پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک کو خود آن شکستِ عاشقان؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۹)
بنابراین «صادقان» یعنی آنهایی که حتی صادق هستند، منذهنی دارند ولی راستِ راست میگویند، هیچ موقع دروغ نمیگویند، دروغ هم عمل نمیکنند. ولی آیا از جنس خدا هستند؟ نه.
آدم میتواند عاقلِ منذهنی باشد، بسیار هم صادق باشد. برای همین میگوید «صادقان». عمداً میگوید. «پس شدند اشکستهاش آن صادقان»، اما شکست صادقان کجا که در منذهنی صادقند، شکست عاشقان کجا! «عاشقان» هر لحظه میشکنند، عاشقان اصلاً خودی ندارند. صادقان خود دارند.
در بیت بعدی میگوید «عاقلان». پس صادقان، عاقلان، منهای ذهنی هستند. البته عاشقان، صادقان هم هستند. توجه کنید آن صادقان کجا براساس زندگی، این صادقان کجا!
یک عدهای عاقل منذهنی هستند ولی همیشه راست میگویند، راستگو هستند، قانون را رعایت میکنند، همهچیزشان درستِ درست است، مو نمیزند، ولی توی ذهن هستند. میشود گفت اینها صادقند و عاقلند. برای همین میگوید:
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۰)
پس عاقلان شکسته میشوند بهناچار، میگویند چاره نداریم. صادقان هم همینطور، صادقانِ عاقلان. عاشقان خودشان میشکنند با هزار اختیار. تمام راهها برایشان باز است ولی راهِ فضای گشودهشده و خداوند را میروند. برای همین:
عاقلانش بندگانِ بندیاند
عاشقانش شِکّری و قندیاند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۱)
عاقلان بهوسیلهٔ خداوند افسار منذهنی دستشان است، هی اینور، آنور میکشد اینها را، تا بالاخره بشکنند این قالب را. اما عاشقان هر لحظه فضاگشایی میکنند از آن مِی میخورند در میخانهٔ ساقیِ دلشان کارگری میکنند، در غزل داشتیم. پس بنابراین عاشقان زندگیشان شیرین است. لحظهبهلحظه طرب زندگی را و صنع زندگی را تجربه میکنند.
اِئْتیِاٰ کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئْتِیاٰ طَوْعاً بهارِ بیدلان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۲)
«از روی کراهت و بیمیلی بیایید، افسار عاقلان است، اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.»
پس خداوند میگوید میخواهید به زور بیایید؟ انتخاب با شماست. من این افسار ذهن را در سرتان دارم، هیچجا نمیتوانید بروید. به زور بیایید کجا؟ یا باید به زور برویم یا با اطاعت برویم.
چه کسی میخواهد به زور برود؟ کسی که مرده. کسی که به عشقِ زندهدلان پاسخ نمیدهد. کسی که میگوید من پندار کمال دارم، ناموسم را میخواهم حفظ کنم، میگوید من میدانم، من استاد هستم ولی پر از درد است، خشک است، منجمد است. صادق است در دنبال کردن یک سری الگوهای فکری جامد. صادق نیست در صنع و طرب. ظاهرش صادق است، باطنش دروغین است برای اینکه بیادبی میکند.
هر کسی در این لحظه فضاگشایی نمیکند، در توهم میماند، بیادب است. «بیادب را سرنگونی داد رب». پس بیایید با اطاعت، یعنی فضاگشایی کنید، فضاگشایی کنید، فضاگشایی کنید من را بگذارید در مرکزتان. این از زبان خداوند است. بیایید بیایید، بهار بیدلان است، «بهار عاشقان» است، اما به زور بیایید «افسار عاقلان» است.
این مربوط به یک آیه هست. آیه میگوید شما میبایستی که پیغام من را در این لحظه بگیرید، در خودتان حاضر باشید، اگر بیمراد کردم، فضا را باز کنید، من را ببینید و من را بگذارید مرکزتان، تا من شما را هدایت کنم بهسوی خودم، زور نزنید.
پس بنابراین آیه میگوید آسمان را باز کرد به انسانها گفت به زور یا به میل خودتان بیایید، آنها هم گفتند ما با میل خودمان و با اطاعت آمدیم، ولی فعلاً که ما نرفتهایم.
«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»
«سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود. پس به آسمان و زمين گفت: خواه يا ناخواه بياييد. گفتند: فرمانبردار آمديم.»
🌴(قرآن كريم، سورهٔ فصّلت (۴۱)، آيهٔ ۱۱)
«سپس به آسمان پرداخت» یعنی خداوند الآن از درون شما میخواهد این آسمان را باز کند «و آن دودی بود»، «دود» همان منذهنی است. «پس به آسمان و زمین گفت» یعنی به این آسمان درون شما و زمین همین دود گفت، خواه ناخواه بیایید یعنی هر دو باید تغییر کنند. زمین که ذهن ماست باید این همانیدگیها را رها کند. شما در زمین، در ذهنتان همهٔ اینها را باید رها کنید و آسمان باز بشود. در غزل گفت که این یک لحظه هم صبر نمیکند این آسمان، فوراً باز میشود. درست است؟
گفت این فلک لحظهای هم صبر نمیکند، تأخیر نمیکند، فوراً باز میشود. «چو امیرِ خاصِ اِقْرأ به دعا گشاید آن لب». «به آسمان و زمين گفت: خواه یا ناخواه بياييد. گفتند: فرمانبردار آمديم.»
🔟1️⃣2️⃣ ۳۲ 🔟1️⃣2️⃣
«زندهای» یعنی به منذهنی زنده هستی، مردهشور شما را نمیشویَد. چون طالبی با منذهنی، هنوز منذهنی زنده است، خداوند را بهصورت جسم شما جستوجو میکنی، مطلب تو یعنی زندگی، خداوند تو را نمیجوید.
میگوید این بحث، این مطلب خیلی دقیق است، شما باید روی آن تأمل کنی. اگر کسی که مثل فخر رازی در ذهن است و با الگوهای جامد دارد فکر میکند، اگر او میتوانست این راه را بهاصطلاح ببیند، اگر منذهنی، عقل منذهنی «رهبین» بود، دراینصورت میگوید «فخرِ رازی رازدانِ دین» بود.
از نظر مولانا مثل اینکه فخر رازی رازدان دین نیست. چرا؟ میگوید او برحسب الگوهای جامد ذهن، در ذهن حرکت میکند و منذهنیاش را نمیکُشد و چنین آدمی نمیتواند از ارتعاش عشقی مولانا برخوردار بشود. ما نمیخواهیم آنطوری باشیم میگوید.
و این چند بیت را دوباره میخوانم. اگر شما بیمراد میشوید، بیمراد میشوید و عصبانی میشوید، در ذهن مُردید. این بیتها روی شما اثر نمیگذارد.
اگر شما فکر میکنید که زندگی در کنترل نیست و این لحظه بیمرادی برای شما بهوجود نمیآورد که خودش را به شما نشان بدهد، وقتی خودش را به شما میخواهد نشان بدهد شما نمیخواهید ببینید، ناراحت میشوید، واکنش نشان میدهید، شما در ذهنتان مردید. برای همین است دوباره اینها را برایتان میخوانم، جزو این ترکیب باشد.
عزم ها و قصدها در ماجَرا
گاه گاهی راست میآید تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۲)
تا به طَمْعِ آن دلت نیّت کند
بارِ دیگر نیّتت را بشکند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۳)
طَمْع: زیادهخواهی، حرص، آز
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ور به کلّی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید، اَمَل کی کاشتی؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۴)
اَمَل: آرزو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
توجه کنید اگر شما وقتی بیمراد میشوید، با منذهنی واکنش نشان بدهید، برنجید، شروع کنید به ناسزا گفتن، شما مردید در ذهنتان. شما معنی بیمرادی را متوجه نمیشوید. شما نمیدانید که الآن باید حاضر باشید پیغام بیمرادی را بگیرید. اگر در این لحظه یکی حاضر نیست، ناظر نیست و پیغام بیمرادی را نمیگیرد، این همان کسی است که مرده.
میگوید زندهدلان تشعشع عشقی میفرستند، ولی تو مردگی را میخواهی حفظ کنی، پس ناراحت شدن برای بیمرادی و بیمرادی را از طرف زندگی ندیدن چیست؟ این مردگی است.
میگوید که عزم میکنی، قصد میکنی در ماجرای زندگی. «ماجَرا» در اینجا، دو جور ماجرا داریم در ضمن، یکی ماجرای بیرون است یعنی تعامل منهای ذهنی با هم در بیرون، وضعیتها هی عوض میشوند، وضعیتها بهوجود میآیند، عوض میشوند، این ماجرای بیرون است. یکی هم ماجرای درون است.
وقتی «ماجَرا» میگوید مولانا، بیشتر اوقات ماجرای بیرون است، یعنی وضعیتها، تغییر وضعیتها، وضعیتها بهوجود میآیند، تغییر میکنند، یک شکل دیگر میشوند. این ماجرای زندگی بیرون است.
میگوید عزم و قصد ما در ماجرای زندگی بیرونی گهگاهی درست میآید، یعنی شما قصد میکنید یک چیزی بهدست بیاورید بهدست میآورید، این کار یک جور خاصی بشود میشود. درنتیجه دل تو امیدوار میشود و دوباره آرزو میکند. این دفعه نیت شما را میشکند. این دفعه نمیشود.
میگوید اگر خداوند شما را به کلی بیمراد میکرد، یعنی نمیگذاشت به چیزی برسی، به کامی برسی تا او را ببینی، دراینصورت تو ناامید میشدی و آرزو نمیکاشتی.
اما اگر تو این آرزو را نمیکاشتی، برای اینکه دیگر فایده ندارد، عور شدی، میگویی من هرچه آرزو میکنم بهدست نمیآید، او نمیتوانست بگوید که من در کنترل هستم و تو زیر قهر من هستی، باید مطابق قضا و کنفکان من عمل کنی. من اینجا هستم.
یعنی میگوید بیمرادیها یعنی اینکه خداوند خودش را به ما میخواهد نشان بدهد و ما نمیبینیم و اگر بیمرادی را تفسیر کنیم، یعنی بهعبارتی بگوییم که خداوند خودش را میخواهد نشان بدهد و حکایت خودمان را بالا نیاوریم، داستان خودمان را بهوسیلۀ منذهنی نگوییم، برنده میشویم.
ور نکاریدی اَمَل، از عوریاش
کِی شدی پیدا بر او مَقهوریاش؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۵)
مَقهور: خوار شده، مغلوب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عاشقان از بیمرادیِهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶)
بیمرادی شد قَلاووزِ بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷)
قَلاووز: پیشآهنگ، پیشرو لشکر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شاید این چند بیت را یکی بفهمد، درست بفهمد، اصلاً بَسش باشد، هیچچیز دیگر نخواند، این اصلاً به حضور زنده میشود. همین چند بیتی که الآن دارم میخوانم.
میگوید انسان اگر یک جوری بود که خداوند میگفت تو یا باید به حرف من گوش بدهی یا نمیگذارم به چیزی برسی، دراینصورت عور میشد و آرزو نمیکرد. ما آرزو میکنیم، کار میکنیم.
🔟1️⃣2️⃣ ۳۰ 🔟1️⃣2️⃣
تا خیالِ عِجْل از جانْشان نرفت
بُد بر ایشان تیهْ چون گردابِ تَفْت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۱)
عِجْل: گوساله
تَفْت: با حرارت، شتابان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
غیرِ این عِجْلی کزو یابیدهای
بینهایت لطف و نعمت دیدهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۲)
گاوْطبعی، زآن نکوییهایِ زفت
از دلت، در عشقِ این گوساله رفت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۳)
میگوید همانطور که تا خیالِ این گوساله از جان آنها نرفت، این تیه، بیابان، مثل گردابِ تند بود.
ما هم این محورهای منذهنی مثل گردابِ تند است، مگر شما یک لحظه بنشینید بگویید من طبق غزل، من این خر را دیگر نمیخواهم. من عیسی را میخواهم. من همانیدگیپرست نیستم، من غمپرست نیستم، من دردپرست نیستم. پس بنابراین خیال گوساله از جانتان برود بیرون که این بیابان مثل گرداب نشود.
بعد به ما میگوید غیر از این گوسالهٔ منذهنی که خداوند به تو داده، بینهایت لطف و نعمت هم داده و چون ما طبعِ گاوی داریم، طبعِ همین منذهنی داریم، «نکوییهایِ زفت» از یادمان رفته. «زفت» یعنی بزرگ، زیاد.
چرا؟ ما آن نکوییها را، به ما خرد داده، به ما بهعنوان انسان گفته که از شادی بیسبب من برخوردار بشو، از خردِ من برخوردار بشو، از نیروی زندگی من برخوردار بشو، از عشق من برخوردار بشو خداوند گفته. ولی ما شدیم منذهنیپرست، در منذهنیپرستی هم غمپرست، مسئلهپرست، مانعپرست. نیستیم ما؟
شما از خودتان بپرسید بگویید من دردپرستم یا شادی بیسببپرست؟ من طرب زندگی را میخواهم یا دردها را؟ خواهید دید که به احتمال زیاد شما دردپرست هستید، وگرنه درد برای چه مانده؟ درد به چه دردتان میخورد؟ خشم به چه دردتان میخورد؟ رنجش به چه دردتان میخورد؟ اگر نمیپرستید چرا نمیاندازید؟ درست است؟
حالا، این هم آیه است میگوید:
«… وَأُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ …»
«... بر اثر كفرشان عشق گوساله در دلشان جاى گرفت…»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۹۳)
بهعلت همانیدگی که زندگی را پوشاند، اگر بهاندازهٔ اعتدال ما همانیده میشدیم، اگر پدر و مادرمان عشقی بودند ما گوسالهپرست نمیشدیم. اگر یک کسی به ما میگفت که یواشیواش داری منذهنی درست میکنی ولی منذهنیات را نپرست، این موقت است، این زندگی را میپوشاند، این لایهبهلایه جلوی نور را میپوشاند.
پس نبیند جمله را با طِمّ و رِمّ
حُبُّکَ الْاَشْیاءَ یُعْمی و یُصِمّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۴)
طِمّ: دریا و آب فراوان.
رِمّ: زمین و خاک.
با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر این پردههای همانیدگی را زیاد کنی دیگر زندگی را نمیبینی، برای اینکه عشق چیزها شما را کور و کر میکند. درست است؟
حالا این چند بیت هم برایتان بخوانم. اینها خیلی مهم هستند:
باری اکنون تو ز هر جُزوت بپرس
صد زبان دارند این اجزایِ خُرس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۴)
خُرس: افراد گُنگ و لال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ذکرِ نعمتهایِ رزّاقِ جهان
که نهان شد آن در اوراقِ زمان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۵)
رزّاق: روزیدهنده
اوراق: صفحات
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
روز و شب افسانهجویانی تو چُست
جزو جزوِ تو فسانهگویِ توست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۶)
میگوییم ما بهعنوان منذهنی حکایت درست میکنیم. عرض کردم به حکایتهای خودمان واکنش نشان میدهیم در ذهنمان. اما هر جزوِ جزوِ ما حکایتگوی ما است. چه حکایتی میگوید؟ در پایین میگوید، الآن میخوانم برایتان. میگوید که اینها، تمام اجزای ما برای شادی درست شدند، برای خردورزی درست شدند، برای درست کار کردن درست شدند، اما ما یادمان رفته. درست است؟
ما دنبال افسانه هستیم اما جزوِ جزوِ ما که نگاه میکنیم میگوییم که این خیلی خب، این عضو من، این جزوِ من، این عقل من، این فکر من برای چه آفریده شده؟ اصلاً شما سؤال کنید این فکر برای چه آفریده شده؟ برای اینکه خلاق باشد، نه اینکه افسانه درست کند در ذهنت، نه اینکه برود به خرافات از طریق منذهنی، بهوسیلهٔ این گوساله. پس ما به این نتیجه میرسیم که ما گوسالهپرست نیستیم.
این اجزای لال، «خُرس» یعنی لال. «رزّاق» یعنی روزیدهنده. «اوراق» یعنی صفحات. اینها دراثر گذشت زمان ما یادمان رفته که این نعمتهایی که ما داریم بهعنوان انسان، اینها اصلاً برای چه بوده. بهخاطر اینکه کلاً یک افسانه درست کردیم بهنام منذهنی. الآن دارد میگوید:
🔟1️⃣2️⃣ ۲۸ 🔟1️⃣2️⃣
اجازه بدهید ابیاتی را برایتان بخوانم در شرح بیشتر بیتها و همینطور که میدانید بیت اول بود:
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشقِ زندهدلان مردهشوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
بوی: نشان، اثر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
و این تصویر را نشان دادم [شکل۹ (افسانه منذهنی)]. این مرده درواقع تبدیل شده به افسانهٔ منذهنی، هر لحظه مقاومت و قضاوت دارد و زندگی را تبدیل به مانع و مسئله و دشمن و درد میکند. درست است؟
و چنین شخصی عشق زندهدلان را میگیرد، تشعشع زندهکنندهٔ زندهدلانی مثل مولانا را میگیرد، حتی شما هم اگر زندهدل شُدید، آن را میگیرد ولی اثر به او نمیکند، مُرده، فکر میکند که دارند میشویندش و یا او را بدحال میکند یا مخالفت میکند یا اگر هم واقعاً میگوید من طالب مولانا هستم، طالب نیست و از خواندن اشعارش فقط یک ذره حال منذهنیاش را خوب میکند.
بعد [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] در طول غزل دیدید که علاجش این بود که فضا را باز میکنیم و کارگرِ میخانهٔ ساقیِ دلِ خودمان میشویم. اما بیتی که میخوانم هست:
بیا بیا، که پشیمان شوی از این دوری
بیا به دعوتِ شیرینِ ما، چه میشوری؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۷۳)
هر لحظه زندگی به ما میگوید که «بیا بیا»، فضا را باز کن بیا که از این دوری پشیمان خواهی شد. اگر شما به این بیا بیای زندگی توجه نمیکنید و میخواهید دوری را حفظ کنید، بدانید که افسرده خواهید شد. این بیت اول که میگوید:
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشقِ زندهدلان مردهشوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
بوی: نشان، اثر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر این ابیات در مورد شما صدق میکند باید دوباره نگاه کنید که این مردگی منذهنی در شما وجود دارد و ابیات بزرگان در شما اثر نمیکند. اگر اثر میکند، باید شما تبدیل بشوید. اگر تبدیل نمیشوید، باید قسمت اول غزل را بیشتر بخوانید که من مثل خزانم بهسوی زمستان میروم، من چرا تبدیل نمیشوم؟
اگر تبدیل نمیشوید، کار نمیکنید، مقاومت دارید، پندار کمال دارید، میگویید میدانم، بهطور سطحی به این ابیات گوش میکنید، برای همین این بیتها را میخوانم. بیا بیا که پشیمان خواهی شد از این دوری «بیا به دعوتِ شیرینِ ما»، بیا فضاگشایی کن، چرا شورش میکنی؟ چرا مقاومت میکنی؟
و الآن با این شعرها میدانید که هر کسی که در جبر باشد، بی شکر و صبر باشد، این شخص مُرده.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۵ 🔟1️⃣2️⃣
چه چیزی ما را جامد کرده، افسرده کرده؟ مرتب بودن ذهن که شما میگویید اینطوری باید باشد زندگی و نمیگذارید نه خودتان تکان بخورید، نه دیگران. پس شما حرکت را محدود میکنید. شما دارید بهسوی صفر مطلق میروید. صفر مطلق ما مثل اجسام منهای ۴۶۰ فارنهایت نیست. یک ذره ما بهاصطلاح گرمای عشق را ترک کنیم دراثر جدایی، میشود صفر مطلق ما. ما دیگر دیوانه بشویم، نمیشود ما را درست کرد.
در منذهنی هذیان بگوییم، با خودمان حرف بزنیم، مثل «ابلیس و ذُرّیات او» میگوید «با خدا در جنگ و اندر گفتوگو». اگر دائماً مشغول گفتوگوی درونی باشیم، حکایت بسازیم، به حکایتهای درونی خودمان بهاصطلاح واکنش نشان بدهیم، براساس آن با دنیا بجنگیم، با آدمهای اطرافمان به بحث و گفتوگو بپردازیم، نمیشود ما را درست کرد دیگر.
پس این ابیات با هم مربوط هستند. میبینید که در اینجا میگوید «در شهر، مست آیم»، در بزمِ ساقیِ دلِ خویش، یعنی ساقی خداوند، دارم مست میشوم. این مستی سبب بینیازی من میشود و قیامت من برپا میشود.
و همینطوری میگوید از کفِ چنین شرابی، از چنین شراب رسیدهای بهاصطلاح که از آنور میآید و از دم چنین خطابی که من فضا را باز میکنم زندگی به گوش من چیزی میگوید، عجب است، شگفتانگیز است اگر بماند دلی مؤدب. دل من دیگر مؤدب نمیماند. مؤدب یعنی برحسب منذهنی حرف بزنم، نه برحسب صُنع. صُنع از نظر منذهنی مؤدب نیست.
بعد آن موقع از بینیازی حق رُستیم آن موقع، از نیازهای منذهنی رَستیم، با حرفههای اَنَاالحَقْ یعنی من خدا هستم، هر لحظه شما با فضاگشایی میگویید من از جنس خدا هستم، من از جنس خدا هستم، من از جنس خدا هستم و درنتیجه درونتان پر از نور میشود. «فانیِ مُلَهَّب»، مُلَهَّب مثل اینکه آهن را گرم کنید داغ بشود، به رنگ آتش درمیآید، آن مُلَهَّب است، درون ما پر از نور میشود.
و میگوید وقتی من فضاگشایی میکنم، تو صور را میزنی از طریق من. پس صور اسرافیل این است که شما فضاگشایی کنید، دَم ایزدی را در این لحظه تجربه کنید، بگیرید. الآن قیامت است، برای اینکه من که فضاگشایی میکنم جهان در حال فروریختن است، هیچچیزی ثابت و برپای نیست، من میبینم همهچیز در حال گذر است. اما جسمیان، کسانی که منذهنی دارند، برایشان این چیدمان مرتب است. برای همین است که جسمیان یعنی منهای ذهنی از تغییرات شوکه میشوند.
بهعنوان منذهنی یک روزی ما میخواهیم بمیریم، خیلی تعجب میکنیم، یعنی چه من میخواهم بمیرم! واقعاً؟! واقعاً میگویید؟! بله. سن تو دارد بالا میرود، واقعاً است این. ولی از نظر ما مرتب یک چیزهایی چیدیم که براساس تفسیر و حکایتسازی و سببسازی خودمان آن پارک درست شده. آن پارک را باید خراب کنید.
زان می زبان بیابد آن کس که الکن است
زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
الکن: لال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
از آن میای که از آنور میآید زبان ما به زبان خداوند باز میشود. یعنی زبان منذهنی از بین میرود، دیگر با منذهنی حرف نمیزنیم.
پس شما خاموش باشید اَنْصِتُوا
تا زبانْتان من شوم در گفت و گو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲)
از زبان زندگی است. شما منذهنی را خاموش کنید تا من از طریق شما حرف بزنم. تا زمانی که شما حرف میزنید با منذهنی، من حرف نمیزنم. الآن میگوید وقتی فضاگشایی میکنید، در بزم خداوند شرکت میکنید و مست میشوید و بینیاز میشوید، از آن می که از آنور میآید، نه از میِ همانیدگیها، این زبان لال ما که نمیتواند به زبان زندگی صحبت کند، گشوده میشود.
پس صحبت اصلی ما این صحبتهای منذهنی نیست، صحبتهایی است که بهوسیلهٔ صنع و طرب ابراز میشود.
«زان می گلو گشاید»، الآن گلوی حیوانی ما باز است. نور، قوت، غذای اصلی بشر است.
قوتِ اصلیِّ بشر، نورِ خداست
قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۳)
قوت: غذا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما با فضاگشایی غذای آنوری را میخوریم. درست است دیگر، گفتیم دیگر، میگوید غذای اصلی شما و آن چیزی که به شما وعده شده در آسمان است، یعنی در این فضای گشودهشده است.
«زان می گلو گشاید آن کِش گلوی نیست». انسان بهصورت منذهنی غذای خِرد ندارد، غذای صُنع ندارد، غذای شادی بیسبب ندارد، نمیتواند بخورد. شما دیدید منذهنیای که دائماً تُرکِ غم به او میتازد، اصلاً غمپرست است، شادی بیسبب داشته باشد؟ آن کسی که افسرده، منجمد شده، فکرهایش را جدی میگیرد، خودش را جدی میگیرد و پندار کمال دارد، اخم کرده نشسته، شما نمیدانید من میدانم، این شخص میتواند شادی بیسبب داشته باشد؟ نه، نه، نمیتواند.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۳ 🔟1️⃣2️⃣
فایل PDF متن کامل پیغامهای تلفنی برنامه ۱-۹۹۵ (روزهای جمعه)
(مخصوص چاپ سیاه و سفید)
قبله را چون کرد دستِ حق عِیان
پس، تحرّی بعد ازین مردود دان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۶)
هین بگردان از تحرّی رُو و سر
که پدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۷)
تَحَرّی: جستجو
مُستَقَر: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس یک انسانی را خداوند به خودش زنده میکند و مُهر خودش را میزند که من به بینهایت و ابدیت خودم در این انسان زنده شدم و شما به او ایراد نگیرید و این قبله است. پس قبله دو جور است، یکی فضای گشودهشده در درون شما، اگر فضا را باز نمیتوانید بکنید همین کسی است که الآن گفت:
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجّت از میان برداشتیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۵)
کسی دیگر عذر نیاورد، دلیل نیاورد که من دلقکی را میخواهم ادامه بدهم، بهتر است ابیات مولانا را بخواند و بفهمد جریان چیست، «اجتهادِ گرم» بکند، «فحشِ اجتهاد» نداشته باشد و از هوس منذهنی به دور باشد، از سببسازی به دور باشد، شهوتِ کاذب را بشناسد.
«قبله را چون کرد دستِ حق عِیان»، دست خداوند اگر کسی را نشان داد به ما که به بینهایت او زنده شده، جستوجو کردن بعد از آن دیگر مردود است، شما نباید چراغ دیگر جستوجو کنید. این دلقک میگوید که از تحرّی دیگر، از جستوجو دست بردار، برای اینکه معاد و مُسْتَقَر پدید آمده.
پس معاد و مُستَقَر یعنی این لحظه ما یا فضا را باز میکنیم، به او زنده میشویم، مُستَقَر میشویم مثل همین هشیاری مستقل، نور مستقل که گفتیم در غزل و یا مولانا را میخوانیم و یواشیواش خودمان را به این مرتبه میرسانیم و از دلقکی رها میکنیم خودمان را.
یک زمان زین قبله گر ذاهِل شوی
سُخرۀ هر قبلۀ باطل شوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۸)
چون شوی تمییزْدِه را ناسپاس
بِجْهَد از تو خَطْرَتِ قبلهشناس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۹)
گر ازین انبار خواهی بِرّ و بُر
نیم ساعت هم ز همدردان مَبُر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۳۰)
ذاهِل: فراموشکننده، غافل
سُخره: ذلیل و زیردست
تمییزدِه: کسی که دهندهٔ قوّهٔ شناخت و معرفت است.
خَطْرَت: آنچه که بر دل گذرد، اندیشه
بِرّ: نیکی
بُرّ: گندم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اینها را دوباره مولانا از زبان دلقک میگوید. یک لحظه دلقکی که یک عمر دلقکبازی میکرد، تمام چیزهای بیرونی را در مرکزش قرض کرده بود، گذاشته بود و تعجیل میکرد، شتاب داشت، حس عدم امنیت میکرد، همه را مُشوَّش میکرد، شاه را نمیگذاشت حرف بزند، ادعا میکرد که واصل شده، الآن از ادعاهایش دست برداشته. بله؟
بهخاطر اینکه مواجه شد با وزیر، وزیر به شاه گفت که این را باید بزنیم مثل طبل تا صدایَش ما را آگاه کند که درونش چه میگذرد. الآن برگشته میگوید یک زمان از این قبله یعنی از انسانی که به زندگی زنده شده یا از این فضاگشایی ما غافل بشویم، حالا فهمیده که قبلههای آفل وجود دارد، قبلههای باطل وجود دارد و آنها همان چیزهایی بود که از ذهنش میآورد به مرکزش، خودش را دلقک میکرد. الآن دیگر با این شناسایی دست از دلقکی برداشته، ما هم با این شناسایی اگر دلقکی میکردیم، دست برمیداریم و تمییزده را سپاس میگوییم.
تمییزده فضای گشودهشده هست و همینطور اگر فضا باز نشده، ابیات مولانا. پس بنابراین استفاده میکنیم تا این خاصیت قبلهشناسی از ما نجهد. و اگر از این انبار نیکی میخواهیم و در بیرون در مادیاتمان نتایج خوب میخواهیم، «بِرّ و بُرّ» میخواهیم، بِرّ نیکی، بُرّ گندم، یک لحظه هم یا نیم لحظه هم از عاشقانی مثل خودمان نباید بِبُریم.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۶۲ 9️⃣9️⃣5️⃣
خیرِ مطلق نیست زینها هیچ چیز
شرِّ مطلق نیست زینها هیچ نیز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۸)
نفع و ضَرِّ هر یکی از مَوضِع است
عِلم ازین رو واجب است و نافع است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۹)
ای بسا زَجْری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا بِهْ بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۰)
پس میگوید که ای بسا که یک ناراحتیای، یک دردی به یک مسکین وارد بشود و در ثواب از هر شیرینیای بهتر باشد. خلاصه میگوید که تو، حالا دلقک به اینجا رسیده که مثل اینکه واقعاً آن کاری که اول میکرده بهصورت دلقکی نباید انتظار میداشت که نتایج خوبی بدهد، اگر خوب میداد این عین ظلم بود و الآن هم که قرار شد کُتک بخورد، این عین عدل است.
اولش میگفت که ببخش، من مظلوم هستم، این ستم میشود. به وزیر میگفت تو بر ضدِ من چرا شوریدی! میخواهی من را بکُشی! الآن یواشیواش متوجه میشود که نه، حقش است که سختی بکشد.
سیلیی در وقت، بر مسکین بزن
که رهانَد آنْش از گردنْ زدن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۲)
به موقع اگر سیلیای به یک مسکین بزنی، آن دیگر آن کار را متوقف میکند، بنابراین نمیرود جلو که گردنش زده بشود.
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم، مخلص را و، زندان خام را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۴)
شَقّ باید ریش را، مرهم کنی
چرک را در ریش، مستحکم کنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۵)
تا خورَد مر گوشت را در زیرِ آن
نیمسودی باشد، و پَنجَه زیان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۶)
شَقّ: شکافتن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید که یک چرکی را نباید مرهم رویَش بگذاری، باید نِشتر بزنی بشکافی. اگر مرهم بگذاری، این چرک آن در ریز گوشت را میخورَد. یک نیمسودی هست و پنجاهتا زیان. خلاصه اگر کسی درد دارد، با فضاگشایی باید دردهایش را بشناسد، ولو سخت، بیندازد. ولی اگر بخواهد قرص بخورد، نمیدانم با مواد مخدر، مشروب، فلان اینها را پنهان کند این نیمسودی دارد و پنجاه زیان.
پس میبینیم که دلقک این چیزها را میفهمد. دلقک باید از دلقکیاش دست بردارد. شاه متقاعد کرد که آنجوری که راجعبه عدل و ظلم شما در ذهنت با سببسازی، با توهمات کار میکنی، درست نیست. فضا را باز کن به حرف عقل کل گوش بده.
حالا:
گفت دلقک: من نمیگویم گذار
من همی گویم: تحرّیی بیار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۷)
هین، رهِ صبر و تَأَنّی در مبند
صبر کن، اندیشه میکن روز چند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۸)
در تأنّی بر یقینی برزنی
گوشمالِ من به ایقانی کنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۹)
تحرّی: جستوجو
ایقان: یقین آوردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ببینید دلقک متقاعد شده که باید کتک بخورد، باید سختی بکشد. میگوید من نمیگویم از گناه من بگذر، بله من میگویم جستوجویی بکن، تأملی بکن. پس تأمل را دلقک یاد گرفته، تا حالا شتاب داشته. من میگویم صبر کن و درِ تَأنّی را نبند. «صبر کن، اندیشه میکن روز چند». اینها را شاه بلد است، دلقک یاد میگیرد. آیا ما هم بهصورت دلقک یاد میگیریم؟
در تأنّی بر یقینی برزنی
گوشمالِ من به ایقانی کنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۹)
ایقان: یقین آوردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس دلقک متوجه شد که گوشمال بشود. اگر بشود، عین عدل است.
ولی الآن یک خاصیتهایی را شناخته که در دلقک نبود. یکی اینکه میگوید اشکالی ندارد سختی بکشم. آنجا گفت من سختی نمیکشم، نمیتوانم بروم. چون بهمحض اینکه فهمید باید برود سمرقند، فهمید که راه درازی ممکن است باشد، سخت باشد. گفت نمیتوانم یعنی نمیخواهم. الآن میگوید من باید تنبیه بشوم بله، ولی باید جستوجو کنم، باید تأمل کنم، باید صبر کنم. اینها را به خداوند یاد نمیدهد، خودش دارد یاد میگیرد.
«در تَأنّی»، درست مثل اینکه بر یقینی میزنم، بعد در تمام گوشمالها میفهمم که یقین دارم. بعد اینها را دلقک میگوید. میگوید آدم میتواند راست راه برود، چرا باید افتان و خیزان یا دَمَرو راه برود؟
9️⃣9️⃣5️⃣ ۶۰ 9️⃣9️⃣5️⃣
پس شاه به وزیر و بقیه میگوید که این دلقک را بزنید مانند دُهُلِ شکمتهی، تا به ما آگهی بدهد که در چه وضعیتی است. این درد است که این دلقک را آماده خواهد ساخت که به سمرقند برود و از دلقکیاش دست بردارد و جهان را به ناامنی و اغتشاش نکشد. بنابراین:
میزنیدش چون دُهُل اِشکم تهی
تا دُهُلْوار او دهدْمان آگهی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۷۳)
اینها را خواندهام، سریع میخوانم.
بعد دلقک دیگر قبول میکند که باید کتک بخورد و بعد متوجه این مسئله میشود که یک «صدقِ بافروغ» وجود دارد و «گفتارِ دروغ». بعد متوجه میشود که طُمَأنینه و آرامش دل فقط با راستی است. تا به حال نمیدانست که صدقِ بافروغ وجود دارد، میدانست، چون دلقک از اول آگاه بود، ولی با توجه به شهواتِ کاذبِ ذهنی نمیخواست به صدقِ بافروغ گردن بنهد.
چون طُمَأنینهست صدقِ بافروغ
دل، نیآرامد به گفتارِ دروغ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۷۶)
طُمَأنینه: آرامشِ دل
صدقِ بافروغ: راستیِ روشن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اینها را دلقک متوجه میشود. آیا ما هم متوجه میشویم که آرامش دل از «صدقِ بافروغ» است، و دل ما اگر همانیده باشد، دروغین باشد، «گفتار دروغ» دارد؟ انسان دروغین که مرکزش جسم است، همهاش حرفهای دروغ حرف میزند. یعنی دروغ این نیست که واقعاً یک چیزی را ناراست کنی، مرکز انسان اگر مصنوعی باشد، از جنس جسم باشد، خودش دروغین است و سببسازیاش هم دروغین است، چون برحسب «قضا و کُنفکان» نیست.
یادمان باشد گفت یکی «اجتهاد گرم» داریم، یکی هم «فُحش اجتهاد». عادت داشته به «سَیرانِ درشت»، حرکت درشت و ناهموار با ذهن. حرکت درشت و ناهموار با منذهنی، صدقِ بافروغ نیست. و این دلقک ابتدا طمأنینه و آرامش دل نمیدانسته چیست، نمیتوانسته صدق بافروغ را با گفتار دروغ فرق بگذارد، الآن میفهمد.
چون طُمَأنینهست صدقِ بافروغ
دل، نیآرامد به گفتارِ دروغ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۷۶)
طُمَأنینه: آرامشِ دل
صدقِ بافروغ: راستیِ روشن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
تا در او باشد زبانی میزند
تا بدآنش از دهان بیرون کند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۷۸)
میگوید این شبیه خسی است یا چیز نوکتیزی است که در دهان آدم میافتد، زبان اینقدر میزند که این را از دهان بیرون کند. و منذهنی هم که در مرکز ما است، تا زمانی که آن هست، ما دروغین هستیم، دروغ میگوییم، باید یک جوری این را از مرکزمان بیرون کنیم. اینها را دلقک میفهمد.
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بَند و گُشاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۷۹)
مخصوصاً هم که به چشم بیفتد. یعنی در چشم ادب ما یک خسی به نام منذهنی بیفتد و این نبیند و درنتیجه هِی گشاده بشود، هِی بسته بشود، هم آب بریزد که تا این خس یک جوری از مرکز عدم ما یا چشم عدم ما بیرون بیاید.
پس میبینید که دراثر فشار و کتک که وزیر پیشنهاد کرده و زندان در ذهن و کار دلقک به آنجا کشید که این چیزها را متوجه میشود که بعد از این هست که باز هم آن «شهوتِ کاذب» و اینها را در داستان متوجه میشود.
گفت دلقک: ای مَلِک آهسته باش
رویِ حِلم و مغفرت را کم خراش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۱)
پس دلقک متوجه میشود که اشکالی ندارد بزنند، و حتی اینجا هم میگوید که این فضاگشایی و بخشش نیست تا بدینجا. وزیر پیشنهاد کرده، قانون زندگی پیشنهاد کرده که کتک بخورد، شاه هم موافقت کرده بله، «زندان بَرید» این را کتک بزنید، ولی اعتراض دارد. ولی این اعتراض الآن از بین میرود، میفهمد که وقتی کتک میخورد، حقش است؛ سختی میکشد، حقش است.
شما چه؟ شما با اینهمه «سَیرانِ درشت» و زندگی برای دیگران، آوردن چیزهای بیرونی در مرکز و اینکه هر لحظه به خدا گفتهاید که من نمیتوانم بروم و نمیخواهم بروم و نگذاشتهاید او حرف بزند، ایجاد عدم آرامش در خودتان درنتیجه پخش در این جهان دُرُست مانند این دلقک، بعد ادعای وصل شدن به زندگی شبیه آن دامادی که ظاهراً خودتان را آماده کردهاید، دختر خبر ندارد، با خدا ارتباط گرفتهاید، از آنور پیغام آمده؟ نه، پس چکار دارید میکنید؟ شما میگویید لابد از دل به دل آگاهی هست، راه هست، حتماً [از] دل ما هم خبر دارد، او میداند من چکار میکنم. نه! در غزل هم بود او مرکز جسمی را نمیخواهد.
پس دلقک میگوید که ای شاه یک کمی یواش، آهسته باش و فضاگشایی کن. پس فضاگشایی را یاد گرفته، بخشش را یاد گرفته دلقک.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۵۸ 9️⃣9️⃣5️⃣
بعضی موقعها میشود، بعضی موقعها نمیشود. وقتی میشود میگوییم که خودمان کردیم دیگر. وقتی نمیشود شروع میکنیم به ناسزاگویی، میگوید این درست نیست. وقتی نمیشود، یکی میخواهد خودش را به شما نشان بدهد، او هم خود زندگی است. میگوید که فضا را باز کن، من را ببین، من با تو هستم، تو باید بگذاری من حرف بزنم، من کار کنم. تو کمان هستی، تیرانداز من هستم. تو یک کمان هستی که من از طریق تو فکر میکنم. تو خودت حرف نزن با منذهنیات، بگذار من حرف بزنم. اینها را میخواهد بگوید.
پس اگر اَمَل نمیکاشت یعنی آرزو نمیکرد از عوریاش، «عوریاش» یعنی فایده ندارد من چه آرزویی بکنم که، به هیچکدام که نمیرسم. مقهوری او یا مقهوری خداوند بر او پیدا نمیشد، آشکار نمیشد.
پس بنابراین تمام عاشقان آنهایی که به خداوند زنده شدهاند، از بیمرادی باخبر شدهاند از مولای خود یعنی از خداوند. پس بیمرادی شده وسیلهای برای راهنمایی به بهشت، بیمرادی! شما بیمراد شدهاید احتمالاً هر دفعه واکنش بدی نشان دادهاید، درنتیجه دردها جمع شدند. پس ما نفهمیدیم پس بیمرادی یعنی چه.
«بیمرادی شد قَلاووزِ بهشت»، تو بیا این حدیث را بشنو «ای خوشسرشت». یعنی ای انسانی که سرشتت خوب است، بیا این حدیث را بشنو. این است:
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
🌴(حدیث نبوی)
بهشت در چیزهای ناخوشآیند، چرا ناخوشآیند؟ برای اینکه ذهن خوشش نمیآید. از هر چیزی که ذهنتان خوشش نمیآید کلید زندگی شما در آنجاست. باید فضا باز کنی پیغام را بگیری.
بهشت در چیزهای ناخوشآیند برای ذهن پوشیده شده و دوزخ در چیزهایی که ما بهوسیلهٔ ذهن خیلی خوشمان میآید، چون با آنها همانیده شدیم. دوزخ در همانیدگیها، با همانیدگیها سرشته شده. بهشت با ناکامی از همانیدگیها. این خیلی مهم است شما بدانید که دیگر بیش از حد ناکام نشوید. درست است؟ و همینطور حتی بیشتر از این میگوید:
که مراداتت همه اِشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او، رواست؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۸)
اگر تا حالا توجه نکردهاید به این چند بیت، الآن من خلاصه میکنم شما توجه کنید که تمام مرادات ما در ذهن شکستهپا است. به هر مرادی که با ذهن میرسیم ناقص است. ببینید مثلاً دو نفر با هم ازدواج میکنند با هزار امید و آرزو با دوتا منذهنی، این به شکست میانجامد. آدمهای بدی نیستند، تقصیر هیچکدام هم نیست، فقط نمیدانند که مراد بهوسیلهٔ منذهنی نمیآید. مراد اصلی با فضاگشایی، بهوسیلهٔ زندگی با قضا و کُنْفَکان، با طرب و صنع بهدست میآید نه با منذهنی.
همین الآن گفتیم که این گوساله را نگه ندار. این گوساله لذت و شادی آن چیزهایی که خداوند خلق کرده بود را پوشانده، از ما گرفته. گفت هر چیزی برای طرب خلق شده. اصلاً خداوند از جنس طرب است. الآن شما از خودتان بپرسید چرا اینهمه غم داریم ما؟ درحالیکه او رحمت اندر رحمت است، هر لحظه میخواهد به ما کمک کند.
شما در مولانا بخوانید که میگوید خداوند قصداً میخواهد ما را نابود کند، توطئه کرده میخواهد انسان را دائماً غمناک کند. میگوید من دنبال راه میگردم به شما کمک کنم، شما با مقاومت ذهنتان نمیگذارید. شما عقل خودتان را ملاک کردید، راه نمیدهید به من.
حالا، این سیستم اینطوری طرح شده که هر مرادی که بهوسیلهٔ منذهنی به آن میرسیم شکستهپا است، یعنی آن شیره را، آن لذت را، حالا اسمش را هرچه میگذارید، آن زندگی را، آن خوشبختی را به ما نمیدهد.
سؤال میکند آیا در این جهان کسی هست که منذهنی داشته باشد، به کام رسیده باشد؟ معنایش میگوید نه. پس شما چرا با منذهنی میخواهید به کام برسید؟ نمیرسید.
تقصیر شما نیست که گرمای عشق در خانواده نیست. تقصیر منذهنیتان است. این بیخود نیست که میگوید «ای خوشسرشت». توجه میکنید؟
بیمرادی شد قَلاووزِ بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷)
قَلاووز: پیشآهنگ، پیشرو لشکر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«ای خوشسرشت»، ای کسی که سرشتش، انسان یعنی، عالی است و از جنس خداست. توجه کن، کسی شما را بیمراد میکند، پیغام میدهد، پیغام را بگیر. میگوید که منذهنی است به تو غم میدهد، چون با منذهنی مراد میخواهی نمیرسی. پس بنابراین میگوید:
🔟1️⃣2️⃣ ۳۱ 🔟1️⃣2️⃣
جزو جزوت تا بِرُستهست از عدم
چند شادی دیدهاند و چند غم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۷)
زآنکه بیلذّت نروید هیچ جزو
بلکه لاغر گردد از هر پیچ جزو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۸)
جزو مانْد و آن خوشی از یاد رفت
بل نرفت آن، خُفیه شد از پنج و هفت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۹)
بل: بلکه
خُفیه: پنهانی، پوشیدگی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس «خُفیه» یعنی پنهان. «بل» یعنی بلکه. توجه میکنید این سه بیت به ما میگوید که هیچچیزی در جهان درست نشده مگر خداوند درست کرده بهخاطر لذت و شادی. در اینجا «لذت» هم یعنی شادیِ بیسبب، طرب. هر چیزی در این جهان درست شده برای طرب بوده، برای اینکه ذات خداوند شادی است.
حالا میآییم انسان. انسان برای طرب درست شده، ولی دراثر منذهنی و داستان درست کردن و دیدن برحسب همانیدگیها و درد درست کردن، تمام آن لذتها یادمان رفته.
میگوید جزوِ جزوِ تو از عدم رُسته. «عدم» یعنی همینکه فضاگشایی میکنیم عدم است آن. عدم یعنی خداوند. درست است؟ «چند شادی دیدهاند و چند غم»، هم شادی دیدهاند، هم غم.
اما میگوید که هیچ جزوی در جهان نیست که بدون لذت بروید. اما این لذت، این شادی، برای شادی رُسته، برای شادی خلق شدیم ما. اصلاً کلاً انسان برای شادی خلق شده، ولی دراثر پیچ، پیچانده شدن در ذهن لاغر شده این شادی.
حالا جُزو مانده، حالا جزو چه میخواهد انسان باشد، چه اجزای بدنتان باشد، جزو مانده ولی خوشی یادش رفته. میگوید «بل نرفت آن، خُفیه شد از پنج و هفت»، چون ما، «پنج و هفت» همین دیدن بهوسیلهٔ ذهن و ابزارهای هشیاری سطحی، «پنج و هفت».
«جزو مانْد و آن خوشی از یاد رفت»، «بل نرفت آن» میگوید بلکه نرفته و پوشیده شده. ما میتوانیم این پوشیدگی را با فضاگشایی از میان برداریم. خلاصهاش یعنی چه؟ خلاصهاش یعنی تمام اجزای وجودی شما که امروز دوباره خواندیم که اگر به او زنده بشوم، با هم هماهنگ میشوم. سلامتی به زندگی ما برمیگردد.
شما وقتی فضاگشایی کنید، به مردم گوش ندهید و نگاه نکنید چهجوری زندگی میکنند. شما به مولانا گوش کنید، تقلید نکنید، شک هم نکنید. شما بیایید فضاگشایی کنید، خواهید دید که اجزای وجودیتان با هم هماهنگ میشوند، برای آن چیزی که خلق شده بودند که خوب کار کنند و لذت و شادی را تجربه کنند در این جهان، دارند میکنند یواشیواش. دارد این را میگوید.
«زآنکه بیلذّت نروید هیچ جزو»، خداوند هیچ جزوی را خلق نکرده که لذت نبرد، شادی توی آن نداشته باشد، اما چون ما توی پیچپیچ گرفتار شدیم، پیچپیچ همانیدگیها و دردها، این شادی لاغر شده. جزو مانده، ولی خوشیاش یادمان رفته. ولی از بین نرفته، ما میتوانیم برگردانیم، ما میتوانیم آشکارش کنیم. کما اینکه حتماً در مولانا آشکار شده که این حرفها را دارد میزند دیگر. در شما هم بهنسبه آشکار شده.
این غزل را میخوانیم، ولی همراهش آن صدر و بدر عالم را هم میخوانیم. درست است که میگوید:
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشقِ زندهدلان مردهشوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
بوی: نشان، اثر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
حالا به شما برنخورد. شما یک بررسی کنید ببینید که واقعاً این مُردگی در شما وجود دارد؟ آیا عشق زندهدلی مثل مولانا شما را قلقلک میدهد، زندهتر میکند؟ نمیکند، این حرفها در مورد شما صادق نیست.
شما درجا نمیزنید در ذهن مثل قوم موسی؟ صبح تا شب راه میروید، آخر روز در همانجا هستید که بودید در ذهن؟ یا نه، یک جوری کار میکنید که دیگر با عقل ذهن نیست بلکه با فضاگشایی است؟
یعنی خلاصه شما خودتان برای خودتان باید معین کنید که واقعاً نور عشق، گرمای زندگی، گرمای خداوند میآید مرکز شما یا نَهنَه شما همینطوری با ذهن کار میکنید و میروید جلو، هیچ اتفاقی هم نمیافتد؟! تبدیل میشوید؟ این را دارد میپرسد.
طالبِ اویی، نگردد طالبت
چون بمُردی طالبت شد مَطْلبت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۴۲)
زندهای، کِی مُردهشو شویَد تو را؟
طالبی کِی مطلبت جوید تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۴۳)
مَطْلب: طلبشده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اندرین بحث ار خِرَد رهبین بُدی
فخرِ رازی رازدانِ دین بُدی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۴۴)
شما با منذهنی نباید طالب او باشید. «طالبِ اویی» یعنی با منذهنی طالب او هستی، طالب خداوندی، او طالب تو نمیشود. وقتی فضاگشایی کردی، یعنی طالب او هستی.
برای همین میگوید «چون بمُردی»، اگر به منذهنی بمردی، مَطلب تو یعنی خداوند طالبت میشود. پس الآن شما میبینید که با منذهنی طالبِ اویی، خداوند طالب تو نمیشود. اگر طالب تو نشود، تو را نمیتواند بکشد بیرون.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۹ 🔟1️⃣2️⃣
خب داریم صحبت میکنیم که علائم اینکه ما در ذهنمان مردیم و اگر بوی جان هم هست، نشان جان هم هست، خیلی کم است، چه است؟ و آیا عشق زندهدلانی مثل مولانا که از طریق این ابیات بیان میشود، خردی که بهوسیلهٔ اینها در ما به ارتعاش درمیآید در ما اثر میکند یا نه؟
و ابیاتی میخوانیم که به ما نشان میدهد اگر اینطوری است، مثلاً گفتهایم در بیتهای قبل هر کسی که بیشکر و صبر است در ذهنش مرده، باید یک کاری بکند. هر کسی کاهل است، هر کسی که خودش را به مریضی زده و مریض نیست، ما مریض نیستیم، خودمان را زدهایم به مریضی. ما اختیار داریم همانیدگیها را از مرکزمان بیرون کنیم.
ما اختیار داریم از همانیدگیها و دردهای خودمان آگاه بشویم و تصمیم بگیریم که این همانیدگیها و دردها دارند ما را بهسوی زمستان میبرند، ما را در پاییز نگه داشتهاند. شاید هم در زمستان هستیم. این هشیاریِ پایین ما که وضعیت خودمان را نمیبینیم، این طرز تفکر ما که دیگران مسائل ما را بهوجود میآورند این غلط است. ما میتوانیم این را یاد بگیریم.
این چند بیت نشان میدهد که اگر ما عشق این «تُرکِ غم» را داریم، در اینجا میگوید «گوساله»، ما منذهنی داریم و احتمالاً در منذهنیمان مردیم یا نیمهجان هستیم.
اگر ما درجا میزنیم، هی کار میکنیم ولی هیچ اتفاق نمیافتد، هیچ تبدیل نمیشویم، یک اشکال داریم. اشکالش هم این است که عشق زندهدلانی مثل مولانا به ما میخورد و ما تكان نمیخوریم. تمثیلش خیلی عالی است. میگوید که یک مرده را بگذار اینجا هی آب بریز. آب سرد بریز، آب گرم بریز، هیچ تکانی نمیخورد. ما هم مثل او هستیم، يا نه شما تکان میخورید؟
وقتی مولانا میگوید که شما باید حواستان به خودتان باشد، واقعاً شما گوش میکنید یا شما میشنوید و میروید دنبال کارتان که گفت «رو رو»، رو رو يعنى فايده ندارد با شما صحبت کردن ديگر، برو دنبال کارت!
پایین میگوید تو فعلاً مشخص کن که دنبال خر میخواهی بروی یا دنبال عیسی؟ میخواهی به خداوند زنده بشوی یا میخواهی خرت را حفظ کنی، یک خر بهتری درست کنی؟ تو میخواهی با خر به میدان بیایی یا سوار اسب بشوی؟ میخواهی سوار بُراق بشوی پیاده نشوی، یا نه میخواهی از دیگران تقلید کنی و بگویی آقا همهٔ مردم اینطوری هستند من هم میخواهم اینطوری باشم؟
این جبر است. اینکه شما تقلید کنید این جبر شما است، یعنی مُردید. اگر تقلید کنید، اگر در شک هستید مردید. ایشان میگویند، من فقط اینها را تکرار میکنم. عرض کردم «ترکیب، ترتیب، تکرار».
که ما ترکیب کردیم یک سری بیتها را در توی یک غزل، شما با خواندن و تکرار آن با خودتان کُشتی بگیرید، حواستان به خودتان باشد. کشتی گرفتن یعنی وقتی یک عیب را میبینید، پیدا میکنید، یک همانیدگی را پیدا میکنید، یک درد را در خودتان میبینید، منذهنیتان عشوهگری نکند که نه این قهر را باید نگه داری، این رنجش را باید نگه داری، این کینه را باید نگه داری، این حسادت را باید نگه داری. بهخاطر خودت نباید نگه داری، این تو را بهصورت مرده نگه داشته و شما را از منظور آمدن بازمیدارد که آمدید به بینهایت و ابدیت او زنده بشوید.
الآن شما ببینید مثل قوم موسی درجا میزنید؟ اگر درجا میزنید مردید و عشق «زندهدلان» مردهشور شده.
همچو قومِ موسی اندر حَرِّ تیه
ماندهای بر جای، چل سال ای سَفیه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۸)
حَرّ: گرما، حرارت
تَیْه: بیابانِ شنزار و بی آب و علف؛
صحرای تیه بخشی از صحرای سینا است
سَفیه: نادان، بیخرد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میروی هر روز تا شب هَروَله
خویش میبینی در اوّل مرحله
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۹)
هَروَله: تند راه رفتن، حالتی بین راه رفتن و دویدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
نگذری زین بُعد، سیصد ساله تو
تا که داری عشقِ آن گوساله تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۰)
مانند قوم موسی هستید شما؟ که چهل سالتان است، هر روز تندتند میروی هی عبادت میکنی، کارهای شاید مذهبی میکنی، کارهای خیر میکنی ولی از ذهن بیرون نمیپری، توی ذهن حرکت میکنی. توی ذهن بودن مرحلهٔ اول است، باید از آن بیرون بیایی.
میگوید از این فاصله، سیصد سال هم اگر اینطوری بروی نمیتوانی از ذهن بیایی بیرون. چرا؟ برای اینکه عشق گوساله را داری. برای اینکه منذهنیات را میپرستی، همانیدگیهایت را میپرستی، بنابراین در بیابان ذهن، در دردهای ذهن داری زجر میکشی. درست است؟ «ماندهای». «حَرِّ تیه» یعنی دردهای ذهن. «تیه» یعنی بیابان.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۷ 🔟1️⃣2️⃣
هر که مانْد از کاهلی بیشُکر و صبر
او همین داند که گیرد پایِ جَبر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۰۶۸)
هر که جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوریاش، در گور کرد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۰۶۹)
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ
رنج آرَد تا بمیرد چون چراغ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۰۷۰)
کاهلی: تنبلی
رنجور: بیمار
لاغ: هزل و شوخی. در اینجا به معنی بددلی است. رنجوری به لاغ یعنی خود را بیمار نشان دادن، تمارض
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هر کسی کاهل است یعنی چسبیده به چیزها. شما اگر کاهل هستید، بیت اول به شما میخورد، گرمای عشق در شما پایین آمده. همینطور که گفتیم اگر جسم را سرد کنی، سرد کنی دیگر حرکت نمیکند.
ما هم سرد شدیم. شما باید قبول کنید سرد شدید، شروع کنید به فضاگشایی و آن بیتها را خواندم که آن چیزهایی که ذهن نشان میدهد شوخی است، بازی زندگی است، بازی خداوند است. هر چیز که ذهن نشان میدهد بازی خداوند است، فضاگشایی در اطراف آن و گرفتن پیغام که در خودت حاضر باشی، این جدی است.
پس در این لحظه فضاگشایی، در اینجا بودن، حاضر بودن و اینکه زندگی چه پیغامی به شما میدهد با این چیزی که ذهن نشان میدهد، مهم است. اگر مرده باشید نمیتوانید بگیرید و یکی از علائم مردن بی شکر و صبر بودن است.
مَکرِ شیطان است تَعجیل و شتاب
لطفِ رحمان است صبر و اِحْتِساب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۷۰)
اِحْتِساب: حساب کردن، در اینجا بهمعنی حسابگری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس کاهلی شبیه جبر است. تنبلی، نمیتوانم کاری بکنم، اگر کسی میگوید نمیتوانم کاری بکنم، مرده در ذهنش، پاییز است بهسوی زمستان میرود، وضعش خرابتر خواهد شد. باید فضا را باز کند گرمای عشق را بیاورد. باید بداند گرمای عشق نیست، بهسوی صفر مطلق دارد میرود.
هر کسی جبر بیاورد خودش را مریض میکند، بهطوریکه این مریضی، این رنجوری او را میبرد میکُشد، در گور میکند.
میگوید پیغمبر فرموده که خود را به مریضی زدن، یعنی چه؟ یعنی ما بهعنوان هشیاری، بهعنوان امتداد خدا مریض نیستیم. ما فقط چون همانیده شدیم و دردهای همانیدگی زیاد بوده، این همانیدگیها و دردها ما را مریض کرده و این سَری که میگویند درد نمیکند نباید دستمال بست. «گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ» یعنی خودت را به مریضی زدن، تو که مریض نیستی، تو امتداد خدا هستی. برای چه باید همانیده باشی با دردها و چیزهای اینجهانی، اینها را مرکزت قرار بدهی؟
«رنج آرَد»، درد ایجاد میکند. اینقدر درد ایجاد میکند، هر درد هم سرما هست، سرما هست، سردتر میشوی، سردتر میشوی، سردتر میشوی. هرچه سردتر میشوی خروبتر میشوی، هرچه سردتر میشوی دردت بیشتر میشود، دردِ بیشتر، خروبی بیشتر، تا مثل چراغ خاموش بشوی، این کار را نکن.
پس هر کسی بی شکر و صبر است، اشکال دارد، در ذهنش مرده، بیت اول. اینها را برای بیت اول میخوانیم.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۶ 🔟1️⃣2️⃣
بنابراین اگر فضا را باز کند میِ آنوری را بخورد، بنابراین گلویش، آن گلوی عدمش باز میشود، میتواند شادی بیسبب را تجربه کند، میتواند عشق را تجربه کند، میتواند بخشش را تجربه کند. درست است؟ میشود فراوانی زندگی را تجربه کند، میتواند ببیند که واقعاً خداوند در ما میخواهد به بینهایتش زنده بشود.
تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سَرَت
طُوقِ اَعْطَیناکَ آویزِ برت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴)
طُوق: گردنبند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما میفهمیم که خداوند به بینهایتش میخواهد در ما زنده بشود، از طریق ما حرف بزند، از طریق ما صنع داشته باشد و طوق فراوانیاش هم، بینهایت فراوانیاش هم آویز بَرِ ما است. این بیت را داشتیم در غزل شمارهٔ ۳۰۱:
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قُربت
که به قُربِ کلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱)
قُرب: نزدیکی، نزدیک شدن، منزلت
مُقَرَّب: نزدیک شده، آنکه به کسی نزدیک شده و نزد او قرب و منزلت پیدا کرده.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید هر لحظه به تو درود میفرستم با فضاگشایی، هر لحظه چیزهای ذهنی را بیارزش میکنم و تو را میآورم به مرکزم «صلوات بر تو آرم» یعنی این دیگر.
که قربِ تو، نزدیکی به تو، از جنس تو شدن هر لحظه زیاد بشود که اگر به کل، یعنی به تو من نزدیک بشوم و زنده بشوم، تمام اجزای وجودی من هماهنگ میشوند، که گفتیم چقدر این بیت در سلامتی ما مؤثر است. این در مورد همهٔ آدمها مؤثر است، در مورد ما و بدنمان و فکرهایمان هم باز هم مصداق دارد.
تمام آدمهای روی زمین اگر به کل زنده بشوند، این اجزا، این افراد با هم هماهنگ میشوند، اگر به او زنده بشوند. در شما هم اگر فضا باز بشود به او زنده بشوید، تمام اجزای جسمتان، فکرتان اینها با هم هماهنگ میشوند. «که به قُربِ کلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب»، «مُقَرَّب» یعنی نزدیکشده، یعنی اینکه شما سلولهایتان، ذرات وجودیتان در بدن با هم هماهنگ کار کنند، همدیگر را بشناسند، این موقعی است که شما فضا را باز میکنید و به کل یعنی خداوند زنده میشوید، وگرنه اینها با هم هماهنگ نخواهند شد، شاید مولانا دارد میگوید به سبب امراض در خودمان توجه کنیم که اصلش از اینجا است.
بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری؟
باری، مرا ز مستی آن آرزوی نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۵۹)
میگوید که، الآن دیگر مولانا میدانید که آخر غزل میگوید شما با سخن گفتن و آرزوی یک انسان سخنور بودن باید دست بکشید، ما نیامدهایم حرف بزنیم، موقعی که او میخواهد حرف بزند حرف میزنیم، ما سخنور نمیخواهیم بشویم، منهای ذهنی میخواهند سخنور بشوند.
ما بهعنوان فضای گشودهشده و زنده به عشق، آرزوی سخنوری نداریم. کسی که مست عشق باشد، مست به آن باده باشد، آرزوی سخنوری ندارد. فقط منذهنی است که آرزوی سخنوری دارد. وقتی به زندگی زنده شدیم، زندگی هزار جور برای ابراز خودش، بیان خودش راه دارد، یکیاش هم همین حرف زدن است مثل مولانا ولی وقتی مولانا شعر میگوید، میداند که این را خود زندگی میگوید نه منذهنیاش، بنابراین نمیتواند افتخار کند به اینکه این را من گفتهام، براساس آن من درست کند و خودی نشان بدهد، گرچه که در بیتهای گذشته گفت که من میدانم خر چیست، مسیح چیست، من میدانم بزم چیست، بزمی که منذهنی، تُرک غم میتواند به آن حمله کند چهجور بزمی است. اگر ساقی دل من بزم ایجاد کند، تُرک غم نمیتواند غارت کند. من وقتی میآیم به ابراز عشق از خودم، مستم و هیچ باشندهای در این کائنات نمیتواند به من بگوید که من گدا هستم، برای اینکه به بینیازی خداوند مجهز شدم.
بیتهای غزل ۳۰۱ را هم خواندیم که گفت که بهاصطلاح از بینیازی خداوند رُسته شدیم یعنی روییدیم و از نیازهای منذهنیمان رها شدیم. پس بنابراین سخنوری هم نیاز روانشناختی یا مال منذهنی است. ما میدانیم که براساس سخنوری نباید من درست کنیم.
🔟1️⃣2️⃣ ۲۴ 🔟1️⃣2️⃣
برای انتخاب برنامه روی لینکهای آبی زیر کلیک کنید.
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۵
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۴
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۳
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۲
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۹۱
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔸برنامههای شماره ۹۸۱ الی ۹۹۰
🔸برنامههای شماره ۹۷۱ الی ۹۸۰
🔸برنامههای شماره ۹۶۱ الی ۹۷۰
🔸برنامههای شماره ۹۵۱ الی ۹۶۰
🔸برنامههای شماره ۹۴۱ الی ۹۵۰
🔸برنامههای شماره ۹۳۱ الی ۹۴۰
🔸برنامههای شماره ۹۲۱ الی ۹۳۰
🔸برنامههای شماره ۹۱۱ الی ۹۲۰
🔸برنامههای شماره ۹۰۱ الی ۹۱۰
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برنامههای شماره ۸۰۱ الی ۹۰۰
برنامههای شماره ۷۰۲ الی ۸۰۰
برنامههای شماره ۶۰۰ الی ۷۰۱
برنامههای شماره ۵۰۰ الی ۶۰۰
برنامههای شماره ۱۰۰ الی ۵۰۰
🔹🔹🔹
فایل PDF متن کامل پیغامهای تلفنی برنامه ۹۹۵ (روزهای چهارشنبه)
(مخصوص چاپ سفید و سیاه)
که در آن دَم که بِبُرّی زین مُعین
مبتلی گردی تو با بِئْسَ الْقَرین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۳۱)
مُعین: یار، یاریکننده
بِئسَ الْقَرین: همنشین بد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این را دلقک میگوید، دلقکی که دائماً با «بِئسَ الْقَرین» بوده الآن میگوید، یک لحظه اگر، یک دَم اگر از این مُعین، مولانا یا این فضای گشودهشده بِبُری، مبتلا خواهی شد با منذهنی که بدترین قرین است. پس دلقک پس از کتک خوردن، با شاه روبهرو شدن، با وزیر روبهرو شدن و تأمّل کردن خیلی چیزها یاد گرفت. آیا شما این قصه را میتوانید تکرار کنید و همان چیزهایی که دلقک یاد گرفته، شما هم یاد بگیرید که در آخر این بیت را میگوید که اگر از این یاور، از این کمککننده بِبُری، مبتلا میشوی با بدترین قرین که بِئسَ الْقَرین همین منذهنی هست، بهطوری که به این آیه رو میکند یعنی الآن دیگر پیشِ شاه رفته این دلقک، برای اینکه به این آیه اشاره میکند دلقک که
«حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ.»
«تا آنگاه که نزد ما آید، میگوید: ای کاش دوریِ من و تو دوریِ مشرق و مغرب بود. و تو چه همراه بدی بودی.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۳۸)
«تا آنگاه که نزد ما آید»، یعنی ما برویم پیشِ شاه، متوجه شد شاه همیشه با او بوده در تِرمَد، ولی او سمرقند نرفت، ولی الآن رفته، «میگوید: ای کاش دوریِ من و تو دوریِ مشرق و مغرب بود»، یعنی ای منذهنی من چه قرین بدی بودی تو، ای کاش من میفهمیدم که فاصلۀ من باید بین شرق و غرب باشد، ولی من چسبیدم به تو، دلقک شدم، حیف آن دوران. الآن ما هم از داستان دلقک یاد گرفتیم که، چه یاد گرفتیم؟ هرچه که دلقک یاد گرفته بود.
9️⃣9️⃣5️⃣ ۶۳ 9️⃣9️⃣5️⃣
💠💠💠 پایان بخش پنجم💠💠💠
در روِش، یَمْشی مُکِبّاً خود چرا؟
چون همی شاید شدن در اِسْتوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۰)
«وقتی که مثلا میتوانی شقّ و رقّ و صاف راه بروی، چرا افتان و خمان راه میروی؟»
اِسْتوا: راست و معتدل شدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وقتی آدم میتواند صاف راه برود، چرا افتان و خَمان باید راه برود؟
آیهٔ قرآن است این هم:
«أَفَمَن يَمْشِي مُكِبًّا عَلَىٰ وَجْهِهِ أَهْدَىٰ أَمَّن يَمْشِي سَوِيًّا عَلَىٰ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ»
«آیا آن کس که نگونسار بررویافتاده راه میرود، هدایتیافتهتر است یا آن که بر پای ایستاده و بر راه راست میرود؟»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ ملک (۶۷)، آیهٔ ۲۲)
پس دلقک متوجه میشود که باید فضا را باز کند، صاف راه برود، افتان و خیزان راه نرود. اینها را چه کسی متوجه شده؟ دلقک. ما هم متوجه میشویم؟
اینها را دلقک میگوید:
گفت: سیرُوا، میطلب اندر جهان
بخت و روزی را همی کن امتحان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۶)
در مجالس میطلب اندر عقول
آنچنان عقلی که بود اندر رسول
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۷)
سیرُوا: سِیر و گردش کنید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اینها را نمیدانست دلقک. گفت این آیهٔ «بگردید در روی زمین» را بخوان. چه کسی میگوید؟ دلقک. درنتیجه در روی زمین سِیر و سیاحت کن و در مجالسِ مختلف آن عقلی را طلب کن که در حضرت رسول بود.
سیرُوا یعنی سِیر و گردش کنید. این هم آیهٔ قرآن است. اینها را الآن دلقک میآورد، به شاه بگوید که من متوجه شدم.
«قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ»
«پيش از شما سنتهايى بودهاست، پس بر روى زمين بگرديد و بنگريد كه پايان كار آنها كه پيامبران را به دروغگويى نسبت مىدادند چه بودهاست.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۳۷)
در بَصَرها میطلب هم آن بَصَر
که نتابد شرحِ آن این مختصر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۹)
بهرِ این کردهست منع، آن باشکوه
از تَرَهُّب، وز شدن خلوت به کوه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۰)
بَصَر: چشم
تَرَهُّب: پارسایی، رُهبانیّت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین دلقک میگوید اینها را. دلقک متوجه شده که بین چشمها آن چشمی را باید طلب کنیم، آن دیدی را باید طلب کنیم که در این مختصر نمیگنجد یعنی وصلِ به زندگی. دراثر سختی دلقک متوجه میشود که آن باشکوه یعنی حضرت رسول گفته که از «تَرَهُّب»، رُهبانیت شما دوری کنید، بین مردم باشید، به کوه نروید در آنجا خلوت بگزینید تا چه بشود؟ تا حالا دلقک به آنجا رسیده فهمیده که در جهان ممکن است یک آدمی باشد که مُهر سکهاش را خداوند زده باشد و به او نباید ایراد گرفت. مثل مولانا که چراغ او از همه روشنتر است، من باید به او رو بیاورم.
توجه میکنید همان دلقکی که امکانات را خراب کرد و شهوت کاذب داشت و ایجاد عدم امنیت میکرد، الآن حرفهایی میزند که دارد میگوید که باید بگردم، باید مشورت کنم، باید چراغی را پیدا کنم که از همه پُرنورتر است. این چراغی را که خداوند روشن کرده، چراغهایی مثل مولانا. اینها را چه کسی میگوید؟ دلقک میگوید.
در بَصَرها میطلب هم آن بَصَر
که نتابد شرحِ آن این مختصر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۹)
بهرِ این کردهست منع، آن باشکوه
از تَرَهُّب، وز شدن خلوت به کوه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۰)
بَصَر: چشم
تَرَهُّب: پارسایی، رُهبانیّت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«بهرِ این کردهست منع، آن باشکوه»، یعنی حضرت رسول، «از تَرَهُّب، وز شدن خلوت به کوه». گفته، حضرت رسول فرموده که کوه نروید، خودتان را بدزدید از مردم، بین مردم باشید. این هم همان حدیث است:
«لا رَهْبانِیَّةَ فِی الْاِسْلامِ.»
«در اسلام رهبانیت، یعنی كنارهگیری از زندگی برای رسیدن به آخرت، اصلاً وجود ندارد.»
🌴(حدیث)
«در اسلام رُهبانیّت یا رَهبانیّت، یعنی كنارهگیری از زندگی برای رسیدن به آخرت، اصلاً وجود ندارد.» بعد میگوید که یک کسانی وجود دارند مثل مولانا که زندگی اینطوری میگوید، خداوند اینطوری میگوید:
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجّت از میان برداشتیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۵)
اگر ما در یکی به خودمان زنده شدیم، دراینصورت هیچکس دیگر، دلقک میگوید، نباید عذر و بهانه بیاورد. اگر مولانا خلق شده، باید مردم از او استفاده کنند، آن چراغی است که از همه روشنتر است و بقیه که دیگر میدانید، تا باز هم اینها را دلقک میگوید:
9️⃣9️⃣5️⃣ ۶۱ 9️⃣9️⃣5️⃣
و این بیتها را خواندهام، دوباره سریع میخوانم.
آن ادب که باشد از بهرِ خدا
اندر آن مُسْتَعجِلی نبوْد روا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۳)
مُسْتَعجِلی: شتابکاری، تعجیل
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دو بار خواندم که تأکید بشود. پس مُسْتَعجِلی را فهمیده دلقک، قبلاً نمیدانست یا میدانست رعایت نمیکرد، همینها را که قبلاً خواندم.
شهوتِ کاذب شتابد در طعام
خوفِ فوتِ ذوق، هست آن خود سَقام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۶)
اِشتها صادق بود، تأخیر بِهْ
تا گُواریده شود آن بیگِرِه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۷)
سَقام: بیماری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اینها را چه کسی میگوید؟ دلقک میگوید، پس متوجه شده که «شهوتِ کاذب» وجود دارد، «اشتهای صادق» وجود دارد. حالا، دوباره میگوید:
چارهٔ دفعِ بلا، نبود ستم
چاره، احسان باشد و عفو و کرم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۰)
پس بنابراین حتی «احسان» و «عفو» و «کرم» هم دلقک که تا حالا بلد نبوده، یاد گرفته با تهدید به کتک و شاید هم کتک خوردن. گفت این را ببرید بزنید مثل طبل تا صدایش دربیاید. بنابراین میگوید چارهٔ دفع بلا برای منذهنی، دلقک تا حالا ستم بوده، الآن میگوید ستم نیست. همین ناآرام کردن، همین رحم نکردن به خود و تلف کردن امکانات ستم بوده. یعنی هر کاری که منذهنی بوده، ستم بوده. الآن میفهمد که ستم درست نیست، احسان درست است.
صَدْقه، نبوَد سوختن درویش را
کور کردن چشمِ حلمْاندیش را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۲)
حلمْاندیش: فضاگشا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اینها را دلقک میگوید. میگوید صدقه این نیست که درویشی مثل من را بسوزانید و چشمِ حِلمْاندیش، فضاگشا را کور کنی. پس معلوم میشود فضاگشایی را هم دلقک یاد گرفته، صدقه دادن را هم یاد گرفته، مهربانی با خود را یاد گرفته دراثر صحبت با شاه. و شاه میگوید که نه، گفت شَه تو باید کتک بخوری.
گفت شه: نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۳)
موضعِ رُخ شه نهی، ویرانی است
موضعِ شه اسپ هم نادانی است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۴)
شاه میگوید نه، شما میگویی خیر کن، ولی خیر را در موقعش باید کرد، وضعیت شما ایجاب میکند که به سختی بیفتی. اگر خیر هم بکنی باید در موقعیتش، مثلاً میگوید بهجای رخ شاه بنهی این ویرانی است، بهجای شاه اسب هم بگذاری نادانی است.
اینها را خواندهام. و توضیح میدهد که
عدل چهبْوَد؟ وضع اندر موضعش
ظلم چهبْوَد؟ وضع در ناموقعش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۶)
یعنی میگوید که من اگر تو را تنبیه کنم، انسان اگر بهصورت دلقک به سختی بیفتد که ما همه افتادهایم بهصورت فرد و جمع، این عین عدل است. ظلم آن است که شما سببسازی کنی، شما دلقکبازی دربیاوری نتایج خوبی بگیری.
عدل چیست؟ وضع در موضع خودش باشد. یعنی آن کارهایی که مطابق عقل کل انجام دادهای تو، به آنجا برسی که عقل کل ایجاب میکند.
ظلم چیست؟ «وضع در ناموقعش»، یعنی مثلاً اگر با فضابندی تو به نتیجهٔ خوب برسی، این عین ظلم است. مگر میشود چنین چیزی؟ اگر با فضاگشایی، تو به نتیجهٔ بد برسی این هم ظلم است، ولی اگر با فضابندی، با انقباض، تو بدنت را خراب کنی این عین عدل است. شما میگویید تو هر روز انقباض داشته باش و صدقه نده به بدنت، بدنت را ملاحظه نکن، مهربانی با خودت نکن، بدنت سالم بماند؟ اینکه ظلم است.
اینها را شاه به دلقک توضیح میدهد یا با فضاگشایی به ما توضیح میدهد، ما میفهمیم.
درنتیجه:
9️⃣9️⃣5️⃣ ۵۹ 9️⃣9️⃣5️⃣