ طرف دیگر خداوند خراب می‌کند ‌و درست نمی‌شود. ما نمی‌توانیم این‌ قیافۀ ظاهری‌مان را به‌عنوان قیافهٔ حقیقی جا بزنیم، مردم و‌ خداوند می‌فهمند.

می‌خواهد بگوید که با بزک‌ کردن صورت ظاهری من‌ذهنی‌مان نمی‌توانیم به خداوند کلک بزنیم یا به مردم کلک بزنیم، این کار جور‌ نخواهد شد، برای این‌که شهوت چیزها در مرکزمان هست.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۷ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

برنامه شماره ۹۷۸ گنج‌ حضور
فایل تصویری - بخش‌ سوم

/channel/GanjeHozourMessages

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

ما الآن همه‌اش شکایت و ناله هستیم، چرا؟ برای این‌که گوشت را آن بالا آویزان کردند، ما هم گربه، می‌پریم نمی‌توانیم بگیریم، در یک فضای توهم گیر کردیم‌. این‌ها را مولانا به این ترتیب می‌گوید ما را دارد بیدار می‌کند که این‌که ما با زاری و بدگویی و واکنش و رفتارهای من‌ذهنی مثل ملامت، ملامت! حس عدم مسئولیت و عیب‌جویی به‌ همدیگر، تخریب زندگی هم، این‌ها همه تشنیع است و زاری است، انسان‌ها پُر کرده‌اند این جهان را.

و هر انسانی هم یک جهانی است. می‌گوید من جهانم را از ناله و زاری و تشنیع پُر می‌کنم، این کار را نکن. یعنی چه؟ یعنی این کاری که الآن من کردم با من‌‌ذهنی این غلط است. چیزی که ما بلد هستیم در من‌ذهنی طلبکاری است. خواستنِ برحسب من‌ذهنی بیشترش عرض کردم نیازهای روان‌شناختی است، وقتی به آن نمی‌رسیم تشنیع می‌زنیم، زاری می‌کنیم، ناله می‌کنیم. به‌طور کلی همهٔ رفتارهای من‌ذهنی که به هیجان می‌رسد، این‌ها تشنیع و زاری است، ولی می‌گوید به این علت است که ما از خدمت به آن شاه محروم هستیم، این هم مهم است.
«آفاق» جمع افق است، یعنی انسان با ناله و زاری، افقی را که همان شمس تبریزی باید طلوع کند، افقی را که زندگی باید در درونش طلوع بکند، تاریک کرده و دارد می‌گوید که این به این علت است که ما محروم از خدمت به او هستیم. برای این‌که خدمت به شاه یعنی خداوند بکنیم باید از جنس حضور بشویم. توجه می‌کنید؟ شما از این بیت چه می‌فهمید؟ می‌فهمید که چون من‌ذهنی دارید، من‌ذهنی دائماً به خودش خدمت می‌کند، هر کاری می‌کند آقا این‌جا چه هست برای من؟ هیچ‌چیز، پس به درد من نمی‌خورد، خداحافظ شما. خدمت آن شاه چه می‌شود؟ هیچ‌چیز.

ما خدمتی به شاه نمی‌کنیم، اگر بکنیم به شیطان می‌کنیم و برای بزرگ کردن خودمان، من‌ذهنی‌مان. ما اصلاً دنبال این هستیم چه‌جوری از مردم تأیید بگیریم، توجه بگیریم، تعریف کنند از ما، برتر دربیاییم، دائماً حرف می‌زنیم ارتفاع می‌گیریم، به مردم یاد بدهیم چه‌جوری زندگی کنند، اول ثابت کنیم بلد نیستند. ما خودمان بلد نیستیم، زندگی‌مان خراب شده، به مردم می‌گوییم شما بلد نیستید بیایید ما به شما یاد بدهیم و از این‌که یاد بدهیم، از این شهوت می‌گیریم، شهوتِ استادی را داریم. این‌ها خدمت به من‌ذهنی است و «فراقِ خدمتِ آن شاه» است، و این افقِ ما را تاریک می‌کند، همان افقی که آفتاب باید بزند بیاید بالا. این‌ها همه‌اش توأم با درد است و زاری و بدگویی و فحش‌ دادن. خوب است؟ نه! غلط است.

شما باید بدانید همهٔ این دردها به‌خاطر این است که ما نمی‌توانیم به شاه خدمت کنیم. چرا نمی‌توانیم؟ برای این‌که من‌ذهنی داریم و امروز در این غزل به شما کامل توضیح داده که از شرّ این من‌ذهنی چه‌جوری راحت بشوید.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۵ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

آن که در حبسش از او پیغامِ پنهانی رسید
مستِ آن باشد نخواهد وعدهٔ اِطلاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

اِطلاق: رها کردن، آزاد کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

در ذهن با من‌ذهنی، ما در حبس هستیم، در زندان هستیم. در حبسِ چه ‌کسی هستیم؟ در حبسِ او. چرا در حبس هستیم؟ برای این‌که عقلِ من‌ذهنی‌مان را به‌کار می‌بریم، برای این‌که ناامید نشدیم، برای این‌که مثل اسماعیل یا اسحاق سَرمان را نبریدند. چرا نبریدند؟ عقلِ من‌ذهنی ما را چرا نبریدند بیندازند دور؟ برای این‌که توکل به ابراهیم نداشتیم.

اما اگر کسی در حبس است، یک‌ دفعه فضاگشایی کند و پیغامِ پنهانیِ خداوند به او برسد، مثلِ یوسف مستِ آن پیغام می‌شود، مستِ آن پیغام می‌شود. دراین‌صورت هرچه ذهن در آینده رهایی را وعده بدهد آن را نمی‌پذیرد، می‌فهمد که وعدهٔ من‌ذهنی در آینده دروغ است، این یک چیزِ ذهنی و توهمی است.

دارد به یک پدیده‌ای هم اشاره می‌کند که هر‌ چیزی که ما می‌خواهیم در آینده است برایِ ما. زنده شدن به خداوند، به حضور رسیدن، به‌لحاظِ من‌ذهنی یک پدیدهٔ زمانی است در آینده، نیست! «وعدهٔ اِطلاق» یعنی وعدهٔ آزادی در آینده. چرا الآن نه؟

«صَبوحی» شرابی است که زندگی به ما می‌دهد، در این لحظه می‌دهد. چرا ما به زمان می‌اُفتیم؟ برای این‌که چیزِ ذهنی را به مرکزمان می‌آوریم و با عینکِ آن می‌بینیم، مستِ پیغام نیستیم.

می‌گوید اگر در حبسِ ذهن، به‌طور پنهانی از درون پیغامی به یک انسانی رسیده باشد، او دیگر دنبال وعده نمی‌رود که در آینده است، از این لحظه دور نمی‌شود. آن‌هایی هم که ناامید بودند، در این لحظه بودند. کسی که می‌گوید بنده، بنده در این لحظه است. «بنده» یعنی انسانِ تسلیم‌شده.

هر ‌موقع فضا باز می‌کنیم در اطرافِ اتفاقِ این لحظه، ما می‌آییم به این لحظه. فضا باز کردن در اطرافِ اتفاقِ این لحظه یعنی اتفاق این لحظه مهم نیست، جدی نیست، معتبر است، مهم نیست، اجازه ندارد به مرکز ما بیاید. این موضوع را شما باید خوب بدانید.

و الآن می‌گوید نه‌تنها آن، می‌گوید این من‌ذهنی «عقیمِ سرمدی» است. رها کنی یک من‌ذهنی را، الی‌الابد ادامه دارد. ما الآن اگر هزار سال هم عمر داشتیم با من‌ذهنی، باز هم «عقیم» می‌شدیم. عقیم یعنی نازا. حالا در این‌جا عقیم یعنی زنی که نازاست یا مردی که دیگر پیر شده و نود سالش است، او هم نازا است، او هم کاری نمی‌تواند بکند.

اما می‌گوید ولو من‌ذهنی هشتاد، نود، صد سال هم داشته باشد و به نظر می‌آید دیگر این الی‌الابد عقیم است، اگر ارتعاش زندگی به دماغش برسد، یعنی همان آدم هم مولانا بخواند، این ابیات را تکرار بکند، یک‌دفعه به زندگی ارتعاش کند، «بویِ جانش رسد» یعنی به زندگی ارتعاش کند، در درون قِلقِلکش بیاید می‌بیند غیر از این من‌ذهنی و حرف‌های آن یک چیز دیگر هم در آن درون دارد می‌جنبد.

«بویِ جانش چون رسد اندر عقیمِ سرمدی» یعنی نازایِ جاودانه، «زود از لذّت شود» یعنی این‌قدر لذتش زیاد است آن ارتعاش به زندگی که آماده می‌شود به عشق‌بازی، به حامله‌ شدن، یعنی زاینده بودن، چیزی درست خلق کردن، به فضا‌گشایی. هرچه ما فضا را باز می‌کنیم زاینده‌تر می‌شویم، خلاق‌تر می‌شَویم، در‌عین‌حال یک آدم جدید‌تری می‌شویم.

شما می‌بینید دیگر، با ابیات مولانا شما فضا‌گشا‌تر می‌شوید، روز‌به‌روز می‌بینید که تغییر می‌کنید، آدم بهتری می‌شوید، این غزل را دارید اجرا می‌کنید. گفت فضا را باز کردم، یک‌دفعه یک طاق و ایوانی دیدم، شاه آن‌جا نشسته. بعد دیدم نهان از این چشمِ ذهنیِ من، منِ جدید هِی درست می‌شد، هِی درست می‌شد می‌رفت، هِی درست، مثلِ این‌که یک کارخانه‌ای هِی دارد عوض می‌کند من را. من این حالت را می‌گوید تجربه کردم، مولانا می‌گوید، و همهٔ انسان‌ها هم می‌توانند تجربه کنند، ولی شرطش ناامید شدن به فکر و عمل من‌ذهنی است، چون هرچه که این درست می‌کند برای سوزاندن است. آیا شما این‌قدر از این من‌ذهنی‌تان ناامید شده‌اید که سرش را بِبُرید و متکی بشوید به خداوند؟

بویِ جانش چون رسد اندر عقیمِ سرمدی
زود از لذّت شود شایسته مر اَعْلاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

اَعلاق: جمعِ عِلق به معنی انبان و هر چیز گرانبها، کنایه از حامله شدن.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

یعنی آماده می‌شود به عشق‌بازی. تا حالا نازا بوده، ناامید بوده، یعنی شروع می‌کند روی خودش کار کردن. و اگر می‌گوید در حبس، در من‌ذهنی یک‌ بار پیغام را بگیرد، مستِ آن می‌شود، دیگر به وعده‌های من‌ذهنی که می‌گفت آینده هست، آینده هست، آینده هست گوش نمی‌دهد، از زمان می‌پرد بیرون.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۳ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

چون بدید آن شاهِ ما بر دَر نشسته بندگان
وآن در از شکلی که نومیدی دهد مُشتاق را

شاهِ ما دستی بزد، بشکست آن دَر را چنانک
چشمِ کس دیگر نبیند بند یا اَغْلاق را

پاره‌هایِ آن درِ بشکسته سبز و تازه شد
کآنچه دستِ شه برآمد، نیست مر اِحراق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

اَغلاق: جمعِ غَلَق به معنی قفل و چفت و کلون. اِغلاق: بستن، دربستن
اِحراق: سوزاندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

«چون بدید آن شاهِ ما»، یعنی خداوند ما را بدید «بر دَر نشسته». بر دَر نشسته، پا نشده برود جای دیگر، منتظر است این اتفاق بیفتد، می‌دانند که این اتفاق می‌افتد، این‌ها می‌دانند‌. در ضمن جزو «بندگان» هستند، بنده یعنی انسانِ تسلیم‌شده. پس این بیت ضمن این‌که انسان بنده هست، تسلیم هست، مشتاق هست، درعین‌حال می‌داند با ذهنش کاری نمی‌تواند بکند. این شرط زنده شدن به زندگی است. این شرط تبدیل است. نه این‌که به‌عنوان من‌ذهنی بیاید بالا بگوید آقا نشد دیگر، ناامید هستم. ناامید هستم، دارم من‌ذهنی‌ام را به‌کار می‌برم ناامید هستم، این ناامیدی فایده ندارد.

گفت عقل را قربان کردی، چون متکی هستی به ابراهیم. عقل من‌ذهنی را قربان کردی، عقل زندگی را می‌گیری با فضاگشایی. «فضاگشایی» پذیرش اتفاق این لحظه، توجه کنید یعنی تسلیم، بدون قیدوشرط، این از شما «بنده» می‌سازد. بنده این نیست که در این لحظه با من‌ذهنی بیاید بالا. «بر دَر نشسته» یعنی حواسش به این است که چه اتفاق دارد می‌افتد، چه پیغامی زندگی می‌فرستد به من.

هست مهمان‌خانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ نو آید دوان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴)

ضَیف: مهمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

هر لحظه مهمان جدید می‌آید، شما اگر بنده باشید، در دَر نشسته باشید، پیغام را می‌گیرید. درعین‌حال مهم، خیلی مهم، ناامید شده‌ایم به این‌که از من‌ذهنی و عقلش کاری برمی‌آید، ولی مشتاق هستید. دراین‌صورت است که شاه ما دستی می‌زند، کاری می‌کند. در زندگی شما یک شوقی، شادی‌ای به‌وجود می‌آورد به‌طوری‌‌که این در شکسته می‌شود. در شکسته بشود، چشم شما دیگر حبس را نمی‌بیند، دیوار را نمی‌بیند و پاره‌های این درِ شکسته شروع می‌کند به سبز شدن، یعنی از تمام این ذرات که الآن می‌گفتیم «جَوجَوی، چون جمع گردی ز اِشتباه»، «اشتباه» همین من‌ذهنی است.

عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ
بر هزاران آرزو و طِمّ و رِمّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۸)

جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۹)

جَوجَوی، چون جمع گردی ز اِشتباه
پس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۹۰)

طِمّ: دریا و آب فراوان
رِمّ: زمین و خاک
(منظور از طِمّ و رِمّ در اینجا، آرزوهای دنیوی است.)
جَوجَو: یک ‌جو یک‌ جو و ذرّه‌ ذرّه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

می‌گوید عقل تو، زندگی تو قسمت شده بر صدتا چیز کوچک و بزرگ که همانیدگی است، این‌ها را با فضاگشایی باید جمع کنی یکی‌یکی. یک‌دفعه زندگی همه را یک‌جا‌ جمع می‌تواند بکند تا مثل سمرقند و دمشق آباد بشوی، خوشبخت بشوی، خوشحال بشوی، درونت باز بشود.

ذرّه‌ذرّه، یک موقع یک‌دفعه نمی‌شود. ذرّه‌ذرّه شناسایی می‌کنی از «اشتباه»، یعنی همانیدن و با همانیدگی‌ها زندگی کردن. «اشتباه» یعنی آوردن یک چیز ذهنی به مرکز، اگر از این جمع بشوی، نکنی این کار را، پس می‌شود به شما «سکۀ پادشاه» زد، یعنی از جنس پادشاه بشوی، از جنس خدا بشوی.

بعد می‌گوید:

9️⃣7️⃣8️⃣ ۲۱ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بی‌جَهاتَت
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۶۸)

بی‌جَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

یعنی با عقل من‌ذهنی کار کرده باشد شکست خورده باشد، شکست خورده باشد، شکست خورده باشد، یک‌دفعه به خودش تلقین کند که بابا این عقل کار نمی‌کند، هر کاری می‌کنم به بن‌بست می‌رسد، گوش بدهم ببینم مولانا چه می‌گوید، به من برنخورَد، اگر مولانا می‌گوید تو نمی‌دانی، به من برنخورَد. نمی‌گویم خودت نمی‌دانی.

و بعضی چیزها را هم که در آخر غزل آورده‌ایم مثل «تَشنیع»، تشنیع یعنی بد گفتن، فحش دادن و این‌که می‌گوییم تقصیر من نیست تقصیر خداوند است، اصلاً خداوند وجود ندارد، اگر وجود داشت که این‌‌طوری نمی‌شد، این‌ها همه تشنیع‌های من‌ذهنی است و از این‌ها هم دست برمی‌دارد و مسئولیت زندگی‌اش را و هشیاری‌اش را در این لحظه به‌دست می‌گیرد.

به‌هرحال این بیت مهم است، می‌گوید که تا انسان نسبت‌به من‌ذهنی ناامید نباشد، یعنی به خودش نقبولاند که این من‌ذهنیِ من هر کاری می‌کند تخریب می‌کند، من این را می‌دانم قبول می‌کنم، پس حالا هم که وصل نشده‌ام از عقل کل استفاده کنم، فعلاً منتظرم، ولی می‌دانم این عقلم کار نمی‌کند.

در این موقع هست که می‌گوید شاه دست می‌زند، دست زدن یعنی شاید شادی کردن یا دست به کاری زدن، درست کردن کار. «چون بدید آن شاهِ ما بر دَر نشسته بندگان»، بندگانش دَر نشسته‌اند، تسلیم هستند، ناامید هستند ولی مشتاق هستند، «شاهِ ما دستی بزد» و در را شکست. اگر شما بدانید که با من‌ذهنی نمی‌توانید کاری بکنید، شاه «در» را که همین من‌ذهنی است می‌شکند.

«شاهِ ما دستی بزد، بشکست»، خُرد کرد آن در را چنان که دیگر بعد از این چشم هیچ‌‌کس بند یا قفل را نمی‌بیند، یعنی در باز است، بند، زندانی وجود ندارد. این زندانِ ذهن تا آن‌جا وجود دارد که شما می‌گویید من با من‌ذهنی و عقلش می‌توانم کاری بکنم.

تا قیامت هم اگر شما بگویید که با عقل من‌ذهنی می‌توانم کاری بکنم، که الآن اکثریت مردم کره‌ٔ زمین به این بلا دچار هستند، فکر نمی‌کنند که عقل دیگری وجود دارد، با عقل من‌ذهنی‌شان کار می‌کنند، ناامید هم نیستند. می‌گویند شانس نیاوردیم، آن ‌دفعه اشتباه کردیم. نه، هم شانس داری هم اشتباه نکردی، یک چیزی را نمی‌دانی که این عقل اصلاً کار نمی‌کند! این‌ها را مولانا می‌گوید، نمی‌دانستیم ما.

«شاهِ ما دستی بزد، بشکست آن دَر را چنانک»، «چشمِ کس دیگر نبیند»، چشم هیچ انسانی نبیند. اگر ما همدیگر را آگاه می‌کردیم همان‌طور که بیت اول گفته «آگاه کن فُسّاق را»، اگر ما جای دشمنی با همدیگر براساس مذهب و دین و باور و این چیزها نداشتیم، به همدیگر کمک می‌کردیم به‌جای جنگ و کوچک‌ کردن همدیگر و ناسزا گفتن به همدیگر، فضا را باز می‌کردیم اطراف همدیگر، همدیگر را با فضاگشایی می‌پذیرفتیم چون می‌دانستیم ما همهٔ‌مان یک بیماری داریم، به یک نور باید زنده بشویم، دیگر این چیزهای سطحی مهم نبودند، در «صفِ نقصان» می‌نشستند، درآن‌صورت شاه، خداوند، این در را می‌شکست به‌طوری‌که دیگر هیچ‌کس حس زندانی شدن در ذهنش را نمی‌کرد، قفلی هم در کار نبود.

اما چه می‌شود؟ می‌گوید «پاره‌هایِ آن درِ بشکسته»، یعنی ذرات این من‌ذهنیِ خُرد‌شده که درواقع زندگی ما در آن‌جا بود، «سبز و تازه شد»، آزاد شدیم ما. آیا ما باید به آزادی همدیگر کمک کنیم یا باید کمک کنیم در زندان بیشتر بمانیم؟

ما الآن به ستیزه با همدیگر، به تخریب زندگی همدیگر، به ضرر رساندن به همدیگر پرداخته‌ایم، هم به‌طور فردی هم به‌طور جمعی. برای این‌که دروغین هستیم، راستین نمی‌شویم که از «صَبوحی‌های شاه» استفاده کنیم.

«پاره‌هایِ آن درِ بشکسته سبز و تازه شد». حالا می‌گوید «کآنچه دستِ شه برآمد»، یعنی آن محصولی که از دست شاه بیرون می‌آید، آن کاری که شاه می‌کند یعنی خداوند می‌کند هم فردی هم جمعی، «نیست مر اِحراق را»، برای سوزاندن نیست، برای دور انداختن نیست.

هر کاری را که زندگی انجام می‌دهد، کِی انجام می‌دهد؟ وقتی فضا گشوده‌ شده، وقتی شما آن را می‌آورید به مرکزتان، برای سوزاندن نیست. معنی‌اش این است بقیهٔ چیزهایی که ما تولید کرده‌ایم با من‌ذهنی برای سوزاندن بوده، فاسد شده‌، این‌قدر فاسد شده باید بسوزانید.

چه چیزی را می‌سوزانند؟ می‌گویند آقا، این چه‌ می‌دانم میکروب دارد، کثیف است این‌ها را بسوزان، زباله‌ها را می‌برند می‌سوزانند، چرا؟ می‌گندد، آسیب می‌رساند، آلوده می‌کند. نتایج عمل ما با من‌ذهنی برای سوزاندن بود.

شما درد را در زندگی‌تان تجربه کرده‌اید، برای این‌که هرچه که درست کرده‌اید مایهٔ درد بوده، برای سوزاندن بوده‌. درست مثل این‌که می‌گوییم ما زحمت می‌کشیم نتیجه‌اش را باید بیندازیم دور، چرا؟ برای این‌که از دست شاه برنیامده، شاه این را درست نکرده، ما درست کرده‌ایم. توجه می‌کنید؟ آسان است دیگر، نیست؟

9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۹ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

غَلْبهٔ جان‌ها در آنجا پشتِ پا بر پشتِ پا
رنگِ رخ‌ها بی‌زبان می‌گفت آن اَذواق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

پشتِ پا بر پشتِ پا: کنایه از انبوهی و ازدحام جمعیت
اَذواق: جمعِ ذوق
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

«اَذواق» جمعِ ذوق است. «رُستن» یعنی روییدن. «پشتِ پا بر پشتِ پا»: کنایه از انبوهیِ ازدحام و پی‌درپی بودن.
«اَذواق»: جمعِ ذوق.

پس «غلبۀ جان‌ها» یعنی دیگر غلبۀ من‌ذهنی نیست، غلبۀ درد نیست، انسان زنده به جان است، زنده به زندگی‌ست.
«غلبۀ جان‌ها» می‌گوید نه‌تنها در من پشت‌سرِهم صورت می‌گیرد، بلکه در همه صورت می‌گیرد. پس این نشان می‌دهد ما باید به هم کمک کنیم. ما همۀمان یک درد داریم. و آن این است که بیماری من‌ذهنی داریم، زندگی‌مان را تخریب می‌‌کنیم، زندگی دیگران را هم تخریب می‌‌کنیم، خودمان زندگی نمی‌کنیم، نمی‌گذاریم دیگران هم زندگی کنند، این بیماریِ همۀ ماست.

ولی جان اگر غلبه کند، یعنی به جان زنده باشیم، بیت اول گفته از دریچۀ جان نگاه کن، از دریچۀ عدم نگاه کن، آن‌ موقع می‌گوید غلبهٔ جان، غلبۀ زنده بودن به زندگی در من لحظه‌به‌لحظه پشت‌سرِهم صورت می‌گیرد، در همه هم صورت می‌گیرد. آیا این را به زبان می‌آوریم؟ نه! «رنگِ رخ‌ها بی‌زبان» بی‌ذهن «می‌گفت آن» ذوق‌ها را، «رنگِ رخ‌ها بی‌زبان می‌گفت آن اَذواق را».

تجربۀ زندگی لزومی ندارد به زبان ما می‌آید. اگر شما جار می‌زنید آی مردم من دارم به زندگی زنده می‌شوم چقدر خوشحالم بَه‌بَه‌بَه! این من‌ذهنیِ شماست، حتماً نمی‌شوید.

اگر جان غلبه کرده و عنایت‌های او، صبوحی‌های او پشت‌سرِهم می‌آید، بیت‌هایش را خوانده‌ام، دراین‌صورت فضای درون شما انعکاسش در بیرون بدون این‌که این را به زبان بیاورید با آن همانیده بشوید، از شما ساطع می‌شود، شما هم تجربه‌اش می‌کنید. مزۀ زندگی را در درون می‌چشید، زندگی را زندگی می‌کنید. لازم نیست بیاورید ذهنی کنید به مردم هم اعلام کنید یا به خودتان تلقین کنید.
ها! الآن به من خوش می‌گذرد؟ واقعاً خوشحالم؟ واقعاً نیک‌بختم؟ خوشبختم؟ دنبال سبب‌های ذهنی می‌گردم. خوش‌بختم؟ معلوم است دیگر آدم همسر داشته‌ باشد، پول در‌بیاورد، خانۀ بزرگ داشته‌ باشد، قدرتی هم داشته باشد، یعنی خوشبخت دیگر! نه، نه. این دارد تجربۀ جان و زنده بودن به زندگی را در این لحظه، توضیح می‌دهد، که ذوق زندگی، مزۀ زندگی را شما در جانتان می‌چشید.

حالا می‌گوید درست است که این حالت‌ حالتِ مستی دارد و حتی جسم آدم انعکاسش در بیرون هم مشخص می‌شود، ولی انسان بلافاصله وقتی دوباره برمی‌گردد به آن ایوان نگاه می‌کند فضا گشوده می‌شود، از این ذوق دست‌ برمی‌دارد، یعنی با آن دیگر همانیده نمی‌شود. مثل مولانا که نیامده بگوید این عجب غزلی است.
یکی ممکن است یک چیزی بنویسد به هزار نفر نشان بدهد، آقا این را بخوانید ببینید خوب است؟ به من بگویید آفرین! ولی مولانا غزلِ به این زیبایی را گفته، به هیچ‌کس هم نگفته بیایید به من بگویید آفرین.

سرد گشتی باز ذوقِ مستی و نُقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماهِ خوب‌اخلاق را
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)

این ذوقِ مستی‌ای که الآن در این لحظه برای من حاصل شد و حالم خیلی خوب شد و از رنگ‌ و رویم مشخص است، می‌گوید سرد می‌شد. سرد می‌شود این مستی و این شیرینی و این رقص با آهنگ کائنات، با آهنگ زندگی، و گوش دادن به پیغام زندگی، این وقتی شروع می‌کند به حالت مادی به خود گرفتن آدم دلش سرد می‌شود، وقتی به ناگاه چشمش دوباره می‌افتد به آن شاه، می‌گوید یک پیغام دیگر دارد می‌‌آید! شاه بزرگ‌تر از این چیزهاست.

«سرد گشتی باز ذوقِ مستی و نُقل و سماع»، «چون بدیدندی به ناگه»، ناگهان وقتی در حالت این مستی که فضا گشوده شده، چشمش به شاه می‌افتد، چشمش به شاه می‌افتد یعنی دوباره از جنس او می‌شود، دوباره از جنس او می‌شود.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۷ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

چونکه غم بینی، تو استغفار کن
غم به امرِ خالق آمد، کار کن‌‌
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۸۳۶)

استغفار: طلب مغفرت کردن، عذرخواهی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

با این اوصاف که داریم صحبت می‌کنیم هنوز شما غم می‌بینی، باید معذرت بخواهی. معنی‌اش این است که شما آن چیز ذهنی را می‌آوری به مرکزت باید عذر بخواهی از زندگی. چون تو آن چیز ذهنی را می‌آوری به مرکزت، غم هم به امرِ خالق می‌آید، «کار کُن»، کارَت هم همین‌‌که بیت اول گفته «سَر بُرون کن از دریچهٔ جان، ببین عُشّاق را»، کار کن، انجام بده. «پس هَماره روی معشوقه نگر» چیز ذهنی را ننگر، چیزهای ذهنی را جدی و مهم‌ ندان. و این بیت هم می‌دانیم:

چون به من زنده شود این مُرده‌تن
جانِ من باشد که رو آرَد به من
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

از زبان خداوند یا زندگی می‌گوید اگر این من‌ذهنی شما زنده بشود، گفت اگر عنایت‌های ابراهیم باشد، «صبوحی‌های جان» که حیات‌انگیز است به شما داده بشود و به‌طوری‌‌که این من‌ذهنی مُرده یک‌دفعه شروع کند به ارتعاش به زندگی، چه اتفاقی دارد می‌اُفتد؟ خداوند، زندگی می‌گوید من دارم در تو به‌سوی خودم می‌آیم، توجه کن چه می‌گوید!

«چون به من زنده شود این مُرده‌تن»، «جانِ من باشد»، جان منِ خداوند باشد که به‌سوی من می‌آید. یعنی تو‌ داری، که از جنس من هستی، مجدداً برمی‌گردی به‌سوی من با من یکی می‌شوی، به این سادگی است، چه کسی نمی‌گذارد؟ خودِ ما. بنابراین:

ایمنی بگذار و، جایِ خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۳۳۱)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

پس بنابراین نترس‌. ما وقتی ذهنمان را نمی‌آوریم به مرکزمان، عقل من‌ذهنی‌مان را به‌کار نمی‌بریم می‌ترسیم دنیا خراب بشود. ما مثل این‌که تا کنترل نکنیم به‌نظر می‌آید که آسوده نمی‌شویم. ولی کنترل کردن، آرامش ما را به‌هم می‌ریزد.

ایمنی واقعی، امنیت واقعی، موقعی است که مرکز ما عدم می‌شود. این ایمنیِ ساختگی است.

بنابراین این ایمنی ساختگی که دراثر کنترل و عقل من‌ذهنی به‌دست می‌آید این را بینداز دور و اگر هم می‌ترسی، اشکال ندارد بترس، با آن بساز.

از «ناموس» هم بگذر که به من بر‌می‌خورَد. هر موقع چیزی به ما برمی‌خورَد این یک پیغام زندگی است که ناموس داری، «ناموس» یعنی حیثیت بدلی من‌ذهنی‌. گفتیم «ناموس، درد و می‌دانم»، این‌ها با هم هستند. شما اولین چیزی که به خودتان تلقین می‌کنید این است که من به‌عنوان من‌ذهنی که تا حالا می‌گفتم می‌دانم، حالا فهمیدم نمی‌دانم، تمام شد رفت.

بنابراین این‌که یک کسی یک حرفی می‌زند می‌گوید حتی شما ایراد دارید این‌جا را درست کنید، به من برنمی‌خورَد. اگر شما زنگ بزنید بگویید این‌جایِ این تلویزیون اشکال دارد به من برنمی‌خورَد. من نگاه می‌کنم، می‌روم تحقیق می‌کنم، این‌ را پیغام زندگی می‌دانم. می‌گویم زندگی یک کسی را فرستاده به من این حرف را بزند. نمی‌گویم هاها! شما چه بلد هستید؟! ما خودمان بلد هستیم. چنین چیزی نیست.

هر حرفی را که مردم می‌زنند یک چیزی در آن هست که شما باید بگیرید. اگر ناموس داشته باشید، به شما برمی‌خورَد. بنابراین به‌جای این‌که پیغام را بگیرید، پیغام زندگی را، که این‌جا مسافرخانه است هر لحظه یک مهمان می‌آید که به شما پیغام بدهد، به‌جای این‌که پیغام را بگیرید، عصبانی می‌شوید، پیغام می‌رود.

پس از ناموس بگذر «رسوا باش و فاش». توجه کنید، مردم بدانند ما ایراد داریم، ما ایرادمان را داریم درست می‌کنیم، بدانند ما ایراد داریم. فقط یک باشنده مهم است آن هم زندگی است، آن هم که می‌داند ما چه ایراد داریم. که مردم بدانند ندانند چه ارزشی دارد؟!

آن‌هایی که نمی‌خواهند مردم بفهمند که ایراد دارند این‌ها ناموس دارند، می‌خواهند یک چیز تقلبی را به‌جای یک چیز راستین به مردم بفروشند و شما الآن می‌دانید این «فِسق» است و خرابکاری و درد دنبالش دارد. شما نمی‌توانید به زندگی برسید اگر غیر حقیقی بشوید. چقدر دیگر بیت خواندیم امروز، می‌گفت حقیقی باش، صادقانه خم شوی، پس برای چه می‌خوانیم؟ این‌ها همه نرمش بود که این‌ها را ما به خودمان القا کنیم و بتوانیم این غزل را بفهمیم. رسیدیم به سه‌ بیت اول:


9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۵ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

برنامه شماره ۹۷۸ گنج‌ حضور
فایل صوتی - بخش‌ دوم

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

رحمتی، بی‌علّتی، بی‌خدمتی
آید از دریا، مبارک ساعتی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴)

مبارک ساعت همین لحظه است که شما فضا را باز می‌کنید و در غزل داشتیم «صَبوحی‌های شاه»، یعنی شرابی که این لحظه از طرف زندگی می‌آید، اسمش را گذاشته این‌جا رحمت، بیشتر جاها می‌گوید رحمت. رحمتی بدون علت ذهنی شما، بدون این‌که با ذهن در بیرون کاری کرده باشید، فقط با فضاگشایی، از دریا، از طرف زندگی در همین لحظۀ مبارک به شما می‌رسد. چرا مبارک است؟ برای این‌که فضا را باز می‌کنید، مرکزتان عدم می‌شود. چرا نامبارک است؟ برای این‌که مرکزتان یا جسم است یا درد است. توجه می‌کنید؟ و:

یک عنایت بِهْ ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فَساد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۹)

فضاگشایی، یک عنایت هشیارانۀ ایزدی، یک اتصال به زندگی، بهتر از صد گونه تلاش من‌ذهنی است، برای این‌که تلاش من‌ذهنی دچار فَساد می‌شود، دچار تباهی می‌شود. عمل من‌ذهنی، فکر من‌ذهنی بادام پوک کاشتن است.

درواقع می‌گویند هدف وسیله را توجیه می‌کند. ما یک هدف عالی می‌گذاریم در ذهنمان، بعد با وسایل من‌ذهنی می‌خواهیم برسیم به آن. وسایل من‌ذهنی هم راه را خراب می‌کند، هم هدف را خراب می‌کند. هیچ موقع با راه‌های من‌ذهنی نمی‌توانیم به آن هدف عالی برسیم، کما این‌که در گذشته می‌بینید که نرسیده‌اند. این‌همه مدینۀ فاضله می‌خواستند بسازند، منتها چون با من‌ذهنی رفتند، فضا را باز نکردند، عقل زندگی کار نکرده، به آن‌جا نرسیده‌اند.

از لحاظ فردی هم شما به زندگی خوب مثلاً ما در خانواده می‌گوییم که خب من همسر دارم، می‌خواهیم عشق باشد، گرمای عشق باشد، رابطه‌مان با هم خیلی زیبا باشد، رابطه‌مان با فرزندانمان خیلی زیبا باشد، رفاه مادی و معنوی داشته باشیم. این‌ها هدف‌های خیلی خوبی‌ هستند، ولی شروع می‌کنیم با من‌ذهنی عمل کردن، هیچ موقع نمی‌رسیم.

برای این‌که جَهد ما را، تلاش ما را، خیلی هم تلاش می‌کنیم، کار می‌کنیم، پول درمی‌آوریم، همکاری می‌کنیم، فکر می‌کنیم، عقلمان را می‌گذاریم روی هم، این کار را نکنیم، آن کار را بکنیم، آخرسَر به‌ درد می‌کشد، به جدایی می‌کشد، برای این‌که عنایت هشیارانۀ زندگی در کار نیست. «جهد را خوف است از صد گون فَساد»، جهدهای من‌ذهنی تباه می‌شود و نتیجۀ خوبی نمی‌دهد.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۳ 9️⃣7️⃣8️⃣

💠💠💠 پایان بخش اول 💠💠💠

Читать полностью…

گنج حضور متن کامل برنامه ها - Ganje Hozour

تو سبب‌سازی و داناییِ آن سلطان بین
آنچه ممکن نَبُوَد در کفِ او امکان بین
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۰۰۲)

پس شما فضا را باز کنید، ببینید که او چه‌جوری سبب‌سازی می‌کند، تمام سبب‌سازی‌ها از او می‌آید و این را هم ما می‌دانیم که هر چیزی که ذهن ما نشان می‌دهد یک پیغام است. پیغام‌ را شما موقعی دریافت می‌کنید که فضا را باز کنید، نه که آن چیز را بیاورید به مرکزتان. توجه کنید، آن سه بیت را دائماً می‌خوانیم دیگر تکرار نمی‌کنم.

هست مهمان‌خانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ نو آید دوان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴)

ضَیف: مهمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

این مثل مسافرخانه می‌ماند این تن ما، ذهن ما و هر صبحی یعنی هر لحظه یک مهمان می‌آید در آن‌جا. درست است؟ تو باید فضا را باز کنی، پیغام را بگیری.

ما با فضاگشایی سبب‌سازی خدا را می‌بینیم، دانایی خدا را می‌بینیم و دانایی خودمان، سبب‌سازی خودمان را به رخ سلطان نمی‌کشیم‌. سلطان یعنی خداوند، زندگی و شما آن چیزی را که با سبب‌سازی ذهنی ممکن نمی‌بینید، با فضاگشایی در کف او ممکن ببینید و:

‌پَرده‌هایِ دیده را دارویِ صَبر
هم بِسوزد، هَم بِسازد شَرحِ صَدْر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۱)

«پَرده‌هایِ دیده» یعنی همانیدگی‌ها پشت‌سرهم، «دارویِ صَبر»، فضاگشایی و پایداری در فضاگشایی، پایداری در فضاگشایی، عدم قضاوت، به‌کار نبردن خط‌کش ذهنی می‌سوزد و سینۀ شما را باز می‌کند، یعنی فضا را باز می‌کند.

شما می‌گویید چه‌جوری فضاگشایی؟ صبر کنید، اول بدانید که آن چیزی که ذهنتان نشان می‌دهد مهم نیست، صبر کنید. خواهید دید که این چیزهای ذهنی نمی‌آید به مرکزتان، پرده بشود، هی پرده‌ها می‌رود کنار و این فضا خودبه‌خود باز می‌شود و همین‌طور این آیه را می‌دانید. آیۀ یک سورۀ انشراح می‌گوید:

«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ» ‎
«آيا سينه‌ات را برايت نگشوديم؟»
🌴(قرآن کریم، سورۀ انشراح (۹۴)، آیۀ ۱)

یعنی امکان فضاگشایی در سینۀ شما، در مرکز شما وجود دارد، اگر چیزهای ذهنی نیاید به مرکزتان و این را هم می‌دانید که

کارِ من بی علّت است و مُستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶)

عادتِ خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش، بنشانم به وقت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۷)

سَقیم: بیمار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

از طرف زندگی این پیغام آمده، می‌گوید کار من با علت و سبب‌سازی ذهن تو صورت نمی‌گیرد. نرو در ذهنت بگویی که این کار را بکنم، خداوند این کار را می‌کند، نه. تو بیا فضا را باز کن، من به‌وسیلۀ واسطه نه، کس دیگر پیغام بفرستم به تو نه، خداوند مستقیم با خودِ تو کار می‌کند. کار من بدون سبب‌سازی ذهنت صورت می‌گیرد و مستقیم با توست و شما باید به تقدیر من توجه کنید، یعنی من با «قضا و کُن‌فَکان» کار می‌کنم. من، خداوند می‌گوید، برای تو فکر می‌کنم، فضا را باز کن. علت ذهنی را نیاور وسط ای بیمار.

عادت، تمام سیستم من‌ذهنی یک عادت است. «عادتِ خود را بگردانم به وقت» یعنی این من‌ذهنی‌‌ات را، غزل می‌گوید خَرق، پاره می‌کنم، به‌موقع تو را از شرِ این من‌ذهنی رها می‌کنم. «عادتِ خود را بگردانم به وقت»، توجه کن که در ذهنت هم من‌ذهنی را من درست کردم، من این را برای تو درست می‌کنم و این شبیه غبار است که جلوی چشم شما را گرفته، این غبار را از جلوی چشمانتان می‌خوابانم.

هر لحظه که، این عادت من‌ذهنی این است که واکنش نشان بدهد، قضاوت کند، مقاومت کند، همۀ آن هیجانات را به‌وجود بیاورد مثل خشم و ترس و رنجش و خواستن و این چیزها، این‌ها همه عادت است. کُل ذهن یک شرطی‌شدگی است، می‌گوید من این را پاره می‌کنم به‌موقع. موقعش را من می‌دانم، تو نمی‌دانی، تو فقط فضا باز کن، گفت صبر کن. همین الآن خواندیم، فضا را باز کن، صبر کن.

پَرده‌هایِ دیده را دارویِ صَبر
هم بِسوزد، هَم بِسازد شَرحِ صَدر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۱)

این‌ها پشت‌سرهم آمده. «کارِ من بی علّت است و مُستقیم»، «هست تقدیرم»، قضای من، «کُن‌فَکان» من، زمان من، نه زمان من‌ذهنی تو، نه سبب‌سازی ذهن تو ای بیمار. دوباره این‌ سقیم شبیه‌ِ آن فُسّاق است و این من‌ذهنی‌تان را من عوض می‌کنم، مطمئن باش.

و این من‌ذهنی و همانیدگی‌ها شبیه‌ غباری است که جلوی چشم عدم شما بلند شده و شما چیزی نمی‌بینید، این را من فرو‌می‌نشانم‌. از جانب زندگی می‌آید و شما می‌دانید ما فقط باید فضاگشایی کنیم.

9️⃣7️⃣8️⃣ ۱۱ 9️⃣7️⃣8️⃣

Читать полностью…
Subscribe to a channel