مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ 2219 من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
با چنین شمشیرِ دولت تو زبون مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۳۷)
زبون: پست
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«شمشیرِ دولت» این فضای گشودهشده است که ما را خلاق میکند، ما را شاد میکند، تمام تواناییهای خداوندی از ما بروز میکند. این شمشیرِ نیکبختی است حضور، فضای گشودهشده.
چرا باید در منذهنی زبون بشویم؟ چرا باید اسیر همانیدگیها بشویم؟ با این فضای گشودهشده ما همین گوهری هستیم که میگوید جواهرشناس باید باشی بشناسی، این جان و جهان است، این خود خداوند است در تو زنده میشود. تو از سنگی یعنی از منذهنی که مثل سنگ است فرومانی چرا؟ یعنی از عهدهاش برنمیآیی؟
فضاگشایی کن این شمشیرِ دولت که تیز است تمام همانیدگیها را ببُر، شناسایی کن، بینداز دور. شایسته نیست که ما زیر نفوذ یک همانیدگی باشیم، هِی زرزر بنشینیم گریه کنیم، ناله کنیم، شکایت کنیم فلان چیز به من نرسیده، چون با فلان چیز همانیده شدیم. چه چیزی شما را ناراحت کرده و زبون کرده، پست کرده؟ آیا شایسته است شما زبونِ آن چیز بشوید در حالتی که شما میتوانید به این گوهرِ نو زنده بشوید، به بینهایت خداوند زنده بشوید؟
هر که او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قُرصی نان دهد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۵۶)
خب این چیز را ارزان خریدیم ما، پول ندادیم. این خاصیت خداگونگی و زنده شدن به بینهایت و ابدیت او، به صُنع او، به شادی بیسبب او، به ما ارزان رسیده، به ارث بردیم این را. گفت تو انسان باش، به من زنده بشو.
«هر که او ارزان خرد، ارزان دهد»، برای همین قدرش را نمیدانیم. البته الآن شاید قدرش را بدانیم چون از دست دادهایم، اینقدر به درد افتادهایم. یک روزی میفهمیم دردهای ما همه موهومی بوده، نباید درد میکشیدیم.
یک طفل یک گوهری را به یک قُرصِ نان میدهد. شما حالا فرض کنیم این جواهر است ارزش داشته باشد، پنجاه هزار دلار، صد هزار دلار یک جواهر باشد بدهی دست کودک، یک پسربچّه، یک کسی میتواند یک توپ بدهد این را از او بگیرد، توپ یک دلار است. «گوهری، طفلی به قُرصی نان دهد»، ما هم بهعنوان یک بچهٔ چهلساله پنجاهساله این گوهر حضور را به چهارتا همانیدگی، به قُرصی نان فروختهایم.
صد جَوالِ زر بیآری ای غَنی
حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۱)
جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست میکردند، بارجامه
غَنی: ثروتمند
مُنحَنی: خمیده، خمیدهقامت، بیچاره و درمانده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
صد جَوال، صد گونی، صد کیسهٔ همانیدگی بیاوریم که بگوییم اینها زرهای ماست، بدهیم به خداوند، میگوید اینها را بینداز دور، فضای گشودهشده که از جنسِ من است، آن را بیاور برای من، دل را بیاور نه همانیدگی در مرکز را، برای اینکه قرار است من در مرکز تو باشم.
ببینید از بیت سوم به بعد میگوید که تو فضا را باز کن این گوهرِ نو را بشناس. چرا؟ برای اینکه ما یاد گرفتیم او را بیاوریم کارگاه خداوند بشویم در بیت دوم، در بیت سوم میگوید اگر این باز شد قدرش را میدانی؟ یا دوباره میبندی «رُدُّوا لَعادُوا» میکنی، دوباره میروی به ذهن؟ شما این فضای گشودهشده و حضور، مرکز عدم را به یک چیزی که ذهنتان نشان میدهد میفروشید؟ نباید بفروشید، شما همین الآن ثابت کردیم که این ارزشش از هر چیزی که ذهنتان نشان میدهد بیشتر است، پس نمیفروشید دیگر.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۴ 9️⃣9️⃣5️⃣
پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا
تا زبانْتان من شَوم در گفتوگو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲)
شما خاموش باشید نسبتبه ذهن تا من از طریق شما، یعنی زندگی از طریق شما حرف بزند. این دوتا بیت اول بود:
ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟
بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟
بر دلِ من که جایِ توست، کارگهِ وفایِ توست
هر نَفَسی همیزَنی زخمِ سِنان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
گوشه گرفتن: جدا شدن، فاصله گرفتن
کَران: کرانه، ساحل، کناره
خسته: زخمی، آزرده
روی گِران کردن: سرسنگین شدن، بیاعتنایی کردن
هر نَفَسی: در هر لحظه
سِنان: نیزه، سرنیزه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس از اینهمه چرا چرا فهمیدیم که درواقع این ما هستیم که از وفا کران گرفتیم، به این علت که مرکز ما جسم است. به این علت زخمی شدهایم، زخمهای زیاد داریم که مرکز ما جسم شده، و اگر مرکز ما جسم باشد، هر همانیدگی یک درد ایجاد میکند و ما آن دردها را هم به مرکزمان اضافه کردیم.
بنابراین مرکز ما جسم و درد است و خداوند کران گرفته، نگاه نمیکند، نمیتواند نگاه کند. نگاه میکند، ولی ما به او نگاه نمیکنیم، میخواهد جذب کند، نمیتواند جذب کند، میخواهد کمک کند، نمیتواند کمک کند، برای اینکه ما کمک را در بیرون میدانیم. این چیزها آفل هستند و به بیرون تعلق دارند.
شما بگویید برای چه اینها آمدند در مرکز من اگر من از جنس او هستم؟ بعد این را ما هم باور میکنیم که مولانا میگوید «بر دلِ من که جایِ توست». شما قبول دارید دل شما، مرکز شما جای خداوند است و کارگاه وفای او است؟ یعنی شما لحظهبهلحظه باید به او وفا کنید تا کارگاه او بتواند کار کند، یعنی مرکز شما عدم بشود او بتواند کار کند، مرکز شما عدم بشود او بتواند کار کند.
هر لحظه میگوید «زخمِ سِنان» میزنی چرا چرا؟ چرا چرا جوابش این است که برای اینکه من مرکزم را عدم نمیکنم، فضا را باز نمیکنم، برای اینکه شکایت میکنم، برای اینکه منقبض میشوم، برای اینکه دوست ندارم از صنع تو استفاده کنم، برای اینکه به سببسازی ذهن مشغول هستم، برای اینکه به تکرار مکررات مشغول هستم، برای اینکه باورهای کهنه و پوسیدۀ چند هزارساله را با آن همانیده شدم و گذاشتم بهجای تو. من باور را گذاشتم بهجای تو، برای همین زخمِ سِنان میخورم. پس تو نمیزنی، من خودم میزنم. حالا به این چیزها هم ما آگاه شدیم.
گوهرِ نو به گوهری، بُرد سَبَق ز مُشتری
جان و جهان! همیبَری جان و جهان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
گوهرِ نو: جواهر تازه و شاداب
به گوهری: از نظر اصالت و نفیس بودن
سَبَق بردن: پیشی گرفتن
مُشتری: سیّارهٔ مُشتری، خریدار
جان و جهان: وصفی است عاشقانه. یعنی حضرت معشوق، همهچیزِ بندهٔ عاشق است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این گوهر نو، این فضای گشودهشده است، مرکز ما. گوهر نو یا جوهر نو یعنی شناسایی ما بهعنوان اَلَسْت، بهعنوان زندگی، فضای گشودهشده و مرکز عدم، شکل نشان میدهد [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)].
«به گوهری»، گوهری دو معنی دارد، یعنی جواهرفروش و همینطور گوهر بودن. هر دو معنی را میدهد و هر دو معنی را هم میخواهد مولانا شما از آن بگیرید.
«گوهرِ نو به گوهری»، عجب گوهری است، عجب جواهری است این فضای گشودهشده. «بُرد سَبَق ز مُشتری»، مشتری هم دوتا معنی دارد، یکی مشتری سیاره، یکی هم مشتری خریدار.
اگر خریدار را بگیریم، یعنی این گوهری است که هیچ خریداری در عالم نمیتواند روی آن قیمت بگذارد. توجه میکنید؟ اما مشتری را بگیریم که سیاره، یعنی از آن هم قشنگتر است.
یعنی هیچ چیزی در این جهان از این گوهر نو که با فضاگشایی در سینهٔ شما میآید که آیینه است، ترازو است، از آن بهتر وجود ندارد، هیچکس نمیتواند قیمت روی آن بگذارد، درست است؟ از آن بهتر هم چیزی نیست.
حالا اگر از آن بهتر چیزی نیست به گوهری یعنی گوهر بودن، پس چیزهای ذهنی نباید به مرکزتان بیاید، این حالت [شکل۹ (افسانه منذهنی)]. یعنی این نقطهچینها بهتر از آن نیستند. درست است؟ پس هیچکس نمیتواند قیمتی روی آن بگذارد. میگویند این فضای گشودهشده که جواهر است چقدر میارزد؟ صد هزار دلار؟ یک میلیون دلار؟ تمام دنیا؟ ارزش ندارد، یعنی این از آن بهتر است.
پس به گوهری یعنی گوهر بودن، گوهری یعنی جواهرفروش. شما جواهرفروش، گوهری هستید؟ اگر جواهرفروش هستید، جواهری هستید، پس ارزش این را بدانید. بهلحاظ گوهر بودن ای شمای بینندهٔ گوهری، جواهرفروش، قدر جواهر را میدانید، جواهرشناس، شما جواهرشناس هستید؟ این یک گوهری است که کسی نمیتواند روی آن قیمت بگذارد. بنابراین نقطهچینها هرچه باشد بهجای آن نمینشیند.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۲ 9️⃣9️⃣5️⃣
برنامه شماره ۹۹۵ گنج حضور
فایل صوتی - بخش سوم
پس متعهد به مرکز عدم هستیم با فضای گشودهشده، این را مدتها باید ادامه بدهیم، مثلاً شش ماه، یک سال، دو سال، سه سال، بستگی به شخصش دارد و در روز باید تکرار کنیم. همینکه مُچ خودمان را گرفتیم که مرکز من جسم است، باید فضاگشایی کنم.
دارم با یکی بحث و جدل میکنم، رگهای گردنم سفت شده، یکدفعه یادم آمد که مرکزم جسم شده، فضا را باز میکنم، با فضای باز صحبت میکنم. بعضی موقعها عذر میخواهم، باید عذر بخواهیم که من به این صورت درآمدم. اصلاً اگر مرکز شما جسم است شما دارید بحث و جدل میکنید، همینکه دیدید مرکزتان جسم است بلافاصله باید از شخص مقابلتان عذر بخواهید که شما با این وضع نابههنجار که مرکزتان جسم بوده و درد بوده با او مواجه شدید. ما حق نداریم با مردم با مرکز جسمی و با مرکز دردی مواجه بشویم، یعنی این حالت [شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)]. شما باید فضا را باز کنید [شکل۴ (مثلث تغییر با مرکزعدم)]، بعد با مردم مواجه بشوید.
و اجازه بدهید من دوباره تکرار کنم این اصل که شما حواستان باید به خودتان باشد و کسی را «حَبْر و سَنی» نمیکنید، هیچکس را ما نمیخواهیم درست کنیم، من هم که اینجا نشستم شما را نمیخواهم درست کنم، من اگر زرنگ باشم خودم را درست میکنم. اینها را میخوانیم، شما میخوانید، اگر خواستید، اشکالی در خودتان دیدید که احتمالاً خواهید دید، خودتان میتوانید خودتان را درست کنید. بعد هم یادمان باشد، هر کسی اگر قرار باشد درست بشود، معایبش رفع بشود، باید خودش بکند. کسی که پندار کمال دارد، ناموس دارد، نمیخواهد خودش را درست کند، شما هرچه هم بگویید دشمن شما میشود. درست است؟
تا کنی مر غیر را حَبْر و سَنی
خویش را بدخُو و خالی میکنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶)
حَبر: دانشمند، دانا
سَنی: رفیع، بلند مرتبه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یکی دیگر را بخواهی درست کنی، دانشمند و بزرگوار بکنی، خودت بدخو و خالی میشوی.
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱)
انسانها منذهنی خودشان که مردهٔ خودشان است رها کردهاند، با همین مردهٔ خودشان میروند یکی دیگر را درست کنند، وضع یکی دیگر را درست کنند، عقل به آنها یاد بدهند، راهِ زندگی یاد بدهند. میگویند آنطوری زندگی نکنید، اینطوری زندگی کنید. هر کسی باید مسئولیتش این باشد که میگوید من مردهام را زنده میکنم، من اگر خیلی زرنگ باشم خودم به خودم چیزی یاد میدهم. و
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹)
ای چشمِ من تا به حال برای دیگران گریه کردی، چقدر وضعشان خراب است، اینطوری هستند، آنطوری هستند، حالا بنشین به حال خودت گریه کن. درست است؟ به حال دیگران گریه نکنیم، به حال خودمان گریه کنیم که خودمان را درست کنیم.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۰ 9️⃣9️⃣5️⃣
💠💠💠پایان بخش دوم💠💠💠
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹)
هر کسی واقعاً بفهمد که مرکزش را جسم کرده، خودش را به این روز انداخته و مرکزش طبق این غزل میگوید جای «او» هست و حقِ او را کسی نمیتواند ضایع کند و کارگاه او است، دراینصورت در این لحظه عذرخواهی میکند از خداوند، مرکزش را عدم میکند، اصلاً حرف هم نمیزند.
همینکه مرکزش عدم شد، فضا یک کمی باز شد، متوجه میشود که اِ دوتا خاصیت صبر و شکر در او بهوجود آمد. زمان عوض شد. شما در منذهنی، در زمان مجازی شتاب داشتید، عجله داشتید برسید آنجا که آن مرحله هم مرحلۀ ذهنی بود، با سببسازی ذهن.
الآن میبینید آن عجلۀ منذهنی از بین رفت، یک صبر دیگری، یک زمان دیگری بهوجود آمد، مثل اینکه اصلاً برای شما فرق نمیکند دیگر درست بشود یا نشود، عجله ندارید، این صبرِ زندگی است، این صبرِ عدم است.
و همینطور متوجه میشوید که از اینکه دست پیدا کردید به یک نعمتی که مرکز عدم است، فضای گشودهشده است و اتصال مجدد به زندگی است، توجه کنید این اتصالِ مجدد به زندگی است، که میگوییم چرا گوشه و کَران میگیری و چرا جدا شدی و اینها، الآن با فضاگشایی دوباره متصل شدید و خودتان میدانید که نباید «رُدُّوا لَعادُوا» کنید، احتمال اینکه یک چیزی دوباره بیاید مرکزتان وجود دارد، بنابراین شکر میکنید.
شکر کردن به یک معنا این است که من دیگر این فضاگشایی و مرکز عدم را رها نمیکنم. شکر کردن درواقع به نوعی استفاده کردن است. یک کسی که جوان است، قدر جوانیاش را نمیداند، شکر جوانیاش را نمیکند دیگر. کسی که دانش دارد دانشش را بهکار نمیبرد، شکر دانشش را نمیکند. کسی که یک استعدادی دارد آن را بهکار نمیبرد، آن را خدا داده، شکرش را نمیکند، برای چه داده؟ برای استفاده داده. کسی که استفاده نمیکند، شکر نمیکند. پس شکر میکند برای اینکه، نه اینکه پولش زیاد شده، نمیدانم خانه خریده، نه، بهخاطر اینکه دوباره دست پیدا کرده به یک کلیدی، به یک گشایشی. و شما این را میفهمید در درون که اِ این پدید آمده، «که پدید آمد معاد و مستقر».
هین بگردان از تحرّی رُو و سر
که پدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۷)
پس شما میبینید که این حالت شما پرهیز را دوست دارد، دیگر نمیخواهد چیزهای خارجی بیاید به مرکزش. اصل پرهیز این است که ما چیز بیرونی را نیاوریم مرکزمان. پس این مثلث واهمانش است [شکل۶ (مثلث واهمانش)] و با این دو بیت کاملاً یک حالت مراقبهای پیدا میکند.
ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟
بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
گوشه گرفتن: جدا شدن، فاصله گرفتن
کَران: کرانه، ساحل، کناره
خسته: زخمی، آزرده
روی گِران کردن: سرسنگین شدن، بیاعتنایی کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟» الآن من معنیاش را پیدا کردم، برای اینکه مرکز من عدم نبوده، فضاگشا نبودم. «بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟» چرا چرا گفتم فهمیدم که زخمی شدم، دردها را روی خودم اضافه کردم. وقتی مرکز من ناله و شکایت و درد باشد خداوند رویَش را از من گران میکند.
میگوید مرکز تو من باید باشم، اینکه از جنس من نیست. من بهعنوان انسان اقرار میکنم. ببینید بیت دوم، «بر دلِ من که جایِ توست»، خب اگر بر دل تو جای اوست، مرکزت را عدم کن، فضا را باز کن، او را بیاور. «کارگهِ وفایِ توست»، اگر من میدانم کارگهِ وفای خداوند است، باید این کار را بکنم، نکنم چه میشود؟ «هر نَفَسی همیزَنی زخمِ سِنان»، چه کسی باعث میشود زخمِ سِنان؟ من. «چرا چرا؟» هزارتا چرا بگو، دلیلش را پیدا کن. دلیلش همین است خودش میگوید دیگر، خودش میگوید خودش هم معنی میکند. شما الآن میدانید خداوند را نیاوردهاید به دلتان و دلتان را که پر از همانیدگی بود کارگاه وفا نکردید، درنتیجه پر از زخم شدید. درست است؟
خب اگر این مثلث [شکل۶ (مثلث واهمانش)] را ما به این صورت ادامه بدهیم، متوجه میشویم یک حال دیگری پیش آمد، متوجه میشویم روزبهروز این فضا گستردهتر میشود و [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] این لحظه را ما با پذیرش، با فضاگشایی شروع میکنیم. پس از یک مدت کوتاهی اگر بهطور جدی کار کنیم، که گفت اگر جدی کار کنید، دردهایتان دوا دارد. اگر دنبال دوا باشید، تمام دردهای ما عارضی است، یعنی بهوسیلهٔ منذهنی ایجاد شده، همه قابل رفع است هم بهصورت فردی، هم بهصورت جمعی.
پس از یک مدتی میبینیم که یک جور شادی که از سببسازی نمیآید، از جهان بیرون نمیآید، از ذات خودِ من میآید، چطور که ذات منذهنی غماَفزاست، درداَفزاست، مسئلهساز است، ذات خود ما هم شادیاَفزاست، امنیتاَفزاست، هدایتاَفزاست، قدرتاَفزاست، عقلاَفزاست، بله؟
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۸ 9️⃣9️⃣5️⃣
بچههای ما از واکنشهای ما میفهمند چه چیزی مهم است. وقتی شما واکنش نشان نمیدهید، فضاگشایی میکنید، عشق را نشان میدهید، عشق انبساط در درون بچههایمان بهوجود میآورد، درنتیجه جلوگیری میکند از اینکه بچه پندار کمال پیدا کند و با خودش بِبَرد.
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴)
ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برای همین مولانا میگوید «علّتی»، مرضی یعنی، «بتّر» یعنی بدتر از پندار کمال، «نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال». ذُودَلال هم یعنی صاحب فریب و عشوه، بداَدا. منذهنی بداَدا است. همین خاصیتهایی که دارد، میدانم، حق با من است، تفاوتها خطرناک هستند، من منحصر به فرد هستم، ناموس دارم، بهتر از من کسی نیست.
و همینطور این مثلث را میبینید [شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)]، پندار کمال یک ضلعش است، ناموس یک ضلع دیگرش است. میدانید:
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰)
حَدید: آهن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ناموس ما که حیثیت بدلی منذهنی ما است، همراه پندار کمال است، صد من آهن است، یعنی اینقدر سنگین است. سنگینی را آنجا ببینید، مثلاً خود شما الآن چقدر طول کشیده تن بدهید به اینکه من نمیدانم و باید مولانا بخوانم و مولانا هم میخوانم، چقدر طول کشیده شما این بیتها را تکرار کنید، چه نمیگذارد؟ ناموس.
یعنی به ما برمیخورد که به من میگویند «نمیدانی»، بالاخره شما میخواهید بگویید من نمیدانم دیگر! نه من میدانم، شما که میگویید من نمیدانم به من برمیخورد. این ناموس است. هر کسی که در کلاس مولانا نمینشیند، هر کسی که یک بزرگی را که واقعاً خداوند بزرگ کرده، او را تحویل نمیگیرد، ناموس دارد. و تحویل نمیگیرد در چه موقعیتی و وضعیتی؟ که پُر از درد است، پر از گرفتاری است. ما در دردهایمان، گرفتاریهایمان، مسائلمان، موانع ذهنیمان، بین دشمنهایمان که خودمان ایجاد کردیم دست و پا میزنیم.
[شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)] خب این را هم که دیدید و یکی دیگر هم دردهای ما است.
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ
گرچه جو صافی نماید مر تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹)
فَتیٰ: جوان، جوانمرد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس این مثلث را که میبینید [شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)]، پندار کمال، ناموس و درد با هم هستند. گفتیم در زیرِ ظاهر آرام ما که پندار کمال است، «میدانم» و به ما برمیخورد، مقدار زیادی درد خوابیده. شما با مراقبه با این شکلها به خودتان نگاه کنید ببینید اینطور هست یا نه؟
ولی حکم خداوند این است که ما فضاگشایی کنیم در هر لحظه و این مثلثها که الآن نشان دادم، چه مثلث همانش، چه هپروت و افسانهٔ منذهنی، چه پندار کمال، ناموس و درد، اینها همه انقباض است، انقباض است. ولی حکم حق به ما میگوید چه؟ لحظهبهلحظه اگر قرار باشد ما کارگاه وفای ایزدی بشویم، باید فضا باز کنیم.
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط
که بگویید از طریقِ انبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)
بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما از خودتان بپرسید که لحظهبهلحظه از طریق انبساط حرف میزنید؟ اگر از طریق انبساط حرف بزنید، این دو بیت را بهعنوان شکایت نمیخوانید که چرا مرکز من «زخمِ سِنان» دریافت میکند؟ چرا؟
«چرا چرا» گفتید، الآن بگویید به خودتان برای اینکه من لحظهبهلحظه با گسترش کار نمیکنم، فضاگشایی نمیکنم.
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۳)
یعنی فضا را باز کن، از آن فضای گشودهشده یک میوهای بیاور، به دوستانت هم بده. «قبض دیدی، چارهٔ آن قبض کن» یعنی موقع خشم و انقباض، میوهٔ آن خشم را به کسی نده. درحالیکه ما میوهٔ خشم و ترس و اضطراب و ناآرامی را به همه تعارف میکنیم و بسط هم نداریم، میگوییم چرا زندگیمان خراب شد؟ زندگیمان خراب میشود برای اینکه مرکز ما کارگاه ایزدی نیست. کارگاه ایزدی نمیشود مگر ما از طریق انبساط با خداوند صحبت کنیم. پس بنابراین مرکز ما عدم میشود [شکل ۱۷ (مثلث فضاگشایی)].
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۶ 9️⃣9️⃣5️⃣
اجازه بدهید تصاویر را هم به شما من توضیح بدهم. همینطور که روی صفحه میبینید [شکل۵ (مثلث همانش)] دو بیت اول غزل را نوشته:
ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟
بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟
بر دلِ من که جایِ توست، کارگهِ وفایِ توست
هر نَفَسی همیزَنی زخمِ سِنان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
گوشه گرفتن: جدا شدن، فاصله گرفتن
کَران: کرانه، ساحل، کناره
خسته: زخمی، آزرده
روی گِران کردن: سرسنگین شدن، بیاعتنایی کردن
هر نَفَسی: در هر لحظه
سِنان: نیزه، سرنیزه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
با این شکلها شما مراقبه کنید میبینید که وقتی ما این نقطهچینها را که همانیدگیها هستند آوردیم به مرکزمان، منذهنی درست کردیم. این منذهنی در زمان مَجازی کار میکند. زمان مجازی تغییرات منذهنی را اندازه میگیرد. منذهنی یک تصویر است، یک تصویر پویا است که هی عوض میشود. براساس این بهوجود آمده که ما همانیده شدیم با چیزهای آفل یا گذرا. تمام چیزهایی که با ذهن میبینیم گذرا هستند یعنی از بین میروند. گذرا یعنی زودگذر و ازبینرونده.
میبینیم که وقتی یک چیزی آمد مرکز ما و مرکز جدیدی درست کردیم، بلافاصله قضاوت و مقاومت هم که یک جلوهای از منذهنی است، قضاوت و مقاومت دوتا خاصیت منذهنی است. پس منذهنی یک مثلثی است که قاعدهاش همانیدن با چیزهای آفل است، دو ضلع دیگرش مقاومت و قضاوت است.
مقاومت یعنی اینکه چیزهایی که ذهن نشان میدهند برای ما علیالسَویه نیست، بیتفاوت نیستیم، از آنها زندگی میخواهیم. پس باید یاد بگیریم مقاومت نکنیم. مقاومت به چیزهای ذهنی، ما را قربانی ذهن میکند، قربانی چیزهای اینجهانی میکند.
قضاوت خواهیم دید که درواقع کار خداوند است. «قضا و کُنفَکان» با فضای گشودهشده کار خداوند است. ما آن «قضا و کُنفَکان» را کنار میزنیم و خودمان قاضی میشویم. قضاوت یعنی این لحظه شما میگویید خوب است یا بد است. خوب عبارت از این است که آن چیزی که ذهنم نشان میدهد، من در مقابلش مقاومت دارم، این همانیدگیها، درنتیجه زندگی من را زیادتر میکند یا همانیدگی را کم میکند زندگیِ من هم کم میشود.
این همانش، این مَجاز یا بهصورت جسم مجازی بودن و در فضای مجازی بودن و در زمان مجازی بودن، گفتیم «خَرّوب» است، این دید غلط است. ما منذهنی نیستیم. منذهنی انکارِ اَلَست میکند، شرک است بهلحاظ دینی.
الآن خواهیم دید که این ناموس پیدا میکند، منذهنی پندار کمال پیدا میکند و از سخنگویی ارتفاع میگیرد. ارتفاع گرفتنش از سخنگویی دیگران و خودمان است. سخنگویی منذهنی با سببسازی است و چیز مَجازی است.
وقتی میگوییم حقیقی، وقتی فضا را باز میکنیم از جنس اَلَست میشویم، از جنس خدا میشویم، از جنس زندگی میشویم، این «عین» است، این زندگی است. ولی همینکه میرویم توی ذهن، میشویم مَجازی، توهمی، یک چیز ساختهشده از فکر. یک چیز ساختهشده از فکر، از آن طرف خودِ زندگی. مولانا یا زندگی به ما میگوید که شما خودِ زندگی هستید. در بیت آخر غزل گفتم، میگوید:
ای تو به نور، مستقل، وی ز تو اختران، خَجِل
بس دودلی میانِ دل ز ابرِ گمان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
«ای تو به نور، مستقل»، یعنی ای هشیاریای که بهتنهایی مستقل هستی. خداوند امتداد خودش را یا قسمتی از خودش را فرستاده به این جهان که مستقل از این جهان روی پای خداوند بِایستد. شما متوجهاید؟ این کار با گشودن کارگاه وفا و اینکه در دل تو او بیاید و نشانهٔ آمدنش این هست که زخم سنان دیگر نمیخورید و این درون شما کارگاه وفا است.
اگر متوجه نمیشوید، این چِرا چِراها را ادامه بده و چرا چراها بالاخره به اینجا ختم میشود «من چه کسی هستم؟» من چه کسی هستم؟ آیا من منذهنی هستم یا من «عین» هستم؟ زندهشده به خداوند هستم؟
پس این سبْک زندگی را اگر ادامه بدهیم، خواهیم دید که پس از یک مدتی حقیقتاً ما نیروی زندگی را میگیریم و زندگی نمیکنیم، تبدیل به خرابکاری میکنیم، برای اینکه همین چیز سادهای که ما روی شکل [شکل۵ (مثلث همانش)] نشان میدهیم الآن، همانش با چیزهای آفل و عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت را از چیزها گرفتن، در گذشته و آینده بودن، و اینکه ما همیشه حقبهجانب هستیم، در سببسازی ذهن هستیم و سببسازی ذهن تماماً براساس چیزهایی است که از این جهان گرفتیم، از دیگران یاد گرفتیم، اصلاً آثار صنع و آفریدگاری در آن وجود ندارد، ما اینطوری زندگی میکنیم. و مقاومت و قضاوت هر لحظه خودش را به ما تحمیل میکند چون ما در ذهن هستیم، در مَجاز هستیم.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۴ 9️⃣9️⃣5️⃣
شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)
Читать полностью…شکل۹ (افسانه منذهنی)
Читать полностью…فایل PDF متن کامل پیغامهای تلفنی برنامه ۹۹۴ (روزهای چهارشنبه)
Читать полностью…فایل PDF متن کامل برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۴
(مخصوص چاپ سیاه و سفید)
فایل WORD متن کامل برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۴
Читать полностью…یعنی شما الآن میدانید که قبله کدامور است، «قبله را چون کرد دستِ حق عِیان». میگوید قبله این است که شما مطالعه کنید مولانا را، یا فضا را باز کنید مرکز را عدم کنید. مرکزِ عدم، آوردن خداوند به مرکز شما قبله است. نمیتوانید؟ اینها را بخوانید، تکرار کنید. با ذهنتان، با سببسازی جستوجو نکنید.
هین بگردان از جستوجو رو و سر «که پدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر»، دیگر کشف شده، شما میبینید معاد و مُستقر را.
آیا شما مولانا را میخوانید فضا باز نمیشود و استقرار پیدا نمیکنید در مرکزتان به خداوند؟ حس نمیکنید که دارد معاد میشود؟ دارد، معاد یعنی چه؟ یعنی زنده شدن به او. قیامت هم همین است، قیامت یعنی قیام کردن و ایستادن بر پای زندگی، بر پای خداوند. همهاش داریم همین را میگوییم دیگر.
دلقک آمده گفته نمیتوانم بروم، شاه گفته که همچون شوخیای با من نمیشود کرد، بگیرید زندانی کنید، اینقدر بزنیدش. وقتی تهدید کردند به زدن، یا زدند حالا زندانی کردند اینها را مولانا نگفت، بعد دلقک شروع کرده به حرفهای خوب زدن؛ مشورت کنیم، نمیدانم تأمل بکنیم، این ذوق شهوت را بهکار نبریم. اینها را دلقک گفته دیگر، پس دلقک متوجه شده این چیزها را.
وقتی متوجه شده، این را متوجه شده، الآن داریم میخوانیم که مَعاد و مُستَقَر چیست. پس ما هم بهصورت دلقک میتوانیم متوجه بشویم، چون اینها همه عارضی است، تربیت رایضی است.
یک زمان زین قبله گر ذاهِل شوی
سُخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۸)
چون شوی تمییزْدِه را ناسپاس
بِجْهَد از تو خَطْرَتِ قبلهشناس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۹)
گر ازین انبار خواهی بِرّ و بُر
نیم ساعت هم ز همدردان مَبُر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۳۰)
ذاهِل: فراموشکننده، غافل
سُخره: ذلیل و زیردست
تمییزدِه: کسی که دهندهٔ قوّهٔ شناخت و معرفت است.
خَطْرَت: آنچه که بر دل گذرد، اندیشه
بِرّ: نیکی
بُرّ: گندم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید از این مولانا که شما میخوانی، میخوانی، میخوانی و مرکزت خالی میشود، فضاگشایی میکنی، راست را از دروغ تشخیص میدهی، میفهمی که کِی به زندگی زندهای، کِی به مردگی زندهای، کِی منذهنی هستی که در غزل بوده در ابتدا، یک لحظه اگر از این قبله یعنی فضای گشودهشده یا از این مولانا اگر غافل بشوی، ذاهِل یعنی غافل، فراموشکننده.
سُخره: ذلیل و زیردست.
تمییزدِه: تمییزدَهنده.
خَطْرَت: آنچه که بر دل گذرد، خاصیت، اندیشه.
بِرّ: نیکی.
بُرّ: گندم.
خب؟ اگر فضا را باز کنی، فضای گشودهشده تمییز بدهد، یا نه مولانا کمک کند به شما تمییز بدهید. الآن ببینید ایشان کمک میکند ما تمییزدِه میشویم. اگر ناسپاس بشویم چه با فضاگشایی به مرکز عدم، چه به مولانا، دراینصورت این خاصیت قبلهشناسی از ما میپرد.
و اگر از این انبارِ خداوند ما نیکی و گندم میخواهیم، نیکی یعنی فضای گشودهشده، نیکی را امروز گفت این باقیاتُ الصّالحات است، بُرّ، گندم یعنی چیزِ مادی، نتایج خوب، گر از این انبار خدا بِرّ و بُرّ میخواهی یک لحظه، نیم لحظه هم از عاشقان نبُر، کسانی که همدرد تو هستند، آنهایی که دنبال عشق هستند، دنبال فضاگشایی هستند، دنبال کار روی خودشان هستند.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۶۷ 9️⃣9️⃣4️⃣
حالا، اینها را چه کسی میگوید؟ اینها را دلقک میگوید.
گفت: سیرُوا، میطلب اندر جهان
بخت و روزی را همی کن امتحان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۶)
در مجالس میطلب اندر عقول
آنچنان عقلی که بود اندر رسول
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۷)
زآنکه میراث از رسول آن است و بس
که ببیند غیبها از پیش و پس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۸)
سیرُوا: سیر و گردش کنید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بله، «سیرُوا» دوباره آیهٔ قرآن است، سیر و گردش کنید، مربوط به این است:
«قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ»
«پيش از شما سنتهايى بودهاست، پس بر روى زمين بگرديد و بنگريد كه پايان كار آنها كه پيامبران را به دروغگويى نسبت مىدادند چه بودهاست.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۳۷)
پس پایان کار آدمهایی که فکر میکنند قاصدی نباید برود به سمرقند و از سمرقند پیغام نمیآید و پیغمبران را دروغ پنداشتند، انسانهایی مثل مولانا را هم دروغ پنداشتند و سببسازی ذهن را پیشه کردهاند، ببینید که چهجوری بودهاست. بله؟ سِیر و گردش کنید. پس:
گفت: سیرُوا، میطلب اندر جهان
بخت و روزی را همی کن امتحان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۶)
در مجالس میطلب اندر عقول
آنچنان عقلی که بود اندر رسول
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۷)
سیرُوا: سیر و گردش کنید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید در مجالسی که میروی آنچنان عقلی را بگیر، مولانا در اینجا میخواهد بگوید که یک عقلی وجود دارد که واقعاً عقل مولانا و هشیاری مولانا از این قبیل است.
در مجالس میطلب اندر عقول
آنچنان عقلی که بود اندر رسول
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۷)
همان عقلی که در رسول بوده. برای اینکه میراث از رسول فقط همین است، که یک عقلی باشد که به زندگی زنده است. بله، اجازه بدهید بخوانیم.
در بَصَرها میطلب هم آن بَصَر
که نتابد شرحِ آن این مختصر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۹)
بهرِ این کردهست منع، آن باشکوه
از تَرَهُّب، وز شدن خلوت به کوه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۰)
تا نگردد فوت این نوع اِلْتِقا
کآن نظر بخت است و، اکسیرِ بقا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۱)
بَصَر: چشم
تَرَهُّب: پارسایی، رُهبانیّت
اِلْتِقا: دیدار، ملاقات
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید در. بَصَر یعنی چشم. تَرَهُّب یعنی پارسایی، گفتم رفتن به بالای کوه و یک بادام خوردنِ آنجا، گوشه گزیدن و با مردم قاطی نشدن، میگوید رسول این را منع کرده. اِلتِقا یعنی دیدار.
پس در بَصَرها، به چشمها نگاه کن، آن چشم را انتخاب کن که ما در این مختصر نمیتوانیم توضیحش را بدهیم، یعنی بهوسیلهٔ عدم ببیند، بهوسیلهٔ زندگی ببیند.
داریم به کجا میرویم الآن؟ با وجود اینکه دلقک بود و صحبتهای دلقک با وزیر بود و قانون زندگی بود و صحبتهای بین شاه و این دلقک بود، داریم میرسیم به یک عقلی که اول میتواند دلقک باشد، بعداً به بینهایت خدا زنده بشود.
در بَصَرها میطلب هم آن بَصَر
که نتابد شرحِ آن این مختصر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۹)
بهرِ این کردهست منع، آن باشکوه
از تَرَهُّب، وز شدن خلوت به کوه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۰)
بَصَر: چشم
تَرَهُّب: پارسایی، رُهبانیّت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این «باشکوه» حضرت رسول است. گفته به کوه نروید، خلوت نگزینید تا بتوانید یک همچو چراغی را ببینید.
«تا نگردد فوت این نوع اِلْتِقا»، این نوع ملاقات، که شما یک چراغی را ببینید، مثلِ مولانا، که این نظرْ بخت و اکسیرِ بقا است. نمونهاش همین مولانا است که نظر او، دید او، که در این مثنوی و دیوان شمس آمده، واقعاً بخت است و اکسیر جاودانگی است.
خب، این هم که حدیث است:
«لا رَهْبانِیَّةَ فِی الْاِسْلامِ.»
«در اسلام رهبانیت، یعنی كنارهگیری از زندگی برای رسیدن به آخرت، اصلاً وجود ندارد.»
🌴(حدیث)
این هم مهم است. این مهم است برای اینکه مولانا هم به آن اشاره میکند، میگوید که شما نباید فرار کنید از مردم. اگر مردم منذهنیشان را به معرض نمايش میگذارند، فقط مواظب باشید فضاگشایی کنید، اینها تمرینی است برای فضاگشایی. بالاخره شما عقلی را پیدا میکنید که دنبالش میگردید، مثل مولانا. واقعاً مولانا در این بیت صدق میکند: «کآن نظر بخت است و، اکسیرِ بقا».
پس رُهبانیَّت که گاهی اوقات میگوییم رَهبانیَّت، حالا هر دو، یعنی کنارهگیری از مردم و فرار کردن و یک گوشهگیری، که همهٔ ما دوست داریم، که میگوییم از قرین به دور باشیم. درست است که میگوییم از قرین به دور باشیم، ولی باید بین مردم زندگی کنیم فضاگشایی هم بکنیم. بالاخره یک عقلی را پیدا کنیم میگوید که به زندگی زنده شده.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۶۵ 9️⃣9️⃣4️⃣
شَقّ یعنی شکافتن. باید زخم را بشکافی، چرکش بریزد بیرون؛ منذهنی را شخم بزنی، دردها بیاید بیرون. شما باید دردهایتان را پیدا کنید بیندازید دور، شخم بزنید، «شَقّ باید ریش را». اگر چرک را بیرون نکشی، میگوید مرهم کنی، دراینصورت چرک را در ریش یعنی در زخم مستحکم میکنی، دردها را جایگیر میکنی. ما همین کار را کردهایم. ما درد داریم، قرص میخوریم. آن چرک میگوید گوشت را، وجود شما را میخورد. آخر درد فعال است، فعلاً با قرص این را آرام میکنیم، وجود ما را میخورد در زیر. «نیمسود» همین ساکت بودنش است، حالا ما دو سه ساعت میخوابیم بله، پنجاهتا زیان دارد، هزارتا زیان دارد. یعنی چه؟ یعنی این منذهنی را و دردها را باید بشکافیم و شخم بزنیم. برای همین است که ببینید ما داستان به این طولانی را و شاید مشکلی را میخوانیم، آیا لازم است؟ واقعاً لازم است.
در یک ذهن آدم عادی شاید بهنظر بیاید آخر برای چه اینهمه بخوانیم؟! بابا آمدهایم چهار روز زندگی کنیم برویم دیگر! نمیتوانیم زندگی کنیم، هیچکس راحت نمیتواند زندگی کند. میخواهیم خانواده تشکیل بدهیم در خانواده گرفتاری هست، دعوا هست، رنجش هست، انتقامجویی هست، آدم همسرش را مثل دشمنش میبیند، دوتا قطب قدرت هست، کشمکش قدرت هست، کنترل هست، فضای بد هست، حرص هست، غیبت هست، عیبجویی هست، دعوا با دیگران هست، هزارتا گرفتاری هست. درست نمیشود دیگر.
پس لازم است که ما اینها را بخوانیم، روی خودمان کار کنیم. توجه کنید در تعریفِ دلقک گفته این دلقک آگاه است. خیلی از ما ایرادهایمان را میتوانیم بنویسیم، ولی آیا حاضر هستیم رفع کنیم؟ نه، برای همین میگوید «شَقّ باید ریش را، مرهم کنی» یعنی اگر مرهم کنی، «چرک را در ریش مستحکم کنی».
شَقّ باید ریش را، مرهم کنی
چرک را در ریش، مستحکم کنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۵)
تا خورَد مر گوشت را در زیرِ آن
نیمسودی باشد، و پَنجَه زیان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۶)
شَقّ: شکافتن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شَقّ یعنی شکافتن.
گفت دلقک: من نمیگویم گذار
من همی گویم: تحرّیی بیار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۷)
هین، رهِ صبر و تَأَنّی در مبند
صبر کن، اندیشه میکن روز چند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۸)
در تأنّی بر یقینی برزنی
گوشمالِ من به ایقانی کنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۹)
تحرّی: جستوجو
ایقان: یقین آوردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس تحرّی یعنی جستوجو. ایقان: یقین آوردن. دلقک میگوید که نمیگویم از گناه من بگذر، من میگویم یک جستوجویی بکن، یک تحقیقی بکن، تو بیا راه صبر و تأنی را پیش بگیر، صبر بکن و تأمل بکن، صبر کن و تأمل بکن، اندیشه بکن، فضاگشایی بکن، خردورزی بکن روزی چند، برای اینکه در «تأنّی» به یقین میرسی، آن موقع تنبیه ما را، من را با یک یقینی انجام میدهی.
در روِش، یَمْشی مُکِبّاً خود چرا؟
چون همی شاید شدن در اِسْتوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۰)
«وقتی که مثلاً میتوانی شقّ و رقّ و صاف راه بروی، چرا افتان و خمان راه میروی؟»
اِسْتوا: راست و معتدل شدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«يَمْشِي مُكِبًّا» آیهٔ قرآن است. اِسْتوا: راست و معتدل شدن.
«أَفَمَن يَمْشِي مُكِبًّا عَلَىٰ وَجْهِهِ أَهْدَىٰ أَمَّن يَمْشِي سَوِيًّا عَلَىٰ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ»
«آیا آن کس که نگونسار بر روی افتاده راه میرود، هدایت یافتهتر است یا آن که بر پای ایستاده و بر راه راست میرود؟»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ ملک (۶۷)، آیهٔ ۲۲)
«آیا آن کس که نگونسار بر روی افتاده راه میرود، هدایتیافتهتر است،» یعنی آن کسی که با منذهنی راه میرود و زندگی میکند هدایتیافتهتر است «یا آن که بر پای ایستاده»، آنی که از ذهن جدا شده و فضا را باز کرده روی پای خودش ایستاده و بر راه راست راه میرود یا «بر راه راست میرود؟»
پس کسی که دَمَر افتاده یا چهاردستوپا راه میرود، خوب راه میرود یا کسی که صاف راه میرود؟ کسی که فضاگشایی کرده هشیاری روی پای خودش ایستاده، اسمش را گذاشته اِستوا: راست و معتدل شدن، این بهتر راه میرود، بهتر زندگی میکند؟ یا آن کسی که دَمَر افتاده و یا چهاردستوپا بهزور راه میرود؟ جوابش این است که آن کسی که روی پا ایستاده.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۶۳ 9️⃣9️⃣4️⃣
«جان و جهان» يعنی این از جنس جان و جهان است، از جنس خدا است. یعنی خداوند، هم جان است هم جهان است. هم جان همهچیز است، هم جهان همهچیز است. و بنابراین جان و جهان من هم هستی.
«جان و جهان»، ای جان و جهان، ای همهچیز جهان، ای خداوند، «همیبَری جان و جهان»، جان و جهان من را کجا میبری؟ چرا میبری؟ چرا چرا؟ او نمیبرد، باز هم ما نفهمیدیم که بهعنوان جواهرشناس، جواهر چیست.
جواهر این فضای گشودهشده و مرکز عدم است؟ یا پول است؟ یا تصویر ذهنی بچهٔ شماست؟ تصویر ذهنی ملک شماست؟ مقام شماست؟ نقش پدر و مادری شماست؟ استادی شماست؟ نقشها جواهر هستند و ارزششان بیشتر از این گوهر نو است؟ شما جواب بدهید. نیست اگر، پس شما جواهرشناس نیستید.
اگر شما این شکل را دارید [شکل۹ (افسانه منذهنی)] که این نقطهچینها که چیزهای آفل هستند و ذهن اینها را درست کرده، میآورید مرکزتان بهجای خداوند، پس شما جواهرشناس نیستید، ارزش جواهر را نمیدانید که مشتری روی این نمیتواند قیمت بگذارد و بهتر از مشتری است، یعنی بهتر از هر چیز قشنگی است، زیبایی است که شما در ذهنتان میتوانید تجسم کنید. اگر اینطوری است چطور شده که این نقطهچینها و چیزهای همینطور معمولی جای این را گرفته؟ مثل نقشهای شما، مثل متعلقات شما که با آن همانیده هستید، چطور شده این؟ پس ما اشتباه میکنیم. چرا چرا یعنی اشتباه خودت را پیدا کن. چرا چرا؟ تو واقعاً جواهرشناس هستی؟ تو میدانی گوهر بودن یعنی چه؟ به چه میگویند گوهر؟ گوهر، آن الماسی که در بیرون میفروشند مثلاً ده هزار دلار، بیست هزار دلار، صد هزار دلار؟ یا این فضای گشودهشده است که آیینه است ترازو است و اگر آن بیاید، هم جان است هم جهان است؟
شما اگر جان و جهانتان را ببَرند، دیگر آن الماس به چه دردتان میخورد؟ الماس بیرونی! که بهجای میگوید خداوند آمده. درست است؟ فکر کنم جا افتاد.
جوهریی و لعلِ کان، جانِ مکان و لامکان
نادرهٔ زمانهای، خلق کجا و تو کجا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵)
واقعاً الآن جواهرشناس و جواهرفروش هستید شما؟ و لعلِ معدن هستید؟ یعنی این فضای گشودهشده با مرکز عدم هستید؟ شما میدانید که اگر هیچ همانیدگی در مرکزمان نماند و ما آیینه و ترازو بشویم، هم جواهرشناس میشویم هم لعلِ کان همین است دیگر، و این از جنس خداست، جانِ مکان و لامکان است. و یک چیز شگفتانگیزی، چنین چیزی در جهان وجود ندارد که.
تو که الآن فضا را باز کردی و به وحدت مجدد رسیدی، مردم عادی که منذهنی دارند، تو چرا خودت را با آنها مقایسه میکنی؟ آنها کجا و تو کجا؟ درست است؟ پس شما اگر فضاگشایی میکنید و این موضوع را میدانید، هنوز از مردم تقلید میکنید؟ جمع به هر طرفی رفت شما هم میروید؟
تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۶۲)
«تو چه دانی، تو چه دانی»، بهعنوان منذهنی نمیدانی که چه معدنی هستی و چه جانی هستی وقتی که این گوهرِ نو، فضای گشودهشده میآید به مرکز شما. که فقط خدا میداند و میبیند که این تواناییهایی که بشر دارد.
جان و روانِ من تویی، فاتحهخوانِ من تویی
فاتحه شُو تو یکسری، تا که به دل بخوانَمَت
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۲۲)
فاتحهخوان: کسی که سورهٔ فاتحه را برای شفا بر سَرِ بیمار بخوانَد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس جان و روان، این را میتوانید از زبان خداوند بدانید، «جان و روانِ من تویی»، ما جان و روانِ خداوند هستیم.
«فاتحه» بهمعنی شروع و گشودن است. برعکس ما فکر میکنیم فاتحه یک کسی مُرد، میگفتند فاتحه کارش تمام شد، نه آن نیست. «فاتحه» یعنی تازه دارد شروع میشود. «فاتحهخوانِ من تویی»، گشایندهٔ زندگی من ای انسان در جهان تو هستی، یعنی باز میشوی و من را به جهان نشان میدهی. «فاتحهخوانِ من تویی»، فاتحه شو، گشوده شو، گشایش شو،
تو تماماً، «تا که به دل بخوانمت»، تا بیاورم به دل خودم یا دل خودم را در تو زنده کنم تا در تو به خودم زنده بشوم.
شما میخواهید فاتحه بشوید؟ گشایندهٔ زندگی و خداوند بهسوی کائنات بشوید؟ وقتی فضا باز میشود و هیچ همانیدگی در مرکز ما نمیماند این حالت پیش میآید.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۳ 9️⃣9️⃣5️⃣
تمرکز روی خود و عدم تمرکز روی دیگران و هشیاری شما اینکه این لحظه من روی خودم متمرکز هستم بهعنوان هشیاری حضور، لازمهٔ حضور است. یعنی اگر حواستان روی خودتان نباشد شما نمیتوانید حاضر و ناظر باشید، نمیتوانید هم به خدا زنده بشوید.
درواقع وحدت مجدد موقعی است که شما از درون باید باز بشوید، خودتان براساس خودتان، ولی اگر حواستان برود به یک کس دیگر مخصوصاً به شخص دیگر، شما نمیتوانید این کار را بکنید، چون همینکه حواستان میرود بهسوی کس دیگر، تمرکز میکنید روی او به هر دلیلی، دراینصورت میروید به منذهنی، منذهنی فعال میشود. پس اگر حواستان به دیگران است حتماً در منذهنیتان هستید.
ولی حواستان اگر به خودتان است و فضاگشا هستید، هنوز میتوانید با آدمها کُنش متقابل داشته باشید، یک چیزی بگویید، بشنوید، ولی باز هم باید حواستان به خودتان باشد. خیلی موقعها مردم چیزهایی میگویند، وسط صحبت یکدفعه حواستان میرود بهسوی چیزهایی که قبلاً در شما بوده، همانیدگیهایتان، آن میآید مرکزتان، دوباره حواستان از روی خودتان میرود کنار. این کارِ بسیار مشکلی است، برای همین است که من هر دفعه این مطلب را تکرار میکنم.
بزرگترین مانع در این راه این است که حواسمان برود بهسوی دیگران و همینطور قرین که الآن ذکر میکنم. این کار بسیار سخت است، یعنی شما ممکن است بدانید، خیلی هم خوب توضیح بدهید، ولی حواس شما پرت بشود بهسوی دیگران.
گاهی اوقات ممکن است که برای تمرین بگوییم که کار مردم اصلاً به ما مربوط نیست. منذهنی ما را متهم میکند که چه میدانم شعر سعدی را میخواند، از محنت دیگران نباید بیغم باشد، نامت را آدمی نمیشود گذاشت، و دلایل دیگر که شما حواستان برود به کسی دیگر. ولی موضوع اینجا است که اگر حواستان برود سر دیگر و بهسوی کس دیگر و شما قطع بشوید از زندگی، دیگر اثر مؤثر و کارساز در این جهان نمیتوانید بگذارید.
شما اگر از خداوند قطع بشوید، هیچ کار دیگری نمیتوانید بکنید جز خرابکاری. یعنی امکان اینکه ما از حضور «رُدُّوا لَعادُوا» کنیم و برویم خَرّوب را فعال کنیم در هر لحظه، بسیاربسیار زیاد است، بسیار زیاد است، شما فکر نکنید که کم است. یکی این، یکی هم:
از قَرین بی قول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶)
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱)
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶)
بزرگترین مانع ما در پیشرفت قرین است و قرین میتواند کتاب باشد، میتواند آدم باشد. قرین یعنی به چه چیزی شما الآن مشغول هستید، آن قرین شماست. بیشتر اوقات منذهنی شما با شماست. بنابراین اگر قرین یک آدم بیرونی باشد در بیرون، بدون اینکه با آنها گفتوگو کنیم، دل ما از او خو میدزدد. منذهنی از منذهنی خو میدزدد بدون گفتوگو.
از سینهای به سینهٔ دیگر بدون گفتوگو و از راه پنهان، هم حضور میرود هم کینه میرود، هم درد میرود. شما اگر مرتب شعرهای مولانا را بخوانید، با چه کسی قرین شدید؟ با مولانا. صلاح، نیکی، زیبایی، بیداری از مولانا میآید به شما.
ولی اگر دارید اخبار بد نگاه میکنید، یک کتاب بدی میخوانید یا خودتان را در معرض فیلمهای بد قرار میدهید، دراینصورت کینه و انتقامجویی و حالتهای بد به دل شما میآید، این به صلاح شما نیست که دل شما آلوده بشود. و این را هم میدانید که نفْس بد شما یعنی منذهنی شما گرگ درنده است، نباید بگویید که قرینها من را دارند میدرند. همینطور:
بر قرینِ خویش مَفْزا در صِفت
کآن فراق آرَد یقین در عاقبت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴)
ما بهعنوان حضور، بهعنوان امتداد خدا درست است که قرینهای بد پیدا میکنیم در این جهان، منهای ذهنی، اما یک قرین عالی داریم، آن هم خداوند است. ما میتوانیم فضاگشایی کنیم با او قرین بشویم، فضا را ببندیم با منهای ذهنی بیرون قرین بشویم. شما کدام را انتخاب میکنید؟
ولی اگر الآن میدانیم با خداوند که امروز گفت مرکز ما کارگاه وفای او است، که همیشه باید باشد، در دل ما او باشد، اگر اینطوری است، بر این قرین عالی که خداوند است شما پیشی نگیرید در حرف زدن.
پس تندتند در ذهن حرف نزنید «اَنْصِتوا»، اَنْصِتوا را رعایت کنید و خاموش باشید تا خداوند حرف بزند. اگر شما حرف نزنید، یواشیواش زندگی از طریق شما حرف میزند.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۳۱ 9️⃣9️⃣5️⃣
برنامه شماره ۹۹۵ گنج حضور
فایل تصویری - بخش سوم
شادی بیسبب از اعماق وجود من میجوشد میآید بالا، اِ پس از یک مدتی میبینم من اصلاً فکرهای قبلی پیشساخته نمیکنم. بهعنوان توانایی و استعداد فضاگشایی دائماً صنع دارم، میآفرینم، فکر نو میآفرینم. بهلحاظ حدی که اگر ما برسیم به آنجا، شما لحظهبهلحظه فکر جدید میکنید، فکر پیشساخته ندارید، اینطوری نیست که فکرهای هزارساله، دو هزارساله، سه هزارسالهٔ پوسیده را که الآن کاربرد ندارد، شما با آن همانیده بشوید همانها را اجرا کنید که اصلاً کاربرد ندارد. پس شما انکار خداوند میکنید.
خداوند لحظهبهلحظه آفریدگاریاش را بهوسیلهٔ انسان بهکار ببرد و این جزو معنی کارگاه وفاست. «بر دلِ من که جایِ توست، کارگهِ وفای توست»، وقتی من وفا را به اوج رساندم، تماماً او شدم، یعنی خداوند نمیتواند از طریق مرکز من فکر جدید بیافریند؟ این شکل [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] نشان میدهد میتواند بیافریند.
این حقیقت وجودی انسان هست [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]. میبینید که مراقبه بهوسیلهٔ ابیات غزل با این شکلها چقدر چیز میتواند به ما نشان بدهد و همینطور راجعبه جذبه امروز صحبت کردیم [شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)].
ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟
بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟
بر دلِ من که جایِ توست، کارگهِ وفایِ توست
هر نَفَسی همیزَنی زخمِ سِنان چرا چرا؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۰)
از بس چرا چرا کردیم بالاخره فهمیدیم که او لحظهبهلحظه دنبال کمک به ما است، یعنی [شکل۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)] عنایتش به ما میرسد، توجه دارد به ما، میخواهد ما را جذب کند، میگوید «من همی کوشم پیِ تو، تو مَکوش».
صبح نزدیک است، خامُش، کم خروش
من همیکوشم پیِ تو، تو مَکوش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱)
مرکزت را عدم کن بگذار من تو را جذب کنم.
چون به من زنده شود این مُردهتن
جانِ من باشد که رو آرَد به من
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸)
تو اگر بگذاری مرکزت عدم بشود، من تو را زنده میکنم و آن زندهای که میشود من خودم هستم، در تو من خودم هستم که بهسوی خودم تو را میآورم با خودم یکی میکنم، این اسمش جذبه است. و هر لحظه به تو توجه دارم، من از تو بیخبر نیستم، هفتهٔ گذشته در غزل داشتیم.
تو باید مرکز را عدم کنی من را ستایش کنی، تا به حال شما همانیدگیها را ستایش کردید [شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)]. اگر همانیدگیها را ستایش کنید، عنایت من، جذبۀ من، حالا که شما بتپرستی میکنید به شما نمیرسد. الآن در این شکل [شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)] بهراحتی نشان میدهد که شما مرکز ما آن نیست، کارگاه تعطیل است، هر نفسی به مرکز ما لگدکوب خیالات همانیدگیها است و ما از وفا کران گرفتیم، او را نمیبینیم. و باید زخمی بشویم، زخم تمام این نقطهچینها بر جان ما هست و خواهد بود.
همینطور که شما میدانید باید ما متعهد به مرکز عدم باشیم [شکل۴ (مثلث تغییر با مرکزعدم)] و اگر یادمان رفت، دوباره فضاگشایی کنیم، مرکز عدم، مرکز عدم. یکدفعه یک جسمی آمد دیدیم ما منقبض شدیم و از جنس جسم شدیم و از جنس اَلَست دیگر نیستیم فضا را باز کنیم، دیگر هزار بار امروز تکرار کردیم.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۹ 9️⃣9️⃣5️⃣
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط
که بگویید از طریقِ انبساط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰)
بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
لحظهبهلحظه فضاگشایی
میکنیم، یک مثلث دیگری حاصل میشود بهنام «نمیدانم».
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰)
«مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست» تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.»
مانند فرشتگان بگو نمیدانم تا این لحظه خداوند به تو دانش بدهد. دانشی که از خداوند میگیریم لحظهای است. لحظهبهلحظه منبسط میشویم، دانش میگیریم. منبسط میشویم، دانش میگیریم. منبسط میشویم، دانش میگیریم.
وقتی منبسط میشویم، مرکز ما عدم است، عین هستیم، مَجاز نیستیم، منذهنی نیستیم، در زمان مجازی نیستیم، توجه میکنید؟ احتیاجی ندارد که منذهنیمان تغییر کند، ما آن را اندازه بگیریم، احتیاج ندارد واکنش نشان بدهیم، احتیاج ندارد ناموس داشته باشیم.
پس همینطور:
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشی نيست. تويى داناى حكيم.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲)
وقتی فضا را باز میکنیم، مرکز ما از جنس فرشتگی میشود، «چون فرشته و عقل» که هر دو یکی هستند، «بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند».
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۴)
شما این بیتها را میدانید:
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳)
منذهنی ما با شیطان یکی است و فضای گشودهشده که ما را فرشته میکند با عقل کل یا خداوند یکی است. و ما الآن با گسترش به خداوند میگوییم ما هیچچیز نداریم، در این لحظه به من دانش بده. میبینید که ما دست به صُنع زدیم و منذهنی ما دانای حکیم نیست، تویی ای خداوند با فضای گشودهشده دانای حکیم.
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴)
نَفَخْتُ: دمیدم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
که ضلع دیگر این مثلث را به ما نشان میدهد [شکل ۱۷ (مثلث فضاگشایی)]. پس شما میبینید فضا را باز میکنید، بهلحاظ ذهنی نمیدانید. بنابراین در آنجا که، یعنی در منذهنی شما قاضی بودید و هر لحظه قضاوت میکردید، الآن میگذارید با فضای گشودهشده و مرکز عدم خداوند قضاوت کند و بگوید «بشو و میشود» تا زندگی شما تغییر کند، تبدیل بشود.
پس میرسیم به این مثلث [شکل۶ (مثلث واهمانش)] که این مثلث واهمانش است. مثلث واهمانش عکسِ مثلث همانش است. اگر یادتان باشد، ما چیزها را گرفتیم به آنها تزریقِ هویت کردیم، شدند مرکز ما. الآن هشیارانه میگوییم که آن چیزی که میتواند بیاید مرکز ما، الآن آن برای من مهم نیست، هشیارانه این درک را میکنیم و بنابراین فضا درون من باز میشود، مرکز ما عدم میشود.
و همینطور مثل آدم میگوییم که ما الآن درک میکنیم که با جسم کردن مرکز ما، مرکز ما از کارگاه خداوندی بهدرآمد دیگر، کارگاه خداوند نبوده، کارگاه شیطان شد.
الآن با فضاگشایی هشیارانه و بهطور عمدی و اینکه من ناظر خودم هستم و لحظهبهلحظه منبسط میشوم، مرکزم عدم میشود. این خودش عذرخواهی از زندگی است که ما را به یاد دوباره آن شعر حضرت آدم میاندازد که میگوید «گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا».
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۷ 9️⃣9️⃣5️⃣
اگر این سبکِ زندگی را ادامه بدهیم، میرسیم به هپروت ذهن، افسانهٔ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] که واقعاً زندگی را زندگی نمیکنیم، تبدیل به درد میکنیم، تبدیل به موانع ذهنی میکنیم، برای خودمان استدلال میکنیم که چرا ما نمیتوانیم زندگی کنیم، نباید زندگی کنیم.
ما تعداد زیادی مسئله درست میکنیم که مسئله مَجاز است. شما از یکی رنجیدید، از پهلویش رد میشوید رویتان را اینوَری میکنید. این مَجاز است، این عین نیست. نگهداری رنجش که مَجاز است، شما در هپروت ذهن هستید. شما یک پندار کمال دارید با ناموس، ناموستان شما را مجبور میکند رویتان را برگردانید و حاضر نیستی آشتی کنی، حاضر نیستی از جنس زندگی بشوی.
بنابراین مسئلهها اجسام ذهنی هستند که بشرِ منذهنی ایجاد میکند، دوست دارد مسئلهسازی را. شما نگاه کنید جمعاً ما الآن چقدر مسئله ساختهایم؟ هی این آنجا میرود، اینجا با این مذاکره میکند، آنها آنجا جلسه میگذارند. مسائلی که خودشان درست کردهاند را حل کنند! با همان هشیاری!
شما فقط تصور کنید مسائلمان را ما خودمان میسازیم یا خداوند یکدفعه میگذارد توی بشقاب ما؟ میگوید آقا بشر فرستادم که با مسئله مشغول بشود! نه، ما خودمان میسازیم. میتوانیم بگوییم «بشرِ مسئلهساز، مسئلهحلکُن»، اما یک مسئله را که با ذهن حل میکنیم پنجتای دیگر دوباره زنده میشود، زاییده میشود.
و در این میان ما دشمن میسازیم. ما دوست و دشمن داریم. با تصورات خودمان این خانم یا آقا دوست من است برای اینکه رابطهام یک جوری است که اگر پول خواستم به من میدهد، زنگ میزنم با او صحبت میکنم، مهمان دعوت میکنم، مهمان دعوت میکند، خلاصه با هم دوست هستیم دیگر! دوست هستیم!
اما، آن یکی دشمن ما است! چرا؟ برای تفاوتهای سطحی مثلاً. باورهایش اینطوری است، من باورهایم آنطوری است، نه، تفاوت داریم! تفاوت ایجاد مسئله و دشمنی میکند، تفاوتها درحالیکه بهلحاظ زندگی زیباست، تفاوت زیباست.
پس در این هپروت ذهن تفاوتها خطرناک بهنظر میآیند. در فضای گشودهشده، برای خداوند، برای جنس اَلَست، تفاوتها زیبا بهنظر میآیند. درست است؟
ولی، حالا برمیگردیم الآن آن یکی مثلث هم خواهیم دید که وقتی فضا گشوده میشود، گستردگی را ما میبینیم. میبینیم مثلاً این فضای درون که گشوده میشود یکدفعه متوجه میشویم که، مثل شما الآن، این بچههایی که میآیند شعر میخوانند، شما ایرانی هستید، بچههای افغانستان، تاجیکستان، بچههای سهساله، چهارساله، اینها شعر میخوانند، واقعاً شما عاشقانه اینها را دوست ندارید؟ چرا دوست دارید؟ برای اینکه فضا گشوده شده، برای اینکه فرزند خودتان با فرزند دیگران فرقی ندارد، چرا؟ برای اینکه منبسط شُدید. منقبض میشدید میگفتید آقا چه چیزی است، آن که اصلاً یک آدم دیگری است، مال مملکت دیگری است، دینش آنطوری است، باورهایش آنطوری است، من خوشم نمیآید! بچهٔ خودم باید شعر بخواند. توجه میکنید؟
خداوند گسترده میکند، «کارگهِ وفاست». هرچه وفا تولید میشود، وفا تولید میشود یعنی چه؟ شما هرچه بیشتر از این جنس او میشوید، دارید بزرگتر میشوید، بزرگتر میشوید، یکدفعه میبینید هر انسانی را دوست دارید، روا میدارید که هر انسانی سالم باشد، خوشحال باشد، خوشبخت باشد، موفق باشد، هر انسانی.
و این تفاوتهای سطحی که در این افسانهٔ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] خیلی جدی و خطرناک بهنظر میآمد، اصلاً ارزش خودش را از دست داد، برای اینکه نمیتواند به مرکزتان بیاید. ایجاد حس عدمِ امنیت نمیکنید، شما نمیترسید یکی متفاوت است، میگویید این تفاوت زیبا است و زیبا بهنظر میآید.
بههرحال از عوارض منذهنی و افسانهٔ منذهنی پندار کمال است، بدترین چیز این پندار کمال است که نمیگذارد ما کارگاه خداوند بشویم.
منذهنی وقتی تکامل پیدا میکند متأسفانه در ذاتش اینطوری فکر میکند: من که اشکالی ندارم. و اشکالاتش هم اگر دارد، به او عارض شده مثل دردها، اینها را منعکس میکند به دیگران، میگویند دیگران باعث شدند، شبیه شیطان فکر میکند. حس مسئولیت نمیکند، نمیگوید من مرکزم جسم بوده، اگر مرکزم جسم باشد ایجاد درد میکند. پس مرکزم را جسم کردهام و دردها بهوجود آمد، دردهایم به مرکز من اضافه شد، تقصیر من بوده. مثل حضرت آدم فکر نمیکند که ما به خودمان ستم کردیم، میگوید دیگران کردند.
ما نباید بگذاریم بچههایمان پندار کمال پیدا کنند و چارهاش هم عشق است فقط. شما باید فضاگشا باشید، فضاگشایی را از شما یاد بگیرند، فضاگشایی را. بسط، منبسط شدن یعنی اینکه چیزهای کوچولوی ذهنی یا بزرگ ذهنی، اینها مهم نیستند.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۲۵ 9️⃣9️⃣5️⃣
شکل ۱۷ (مثلث فضاگشایی)
Читать полностью…شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)
Читать полностью…فایل PDF متن کامل پیغامهای تلفنی برنامه ۹۹۴ (روزهای چهارشنبه)
(مخصوص چاپ سیاه و سفید)
فایل WORD متن کامل پیغامهای تلفنی برنامه ۹۹۴ (روزهای چهارشنبه)
Читать полностью…فایل PDF متن کامل برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۴
Читать полностью…که در آن دَم که بِبُرّی زین مُعین
مبتلی گردی تو با بِئْسَ الْقَرین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۳۱)
مُعین: یار، یاریکننده
بِئسَ الْقَرین: همنشین بد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در آن لحظه که از این یاور، از این کمککننده میبُری، چه از یاران عشقی چه از فضای گشودهشده چه از مولانا، مطمئن باش گرفتار منذهنی خواهی شد. بِئسَ الْقَرین همین منذهنی است، همنشین بد. و این از آیهٔ قرآن آمده، میبینید:
«حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ.»
«تا آنگاه که نزد ما آید، میگوید: ای کاش دوریِ من و تو دوریِ مشرق و مغرب بود. و تو چه همراه بدی بودی.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۳۸)
یعنی اگر کسی واقعاً فضا را باز کند به زندگی، به خدا زنده بشود، این منذهنیاش را ببیند و از آن خلاص بشود، اَداهایش را دیده باشد، که یک مدت زیادی حالت دلقکی درآورد، اَداهایش اولش خوشآیند بود بعدش خطرناک شد، کما اینکه الآن هم میبینیم، گاهی اوقات دعواهای لفظی خندهدار است ولی دعواهای با توپ و تفنگ نه دیگر، خندهدار نیست.
خداوند میگوید پیش من میآیند، انسانها وقتی پیش من میآیند و منذهنیشان را میبینند میگویند که ای کاش دوری من و تو بهاندازۀ مشرق و مغرب بود، ای کاش من گرفتار تو نمیشدم، اینقدر خطرناک بوده این منذهنی، و تو چه همراه بدی بودی ای منذهنیِ من، که اینهمه بلا سر من آوردی.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۶۸ 9️⃣9️⃣4️⃣
💠💠💠پایان بخش پنجم💠💠💠
در میانِ صالحان، یک اَصْلَحیست
بر سرِ توقیعش از سلطان صَحیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۲)
کآن دعا شد با اجابت مُقْتَرِن
کُفوِ او نبْود کِبار اِنس و جِن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۳)
در مِریاَش آنکه حُلو و حامِض است
حجّتِ ایشان برِ حق داحِض است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۴)
توقیع: فرمان شاه، امضای نامه و فرمان
صَحّ: مخفّفِ صَحَّ بهمعنی درست است، صحیح است.
مُقْتَرِن: قرین
کُفو: همتا، نظیر
مِری: ستیز و جدال
حُلو: شیرین
حامِض: ترش
داحِض: باطل
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ببخشید یک کمی لغاتش مشکل است.
توقیع: فرمان شاه، امضای نامه و فرمان.
صَحّ: مخفّفِ صَحَّ بهمعنی درست است، صحیح است.
مُقْتَرِن یعنی قرین.
کُفو: همتا، نظیر.
مِریٰ یا مِری در اینجا میگوید یعنی ستیز و جدال، باید مِریٰ بخوانیم.
حُلو: شیرین.
حامِض: ترش.
داحِض یعنی باطل.
پس در میان صالحان، نیکان، کسانی که به زندگی زنده شدهاند «یک اَصْلَحیست»، یکی از این صالحان واقعاً صالح است که میگوید فرمانش را خداوند امضا کرده. یعنی بین انسانها یکی وجود دارد، که من فکر میکنم مولانا یکیاش است که واقعاً کامل است، انسان کامل است و تمام نوشتههایش با نظر زندگی نوشته شده. گفتم توقیع چیست، توقیع یعنی فرمان. صَحّ یعنی صحیح است. یعنی خداوند گفته همهچیزِ این صحیح است.
و دعای او، خواست او، با اجابت مُقْتَرِن است، یعنی مستجاب میشود، و نظیر او در بزرگانِ انسانی و هشیاریهای دیگر وجود ندارد.
هر کسی با او ستیزه بکند، یعنی ما اگر با مولانا ستیزه کنیم و شیرین و ترش بشویم، بعضی موقعها بگوییم درست است، بعضی موقعها غلط است، دلیلِ ایشان حتماً باطل است. بهعبارتِ دیگر اگر شما مولانا را بخوانید و بگویید که اینجایش درست است اینجایش غلط است، حتماً حرف شما غلط است. حرف ایشان درست است.
میگوید یکی هست که کاملاً به او زنده شده و حرفهایش درواقع حرفهای خداوند است.
بعد میگوید:
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجّت از میان برداشتیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۵)
قبله را چون کرد دستِ حق عِیان
پس، تحرّی بعد ازین مردود دان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۶)
هین بگردان از تحرّی رو و سر
که پدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۷)
تَحَرّی: جستوجو
مُستَقَر: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
که خداوند میگوید ما او را به خودمان افراشتیم، یعنی در او به خودمان زنده شدیم. پس با وجود اینکه با دلقک شروع کردیم الآن میرسیم به یک انسانی که اگر به مکالمهٔ دلقک و وزیر و شاه گوش کنیم شاید یک چیزهایی یاد بگیریم که ما هم به حق افراشته بشویم، خداوند خودش را در ما به خودش زنده کند. «که چو ما او را به خود افراشتیم» یعنی چون در آن شخص ما به خودمان زنده شدیم، ما عذر و حجتِ مردم را از میان برداشتیم، کسی دیگر نمیتواند ایراد بگیرد.
و وقتی دست خداوند قبله را عیان کرده، قبله فضای گشودهشده است. توجه کنید ما دوتا راه داریم، یا شما میتوانید فضا را باز کنید مستقیماً از خداوند استفاده کنید، اگر نمیتوانید انسانی مثل مولانا را رها نکنید، این هم قبله است. «قبله را چون کرد دستِ حق عِیان» پس، تحرّی یعنی جستوجو بعد ازین مردود دان. این چند بیت را بارها خواندهایم.
«هین بگردان از تحرّی رو و سر»، دیگر جستوجو نکن. شما اگر، حالا مولانا به فارسی سخن گفته شما هم فارسیزبان هستید میتوانید بفهمید، شب و روز اینها را بخوانید دیگر بحث و جدل نکنید، اینجایش را اشتباه کرده، آنجایش را بد گفته، اینجایش را بلد نبوده، من فکر نمیکنم این درست باشد. اینها چیست؟ گفت اینها، همین الآن گفت: «داحِض است» یعنی باطل است.
در مِریاَش آنکه حُلو و حامِض است
حجّتِ ایشان برِ حق داحِض است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۴)
مِری: ستیز و جدال
حُلو: شیرین
حامِض: ترش
داحِض: باطل
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مِریاش یا مِریٰاش. یعنی هرچه که دلیل میآوری با سببسازی و منذهنی، پیش خداوند مردود است، چون امکان این وجود دارد در دنیا که یک کسی فضاگشایی کند، فضاگشایی کند، واقعاً به بینهایت او زنده بشود، حرفهای اینچنینی زده باشد. دیگر بعد از این جستوجو فایده ندارد وقت تلف کردن است.
«هین بگردان از تحرّی رو و سر»، دیگر جستوجو نکن، تَحرّی یعنی جستوجو، «که پدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر ». یعنی یک کسی به زندگی زنده شده و استقرار پیدا کرده. مَعاد یعنی زنده شدن در این لحظه به خداوند و استقرار به پای او.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۶۶ 9️⃣9️⃣4️⃣
مشورت کن با گروهِ صالحان
بر پیمبر امرِ شٰاوِرْهُمْ بدان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۱)
«با نیکان مشورت کن، این را بدان که حتّی پیامبر (ص) مأمور به مشورت با امّت بود.»
میبینید که از این گفتوگوها همهاش ما یاد میگیریم، منتها باید خیلی بخوانیم، تکرار کنیم.
با نیکان مشورت کن، این را بدان که حتّی پیامبر مأمور به مشورت با امّت بود.
مشورت کن با گروهِ صالحان
بر پیمبر امرِ شٰاوِرْهُمْ بدان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۱)
میدانید که اینها آیههای قرآن است.
«… وَ شَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ… .»
«… و در کارها با ایشان مشورت کن… .»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۵۹)
دستور بر پیغمبر است. همینطور:
اَمْرُهُمْ شُوریٰ برای این بُوَد
کز تَشاوُر، سهو و کژ کمتر رَوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۲)
«از آنرو مؤمنان به مشورت در امور دعوت شدهاند که مشورت باعث میشود که اشتباه و کجروی کمتر رخ دهد.»
و أَمْرُهُمْ شُورَىٰ هم میدانید که آیهٔ قرآن است، میگوید:
«… وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ… .»
«… و کارشان بر پایهٔ مشورت با یکدیگر است… .»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ شوریٰ (۴۲)، آیهٔ ۳۸)
خب از اینها ما میتوانیم یاد بگیریم که ما مشورت کنیم، که دلقک این را نمیپسندد. الآن دلقک خودش این حرفها را میزند! خب معلوم است دلقک باید چیزی متوجه شده از تهدیدات وزیر.
«مشورت کن با گروهِ صالحان» صالحان کسانی هستند که فضاگشا هستند، نیکان هستند، به زندگی زنده هستند. «بر پیمبر امرِ شٰاوِرْهُمْ بدان»، دستورِ «مشورت کن» را بر پیغمبر تو بدان. بله؟ خواندیم:
«… وَ شَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ… .»
«… و در کارها با ایشان مشورت کن… .»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۵۹)
«أَمْرُهُمْ شُوریٰ برای این بُوَد» «کز تَشاوُر،» یعنی مشورت کردن «سهو و کژ کمتر رَوَد».
همینطور که میدانید منذهنی حتی حاضر به مشورت هم نیست. همین حرفهایی که میبینیم خودش کوچک کردن منذهنی است، و درآمدن جلوی ناموس است، وقتی میگوید: «أَمْرُهُمْ شُورىٰ بخوان و کار کن»، در جای دیگر.
عقل را با عقلِ یاری یار کن
اَمْرُهُمْ شُوری بخوان و کار کن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۶۷)
میگوید: أَمْرُهُمْ شُوریٰ برای این بُوَد کز تَشاوُر، یعنی مشورت کردن، سهو و کژ و اشتباه کمتر رَوَد.
«از آنرو مؤمنان به مشورت در امور دعوت شدهاند که مشورت باعث میشود که اشتباه و کجروی کمتر رخ دهد.»
این خِرَدها چون مَصابیح، انور است
بیست مِصباح از یکی روشنتر است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۳)
بُو که مِصباحی فتد اندر میان
مُشتعِل گشته ز نورِ آسمان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۴)
غیرتِ حق پَردهای انگیختهست
سِفْلی و عِلْوی به هم آمیختهست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۵)
مَصابیح: چراغها
سِفْلی: پایینی، زیرین
عِلْوی: بالایی، رویین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مصابیح یعنی چراغها. سِفلی: پایینی، زیرین. عِلوی: بالایی. سِفلی یعنی مربوط به منذهنی. عِلوی یعنی بالایی، کسی که به زندگی زنده هست. میگوید این دوتا به هم آمیختهاند، غیرت حق سبب شده که کسی که منذهنی دارد نبیند کدام یکی به زندگی زنده است کدام یکی منذهنی دارد، کدام یکی حرف خرد را میزند کدام یکی حرف منذهنی را میزند.
پس میگوید این خردها مانند چراغ هستند و روشن هستند نور دارند. و بیست چراغ از یکی روشنتر است.
باشد که یک چراغی در این میان باشد که روشنشده به نور آسمان باشد، یعنی روشنشده به نور خدا باشد.
اما غیرت خداوند یک پردهای انداخته بهطوری که سِفْلی و عِلْوی به هم قاطی شده. یعنی منذهنی با مولانا قاطی شده. یک آدم نمیتواند وقتی نگاه میکند ببیند که کدام یکی بهتر است، کدام یکی کدام است، کدام یکی خداگونه است، کدام یکی منذهنی و جهلِ منذهنی است.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۶۴ 9️⃣9️⃣4️⃣
این قسمتهای قصه یک کمی دقت میخواهد که شما چند دفعه بخوانید و شاید از برخی از توهمهای این دلقک یعنی منذهنی ما خارج بشویم. اگر در ذهنمان ما افتادهایم به اینکه خداوند به ما ظلم کرده، خداوند عادل نیست و مخصوصاً با «قیاس» یعنی مقایسهٔ خودمان با دیگران این تأویلات و توهمها را پیدا میکنیم، این قسمت از قصّه میتواند کمک کند که ما بهعنوان دلقک به گوش خودمان یک حرفهایی بزنیم، یا به حرفهای شاه گوش بدهیم، برای اینکه آن چیزی که لازم است ما بگوییم، دلقک به خداوند میگوید، به شاه میگوید و شاه هم دارد جواب میدهد.
ای بسا زَجْری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا بِهْ بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۰)
زآنکه حلوا بیاَوان، صفرا کند
سیلیاَش از خُبْث مُسْتَنقا کند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۱)
سیلیی در وقت، بر مسکین بزن
که رهانَد آنْش از گردنْ زدن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۲)
زخم، در معنی، فتد از خویِ بَد
چوب بر گَرد اوفتد، نه بر نمد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۳)
بیاَوان: بیموقع
خُبْث: پلیدی، ناپاکی
مُسْتَنقا: پاک شده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برای اینکه حلوا یا شیرینی بیوقت، بیموقع، صفرا میکند، یعنی ضرر دارد. یعنی شیرینیای که بدون زمینه به آدم داده بشود، این ضرر دارد. یعنی شما تا فضا را باز نکنید و مرکز عدم نشود، شما مرتب سیلی خواهید خورد. اینطوری نیست که شیرینی بیسبب را، شادی بیسبب را، آرامش بیسبب را خداوند در منذهنی به ما بدهد. و سیلی یا کتکِ بهموقع ما را از بدی جدا میکند.
مُسْتَنقا یعنی پاک شده. خُبث: پلیدی. بیاَوان یعنی بیموقع.
زآنکه حلوا بیاَوان، صفرا کند
سیلیاَش از خُبْث مُسْتَنقا کند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۱)
بیاَوان: بیموقع
خُبْث: پلیدی، ناپاکی
مُسْتَنقا: پاک شده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید سیلیای را در وقتش به مسکین بزن که او را از گردن زدن رها میکند، «که رهانَد آنْش از گردنْ زدن». پس تنبیهِ بهموقع که خداوند ما را میکند و اگر این تنبیه نباشد، ممکن است که ما منذهنی را جلوتر ببریم و سبب ضررهای بزرگتری به خودمان و دیگران بشویم.
«زخم، در معنی، فتد از خویِ بَد» هشیاری خوی بد پیدا میکند. و میگوید که درست است که ما دردمان میآید، «زخم، در معنی، فتد از خویِ بَد» خوی بد، معنا را یا زندگیِ ما را زخمی میکند. ولی آن کسی که نَمَد را میزند یا مثلاً گلیم را میزند، چوب را، کتک را بر گَرد میزند، ولی به پتو یا به گلیم که نمیزند، «چوب بر گَرد اوفتد، نه بر نمد». پس بنابراین زندگی هم امتداد خودش را تنبیه نمیکند، تنبیه میکند در اینجا دلق را، اگر دلقک را تنبیه میکند بهخاطر اینکه از دلقک بودن، از آب و روغن کردن، از اینکه از رأیش گذشته و شوخی بدی کرده، چیز بیضرورتی انجام داده، اینها را متوجه بشود.
حالا اجازه بدهید بخوانیم.
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم، مخلص را و، زندان خام را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۴)
شَقّ باید ریش را، مرهم کنی
چرک را در ریش، مستحکم کنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۵)
تا خورَد مر گوشت را در زیرِ آن
نیمسودی باشد، و پَنجَه زیان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۶)
شَقّ: شکافتن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید، بهرام یعنی شاه، هر شاهی «بزم» و «زندان» دارد، خداوند هم همینطور است. زندانش همین زندان ذهن است، بزمش فضای گشودهشده است. «بزم» مال «مُخلص» است، کسی که وفادار است. «زندان» برای «خام» است.
بنابراین «ریش» یعنی زخم را که چرک کرده، باید این را بشکافی، اگر نشکافی و مرهم رویش بگذاری، یعنی اگر منذهنی را همینطوری بپوشانی و اگر خداوند این منذهنی را همینطور میپوشاند و دردهای آنجا را شفا میداد و حالا آسپرین میداد و اینها، نه این درست نبود. چرک را در زخم، دردها را در منذهنی مستحکم میکردی که این گوشت را میخورد، کما اینکه چرک اگر باشد میگوید گوشت زیر را میخورد، یک نیمسودی دارد و پنجاهتا زیان دارد.
بنابراین میگوید دردها را هم بهوسیلهٔ دوا و اینها نباید خاموش کرد. درد باید باشد که ما را تنبیه کند، ما ببینیم که. امروزه البته ما دردها را بهوسیلهٔ مواد مخدر، الکل، قرصهای آرامشبخش، قرصهای خواب، هزار جور دوا و اینها میخواهیم درمان کنیم. اینکه ما خوابمان نمیآید، اینکه ما اشکال داریم، دردهای فعّال در خودمان داریم، باید توجه کنیم.
9️⃣9️⃣4️⃣ ۶۲ 9️⃣9️⃣4️⃣