برای انتخاب برنامه روی لینکهای آبی زیر کلیک کنید.
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۸
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۷
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۶
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۵
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۴
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۳
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۲
🔹برنامه شمارهٔ ۹۷۱
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔸برنامههای شماره ۹۶۱ الی ۹۷۰
🔸برنامههای شماره ۹۵۱ الی ۹۶۰
🔸برنامههای شماره ۹۴۱ الی ۹۵۰
🔸برنامههای شماره ۹۳۱ الی ۹۴۰
🔸برنامههای شماره ۹۲۱ الی ۹۳۰
🔸برنامههای شماره ۹۱۱ الی ۹۲۰
🔸برنامههای شماره ۹۰۱ الی ۹۱۰
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برنامههای شماره ۸۰۱ الی ۹۰۰
برنامههای شماره ۷۰۲ الی ۸۰۰
برنامههای شماره ۶۰۰ الی ۷۰۱
برنامههای شماره ۵۰۰ الی ۶۰۰
برنامههای شماره ۱۰۰ الی ۵۰۰
🔹🔹🔹
که ز سایهٔ یوسفِ صاحبْقِران
شد زلیخایِ عجوز از سَر جوان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۸)
داستان یوسف اگر خوانده باشید میدانید، زلیخا دیگر پیر شده بود. بالاخره زلیخا رفت به شوهرش اِقرار کرد این تقصیر من بوده او هم طلاقش داد و دیگر یک چند نفر هم خواستگار داشت زن آنها هم نشد و پیر شد و کور شد. خلاصه یک روز یوسف میگذشت و زلیخا را دید و زلیخا چون آن عقلِ قبلی را از دست داده بود، در غزل داشتیم یادتان هست؟
گفت اگر عنایتهای ابراهیم باشد، «سر بُریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را؟» زلیخا هم به آنجا رسیده بود که دیگر آن عقل قبلی آن حالتهای قبلی را که یوسف را میخواست تصرف کند نداشته باشد. بنابراین یوسف دعا کرد چشمهایش باز شد دوباره جوان شد. حالا آنها به هم رسیدند مثل اینکه.
حالا، منظور این است که اگر سینه را آیینه بکنیم، این منذهنی که کور شده کر شده و با آن فنهای خودش به جایی نرسیده، به این نتیجه برسد که این منذهنی کاری نمیتواند بکند، که یکی از شرطها هم بود در غزل گفتیم که بسیار مهم بود، پس زلیخا هم، هم بندگی میکرد، هم مشتاق بود مشتاق یوسف بود، هم ناامید بود. ناامید از لحاظِ منذهنی، میدانست که دیگر با منذهنی روی یوسف نمیتواند اثر بگذارد، درنتیجه به زندگی زنده شد. به هم رسیدن، معادل این است که ما و خدا به هم رسیدیم، این جدایی از بین رفت. از لطف خداوند ما که زلیخای پیر هستیم دوباره جوان میشویم، یعنی به او زنده میشویم. همین این طلوع شمس تبریزی از مرکز ماست. همینها را میگوید:
میشود مُبْدَل به خورشید تَموز
آن مِزاجِ بارِدِ بَرْدُالْعَجوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۹)
میشود مُبْدَل به سوز مریمی
شاخِ لبْخشکی به نخلی خُرّمی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۹۰)
ای عَجوزه چند کوشی با قضا؟
نقد جو اکنون، رها کن ماٰ مَضیٰ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۹۱)
مُبْدَل: تبدیل شده، عوض شده
تَموز: ماه اوّل تابستان، گرمای سخت
بَرْدُالْعَجوز: سرمای پیرزن، هفت روز آخر زمستان، سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند.
مامَضی: آنچه گذشت، گذشته
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس:
مُبْدَل یعنی تبدیل شده.
تَموز: ماه اوّل تابستان، گرمای سخت.
بَرْدُالْعَجوز: سرمای پیرزن، هفت روز آخر زمستان، سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند.
ماٰ مَضیٰ: آنچه گذشت.
پس میگوید وقتی خورشید گرم تابستان میآید، دیگر خاصیتِ سردِ زمستانیِ ما از بین میرود. این خاصیت دردسازیِ ما، سردمزاجیِ ما که میل میکنیم به تخریب، مسئلهسازی، دشمنسازی، مانعسازی و دردسازی، مزاجِ منذهنی است. میگوید این تبدیل میشود، ما باید امیدوار باشیم. به شرطی که فضا را باز کنیم، پای زندگی کشیده بشود به مرکز ما، پای خداوند کشیده میشود.
«میشود مُبْدَل به سوز مریمی»، بهخاطر آرزومندیِ مریم، یک درخت خشک به درخت خرما تبدیل میشود. درخت خشک نماد منذهنی، درخت خرما نماد زندگی است، که ما به آن زنده میشویم.
بعد میگوید ای عجوزه، ای انسان، ای منذهنی، با قضا با خِرد کُل با این منذهنیات، چرا میکوشی؟ چرا جنگ میکنی؟ چرا بیادب میشوی؟ چرا عقل خودت را میگیری عقل خداوند را رها میکنی؟ چرا فضاگشایی نمیکنی؟ چرا عقل منذهنی را قربانی نمیکنی؟ چرا توکل نداری؟
چون عنایتهایِ ابراهیم باشد دستگیر
سر بُریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
چرا سر منذهنیمان را عقل منذهنیمان را از خودمان جدا نمیکنیم به آن بیشتر اطمینان داریم تا عقل خداوند؟ «نقد جو اکنون»، فضا را باز کن این لحظه از زندگی خِرد بگیر. رها کن این منذهنی را که براساس گذشته تشکیل شده. عقل داستان زندگیات را رها کن. عقل دردهایت را رها کن. این قصهٔ زندگیات را بینداز دور. این یک چیز ذهنی است که میخواهد ادامه داشته باشد. «نقد جو اکنون»، بیا به این لحظه فضا را باز کن و ببین که قضا و کُنفَکان درحالیکه مرکزت عدم است چه میگوید؟
چقدر شما ذهنتان را میگوید میآورید به مرکزتان و مرکزتان را عدم نمیکنید؟ بنابراین با قضا و کُنفَکان دعوا دارید! چرا بیادبی میکنی؟ «بیادب را سرنگونی داد رب».
هر کسی سر خودش را میگیرد و سر زندگی را میگذارد، سر خودش از کجا آمده؟ امتداد عقل گذشتهاش، که از جنس ذهن است.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۴ 9️⃣7️⃣8️⃣
صد بلیسی تو، خَمیس اندر خَمیس
ترکِ من گوی، ای عَجوزۀ دَرْدَبیس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۰)
خَمیس: لشکر و قشون، لشکر و سپاه
دَرْدَبیس: گَنده پیر، سختی و بلا، مهره افسون
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
چند دزدی عَشر از علمِ کتاب
تا شود رویت مُلَوَّن همچو سیب؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۱)
باید بالایی را بخوانیم «کِتیب».
چند دزدی عَشر از علمِ کتاب
تا شود رویت مُلَوَّن همچو سیب؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۱)
چند دزدی حرفِ مردانِ خدا
تا فروشی و ستانی مَرْحَبا؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۲)
مُلَوَّن: رنگارنگ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خَمیس یعنی لشکر و قشون.
دَرْدَبیس یعنی گَندهپیر.
مُلَوَّن: رنگارنگ.
پس شیطان میگوید تو بهاندازۀ صدتا شیطان هستی. پس این نشان میدهد که ما در منذهنیِ پیشرفته بسیار مخرب هستیم، چراکه ابلیس نمیخواهد ما از بین برویم. انسان از بین برود، دیگر ابلیس بیکار میشود، ولی ما انسانها میخواهیم اصلاً نوع انسان را از زمین برداریم. برای چه اینهمه وسایل مرگ درست کردیم؟
صد ابلیس هستی لشکر اندر لشکر، یعنی چه؟ یعنی انسانها در این عجوزگی، در این منذهنی دستهدسته هستند. همهشان به تخریب مشغول هستند. متأسفانه همۀ ما دنبال نابودی خودمان و دیگران هستیم.
ابلیس میگوید من کِی این کار را میکنم؟ «ترکِ من گوی» ای عجوزۀ گَندهپیر. حالا، ای کسی که پُر از بلا و سختی و سختیزا هستی، ای کارافزا، ای مسئلهدرستکن، ای جنگدرستکن.
پس چقدر میگوید معانی را میدزدی از کتابها و صورت ظاهرت را، یعنی صورت منذهنیات را، رنگارنگ میکنی؟ چقدر حرف مردان خدا را بهصورت مفهوم میدزدی، از خودت آویزان میکنی تا بفروشی و به تو آفرین بگویند؟
خب این مطالب به ما هم وارد است که متأسفانه اگر بخواهیم ما خودمان را مطرح کنیم، بفروشیم، بگوییم دانشمند هستیم، استاد هستیم، بلد هستیم، تا منذهنی چیزی در این وسط گیرش بیاید، ما هم مشمول همین چیزها هستیم. ما هم درواقع علم را از مردان خدا میدزدیم و میفروشیم تا آفرین دریافت کنیم. امیدوارم ما این کار را نکنیم.
رنگِ بربسته تو را گُلگون نکرد
شاخِ بربسته فَنِ عُرجون نکرد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۳)
عاقبت چون چادرِ مرگت رسد
از رُخَت این عَشرها اندر فتد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۴)
چونکه آید خیزخیزانِ رَحیل
گم شود زآن پس فنونِ قال و قیل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۵)
عُرجون: در اینجا مطلقاً به معنی شاخه طبیعی درخت است.
رَحیل: کوچیدن، در اینجا کنایه از مرگ است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«عُرجون» در اینجا میگوید مطلقاً بهمعنی شاخۀ طبیعی درخت است. میگوید این گل مصنوعی شبیه شاخۀ طبیعی نیست. زندگی زنده به زندگی، انسان زنده به زندگی، عیناً که در این لحظه زندگی میکند با منذهنی که یک چیز مصنوعی است هیچوقت مساوی نیست.
ولی توجه کنید که ما منذهنی درست میکنیم و منذهنی را میخواهیم بَزَک کنیم، به منهای ذهنی بفروشیم، منهای ذهنی را ترغیب کنیم به منذهنی بودن و «رَحیل» هم یعنی کوچیدن، کنایه از مرگ است. «رنگِ بربسته» یعنی رنگ مصنوعی، این چیزهایی که به صورتت میزنی. توجه کنید که ما از جنس خدا هستیم، از جنس «اَلَست» هستیم، بهخودیخود ما زیبا هستیم وقتی خودمان میشویم.
وقتی میآییم منذهنی درست میکنیم، منذهنی را بَزَک میکنیم و فکر میکنیم ما این منذهنی هستیم و این منذهنی را میفروشیم، حواسمان میرود به همانیدگیها که کدام همانیدگی را به خودمان اضافه کنیم تا خوشگلتر بشویم تا مردم ما را بخرند، اصلاً این سبک زندگی غلط است.
رنگ بربسته یعنی رنگ اضافه شده. «شاخِ بربسته» شاخی که مصنوعی است، گل مصنوعی است، فن شاخ درخت زنده را نمیکند. هیچ شاخ مصنوعی، گل مصنوعی هیچوقت شبیه گل طبیعی نیست و نمیتواند باشد، زنده باید باشیم ما.
مردگی را هر چقدر دستکاری کنیم و بَزَک کنیم زندگی نمیشود. پس با رنگ بربسته ما زیبا نمیشویم، رنگ بربسته یعنی رنگهای همانیدهشده. با همانیدگیها ما زیبا نمیشویم، مصنوعی میشویم. عاقبت وقتی که مرگ میرسد، همۀ این همانیدگیها از ما میافتند، چون قرار بود به او زنده بشویم، پس به منظورمان نرسیدیم.
شما فرض کنید که از اول ورودمان به این جهان دنبال چیزهای سطحی بودیم، به خودمان اضافه کنیم و خودمان را برحسب اینها توصیف کنیم، بگوییم من این هستم، که میگفت:
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۲ 9️⃣7️⃣8️⃣
چون عروسی خواست رفتن آن خریف
مویِ ابرو پاک کرد آن مستخیف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۸)
پیشِ رو آیینه بگْرفت آن عجوز
تا بیآراید رخ و رخسار و پوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۹)
چند گُلْگُونه بمالید از بَطَر
سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۰)
خریف: پاییز، در اینجا استعارهای است از دورهٔ خزان عمر و مرحلهٔ پیری
مستخیف: بیمناک
بَطَر: غرور داشتن، ناسپاسی کردن، سرمستی و شادی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مستخیف در اینجا بیمناک معنی شده، معنی دیگرش هم همین است که گفتم، علاقهمند به شهوت جنسی، که آن بیشتر میخورد به اینجا. و:
عَشرهایِ مُصْحَف از جا میبُرید
میبچفسانید بر رُو آن پلید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۱)
تا که سفرۀ رویِ او پنهان شود
تا نگینِ حلقۀ خوبان شود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۲)
عَشْرها بر رویْ هرجا مینهاد
چونکه بر میبَست چادر، میفتاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۳)
عَشْر: علامتی زرّین در پایان هر ده آیه، تذهیبهای قرآنی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عَشر میدانید تذهیبهای قرآنی است. در پایانِ شاید هر ده آیه بگوییم، تذهیبهای قرآنی بهصورت دایره که معمولاً با طلا نوشته شده وجود دارد، منظور معانی قرآنی است که ما بهطور سطحی به خودمان میچسبانیم و جزو منذهنیمان میکنیم تا مورد قبول مردم واقع بشویم، درواقع به آنها عمل نمیکنیم، اصلاً متوجه نیستیم، فقط برای گول زدن مردم است، که البته ریا میکنیم، میگوید خودمان را هم گول میزنیم.
خلاصه تذهیبهای مصحف، یعنی قرآن را از قرآن میبُرید، پس برایش قرآن مهم نبود، و اینها را میگوید با تُف میچسبانید به صورتش و میخواست خوشگل بشود.
این نماد همین گفتوگوی سطحی از مفاهیم مهم قرآنی است یا معنوی است، تا این معانی آن معایبِ منذهنی را که دروغ و دَغل و شهوتِ چیزها است، پنهان بشوند.
تا که سفرۀ رویِ او پنهان شود
تا نگینِ حلقۀ خوبان شود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۲)
پس یک منذهنیِ حالا جوان یا سالخورده، دوست دارد که چیزهای مهم معنوی را که به آنها هیچ احترامی ندارد، عمل نمیکند، از جنس آن نیست، چون آنها برای تبدیل ما است، این شخص مورد نظر که معادل هر منذهنی است، برایش تبدیل مهم نیست، زندگی مهم نیست، بهقول خودش که الآن میگفت مَعاد مهم نیست، زنده شدن به زندگی مهم نیست و فقط متأسفانه شهوتِ آن چیزی را که در مرکزش دارد، دارد.
از اول هم که گفته این حرص همانیدگیها نصیب هیچ کافری نشود، چون این بدچیزی است. پس میخواست این قیافۀ وحشتناکش بهوسیلۀ این معانیِ معنوی که بهصورت ذهن درآمده، پوشیده بشود، این کار بسیار متداول است.
مثلاً قیافۀ ما نشان میدهد که ما میترسیم، ما پُر از دردیم، ما حسودیم و ما همانیدگی با قدرت، همانیدگی با پول، همانیدگی با جنس مخالف، با سکس، همانیدگی با غذا، همانیدگی با هر چیزی که ذهن نشان میدهد و مهم است داریم، ولی نمیخواهیم مردم ببینند، درنتیجه اینها را میخواهیم زیر معانی معنوی پنهان کنیم.
برای همین میگوید که اینها را میچسبانید، میچسباند به صورتش تذیبهای قرآنی را، وگرنه کسی که به قرآن احترام میگذارد نمیبُرد که اینها را! و میبُرید، پس برایش دیگر مطلب مهم نیست، آن مهم بود، «آن» همان «شهوت جنسی» که در مرکزش بود.
و این شهوت جنسی واقعاً یک نماد است، نه اینکه میخواهیم راجعبه زن و پیرزن و اینها صحبت کنیم یا زن شهوت جنسی دارد، اصلاً این چیزها نیست، فقط نماد است.
ایشان یک چیز عجیب و غریبی را مثال میزند تا ما بفهمیم. خودش هم گفته این مثالها فقط برای این است که شنونده توجه نمیکند و الآن هم این وضعیت باقی است که شنونده بهعلت حالا بگوییم پندار کمال، در این صحبتها «بینیاز بودن»، خواندهایم بیتهایش را، گفت جمالت که شایستۀ نیاز باشد کو؟ شایستۀ ناز باشد! «نیاز» ندارید، اینها را خواندیم الآن.
«عَشْرها بر رویْ هرجا مینهاد»، پس این تذهیبهای قرآنی را میچسباند به صورتش، بعد این چادر را که میبست برود، اینها میافتادند. چادر را میبست، همینکه میخواست پنهان کند آن چین و چروکها را، یا نقصها را، یا همانیدگیها را، که کاملاً روشن است، که من آدم مؤمنی هستم، خداشناسی هستم، آدم معنوی هستم، بهخاطر اینکه مثلاً قرآن میخوانم، یا مثلاً مولانا میخوانم، یا هرچه، میخواست پنهان کند، اینها پنهان نمیشد، میافتادند، حتی قبل از رفتن به عروسی میافتادند.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۰ 9️⃣7️⃣8️⃣
خب برمیگردیم بقیهاش را خواهیم خواند. سه بیت از این میخوانم:
«رجوع به داستانِ آن کَمْپیر»
(تیتر)
چون عروسی خواست رفتن آن خریف
مویِ ابرو پاک کرد آن مستخیف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۸)
پیشِ رو آیینه بگْرفت آن عجوز
تا بیآراید رخ و رخسار و پوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۹)
چند گُلْگُونه بمالید از بَطَر
سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۰)
کَمْپیر: پیرِ فرتوت
خریف: پاییز، در اینجا استعارهای است از دورهٔ خزان عمر و مرحلهٔ پیری
مستخیف: بیمناک
بَطَر: غرور داشتن، ناسپاسی کردن، سرمستی و شادی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
همینکه خواست برود عروسی، این پیرزنی که صحبتش را میکنیم. «خریف» بهمعنی پاییز هست، در اینجا یعنی میتواند بیعقل باشد. «مستخیف» حالا بیمناک ترجمه کردهاند. مستخیف میتواند علاقهمند به شهوت هم باشد.
«بَطَر»: شادی.
میخواست برود عروسی شوهر پیدا کند این پیرزن نودساله، میگوید هیچچیزش هم کار نمیکرد، بله پنج حسش از کار افتاده بود، صورتش چروک شده بود، هیچ زیباییای نداشت، مریض بود، یعنی مثل هر منذهنیِ فرسوده. میگوید آن بیعقل وقتی میخواست برود عروسی شروع کرد به پاک کردن ابرو و اینها.
«مستخیف» میتواند علاقهمند به شهوت هم باشد. آینه را گرفت جلویش تا رخ و رخسارش را زینت بدهد. چندتا سرخاب مالید از شادی که دارم خودم را خوشگل میکنم، اما سفرۀ رویَش که چاله و چوله زیاد داشت پوشیده نشد.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۸ 9️⃣7️⃣8️⃣
💠💠💠 پایان بخش سوم 💠💠💠
آن گدا در رفت و دامن بَرکشید
اندر آن خانه به حِسْبَت خواست رید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۶)
گفت: هیهی، گفت تن زن ای دُژَم
تا درین ویرانه خود فارغ کنم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۷)
چون در اینجا نیست وجهِ زیستن
در چنین خانه بباید ریستن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۸)
حِسْبَت: حساب و شمارش، مزد و ثواب.
دُژَم: گدا
ریستن: ریدن، مدفوع را از اندرون شکم تخلیه کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس آن گدا رفت در خانه و دامنش را بالا کشید و یک حالتی به خود گرفت که میخواهد آنجا خودش را خالی کند. صاحبخانه گفت یواش، چکار میکنی؟! این کار را نکن. گفت میخواهم در این ویرانه خودم را فارغ کنم. اینجا شبیه ویرانه است، هیچچیز نیست دیگر.
مولانا میخواهد که ما به خودمان نگاه کنیم، ببینیم در ما چیزی هست بهعنوان انسان؟ یا نهتنها چیزی نیست، چیز منفی هست، درد هست، تخریب هست. شما بیرون میروید از خانه آیا سازنده هستید؟ اگر سازنده هستید، باید به هر کسی میرسید هر اتفاقی میافتد فضاگشایی کنید، وصل بشوید. این آدم سازنده است.
آیا مردم را بیشتر به زندگی تشویق میکنید یا مردم را خشمگین میکنید، ناراضی میکنید، ناراحت میکنید، به واکنش وا میدارید، بیشتر از جنس منذهنی میکنید؟
آن سایل میگوید در این خانه آثار زندگی وجود ندارد، هرچه خواستم ندادی دیگر، پس در چنین خانهای باید رید.
چون نهای بازی که گیری تو شکار
دستآموزِ شکارِ شهریار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۹)
نیستی طاوسِ با صد نقش بند
که به نقشت چشمها روشن کنند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۰)
هم نهای طوطی که چون قندت دهند
گوش، سویِ گفتِ شیرینت نهند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۱)
هم نهای بلبل که عاشقوار زار
خوش بنالی در چمن یا لالهزار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۲)
هم نهای هدهد که پیکیها کنی
نه چو لکلک که وطن بالا کنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۳)
در چه کاری تو، و بهر چِت خرند؟
تو چه مرغیّ و، تو را با چه خورند؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۴)
بله، این سؤال را مولانا در اینجا میکند.
زین دکانِ با مِکاسان برتر آ
تا دکانِ فضْل، کِاللهَ اشْتَریٰ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۵)
مِکاس: چانه زدن در تقلیل بهای چیزی، مَکّاس: باجگیر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس ببینید، پس قرار بوده ما فضا را باز کنیم، از جنس فضای گشوده بشویم، طبق غزل شمس تبریزی، خداوند از مرکز ما طلوع کند و ما بهصورت بازِ شهریار بشویم. نشدیم، بازی نیستیم که برای شاه شکار کنیم، بازی نیستیم که اینجا را آبادان کنیم، در خدمت شاه باشیم. هر کسی در خدمت شاه است مثل مولانا، انسانها را امروز گفت بیدار میکند.
«از صَبوحیهای شاه، آگاه کن فُسّاق را» بیهودهکاران را، منهای ذهنی را آگاه کن از اینکه این لحظه شراب صبحگاهی خداوند میرسد، رحمت اندر رحمت است، در مبارک ساعت رحمت میرسد. «مبارک ساعت» گفتیم لحظهٔ فضاگشایی است.
پس میگوید دستآموزِ شکار شاه نیستی. تو شاهی، تو بازی نیستی که روی ساعدِ شاهِ زندگی یا خداوند نشسته باشد، تو منذهنی داری، تو طاوس نیستی. هر کدام از این پرندگان نماد یک انسان بزرگ است. میگوید اینجا طاوس، طوطی و بقیهٔ پرندگان، بلبل، هدهد، لکلک، اینها همه نماد بزرگان، اولیا یا شما اگر به زندگی زنده شدهاید هست.
میگوید اگر اینطوری نیستی، هیچچیزی به جامعه تو ارائه نمیکنی، فقط مصرفکننده هستی، تخریبکننده هستی، آزاردهنده هستی، ازبینبرندهٔ خود و دیگران هستی.
نیستی طاوسِ با صد نقش بند
که به نقشت چشمها روشن کنند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۰)
مثل مولانا مثلاً نیستی که اینهمه اشعار زیبا و گوناگون راجعبه قسمتهای مختلف زندگی بگوید، شاید همهٔ اینها به خود او میخورد. طوطی نیستی که به تو قند بدهند، یعنی زندگی به شما قند بدهد و تو در این جهان حرفهای خوبی بزنی. باز هم مولانا این کار را کرده.
بلبل نیستی که یکریز شروع کنی به آواز خواندن در این چمنزار. میبینید مولانا دیوان شمس را سروده، مثنوی را درست کرده، واقعاً بلبل زندگی است. عاشقوار، زار نالیده یعنی با صدای زندگی آواز خوانده، آوازش را ما، یک گوشهاش را ما میخوانیم.
هدهد است، برای اینکه خبر آورده از این جهان. لکلک است، یعنی مرتب میگوید برای تو، برای تو، برای خدا. لکلک در بلندی لانه میگذارد یعنی نمیآید زمین، همیشه آن بالا میایستد. بهعبارتی مولانا یا شما مرتب فضا باز میکنید، میگویید برای تو، برای تو، من برای تو هستم. آنهایی که اجسام را میآورند مرکزشان به شیطان میگویند برای تو، برای تو، برای تو، برای این جهان کار میکنند، برای نفسشان کار میکنند.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۶ 9️⃣7️⃣8️⃣
«نه مر او را رأسِ مال و پایهای»، هیچ پایهٔ معنوی ندارد، هیچ مقام معنوی ندارد، سرمایۀ معنوی ندارد، نهتنها ندارد، پذیرای سرمایۀ معنوی هم نیست. دارد منذهنی سالخورده را میگوید، نه میدهد، نه میبخشد، نه میپذیرد، چه چیزی را؟ شادی را. نه شادی میدهد، نه شادی میپذیرد، غصّه و درد را اصل میداند. این خصوصیات را میتوانیم در خودمان چک کنیم، بازبینی کنیم.
آیا ما سرمایه و مقام معنوی داریم؟ فضای درونمان گشوده شده؟ وصل هستیم به زندگی؟ اگر نیستیم، الآن از این حرفهای مولانا استفاده میکنیم؟ ما شادی میدهیم به کسی؟ یا غم میدهیم؟ اگر نمیدهیم، به ما بدهند میپذیریم؟ آیا معنویتی دارم من؟ ندارم، معنویت را میتوانم بکِشم؟ یعنی فضا را باز کنم بیشتر معنوی بشوم. زبان گویای زندگی را دارم؟ گوش شنوای پیغام زندگی را دارم؟ خِرَد زندگی را دارم؟ دید زندگی را دارم؟ هوش زندگی را دارم؟ بیهوشی نسبتبه اجسام دارم؟ فکر خلاق دارم؟ ببینم.
و این توضیح این بیت است.
چون مُسِن گشت و در این ره نیست مرد
تو بِنِهْ نامش عجوزِ سالخَورد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۴)
عجوزه: پیرزن
سالخَورد: کهنسال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«چون مسن گشت و در این ره نیست مرد»، نیست انسان یعنی، این شبیه همان عجوزهٔ سالخورده است که ابزارش را ندارد ولی دنبالش است. میگفت این دنبال شکار است ولی تورش پاره است.
نه نیاز و نه جمالی بهرِ ناز
تو به تویش گَنده مانندِ پیاز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۸)
نه رهی بُبْریده او، نه پایِ راه
نه تَبِش آن قَحْبه را نه سوز و آه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۹)
قَحْبه: فاحشه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
نیاز یعنی احساس نیاز به زندگی، آیا شما دارید؟ «ناز کردن خوشتر آید از شِکَر»، شما خودتان را نیازمند زندگی میبینید؟ یا یک منذهنی دارید که میگوید نه، من کامل هستم، احتیاجی ندارم، همین زندگی که میکنم بسیار خوب است. توجه کردید که در این زندگی شما شادی واقعی ندارید؟ شادیتان بستگی به وضع همانیدگیهاست؟
پس اگر حس بینیازی نسبتبه زندگی میکنید، جمالی هم برای ناز ندارید. مولانا اگر ناز کند اشکالی ندارد، برای اینکه به زندگی زنده شده. «جمالی بهرِ ناز» یعنی واقعاً به زندگی زنده شده باشد، مثل یک زن یا مردِ حالا زیبا که واقعاً خوشگل است و در این جهان میتواند ناز کند. شما هم اگر به زندگی زنده شده باشید، حس بینیازی کنید، برای اینکه هر لحظه وصل هستید، به شما میآید.
اگر کسی توبهتو همانیده است مثل پیاز، لایههای پیاز که میگندد، چون همانیدگیها پس از یک مدتی میگندند، دیگر کهنه میشوند، بیارزش میشوند، امروز در غزل بود میگفت که اینها برای احتراق هستند، برای سوزاندن هستند.
«نه رهی بُبْریده او»، یعنی هیچ راهی نرفته، راه معنوی نرفته. هیچکدام از این چیزها را نمیداند، نه میداند، درد ایجاد میکند، صبح پا میشود منذهنی شروع میکند به کار، منذهنی هم قضاوت میکند، عیب میبیند، دیگران را تحقیر میکند، برحسب چیزها فکر میکند، عمل میکند، بادام پوک میکارد، مسئله ایجاد میکند، دشمن ایجاد میکند، مانع ایجاد میکند، درد ایجاد میکند، بنابراین راهی نیامده. الآن شما سه سال است روی خودتان کار میکنید، راهی را بُریدید، یک مقدار راه را آمدهاید.
میگوید نه راهی آمده، نه پای راه دارد، پای منذهنی دارد، هر فکری، هر حرکتی میکند غلط است. «نه تَبِش آن قَحْبه را»، قَحْبه یعنی فاحشه، دارد راجعبه همان خانم صحبت میکند، عرض کردم خانم نیست، این اصطلاح را برای انسانی بهکار میبرد که زندگیاش گذشته یک مقداری، هنوز بیدار نشده. یعنی هیچ گرمای عشقی در او نیست، نه هم آرزومندی در او هست. یادتان باشد غزل بود میگفت که این مشتاقان پشت در خدا نشستهاند، اینها بندگانی هستند که سوز دارند، آه دارند، میگویند میخواهیم به تو زنده بشویم، عقل منذهنی را بُریدهاند. «سوز و آه» یعنی کلاً آرزومندی، هر لحظه آگاه هستند به مقصود آمدنشان که ما باید به او زنده بشویم و در این راه حس آرزومندی و اشتیاق میکنند.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۴ 9️⃣7️⃣8️⃣
«داستانِ آن درویش که آن گیلانی را دعا کرد که خدا تو را به سلامت به خان و مان باز رساناد»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۷)
این هم داستان یک گیلانی است که یک درویشی از او نان میخواهد، او به او میدهد، درویش دعا میکند که انشاءالله به سلامت به خان و مان برگردی، برمیگردد میگوید که انشاءالله تو خودت به خان و مان برسی، من نمیخواهم به خان و مانم برسم. یعنی خان و مان قبلی را نمیخواسته، این مثال برای این میزند. حالا میخوانیم:
گفت یک روزی به خواجهٔ گیلیای
نانپرستی، نرگدا، زنبیلیای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۷)
چون سِتَد زو نان، بگفت: ای مسْتَعان
خوش به خان و مانِ خود بازَش رسان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۸)
گفت: خان ار آنْسْت که من دیدهام
حق تو را آنجا رسانَد ای دُژَم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۹)
نانپرست: مجازاً بهمعنی شکمپرست و پُرخور، در اینجا یعنی حریص
نرگدا: گدای سمج
مُستعان: کسی که از او یاری خواهند
دُژَم: غمزده، اندوهگین، در اینجا یعنی ژولیده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس یک «نانپرست»، «نرگدا» یعنی گدای سمج، «زنبیلیای» یعنی کسی که زنبیل دستش هست گدایی میکند، نان میگیرد میگذارد آن داخل، نانپرست یعنی شکمپرست، از یک آقای گیلانی نان خواست، این آقای گیلانی هم نان را به او داد، ولی آن گدا به او گفت که ای کمککننده، مُستعان: کمککننده.
نانپرست: مجازاً بهمعنی شکمپرست و پُرخور، در اینجا یعنی حریص.
نرگدا: گدای سمج.
مُستعان: کسی که از او یاری بخواهند.
دُژَم: غمزده، اندوهگین، پژمرده یا اینجا ژولیده.
این نرگدا وقتی نان را گرفت گفت ای کمککننده، ای کسی که به دادم رسیدی، انشاءالله سلامت به خان و مان خودت برسی، ولی مثل اینکه این گیلانی از خان و مان خودش زیاد راضی نبوده، نمیخواسته برگردد.
گفت «حق تو را آنجا رسانَد ای دُژَم»، یعنی ای پژمرده. معلوم است که این خان و مان، خان و مان منذهنی بوده. پس کسی که از ذهن خارج میشود واقعاً به آنجا نمیخواهد برگردد.
ای ژولیده، ای پژمرده، ای کسی که حالت خراب است، تو خودت به آنجا برسی، من دیگر نمیخواهم بروم ذهن و با این عادت مخرب زندگی کنم. من میخواهم شما واقعاً یک تمرکزی روی خودتان بکنید، روی آدمهای اطرافتان بکنید و در جهان، ببینید که ما در حال ضرر زدن به خودمان هستیم، ببینید که هر انسانی که با منذهنی راه میاُفتد، از طریق ارتعاش و قرین، انسانهای دیگر را به منذهنیِ بیشتر بودن دعوت میکند، تشویق میکند، ترغیب میکند.
ما از پهلوی هم رد میشویم همدیگر را عصبانی میکنیم، «ناظر جنس منظور را تعیین میکند»، این قانون فیزیک. ما بهعنوان قرین، راه میرویم در جامعه، اگر از جنس عشق بودیم، اگر دائماً فضاگشا بودیم، به عشق و زندگی ارتعاش میکردیم، به هر کسی میرسیدیم گفت ما زندگی را در آنها به ارتعاش درمیآوردیم، غزل این را داشت دیگر، ولی الآن بیشتر مردم جهان غیر از عاشقان، شاید خیلی از شما الآن فضاگشایی را یاد گرفتید، وقتی یک نفر به شما توهین میکند یا زور میگوید شما فضا باز میکنید، معنیاش این نیست که شما از حقتان دست برمیدارید، معنیاش این است که با خشونت و با انرژی منذهنی که مخرب است جواب نمیدهید، فضا را باز میکنید، ببینید که با خوشاخلاقی، با انرژی سازندهٔ خداوند یا فضای گشودهشده میتوانید چالشتان را حل کنید؟ بیشتر اوقات میبینید به نفع طرفین حل میشود این. درست است؟
پس هر کسی که این بررسی را کرده، نیروی خرابکار منذهنیاش را دیده، در دیگران هم دیده، رفتار اطرافیانش را هم دیده، دیده که خودش چهجوری بدن خودش را با خشم خراب میکند، با رنجش خراب میکند، دیگران هم همین کار را میکنند. اگر شما دقت کنید، گروهگروه مردم نشستند پشتسر یکدیگر غیبت میکنند، عیب همدیگر را میگویند، یک نسبتهای ناروا وَلو دروغ به همدیگر میدهند که همدیگر را خراب کنند، آبرویش را ببرند، کوچک کنند، این همین عادت منذهنی است که خداوند این را خرق میکند. اگر کسی از اینجا جسته و یک کسی دعا میکند که خداوند شما را دوباره به منذهنی برساند، میگوید نه، این دعا را نکن، نمیخواهم من به خان و مان خودم برگردم.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۲ 9️⃣7️⃣8️⃣
ای عَجوزه چند کوشی با قضا؟
نقد جو اکنون، رها کن ماٰ مَضیٰ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۹۱)
مامَضی: آنچه گذشت، گذشته
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«کوشی» یعنی جنگ کنی.
این هم همان آیهٔ مریم است:
«وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا.»
«نخل را بجنبان تا خرماى تازه چيده برايت فرو ريزد.»
🌴(قرآن کریم، سوره مریم(۱۹)، آیهٔ ۲۵)
یعنی منذهنیِ خشک، درصورتیکه اگر آرزومند باشیم، فضا را باز کنیم و این مطالبی که اینجا گفت رعایت کنیم، تبدیل به خرمایی میشود که میوه میدهد. میوه از کجا میآید؟ از آنور میآید.
منذهنیِ ما میوه نمیدهد، میوهاش درد است. فضا را باز میکنیم، همانیدگیها را میشناسیم، میاندازیم، میشویم یک آیینه. این آیینه و ترازو که در، اینها را میدانید البته، در مرکز ما بهوجود میآید این همان خود زندگی است. امروز میگفت این همان شمس تبریزی است که از مرکز شما میآید بالا. وقتی میآید بالا شما با عقل آن زندگی میکنید.
بله بود دیگر، میگفت که این عقل و سر شما میشود. خلاصه، عقل و دل و سر شما همین میشود.
چون رُخت را نیست در خوبی امید
خواه گُلگونه نِه و، خواهی مِداد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۹۲)
مِداد: مرکّب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این صورتِ منذهنی که به این صورت افتاده با فنون منذهنی قابل درمان نیست. قصهٔ بعدی همین است. قصهٔ بعدی، که البته امروز نمیرسیم بخوانیم بهتر است بگذاریم برای بعد، یک بیماری است که علاج ندارد. پس این نشان میدهد که منذهنی علاج ندارد. علاجش در درون است.
و شما توجه میکنید که بیماری منذهنی را ما با دواهای بیرون میخواهیم معالجه کنیم! علت اینکه این درسهای معنوی کم مشتری دارد، مردم هنوز ناامید نشدند به درمانهای منذهنی. و بعضیها هم ناامید شدهاند منتها ناامیدیشان آن ناامیدیای نیست که مولانا میگوید.
ناامید نشدهاند به اینکه این عقل منذهنیام و این راههای منذهنی به درد من نمیخورد و بگذارند کنار و مثل اسحاق میگوید بمیرند.
یعنی شما خلاصه باید متوجه بشوید که باید در درون فضا را باز کنید، «ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان»، و از درون کمک بگیرید و برای گشایش فضای درون باید از مولانا کمک بگیرید رو بیاورید به ایشان، و راستانه باید خم بشوید و امین باشید در این کار، صادق باشید، خوب توجه کنید، تا یک جایی بفهمید که واقعاً منذهنی مریض است زندگیِ شما را دارد خراب میکند و علاج این بیماری در بیرون نیست، در درون شماست.
پس بنابراین این فکرهای سببسازی را که میگویید این کار را بکنم شاید خوب بشوم آن کار را بکنم شاید زندگی ما بهتر بشود، چه زندگی فردیتان چه خانوادگیتان چه جامعه، خوب نخواهد شد مگر اینکه ما فضا را باز کنیم از درون زندگی به ما کمک کند. تکتکِ ما و بهطور جمعی باید به او زنده بشویم تا خرد کل ما را اداره کند. چارهٔ ما فقط این است.
«چون رُخت را نیست در خوبی امید» خب امیدِ خوبیِ منذهنی نیست. صورت ما با آویزان کردن چیزها یا اضافه کم کردن چیزها به منذهنیمان و نشان دادن به مردم درست نمیشود، ما فکر میکنیم درست میشود. میخواهد یک چیز گُلگونه بگذار، میخواهی مرکب سیاه بمال، میخواهی یک چیز قرمز رنگ بمال، هیچ فرقی نمیکند این خوب شدنی نیست. هیچ جوری نمیتوانی این منذهنی را زیبا کنی. این زشت است، کارش هم زشت است، کارش تخریب است، ولی ما عاشقش هستیم، چرا؟ اجزایش در مرکز ماست.
شما الآن آگاه میشوید که اجزای منذهنی که همانیدگیهای ماست و دراثر مقاومت از ذهنمان به مرکزمان میآید، و ما آنها را گذاشتیم مرکزمان شهوت اینها را داریم، این کار نمیکند.
پس شاید شهوت هر چیزی را که داریم و حرصش را داریم، باید یک بازبینی بکنیم که اصلاً ضرورت دارد این چیز در مرکز ما باشد؟
متوجه میشویم حالا که «مُفتیِّ ضرورت» هم ما هستیم، تشخیصدهندهٔ ضرورت هستیم، میبینیم نه آمدن چیزها به مرکزمان اصلاً ضرورت ندارد. سبب تخریب میشود، سبب افسون شدن ما میشود. سبب این میشود که ما با اضافه کردن چیزها بهطور مصنوعی به خودمان واقعاً یک شاخهٔ درخت زنده درست میکنیم. همچو چیزی نیست. شاخهٔ درخت زنده باید روی زمین کاشته باشد، ریشهاش در زمین باشد، به زندگی وصل باشد. یک شاخهگل پلاستیکی هیچ موقع شاخهٔ زنده نمیشود. این منذهنی هم یک چیز پلاستیکی است، مصنوعی است، در زمانِ مجازی کار میکند، ولی ما دائماً در پی زینت این هستیم.
قال و قیل، ببینید همهٔ صحبتهای ما، وگرنه چه لزومی دارد ما صحبت کنیم؟ همهْ قال و قیل ما برای بیان این است که منذهنیِ من یک منذهنی خوبی است من آدم خوبی هستم، باانصافی هستم، پر از دانش هستم، فلان چیز را بلدم، بهتر از تو هستم، اینها قال و قیل منذهنی است.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۵ 9️⃣7️⃣8️⃣
💠💠💠 پایان بخش چهارم 💠💠💠
تو به هر صورت که آیی بیستی
که، منم این، واللَّـه آن تو نیستی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴)
هر چقدر همانیدگی به خودش اضافه کند و بیایی بگویی من این را بلدم، این را دارم، این مدرک را گرفتم، به مردم نشان بدهی، بگویی من این هستم، من استاد هستم، من پدر هستم، من مادر هستم، من همسر هستم، من فلان هستم، برحسب اینها خودت را تعریف کنی و بعضی از اینها هم خیلی چیزهای معنوی باشند، منتها مفهوم باشند، اینها همه موقع مرگ از ما میافتند. موقع مرگ، مرگ جسمی همهچیز میافتد و ما میفهمیم که آن چیزی را که ما دنبالش میگردیم همیشه با ما بوده، ما مشغول همانیدگیها شدیم.
«چونکه آید خیزخیزانِ رَحیل»، وقتی انسان شروع میکند به فوت شدن، در آن موقع حتی شاید قبل از کاملاً مردن متوجه میشود که این فن قال و قیل، بحث و جدل و اینکه من بهتر از تو هستم کار نمیکند، یک زحمت بیخود بوده.
توجه میکنید که همۀ زحمتهای ما برای برتر از آب درآمدن بود در این جهان که من بهترم، من نمود داشته باشم، مردم من را بپسندند و برای این کار دروغین میشویم و چیزهای مصنوعی را، بیرونی را، ذهنی را به خودمان اضافه میکنیم مثل همین خانم که دارد چیزها را به صورتش اضافه میکند تا برود شوهر پیدا کند. البته مثل اینکه متأسفانه نتوانست برود، حالا ببینیم چه میشود.
عالَمِ خاموشی آید پیش، بیست
وایِ آنکه در درون اُنسیش نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۶)
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفترِ خودساز آن آیینه را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۷)
که ز سایۀ یوسفِ صاحبْقِران
شد زلیخایِ عجوز از سَر جوان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۸)
بیست: مخفّف بِایست، توقّف کُن
صاحِبْقِران: در اینجا منظور نیکبخت، پیروز و مظفّر است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«بیست» یعنی بایست، توقف کن. «صاحِبقِران» در اینجا نیکبخت، پیروز. پس «عالَمِ خاموشی» یعنی مرگ. میگوید بایست، حرف نزن، حرف زدن مقدور نیست. اضافه کردن چیزهای دروغین که ذهن میبیند مقدور نیست، ذهن آدم متلاشی میشود. چه بهتر که امروز میگفت خَرق عادت، هرچه زودتر این عادت مخرب در ما متلاشی بشود.
من فکر میکنم حتی در برنامۀ امروز ما بهاندازۀ کافی از قدرت تخریب منذهنی صحبت کردیم، هم در غزل هم بعد از آن و سطحی بودنش، بیریشه بودنش، مصنوعی بودنش، به کارهای بیهوده پرداختنش صحبت شد.
اینکه در غزل بود فُسّاق در مقابل عاشقان، بیهودهکاران، وقت تلفکنندگان، توجه میکنید؟ مسئلهسازان، کار میکنند، ولی بیهوده است، چرا؟ مشغول درست کردن ظاهرهای خودشان هستند، ظاهر منذهنیشان هستند که چهجوری بهنظر میآییم.
امروز حتی گفت که این ناموس را بگذار کنار تو، بگذار ناموست دریده بشود، آبروی مصنوعی منذهنی دریده بشود. هر موقع به ما چیزی میگویند که به ما برمیخورد، ما بهجای واکنش باید بایستیم و تأمل کنیم که چه چیز سطحی ماست که سبب این واکنش میشود که جلوی زندگی ما را گرفته.
خلاصه عالَم خاموشی عالَم پس از مرگ است، میگوید بایست دیگر، در اینجا نمیتوانی دیگر حرف بزنی. وای به حال کسی که با زندگی اُنسی پیدا نکرده، به زندگی زنده نشده. «وایِ آنکه در درون اُنسیش نیست»، یعنی دوست درونی که عشق باشد، با خدا یکی شده باشد، آن بهوجود نیامده باشد.
پس بنابراین تو بهجای اینکه منذهنیات را تعمیر کنی که بهنظر مردم خوب دیده بشود، بیا سینهات را با فضاگشایی صیقلی کن.
یعنی بهجای اینکه اینها را به خودت اضافه کنی، بیا فضا را باز کن این چیزهای سطحی را بشناس و بینداز. نه اینکه بیشتر همانیده بشوی. همانیدگیها را شناسایی کن بینداز.
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفترِ خود ساز آن آیینه را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۷)
وقتی صیقلی شدید، میشوید آیینه و ترازو. بگذار این آیینهٔ زندگی که زنده شدن تو به زندگی است به تو بگوید چکار کن. کتابِ تو آن باشد. خلاصه سینه را باز کن، فضا را باز کن، بگذار هرچه میگوید از آنجا بربخیزد. نه اینکه ذهنت مشغول شهوتهای همانیدگی باشد.
بیشترِ ما مثل همین زنِ سالخوردهٔ قصه، به فکر چندتا همانیدگیِ اصلی هستیم که در مرکز ما هست. حتی همانیدگی ممکن است درد باشد. خیلی از ما از بعضی دردهای کهنه که نمیتوانیم بیندازیم رنج میبریم. رنجش داریم نمیتوانیم ببخشیم. رنجش ممکن است از همسرمان باشد، از مادرمان باشد، از پدرمان باشد. مردم پدرشان را نمیتوانند ببخشند، مادرشان را نمیتوانند ببخشند. در طولِ این بیست سال یک دانشی هم از شما بهدست آوردیم ما. «صیقلی کن یک دو روزی سینه را» یعنی همهٔ آنها را باید شناسایی کنی بیندازی و کتابت را که از آن میخوانی این آیینهٔ صاف شده است.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۳ 9️⃣7️⃣8️⃣
باز او آن عَشْرها را با خُدو
میبچفسانید بر اطرافِ رُو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۴)
باز چادر راست کردی آن نگین
عَشْرها افتادی از رُو بر زمین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۵)
چون بسی میکرد فن و، آن میفتاد
گفت: صد لعنت بر آن ابلیس باد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۶)
خُدو: آب دهان، تُف
چَفساندن: چسباندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خُدو یعنی آب دهان، تُف. چَفساندن یعنی چسباندن. پس تذهیبهای قرآنی را با قیچی میبُرید، با تف میچسباند به صورتش که خوشگل بشود، برود عروسی شوهر پیدا کند، ولی اینها میافتادند. دوباره برمیداشت میچسباند، ولی وقتی چادرش را راست میکرد برود، باز هم میافتادند. بعد هر کاری کرد که اینها نیفتند و بالاخره چادرش را سَر کند برود، دید نمیشود، اینها میافتند.
این معنیاش این است که هر کاری بکنیم متأسفانه ما نقصهای منذهنی را نمیتوانیم پنهان کنیم، امکان ندارد. خودش هم الآن همین را توضیح میدهد. پس این کار بیهودهای است.
این بیهودهکاری است که ما منذهنی داشته باشیم، پندار کمال داشته باشیم، بخواهیم نقصهایمان را پنهان کنیم، نقصهایمان که مجموعهاش، برآیندش خرابکاری است، آن را پنهان کنیم و متوسل به معانی معنوی بشویم و بخواهیم که همینطور این کار را ادامه بدهیم، این امکان ندارد.
«چون بسی میکرد فن و، آن میفتاد»، یعنی تمام کوششش را میکرد، فنهایی که بلد بود که این تذهیبهای قرآنی روی صورتش بماند، خوشگل بشود، ولی اینها میافتادند، یکدفعه «گفت: صد لعنت بر آن ابلیس باد». خودش کارگر ابلیس است، میگوید لعنت بر ابلیس باد. میخواهد ابلیس را ملامت کند، یعنی به کار زشتش پی نمیبَرَد، میخواهد ملامت کند.
شد مُصَوَّر آن زمان ابلیس زود
گفت: ای قَحبۀ قدیدِ بیورود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۷)
من همۀ عمر این نیندیشیدهام
نه ز جُز تو قحبهای این دیدهام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۸)
تخمِ نادر در فضیحت کاشتی
در جهان تو مُصحَفی نگْذاشتی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۹)
قَحبه: زن بدکاره، روسپی
قَدید: گوشت خشک شده
بیورود: ناشایست، ناآگاه
فَضیحَت: عیب، رسوایی، بدنامی
مُصْحَف: قرآن کریم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
قَحبه یعنی زن بدکاره، روسپی، فاحشه.
قَدید: گوشت خشکشده.
بیورود: ناآگاه، ناشایست.
فَضیحَت: عیب، رسوایی.
مُصْحَف یعنی قرآن.
پس شیطان در نظرش مجسم شد و به او چه گفت؟ گفت که ای فاحشۀ خشکیدۀ ناآگاه، منِ شیطان در تمام عمرم یک همچو چیزی نیندیشیدهام و غیر از تو منذهنی، که پیر شده در ذهنش با همانیدگیها، من از کسی ندیدهام.
توجه کنید باز هم راجعبه زن صحبت نمیکند یا مرد، راجعبه منذهنی پیر صحبت میکند و تو یک تخم بسیار نادری، کمیابی در رسوایی کاشتی، یعنی در کائنات خداوند اینهمه چیز خلق کرده، تو خیلی دیگر در رسوایی گُوی را بهاصطلاح از همه بردی.
«در جهان تو مُصحَفی نگْذاشتی»، یعنی هر پیغام معنوی را آلوده کردی. شما نگاه کنید که اینهمه پیغام معنوی، مثلاً اینهمه ابیات عالی از مولانا، چرا پس ما به حضور زنده نمیشویم؟ چرا این مردم رو نمیآورند به این معانی؟ و فقط میخواهند منذهنیشان را بهصورت ظاهری به مردم بفروشند، چرا؟ و در عوارض و آثار منذهنی دارند میسوزند. در غزل داشتیم گفت هرچه منذهنی تولید میکند برای سوزاندن است، درد میشود.
میگوید در جهان تو هیچ قرآنی را نگذاشتی که، همۀ مفاهیم قرآن را برداشتی تبدیل به ذهن کردی برای زینت صورت ظاهری خودت، که وقتی چادر را میبندی اینها میافتد، نمیتوانی پنهان کنی، زودی آشکار میشود. درست است؟
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۱ 9️⃣7️⃣8️⃣
چون عروسی خواست رفتن آن خریف
مویِ ابرو پاک کرد آن مستخیف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۸)
پیشِ رو آیینه بگْرفت آن عجوز
تا بیآراید رخ و رخسار و پوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۹)
چند گُلْگُونه بمالید از بَطَر
سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۰)
خریف: پاییز، در اینجا استعارهای است از دورهٔ خزان عمر و مرحلهٔ پیری
مستخیف: بیمناک
بَطَر: غرور داشتن، ناسپاسی کردن، سرمستی و شادی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
همانطور که ملاحظه فرمودید، مولانا منذهنی را به یک وضعیتی تشبیه کرد که در آن یک آتشِ پُر، یعنی نیروی زندگی، در زیر دیگِ خالی روشن است، و این دیگ خالی ما هستیم که منذهنی داریم.
گفت راه منذهنی راه زندگی نیست، اصلاً راه نیست، راهِ مخرب است. و در این اثنا یادآوری کرد که با بالا رفتن سنِ انسان با منذهنی انسان پخته نمیشود، بالغ نمیشود بلکه وضعش بدتر میشود.
و در این میان، دوباره منذهنی پیشرفته را تشبیه کرد به یک پیرزن نَوَدساله که هنوز عشق شهوت جنسی دارد، ولی اسباب و لوازم این را ندارد که عامل آن را شکار کند. تورش پاره است ولی عشقِ صید دارد. گفت که تمام ابزارهای صیدش فرسوده شده، چه فرسوده کرده؟ همین سبک زندگی که سبک زندگی نیست.
مولانا میخواهد به ما بگوید که این سبک زندگی با منذهنی که ما تخریب میکنیم و اسمش را آبادانی میگذاریم، چه در زندگی فردی چه در زندگی جمعی، درست نیست و ما گوش نمیدهیم. تقریباً هیچ منذهنیای بگوییم ظنّ نمیبرد که کارش، دیدش غلط است، برای همین منذهنی در این جهان ادامه دارد.
در غزل صحبت «عقیم سرمدی» را پیش آورد، گفت تا ابد این نازا است. یعنی از منذهنی چیز خلّاقی، چیزی که مربوط به زندگی باشد، به زندگی کمک کند، کار انسان را تسهیل کند، مسئله را حل کند، یک وضعیت بد را بدتر نکند، برنمیآید.
حالا در صحبتهای قبلی گفت از خودتان سؤال کنید که برای چه ارزش دارید؟ چکار میکنید؟ شما یک انرژی سازنده، یک فکر سازندهای، یک عمل سازنده به جهان میفرستید یا جهان را تخریب میکنید؟ این را باید ببینید، که ما نمیبینیم.
و همینطور که ملاحظه میفرمایید در همسایگی عروسی هست، این پیرزن نودساله که نماد منذهنی است، بهعلت شهوت جنسی که دارد، میخواهد برود احتمالاً آنجا شوهر پیدا کند و دارد صورتش را آرایش میکند. و این نماد این است که منذهنی از طریق آرایش ساختگی و نسبت دادن خیلی خاصیتهای خوب به خود، خودش را میخواهد مقبول نشان بدهد.
و در غزل داشتیم گفت شرط زنده شدن به او مردن به منذهنیست یا قربانی کردن عقل منذهنیست، که بلافاصله گفت آن موقع است که این طاق، این آسمان و ایوان و شاه پیدا میشود و شروع میکند به ساختن انسان جدید. و گفت که شرطش این است که شما به آن حال خوب نچسبید و با آن جامد نشوید و دائماً چشمتان به شاه باشد، یعنی دائماً فضاگشایی کنید، و همینطور دائماً ناامید باشید در حال تسلیم که این منذهنی کاری نمیتواند انجام بدهد.
و این قصه هم یکی از پیغامهایش این است که منذهنی کاری نمیتواند انجام بدهد. فقط کارش این است که با بستن چیزها به خود که ذهنی هست، خودش را در چشم مردم خوب نشان بدهد تا او را بخرند. و گفت که این چیز تقلبی را، کالای تقلبی را هیچکس نمیخرد، مشتریاش فقط خداست. یک آیه هم از قرآن آورد که شما این کالای تقلبی را بدهید به خدا و به فضای گشودهشده زنده بشوید و نترسید.
و در غزل بود باید توکل داشته باشید به زندگی. در اینجا هم ما میدانید که ما ضعف داریم ما توکل نداریم، و اعتماد بیشتر به عقل منذهنی و کنترل خودمان داریم، که اینها همه نتیجهٔ مخرب دارد. یعنی منذهنی ابزارهایش را بهدست ما داده، گفته با اینها کار کنید و به خوشبختی برسید. و ما با آنها کار میکنیم به بدبختی میرسیم متوجه نیستیم که این ابزارها کار نمیکند.
این ابزارها را حتی امروز مولانا به شما توضیح داده. اگر بهدقت این اشعار را بخوانید یواشیواش، جَوجَو، ذرهذره متوجه خواهید شد که کجاها شما دارید تخریب میکنید. ممکن است که یک روزی از تخریب زندگی خودتان دست بردارید و رو به سازندگی بیاورید. مستلزم توجه به خود است، تمرکز به خود است لحظهبهلحظه.
و گفت صبوحیهای شاه هر لحظه میآید و همینطور در مبارک ساعتی از دریا رحمتی میآید. مبارک ساعت موقعی است که منذهنی صفر میشود، ولی در مورد این قصه، این پیرزن ما که نماد هر منذهنی سالخورده است، بههیچوجه منذهنیاش صفر نیست بلکه شدیداً دنبال یک همانیدگی است که آن با «مُستخیف» بیان شده. مستخیف یعنی علاقهمند به آلت تناسلی مرد بیشتر معنی میدهد اینجا.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۹ 9️⃣7️⃣8️⃣
اینها را گفت. و هدهد هم که پیک آنطرف است، از آنور خبر میآورد. منهای ذهنی از اینور خبر میآورند، خبرهای بد را، خبرهای جنگ و ویرانی را تا تشویق کنند مردم را به ویران کردن، به جنگ، به نزاع، اینها را معمولی نشان میدهد. منذهنی آن چیزهایی را که واقعاً بدن ما را خراب میکند، تمام چهار بعد ما را خراب میکند، خیلی عادی نشان میدهد. مثلاً ما خشمگین میشویم، ما حرص میورزیم، ما حسادت میکنیم، ما میرنجیم، ما دائماً میخواهیم. منذهنی اینها را جا انداخته، آقا همه، همه این کار را میکنند دیگر.
حالا که اینها را گفت، گفت «در چه کاری تو»؟ دارد از من میپرسد، از شما میپرسد. بهخاطر چه شما را بخرند؟ شما هر لحظه میگویید به خدا، برای تو، بهخاطر تو؟ هدهدی از آنور خبر میآوری؟ مثل بلبل آواز میخوانی؟ با آهنگ کائنات، با آهنگ زندگی شما آواز میخوانید؟ مانند طاوس صد نقش میآفرینید؟ بله؟ از آنور از خدا شادی میگیری، از اینور حرفهای شیرین میزنی؟ نه.
در چه کاری تو؟ بهخاطر چه چیزی تو را بخرند؟ تو چه مرغی؟ تو را با چه بخورند؟ نه، ما خشمیم، ما ترسیم، ما منذهنی هستیم، ما میخواهیم خودمان را نشان بدهیم.
بنابراین میگوید از این دکان با مِکاسان. مِکاس باز هم دوتا معنی دارد، حالا «مِکاس» بخوانیم یعنی چانه زدن. ما هِی مرتب با همدیگر چانه میزنیم، بحث و جدل میکنیم که بگوییم ما برتریم، ما بهتریم، آن را که تو داری بده به من. ما داریم چانه میزنیم آن هم که در دستت است، من بگیرم به خودم اضافه کنم.
میگوید از این دکان منذهنی که دکان چانهزنی است، بحث و جدل است، یا میگوید «مَکّاس» یعنی باجگیر، باجگیری، هردو معنی میخورد، بالاتر بیا. خلاصه از این سبک زندگی بالاتر بیا، تا کجا؟ تا فضای گشودهشده که دکان فضل و دانش خداوند است، که خداوند مشتری این منذهنی ماست. این دیگر این آیه را خیلی خواندیم:
«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ…»
«خداوند، جان و مال مؤمنان را به بهای بهشت خریده است…»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۱۱۱)
خداوند همهویتشدگیهای ما یعنی جان و مال مؤمنان را به بهای بهشت خریدهاست. یعنی میگوید شما این همانیدگیها، این دکان را بده به من، هرچقدر هم که بد است من میخرم، به تو یک جای دیگر را میدهم که آن فضای یکتایی است.
ترجمهاش: «خداوند، جان و مال مؤمنان را به بهای بهشت خریده است…». یعنی شما نمیتوانید این منذهنی را نگه دارید، باید بدهید، بهجایش بهشت را بگیرید. بهشت همین فضای گشودهشده است.
کالهای که هیچ خلقش ننگرید
از خَلاقَت آن کریم آن را خرید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۶)
هیچ قلبی پیشِ او مردود نیست
زآنکه قصدش از خریدن سود نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۷)
خَلاقَت: کهنگی و فرسودگی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خَلاقَت یعنی کهنگی. قلب یعنی تقلبی. یعنی این منذهنی که ما اینقدر سفت گرفتیم و رهایش نمیکنیم، هیچکس نمیخرد. شما بروید بگویید آقا، خانم، من منذهنیام را میفروشم. یک منذهنیِ هفتاد هشتادساله را که در هپروت ذهن زندگی میکند، پر از درد است، ناله میکند، تشنیع میگوید، به همهچیز بد میگوید، چهکسی میخرد این را؟ این کالای تقلبی است، پوسیده است.
«آن کریم» یعنی خداوند آن را میخرد، آن را میگیرد و فضای گشودهشده و بهشت او را میگوید. او را میگیرد و از درون شما مثل خورشید بالا میآید. هیچ منذهنیای که چیز تقلبی است، پیش او مردود نیست. به هیچ انسانی نمیگوید که منذهنی تو بهدرد من نمیخورد، همه را میخرد، برای اینکه از خریدن، منظورش سود نیست. نمیخواهد این کالا را بخرد یک ده درصد بکشد، بفروشد. این را میخواهد از ما بگیرد، بهجایش خودش را بگذارد.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۷ 9️⃣7️⃣8️⃣
«قصهٔ درویش که از آن خانه هرچه میخواست، میگفت: نیست»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۰)
الآن یک قصهای را مولانا میگوید و از این قصه میخواهد نتیجه بگیرد که ما بهعنوان منذهنی هیچ چیزی نداریم. هیچچیزِ سازندهای نداریم. هر کسی از خودش بپرسد که سهم من در درست کردن جامعه و کمک به اینکه وضع این جهان بهتر بشود چیست؟ آیا فقط مصرفکننده هستم آن هم برحسب منذهنی که تقاضاهای بیهودۀ زیادی دارم؟
یکی از معانی «فُسّاق» بیهودهکاری است، اصلاً میتوانستیم بگوییم بیهودهکار، یعنی کارش بیهوده است. ما بیهودهکار هستیم، کارمان اثر سازنده و مثبتی ندارد، اما توقعات زیادی داریم، میخواهیم وضع مالیمان خوب باشد، آزاد زندگی کنیم، رفاه مادی و معنوی داشته باشیم، عشق در خانوادۀمان باشد، در جامعۀمان باشد، همه با همدیگر با محبت و عشق زندگی کنیم. خب سهم تو چیست؟ این داخل چه هست؟ درون تو چه هست؟ مولانا میخواهد ما به این سؤال جواب بدهیم.
یعنی شما میگویید این خانوادهای که من هستم، زن و شوهر و دوتا بچه این درست نمیگردد، باید بپرسیم سهم من در خراب کردن این و درست کردن این چیست؟ چهجوری خراب میکنم؟ چهجوری درست میکنم و چرا؟ این را با اشعار مولانا بسنجد نه اینکه با منذهنی همهٔ حق را به خودش بگوید، اصلاً همین که من هستم یعنی کمک دیگر!
همین که تو هستی، مصرفکننده هستی، هزار جور آرزو داری، هزار جور خواسته داری، قانون جبران را رعایت نمیکنی، برای هیچکدام از اینها زحمت نکشیدی، هیچ چیزی به جامعه تو ارائه نمیکنی، هیچ کاری بلد نیستی، نه مادی، معنوی، بعد آن موقع هزارتا توقع داری. یعنی چه این؟ حالا قصهٔ همین درویش است که میرود درِ خانهای یک چیزهایی میخواهد. حالا ببینیم آن صاحب خانه چه میگوید.
سایلی آمد به سوی خانهای
خشکنانه خواست یا تَرنانهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۰)
گفت صاحبخانه: نان اینجا کجاست؟
خیرهای، کی این دکانِ نانباست؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۱)
گفت: باری، اندکی پیهَم بیاب
گفت: آخِر نیست دکّانِ قصاب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۲)
پیه: چربی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس یک سایل، یک خواهنده، حالا گدا، هرچیز اسمش را میگذارید، رفت بهسوی خانهای، لزوماً سایل گدا نیست، مثل اینکه یک کسی میآید درِ خانهٔ شما، از شما کمک میخواهد، یا شما میخواهید از خودتان بپرسید چه کمکی من به این جامعه میدهم؟
من به نظرم این برنامهای که الآن ما پخش میکنیم به کمک یارانمان و شما بینندگان، این یک کمک بزرگی است. ما دانش هدایتکنندۀ یک بزرگی را داریم پخش میکنیم باید قدرش را بدانیم، شکر بکنیم.
پس یک سایل میآید بهسوی خانهای میگوید که یک خردهای یا نان خشک بده یا اگر داری نان تازه بده. صاحبخانه میگوید که اینجا نان کجا بود؟ اینجا مگر نانوایی است؟ یعنی مسخره میکند نمیدهد. گفت یک کمی پیه بده. میگوید مگر اینجا دکان قصاب است؟ پیه کجا بود اینجا، چربی.
گفت پارهٔ آرد دِه ای کدخدا
گفت: پنداری که هست این آسیا؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۳)
گفت: باری، آب دِه از مَکْرَعه
گفت: آخِر نیست جُو یا مَشْرَعه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۴)
هر چه او درخواست، از نان یا سُبوس
چُربَکی میگفت و میکردَش فُسوس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۵۵)
مَکْرَعه: مشک آب
مَشْرَعه: آبشخور
چُربَک: طنز و لطیفه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس مَکْرَعَه یا «مَکْرِعِه» اگر بخوانیم: مشک آب. مَشْرَعَه یا مَشْرِعِه: آبشخور، جایی که آب میخورند. چُربک یعنی طنز و لطیفه، شوخی، مسخره کردن.
پس نمیدهد میبینید. آن سایل میگوید که ای کدخدا، ای آقا یک خرده آرد بده به من. گفت اینجا مگر آسیاست؟ اینجا مگر آرد درست میکنند؟ میگوید حالا از آن کوزه یک خرده آب به من بده. میگوید اینجا مگر جو است یا آبشخور است؟ آبشخور جایی است که یک ذره میبردند عقب که حیوانات یا انسانها بیایند آنجا آب بخورند.
هرچه میخواست این سایل، میگوید معادل چیزهایی است که جامعه از ما میخواهد واقعاً، ما وظیفه داریم خدمتی بکنیم، از «نان و سُبوس». «چُربَکی میگفت»، یک لطیفهای میانداخت، یک شوخیای میکرد و مسخرهاش میکرد. درست است؟
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۵ 9️⃣7️⃣8️⃣
هر مُحَدِّث را خَسان باذِل کنند
حرفش ار عالی بُوَد، نازِل کنند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۰)
زانکه قدرِ مستمع آید نَبا
بر قدِ خواجه بُرَد درزی قبا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۱)
مُحَدِّث: گوینده
باذِل: بخشنده، تحقیرشده
نَبا: مخفف نَبَأ بهمعنی خبر. در اینجا یعنی سخن
درزی: خیّاط
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مُحَدِّث یعنی گوینده. باذِل: بخشنده، حالا در اینجا تحقیرشده هم هست.
نَبا یعنی خبر به نظرم. درزی یعنی خیّاط.
پس بنابراین «هر مُحَدِّث را خَسان باذِل کنند»، یعنی هر گوینده را مثل مولانا خسان پایین میکشند، مجبورش میکنند که پایین حرف بزند. این «باذِل» معانی مختلفی دارد، در اینجا بخشنده نوشته. بههرحال حرف مولانا اگر عالی است، آن را نازل میکنند، یعنی از حرف عالی مولانا برداشت سطحی خودشان را میگیرند و برای اینکه مستمع چون نازل است، مجبور میکند گوینده را، مثل مولانا را، در سطح پایین حرف بزند.
«زانکه قدرِ مستمع آید نَبا»، یعنی خبر به اندازهٔ فهم شنونده گفته میشود و خیاط هم لباس را متناسب با قد صاحب لباس میبُرد، یعنی میخواهد بگوید که کلاً حالا اگر ما اینطوری حرف میزنیم، بهخاطر این است که شنوندۀ ما اینجوری میفهمد.
البته شما میدانید مولانا با تمثیلهایی بسیاربسیار ساده مثل بیل و کلنگ و حیوان و گاو و خر و اینجور چیزها مطالب را بیان میکند و این نشانهٔ عظمت مولاناست که میتواند حرفش را با سادهترین صورت و با عبارات ساده و تمثیلهای ساده که هر روستایی هم میتواند بفهمد، بیان کند و ما هم از این گفتار واقعاً سود میبریم.
میگوید:
«صفتِ آن عَجوز»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۲)
چونکه مجلس بیچنین پِیغاره نیست
از حدیثِ پستِ نازل چاره نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۲)
واسِتان هین این سخن را از گِرو
سویِ افسانهٔ عجوزه باز رُو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۳)
چون مُسِن گشت و در این ره نیست مرد
تو بِنِهْ نامش عجوزِ سالخَورد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۴)
پِیغاره: طعنه، سرزنش و بُهتان
عجوزه: پیرزن
سالخَورد: کهنسال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین میگوید که، پِیغاره: طعنه، سرزنش. عجوزه: پیرزن. سالخَورد یا سالخورد یعنی کهنسال.
میگوید این مجلس صحبت ما از این طعنهها دارد، بنابراین، یا از این مشکلات دارد، بنابراین ما باید ساده حرف بزنیم، سطح پایین حرف بزنیم. حالا میگوید که بیا برو سرِ افسانۀ آن پیرزن که داشتی میگفتی.
و وقتی انسان مُسِن بشود و در این راه انسان نشود، حالا اسمش را بگذار آن عجوزهٔ سالخوردهٔ کُهَنسال، یعنی چه؟ یعنی انسان وقتی سنش میرود بالا باید پخته بشود، باید کامل بشود، باید بفهمد که این هشیاری جسمی بنا به تجربهای دارد، این درد ایجاد میکند، انسان را فرسوده میکند، برای این نیامده. حالا به زبان مذهبی به اندازهٔ مو از «معاد» بفهمد که برای یک منظوری آمده.
و بنابراین میگوید وقتی انسان سنش میرود بالا در این راه، یعنی در راه بیدار شدن از خواب ذهن، باید انسانیت خودش را، نیروی پیشرفت خودش را، زنده شدن به خدا را پیش ببرد. «چون مُسِن گشت و در این ره نیست مرد»، باید انسان باشد، «مرد» در اینجا بهمعنی انسان هست، حالا تو اسمش را بگذار همان عجوزه.
بعضی از این واژهها که اینجا هست معانی مختلف دارند، ولی کلاً مولانا میخواهد در این چند بیت بگوید که مجلس مولانا که اینطوری ساده صحبت میکند، بهوسیلهٔ دانشمندان عقلی مورد طعنه قرار میگیرد که چرا ساده صحبت میکنی، پیرزن و نمیدانم این چیزها چیست، تو حرفت را درست بزن دیگر. میگوید نه، اینطوری بهتر است.
نه مر او را رأسِ مال و پایهای
نه پذیرایِ قبولِ مایهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۵)
نه دهنده، نه پذیرندهٔ خوشی
نه در او معنی و نه معنی کشی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۶)
نه زبان، نه گوش، نه عقل و بصر
نه هُش و نه بیهُشی و نه فِکَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۴۷)
معنی کشی: گرفتن معنویت و کمال از دیگران
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
توجه کنید که گفت سن میرود بالا انسان باید انسانتر بشود، ولی یک عدهای با منذهنی بهصورت تقویمی که بزرگ میشوند، سنشان میرود بالا، هنوز آن همانیدگیها در مرکزش است، روزبهروز حالشان بدتر میشود و بیشتر میروند به جهنم منذهنی و درد آنها را بیشتر سلاخی میکند، اینها را البته قبلاً گفته.
میخواهد بگوید که وقتی آدم سنّش میرود بالا انسانتر نشود، متوجه نشود که این سن متناسب با این کار نیست، ببینیم که منظور زندگی، قصد زندگی چه بوده؟ آیا این سبک زندگی که توأم با درد بوده و دردرسانی بوده، درست است یا نه؟ این را اگر بررسی نکرده باشد، دراینصورت به انسانیتش عمل نکرده و این توضیح اینهاست.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۳ 9️⃣7️⃣8️⃣
چون بگویندش که عمرِ تو دراز
میشود دلخوش، دهانْش از خنده باز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۴)
اینچنین نفرین، دعا پندارَد او
چشم نگشاید، سری بَر نآرَد او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۵)
گر بدیدی یک سرِ موی از مَعاد
اوش گفتی: این چنین عمرِ تو باد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۳۶)
ببینید حرفش را دارد میزند. «معاد» یعنی زنده شدن به او، خداوند. اگر به چنین شخصی که راه میرود، برای خودش درد ایجاد میکند، برای دیگران هم درد ایجاد میکند و هر روز زندگی خودش را خراب میکند، بدنش را هم فرسوده میکند، به او بگویند عمر تو طولانی باد، خیلی خوشش میآید، حواسش نیست که آخر این عمر به چه درد میخورد؟ «میشود دلخوش، دهانْش از خنده باز»، دهانش از خنده باز میماند که یکی به من گفته که عمر تو دراز باد. میگوید این نفرین است!
«اینچنین نفرین، دعا پندارَد او»، آخر هر کسی که زندگی میکند، هر روز به خودش لطمه میزند، به او بگوییم که انشاءالله پنجاه سال دیگر هم همین زندگی را بکنی، نه خودت زندگی کنی، نه بگذاری دیگران زندگی کنند، خوشش بیاید!
«اینچنین نفرین، دعا پندارَد او»، چشم عدمش را باز نمیکند. «سری بَر نآرَد او» یعنی سَرِ عدمش را، سر بیداریاش را، سر هشیاریاش را بهکار نمیاندازد، کما اینکه غزل چه بود؟ غزل بود «سَر بُرون کن از دریچهٔ جان»، از دریچهٔ جان سَرَش را درنمیآورد که این نفرین است. آخر چه فایده دارد که آدم هفتاد سال، هشتاد سال با استرس، با نگرانی، با ترس، با شهوت چیزها، با خبط گذشته زندگی کند؟ و این «آتش پُر» زیر دیگ تهی باشد، به او میگویند چه پختی؟ هیچچیز، درد.
میگوید اگر این آدم میدانست که آمده به این جهان که به معاد برسد، یعنی به بینهایت و ابدیت خداوند زنده بشود، اگر منظورش را میدانست، به آن بیدار میشد، به او میگفت که اینطور خراب زندگی کردن و لطمه زدن به دیگران عُمر تو باشد. «گر بدیدی یک سرِ موی از مَعاد»، اگر میدانست که باید به زندگی بیدار میشده و نشده و الآن دارد تخریب میکند، هر کسی به او میگفت «عُمر تو دراز باد»، میگفت که انشاءالله عمر شما دراز باشد، این چه عمری است من میکنم؟ برای چه دراز باشد؟ یعنی میخواهد بگوید این زندگی به درد نمیخورد، باید فکری بکنیم.
«معاد» هم از نظر مولانا در این جهان باید به بینهایت و ابدیت خداوند زنده بشویم و بهلحاظ دینی میدانید کسی که به معاد معتقد نباشد، این دیگر اصول دین را رعایت نمیکند و کل این موضوع که منظور انسان است که ابتدا میگوییم که خداوند یکی است، ما باید به او زنده بشویم، الآن منذهنی داریم.
توحید و نبوت که اصول دین هست و معاد، این سهتا را اگر کسی دین داشته باشد باید قبول داشته باشد، قبول نه قبول ذهنی، یعنی توحید یعنی از، همینطور که غزل خواندیم از منذهنی دست بردارد، از عقلش دست بردارد، به خداوند زنده بشود، این همان «عشق» است و زندگی باید بتواند از طریق او پیغام بفرستد که این هم در غزلمان بود، در گفتههایمان بود و «معاد» هم اینجا میگوید، یعنی باید زنده بشود به او.
کسی که به معاد معتقد نیست، نه اینکه بمیرد برود حالا در آن جهان به او زنده بشود یا معادی وجود دارد، آن قیامت بزرگ است، معاد یعنی هر کسی که میآید در این هفتاد، هشتاد سال به بینهایت و ابدیت خداوند هشیارانه باید زنده بشود و از منذهنی خارج بشود. اگر نشود، دراینصورت یک سَرِ مو از معاد نمیداند، اغلب ما نمیدانیم این موضوع را. اگر میدانست این هم معاد من نشده، این زندگی من چه فایده دارد؟ این سختی را میکشم برای چه؟ برای اینکه حتماً یک اشتباهی میکنم، کمک کنید من از این اشتباه دربیایم که در شعرهای گذشته بود که «جَوجَوی گر جمع گردی زِ اشتباه»، ما باید بفهمیم ما با منذهنی اشتباه زندگی میکنیم.
حالا داستان آن درویش را میگوید:
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۱ 9️⃣7️⃣8️⃣