مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ 2219 من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
گفت: دَمَم چه میدهی؟ دَم به تو من سپردهام
من ز تو بیخبر نِیاَم در دَمِ دَم سپردَنا
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۹)
دَم دادن: دمیدن، افسون خواندن بر مار، در اینجا فریب دادن.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
زندگی، خداوند به من گفت که چرا من را فریب میدهی؟ چرا هر لحظه با سببسازی فکر میکنی با من صحبت میکنی؟ چرا میخواهی به من عقل یاد بدهی؟ من عقل کل هستم،
تو چرا میدمی اصلاً؟ مگر من در تو ندمیدهام و الآن هم میدَمَم؟ مگر قرار نیست من به تو بدَمَم؟ قرار است خداوند از طریق ما صحبت کند یا ما موعظه کنیم خداوند گوش بدهد؟ شما تعیین کنید.
میگوید زندگی، خداوند گفت: «دَمَم چه میدهی؟ دَم به تو من سپردهام». من دَمَم را با نَفَخْتُ سپردهام به شما، من دارم حرف میزنم، نه تو.
«من ز تو بیخبر نیاَم»، نگران نباش من از احوال تو خبر دارم. «من ز تو بیخبر نیاَم در دَمِ دَم سپردَنا»، تو بیا دَمَت را بسپار به این دَم، به این دَمی که در این لحظه من میدَمَم، بسپار خودت را به این دَم. در دَمی که الآن دَم، من میدَمَم خداوند میگوید، در دَمِ این لحظه بسپار خودت را، به دَمِ این لحظه بسپار خودت را. به چه کسی میگوید؟ به منذهنی ما میگوید، منذهنی ما میفهمد؟ اگر بفهمد باید خودش را صفر کند، باید ندَمَد، باید «اَنْصِتُوا» کند.
شما الآن میفهمید چه میگوید؟ خداوند میگوید چرا من را فریب میدهی؟ چرا برای من صحبت میکنی؟ اصلاً من به صحبت تو احتیاج ندارم، تو به صحبت من احتیاج داری، تو به من محتاج هستی، تو باید از طریق من فکر و عمل کنی، نه که برحسب همانیدگیها، همانیدگیها حادث هستند.
گذشتن از همانیدگی به همانیدگی، آن را فکر کردن، آن را عقل کردن که این عقل نیست! عقل من را بگیر که تمام کائنات را اداره میکنم، عقل کل را بگیر. چرا بیهوده حرف میزنی؟ امروز داشتیم «ژاژخایی»، چرا خودت را خسته میکنی؟ چه میگویی اصلاً؟
«گفت: دَمَم چه میدهی؟ دَم به تو من سپردهام»، من دَمَم را سپردهام به تو، من دارم حرف میزنم. تو در منذهنی فکر میکنی من از تو بیخبرم؟ تمام وجودت را من درست کردهام. ۹۹/۹۹ درصد تو من هستم. ٩٩/٩٩ درصد تو خلأ هست. این منذهنیِ تو را من درست کردهام. این یک مصنوع است، یک حادث است، این تازه درست شده، تو و من از جنس قدیم هستیم. در تو من هستم، من میخواهم صحبت کنم، من تو را عزیز داشتهام، من به تو کوثر را بخشیدهام، بینهایت فراوانی را بخشیدهام. من تو را زنده میکنم. تو با بیعقلیات در توی دام، دام نهادی. تو خودت خودت را صید میکنی. در زمانه میگوید یک آدم احمقی مثل ما پیدا میشود که خودش خودش را صید کند؟ پس او از ما بیخبر نیست و این لحظه باید خودمان را بسپاریم به دَمِ او، حرف نزنیم تا ببینیم چه میشود.
حالا پس بنابراین میبینید که این حالت [شکل۹ (افسانه منذهنی)] را ما داریم، ما همهاش داریم حرف میزنیم توی ذهنمان و فکر میکنیم خداوند از ما بیخبر است، ما در سفرهٔ شطرنج نشستیم، تدبیر خودمان را داریم و هشیاری جسمی داریم، عقل جزوی ما باید مُهره ببرد. در مقایسه با دیگران هستیم، باید موفقتر بشویم. دائماً خودمان را مقایسه میکنیم. از او قطع شدهایم. پژمرده شدهایم. پژمردگیمان را با دیگران مقایسه میکنیم، فکر میکنیم حال ما باید بهتر از دیگران باشد. دروغین هستیم. از جنس مَجاز هستیم، در زمان مجازی زندگی میکنیم. با این احوالات نگران این هستیم که خداوند از ما بیخبر است، نکند ما عقب بمانیم و با منذهنیمان و همینطوری با عقل جزویمان میخواهیم چیره بشویم.
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الْمَنُون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵)
پس بنابراین میآییم به این شکل [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] ، مرکز را عدم میکنیم، در این لحظه، در این لحظه خودمان را میسپاریم به دَم او، این دَم منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] را قطع میکنیم و نگران هم نیستیم، گفت من از تو بیخبر نیستم.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۳۵ 9️⃣9️⃣4️⃣
در بیتهای قبلی هم «استدراج» را خواندیم که بهتدریج ما میرویم و خودمان را افسرده میکنیم و همینطور گفت که این آب حوض را باد میآید بهتدریج میبرد، بهتدریج میبرد به دریا که شما همان آب هستید در حوض فعلاً، حوض ذهن است، این را باید باد زندگی ببرد به دریای یکتایی. خلاصه صبر میکنید.
صبر یعنی به زمان مجازی ذهن که عجله دارد توجه نمیکنید. اگر مرکز عدم شده باشد، شما از عجول بودن و عجلهٔ منذهنی بیرون پریدید، صبر میکنید. مثل اینکه برای شما اصلاً مهم نیست کی به خداوند زنده بشوید فقط کار میکنید. درست است؟
و شکر هم میکنید. امروز بیتش را خواندیم، گفت هر کسی از این امکانات استفاده نکند، امکان فضاگشایی، این کفران نعمت است و فعل هوا است. خواندیم. شما خواهش میکنم این ابیات را بخوانید، باید این ابیات را بخوانید. باید زحمت بکشید ابیات را بخوانید. کل این در یک زمینۀ پرهیز است. اگر مرکز عدم بشود، ما از یک جنسی میشویم که دوست ندارد از جهان غذا بگیرد، پرهیز میکند از همانش جدید. نمیخواهد با چیز جدید همانیده بشود. مثلاً اگر فضا باز کنید، شما مثلاً یک رنجشی در دلتان بود این رفت، این فضا دوست ندارد یک رنجش دیگر سر جایش بگذارد. یا نه، با یک کسی همانیده بودید، دوست شما بود، رفت، الآن این فضا دوست ندارد یکی دیگر را بیاورد بهجای او بگذارد بگوید من این را جایگزین کردم.
ذهن جایگزین میکند. آقا یک دوستی داشتم رفت، حالا یکی دیگر بهجای او میگذارم، تمام شد رفت. همسرم را طلاق دادم، یک همسر دیگر، دوباره با او همانیده میشوم. یک باور را انداختم دور، حالا با یک باور دیگر. نه آنطوری نیست. این فضا دوست ندارد همانیده بشود دیگر. این اسمش پرهیز است. پس پرهیز دارید، شکر دارید. شکر یعنی از این امکان استفاده میکنید، از امکان فضاگشایی.
خب پس فهمیدیم دیگر، «با تو حیات و زندگی» از این شکل [شکل۶ (مثلث واهمانش)] بهدست میآید و بهمحض اینکه فضا را باز کنید مرکز عدم بشود، متوجه میشوید که شما مثل مهرهای هستید در دست زندگی، اوست که شما را دارد، دل شما را هی تغییر میدهد، شما بهعنوان منذهنی دخالت نمیکنید. دارید ماه میشوید، به مهره علاقهای ندارید.
و این شکل [شکل۹ (افسانه منذهنی)] نشان میدهد که اگر شما بتوانید مرکز را عدم بکنید، صبر بکنید، شکر بکنید و بدانید که بهطور روشن شما این منذهنی نیستید، خواهید دید که لحظهبهلحظه با پذیرش اتفاق این لحظه آغاز میشود و مرتب یک شادی بیسببی که با سببسازی سر و کار ندارد و از زندگی میآید، میآید در شما تجربه میشود و پس از یک مدتی میبینید که شما آفریننده میشوید، به صُنع دست میزنید.
به صُنع دست میزنید همان شعرهایی که سه بیت را میخوانیم دیگر، میگوید که بهاصطلاح:
عاشقِ صُنعِ توام در شکر و صبر
عاشقِ مصنوع کی باشم چو گبر؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۰)
یعنی لحظهبهلحظه آفریدگاری در شما عمل میکند، فکرهای پیشساخته را نمیآورید. شما میگویید هر چیزی که ذهن به من نشان میدهد، بهانهای است برای دیدن او. و میدانید که کَرّ و فَرّ شما بهخاطر صُنع است، بهخاطر شادی بیسبب است، آرامشی که از آنور میآید.
اما یک مثلث دیگری هم هست که به ما نشان میدهد او عنایت در عنایت است [شکل۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)] ، خداوند رحمت اندر رحمت است، لحظهبهلحظه میخواهد به ما کمک کند، لحظهبهلحظه میخواهد ما متوجه بشویم که مرکز عدم باید باشد. امروز خواندیم جذب کند ما را، عملِ «نشف» گفت انجام بشود. یادمان باشد آن تمثیل بسیار قوی بود، گفت شما مثل آبی هستید توی حوض، این را باید باد بکشد ببرد و شما نمیتوانید این را با ذهن بفهمید.
خلاصه اگر مرکز عدم بشود، خداوند را ستایش کنید، عنایت او که رحمت اندر رحمت است لحظهبهلحظه میآید شامل حالتان میشود و جذب میکند شما را میبرد. اگر مرکزتان جسم باشد [شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)] ، هیچکدام از اینها صورت نمیگیرد، شما او را ستایش نمیکنید، اجسام را ستایش میکنید، منذهنی پیدا میشود، عنایت به شما نمیرسد، جذب هم نمیشوید.
پس یک مثلث دیگر هم هست [شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)] که مثلث تغییر است و تبدیل است، مهم است که شما متعهد به مرکز عدم بشوید [شکل۴ (مثلث تغییر با مرکزعدم)] و اگر مرکزتان جسم شد [شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)] بلافاصله عدم کنید. یعنی همین بیتها را که میخوانیم میگوییم «با تو حیات و زندگی»، یعنی مرکز عدم [شکل۴ (مثلث تغییر با مرکزعدم)] . بی تو فنا و مردگی، یعنی مرکز ما جسم [شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)] .
9️⃣9️⃣4️⃣ ۳۳ 9️⃣9️⃣4️⃣
پس متوجه شدیم که انسان میآید منذهنی میسازد و منذهنی پیشرفت میکند و تبدیل به افسانهٔ منذهنی میشود که به موجب آن انسان زندگی را که خداوند در این لحظه به او میدهد تبدیل به مانع میکند، مسئله میکند یا دشمن میکند، تبدیل به درد میکند و این کار درستی نیست.
و این کارخانهٔ مسئلهسازی، مانعسازی، دشمنسازی، دردسازی، کارافزایی انسان را فنا میکند، از بین میبرد، پژمرده میکند و میکُشد و یک چنین باشندهای که در افسانهٔ منذهنی زندگی میکند نمیتواند نور زندگی را ببیند. درحالیکه خداوند یا زندگی دائماً رحمت اندر رحمت است و میخواهد به ما کمک کند و این شکل [شکل۹ (افسانه منذهنی)] نمیگذارد که انسان از خداوند کمک بگیرد.
و جزئیات این افسانهٔ منذهنی به این ترتیب هست که پندار کمال میسازد، هر کسی بهصورت افسانهٔ منذهنی فکر میکند کامل است، بنابراین از کسی چیزی قبول نمیکند، همان خاصیتهای منذهنی را که امروز برشمردیم دارد. مثلاً میخواهد، میرنجد، هیجاناتی مثل خشم، مثل ترس، مثل حسادت، تنگنظری، دخالت در کار دیگران، کنترل بر کارش چیره است.
و این افسانهٔ منذهنی همان «خَرّوب» است، ما را قطع کرده از زندگی، خودش را مُحِق میداند و نمیتواند تحمل کند که حق با او نباشد. دائماً حق با اوست. پس بنابراین پندار کمال دارد و ما میدانیم:
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴)
ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
گفتیم یک مثلثی [شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)] تشکیل میشود که قاعدهاش پندار کمال است، یک ضلعش ناموس است، یک ضلعش درد است. پندار کمال یعنی هر منذهنی در حالت پیشرفته فکر میکند که کامل است، این از ذات منذهنی برمیخیزد و بنابراین هی میگوید میدانم، میدانم. آن چیزهایی که تو میگویی من میدانم. بله، خیلی هم به این برنامه ممکن است گوش بدهند میگویند که میدانم، همۀ اینها را من میدانم، بله.
و همینطور ما میدانیم:
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰)
حَدید: آهن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این ناموس ما که حیثیت بدلی منذهنی است، معنیاش این است که نه تنها ما نسبتبه [شکل۹ (افسانه منذهنی)] این افسانهٔ منذهنی بهاصطلاح عشق داریم و مهر داریم، تعصب هم داریم، یعنی میخواهیم حفظش کنیم، بههیچوجه نمیخواهیم به مسئلهسازی ما، مانعسازی ما و دشمنسازی ما لطمه بخورد. ما میگوییم زندگی اینطوری است و پندار کمال داریم. ناموسش یعنی اگر کسی به او ایراد بگیرد به او برمیخورد [شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)] .
کسی به شما ایراد بگیرد به شما برمیخورد؟ اگر حضور باشید نه. اگر از جنس منذهنی باشید، به ناموستان برمیخورد و اینقدر سنگین میکند ما را، چرا میگوید صد من حدید؟ برای اینکه تکان دادنش خیلی سخت است. این قابل تغییر نیست تقریباً، مگر شخص خودش روی خودش تمرکز کند و شروع کند به تکان دادن خودش. مثلاً نمیتواند برود یک کلاس بنشیند. میگوییم آقا مولانا گوش بده. آقا مولانا اصلاً کسی نیست که ما به او گوش بدهیم، در مقابل من، من به او گوش بدهم؟ چه چیزی یاد میگیرم؟ من لازم نیست چیزی یاد بگیرم.
پس حق ناموس یا آبروی مصنوعیِ منذهنی را صد من آهن کرده. شما این ناموس را در خودتان باید ببینید و این یک بند ناپدیدی است که دست و پای خیلیها را بسته و همینطور در ته این جوی ما، زیر این قیافۀ بهاصطلاح حق به جانب ما و آرام ما مقدار زیادی درد خوابیده.
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ
گرچه جو صافی نماید مر تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹)
فَتیٰ: جوان، جوانمرد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما این سه مطلب را در خودتان تحقیق کنید که ببینید درد دارید؟ ناموس دارید؟ پندار کمال دارید؟ اگر دارید، دراینصورت باید یک چارهای برای خودتان بکنید. به احتمال زیاد دارید. یعنی این سهتا معیار میتواند به شما بهاصطلاح آشکار کند که منذهنی دارید و چقدر پیشرفته است واینها، ببینید چقدر چیزها به شما میخورد، چقدر فکر میکنید میدانید و به کسی احتیاج ندارید و چقدر درد دارید، اینها را میتوانید بسنجید. اگر یکی از اینها باشد، دوتای دیگر هم هست.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۳۱ 9️⃣9️⃣4️⃣
برنامه شماره ۹۹۴ گنج حضور
فایل تصویری - بخش سوم
همینطور که میبینید روی صفحه [شکل۵ (مثلث همانش)] این مثلثِ همانش است. این نشان میدهد که البته دو بیت اول غزل را هم بخوانم، یادآوری بشود.
با تو حیات و زندگی، بی تو فنا و مُردَنا
زآنکه تو آفتابی و، بی تو بُوَد فِسُردَنا
خلق بر این بِساطها، بر کفِ تو چو مُهرهای
هم ز تو ماه گَشتَنا، هم ز تو مُهره بُردَنا
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۹)
مُهره بُردن: کنایه از برنده شدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این [شکل۵ (مثلث همانش)] مثلث همانش نشان میدهد که ما وقتی وارد این جهان میشویم، همینطور که گفتم با این نقطهچینها که نقشهای ذهنی هستند، صورتهای ذهنی هستند، یا فرمهای ذهنی هستند و ما خودمان از چیزهای بیرونی تجسم کردهایم، همانیده میشویم.
وقتی همانیده میشویم یعنی به آن حس هویت تزریق میکنیم، حس وجود تزریق میکنیم، آن میآید میشود یک مرکز، در مرکز ما میآید. با هر چیزی که همانیده بشویم برای ما مهم باشد، میآید مرکزمان و عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت را از او میگیریم و تعداد اینها زیاد میشود این نقطهچینها که با آنها همانیده هستیم، حس هویت را ما تزریق کردهایم. بالاخره ما از این فکرهای همانیده عبور میکنیم، فکرهای همانیده میکنیم مثل فیلم یک منذهنی میسازیم، یک تصویر ذهنی میسازیم که فکر میکنیم آن هستیم.
پس میبینیم براساس همانش، این تصویر ذهنی بهوجود میآید. این تصویر ذهنی پویا است، هِی کوچک و بزرگ میشود مثلاً از ما تعریف میکنند این تصویر ذهنی بزرگ میشود، از ما انتقاد میکنند کوچک میشود، کوچکتر میشود و برای خودش هشیاری دارد، این هشیاریِ جدید، هشیاری جسمی است.
و مولانا میگوید با این اگر زندگی کنی، فنا و مردگی است. این مرده هست، یک تصویر ذهنی است. شما زندگی را از دست دادید، افتادید به این حالت [شکل۵ (مثلث همانش)] و قبلاً قبل از اینکه بیفتی به این حالت از جنس زندگی بودی، «اَلَست» بودی و زندگی داشتی و آفتاب زندگی الآن دیگر نمیتابد «زآنکه تو» یعنی خداوند الآن نورش قطع شد در منذهنی ما، دیگر نمیتابد و من دارم افسرده میشوم.
دوتا خاصیت دارد، یکی اینکه قضاوت میکند. قضاوت یعنی اینکه اتفاق این لحظه همانیدگیها را زیاد میکند یا کم میکند، اگر زیاد میکند، خوب است، کم میکند بد است. مقاومت یعنی آن چیزی که ذهنم نشان میدهد مهم است و برای همین میآید به مرکزم و به این ترتیب ما یک تصویر ذهنی مجازی، مجازی یعنی از فکر ساختهشده. عینی یعنی از جنس زندگی، از جنس زندگی ساخته نمیشود. مجازی یعنی ساخته شده، این حادث است، آن یکی عین است. عین یعنی خود زندگی است.
پس میبینیم که انسانی که منذهنی میسازد، مقاومت دارد، یعنی با وضعیتی که ذهنش میسازد سروکار دارد، میخواهد ببیند که این به او زندگی میدهد، خوشبختی میدهد و اینها همه غلط است.
✅🔎
متن نهایی گنج حضور, [03/11/1402 03:49 ب.ظ]
فایل ۱۲ – صفحه سه – برنامهٔ ۹۹۴
***
پس جسم مجازی است، در زمان مجازی کار میکند. زمان مجازی همین زمانی است که ما با آن سروکار داریم، امتداد دارد در ذهن ما، مثلاً گذشتۀ ما که الآن میبینیم یک گذشتهای داریم از یک جایی شروع شده و دارد میرود یک جایی، شاید ما بمیریم در آن موقع. این زمان، زمان مجازی است و منذهنی ما با این زمان کار میکند.
یک عین داریم که اصل ماست، که در این لحظه زنده هست، که ما او هستیم. جنس اَلَست ما در این لحظه زنده هست. ولی این لحظه را و بینهایت را از دست داده، افتاده به یک همچون چیزی که در صفحه میبینید [شکل۵ (مثلث همانش)]، به یک جسم مجازی که با زمان مجازی کار میکند. حواسش به این است که همانیدگیهایش زیاد میشود یا کم میشود و میترسد که همانیدگیهایش کم بشود و زندگیاش کم بشود. این توهمِ عظیم است. توجه میکنید؟ شما باید این را بشناسید. این بی تو فنا و مردگی است، آفتاب نمیتابد. ما یواشیواش افسرده میشویم، این بساطِ ما است، بساط شطرنج ما است، یک عقلی دارد مشغول سببسازی است و مُهرهها را ما تکان میدهیم به نفع خودمان که همانیدگیها را زیاد کنیم و متوجه نیستیم که در این جسم مجازی ما محاصره شدیم با یک تدبیر بزرگی که تدبیر خداوند است، در کف او مثل مُهره هستیم.
و ما حالا که به این صورت درآمدیم، داریم افسرده میشویم، قرار بود ماه بشویم، قرار بود اینجا به بینهایت و ابدیت او زنده بشویم و بیاییم در این لحظه ساکن بشویم. الآن ما میفهمیم که با عقل این نمیتوانیم کاری بکنیم، نه زندگی مادیمان را حل کنیم، درست کنیم، نه زندگی معنویمان را.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۲۹ 9️⃣9️⃣4️⃣
شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)
Читать полностью…شکل۹ (افسانه منذهنی)
Читать полностью…شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)
Читать полностью…برای انتخاب برنامه روی لینکهای آبی زیر کلیک کنید.
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۸
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۷
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۶
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۵
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۴
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۳
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۲
🔹برنامه شمارهٔ ۹۷۱
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔸برنامههای شماره ۹۶۱ الی ۹۷۰
🔸برنامههای شماره ۹۵۱ الی ۹۶۰
🔸برنامههای شماره ۹۴۱ الی ۹۵۰
🔸برنامههای شماره ۹۳۱ الی ۹۴۰
🔸برنامههای شماره ۹۲۱ الی ۹۳۰
🔸برنامههای شماره ۹۱۱ الی ۹۲۰
🔸برنامههای شماره ۹۰۱ الی ۹۱۰
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برنامههای شماره ۸۰۱ الی ۹۰۰
برنامههای شماره ۷۰۲ الی ۸۰۰
برنامههای شماره ۶۰۰ الی ۷۰۱
برنامههای شماره ۵۰۰ الی ۶۰۰
برنامههای شماره ۱۰۰ الی ۵۰۰
🔹🔹🔹
فایل WORD متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۱-۹۷۸ (روزهای جمعه)
Читать полностью…فایل WORD متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۹۷۸ (روزهای چهارشنبه)
Читать полностью…فایل WORD متن کامل برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۸
Читать полностью…که ز سایهٔ یوسفِ صاحبْقِران
شد زلیخایِ عجوز از سَر جوان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۸)
داستان یوسف اگر خوانده باشید میدانید، زلیخا دیگر پیر شده بود. بالاخره زلیخا رفت به شوهرش اِقرار کرد این تقصیر من بوده او هم طلاقش داد و دیگر یک چند نفر هم خواستگار داشت زن آنها هم نشد و پیر شد و کور شد. خلاصه یک روز یوسف میگذشت و زلیخا را دید و زلیخا چون آن عقلِ قبلی را از دست داده بود، در غزل داشتیم یادتان هست؟
گفت اگر عنایتهای ابراهیم باشد، «سر بُریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را؟» زلیخا هم به آنجا رسیده بود که دیگر آن عقل قبلی آن حالتهای قبلی را که یوسف را میخواست تصرف کند نداشته باشد. بنابراین یوسف دعا کرد چشمهایش باز شد دوباره جوان شد. حالا آنها به هم رسیدند مثل اینکه.
حالا، منظور این است که اگر سینه را آیینه بکنیم، این منذهنی که کور شده کر شده و با آن فنهای خودش به جایی نرسیده، به این نتیجه برسد که این منذهنی کاری نمیتواند بکند، که یکی از شرطها هم بود در غزل گفتیم که بسیار مهم بود، پس زلیخا هم، هم بندگی میکرد، هم مشتاق بود مشتاق یوسف بود، هم ناامید بود. ناامید از لحاظِ منذهنی، میدانست که دیگر با منذهنی روی یوسف نمیتواند اثر بگذارد، درنتیجه به زندگی زنده شد. به هم رسیدن، معادل این است که ما و خدا به هم رسیدیم، این جدایی از بین رفت. از لطف خداوند ما که زلیخای پیر هستیم دوباره جوان میشویم، یعنی به او زنده میشویم. همین این طلوع شمس تبریزی از مرکز ماست. همینها را میگوید:
میشود مُبْدَل به خورشید تَموز
آن مِزاجِ بارِدِ بَرْدُالْعَجوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۹)
میشود مُبْدَل به سوز مریمی
شاخِ لبْخشکی به نخلی خُرّمی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۹۰)
ای عَجوزه چند کوشی با قضا؟
نقد جو اکنون، رها کن ماٰ مَضیٰ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۹۱)
مُبْدَل: تبدیل شده، عوض شده
تَموز: ماه اوّل تابستان، گرمای سخت
بَرْدُالْعَجوز: سرمای پیرزن، هفت روز آخر زمستان، سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند.
مامَضی: آنچه گذشت، گذشته
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس:
مُبْدَل یعنی تبدیل شده.
تَموز: ماه اوّل تابستان، گرمای سخت.
بَرْدُالْعَجوز: سرمای پیرزن، هفت روز آخر زمستان، سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند.
ماٰ مَضیٰ: آنچه گذشت.
پس میگوید وقتی خورشید گرم تابستان میآید، دیگر خاصیتِ سردِ زمستانیِ ما از بین میرود. این خاصیت دردسازیِ ما، سردمزاجیِ ما که میل میکنیم به تخریب، مسئلهسازی، دشمنسازی، مانعسازی و دردسازی، مزاجِ منذهنی است. میگوید این تبدیل میشود، ما باید امیدوار باشیم. به شرطی که فضا را باز کنیم، پای زندگی کشیده بشود به مرکز ما، پای خداوند کشیده میشود.
«میشود مُبْدَل به سوز مریمی»، بهخاطر آرزومندیِ مریم، یک درخت خشک به درخت خرما تبدیل میشود. درخت خشک نماد منذهنی، درخت خرما نماد زندگی است، که ما به آن زنده میشویم.
بعد میگوید ای عجوزه، ای انسان، ای منذهنی، با قضا با خِرد کُل با این منذهنیات، چرا میکوشی؟ چرا جنگ میکنی؟ چرا بیادب میشوی؟ چرا عقل خودت را میگیری عقل خداوند را رها میکنی؟ چرا فضاگشایی نمیکنی؟ چرا عقل منذهنی را قربانی نمیکنی؟ چرا توکل نداری؟
چون عنایتهایِ ابراهیم باشد دستگیر
سر بُریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۱)
چرا سر منذهنیمان را عقل منذهنیمان را از خودمان جدا نمیکنیم به آن بیشتر اطمینان داریم تا عقل خداوند؟ «نقد جو اکنون»، فضا را باز کن این لحظه از زندگی خِرد بگیر. رها کن این منذهنی را که براساس گذشته تشکیل شده. عقل داستان زندگیات را رها کن. عقل دردهایت را رها کن. این قصهٔ زندگیات را بینداز دور. این یک چیز ذهنی است که میخواهد ادامه داشته باشد. «نقد جو اکنون»، بیا به این لحظه فضا را باز کن و ببین که قضا و کُنفَکان درحالیکه مرکزت عدم است چه میگوید؟
چقدر شما ذهنتان را میگوید میآورید به مرکزتان و مرکزتان را عدم نمیکنید؟ بنابراین با قضا و کُنفَکان دعوا دارید! چرا بیادبی میکنی؟ «بیادب را سرنگونی داد رب».
هر کسی سر خودش را میگیرد و سر زندگی را میگذارد، سر خودش از کجا آمده؟ امتداد عقل گذشتهاش، که از جنس ذهن است.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۴ 9️⃣7️⃣8️⃣
صد بلیسی تو، خَمیس اندر خَمیس
ترکِ من گوی، ای عَجوزۀ دَرْدَبیس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۰)
خَمیس: لشکر و قشون، لشکر و سپاه
دَرْدَبیس: گَنده پیر، سختی و بلا، مهره افسون
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
چند دزدی عَشر از علمِ کتاب
تا شود رویت مُلَوَّن همچو سیب؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۱)
باید بالایی را بخوانیم «کِتیب».
چند دزدی عَشر از علمِ کتاب
تا شود رویت مُلَوَّن همچو سیب؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۱)
چند دزدی حرفِ مردانِ خدا
تا فروشی و ستانی مَرْحَبا؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۲)
مُلَوَّن: رنگارنگ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خَمیس یعنی لشکر و قشون.
دَرْدَبیس یعنی گَندهپیر.
مُلَوَّن: رنگارنگ.
پس شیطان میگوید تو بهاندازۀ صدتا شیطان هستی. پس این نشان میدهد که ما در منذهنیِ پیشرفته بسیار مخرب هستیم، چراکه ابلیس نمیخواهد ما از بین برویم. انسان از بین برود، دیگر ابلیس بیکار میشود، ولی ما انسانها میخواهیم اصلاً نوع انسان را از زمین برداریم. برای چه اینهمه وسایل مرگ درست کردیم؟
صد ابلیس هستی لشکر اندر لشکر، یعنی چه؟ یعنی انسانها در این عجوزگی، در این منذهنی دستهدسته هستند. همهشان به تخریب مشغول هستند. متأسفانه همۀ ما دنبال نابودی خودمان و دیگران هستیم.
ابلیس میگوید من کِی این کار را میکنم؟ «ترکِ من گوی» ای عجوزۀ گَندهپیر. حالا، ای کسی که پُر از بلا و سختی و سختیزا هستی، ای کارافزا، ای مسئلهدرستکن، ای جنگدرستکن.
پس چقدر میگوید معانی را میدزدی از کتابها و صورت ظاهرت را، یعنی صورت منذهنیات را، رنگارنگ میکنی؟ چقدر حرف مردان خدا را بهصورت مفهوم میدزدی، از خودت آویزان میکنی تا بفروشی و به تو آفرین بگویند؟
خب این مطالب به ما هم وارد است که متأسفانه اگر بخواهیم ما خودمان را مطرح کنیم، بفروشیم، بگوییم دانشمند هستیم، استاد هستیم، بلد هستیم، تا منذهنی چیزی در این وسط گیرش بیاید، ما هم مشمول همین چیزها هستیم. ما هم درواقع علم را از مردان خدا میدزدیم و میفروشیم تا آفرین دریافت کنیم. امیدوارم ما این کار را نکنیم.
رنگِ بربسته تو را گُلگون نکرد
شاخِ بربسته فَنِ عُرجون نکرد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۳)
عاقبت چون چادرِ مرگت رسد
از رُخَت این عَشرها اندر فتد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۴)
چونکه آید خیزخیزانِ رَحیل
گم شود زآن پس فنونِ قال و قیل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۵)
عُرجون: در اینجا مطلقاً به معنی شاخه طبیعی درخت است.
رَحیل: کوچیدن، در اینجا کنایه از مرگ است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«عُرجون» در اینجا میگوید مطلقاً بهمعنی شاخۀ طبیعی درخت است. میگوید این گل مصنوعی شبیه شاخۀ طبیعی نیست. زندگی زنده به زندگی، انسان زنده به زندگی، عیناً که در این لحظه زندگی میکند با منذهنی که یک چیز مصنوعی است هیچوقت مساوی نیست.
ولی توجه کنید که ما منذهنی درست میکنیم و منذهنی را میخواهیم بَزَک کنیم، به منهای ذهنی بفروشیم، منهای ذهنی را ترغیب کنیم به منذهنی بودن و «رَحیل» هم یعنی کوچیدن، کنایه از مرگ است. «رنگِ بربسته» یعنی رنگ مصنوعی، این چیزهایی که به صورتت میزنی. توجه کنید که ما از جنس خدا هستیم، از جنس «اَلَست» هستیم، بهخودیخود ما زیبا هستیم وقتی خودمان میشویم.
وقتی میآییم منذهنی درست میکنیم، منذهنی را بَزَک میکنیم و فکر میکنیم ما این منذهنی هستیم و این منذهنی را میفروشیم، حواسمان میرود به همانیدگیها که کدام همانیدگی را به خودمان اضافه کنیم تا خوشگلتر بشویم تا مردم ما را بخرند، اصلاً این سبک زندگی غلط است.
رنگ بربسته یعنی رنگ اضافه شده. «شاخِ بربسته» شاخی که مصنوعی است، گل مصنوعی است، فن شاخ درخت زنده را نمیکند. هیچ شاخ مصنوعی، گل مصنوعی هیچوقت شبیه گل طبیعی نیست و نمیتواند باشد، زنده باید باشیم ما.
مردگی را هر چقدر دستکاری کنیم و بَزَک کنیم زندگی نمیشود. پس با رنگ بربسته ما زیبا نمیشویم، رنگ بربسته یعنی رنگهای همانیدهشده. با همانیدگیها ما زیبا نمیشویم، مصنوعی میشویم. عاقبت وقتی که مرگ میرسد، همۀ این همانیدگیها از ما میافتند، چون قرار بود به او زنده بشویم، پس به منظورمان نرسیدیم.
شما فرض کنید که از اول ورودمان به این جهان دنبال چیزهای سطحی بودیم، به خودمان اضافه کنیم و خودمان را برحسب اینها توصیف کنیم، بگوییم من این هستم، که میگفت:
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۲ 9️⃣7️⃣8️⃣
چون عروسی خواست رفتن آن خریف
مویِ ابرو پاک کرد آن مستخیف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۸)
پیشِ رو آیینه بگْرفت آن عجوز
تا بیآراید رخ و رخسار و پوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۹)
چند گُلْگُونه بمالید از بَطَر
سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۰)
خریف: پاییز، در اینجا استعارهای است از دورهٔ خزان عمر و مرحلهٔ پیری
مستخیف: بیمناک
بَطَر: غرور داشتن، ناسپاسی کردن، سرمستی و شادی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مستخیف در اینجا بیمناک معنی شده، معنی دیگرش هم همین است که گفتم، علاقهمند به شهوت جنسی، که آن بیشتر میخورد به اینجا. و:
عَشرهایِ مُصْحَف از جا میبُرید
میبچفسانید بر رُو آن پلید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۱)
تا که سفرۀ رویِ او پنهان شود
تا نگینِ حلقۀ خوبان شود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۲)
عَشْرها بر رویْ هرجا مینهاد
چونکه بر میبَست چادر، میفتاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۳)
عَشْر: علامتی زرّین در پایان هر ده آیه، تذهیبهای قرآنی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عَشر میدانید تذهیبهای قرآنی است. در پایانِ شاید هر ده آیه بگوییم، تذهیبهای قرآنی بهصورت دایره که معمولاً با طلا نوشته شده وجود دارد، منظور معانی قرآنی است که ما بهطور سطحی به خودمان میچسبانیم و جزو منذهنیمان میکنیم تا مورد قبول مردم واقع بشویم، درواقع به آنها عمل نمیکنیم، اصلاً متوجه نیستیم، فقط برای گول زدن مردم است، که البته ریا میکنیم، میگوید خودمان را هم گول میزنیم.
خلاصه تذهیبهای مصحف، یعنی قرآن را از قرآن میبُرید، پس برایش قرآن مهم نبود، و اینها را میگوید با تُف میچسبانید به صورتش و میخواست خوشگل بشود.
این نماد همین گفتوگوی سطحی از مفاهیم مهم قرآنی است یا معنوی است، تا این معانی آن معایبِ منذهنی را که دروغ و دَغل و شهوتِ چیزها است، پنهان بشوند.
تا که سفرۀ رویِ او پنهان شود
تا نگینِ حلقۀ خوبان شود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۲)
پس یک منذهنیِ حالا جوان یا سالخورده، دوست دارد که چیزهای مهم معنوی را که به آنها هیچ احترامی ندارد، عمل نمیکند، از جنس آن نیست، چون آنها برای تبدیل ما است، این شخص مورد نظر که معادل هر منذهنی است، برایش تبدیل مهم نیست، زندگی مهم نیست، بهقول خودش که الآن میگفت مَعاد مهم نیست، زنده شدن به زندگی مهم نیست و فقط متأسفانه شهوتِ آن چیزی را که در مرکزش دارد، دارد.
از اول هم که گفته این حرص همانیدگیها نصیب هیچ کافری نشود، چون این بدچیزی است. پس میخواست این قیافۀ وحشتناکش بهوسیلۀ این معانیِ معنوی که بهصورت ذهن درآمده، پوشیده بشود، این کار بسیار متداول است.
مثلاً قیافۀ ما نشان میدهد که ما میترسیم، ما پُر از دردیم، ما حسودیم و ما همانیدگی با قدرت، همانیدگی با پول، همانیدگی با جنس مخالف، با سکس، همانیدگی با غذا، همانیدگی با هر چیزی که ذهن نشان میدهد و مهم است داریم، ولی نمیخواهیم مردم ببینند، درنتیجه اینها را میخواهیم زیر معانی معنوی پنهان کنیم.
برای همین میگوید که اینها را میچسبانید، میچسباند به صورتش تذیبهای قرآنی را، وگرنه کسی که به قرآن احترام میگذارد نمیبُرد که اینها را! و میبُرید، پس برایش دیگر مطلب مهم نیست، آن مهم بود، «آن» همان «شهوت جنسی» که در مرکزش بود.
و این شهوت جنسی واقعاً یک نماد است، نه اینکه میخواهیم راجعبه زن و پیرزن و اینها صحبت کنیم یا زن شهوت جنسی دارد، اصلاً این چیزها نیست، فقط نماد است.
ایشان یک چیز عجیب و غریبی را مثال میزند تا ما بفهمیم. خودش هم گفته این مثالها فقط برای این است که شنونده توجه نمیکند و الآن هم این وضعیت باقی است که شنونده بهعلت حالا بگوییم پندار کمال، در این صحبتها «بینیاز بودن»، خواندهایم بیتهایش را، گفت جمالت که شایستۀ نیاز باشد کو؟ شایستۀ ناز باشد! «نیاز» ندارید، اینها را خواندیم الآن.
«عَشْرها بر رویْ هرجا مینهاد»، پس این تذهیبهای قرآنی را میچسباند به صورتش، بعد این چادر را که میبست برود، اینها میافتادند. چادر را میبست، همینکه میخواست پنهان کند آن چین و چروکها را، یا نقصها را، یا همانیدگیها را، که کاملاً روشن است، که من آدم مؤمنی هستم، خداشناسی هستم، آدم معنوی هستم، بهخاطر اینکه مثلاً قرآن میخوانم، یا مثلاً مولانا میخوانم، یا هرچه، میخواست پنهان کند، اینها پنهان نمیشد، میافتادند، حتی قبل از رفتن به عروسی میافتادند.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۰ 9️⃣7️⃣8️⃣
پس این نصف بیت به من میگوید که من دائماً باید متعهد به مرکز عدم باشم، اگر مرکزم جسم شد باید بلافاصله فضا را باز کنم، مرکزم عدم بشود و این کار را باید تکرار کنم، تکرار کنم و شاید سه چهار ماه یا یک سال، دو سال ادامه بدهم تا تبدیل من صورت بگیرد.
رسیدیم دوباره به غزل:
با تو حیات و زندگی، بیتو فنا و مُردَنا
زان که تو آفتابی و، بیتو بُوَد فِسُردَنا
خلق بر این بِساطها، بر کفِ تو چو مُهرهای
هم ز تو ماه گَشتَنا، هم ز تو مُهره بُردَنا
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۹)
این دو بیت الآن خیلی برای ما دیگر روشن شد با اینهمه ابیاتی که خواندیم. یعنی ای خداوند، ای زندگی اگر وصل به تو باشم، هم زنده هستم، هم زندگی میکنم. اگر قطع بشوم در منذهنی، از تو فانی میشوم، هیچ میشوم، از بین میروم، میمیرم. برای اینکه تو آفتاب من هستی، همینطور که آفتاب این جهان را گرم میکند، اگر نباشد این جهان یخ میبندد، اگر تو نتابی به من، با فضای گشودهشده اگر وصل به تو نباشم، من افسرده میشوم و پژمرده میشوم و یخ میزنم.
و بعد میگوید حال مردم اینطوری است، مردم سر بساط شطرنجشان نشستهاند هر کسی، ولی نمیدانند در کف او مانند یک مهره هستند، او دارد تکان میدهد و اگر تدبیر خودشان را زیر پای زندگی بیندازند، همینطور که در بیتها خواندیم، از او میتوانند ماه بشوند.
همین مثلث آخر هم نشان میداد که اگر شما مرکز را عدم کنید، هم جذب میکند شما را میبرد و یواشیواش همانیدگیها را به شما میشناساند، شما با این انرژی و با این دید میدانید که در همانیدگی زندگی نیست، در جهان زندگی نیست، بند ناف را بریدید، پس میگذارید او شما را ماه کند، ماه کند از جنس خودش بکند، به بینهایت خودش تبدیل کند. میگوید او ما را گرامی داشتهاست.
تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سَرَت
طُوقِ اَعْطَیناکَ آویزِ برت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴)
طُوق: گردنبند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی او ما را گرامی داشته، میخواهد به بینهایت و ابدیت خودش در ما زنده بشود، یعنی میخواهد ما را بیاورد به این لحظهٔ ابدی در آنجا ساکن کند، به گذشته و آینده نرویم و در این لحظه بینهایت بشویم، این میشود زنده شدن به بینهایت خدا، ماه میشویم. نه، اگر این مقصود را نفهمیم، فقط مهره میبریم، هِی زیاد میکنیم، همانیدگیها را زیاد میکنیم برحسب آنها میبینیم و سببسازی میکنیم، روزبهروز افسرده میشویم، پژمرده میشویم، بعد هم تعجب میکنیم من همهچیز دارم، چرا زندگیام درست نمیشود؟
آقا این بچهٔ من، همسر من از من چه میخواهد؟ همهچیز تهیه کردم که! شما فکر میکنید واقعاً همهاش مهره است؟ آدم تعجب میکند میگوید بابا مردم که هرچه میخواستند به آنها دادم، دیگر چه میخواهند از جان من؟ مردم مهره نمیخواهند که، مردم عشق میخواهند، مردم شناسایی میخواهند، یعنی هر کسی که ما را میبیند، به زبان بیزبانی به ما میگوید که من را بهعنوان زندگی، امتداد خدا، اَلَست شناسایی کن. بچهٔ ما هم همینطور، بچهٔ دوسالهٔ ما، سهسالهٔ ما میگوید من را بهعنوان زندگی شناسایی کن، من اینقدر به شیر احتیاج ندارم، به خانه احتیاج ندارم، به لباس احتیاج ندارم که به این شناسایی احتیاج دارم. ما میگوییم نه، شما مجسمه هستید، شما یک منذهنی هستید. در ذهن یک تصویر ذهنی بسازید آن را بپرستید، مهره ببرید. این دو بیت را فهمیدیم؟
9️⃣9️⃣4️⃣ ۳۴ 9️⃣9️⃣4️⃣
و اما یک بیتی داریم که
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط
که بگویید از طریقِ انبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)
بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این [شکل ۱۷ (مثلث فضاگشایی)] نشان میدهد که ما میتوانیم فضاگشایی کنیم، یک مثلث دیگری تعریف میکنیم که مرکزش عدم است، قاعدهاش فضاگشایی است. یک ضلعش «نمیدانم» است، یک ضلعش «قضا و کُنفَکان» است. «قضا و کُنفَکان» تصمیمگیری و قضاوت و بگو و بشودِ زندگی هست.
نمیدانم این است که در این لحظه شما میگویید این چیزهایی که با سببسازی من میدانم در ذهن، این اهمیتی ندارد، بنابراین نمیتواند به مرکز ما بیاید. پس:
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰)
یعنی این لحظه بگو من نمیدانم تا این لحظه خداوند به تو دانش بدهد مانند فرشتگان. پس بنابراین اول فضاگشایی میکنید، مرکز عدم میشود، بعد نمیدانم هست.
«مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست» تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.»
این لحظه او میتواند به تو دانش بدهد. و همینطور این آیه هم که همیشه میخوانیم:
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: «منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲)
شما میتوانید این آیه را شاید بخوانید یا مفهوم آن را بگویید که این دانشی که از سببسازی ذهنِ من ناشی میشود و من آن را میپرستم، این دانش نیست.
پس این همانیدگیهای من که مرتب میآید مرکزم و سببِ سببسازی میشود در ذهنم و خودم را بیان میکنم، این دانش نیست. دانش آن است که این لحظه با فضاگشایی خداوند به من میدهد، اگر آن را ندهد، من دانش ندارم. اگر آن را ندهد، بهتر است من خاموش باشم.
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴)
نَفَخْتُ: دمیدم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس این لحظه او میدمد در ما، خداوند میدمد و تغییر ما [شکل ۱۷ (مثلث فضاگشایی)] بهوسیلهٔ قضا، یعنی تدبیر خداوند و حالت شفابخشی و ممکن کردن او صورت میگیرد. این سهتا هم خیلی مهماند. فضاگشایی، میدانمِ منذهنی میرود کنار و تدبیر و تشخیص زندگی با «بشو و میشود» میآید توی کار.
اما در مقابل مثلث همانش، ما یک مثلث واهمانش داریم [شکل۶ (مثلث واهمانش)] ، این مثلث برمیگردد به آنکه میگوید گفت آدم که ما به خودمان ستم کردیم.
گفت آدم که ظَلَمْنٰا نَفْسَنٰا
او ز فعلِ حق نَبُد غافل چو ما
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹)
پس وقتی ما میفهمیم که تمام بلاها را ما خودمان سر خودمان آوردیم با دیدن برحسب همانیدگیها و گذاشتن خرد زندگی به کنار، که از طریق فضاگشایی میآید. اگر توجه کنید شما اگر الآن درد دارید، پژمرده هستید، افسرده هستید، هیچ موقع فضاگشایی نکردید، همیشه برحسب همانیدگیها سببسازی کردید. این شما را خشک کرده، افسرده کرده، برای اینکه از خداوند نور نگرفتید، زندگی نگرفتید.
تمام حواستان این بوده که مثلاً همسرم به من چه میخرد؟ چرا من را خوشبخت نمیتواند بکند؟ چرا اصلاً آمدم اینطوری زندگی میکنم؟ این چه زندگی است؟ همهاش قضاوت، قضاوت، قضاوت و قضاوتهای بد برای اینکه آن چیزهایی را که باید به شما زندگی بدهند فعلاً در دسترستان نیست و این دید اشتباه بوده، پس الآن شما متوجه میشوید که این دیدها اشتباه بوده، شما خودتان به خودتان ستم کردید که مرکزتان را عدم نکردید.
پس عذرخواهی میکنید از خداوند و با فضاگشایی برمیگردید به این لحظه، برگشت به این لحظه با عدم کردن مرکز یکی است، یعنی این شکل [شکل۶ (مثلث واهمانش)] . واهمانش یعنی عذرخواهی و برگشت به این لحظه. شما دیگر الآن با این دو بیت دارید میگویید «با تو حیات و زندگی». این قسمت «با تو حیات و زندگی»، الآن با تو هستم با مرکز عدم و زندگی من شروع شد و زنده هستم و مردن و حالت فنای من هم تمام شد. الآن آفتاب میتابد و آن افسردگی دارد یواشیواش از بین میرود. همانطور که میبینید یک ضلع این مثلث صبر است. صبر معنیاش این است که شما به زمانِ «قضا و کُنفَکان» تن میدهید.
«قضا و کُنفَکان» یعنی اینکه او میگوید بشو و میشود، این با شتابزدگی شما فرق دارد. خداوند با سببسازی شما کار نمیکند، بگویید که حالا اینطوری میشود، اینطوری تندی من پژمردگیام از بین میرود، اینطوری نیست.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۳۲ 9️⃣9️⃣4️⃣
برنامه شماره ۹۹۴ گنج حضور
فایل صوتی - بخش سوم
و حالا میگوییم که درست است که من این وضعیت را دارم، ولی فهمیدم که «هم ز تو ماه گَشتَنا»، هم از تو ماه میشوم، هم اگر اینطوری بمانم هِی مُهرهها را زیاد کنم، باز هم تو خواهی کرد. ولی من هم یک کاری میتوانم انجام بدهم، چون اینها را میدانم، من میتوانم فضاگشایی کنم و زندگی را بیاورم به مرکزم.
اما اگر این را ادامه بدهم، همانطور که میدانید [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، زندگی مفرغ میشود واقعاً. زندگی که این لحظه دمیده میشود به ما از بین میرود، برای اینکه من زندگی را تبدیل میکنم به مانع و مسئله و دشمن. یک خاصیت بدی دارد این، برای همین میگوییم خَرّوب است، دست به خودکشی میزند، همهاش به خودش ضرر میزند، برای اینکه زندگی را تبدیل میکند به موانع. موانع چیست؟ دلایلی که من در ذهنم دارم که نمیتوانم زندگی کنم. توجه میکنید؟
من مثلاً به خودم قبولاندم که تا زمانی که من در این شهر زندگی میکنم، زندگیام زندگی نخواهد شد. تا زمانی که با این همسر زندگی میکنم، زندگی من زندگی نخواهد شد. این یک مانع است که من درست کردم. مسئله هم که الی ماشاءالله، مسئله، هر چیزی را به مسئله تبدیل میکنم. کارافزایی خیلی زیاد، چیزی که با فضاگشایی بدون خشم و ترس فوراً میشود حل بشود، اوقاتتلخی میکنم شش ماه طول میکشد تا حلش کنم. دشمنبینی و دشمنسازی خاصیتهای این است. هر کسی را تقریباً دشمن میدانم من، دشمن میبینم یا دشمن میکنم، میگویم که شما زندگی من را خراب میکنید، من دشمنی میکنم، میروم یک چیزشان را میشکنم، یک آسیبی میزنم، آنها هم میآیند همینطور. ثابت میکنم که اینها دشمن من هستند. ترس هیجانِ اصلیِ یک همچو چیزی است.
پس میبینید که بدون او فنا و مردن حتمی است. فنا شدن، از بین رفتن، افسرده شدن با این روش زندگی کردن قطعی است.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۳۰ 9️⃣9️⃣4️⃣
💠💠💠پایان بخش دوم💠💠💠
شکل ۱۷ (مثلث فضاگشایی)
Читать полностью…شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)
Читать полностью…شکل۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)
Читать полностью…فایل PDF متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۱-۹۷۸ (روزهای جمعه)
Читать полностью…فایل PDF متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۹۷۸ (روزهای چهارشنبه)
Читать полностью…فایل PDF متن کامل برنامهٔ شمارهٔ ۹۷۸
Читать полностью…ای عَجوزه چند کوشی با قضا؟
نقد جو اکنون، رها کن ماٰ مَضیٰ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۹۱)
مامَضی: آنچه گذشت، گذشته
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«کوشی» یعنی جنگ کنی.
این هم همان آیهٔ مریم است:
«وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا.»
«نخل را بجنبان تا خرماى تازه چيده برايت فرو ريزد.»
🌴(قرآن کریم، سوره مریم(۱۹)، آیهٔ ۲۵)
یعنی منذهنیِ خشک، درصورتیکه اگر آرزومند باشیم، فضا را باز کنیم و این مطالبی که اینجا گفت رعایت کنیم، تبدیل به خرمایی میشود که میوه میدهد. میوه از کجا میآید؟ از آنور میآید.
منذهنیِ ما میوه نمیدهد، میوهاش درد است. فضا را باز میکنیم، همانیدگیها را میشناسیم، میاندازیم، میشویم یک آیینه. این آیینه و ترازو که در، اینها را میدانید البته، در مرکز ما بهوجود میآید این همان خود زندگی است. امروز میگفت این همان شمس تبریزی است که از مرکز شما میآید بالا. وقتی میآید بالا شما با عقل آن زندگی میکنید.
بله بود دیگر، میگفت که این عقل و سر شما میشود. خلاصه، عقل و دل و سر شما همین میشود.
چون رُخت را نیست در خوبی امید
خواه گُلگونه نِه و، خواهی مِداد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۹۲)
مِداد: مرکّب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این صورتِ منذهنی که به این صورت افتاده با فنون منذهنی قابل درمان نیست. قصهٔ بعدی همین است. قصهٔ بعدی، که البته امروز نمیرسیم بخوانیم بهتر است بگذاریم برای بعد، یک بیماری است که علاج ندارد. پس این نشان میدهد که منذهنی علاج ندارد. علاجش در درون است.
و شما توجه میکنید که بیماری منذهنی را ما با دواهای بیرون میخواهیم معالجه کنیم! علت اینکه این درسهای معنوی کم مشتری دارد، مردم هنوز ناامید نشدند به درمانهای منذهنی. و بعضیها هم ناامید شدهاند منتها ناامیدیشان آن ناامیدیای نیست که مولانا میگوید.
ناامید نشدهاند به اینکه این عقل منذهنیام و این راههای منذهنی به درد من نمیخورد و بگذارند کنار و مثل اسحاق میگوید بمیرند.
یعنی شما خلاصه باید متوجه بشوید که باید در درون فضا را باز کنید، «ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان»، و از درون کمک بگیرید و برای گشایش فضای درون باید از مولانا کمک بگیرید رو بیاورید به ایشان، و راستانه باید خم بشوید و امین باشید در این کار، صادق باشید، خوب توجه کنید، تا یک جایی بفهمید که واقعاً منذهنی مریض است زندگیِ شما را دارد خراب میکند و علاج این بیماری در بیرون نیست، در درون شماست.
پس بنابراین این فکرهای سببسازی را که میگویید این کار را بکنم شاید خوب بشوم آن کار را بکنم شاید زندگی ما بهتر بشود، چه زندگی فردیتان چه خانوادگیتان چه جامعه، خوب نخواهد شد مگر اینکه ما فضا را باز کنیم از درون زندگی به ما کمک کند. تکتکِ ما و بهطور جمعی باید به او زنده بشویم تا خرد کل ما را اداره کند. چارهٔ ما فقط این است.
«چون رُخت را نیست در خوبی امید» خب امیدِ خوبیِ منذهنی نیست. صورت ما با آویزان کردن چیزها یا اضافه کم کردن چیزها به منذهنیمان و نشان دادن به مردم درست نمیشود، ما فکر میکنیم درست میشود. میخواهد یک چیز گُلگونه بگذار، میخواهی مرکب سیاه بمال، میخواهی یک چیز قرمز رنگ بمال، هیچ فرقی نمیکند این خوب شدنی نیست. هیچ جوری نمیتوانی این منذهنی را زیبا کنی. این زشت است، کارش هم زشت است، کارش تخریب است، ولی ما عاشقش هستیم، چرا؟ اجزایش در مرکز ماست.
شما الآن آگاه میشوید که اجزای منذهنی که همانیدگیهای ماست و دراثر مقاومت از ذهنمان به مرکزمان میآید، و ما آنها را گذاشتیم مرکزمان شهوت اینها را داریم، این کار نمیکند.
پس شاید شهوت هر چیزی را که داریم و حرصش را داریم، باید یک بازبینی بکنیم که اصلاً ضرورت دارد این چیز در مرکز ما باشد؟
متوجه میشویم حالا که «مُفتیِّ ضرورت» هم ما هستیم، تشخیصدهندهٔ ضرورت هستیم، میبینیم نه آمدن چیزها به مرکزمان اصلاً ضرورت ندارد. سبب تخریب میشود، سبب افسون شدن ما میشود. سبب این میشود که ما با اضافه کردن چیزها بهطور مصنوعی به خودمان واقعاً یک شاخهٔ درخت زنده درست میکنیم. همچو چیزی نیست. شاخهٔ درخت زنده باید روی زمین کاشته باشد، ریشهاش در زمین باشد، به زندگی وصل باشد. یک شاخهگل پلاستیکی هیچ موقع شاخهٔ زنده نمیشود. این منذهنی هم یک چیز پلاستیکی است، مصنوعی است، در زمانِ مجازی کار میکند، ولی ما دائماً در پی زینت این هستیم.
قال و قیل، ببینید همهٔ صحبتهای ما، وگرنه چه لزومی دارد ما صحبت کنیم؟ همهْ قال و قیل ما برای بیان این است که منذهنیِ من یک منذهنی خوبی است من آدم خوبی هستم، باانصافی هستم، پر از دانش هستم، فلان چیز را بلدم، بهتر از تو هستم، اینها قال و قیل منذهنی است.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۵ 9️⃣7️⃣8️⃣
💠💠💠 پایان بخش چهارم 💠💠💠
تو به هر صورت که آیی بیستی
که، منم این، واللَّـه آن تو نیستی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴)
هر چقدر همانیدگی به خودش اضافه کند و بیایی بگویی من این را بلدم، این را دارم، این مدرک را گرفتم، به مردم نشان بدهی، بگویی من این هستم، من استاد هستم، من پدر هستم، من مادر هستم، من همسر هستم، من فلان هستم، برحسب اینها خودت را تعریف کنی و بعضی از اینها هم خیلی چیزهای معنوی باشند، منتها مفهوم باشند، اینها همه موقع مرگ از ما میافتند. موقع مرگ، مرگ جسمی همهچیز میافتد و ما میفهمیم که آن چیزی را که ما دنبالش میگردیم همیشه با ما بوده، ما مشغول همانیدگیها شدیم.
«چونکه آید خیزخیزانِ رَحیل»، وقتی انسان شروع میکند به فوت شدن، در آن موقع حتی شاید قبل از کاملاً مردن متوجه میشود که این فن قال و قیل، بحث و جدل و اینکه من بهتر از تو هستم کار نمیکند، یک زحمت بیخود بوده.
توجه میکنید که همۀ زحمتهای ما برای برتر از آب درآمدن بود در این جهان که من بهترم، من نمود داشته باشم، مردم من را بپسندند و برای این کار دروغین میشویم و چیزهای مصنوعی را، بیرونی را، ذهنی را به خودمان اضافه میکنیم مثل همین خانم که دارد چیزها را به صورتش اضافه میکند تا برود شوهر پیدا کند. البته مثل اینکه متأسفانه نتوانست برود، حالا ببینیم چه میشود.
عالَمِ خاموشی آید پیش، بیست
وایِ آنکه در درون اُنسیش نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۶)
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفترِ خودساز آن آیینه را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۷)
که ز سایۀ یوسفِ صاحبْقِران
شد زلیخایِ عجوز از سَر جوان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۸)
بیست: مخفّف بِایست، توقّف کُن
صاحِبْقِران: در اینجا منظور نیکبخت، پیروز و مظفّر است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«بیست» یعنی بایست، توقف کن. «صاحِبقِران» در اینجا نیکبخت، پیروز. پس «عالَمِ خاموشی» یعنی مرگ. میگوید بایست، حرف نزن، حرف زدن مقدور نیست. اضافه کردن چیزهای دروغین که ذهن میبیند مقدور نیست، ذهن آدم متلاشی میشود. چه بهتر که امروز میگفت خَرق عادت، هرچه زودتر این عادت مخرب در ما متلاشی بشود.
من فکر میکنم حتی در برنامۀ امروز ما بهاندازۀ کافی از قدرت تخریب منذهنی صحبت کردیم، هم در غزل هم بعد از آن و سطحی بودنش، بیریشه بودنش، مصنوعی بودنش، به کارهای بیهوده پرداختنش صحبت شد.
اینکه در غزل بود فُسّاق در مقابل عاشقان، بیهودهکاران، وقت تلفکنندگان، توجه میکنید؟ مسئلهسازان، کار میکنند، ولی بیهوده است، چرا؟ مشغول درست کردن ظاهرهای خودشان هستند، ظاهر منذهنیشان هستند که چهجوری بهنظر میآییم.
امروز حتی گفت که این ناموس را بگذار کنار تو، بگذار ناموست دریده بشود، آبروی مصنوعی منذهنی دریده بشود. هر موقع به ما چیزی میگویند که به ما برمیخورد، ما بهجای واکنش باید بایستیم و تأمل کنیم که چه چیز سطحی ماست که سبب این واکنش میشود که جلوی زندگی ما را گرفته.
خلاصه عالَم خاموشی عالَم پس از مرگ است، میگوید بایست دیگر، در اینجا نمیتوانی دیگر حرف بزنی. وای به حال کسی که با زندگی اُنسی پیدا نکرده، به زندگی زنده نشده. «وایِ آنکه در درون اُنسیش نیست»، یعنی دوست درونی که عشق باشد، با خدا یکی شده باشد، آن بهوجود نیامده باشد.
پس بنابراین تو بهجای اینکه منذهنیات را تعمیر کنی که بهنظر مردم خوب دیده بشود، بیا سینهات را با فضاگشایی صیقلی کن.
یعنی بهجای اینکه اینها را به خودت اضافه کنی، بیا فضا را باز کن این چیزهای سطحی را بشناس و بینداز. نه اینکه بیشتر همانیده بشوی. همانیدگیها را شناسایی کن بینداز.
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفترِ خود ساز آن آیینه را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۷)
وقتی صیقلی شدید، میشوید آیینه و ترازو. بگذار این آیینهٔ زندگی که زنده شدن تو به زندگی است به تو بگوید چکار کن. کتابِ تو آن باشد. خلاصه سینه را باز کن، فضا را باز کن، بگذار هرچه میگوید از آنجا بربخیزد. نه اینکه ذهنت مشغول شهوتهای همانیدگی باشد.
بیشترِ ما مثل همین زنِ سالخوردهٔ قصه، به فکر چندتا همانیدگیِ اصلی هستیم که در مرکز ما هست. حتی همانیدگی ممکن است درد باشد. خیلی از ما از بعضی دردهای کهنه که نمیتوانیم بیندازیم رنج میبریم. رنجش داریم نمیتوانیم ببخشیم. رنجش ممکن است از همسرمان باشد، از مادرمان باشد، از پدرمان باشد. مردم پدرشان را نمیتوانند ببخشند، مادرشان را نمیتوانند ببخشند. در طولِ این بیست سال یک دانشی هم از شما بهدست آوردیم ما. «صیقلی کن یک دو روزی سینه را» یعنی همهٔ آنها را باید شناسایی کنی بیندازی و کتابت را که از آن میخوانی این آیینهٔ صاف شده است.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۳ 9️⃣7️⃣8️⃣
باز او آن عَشْرها را با خُدو
میبچفسانید بر اطرافِ رُو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۴)
باز چادر راست کردی آن نگین
عَشْرها افتادی از رُو بر زمین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۵)
چون بسی میکرد فن و، آن میفتاد
گفت: صد لعنت بر آن ابلیس باد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۶)
خُدو: آب دهان، تُف
چَفساندن: چسباندن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خُدو یعنی آب دهان، تُف. چَفساندن یعنی چسباندن. پس تذهیبهای قرآنی را با قیچی میبُرید، با تف میچسباند به صورتش که خوشگل بشود، برود عروسی شوهر پیدا کند، ولی اینها میافتادند. دوباره برمیداشت میچسباند، ولی وقتی چادرش را راست میکرد برود، باز هم میافتادند. بعد هر کاری کرد که اینها نیفتند و بالاخره چادرش را سَر کند برود، دید نمیشود، اینها میافتند.
این معنیاش این است که هر کاری بکنیم متأسفانه ما نقصهای منذهنی را نمیتوانیم پنهان کنیم، امکان ندارد. خودش هم الآن همین را توضیح میدهد. پس این کار بیهودهای است.
این بیهودهکاری است که ما منذهنی داشته باشیم، پندار کمال داشته باشیم، بخواهیم نقصهایمان را پنهان کنیم، نقصهایمان که مجموعهاش، برآیندش خرابکاری است، آن را پنهان کنیم و متوسل به معانی معنوی بشویم و بخواهیم که همینطور این کار را ادامه بدهیم، این امکان ندارد.
«چون بسی میکرد فن و، آن میفتاد»، یعنی تمام کوششش را میکرد، فنهایی که بلد بود که این تذهیبهای قرآنی روی صورتش بماند، خوشگل بشود، ولی اینها میافتادند، یکدفعه «گفت: صد لعنت بر آن ابلیس باد». خودش کارگر ابلیس است، میگوید لعنت بر ابلیس باد. میخواهد ابلیس را ملامت کند، یعنی به کار زشتش پی نمیبَرَد، میخواهد ملامت کند.
شد مُصَوَّر آن زمان ابلیس زود
گفت: ای قَحبۀ قدیدِ بیورود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۷)
من همۀ عمر این نیندیشیدهام
نه ز جُز تو قحبهای این دیدهام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۸)
تخمِ نادر در فضیحت کاشتی
در جهان تو مُصحَفی نگْذاشتی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۹)
قَحبه: زن بدکاره، روسپی
قَدید: گوشت خشک شده
بیورود: ناشایست، ناآگاه
فَضیحَت: عیب، رسوایی، بدنامی
مُصْحَف: قرآن کریم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
قَحبه یعنی زن بدکاره، روسپی، فاحشه.
قَدید: گوشت خشکشده.
بیورود: ناآگاه، ناشایست.
فَضیحَت: عیب، رسوایی.
مُصْحَف یعنی قرآن.
پس شیطان در نظرش مجسم شد و به او چه گفت؟ گفت که ای فاحشۀ خشکیدۀ ناآگاه، منِ شیطان در تمام عمرم یک همچو چیزی نیندیشیدهام و غیر از تو منذهنی، که پیر شده در ذهنش با همانیدگیها، من از کسی ندیدهام.
توجه کنید باز هم راجعبه زن صحبت نمیکند یا مرد، راجعبه منذهنی پیر صحبت میکند و تو یک تخم بسیار نادری، کمیابی در رسوایی کاشتی، یعنی در کائنات خداوند اینهمه چیز خلق کرده، تو خیلی دیگر در رسوایی گُوی را بهاصطلاح از همه بردی.
«در جهان تو مُصحَفی نگْذاشتی»، یعنی هر پیغام معنوی را آلوده کردی. شما نگاه کنید که اینهمه پیغام معنوی، مثلاً اینهمه ابیات عالی از مولانا، چرا پس ما به حضور زنده نمیشویم؟ چرا این مردم رو نمیآورند به این معانی؟ و فقط میخواهند منذهنیشان را بهصورت ظاهری به مردم بفروشند، چرا؟ و در عوارض و آثار منذهنی دارند میسوزند. در غزل داشتیم گفت هرچه منذهنی تولید میکند برای سوزاندن است، درد میشود.
میگوید در جهان تو هیچ قرآنی را نگذاشتی که، همۀ مفاهیم قرآن را برداشتی تبدیل به ذهن کردی برای زینت صورت ظاهری خودت، که وقتی چادر را میبندی اینها میافتد، نمیتوانی پنهان کنی، زودی آشکار میشود. درست است؟
9️⃣7️⃣8️⃣ ۴۱ 9️⃣7️⃣8️⃣
چون عروسی خواست رفتن آن خریف
مویِ ابرو پاک کرد آن مستخیف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۸)
پیشِ رو آیینه بگْرفت آن عجوز
تا بیآراید رخ و رخسار و پوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۹)
چند گُلْگُونه بمالید از بَطَر
سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۰)
خریف: پاییز، در اینجا استعارهای است از دورهٔ خزان عمر و مرحلهٔ پیری
مستخیف: بیمناک
بَطَر: غرور داشتن، ناسپاسی کردن، سرمستی و شادی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
همانطور که ملاحظه فرمودید، مولانا منذهنی را به یک وضعیتی تشبیه کرد که در آن یک آتشِ پُر، یعنی نیروی زندگی، در زیر دیگِ خالی روشن است، و این دیگ خالی ما هستیم که منذهنی داریم.
گفت راه منذهنی راه زندگی نیست، اصلاً راه نیست، راهِ مخرب است. و در این اثنا یادآوری کرد که با بالا رفتن سنِ انسان با منذهنی انسان پخته نمیشود، بالغ نمیشود بلکه وضعش بدتر میشود.
و در این میان، دوباره منذهنی پیشرفته را تشبیه کرد به یک پیرزن نَوَدساله که هنوز عشق شهوت جنسی دارد، ولی اسباب و لوازم این را ندارد که عامل آن را شکار کند. تورش پاره است ولی عشقِ صید دارد. گفت که تمام ابزارهای صیدش فرسوده شده، چه فرسوده کرده؟ همین سبک زندگی که سبک زندگی نیست.
مولانا میخواهد به ما بگوید که این سبک زندگی با منذهنی که ما تخریب میکنیم و اسمش را آبادانی میگذاریم، چه در زندگی فردی چه در زندگی جمعی، درست نیست و ما گوش نمیدهیم. تقریباً هیچ منذهنیای بگوییم ظنّ نمیبرد که کارش، دیدش غلط است، برای همین منذهنی در این جهان ادامه دارد.
در غزل صحبت «عقیم سرمدی» را پیش آورد، گفت تا ابد این نازا است. یعنی از منذهنی چیز خلّاقی، چیزی که مربوط به زندگی باشد، به زندگی کمک کند، کار انسان را تسهیل کند، مسئله را حل کند، یک وضعیت بد را بدتر نکند، برنمیآید.
حالا در صحبتهای قبلی گفت از خودتان سؤال کنید که برای چه ارزش دارید؟ چکار میکنید؟ شما یک انرژی سازنده، یک فکر سازندهای، یک عمل سازنده به جهان میفرستید یا جهان را تخریب میکنید؟ این را باید ببینید، که ما نمیبینیم.
و همینطور که ملاحظه میفرمایید در همسایگی عروسی هست، این پیرزن نودساله که نماد منذهنی است، بهعلت شهوت جنسی که دارد، میخواهد برود احتمالاً آنجا شوهر پیدا کند و دارد صورتش را آرایش میکند. و این نماد این است که منذهنی از طریق آرایش ساختگی و نسبت دادن خیلی خاصیتهای خوب به خود، خودش را میخواهد مقبول نشان بدهد.
و در غزل داشتیم گفت شرط زنده شدن به او مردن به منذهنیست یا قربانی کردن عقل منذهنیست، که بلافاصله گفت آن موقع است که این طاق، این آسمان و ایوان و شاه پیدا میشود و شروع میکند به ساختن انسان جدید. و گفت که شرطش این است که شما به آن حال خوب نچسبید و با آن جامد نشوید و دائماً چشمتان به شاه باشد، یعنی دائماً فضاگشایی کنید، و همینطور دائماً ناامید باشید در حال تسلیم که این منذهنی کاری نمیتواند انجام بدهد.
و این قصه هم یکی از پیغامهایش این است که منذهنی کاری نمیتواند انجام بدهد. فقط کارش این است که با بستن چیزها به خود که ذهنی هست، خودش را در چشم مردم خوب نشان بدهد تا او را بخرند. و گفت که این چیز تقلبی را، کالای تقلبی را هیچکس نمیخرد، مشتریاش فقط خداست. یک آیه هم از قرآن آورد که شما این کالای تقلبی را بدهید به خدا و به فضای گشودهشده زنده بشوید و نترسید.
و در غزل بود باید توکل داشته باشید به زندگی. در اینجا هم ما میدانید که ما ضعف داریم ما توکل نداریم، و اعتماد بیشتر به عقل منذهنی و کنترل خودمان داریم، که اینها همه نتیجهٔ مخرب دارد. یعنی منذهنی ابزارهایش را بهدست ما داده، گفته با اینها کار کنید و به خوشبختی برسید. و ما با آنها کار میکنیم به بدبختی میرسیم متوجه نیستیم که این ابزارها کار نمیکند.
این ابزارها را حتی امروز مولانا به شما توضیح داده. اگر بهدقت این اشعار را بخوانید یواشیواش، جَوجَو، ذرهذره متوجه خواهید شد که کجاها شما دارید تخریب میکنید. ممکن است که یک روزی از تخریب زندگی خودتان دست بردارید و رو به سازندگی بیاورید. مستلزم توجه به خود است، تمرکز به خود است لحظهبهلحظه.
و گفت صبوحیهای شاه هر لحظه میآید و همینطور در مبارک ساعتی از دریا رحمتی میآید. مبارک ساعت موقعی است که منذهنی صفر میشود، ولی در مورد این قصه، این پیرزن ما که نماد هر منذهنی سالخورده است، بههیچوجه منذهنیاش صفر نیست بلکه شدیداً دنبال یک همانیدگی است که آن با «مُستخیف» بیان شده. مستخیف یعنی علاقهمند به آلت تناسلی مرد بیشتر معنی میدهد اینجا.
9️⃣7️⃣8️⃣ ۳۹ 9️⃣7️⃣8️⃣