«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»
«پس همانا با هر دشوارى آسانى است.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۵)
ها! این آیه، آیهٔ پنج سورهٔ انشراح است. میبینید که توی این ابیات یک کمی زیاد بخوانید، خواهید دید که رنگ و بوی سورهٔ انشراح دارد. آن سوره هم خیلی مهم است. مولانا نظر دارد که «ما سینهٔ شما را باز کردیم». شما قدرت انتخاب دارید فضاگشایی کنید. این قراضه که بُرادهٔ طلا است، یعنی خداوند را فرض کنید طلا، یک بُرادهاش افتاده توی شما، این توانایی گشوده شدن دارد، یعنی شما میتوانید هشیارانه اطراف هر چیزی که ذهن نشان میدهد ولو خیلی بد، فضاگشایی کنید.
خلاصه این آیه که دو بار آمده در این سوره، میگوید «پس، همانا با هر دشواری آسانی است.» دو بار آمده یعنی شما قبول کنید که این خیلی مهم است که شما بدانید هر کسی با منذهنی دچار گرفتاری است. اصلاً شما یک منذهنی نمیبینید که گرفتار نباشد، گرفتار روابط است، گرفتار امراضی که خودش را دچار آن کرده، فشارات زندگی، فکرهایش را خراب کرده، همهچیزش را خراب کرده، این دشواریاش است، ولی این دشواری علامت یک آسانی است. بله، اگر فضا را باز کنید، این مطالب را خوب یاد بگیرید. میگوید:
هست صوفی آنکه شد صَفْوَتطلب
نه از لباسِ صُوف و خیّاطیّ و دَب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۳)
دَبّ: خرامیدن، با ادب و شرم راه رفتن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
صوفیی گشته به پیشِ این لِئام
اَلْخِیاطَة و اللِّواطَة وَالسَّلام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴)
«تصوّف در نزد این فرومایگان خلاصه شدهاست در دوختن و پوشیدن جامههای مُرَقَّع و لواط، والسّلام.»
لِئام: جمعِ لِئیم، فرومایگان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درست است؟ صوفی کسی است که همین الآن درست است که این تنگنا را میبیند، صَفْوَتطلب است. «صَفْوَتطلب» یعنی هشیاری خالصطلب. دنبال این هشیاری جسمی از این فکر به آن فکر نیست، بلکه میخواهد فضا را باز کند هشیاری خالص بشود، عمیق بشود.
بنابراین بستگی به لباس صوف و خیاطی و دَبْ، اینجا کلمهٔ دَبْ و لواط را بهکار برده، ولی واقعاً لواطِ اینجا بهمعنی نزدیکی مرد با مرد نیست، بلکه در ذهن کِشش ما به جفت شدن با فکرها است. توجه میکنید؟
همین الآن داشتیم، میگفت که شما این جُبِّه را باید بدرید. چند بار امروز گفت این جُبِّه را بِدَر، جُبِّه بشکاف. الآن در همین قسمت بود، میگفت که کار ما، قبادوزیِ ما قبادَری است. قبا که میگوید یعنی لباس همانیدگی. پس کسی که خیاط است، مرتب قبا میدوزد، قبای همانیدگی میدوزد و دَبْ هم یعنی میدانید یعنی ادا و اصول راه رفتن، البته بهمعنی لواط هم هست. این دوتا را درست مثل اینکه کسی همانیده بشود ادای صَفْوَت دربیاورد، ادای خلوص دربیاورد، آن را دارد میگوید، لباس صوفیان را بپوشد، دَمبهدَم بهجای اینکه خرقهاش را بدَرَد، خرقهٔ جدیدی بدوزد، خیاطی کند و با ادا و اصول راه برود، ادا و اصول غیرقابلقبول، میدانید ادا و اصول منذهنی، اگر منذهنی ادای معنویت دربیاورد، این مورد قبول نیست.
میگوید این لئام، لئام جمع لئیم است بهمعنی پَست، صوفی بودن به پیش این انسانهای پَست. هر انسانِ منذهنی را مولانا میگوید پَست، مخصوصاً اگر ادای معنویت دربیاورند، کارشان خیاطی و لواط و همین، کار دیگری نیست.
پس صوفی شد، چه کسی است؟ که اولاً میداند این با هر تنگنا یک آسانی هست، یعنی شما الآن به خودتان نگاه میکنید، میگویید من اینهمه مسئله دارم وای چه میشود؟! بلافاصله یاد این یک آیه بیفتید یا این بههرحال این ابیات، زیاد بخوانید خواهش میکنم اینها را مشخص بشود که
دُردْ عُسر افتاد و، صافش یُسرِ او
صاف چون خرما و، دُردی بُسرِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۰)
عُسر: سختی
یُسر: آسانی
بُسر: خرمای نارس، هر چیزِ تازه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«یُسر با عُسر است هین آیِس مباش»، ناامید نباش، «راه داری زین مَمات اندر معاش» یعنی از این زندگی منذهنی به زندگی معنوی در فضای گشودهشده. من بله آسایش میخواهم. آسایش میخواهی، این گرفتاری نشانهٔ آسایش است، فضا را باز کن بهسویش برو، منتها جُبِّه را، جُبِّهٔ همانیدگیها را بشکاف و مثل این دو بیت نباش که لباس بپوشی، لباس رنگی بپوشی و هِی لحظهبهلحظه بهجای دریدن قبا، خیاطی کنی با ذهن، با سببسازی و با اطوار راه بروی. پس دَبْ یعنی خرامیدن. لئام جمع لئیم بهمعنی فرومایگان. میگوید:
🔟2️⃣1️⃣ ۴۹ 🔟2️⃣1️⃣
پس بنابراین «بدرید جُبّه» یعنی هرچه که با آن همانیده بود، هرچه که پوشیده بود، همه را درید و رفت بیرون، رفت از ذهن بیرون. بعد از اینکه جبهاش دریده شد، برایش گشایش پیش آمد. البته صوفیان این خرقه را ظاهراً هم میدریدند. وقتی میدریدند بعضیها واقعاً فرج پیدا میکردند، بعضیها هم همینطور بیخودی میدریدند. ولی میگوید، تمثیلش این است، صوفیای در شور و حال عارفانه خرقهاش را درید. پس از اینکه خرقهاش را درید، فرج پیدا کرد، یعنی به زندگی زنده شد.
وقتی زنده شد، آن خرقهای که دریده شده بود، توجه کنید این خرقه درواقع نماد همهٔ چیزهایی است که بهعنوان الست پوشیده بوده، در اینجا اسمش را گذاشته خرقه. درست مثل اینکه این خرقه را یکی میدرد، آن خرقه میافتد آنجا، ولی آن نماد هرچه که پوشیده بود، اعم از باورها و تنش است و همهچیز. درست است؟ حالا بهنام خرقه مینامد.
میگوید آن خرقهٔ دریده را گفت اسمش فرجی است این. درست است؟ بعد، با «یای» شاید نسبت، این لقب مشهور شد، نجی: نجاتیافته، از آن مرد نجاتیافته. پس آن مرد نجات یافت، به بینهایت خدا زنده شد، ولی این خرقه را مردم دیدند. «این لقب شد فاش» یعنی این فرجی که اسم این خرقه بود، موقعی که پوشیده بود این را درید، ایشان نجات پیدا کرد. این خرقه مشهور شد، اما آن صاف و هشیاریِ خالصِ زندهشده به بینهایت خدا را شیخ برد و او به بینهایت خداوند زنده شد، اما مردم این خرقه را دیدند.
پس «مانْد اندر طبعِ خَلقان»، طبع خَلقان یعنی ذهن خلقان، اکثریت مردم، این حرف دُرد، دُردِ ناصاف، پس ببینید حرف و حرف زدن و سخن و هان چه چیزی را پوشیده بود؟ رنگش چه بود؟ این خرقه جلویش باز بود یا اصلاً قدش چقدر بود؟ خلاصه چهجوری اصلاً درید این را؟ ما هم آنطوری بدریم. همهاش به ظاهر. ماند اندر ذهن خلقان قشر حرف، ظاهر قضیه. درست است؟
البته اینها را هم شما میدانید، جُبّه یعنی لباس گشاد و بلندی که روی جامهای دیگر میپوشند. حَرَج: تنگنا، تنگی، بهمعنی شور عارفانه هم میتواند باشد. فرج: گشایش. نجی: نجاتیافته، صاف، درواقع همین هشیاری خالص، بی غل و غش. دُرد: هر آنچه از مواد رسوبی که از مایعات در ته ظرف میماند. پس میدانید یک لِرد شراب هست، یک صافش هست. این دُرد، آن لِرد هست، رسوب هست و در اینجا دُرد همین حرفهایی است که ما میزنیم، نقشهای ذهنی. صاف، بله صاف یعنی هشیاری خالص که ما به آن زنده میشویم. اگر شما تمام هشیاریتان را از همانیدهها بکشید بیرون و به بینهایت خدا زنده بشوید حیّ و حاضر، ناظر و حاضر و زنده به او، این چیزی که از شما میماند تنتان است و آن لباستان است و آن حالتهایی که شما دارید و راه رفتنتان، اینها چه هستند؟ اینها دُرد هستند. حرفها هم دُرد هستند. امروز فهمیدیم.
پس صافش را آن شیخ برده، دُردش برای دیگران مانده. آنهایی که با ذهن میبینند این دُردش را گرفتهاند و بردهاند.
همچنین هر نام، صافی داشتهست
اسم را چون دُردیی بگذاشتهست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷)
بگذاشتهست: باقی گذاشتهاست، به جا گذاشتهاست.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هر که گِلخوارَست، دُردی را گرفت
رفت صوفی سویِ صافی، ناشِکِفت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۸)
ناشِکِفت: بیصبرانه، بدون معطّلی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
گفت: لابُد دُرد را صافی بُوَد
زین دلالت دل به صَفْوت میرود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۹)
صَفْوت: خالصی، صفا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
صفوت هم یعنی خلوص، یعنی همین هشیاری خالص. بگذاشتهست: باقی گذاشته است، به جا گذاشته است. ناشِکِفت: بیصبرانه، صبر نکردن در ذهن. صفوت: خالصی، صفا. همین هشیاری خالص که از همانیدگیها بیرون کشیده میشود.
پس دارد توضیح میدهد. همچنین هر اسمی که یک صاف داشته که زنده شده به بینهایت و ابدیت خدا، هر اسمی که او داشته، اسم خودش را بهصورت قشرِ حرف، دُردی، ناصافی بگذاشته.
هر کسی که با هشیاری جسمی میبیند، گِلخوار است، گِلخوار است یعنی از همانیدگیها غذا میخورَد، نه از فضای عدم، آن قشر را گرفت، دُردی را گرفت. هر کسی صوفی بود، صوفی هم صبر نکرد، سوی صافی رفت، «رفت صوفی سویِ صافی، ناشِکِفت».
الآن شما این حرفها را میشنوید، یا شما میآیید مشغول میشوید به همین شعر خواندن و نمیدانم حالتهای مولانا و اینجور چیزها، یا میگویید خب مولانا اینها را گفت بالاخره چه حالتی پیش آمد؟ میگوید آقا به بینهایت و ابدیت خدا زنده شد. خب من چون صوفیام، من هم مثل ایشان میخواهم به آن ذاتم زنده بشوم. اینها دُردی است، اینها صافی نیست. صافِ من این است که، صَفْوت من این است که از جسم، از این خرقه بیایم بیرون و به او زنده بشوم، این کار با فضاگشایی میسر است.
🔟2️⃣1️⃣ ۴۷ 🔟2️⃣1️⃣
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ.»
«گفت: حال که مرا گمراه ساختهای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف میکنم.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیۀ ۱۶)
[ما بهعنوان منذهنی هم خودمان را گمراه میکنیم و هم به هر کسی که میرسیم او را به واکنش درمیآوریم.]
«گفت: حال که مرا گمراه ساختهای»، این را شیطان به خدا میگوید، «من هم ایشان را»، یعنی انسانها را «از راه راست تو منحرف میکنم» و موفق هم هست. ذرّیات یعنی فرزندان. پس میگوید آن آیه را برو بخوان تا جبری نشوی. جبری یعنی کسی که گردن دیگران میاندازد، میگوید تقصیر دیگران است، اینطوری که هستم، تقصیر ژن پدرم است، مادرم است، تقصیر جامعه است، تقصیر رئیسم است. «کژ کم تنی» یعنی کم کژ عمل کنی، کژ ببینی، برو میگوید این آیه را بخوان.
به ما میگوید این درخت جبر وقتی شما برحسب حرف و سخن برمیخیزی، وقتی نقشها را شما جدی میگیری، وقتی بهعنوان منذهنی بلند میشوی، درواقع داری میروی بالای درخت جبر. جبر یعنی دست من نیست، هیچ کاری نمیتوانم بکنم. و «اختیار خویش را یکسو نهی»، آدم گفته من اختیار دارم، تا حالا دانههای شهوتی را گذاشتم مرکزم، الآن تصمیم میگیرم این دانههای شهوتی را دربیاورم از مرکزم، عدم را بگذارم با فضاگشایی.
بعد معلوم میشود ابلیس که فرزندان او ما بهعنوان منذهنی هستیم، دائماً با خداوند در جنگ و در گفتوگو هستیم. اصلاً ما باید مرکز را عدم کنیم، او حرف بزند. ما چه حرفی داریم بزنیم با منذهنی؟ و امروز فهمیدیم که اگر با منذهنی حرف بزنیم، داریم خداوند را امتحان میکنیم، همین ما را خرّوب میکند.
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۸۹)
«ولی حضرت آدم گفت: «پروردگارا، ما به خود ستم کردیم.» و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.»
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خب خداوند قانون دارد، قانونش چیست؟ میگوید تو یک دانهٔ شهوتی را، یک چیزی که در ذهنت مجسم میتوانی بکنی، بگذار مرکزت، خروب میشوی، زندگیات را خراب میکنی. نه! آن دانهٔ شهوتی را هر موقع فهمیدی از آنجا دربیاور، فضا را باز کن، من را بگذار در مرکزت. آن موقع زندگیات درست میشود. چطور ما این قانون را نمیفهمیم؟ خیلی ساده است. همین بیت میگوید، آدم گفت ما به خودمان ستم کردیم و او از قانون خداوند مثل ما غافل نبود.
ما میگوییم دانههای شهوتی را توی مرکزمان میگذاریم، برحسب آنها فکر میکنیم، این حیله کردن است، این امتحان خداست، ولی خروب نباشیم، نترسیم، برویم از همانیدگیها مثل پولمان، همسرمان، بچهمان، خانهمان، مقاممان، علممان، هیکلمان، زیباییمان، یک چیزی در خودمان، باورهایمان، زندگی بخواهیم بهجای خداوند بگذاریم، میگوییم که این هم میشود و این ادامهٔ کار به این صورت، بحث با خداوند است میگوید، همین بود دیگر.
«با خدا در جنگ و اندر گفتوگو»، در جنگ بودن با خدا، یعنی شما این دانههای شهوتی را در مرکز نگه دارید، بگویید که اینطوری هم میشود فکر کرد، شما چرا حالا یک کاری نمیکنید که آن تصمیمات شما و قضا و کنفکان، فلان با این بهاصطلاح منطبق بشود؟
شما دارید به خداوند میگویید نمیشود شما پیرو ما باشید؟ ما برحسب هوسهایمان، خواستههایمان، همین گیجیمان، منگیمان که اصلاً عقلی هم نیست، ما خب عمل میکنیم، فکر میکنیم. شما هم این را قبول کنید دیگر، شما هم عین این عمل کنید. آخر آنطوری که نمیشود که! او میگوید شما باید از عقل من استفاده کنید. این بدن شما مطابقِ قانون من میگردد. شما آنها را میگذارید، استرس به بدنتان میدهید، خراب میشود، مریض میشود، یقهٔ من را میگیرید؟! «با خدا در جنگ و اندر گفتوگو». اصلاً ما حرف میزنیم با منذهنیمان، این جنگ و گفتوگو با خدا است. اگر حرف نزنید، ساکت باشید، فضا را باز کنید، میشوید آدم. اگر نه، میشوید فرزند شیطان. شما الآن از فعل خداوند غافل نیستید، یا هستید باز هم؟
میدانید جسم را بگذارید، دانهٔ شهوتی را، خروب میشوید. عدم را بگذارید، سازنده میشوید. سازنده بشوید، زندگیتان درست میشود یواشیواش، برحسب صبر و قانون «قضا و کنفکان». شما درست مثل اینکه به زندگی میگویید از این به بعد اختیار دست شما، زندگی من را درست کن. باید صبر کنید، فوراً درست نمیشود. هر کس صبر نمیکند، دوباره منذهنیاش را میآورد وسط، میشود در جنگ و گفتوگو. شما میگویید یک گل سه روز طول میکشد باز شود، میگویید من پنج دقیقه وقت میدهم، یا باز شو یا من ناراحت میشوم. نیست اینطور.
🔟2️⃣1️⃣ ۴۵ 🔟2️⃣1️⃣
در این قسمت چندتا بیت را میخوانم از مثنوی که بارها خواندهایم و واقعاً فرق بین یک انسان موفق است و یا ناموفق.
یکی میگوید که من بهدلیل اینکه نمیدانستم مرکزم را عدم کنم، این دانههای شهوتی را گذاشتم در مرکزم و با آنها همانیده شدم، درنتیجه شهوت و جذب آن چیزها مرا تسخیر کرد، دچار حرص شدم، بعد خرّوب شدم، زندگیام را خراب کردم. و متوجه میشود که این اشتباه را خودش کرده و باید عذر بخواهد از زندگی و میداند که اگر مرکزش را عدم میکرد، زندگی خودش را خراب نمیکرد. و خراب کردن زندگی خودش را گردن دیگران نمیاندازد و مسئولیت انتخاب خودش را ولو اینکه بچه بوده بهعهده میگیرد.
و هر اتفاقی هم که برایش افتاده در بچگی که الآن یادش است، رنجیده، احتمالاً آن هم یک نقصی میداند، آن هم افتاده توی دلش، میفهمد که چون آن مرکزش بوده، خودش زندگی خودش را براساس آن خراب کرده و این یک توهم است. بنابراین یک «ربَّنا» میگوید، یک «ظَلَمْنا» میگوید. «ربَّنا» یعنی روی میآورد با فضاگشایی به خداوند یا زندگی و دائماً یادش است که یک دانهٔ شهوتی را به مرکزش نیاورد و به خودش ظلم نکند و میداند اگر به خودش ظلم کند، به دیگران هم ظلم خواهد کرد.
اما یک جنس دیگر هست که منذهنی است، این موضوع را متوجه نمیشود. و اول خدا را مسئول میداند که میگوید این همانیدگیها را گذاشتم در مرکزم و رنگ آنها را گرفتم، رنگرزم تو بودی، تو کردی، تو میتوانستی نکنی و همینطور به خرابکاری ادامه میدهد.
میگوید این انسانهای نوع اول واقعاً انسان هستند و از جنس خدا هستند، پدرشان حضرت آدم است، راه او را رفتهاند. آنهایی که مسئولیت هشیاریشان را قبول نمیکنند و گردن دیگران میاندازند و میگویند ما نکردیم، اینها فرزندان شیطان هستند و منذهنی همجنس شیطان است. و اینها دچار جبر میشوند، زندگیشان را خراب میکنند، عاجز میمانند که چکار کنند، هشیاریشان میآید پایین، چون مسئولیت هشیاری خودشان را خودشان ندارند، عامل بدبختیشان را دیگران میدانند، نه کیفیت هشیاری خودشان، اینها موفق نمیشوند.
این چند بیت را اگر ما خوب بفهمیم، مسیر زندگی ما عوض میشود. سریع میخوانم:
از پدر آموز، ای روشنجَبین
رَبَّنا گفت و ظَلَمْنا پیش از این
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۹)
جَبین: پیشانی
ظَلَمْنا: ستم کردیم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لِوایِ مکر و حیلت برفراخت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۹۰)
لِوا: پرچم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پدر یعنی حضرت آدم. حالا شما از مولانا یاد بگیرید. اخیراً خیلی آدمها این پیشنهاد را به شعر یا همینطوری به نثر به ما گفتهاند که جبری نباش، ناتوان نباش، تو میتوانی زندگیات را عوض کنی. «ای روشنجبین» یعنی پیشانی تو روشن است بهدلیل اینکه چشم داری، میتوانی ببینی اگر فضاگشایی کنی.
مولانا میگوید «از پدر آموز ای روشنجبین» که او روی آورد با فضاگشایی به خدا و هر لحظه گفت «ربَّنا»، یعنی ای زندگی، من الآن وصل هستم به تو و از طرف دیگر میدانست که اگر چیزی را به مرکزش بیاورد دوباره، باید پرهیز کند نیاورد، دوباره خروب میشود، میترسد و دچار هیجانات میشود و شروع میکند به خرابکاری. بنابراین هیچ بهانهای نکرد، هیچ مانعی در ذهنش ایجاد نکرد که جلوی این کار را بگیرد، مثلاً برهان جمع را بهکار نبرد که جمع اینطوری میکنند، مرتب میبینید هی میگوید جمع اینطوری میکنند. مولانا میگوید به جمع نگاه نکنید و امروز هم چندجا بود.
و نرفت به ذهن و تزویر نکرد. تزویر نکرد یعنی ریا نداشت. با ذهنش یک چیزی گفت، ولی عمل نکرد، تبدیل نشد. ما همه دچار تزویر هستیم، چرا؟ آن چیزهایی که میگوییم، عمل نمیکنیم. تمام غزل همین بود که مواظب باش این کفها و نقشها شما را به تزویر نیندازد، بگویی من تبدیل شدم، واقعاً نشوی، اصلاً ندانی که این کارها برای تبدیل است. تبدیل یعنی این دانهٔ شهوتی را از مرکزت برداری.
لِوا یعنی پرچم. پرچم مکر و حیلت را هم بلند نکرد، یعنی با منذهنیاش فکر نکرد. از وقتی که فهمید اگر جسم را بگذارد مرکزش خرّوب میشود، دیگر این کار را نکرد، هیچ حرفی هم نزد، فقط عذرخواهی کرد. درست است؟ دیگر اینها را میدانید البته.
🔟2️⃣1️⃣ ۴۳ 🔟2️⃣1️⃣
یعنی، «حَبَّذا» یعنی خوشا، زهی. خوشا به حال جانهای برادران قابل اعتماد. این برادران قابل اعتماد چه کسانی هستند؟ برادران یا خواهران، یعنی انسانهای قابل اعتماد، یعنی روحها و هشیاریهای قابل اعتماد. چرا برادرند؟ برای اینکه همهشان از یک جنس هستند، برای اینکه همه به بینهایت و ابدیت خداوند زنده شدهاند، این دانههای شهوتی را دور ریختهاند، فضا را باز کردهاند، به او زنده شدهاند که اینها مسلمان هستند، یعنی تسلیمشده هستند، هر لحظه فضاگشا هستند. مؤمن هستند، برای اینکه رو بهسوی زندگی گذاشتهاند، فضا باز کردهاند در فضای یکتایی زندگی میکنند.
فروتن هستند، «قانتات»، یعنی منذهنیشان صفر است، پندار کمال ندارند، ناموس ندارند، درد ندارند، خوشا به حال اینها. درست است؟ حالا راجع به اینها الآن دارد صحبت میکند. اینها میگوید:
هر کسی رویی به سویی بردهاند
وآن عزیزان رو به بیسو کردهاند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰)
هر کسی یعنی بیشتر مردم و منظور از هر کسی، شما تقلید نباید بکنید که آه اینهمه مردم، دارند منذهنی دارند مگر زندگی نمیکنند، حالا به ما چرا باید ایراد بگیرید؟ نه! بیشتر مردم رو به سوهای آن دانهها کردهاند، جهتی که آن دانهها، فکرهای آن دانهها کردهاند، هر لحظه به فکری مشغول هستند، به سببسازی مشغول هستند.
«آن عزیزان» کدام عزیزان؟ «مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتات»، آنهایی که تسلیمشده هستند، آنهایی که از جنس زندگی هستند، مؤمن هستند، آنهایی که فروتن هستند، آنها درست است؟ آنها فضا را باز کردهاند رو به بیسو کردهاند.
«… فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّـهِ… .»
«… پس به هر جاى كه رو كنيد، همانجا رو به خداست… .»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۱۵)
بهشرطی که روی خدا را داشته باشید. پس برای اینکه اگر شما فضا را باز کنید از جنس او بشوید، از جنس او بشوید، او را در همهجا میبینید، در همهچیز میبینید. میبینید که در این جهان فانی او در چیزهای فانی دارد کار میکند، درست است که همهچیز از بین میرود، ولی او در آنها بهطور معجزهآسایی دارد کار میکند. او را میبینید.
درمورد انسانها هم ما اگر روی اصلی خودمان را داشته باشیم، با آن رو رو کنیم، خداوند یا زندگی را در همه میبینیم و این عشق است. دیدن زندگی در دیگران عشق است. اگر در خودمان زندگی را ببینیم، میتوانیم در دیگران ببینیم. بله، این را هم میخوانم:
هر کبوتر میپَرَد در مذهبی
وین کبوتر جانبِ بیجانبی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱)
مَذْهَب: محلّ رفتن، راه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما نه مرغانِ هوا نه خانگی
دانهٔ ما دانهٔ بیدانگی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲)
زآن فراخ آمد چنین روزیِّ ما
که دریدن شد قبادوزیِّ ما
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۳)
هر کبوتر یعنی بیشتر مرغها، بیشتر کبوترها، اکثریت، همه در یک مذهبی که از فکرها درست شده میپرند. بیشتر مردم برای خودشان مذهب درست کردهاند و در آن میپرند، مجموعهٔ باورها و فکرها است. اما شما باید بگویید این کبوتر، منِ کبوتر الآن فهمیدم، من به «بیسویی» میپرم، فضا را باز میکنم بهسوی خدا میپرم.
بعد میگوید نه ما مرغ هوا هستیم نه خانگی. مرغ هوا یا خانگی، نه آشکارا مثل ما دانه میچینیم، نه مرغ هوا نه یک منذهنی معنوی داریم. هیچ کدام از اینها او نیست. اگر دانهٔ ما بیدانگی است، هر لحظه بهجای اینکه دانهٔ ذهنی ببینیم، فضا را باز میکنیم و بیدانگی را میبینیم، ما آن انسان هستیم، ما آن الست هستیم، ما خودمان خودمان هستیم.
پس میگوید به این علت روزی ما فراخ شده، فراوان شده که هر لحظه عرض کردم قبایمان را میدریم، یعنی شما هرچه که میدوزید یعنی حتی صنع میدوزد، فضا را باز میکنید، خداوند چیزی را، این را باید پاره کنید بگویید من این نیستم، این چیز مهمی نیست.
و میدانید که اگر چیز خوبی درست میشود و به درد کسی میخورد، این را زندگی درست میکند، شما نمیکنید. نباید منذهنی داشته باشید بگویید که این را من درست کردم. دراینصورت کبوتری میشوید که میپرید در جانب.
هر چیزی وَلو با صنع خداوند خلق میشود بهوسیلهٔ شما میتواند «سو» بشود، شما میتوانید گیر بیفتید، میتوانید همهویت بشوید. پس کار ما اگر میخواهیم روزیِ ما کوثر باشد، فراوان باشد، بینهایت باشد، خوشبختی ما، شادی ما، دراینصورت قبایی که میدوزیم یا دوخته میشود بهوسیلهٔ زندگی باید در این لحظه دریده شود. هیچ قبایی نداریم ما، قبای ما همان قبای بیقبایی است.
🔟2️⃣1️⃣ ۴۲ 🔟2️⃣1️⃣
پس اگر پرهای ذهنیِ ما را یک استادی مثل مولانا بسوزاند، ما نباید بترسیم، به ما پرهای زیادی میدهد، هر پری که ما از یک دانۀ شهوتی میگیریم، اگر آن بسوزد، تبدیل میشود به یک پر دیگری که از عدم است و ما میتوانیم بپریم. همینکه دل ندهیم به یک همانیدگی، پریدیم.
پس یکی شمعِ ظفر داریم که پرهای منذهنی را سوزاند و هشتادتا پر داد ولی آن کسی که دور شمعِ بد میگردد:
جوقِ پروانهٔ دو دیده دوخته
مانده زیرِ شمعِ بد پَرسوخته
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۲)
جُوق: دسته، گروه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میطَپَد اندر پشیمانیّ و سوز
میکند آه از هوایِ چشمدوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۳)
آن گروهها، پروانههایی که، چرا میگوید باز هم پروانه؟ چرا میگوید مرغ؟ برای اینکه اینها پروانه و مرغ بودنشان را یادشان رفته. چرا؟ برای اینکه چشم عدمشان دوخته شده. چرا دوخته شده؟ برای اینکه از طریق دانههای شهوتی میبینند و آنها را رها نمیکنند.
دستۀ مرغها یا پروانههایی که دیدۀ عدمشان دوخته شده، ماندهاند شمعِ بد، شمع بد یعنی کسی که منذهنی دارد، ما هم دورش میچرخیم که انشاءالله ما را کمک کند رها بشویم، پرشان سوخته است، پر ندارند.
اینها میطَپَند اندر پشیمانیّ و سوز، پشیمان هستند، میگویند چرا دور این منذهنی گشتیم ما؟ میسوزند از «هوای چشمدوز». هوای چشمدوز یعنی هوای نفسِ چشمدوز. هوای نفسِ چشمدوز یعنی همین زندگی گرفتن از دانههای شهوتی، از خواهشهای نفسانیشان که چشم عدمشان را میدوزد.
پس یک آدم دیگری یا یک دسته آدمها دُور شمع بد میگردند. حالا شما باید ببینید که شما دور شمعِ مولانا واقعاً میگردید یا دور شمعهای بد، شمعهای منذهنی؟
شمعِ او گوید که چون من سوختم
کِی تو را بِرْهانَم از سوز و ستم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴)
شمعِ او گریان که من سَرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۵)
آن استادی که منذهنی دارد، دارد به پیروانش میگوید برای چه دُور من گشتید شما؟ «چون من سوختم»، من خودم که سوختهام، من خودم که منذهنی دارم، در درد میطپم، شما را از سوز و ستم یعنی سوزاندن خودتان چهجوری برهانم و از ستم کردن خودتان به خودتان؟ من خودم دارم به خودم ظلم میکنم. چرا؟ مرکزش از جنس جسم است.
«شمع او گریان»، شمعْ خودش که ما دُورش گشتیم پشیمان شدیم الآن هم شده شصت هفتاد سالمان، میگوید سرِ من سوخته، من کور شدم، من روشن نشدم. من دیگری را چهجوری بیفروزم؟ یعنی بیفروزم دیدید که این هشیاری فعلی ما برای افروختن شمع حضورمان هست. آنکه هنوز شمع خودش را نیفروخته میگوید من شمع شما را چهجوری روشن کنم؟ درست است؟ این آیه را برای همین آوردند.
«أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يَا حَسْرَتَا عَلَىٰ مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ وَإِنْ كُنْتُ لَمِنَ السَّاخِرِينَ.»
«تا كسى نگويد: اى حسرتا بر من كه در كار خدا كوتاهى كردم، و از مسخرهكنندگان بودم.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ زُمَر (۳۹)، آیهٔ ۵۶)
هر کسی که دُور شمع بد میگردد و شمع خوب نمیگردد، پس میگوید که من فضا را باز نکردم، در کار خدا کوتاهی کردم. یا دور خودش میگردد در منذهنیاش زندانی میشود و اقدامی نمیکند، این خواهد گفت چه؟ وای بر من، افسوس بر من! کِی؟ وقتی که دارد میمیرد.
شما اگر جوان هستید بدانید که اگر منذهنی را ادامه بدهید به میل خودتان یا دور شمعِ بد بگردید، چنین چیزی را خواهید گفت، که من فضا باز نکردم، قدر این امکان را ندانستم و در کار خدا کوتاهی کردم، یعنی همهاش به نقشها نگاه کردم، به کفها نگاه کردم، نفهمیدم که باید فضا باز کنم، زندگی خودم را خودم خراب کردم، خرّوب بودم، دانههای شهوتی را گذاشتهام در مرکزم ترس ایجاد کردهام، جذب شدن به چیزها ایجاد کردهام، نیامدم فضا را باز کنم دوباره برگردم و باید بفهمم که باید به او زنده بشوم.
و ما در این لحظه که خداوند را نفی میکنیم، داریم مسخره میکنیم، داریم البته خودمان را مسخره میکنیم. مولانا به هزار زبان میگوید به کف، به نقش نچسب، این بازی است، اصل این است که شما فضا را باز کنید به او زنده بشوید، لحظهبهلحظه هرچیزی بهانهای است که او را ببینید، ولی ما گوش نمیدهیم، ما بیادبی میکنیم. «سرنگون زان شد که از سر دور ماند»، خویش را سَر ساخت و بله از سَر دور، خلاصه سرنگون برای این شد که تنها پیش راند. پس خودش را سر ساخت و تنها جلو رفت. ما هم تنها جلو میرویم یا دور شمع بد میگردیم. و در اینجا یک تیتری میآید:
🔟2️⃣1️⃣ ۴۰ 🔟2️⃣1️⃣
اما اگر این چیزهایی که الآن خواندیم را عمل کنیم، خواهیم دید که این آفتاب از مرکز ما طلوع میکند. پس در اینجا [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، این تکهٔ طلا، امتداد خدا، قاطی خاک است، هشیاری جسمی داریم در این افسانهٔ منذهنی. و میبینید که اصل ما معدن را نمیبیند. در اینجا [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] اصل ما معدن را میبیند، حداقل در تماس است با معدن، در حقیقت وجودی انسان.
الآن شما فهمیدید که این هشیاری جسمی و بودن در ذهن، این شرط نیست، شما را از معدن جدا کرده. پس میگویید که من با معدن یعنی خداوند در تماس هستم، یواشیواش این باعث خواهد شد که منذهنی من کوچک بشود. اگر کوچک بشود، این قراضه که برادهٔ طلا است، ذرهای است از خداوند، این بینهایت خواهد شد. یواشیواش میبینید شما مثل یک آفتاب دارید از درونتان مثل مولانا طلوع میکنید.
درگُداز این جمله تن را در بَصَر
در نظر رُو، در نظر رُو، در نظر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۳)
یک نظر دو گز همیبیند ز راه
یک نظر دو کَون دید و روی شاه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۴)
گز: واحد اندازهگیری
کَون: هستی و عالَمِ وجود
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس تمام این هشیاری جسمی را، دیدن برحسب دانههای شهوتی را در «بَصَر» یعنی دیدن برحسب عدم بسوزان. بنابراین «در نظر رُو، در نظر رُو، در نظر»، یعنی هشیاری نظر. وقتی فضا را باز میکنیم، با یک هشیاری دیگری میبینیم که میگوید آن هشیاریِ نظر است. هشیاری نظر در موقعی است که ما از جنس زندگی میشویم. هشیاری جسمی موقعی است که ما توی ذهن هستیم.
«یک نظر» که مال منذهنی است، فقط دومتری را میبیند، «دو گز» را میبیند. «یک نظر» که فضا گشوده میشود دو جهان را میبیند؛ یعنی هم جهان گشودهشده، آن جهان، هم این جهان، که آن چیزی است که ذهن نشان میدهد. و اگر آن جهان را میبیند، حتماً روی خداوند را هم میبیند، روی شاه.
گز: واحد اندازهگیری. من که گفتم متر، واقعاً متر نیست، حالا همینطوری میگوییم. کَون: هستی و عالَمِ وجود. «دو کَون» یعنی این جهان و آن جهان.
بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنْمودت غبار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۲۷)
چون مَنارهٔ خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر عُلا؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۲۸)
عُلا: رفعت، بلندی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی خداوند دریا را پوشاند، دریا او هست و ما هم دریا هستیم، از جنس دریا هستیم. البته ما خداوند نیستیم، یک گوهر هستیم، یک تکهای از او هستیم که زنده میشویم به بینهایت او.
میگوید دریا را پوشید، کف را آشکار کرد و یک مثالش هم این است که باد را ما هم نمیبینیم، یکدفعه میبینیم که غبار در هوا میپیچد. غبار این جسم ما است، کف هم جسم ما است یا چیزهای فکری ما است. اما باد را نمیبینیم، آب را هم نمیبینیم.
میگوید که یک خاکی، غباری بهاندازهٔ مِناره یا مَناره در آسمان پیچیده، شما میبینید یک آدمی بهوجود آمده واقعاً از خاک، خاک چهجوری بدون باد بالا میآید؟ میخواهد بگوید نیروی زندگی پشت این جهان فنا است و نیروی زندگی پشت وجود شما هم هست. شما باید به وجود فانی بسنده نکنید، به قراضه و هشیاری جسمی بسنده نکنید. درست است؟
خاک را بینی به بالا ای عَلیل
باد را نی، جز به تعریفِ دلیل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۲۹)
عَلیل: بیمار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کف همی بینی روانه هر طرف
کفّ بی دریا ندارد مُنصرَف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۰)
ندارد مُنصرَف: گردش و حرکتی ندارد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کف به حس بینیّ و دریا از دلیل
فکرْ پنهان، آشکارا قال و قیل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۱)
خب میگوید اگر خاک را باد بالا میبَرد، شما فقط خاک را میبینید باد را نمیبینید، این علیل بودن است، این هشیاری جسمی داشتن است، این فضا نگشودن است.
این فکرها در ما بالا میآید، بالا بالا بالا، میبینید که فکرها و غمها و دردها. ما آن نیرویی که این را بهوجود میآورد غیر از استدلال ذهنی نمیتوانیم ببینیم. میگوییم بابا دیگر خدا هست این کارها را میکند، ولی چرا به او زنده نمیشوی؟
شما «کف» را، نقش را میبینی «روانه هر طرف». درست است؟ زندگی دریا است، آن چیزی که ذهن ما نشان میدهد کف است، میبینید که این کفها هی حرکت میکنند. آخر کف بدون نیروی دریا که حرکت نمیکند. «مُنصرَف» را میتوانید «حرکت» معنی کنید. کف را به حس میبینیم و دریا را از دلیل، یعنی ما ذهنمان را با پنج حس و ذهن میبینیم. هشیاری جسمی را با پنج حس و ذهن خودمان میبینیم و خداوند را فقط با استدلال. آخر خداوند نبود که پس این جهان را چه کسی خلق کرده؟! این شد دلیل؟ !باید به او زنده بشوی.
🔟2️⃣1️⃣ ۳۸ 🔟2️⃣1️⃣
ما، نگاه کنید حتی در اجرای قانون جبران، یک کسی به ما پنجاهتا کار خوب میکند که اهمیت خیلی زیادی دارد، یک کار بد میکند، آن یک کار بد را پنجاه برابر آن کارهای خوب میکنیم، اصلاً آنها را نمیبینیم. چه سبب میشود؟ سِحر، دیدن برحسب این دانهٔ شهوتی.
برای چه ما طلبکار هستیم از دیگران؟ چرا انتظار داریم؟ چرا باید انتظار داشته باشم شما من را نگه دارید، کمک کنید، یا فلان چیز را بدهید؟ سِحر، دیدن برحسب دانههای شهوتی. هر لحظه دم میزند، حرف میزند، بهصورت فکر بالا میآید، همان لحظه هم حقایق را برعکس نشان میدهد.
خب اگر قرار باشد زیر سِحر باشم، بعد کژبینی باشم، خب زندگیام خراب میشود، شما الآن میبینید زندگیتان چرا خراب شده، اگر شده. درست است؟
برای صورتهایی که ذهن نشان میدهد بابا اینهمه دردسر به خودت نده. هِی فکر میکنی، خودت را زجر میدهی. این منصبها، اصلاً هرچه که ذهنتان نشان میدهد، بگویید بازی است، برای این من خودم را ناراحت نمیکنم. بدون دردسرِ صورت، نقشِ ذهنی، برو معنی را بگیر، به زندگی زنده بشو.
نشانِ آیتِ حقّ است این جهانِ فنا
ولی ز خوبیِ حق این نشان حجاب کند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۲۱)
این جهانِ فنا، جهانی که ذهن ما نشان میدهد جهانِ فنا است. هر چیزی که شما میبینید در حال از بین رفتن است، دارند از بین میروند، یواشیواش از بین میروند. از جمله بدن ما، از جمله ما، ما هم جزو جهان فنا هستیم. در ما یک زندگی هست، امتداد خدا هست، اَلَست است که مردنی نیست، که بیت بعدی میگوید، ولی چیز جالبی میگوید، میگوید که، آیت یعنی معجزه در اینجا، یعنی نشانِ معجزهٔ خدا است این جهانِ فنا.
اصلاً خود ما، که با مواد شیمیایی ساخته شدیم، به این زیبایی کار میکنیم، این اَلَست توی ما دارد کار میکند، اینکه ما این مغز، این بدن، به این زیبایی ساخته شده، ما میتوانیم از این استفاده کنیم، یکدفعه از این جدا بشویم و به بینهایتِ خداوند زنده بشویم، این یک چیزِ معجزه است، معجزهٔ خدا است. اینکه جهان فنا اینطوری زیبا کار میکند، نشانِ معجزهٔ خدا است، هر چیزی نشانِ معجزهٔ خدا است میگوید، ولی فانی است.
پس کار خداوند در جهانِ فنا معجزه است. به هر چیزی نگاه میکنیم، واقعاً میگوید نشانِ معجزهٔ خدا است، ولی اگر شما فقط به این نشان بچسبید، این [اشاره به بدن] نشان است، این از خوبی خداوند حجاب میکند.
در اینجا «خوبیِ حق» جای همهٔ بهاصطلاح صفات خدا است، میگفت دریا صفات خدا است، همهٔ صفاتِ او هست. خوبی فقط زیبایی نیست، خوبی در اینجا جای همهچیز آمده، عشق آمده، هدایت آمده، عقل آمده، آرامش آمده، شادی آمده و هزارانتا چیز دیگر که ما نمیدانیم، «ولی ز خوبیِ حق این نشان حجاب کند».
پس «جهانِ فنا» درست است که نشانِ معجزهٔ خداوند است، ولی جهان فنا را شما اصل نمیگیرید. اگر مشغول این بشوید از خوبی خداوند، از ایثار او، از اینکه او خودش را در شما زنده کند و خوبیهایش را از شما بیان کند، که خوبیهایش نامحدود است، شما خودتان را محروم میکنید. نکنید، ایشان میگویند. درست است؟
خب [شکل۹ (افسانه منذهنی)] همین اتفاقاً همین منذهنی هم جزو معجزات او هست، این هم، هر چیزی که ما میبینیم، چه به بینهایت او زنده بشویم، این تن ما زنده باشد. شما میدانید هرچه ما به او زندهتر میشویم این تن ما سالمتر میشود، به بهترین صورت کار میکند. اینها را همه میدانیم.
هرچه ما مشغول منذهنی میشویم، تمام چیزهایی را که ذهن ما میتواند نشان بدهد ما میتوانیم درک کنیم از جمله بدنمان، فلج میکنیم. این ما هستیم که با استرس و دردهای منذهنی کارِ بدنمان را فلج میکنیم، وگرنه این «نشانِ آیتِ حق» است. نشان معجزۀ خداوند را ما با فکرهای منذهنی بالاخص استرس، ترس، خشم و حسادت و آنجور چیزها خرابش میکنیم.
باید این جهانِ فنا را فنا بگیریم و به آن چیزی که فناناپذیر است که همان گوهر ما است، همین زنده شدن هشیاری به هشیاری است، آن را بگیریم؛ که تا از «خوبیِ حق» محروم نمانیم.
این افسانهٔ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] نشان میدهد که ما داریم حجاب میکنیم. این یکی که مرکز عدم است [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] فضا را باز میکنیم، یواشیواش داریم میبینیم درست است که هرچه میبینم معجزهٔ حق است، ولی فانی است، من به آن چیزی که فانی نیست یعنی خودم، اصل خودم، امتداد خدا، تمرکز دارم، حواسم به آن است، بنابراین حجاب نمیکنم، چیزهای فانی سبب حجاب نمیشود.
🔟2️⃣1️⃣ ۳۶ 🔟2️⃣1️⃣
باز گِردِ شمس میگَردم، عَجَب
هم ز فَرِّ شمس باشد این سبب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۰)
فَرّ: شکوه و جلال
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شمس باشد بر سببها مُطَّلِع
هم از او حَبْلِ سببها مُنْقَطِع
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۱)
حَبْل: طناب، ریسمان
مُنْقَطِع: قطعشده، جداشده، بُریده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
صد هزاران بار بُبْریدم امید
از که؟ از شمس، این شما باور کنید؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۲)
درنتیجه ما گِردِ خداوند میگردیم، شمس میگردیم، فضا را باز میکنیم گِردِ او میگردیم. الآن دیگر عَجَب نیست که ما فهمیدیم دور فکر و جسم و صورت نباید بگردیم، و این هم از فَرِّ شمس است، یعنی فَرِّ خداوند سبب شد که ما این را بفهمیم و فضا را باز کنیم، این فَرِّ فضای گشودهشده است که ما گِردِ او میگردیم، فَرِّ منذهنی نیست.
و شمس، این فضای بازشده، بر سببها مطلع. بر سببهای ذهنی و در فضای گشودهشده هم سبب هست، منتها ما مطلع نیستیم. ما سببسازیِ حادثها را میشناسیم، سببسازی ذهنی را میشناسیم. میگوید این فضای گشودهشده که شما هستید بهصورت خورشید میآیید بالا، هم بر سببهای اینجهانی مطلع است، هم بر سببهای آنجهانی.
و «هم از او حَبْلِ سببها مُنْقَطِع»، اگر این شمس بالا بیاید سببسازی ذهن متوقف میشود. چیزی که ما را معطل کرده و فلج کرده سببسازی منذهنی است. ما مرتب نقشها را سبب میکنیم برای رسیدن به چیزی، جستوجو میکنیم، میگوییم این کار را میکنم اینطوری میشود، بعد میرسم اینجا اینطوری میشود. این موضوع ممکن است در مورد چیزهای اینجهانی درست باشد، ولی در مورد زنده شدن به زندگی درست درنمیآید. بنابراین شما باید سببسازی ذهن را برای رسیدن به خدا فلج کنید. با سببسازی تو، علت و معلول کردن تو، من به خداوند زنده نمیشوم، من به مقصود نمیرسم. آن مقصود را مصرع دوم بیت اول گفته که «لبِ دریا» و «گوهر».
وَلو صد هزار بار هم امیدتان بریده بشود، ناامید بشوید، باز هم آن فضای گشودهشده و خداوند است که به شما کمک میکند. میگوید «صد هزاران بار بُبْریدم امید»، چون ما موفق نمیشویم دیگر، هی میخواهیم سببسازی را فلج کنیم در ذهن، نمیشود. هی میبینیم با سببسازی میرویم جلو، میگوییم نمیشود این کار.
بیشتر مردم با سببسازیِ ذهن عمل میکنند، موفق نمیشوند. ولی ما ناامید نمیشویم، ما از خداوند ناامید نمیشویم. «صد هزاران بار بُبْریدم امید» از که؟ از شمس؟ از آمدن خورشید در بالا؟ از قیامتِ خودم که به بینهایت او زنده خواهم شد؟ نه. «این شما باور کنید؟» یعنی باور نکنید. انسان ناامید نمیشود، چون تنها راهش آن است.
الآن با این اطلاعات، شما هیچ موقع ناامید نمیشوید. میگویید من بله کف را میشکافم، خب الآن با ذهنم میشکافم، اشکالی ندارد سعیام را میکنم. سعیام را میکنم هر موقع نقشی در ذهنم ظاهر میشود بازی بدانم، جدی ندانم، ولی باز هم شکست میخورم. آیا از اینکه خداوند به شما کمک خواهد کرد از این ناامید هستید؟ بههیچوجه. هیچکس این را باور نمیکند، نباید باور کند، که باور کند میافتد به جبرِ ذهن، عاجز میشود.
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من، و یا ماهی ز آب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۳)
خب واضح است دیگر، ما از آفتاب زندگی که در مرکز ما بتابد، با او یکی بشویم با عشق، صبر نداریم، همینطور که ماهی از آب صبر ندارد. ماهی را اگر بیاوری به خشکی بگذاریم، آب هم آنجا باشد، میگوید حالا اینجا که هستیم دیگر، حالا یک استراحتی بکنیم توی خشکی؟ نه، جِدّ و جهد میکند فوراً به آب برسد، خشکی جایش نیست. ما هم ذهن جایمان نیست صبر نمیکنیم. اگر صبر میکنیم غلط میبینیم. و ما از کژبینی الآن داریم بیرون میآییم.
هرچه گویی ای دَمِ هستی از آن
پردهٔ دیگر بر او بستی، بدان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲۶)
آفتِ ادراکِ آن، قال است و حال
خون به خون شُستن، مُحال است و مُحال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲٧)
قال: گفتار، سخن
مُحال: غیرِممکن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی این منذهنی، هرچه که در مورد خدا میگوید و راه رسیدن به آن، یک پردهٔ دیگر میبندد. تنها راه ما فضاگشایی است. «هرچه گویی ای دَمِ هستی»، هستی یعنی منذهنی، آن چیزی که هست، وجود دارد، از نظر ما، «پردهٔ دیگر بر او بستی، بدان».
آفتِ ادراکِ خداوند فقط حرف زدن ماست و حال منذهنی ما. شما حال منذهنی را مهم ندانید. در آن سه بیت گفت که این حال شما بد است یا خوب است، مهم نیست. همان سه بیتی که گفت:
🔟2️⃣1️⃣ ۳۴ 🔟2️⃣1️⃣
اسم خواندی، رو مُسمّیٰ را بجو
مَهْ به بالا دان، نه اندر آبِ جو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۵٧)
مُسَمّی: نامیدهشده، نام کرده شده ، صاحبِ نام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی اسمی که میگویی، کلمه را که میگویی، باید ببینی این کلمه مُسَمّایش چیست. و تمثیلش این است، شما توی آب میبینید که عکس ماه افتاده، آن عکسِ ماه، ماه نیست، ماه آن بالا است. پس این حرفهایی که راجعبه خداوند میزنیم، راجعبه زندگی میزنیم، این حرفها خودِ زندگی نیستند، بیانِ آنها خودِ زندگی نیست. وقتی میگوییم خداوند، باید به او زنده بشویم. وقتی میگوییم زندگی، باید به زندگی زنده بشویم، نه اینکه فقط کلمات زندگی را بیان کنیم. «اسم خواندی»، مُسمّیٰ آن چیزی است که اسم بهاصطلاح به آن دلالت میکند. که میگوییم آقا گل، گل یک کلمه است، گل را میخواهی؟ این [اشاره به گل روی میز] گل است، وقتی این کلمه را میگفتیم منظورمان این بود.
وقتی میگوییم انسان، انسان منذهنی نیست، انسان یک فضای گشودهشده است که بینهایت وسیع است. انسان مثل آفتابی است که بیت آخر میگوید از مرکزش طلوع میکند، خداوند میتواند تجلیاتش را از طریق او به کائنات بفرستد، انسان این است.
انسان این نیست که در زمان زندگی کند. انسان میآید به این لحظهٔ ابدی جاودانه میشود، جاودانگیاش را میفهمد، پس بنابراین نمیترسد. انسان ایثار دارد، انسان عشق است اصلاً، انسان عشق است. انسان واقعی یعنی به خداوند زنده شده، یعنی با او هشیارانه به وحدت رسیده. انسان در ذهن زندگی نمیکند، انسان در فضای گشودهشده زندگی میکند. انسان حرکت کرده از این جسم، اگر این جسم بریزد، اصلاً عین خیالش نیست، زنده میماند، نَقل کرده. مولانا میگوید ما باید قبل از مردن نَقل کنیم از این جسم، بهطوریکه این جسم بیفتد ما زنده میمانیم.
اسم خواندی، رو مُسمّیٰ را بجو
مَهْ به بالا دان، نه اندر آبِ جو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۵٧)
مُسَمّی: نامیدهشده، نام کرده شده ، صاحبِ نام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما به آب جو نگاه میکنید عکسش را آنجا میبینید، آقا این ماه است ها! بهبه چه ماه خوبی است! نه ماه اصلی آنجا [اشاره به بالا] است. حتی این انگشت اشارهکننده هم ماه نیست، بعضیها این انگشت را ماه میبینند. درواقع انگشت همان علائمی است که دارد نشان میدهد که باید این راه را بروی، نرسیدی تو. خلاصه هیچ جایی در ذهن جایِ رسیدن نیست. شما نباید در یک جایی در ذهن بِایستی بگویی بس است دیگر. هی باید بروی، بروی، بروی از ذهن خارج بشوی، هیچ چیزی از ذهن در شما نماند.
فکرْ آن باشد که بگْشاید رَهی
راهْ آن باشد که پیش آید شَهی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٢٠٧)
شاه آن باشد که از خود شَه بُوَد
نه به مخزنها و لشکر شَه شود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٢٠۸)
پس نقشهای فکری این است که فضا گشوده بشود و فکر از آنجا بیاید، فکر آن است که راهی باز کند. راه آن است که به شاهی ختم بشود. اینها همه شما هستید ها. فضا را باز میکنید، فکر میکنید، راه باز میشود، راه را به شما نشان میدهد.
این راه اگر درست باشد به شاه ختم میشود، یعنی شما به خدا زنده میشوید، «گوهر و لب دریا». شما اگر شاه بشوید از خودتان شاه میشوید نه بهخاطر همانیدگیها، نه به مخزن و لشگر.
شاه کیست؟ شاه انسانی است که همانیدگیهای اینجهانی کنترلش نمیکنند، شاه بهوسیلهٔ خود زندگی اداره میشود.
درگذر از صورت و از نام، خیز
از لقب وز نام، در معنی گُریز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۸۵)
پس بنابراین از صورت و از نام بربخیز، از لقب، وز نام، از صورت، از نام، توجه میکنید؟ این چهارتا همه اقلام ذهنی هستند. «در معنی گریز»، همین «اسم خواندی، رو مُسَمّیٰ را بجو». «در معنی گریز» یعنی از ذهن خارج شو. صورت، نام، لقب، نام یعنی شهرت، اینها همه اقلام ذهنی هستند، به هیچکدام از اینها قانع نشو.
قبله کردم من همه عمر از حَوَل
آن خیالاتی که گم شد در اَجَل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۵٣)
حسرتِ آن مُردگان از مرگ نیست
زآنْسْت کانْدَر نقشها کردیم ایست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۵۴)
ما ندیدیم اینکه آن نقش است و کف
کف ز دریا جُنبَد و یابد علف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۵۵)
حَوَل: دوبین شدن، در اینجا مراد دیدِ واقعبین نداشتن است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خب پس از اینهمه صحبت از روی دوبینی، «دوبینی» دید منذهنی است، که جسم میبیند فوراً خوب و بد میکند. «من» همیشه جسم میبیند، ما در ذهن همیشه هر چیزی را جسم میبینیم، وگرنه دیگر هشیاریاش به درد نمیخورد، هشیاریاش جسمی هست.
🔟2️⃣1️⃣ ۳۲ 🔟2️⃣1️⃣
[قطع چند لحظهٔای برق] محض اطلاعتان اینجا یک باد شدیدی میآید و طوفان است و دور و بر ما هم آتش، یعنی دور و بر ما نه، یک ذره آنورتر آتشسوزی هست. یک اشکالاتِ بهنظرم برقی ایجاد میشود، گرچه ما یک ژنراتور داریم محض اطلاع شما، آن بهکار میافتد، ولی اخلال میکند در کار ما، شما میبخشید. ادامه میدهیم.
پس این بیت را خواندیم:
همیشکاف تو کف را که تا به آب رسی
به کفِّ بحر بِمَنگر که آن حجاب کند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۲۱)
مولانا در این بیت میگوید که حتماً باید یک حرکتی انجام بدهی، کف را بشکافی حتماً، تو باید بشکافی نه دیگران، و این پرهیز را بکنی که به کفِّ بحر نگاه نکنی.
و به دنبالش این سه بیت را خواندیم که
ننگرم کس را وگر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹)
مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر
عاشقِ مصنوع کِی باشم چو گَبر؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۰)
شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلا است.
گبر: کافر
صُنع: آفرینش
مصنوع: آفریده، مخلوق
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عاشقِ صُنعِ خدا با فَر بُوَد
عاشقِ مصنوعِ او کافر بُوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۱)
صُنع: آفرینش
فَر: شکوهِ ایزدی
مصنوع: آفریده، مخلوق
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به کسی یا چیزی یا کفی نگاه نمیکنم. هرچه که ذهن نشان میدهد نگاه نمیکنم، اگر هم نگاه کنم بهانهای است که فضا را باز کنم تو را ببینم. گفتیم که این مستلزم فضاگشایی و دیدن خداوند یا زندگی هر لحظه است. هر لحظه باید فضاگشایی با او در تماس باشیم. و بیت بعدی:
هر لحظه و هر ساعت یک شیوهٔ نو آرَد
شیرینتر و نادرتر زآن شیوهٔ پیشینش
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۲۷)
پس هر لحظه که ما فضا را باز میکنیم، صُنع خداوند بهکار میآید. پس هر لحظه یعنی این لحظه و تمام لحظات. «هر لحظه و هر ساعت»، این لحظه، تمام لحظات، تمام عمرم، اگر فضا را باز کنم زندگی یک شیوهٔ نو دارد، یک صُنعِ نو دارد، که شیرینتر و نادرتر از آن شیوهٔ پیشین است، برای اینکه من یک بُعد آزادتر شدم. درست است؟ همینطور این بیت:
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جَدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لایَحید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴۰)
«در هر بامداد کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطهٔ مشیّت من خارج نمیشود.»
در این لحظه، یعنی هر بامداد، در این لحظه کاری تازه داریم، ما باید آماده بشویم برای یک صُنع، یک شادی جدید. خداوند در هر لحظه در کار جدید است و هیچ کاری از حیطهٔ مشیَّتِ خداوند خارج نمیشود. اینها مربوط به همان بیت است.
«يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ.»
«هر كس كه در آسمانها و زمين است سائل درگاه اوست، و او هر لحظه در كارى جدید است.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیهٔ ۲۹)
آیهٔ قرآن است.
ز نقشهایِ زمین و ز آسمان مندیش
که نقشهای زمین و زمان حجاب کند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۲۱)
الآن میگوید که این کف چه هست. میگفت آن کف را بشکاف به آب بِرس. الآن خودش تعریف میکند، میگوید کفهای این جهان نقشهای زمین و نقشهای آسمان است. اگر این بیت را اینطوری بخوانیم، ز نقشهای زمین و ز نقشهای آسمان مَنْدیش، «مَنْدیش» یعنی نترس یا برحسب آنها اندیشه نکن. چرا؟ یک نقش هست که منذهنی ما ایجاد میکند، آنکه هیچ، از آن نترس. یک نقشی هست که فضا را باز میکنیم آسمان ایجاد میکند، خود زندگی ایجاد میکند، ولی به نقش درمیآید، بهقول آن سه بیت مصنوع میشود دیگر.
وقتی شما یک چیزی را خلق میکنید، ذهن این را میبیند، این تمام شد دیگر، خلق شده، به درد این لحظهٔ شما نمیخورد، که بگیرید این عجب چیزی است من خلق کردم بچسبم، نه.
بنابراین میگوید از نقشهایی که منذهنیِ شما تولید میکند، زمینِ شما تولید میکند و یا فضا را باز میکنید آسمانِ شما تولید میکند، از اینها نترس. «مَنْدیش» را میتوانید ترجمه کنید «مترس»، یا بهعبارتی به مرکزت نیاور، این مغایر با شکافتن کف است، چون بیاوری کف میشود.
همین مصرع دوم میگوید «نقشهای زمین و زمان»، این «زمان» زمانِ مجازی است، «زمین» هم که زمین است، هر چیزی که خلق میشود و بهصورت ذهن دیده میشود این دیگر مصنوع است، افتاده به زمان شده نقش. این را شما برداری بگذاری به مرکزت یا از آن بترسی، این میشود حجاب. مهم است.
ز نقشهای زمین و ز نقشهای آسمان مَنْدیش، مترس، که نقشها حتماً اگر هم خدا خلق کرده، اگر هم یا شما خلق کردید با منذهنیتان، این دیگر بهصورت افتاده در زمان، زمانِ مجازی و نقش ذهنی، ذهن این را میبیند. اینها اگر از آنها بترسی یعنی این آمده مرکزت، اگر برحسب آن فکر کنی آمده مرکزت، و این کار حجاب ایجاد میکند. تقریباً همه این کار را میکنند.
🔟2️⃣1️⃣ ۳۰ 🔟2️⃣1️⃣
ننگرم کس را وگر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹)
مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر
عاشقِ مصنوع کِی باشم چو گَبر؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۰)
شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلا است.
گبر: کافر
صُنع: آفرینش
مصنوع: آفریده، مخلوق
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عاشقِ صُنعِ خدا با فَر بُوَد
عاشقِ مصنوعِ او کافر بُوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۱)
صُنع: آفرینش
فَر: شکوهِ ایزدی
مصنوع: آفریده، مخلوق
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس «ننگرم کس را» درست مثل این است که داریم میگوییم ننگرم کف را، ننگرم چیزی که ذهنم نشان میدهد. اگر هم نگاه کنم ببینم، اطراف آن فضا باز میکنم، او بهانه میشود فضا را باز کنم تو را ببینم. پس هر چیزی که ذهن نشان میدهد بهانهای است که شما اطرافش فضا باز کنید خداوند را ببینید و شما باید بگویید من الآن عاشق صنع تو هستم، تو باید آفریدگاریات را در من در این لحظه با فضاگشایی من، با شکافتن فکرها بهکار ببری، چه میخواهد وضعیت خوب باشد «شکر»، چه بد باشد «صبر»، وضعیت ذهنی را من نگاه نمیکنم، آن جدی نیست.
من «عاشق مصنوع» که ذهنم نشان میدهد، مصنوع یعنی ساختهشده، مانند کافران نیستم. گبر، کافر، یعنی کسی که میپوشاند. در معنای پوشاندن همهٔ ما درواقع گبر هستیم، کافریم. توجه میکنید؟ کافر یعنی پوشاننده دیگر، حجابکننده هر لحظه.
پس عاشق صنع خدا در این لحظه دارای فرّ و شکوه ایزدی است. عاشق مصنوع که ذهن نشان میدهد فقط پوشانندهٔ زندگی است و خرابکنندهٔ زندگی است، عاشق دانههای شهوتی است که توضیح دادم چه اتفاق میافتد.
🔟2️⃣1️⃣ ۲۹ 🔟2️⃣1️⃣
و این هم درضمن میدانید ما میآییم به این جهان وقتی دانهٔ شهوتی در مرکزمان هست، برحسب آن خاصیت پیدا میکنیم، یک هنری پیدا میکنیم، یکی ساز میزند، یکی مهندس خوبی است، یکی دکتر خوبی است، یکی تاجر خوبی است، یکی، خلاصه هر کدام بهصورت منذهنی خاصیت خودمان را به نمایش میگذاریم، نمیگوییم خاصیت اصلی ما این است که به زندگی زنده بشویم، چون خودمان را مقایسه میکنیم، برحسب همانیدگیها خاصیت پیدا میکنیم. شما پول دارید، من مقام بالای علمی دارم، این بهتر است یا آن؟ درنتیجه این چند بیت را شما هر روز باید بخوانید ببینید که شما خاصیت خودتان را نشان میدهید که با ذهن ساخته شده؟
هریکی خاصیّتِ خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۰)
آن هنرها گردنِ ما را ببست
زآن مَناصِب سرنگونساریم و پست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۱)
مَناصِب: جمع منصب، درجه، مرتبه، مقام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آن هنر فی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد
روزِ مُردن نیست زآن فنها مدد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۲)
معنای اینها را میدانید فقط در ترکیب و ترتیب اینها را میآوریم. شما خاصیت خودتان را بهعنوان یک هنر نشان نمیدهید، بلند نمیشوید، برای اینکه بلند شوید گردن شما را میبندد، همان همان دانه است. هر منصبی که نشان میدهید میگویید به به به! از این بهتر نمیشود من به این صورت خودم را نشان میدهم همان شما را سرنگونسار میکند، پست میکند. و آن هنر، آن چیزی که دانهٔ شهوتی باعث شده شما داشته باشید به آیهٔ قرآن، میگوید بهوسیلهٔ این طناب گردن ما را بسته.
گفت آن دانهای که آنجا هست نگاه میکنی گیر نیفتاده خودت را گیر افتاده بدان. هیچ دانهٔ شهوتی نباید توجه ما را جذب کند، مولانا میگوید. هر کسی موفق است خوشا به حالش.
آن هنر فی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد
روزِ مُردن نیست زآن فنها مدد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۲)
از این فنهایی که بهصورت منذهنی ما به دست آوردهایم در روز مردن هیچ مددی به ما نمیرسد، نه مردن در این جهان برحسب منذهنی، نه وقتی که واقعاً میمیریم به زیر خاک میرویم، جسممان. اینکه اینهمه خاصیتهای خودمان را بهصورت منذهنی نشان بدهیم هر کدام فقط یک طنابی بود گردن ما بسته، ما را بسته به این جهان و افتادیم توی تله نمیتوانیم فرار کنیم.
«فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ.»
«و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ لهب (۱۱۱)، آیهٔ ۵)
همهٔ کسانی که همانیده هستند با یک دانهٔ شهوتی، هرچه که میخواهد باشد، با آن نقطهچینها، نه خرما، خرما نمیخورند، بلکه با ریسمان حالا اینجا میگوید لیف خرما، یعنی پوست با یک پوست، یعنی یک چیز بیخودی که هیچ زندگی ندارد به این جهان بسته شدهاند، از آن زندگی میخواهند، از آن دانهٔ شهوتی. بسته شدهاند به دامی که در آن زندگی نیست.
جز همان خاصیّتِ آن خوشحواس
که به شب بُد چشمِ او سلطانشناس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۳)
آن هنرها جمله غولِ راه بود
غیرِ چشمی کاو ز شه آگاه بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۴)
پس بنابراین غیر از آن کسی که فضا را باز میکند و خوشحواس است، در شب دنیا سلطان را میبیند. شما میتوانید فضا را باز کنید در شب دنیا اگر دیگران هم نمیبینند شما خداشناس، سلطانشناس باشید. تمام آن هنرهای ذهنی اگر آمدند مرکز ما اینها ما را از راه به در کردند، غول موجودی است که در راهها میایستد و آدرس غلط میدهد، همین همانیدگیها هم غول ما شدند، از طریق آنها دیدیم و آدرس غلط دادند.
آدرس غلطشان این بود که زندگی در همانیدگیها است، زندگی در کفها است، زندگی در نقشهای ذهنی است، نه! غیر از چشمی که فضا را باز کرده بود و در شب دنیا از شاه یعنی خداوند آگاه بود. بله، این همان سه بیت اول است:
سخن که خیزد از جان، ز جان حجاب کند
ز گوهر و لبِ دریا زبان حجاب کند
بیانِ حکمت اگرچه شگرف مشعلهایست
ز آفتابِ حقایق بیان حجاب کند
جهان کف است و صفاتِ خداست چون دریا
ز صافِ بحر، کفِ این جهان حجاب کند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۲۱)
🔟2️⃣1️⃣ ۲۷ 🔟2️⃣1️⃣
یعنی شما الآن میگویید بهعنوانِ صوفی، لابُد این بدن و نمیدانم این حرفها و این منذهنی و اینها، این نشانهٔ یک صافی است، نشانهٔ یک زندگی است. این اسم است، یک مُسَمیٰ دارد، یعنی این حالتِ ما که پر از درد است و پر از گِله و شکایت است، این تنگنا، یک معادلی دارد، نشانهٔ یک زندگی است، درست است؟ من این را رها میکنم، میروم بهسوی آن. برای همین است که بعداً میخوانیم میگوید که با هر تنگنا یک گُشایشی است، با هر دشواری یک آسانی است که اشاره میکند به آیهٔ قرآن.
«گفت لابُد دُرد را صافی بُوَد»، یعنی شما میگویید یا یک صوفی میگوید، من دُرد را میبینم این دُرد باید صافی هم داشته باشد. بنابراین با راهنماییِ این که این حتماً یک صافی هم دارد، میروم به آن صافی، به صَفْوَتش. درست است؟ بعد میگوید:
دُردْ عُسر افتاد و، صافش یُسرِ او
صاف چون خرما و، دُردی بُسرِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۰)
عُسر: سختی
یُسر: آسانی
بُسر: خرمای نارس، هر چیزِ تازه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یُسر با عُسر است، هین آیِس مباش
راه داری زین مَمات اندر معاش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱)
عُسر: سختی
یُسر: آسانی
آیِس: ناامید
مَمات: مرگ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
رَوْح خواهی، جُبّه بشکاف ای پسر
تا از آن صَفْوَت برآری زود سر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲)
رَوْح: آسودگی، آسایش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میگوید این دُرد، دُردِ ما همین ذهن ما و دَردهای ما و اینها، دُرد عُسر است و اگر هشیاری را از اینها بتوانی بکِشی بیرون، که الآن هم خواندیم، مثل آدم بگویی که من تا حالا به خودم ظلم کردم، تو را نگذاشتم به مرکزم با فضاگشایی، دانههای شهوتی را گذاشتم، شما هم این را یاد گرفتید، خب میگویید که این چیزی که من بهوجود آوردم، این نشانهٔ یک آسانی است.
دُرد تنگنا است، گرفتاریِ ما است، صافِ ما آسانیِ آن است. صاف مثل خرما است و دُردی این قشر و این حرفها و این شکایات و کُل وجود من غیر از آن صافی، «بُسرِ او». بُسر خرمای نارس است. در ضمن اینها را هم ببینید، عُسر یعنی سختی. یُسر: آسانی. بُسر: خرمای نارس، هر چیزِ تازه، در اینجا همین خرمایی که مزهٔ خوبی ندارد، منظور همین ذهن ما، محتویات و وضعیت فعلی ما. آیس: ناامید. مَمات: مرگ. مَمات در اینجا زندگی در ذهن هست. رَوْح: آسودگی، آسایش. البته این را روح هم بخوانی به همان معنی درمیآید. درست است؟
حالا یُسر، آسانی با تنگی است. شما ناامید نباشید. ما چشممان را باز میکنیم این گرفتاری را میبینیم. شما گرفتاریتان میبینید، این گرفتاری نشانهٔ یک آسانی است که اگر فضا را باز کنید، مرکز را عدم کنید، میروید بهسوی او. توجه میکنید؟ اگر باز نکنید، مرکز را جسم نگه دارید، نمیروید. ولی الآن میبینید هرچه چشمت میبیند ناامیدی و ناراحتی و گرفتاری هست، این تنگنای شما است، نشانِ یک آسانی است، اگر به این حرفها گوش بدهی.
آیس مباش، ناامید نباش، راه داری از این مَمات، یعنی زندگیِ غیرِ معنوی در ذهن، از این مردن در منذهنی به معاش، یعنی زندگی معنوی با فضای گشودهشده، راه داری. راهش را هم الآن شما میدانید با فضاگشایی است و اقرار به اینکه من تا حالا به خودم ستم کردم، برای همین این شعرها را میخواندیم، تقصیر خداوند نیست. و شما این را میدانید خداوند لحظهبهلحظه دارد سعی میکند ما را از این گرفتاری نجات بدهد و ما با آوردن دانههای شهوتی جلوی او را میگیریم.
دائماً با حرف زدن با منذهنی ما به خداوند میگوییم ما بهتر از تو میدانیم. دلیلش هم این است که من حرف میزنم، نمیگذارم تو حرف بزنی. خب دیگر شما چه میگویید، این کار ما را کور میکند، دچار جهل میشویم. درست است؟
خب دوباره باید شکایت کنیم به خداوند؟ شما دانههای شهوتی را مرکزتان میگذارید خرّوب میشوید، بعد شکایتش را به خدا میکنید؟ چرا خودتان فکر نمیکنید که من نباید این کار را بکنم؟ او هم به من انتخاب داده. مگر به شما انتخاب نداده؟ توانایی انتخاب نداده؟ شما همین لحظه میتوانید فضا را باز کنید و چیزی را که ذهنتان نشان میدهد بازی بگیرید، نه آن را جدی بگیرید، آن را بکنید مرکزتان. این دوتا با هم زمین تا آسمان فرق دارند، یکی شما را خَرّوب میکند، یکی شما را بهسوی زندگی هدایت میکند.
برای همین میگوید «رَوحْ خواهی» یعنی آسایش میخواهی، این جُبِّهٔ همانیدگیها را بشکاف ای پسر، یعنی شما، تا از آن خلوص، صَفْوَت سر دربیاوری، سر بالا بیاوری. یعنی بهجای اینکه منذهنی بلند بشوی، بیا بهصورت حضور بلند شو، یک انسان معنوی بلند شو که در مرکزش جسم نیست. درست است؟
🔟2️⃣1️⃣ ۴۸ 🔟2️⃣1️⃣
گفت شیطان که بِما اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۸۸)
«شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی. او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد و آن دیوِ فرومایه کار خود را پنهان داشت.»
دَنی: فرومایه، پست
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شیطان هم گفت، همان آیه را خواند. گفت تو ما را منحرف کردی. پس شیطان، آدمی است که چیزها را میگذارد مرکزش که همهٔ ما اینطوری هستیم، برحسب آن میبیند، خروب میشود، زندگیاش را خراب میکند و گردن خداوند میاندازد.
و دیو دنی یعنی پست، این فعل را نهان کرد، این کار را نهان کرد که من جسم را گذاشتم مرکزم. گفتند آن جسم را هم تو گذاشتی، آن موقع میگوییم پس انتخاب تو کجا رفته؟ تشخیص تو بهعنوان امتداد من، خداوند میگوید کجا رفته؟
[صدای آژیر اعلان حریق از تلفن همراه آقای شهبازی] بله ببخشید اینها همه، اینجا آتشسوزی هست، مرتب اعلان خطر است که دور و بر آتشسوزی است. البته نزدیک ما فعلاً نیامده.
بله خلاصه، خب الآن دیگر قسمتی از مثنوی دفتر پنجم را میخوانیم:
«سببِ آنکه فَرَجی را نامِ فَرَجی نهادند از اوّل»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۴)
فَرَجی: نوعی قبای بیبند و گشاد و جلو باز و بییقه با آستینهای بلند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این تیتر نشان میدهد که فرج یعنی گشایش، یعنی آزاد شدن از گیر منذهنی، از همهٔ همانیدگیها. ولی میگوید نام این آزاد شدن را و نجات یافتن را، «فَرَجی» گذاشتهاند. فَرَجی بهمعنی خرقهٔ آن شخص است. این قسمت از مثنوی راجعبه این صحبت میکند. مثلاً فرض کنید که مولانا بوده، مولانا به حضور زنده شده، به بینهایت و ابدیت خداوند زنده شده. ما که منذهنی داریم آن زنده شدن ایشان را نمیبینیم، نجات یافتن او را نمیبینیم که ایشان به چه تبدیل شده، این دانههای شهوتی را انداخته دور، به چه تبدیل شده؟ ولی از مولانا یک چیزهایی باقی مانده. یکی این اشعار هست، یکی مثلاً نشستنش هست، راه رفتنش هست، رقصش هست. سماعِ مولانا جزو خصوصیات شخصی ایشان بوده، اینکه ما مثل ایشان برقصیم که ما مولانا نمیشویم که، توجه میکنید؟
میگوید در ما یک اَلَست هست، یک هشیاری هست، از این جسم و از این فکرها و از این باورها و هرچه که ذهن میتواند ببیند، میتواند بیاید بیرون، به بینهایت خداوند زنده بشود. این فرج است، این نجات است. درست است؟ بقیه هرچه میماند و دیده میشود از این جسمش، چکار کرد و اینها، اینها همان خرقه است.
مردم چون ذهن دارند، هشیاری جسمی دارند، آن ظاهر را میبینند. میگویند چکار کرد؟ این چه میخورد واقعاً؟ مولانا چه میخورد؟ چهجوری مینشست؟ چهجوری راه میرفت؟ چهجوری حرف میزد؟ ما هم مثل او بکنیم، ما هم میشویم دیگر! نه، اینها خرقهٔ مولانا است. اینها چیزهای سطحی است، ذهنی است. و در این قسمت میگوید که مردم آن چیز سطحی را بردند، به آن نگاه میکنند، چون هشیاری جسمی دارند.
این قسمت بسیاربسیار مهم است و اگر خوب بخوانید، شما خواهید دید که از بزرگان باید چه چیزی را بگیرید. آیا آن ظاهری که مانده که ذهن میبیند؟ یا نه، تبدیل آنها را ببینید؟
صوفیی بدرید جُبَّه در حَرَج
پیشش آمد بعدِ بِدْریدن فَرَج
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۴)
جُبَّه: لباس گشاد و بلندی که روی جامههای دیگر میپوشند.
حَرَج: تنگنا، تنگی
فَرَج: گشایش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کرد نامِ آن دریده فَرَجی
این لقب شد فاش زآن مردِ نَجی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵)
نَجیّ: نجاتیافته، رستگار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این لقب شد فاش و، صافش شیخ بُرد
مانْد اندر طبعِ خَلقان حرفِ دُرد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۶)
صاف: بی غل و غش
دُرد: هر آنچه از مواد رسوبی که از مایعات در ته ظرف میماند. در اینجا «حرفِ دُرد» یعنی ظاهر و صورت ظاهر آن اسم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درست است؟ پس میگوید که یک صوفی مثل مولانا، حالا مولانا نمیگوییم صوفی بود و صوفی نبود ها، یک نفر، یک نفر انسان در حرج یعنی، حرج دوتا معنی دارد، یکی تنگنای ذهن است، ولی یک حرج دیگر هست آن درواقع شورِ بهاصطلاح عارف است وقتی مثلاً وقتی این شعرها را شما میخوانید به وجد میآیید. این وجد و شورِ انسان در آن حالت هیچ راهی برای آدم نمیگذارد که این خرقهٔ ذهن را بدَرَد.
🔟2️⃣1️⃣ ۴۶ 🔟2️⃣1️⃣
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: ای پروردگار، ما به خود ستم كرديم و اگر ما را نيامرزى و بر ما رحمت نياورى، از زيانديدگان خواهيم بود.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳)
یعنی اگر ما فضا را باز نکنیم، کما اینکه امروز چند بار گفت «بشکاف»، این کار کن، کار را بکن. «خدای پَرِّ شما را ز جهد ساخته است»، اینها را مولانا به ما گفته. پس ما میگوییم ای خدا ما با گذاشتن چیزها، دانههای شهوتی به مرکزمان به خودمان ظلم کردیم، تقصیر تو نیست. و اگر کمک نکنی، ما فضا را باز نکنیم، به ما رحمت نیاوری، ما همینطوری به زیان رساندن به خودمان و دیگران مشغول خواهیم بود. این را چه کسی گفته؟ آدم گفته و این را ما هم میگوییم.
پس ما فهمیدیم که باید برحسب دانهٔ شهوتی نبینیم، اگر ببینیم، خروب خواهیم شد. باید فضا را باز کنیم، از جنس خدا بشویم در این لحظه. و دیدید که در بیتهای قبل گفت کار من این است که قبا را پاره کنم در این لحظه. یعنی کاری که شما میکنید، هر قبایی را که دیدید، پاره میکنید، هر لباسی را که دوختهاید و بهعنوان الست، امتداد خدا میپوشید، این را باید پاره کنید، عریان بشوید و به او زنده بشوید.
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بُدَم من سُرخرو، کردیم زرد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۹۱)
رنگ رنگِ توست، صَبّاغم تویی
اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۹۲)
صَبّاغ: رنگرَز.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یک انسانهای دیگری هم هستند که متأسفانه اکثریت مردم جهان است، در این لحظه به گفتار منذهنی مشغول هستند. هر کسی در منذهنی مشغول گفتار است، با خدا بحث میکند، چرا؟ میگوید که تو صحبت نکن، من صحبت کنم، من دارم صحبت میکنم، خدایا تو چرا صحبت میکنی؟! اصلاً چه نیازی به تو هست؟! آخر بحث نمیکنند با خدا میگوید. که من سالم بودم، مرا مریض کردی. این شخص دانههای شهوتی را که جسم است و اگر برحسب آن نگاه کنی، آن رنگ را میگیری، گذاشته، خودش خودش را رنگ کرده، به خداوند میگوید رنگرز من تو هستی، صبّاغ یعنی رنگرز، و ریشهٔ این گناه من و این آفتها و ضررهایی که به من رسیده و این داغ درد و گناه تو هستی. خداوند شما را اینطوری کرده. تعداد اینجور آدمها کم هست؟ نه، اکثریت مردم جهان است. در مورد جمع هم همینطور است، یک ملتی ممکن است خودش را به بدبختی بکشد و بگوید دیگران کردهاند. یک شخص هم چیزهای شهوتی را بگذارد مرکزش، خرّوب بشود.
و امروز میگفت از کوردلی خودت به خدا شکایت کن. چه فایده دارد ما زندگیمان را خراب کردیم، به خدا شکایت کنیم با منذهنی بگوییم زندگی ما را تو خراب کردی؟ مگر ابزار فضاگشایی را به شما نداده؟ «که اَلَم نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟» که ما درون شما را باز کردیم، تا هرجا که بخواهی این باز میشود، چرا باز نمیکنی؟ و بعدش هم که میگوید از این برکه راه به دریا داری، برای چه از این برکه آب میخواهی؟ برای چه از این دانههای شهوتی زندگی میخواهی؟ بعد میگوید برو این آیه را بخوان:
هین بخوان: رَبِّ بِما اَغْوَیْتَنی
تا نگردی جبری و کژ کم تنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۹۳)
بر درختِ جبر تا کِی برجهی
اختیارِ خویش را یک سو نهی؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۹۴)
همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ او
با خدا در جنگ و اندر گفتوگو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۹۵)
ذُرّیّات: جمعِ ذُرّیّه بهمعنیِ فرزند، نسل.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید برو این آیه را بخوان. آیه هم میگوید میدانید که شیطان به خداوند میگوید که تو مرا منحرف کردی، به این روز انداختی، من هم آدمها را تا آنجا که زورم میرسد منحرف میکنم. پس بنابراین شیطان میگوید ما را تا آنجا که بتواند در منذهنی نگه میدارد.
🔟2️⃣1️⃣ ۴۴ 🔟2️⃣1️⃣
«تفسیرِ یا حَسْرَةً عَلَی الْعِباد»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۶)
یعنی افسوس بر بندگان که منذهنی درست کردهاند و آیهٔ قرآن است. تیتر است این قسمت، تیترش این است: «تفسیرِ یا حَسْرَةً عَلَی الْعِباد»، یعنی افسوس بر این بندگان که منذهنی درست کردهاند و هر پیغمبری بر آنها نازل شد، فقط مسخرهاش کردهاند، به حرفش گوش ندادهاند.
یعنی شما وقتی به حرف یک پیغامآوری گوش نمیدهید و منذهنیتان را ادامه میدهید، مسخره میکنید. وقتی شما خداوند را امتحان میکنید، خودتان را جدّی میگیرید، خداوند را مسخره میکنید، ضررش را هم میبینید، خرّوب میشوید. پس این آیه این است:
«يَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ.»
«اى دريغ بر اين بندگان. هيچ پيامبرى بر آنها مبعوث نشد مگر آنكه مسخرهاش كردند.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۳۰)
یعنی دنبالش نرفتند، حرفهایش را گوش نکردند، منذهنیشان را ادامه دادند. درست است؟
او همی گوید که از اَشکالِ تو
غِرّه گشتم، دیر دیدم حالِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۶)
اَشکال: شِکلها، صورتها، در اینجا بهمعنیِ ظاهر فریبنده و رنگارنگ است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شمعْ مُرده، باده رفته، دلربا
غوطه خورد از ننگِ کژبینیِّ ما
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۷)
غوطه خوردن: فرورفتن در آب. در اینجا کنایه از مخفی شدن، چنانکه وقتی کسی زیر آب رَوَد پنهان میشود.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی همان شمع بد چه میگوید؟ ببخشید آن کسی که منحرف شده دور شمع بد میگشت، میگوید که آنقدر شکلهای تو تغییر کرد، یعنی هی نقشها در ذهنم تغییر کرد من دنبال آنها رفتم، آن که دور شمع بد گشته بود. و بعد آخرسر میگفت من که آقا شمعم روشن نشده بود، خودم دارم میسوزم چهجوری شمع شما را روشن کنم، آخر شما چرا دنبال من آمدید؟
و حالا آن کسی که مغبون شده میگوید که شکلهای تو اینقدر عوض شد تندتند، که من گم شدم در فکرهایم و از این نقشها، از این کفها اینقدر زندگی خواستم که حال تو را دیر دیدم که حال تو واقعاً حال منذهنی است، حال زندگی نیست. الآن خیلی بد شده برای اینکه شمع مرده، شمعم خاموش شده، آن بادهای که باید من را زنده میکرد فضا را باز نکردم رفته، «دلربا» یعنی خداوند هم پنهان شده، چرا؟ همه از «ننگِ کژبینیِّ ما»، برای اینکه ما همهاش از طریق این همانیدگیها دیدیم، کژ دیدیم، همهچیز را برعکس دیدیم. در اینجا میگوید:
ظَلَّتِ الْاَرْباحُ خُسْراً مَغْرَما
تَشْتَکی شَکْویٰ اِلَی الله الْعَمیٰ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۸)
«براثر کژبینی، سودها به زیانی سخت و پایدار مبّدل شد، از کوردلی خود به خدا شکایت کن.»
ظَلَّت: در اینجا بهمعنیِ شد و گردید است.
اَرْباح: جمعِ رِبْح، بهمعنیِ سود و منفعت
مَغْرَم: ثبوت و ملازمت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی توجه کنید ظَلَّت در اینجا به معنی شد و گردید است. اَرباح جمع رِبح، بهمعنی سود. مَغرَم بهاصطلاح ادامهٔ کار، ثبوت و ملازمت را میگوید.
پس «ظَلَّتِ الاَرْباحُ» یعنی شد، گردید سودهای ما، «خسراً» زیان، «مَغرما» بهطور پیوسته. یا میتوانید ترجمه کنید گردید یا شد سودهای ما همهاش ضرر، همراه با دردِ مداوم، با ما بوده.
حالا میگوید تو شکایت کن از کوری خودت به خداوند. این درست است؟ این درست است که چیزها را در مرکزمان گذاشتهایم خروب شدهایم، سودهای ما همه ضرر شد، تمام عمر هم درد کشیدیم، حالا به خداوند شکایت میکنیم چرا این کار را کردی؟! از کوری خودمان؟!
نمیگوید به شما چشم داده بودم، میتوانستی فضا را باز کنی ببینی، چرا باز نکردی؟ ما خودمان خودمان را کور کردیم میتوانیم یقهٔ خداوند را بگیریم چرا اینطوری کردی ما را؟ برای همین میگوید از کوردلی خود به خدا شکایت کن یعنی مسخره میکند. و:
حَبَّذا اَرْواحُ اِخْوانٍ ثِقات
مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتات
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۹)
«زهی به جانهای برادران موردِاعتماد که آن جانها مسلمان و مؤمن و فروتناند.»
اِخْوان: جمعِ اَخْ و اَخُو بهمعنیِ برادر
ثِقات: جمعِ ثِقَه بهمعنیِ شخص موردِاعتماد
قانِتات: جمعِ قانِتَه بهمعنیِ زنِ فروتن، خداترس، پرهیزگار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔟2️⃣1️⃣ ۴۱ 🔟2️⃣1️⃣
بنابراین «فکرْ پنهان، آشکارا قال و قیل». «فکر» در اینجا میتواند زندگی باشد، فکری که از آنور میآید. درست است؟ ولی «قال و قیل»، ما حرف میزنیم، نمیبینیم که این از کجا میآید. از فکرها، حرف زدنهای ما از فکر برمیخیزد، فکر هم که میدانید از آن دریا برمیخیزد. پس بنابراین میگوید فکر پنهان است، قال و قیل آشکار است. خلاصهاش این است که ما به چیزهای آشکار و آن چیزی که ذهنمان میبیند نباید مشغول باشیم وگرنه علیل هستیم، بیمار هستیم.
نفی را اثبات میپنداشتیم
دیدهٔ معدومبینی داشتیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۲)
توجه کنید که ما وقتی توی ذهن هستیم، سببسازی ذهن میکنیم، خداوند را نفی میکنیم، ولی اثبات میپنداریم با ذهنمان، و چشم «معدومبین» داریم. ما، در قبل دیدیم، ما چیزی را میبینیم که اصلاً وجود ندارد.
شما باید به خودتان نگاه کنید ببینید هر لحظه من اگر فضا را باز نمیکنم، اگر او از طریق من حرف نمیزند، «ما کمان و تیراندازش خداست»، من کمان نمیشوم او از طریق من فکر کند تیرهایش را بندازد، من این نفی خودم را، اصلاً هر کسی که در ذهن است خدا را نفی میکند، وگرنه منذهنی نداشت. اگر منذهنی داریم خدا را نفی میکنیم، ولی اثبات میپنداریم با دلیل و برهانِ ذهنی.
هر کسی از ذهن خارج نشود به او زنده نشود، دراینصورت نفی میکند. اثبات یعنی زنده شدن به او واقعاً، حقیقتاً از ذهن خارج شدن و آن موقع که آدم معدومبین نیست. معدومبین کسی است که چیزی را که چیزی نیست، هیچچیزی نیست، چیزی ببیند.
این منذهنی هیچچیزی نیست، ما چیزی میبینیم، و خدا را هم برحسب او میبینیم، فکر میکنیم این اثبات است، این نفی است. اگر نفی نمیکردیم و خداوند از طریق ما کار میکرد که اینهمه مسئله نداشتیم ما.
شما در این نفی میگویید همۀ مسائل را او درست کرده است، او درست نکرده، ما درست کردیم برای اینکه او را نفی کردیم. اگر نفی نمیکردیم، مرکزمان را عدم میکردیم.
درنگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لاتُبْصِرُون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۲)
لاتُبْصِرُون: نمیبینید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این فضا را باز کن در مرکزت تا خداوند طعنه نزند چرا من را نمیبینید.
آفتابی در یکی ذَرّه نهان
ناگهان آن ذرّه بگْشاید دهان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰)
پس این وجود ما، این قراضه که امتداد خدا است افتاده توی خاک، در همین «نهان» است. یکدفعه اگر این ذره که هم ما هستیم هم خداوند، دهان را باز کند، یک آفتاب بیرون میآید از آن. ما را به این کوچولویی نبینید که چیزی نیست، ما او هستیم. اگر مشغول به این کفها، به این نقشهای ذهنی نباشیم، اینها را جدی نگیریم و این درس مولانا را خوب بخوانیم تکرار کنیم، یکدفعه میبینیم که آفتاب ما از درون این ذره طلوع کرد.
آفتاب ما توی این ذهن است، در همین دانههای شهوتی است. از این دانهها ما زندگی میخواهیم درحالیکه آفتابِ ما میخواهد بیاید بیرون زندگی را به ما نشان بدهد بگوید تو زندگی هستی بهصورت این آفتاب. نهتنها زندگی هستی، آفتابی هستی که همه را میتوانی زنده کنی. تو خودت مردهای توی ذهن، خودت حتی خودت را نمیتوانی زنده کنی.
پس ما آفتابی هستیم در این ذره نهان، اگر دست از سر خودمان برداریم، هی منقبض نشویم، هی از چیزها زندگی نخواهیم، یکدفعه این ذره دهان باز میکند، یکدفعه میبینیم ما بینهایت شدیم، منذهنی صفر شد.
خب، یک مثنوی باید برایتان بخوانم که ادامۀ مثنویِ دفعات گذشته است.
هرکه را پَر سوخت زآن شمعِ ظَفَر
بِدْهدش آن شمعِ خوش هشتاد پَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۱)
شمعِ ظَفَر: مُرشد، انسانِ بهحضوررسیده.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در مثنویِ درس گذشتهٔ مولانا، مولانا گفت هر کسی دُور یک شمعی میگردد. شما هم الآن میدانید دو جور شمع وجود دارد. و حتی امروز میگفت که گوساله گاو را خدا میداند پس خریدارِ خری است، میرود کالای معیوب میخرد.
و در اینجا هم میگوید انسانها که در ذهن هستند، دور شمع میگردند. یکی شمعش منذهنی است، یکی کسی یک بهاصطلاح استادی انتخاب کرده، که ما گفتیم این مولانا را انتخاب کنیم بهعنوان استاد. استادی انتخاب کرده که خودش منذهنی دارد. یکی دیگر یک استادی انتخاب کرده که خودش زنده شده به بینهایت خدا.
الآن میگوید که «شمع ظفر»، شمع پیروزی استادی است که به بینهایت خداوند زنده شده و اگر دُور مثلاً مولانا بگردیم و این شعرها را بخوانیم، عمل کنیم و تبدیل بشویم، ما داریم حولِ شمع پیروزی میگردیم. اگر پرهای ذهنیِ ما را بسوزاند، به ما هشتادتا پر میدهد، هشتاد نماد کثرت است.
🔟2️⃣1️⃣ ۳۹ 🔟2️⃣1️⃣
تو به صورت رفتهای، گمگشتهای
زآن نمییابی که معنی هِشتهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۷۰)
هِشتهای: رها کردهای.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هر کسی که به صورت برود، یعنی همین جهان فنا را بگیرد گم میشود، در فکرهایش گم میشود، در جهانِ فنا گم میشود. به این علت خدا را پیدا نمیکنیم یا خود اصلیمان را پیدا نمیکنیم که معنی را رها کردهایم، مشغول همین صورت شدهایم.
هر کسی در عجبی و عجبِ من این است
کاو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۰۶)
مولانا میگوید هر کسی از یک چیزی تعجب میکند، شگفتزده است، من از این شگفتزده هستم که آن خداوندی که در میان نمیگنجد، یعنی در جایی نمیگنجد، چهجوری در من جا شده؟ بله بینهایت و ابدیت او در ما جا شده، الآن رفته توی همانیدگیها. شما همانیدگیها را مهم ندانید، یکدفعه خودبهخود میآید بیرون و شما به او زنده میشوید.
زنده شدن به او و به بینهایت او هم درحالیکه این تن زنده هست، این هم معجزه است. ولی شما میدانید این گوهر شما و ذهنِ بیمنِ شما، شما هستید که فناناپذیر است، اما این جسمتان فناپذیر است. در ضمن این جسمتان بهترین کار را میکند ولی آن یکی خیلی مهمتر است.
صلوات بر تو آرَم که فزوده باد قُربت
که به قُربِ کُلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱)
قُرب: نزدیکی، نزدیک شدن، منزلت
مُقَرَّب: نزدیکشده، آنکه به کسی نزدیک شده و نزد او قرب و منزلت پیدا کرده.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی فضا را باز میکنم به تو سلام میکنم. هر لحظه فضا را باز میکنیم به خداوند سلام میکنیم، میگوییم که قربت بیشتر بشود، یعنی من بیشتر از جنس تو بشوم، برای اینکه هرچه بیشتر به تو زنده میشوم همهٔ اجزای من بهتر کار میکنند، هماهنگ میشوند.
هرچه به او زندهتر میشویم، منذهنی ما کوچکتر میشود، این بدن ما بهتر کار میکند، فکرهای ما بهتر کار میکند. درست است؟ هیجانات ما از جنس عشق میشود، لطیف میشود.
لفظ در معنی همیشه نارسان
زآن پَیَمبر گفت: قَد کَلَّ لِسان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٠١٣)
کَلَّ لِسان: زبان خاموش گردد، لال شود.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یعنی مواد ذهنی را تکرار کردن و ایجاد کردن، یعنی چیزهای ذهنی را ساختن و تکرار کردن در مورد معنی، یعنی مسمّیٰ، خود زندگی، همیشه نارسا است، برای همین میگوید پیغمبر فرمود که زبان، همین گفتار، لال است.
«قَد کَلَّ لِسان» یعنی این زبان لال است. شما میگویید چهجوری لال است، من دارم حرف میزنم! بابا حرف که میزنی یعنی نسبتبه زندگی لال هستی. این از زبان پیغمبر است. توجه میکنید؟ پس بنابراین به گفتن لال باش. زبان لال است.
«من عَرفَ اللهَ بِصِفاتِهِ طالَ لِسانُهُ، وَ مَنْ عَرَفَ اللهَ بِذاتِه کَلَّ لِسانُهُ.»
«هرکه خدا را به صفاتش بشناسد، زبانش گویا شود و هرکه خدا را به ذاتش شناسد، زبانش خموش گردد.»
🌴(حدیث)
«هرکه خدا را به صفاتش بشناسد، زبانش گویا شود»، این همان حدیث است، «و هرکه خدا را به ذاتش شناسد، زبانش خموش گردد.» واضح است. آه که چقدر عمل میکنیم ما؟!
هرکه خدا را به ذهن بشناسد، شروع میکند به حرف زدن. هرکه از جنس او بشود، واقعاً به او زنده بشود، زبانش لال میشود برای اینکه او میخواهد صحبت کند، دیگر خودش صحبت نمیکند.
ز شمس تبریز ارچه قُراضهایست وجود
قُراضهایست که جان را ز کان حجاب کند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۲۱)
شمس تبریز یعنی طلوع خداوند، که شما هم او هستید بنابه اَلست، از درون شما، این شمسِ تبریز است. در بیت اول گفته دریا، گوهر، لبِ دریا. دریا: زندگی، خداوند. شما: گوهر، زنده به بینهایت او. لبِ دریا: ذهن صاف.
الآن میگوید این معادلِ طلوع شما از درونتان، از این فضای گشودهشده بهصورت یک خورشید است. ولی «وجود» یعنی ما بهعنوان اَلست، آن ذرهای که از جنس خدا است، افتادیم توی خاک و الآن منذهنی داریم.
درست است که میگوید این یک قراضه است این وجود ما، شما اگر به یک انسان نگاه کنید، خب الآن نگاه میکنیم با ذهن میگوییم این یک آدم است، جسم است، اسم دارد، پدر و مادر دارد، اهل کجاست، قیافهاش چهجوری است. نه، شما او را خاک ببینید با یک ذره طلا توی او، آن طلا زندگی است. یک ذره خداییت، یک ذره جنس خدا که همان قراضه است. قراضه یعنی برادههای طلا یا فلزات قیمتی توی خاک که میریزد، ما هم توی خاک هستیم الآن.
میگوید درست است که این هشیاری جسمی ما یک قراضهای است، اما قراضهٔ خطرناکی است بهطوریکه جان اصلی ما را از معدن حجاب میکند. معدن، خداوند یا این فضای گشودهشده، جان اصلی ما. جان اصلی ما، همین جان اَلست ما، الآن آن معدن را نمیبیند، فقط این هشیاری جسمی را میبیند.
🔟2️⃣1️⃣ ۳۷ 🔟2️⃣1️⃣
ننگرم کس را وگر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹)
مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر
عاشقِ مصنوع کِی باشم چو گَبر؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۰)
شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلا است.
گبر: کافر
صُنع: آفرینش
مصنوع: آفریده، مخلوق
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«شکر و صبر» یعنی حال بد و خوب منذهنی. حالم بد است الآن. نه حالم خیلی خوب است امروز خیلی پول درآوردم. حال منذهنی حساب نیست، قالش هم حساب نیست. ولی آفتِ ادراکِ خداوند حرف زدن ما و حال منذهنیِ ماست که برای ما مهم است و میگوید خون را به خون نمیشود شست. نمیشود بهوسیلهٔ ذهن از شرّ ذهن خلاص شد، این «مُحال است و مُحال»، غیرممکن است.
سِحْر کاهی را به صنعت کُهْ کند
باز، کوهی را چو کاهی میتند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰٧٠)
زشتها را نغز گردانَد به فنّ
نغزها را زشت گردانَد به ظنّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰٧١)
نغز: خوب، نیکو، لطیف
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کارِ سِحر این است کاو دَم میزند
هر نفَس، قلبِ حقایق میکند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰٧٢)
قلب: تغییر دادن و دیگرگون کردن چیزی، واژگون ساختن چیزی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سِحر، وقتی یک دانهٔ شهوتی میآید به مرکز ما، برحسب آن میبینیم ما سِحر میشویم، این سِحر است. کژبینیِ ما سِحر است. درواقع سِحری وجود ندارد جز کژبینی ذهن.
و این قضیهٔ بهاصطلاح ما میگوییم آقا این جنزده است نمیدانم فلان و اینها، نه، یکی دیدن برحسب همانیدگی و درد وجود دارد، یکی این منذهنی، که گفت یک دشمنی داری به این خطرناکی در درون خودت.
ما جنزده نیستیم، ما منذهنیزده هستیم. ما سِحر شدیم بهدلیل اینکه از طریق این دانههای شهوتی میبینیم. درنتیجه دیدن برحسب همانیدگیها و این کژبینی، یک چیز کوچولویی را خیلی بزرگ میکند. یک چیز بیاهمیتی را که ارزشی ندارد اصلاً، یکدفعه میبینید کوه میکند، «اَ! از این مهمتر آقا؟» حالا آخر این اهمیتش چیست؟! چه چیزی از این درمیآید؟! هیچکس نمیداند. «باز، کوهی را چو کاهی میتند»، یک چیز بسیار مهم را که ارزش حیاتی دارد؛ «نه این اهمیت ندارد!»
با فنّی که دارد این منذهنی زشتها را زیبا نشان میدهد. اصلاً ما غیبت میکنیم، انتقاد میکنیم، ایراد میگیریم. این خیلی زشت است، ولی برای منذهنی بسیار زیبا است، اطلاعات دارد. من از تو برترم برای اینکه عیبهای این آقا را میدانم، میدانم این آقا چکار کرده یا این خانم چکار کرده، از تو برترم. کارهای زشت را زیبا نشان میدهد، آن موقع چیزهای زیبا را زشت نشان میدهد، با همین فکر کردن، «به ظَنّ».
کار سِحر این است، کار منذهنی این است که حرف میزند و هر لحظه حقایق را برعکس نشان میدهد، حقایق را. خب مشخص است دیگر. فقط شما ببینید که این حجاب، چهجوری درست میشود، درست است؟
بهرِ صورتها مَکَش چندین زَحیر
بیصُداعِ صورتی، معنی بگیر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۶۴)
زَحیر: نالهای که از خستگی و آزردگی برآید.
صُداع: سردرد، زحمت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
صورتها آن چیزهایی است که ذهن نشان میدهد. اینهمه درد نکش، اینهمه آزرده نشو برای صورتهایی که ذهن نشان میدهد. شما میبینید که اینها کاه هستند، اینها بیارزش هستند، اینها شوخی هستند، اینها را منذهنی درست کرده. این سه بیت مهم بود:
سِحْر کاهی را به صنعت کُهْ کند
باز، کوهی را چو کاهی میتند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰٧٠)
زشتها را نغز گردانَد به فنّ
نغزها را زشت گردانَد به ظنّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰٧١)
نغز: خوب، نیکو، لطیف
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کارِ سِحر این است کاو دَم میزند
هر نفَس، قلبِ حقایق میکند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰٧٢)
قلب: تغییر دادن و دیگرگون کردن چیزی، واژگون ساختن چیزی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
که شما به خودتان نگاه کنید ببینید که این سِحر، این دیدن برحسب همانیدگیها، کدام زشتیها را زیبا کرده و کدام زیباییها را زشت کرده؟ کدام چیزهای بیارزش را باارزش کرده؟ بله؟ کدام چیز باارزشی را بیارزش کرده؟
🔟2️⃣1️⃣ ۳۵ 🔟2️⃣1️⃣
هشیاریِ فضای باز شده «نظر» است، هشیاریِ منذهنی هشیاری جسمی است. یعنی ما در توی ذهن باشیم صورت و نام و اینجور چیزها با آن سر و کار داریم، بنابراین من از روی دوبینی، درست است؟ تمام عمرم خیالات را قبله کردم.
شما ببینید فکرها را قبله کردید؟ اگر چیزها در مرکزتان است خیالات قبلهٔ شماست. قبلهٔ شما الآن فضای گشودهشده است یا فکر یک چیزی است؟ ببینید به چه مشغول هستید الآن؟
میگوید آن کسانی که مُردهاند حسرتشان این نیست که مُردند رفتند. کسانی که مُردند رفتند نمیگویند چرا مُردیم، عجب جای خوبی بود آنجا. میگویند چرا وقتی آنجا بودیم که کارگاه زنده شدن به بینهایت و ابدیت خدا بود، چرا ما در نقشها ایست کردیم؟ ما این را ندیدیم، این حقیقت را ندیدیم که جهان نقش و کف بوده. هرچه که ذهنمان نشان میدهد که ما پرستیدیم، اینها نقش و کف بوده و ما نفهمیدیم که این کفها از دریا بالا میآید و غذا میگیرد، همین کفها را دریا درست میکند. آخر چطور ما توی کفها گیر کردیم؟! خب همهٔ اینها نشان میدهد بشکاف تو کف را تا به آب رسی.
تو هر خیال که کشفِ حجاب پنداری
بِیفکَنَش که تو را خود همان حجاب کند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۲۱)
این بیت خیلی مهم است، ما میگوییم بعضی فکرها که خیلی عالی است، حتی خیلی از ابیات مولانا بَه بَه بَه این دیگر بهتر از این بیت نمیشود، این درست است که بیان خوبی است، اصلاً هر بیتی شما بخوانید که اگر خوب باشد میگوید توی این ذهن اقامت نکن، بپر از ذهن بیرون به این فضای یکتایی. منتها ما اینها را با ذهن تجسم میکنیم. شما نباید فضای یکتایی را با ذهن تجسم کنید یعنی همین بیت هم به ذهن تجسم کنید معنی کنید و رد بشوید.
میگوید تو هر فکری را که بگویی این کشف حجاب است، برای اینکه عجب بیت خوبی است، عجب بیان خوبی است، این را بینداز، برای اینکه همین حجاب تو میشود. و ما در ذهن این کار را میکنیم. درست است؟
تمام این چیزهایی را که میگوییم در مورد دینداریِ ما هم صادق است. دین آمده ما را از فضای ذهن بیرون ببرد دوباره یکی کند با خداوند، که ما بتوانیم به بینهایت و ابدیت او زنده بشویم. منتها ما به بیان و به تکرار و اینها مشغولیم، با یک سری کارها. درست است؟ آیا آنها به ما کمک میکنند؟ وَلو آنها بهترین فکر باشند، بهترین رفتار باشند، کشف حجاب نیستند. ما باید از ذهن برویم بیرون، نمیتوانیم خیالپرست بشویم، نمیتوانیم به خیال بسنده کنیم، نمیتوانیم به بیان بسنده کنیم.
پس میگوید «تو هر خیال که کشفِ حجاب پنداری» بیندازش، حتماً که میگویی این بهترین است تو مشغول آن هستی، همان حجاب تو میشود. خب چنین کاری در این افسانهٔ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] واضح است که همیشه اتفاق میافتد. ما به این علت به این خیالات مشغول هستیم که فکر میکنیم این همان کشف حجاب است.
«کشف حجاب» یعنی چه؟ کشف حجاب یعنی حجاب بین شما و خداوند از بین برود. اگر قرار باشد حجاب بین شما و خداوند از بین برود شما باید از جنس او بشوید، پس از جنس ذهن نباید بشوید.
چطور میشود شما از جنس ذهن بشوید، خیالپرست باشید، آن موقع از جنس خداوند هم میشوید؟ نمیشوید که! شما باید جسم بودن را رها کنید از جنس او بشوید، این میشود «کشف حجاب». وگرنه اگر مشغول خیالات و فکرها در ذهن خودتان بشوید، اینها ممکن است فکرها در مورد خداوند هم باشد، اینها کشف حجاب نیست، یعنی شما حجابی را که با منذهنی ایجاد کرده بودید به جدایی افتاده بودید، فقط با بیان و حرف زدن نمیتوانید بردارید.
اما این شکل [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] نشان میدهد که شما شروع کردهاید به کشف حجاب، چون هر لحظه هر چیزی را که ذهن نشان میدهد بهانه میکنید برای فضاگشایی و تماس با او. به عبارت دیگر هر چیزی که ذهن نشان میدهد شما باید بهانه کنید، عنوان قرار بدهید، بگویید این آمده که من در اطرافش فضا باز کنم و با او تماس پیدا کنم، او را لمس کنم.
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زآن وسیلت بحر، دور اندازدش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱۳)
وسیلت: وسیله
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هر چیزی را که با ذهن تجسم کنید و این را وسیلهٔ رسیدن به خدا بدانید، خداوند با آن وسیله شما را از دریا، یعنی از خودش دور میکند. یک اسم دیگرِ این غیرت است. غیرت خداوند اقتضا نمیکند که شما یک «بیان» باشید، یک وسیلهای را غیر از خود او، توجه کنید! «یک وسیلهای را غیر از خودِ او» ابزار بکنید برای رسیدن به او، امکان ندارد این. پس برای همین میگوید «هرچه صورت»، یعنی فکرهای شما، شما فکر میکنید این چیز دیگر ابزار رسیدن به خداست، با همان ابزار میگوید «بحر»، یعنی دریا، یعنی خداوند، شما را دور میاندازد، نمیتوانید وارد بشوید.
🔟2️⃣1️⃣ ۳۳ 🔟2️⃣1️⃣
شما هم بیت قبل را ببینید که کفها را میشکافید، به کف بحر نگاه نمیکنید. خواهید دید کفها را نمیشکافید، میگویید خیلیها سَلبِ مسئولیت میکنند کفها را نگاه میکنند، و نقشهایی که در ذهنمان هستند، درواقع در زمین و زمان هستند، ما به آنها نگاه میکنیم از آنها میترسیم. شما اگر میترسید، خواهید دید که از نقش میترسید، یک چیزی ذهنتان نشان میدهد شما را میترساند. اگر از نقشی بترسید، یعنی حجاب درست کردید خداوند را نمیتوانید ببینید، با او نمیتوانید یکی بشوید.
پس این [شکل۹ (افسانه منذهنی)] مشخص است که از نقشهای زمین و آسمان ما میترسیم در این افسانهٔ منذهنی. ولی در این یکی [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] چون فضا را باز میکنیم مرکزِ ما خداوند است، از نقش دیگر نمیترسیم چون مرکزِ ما نقش نیست.
زآن فراخ آمد چنین روزیِّ ما
که دریدن شد قبادوزیِّ ما
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵٣)
فراخ: وسیع، فراوان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
نگاه کنید، مولانا میگوید که روزیِ ما به این دلیل فراخ است، وسیع است، فراوان است، که هر لحظه ما مشغول دریدن هستیم، دریدنِ قبایی است که حتی خودمان خلق میکنیم. شما میتوانید اینطوری باشید؟ یعنی کار هشیارانهٔ من دریدن همان نقشهایی است که ذهنم درست میکند، بیاهمیت کردن آنها، بازی دانستن آنها. اگر این کار را بکنید، روزیِ شما فراخ میشود.
صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم
چون نقشِ تو را بینم، در آتشش اندازم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۶۲)
من با فکرم نقش درست میکنم، اینها را اَنیمِیت (پویا نمایی، جان بخشی :animate) میکنم، یعنی به آن حرکت میدهم. میبینید که فکرها حرکت میکنند، نقشها، که البته همهشان ما را میترسانند. «صد نقش برانگیزم»، به آنها روح میدهم، اما وقتی نقش تو را میبینم با فضاگشایی همه را زیر پا لِه میکنم، همه را میسوزانم.
اگر نقشها را نسوزانم و بهجای خداوند بگذارم، خودم خودم را میسوزانم. شما کدام را انتخاب میکنید؟ میخواهید خودتان خودتان را بسوزانید؟ یا نه نقشها را بسوزانید؟ خب معلوم است نقشها را میسوزانید، خودتان سبز میشوید سالم میشوید.
برایِ مغزِ سخن، قشر حرف را بشکاف
که زلفها ز جمالِ بُتان حجاب کند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۲۱)
میگوید برای اینکه مغزِ سخن را پیدا بکنی، پس «سخن» میبینید یک موادِ ذهنی است، همهاش فکر بعد از فکر. ذهن یک فضایی است که شما باید از آن بیرون بروید، اینجا فضای محدودیت است، فضای فکر بعد از فکر است، فضای نقش است. در آن مثالی که زدم، درست مثل اینکه همهاش شما نقشه را میبینید، اصلاً ساختمان را نمیبینید. برای زندگی باید ببینید این حرفی که من میزنم این مُسمّایش چیست. دوباره ببینید میگوید که «بشکاف»، این عمل را شما باید انجام بدهید.
«مغزِ سخن»، یعنی شما مثلاً میگویید خداوند، خب خداوند یک کلمه است، مغزش فضاگشایی و زنده شدن به او. درست است؟
شما میگویید «من»، آیا شما منذهنی هستید؟ یک نقشی میآورید بالا میگویید مثلاً من اینقدر سواد دارم، من معلم هستم، من پدر هستم. واقعاً پدر یا مادر همین نقش است؟ یا باید بروید ببینید که یک مادر، پدر، باید به عشق زنده بشود؟ مُسمّایش چیست؟ با عشق به فرزندش نگاه کند، نیازهایش را برآورده کند، کنترل نکند، پدر و مادر صاحب فرزند نیست، فقط با عشق میتواند به او کمک کند. بله؟ کدام است؟ مغز چیست؟ یا قشر را میگیرید؟
«قشر» آن چیزی است که ذهن میگوید، «مغز» آن چیزی است که آن زیر است و به آن زنده میشوید. قشر یک چیز ذهنی است، مغز از جنس زندگی است. توجه میکنید؟
برای مغزِ سخن، قشرِ حرف را ای انسان، همین شخص شما، باید بشکافید عمل کنید. «که زلفها ز جمالِ بُتان حجاب کند»، زلفها وقتی میگوید، درست مثل اینکه یک معشوق زمینی دارید زلفهای زیبایش رویش را پوشانده، خب این زلفها را باید کنار بزنید دیگر، وگرنه رویش را نمیبینید.
این زلفهای خداوند هم همین فکرهای قشنگِ ما است. همین شعرهایی که مولانا میگوید ما میخوانیم، میگوید اگر فقط حالت ذهنی اینها را بگیری، این جمال خداوند را پنهان میکند. همینطور که اگر یک خانم زیبایی موهایش را بیندازد رویش، خُب صورتش را نمیبینید، این مثالش است. «که زلفها ز جمالِ بُتان حجاب کند». پس مغز سخن را پیدا باید بکنی.
نگاه میکنید که این شکل [شکل۹ (افسانه منذهنی)] مغز سخن را پیدا نمیکند، افسانهٔ منذهنی که ما برحسب این همانیدگیها فکر میکنیم، فقط در قشرِ حرف هستیم و در ذهن حرکت میکنیم، بیرون از ذهن نیستیم. این یکی [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] بیرون از ذهن است، مرکز عدم میشود، شما اگر حرف هم میزنید، با فضاگشایی میبینید که مغزش چیست، مُسمّایش چیست. اتفاقاً این بیت کاملاً مربوط است.
🔟2️⃣1️⃣ ۳۱ 🔟2️⃣1️⃣
بیت بعدی میگوید:
همیشکاف تو کف را که تا به آب رسی
به کفِّ بحر بِمَنْگر که آن حجاب کند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۲۱)
پس در سه بیت اول مولانا گفت که جهان، هرچه که ذهنت نشان میدهد، مانند کفِ روی دریا است، شما میبینید که چقدر دانهٔ شهوتی آمده و برحسب آنها ما چقدر فکر همانیده ایجاد کردهایم که روی دریا را گرفته.
«همیشکاف تو کف را»، میبینید در اینجا یک وظیفهای را مولانا به ما میدهد، شما باید بشکافید. «همی» اشاره میکند به تداوم. بشکاف بشکاف هر لحظه تو کف را. کف چیزی است که ذهن نشان میدهد، پس این کفی که الآن میبینی که ذهن نشان میدهد، آن نیست این را باید بشکافی که تا آن زیر آب را ببینی. آب صافِ شما است، آب اصلِ شما است، آب الستِ شما است، درست مثل این است که میگوید به کف نگاه نکن تا خودت را ببینی، خود اصلیات را، یعنی خودت باش، خود اصلیات باش، نه منذهنی.
حالا شما نباید بگویید یکی دیگر باید بشکافد، «همی شکاف تو کف را» همین شما، شخص شما، عمل باید بکنید. خب «همیشکاف تو کف را» برعکس این سهتا است، سه بیت اول است که انسان هِی مشغول بیان بشود در ذهنش، هِی حرف بزند بهصورت سخن برخیزد و جان اصلیاش را بپوشاند، «گوهر و لبِ دریا» نباشد، انسان کف باشد، صفات خداگونگیِ خودش را بپوشاند. توجه کنید که ما همیشه خودمان خودمان را میپوشانیم. خودمان نباید خودمان را بپوشانیم.
خودمان خودمان را میپوشانیم، یعنی درواقع خودمان بهصورت خداگونگی خدا را میپوشانیم. اگر خودمان خودمان را نمیپوشاندیم، درست میشدیم آن گوهری که به بینهایت خداوند زنده شده. گوهرِ انسان یعنی اینکه انسان به بینهایت و ابدیت خداوند زنده شده آمده به این لحظهٔ ابدی و شده یک آفتاب و دارد هِی نور پخش میکند در این کائنات و چه چیزی را پخش میکند؟ صفات خدا را. صفات خدا آن چیزهایی نیست که ما گفتیم که، هزارانتا صفات هست که ما نمیدانیم چیست، که حالا بعضیهایش را میگوییم مثلاً ایثار خداوند میبخشد، مثل خورشید عوضش چیزی نمیخواهد. یعنی هر صفتی خداوند دارد ما هم داریم. درست است؟
اما در اینجا مولانا میگوید که تو باید یک کاری بکنی، هِی دست روی دست بگذاری، بنشینی، هِی حرف بزن، بیان کن، نه! «همیشکاف تو کف را که تا به آب رسی».
حالا میگوید یک کار دیگر هم نباید بکنی، پرهیز کن، «به کفِّ بحر بِمَنْگر» به کف نگاه نکن، کف بازی است، کف توخالی است، کف آفل است، هر چیزی که ذهن نشان میدهد کف است و شما نگاه کنید که کفها است که ما را خشمگین میکند، به هیجان میآورد، حرکت میدهد ما را. این حرکتها مذبوحانه است هیچ فایدهای ندارد. «به کفِّ بحر بِمَنْگر» «همیشکاف» باید تکرار کنید، «همی شکاف تو کف را»، «به کفِّ بحر بِمَنْگر». پانصد بار بخوانیم اینها را. چرا؟ برای اینکه کف را نگاه کنی، کف جدی میشود میآید به مرکزت، «که آن حجاب کند»، مانع دیدن زندگی میشود. شما باید از جنس زندگی بشوی تا زندگی را ببینی. کف از جنس زندگی نیست، کفها چه بهصورت بیان، چه بهصورت حرف فقط برای فهمیدن است، اصل ما نیست، به کف نباید مشغول باشیم.
و این شکلها را دیگر میشناسید [شکل۹ (افسانه منذهنی)] اگر در مرکزمان این نقطه چینها هستند، به کف بحر نگاه میکنیم، آنها کف هستند باید بشکافیم. [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] فضاگشایی و مرکز عدم کردن این شکافتن است. هر لحظه فضاگشایی میکنید کف را میشکافید و به کف نگاه نمیکنید. این شکل نشان میدهد قشنگ چهجوری کف را بشکافی با فضاگشایی و به کف نگاه نکنی.
این اولی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] که افسانهٔ منذهنی است این نمیشکافد، به کف نگاه میکند. اگر شما نشکافید، به کف نگاه نکنید و بگویید به من مربوط نیست، یکی دیگر بیاید اینها را درست کند، من هیچ کاری نمیکنم، نه، شما موفق نمیشوید. و این سه بیت را شما خوب میدانید:
🔟2️⃣1️⃣ ۲۸ 🔟2️⃣1️⃣
حَیْثُ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هٰذَا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۵)
«در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسویِ آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید که این چیزی است که خدا شما را از آن بازنداشتهاست.»
پس این بیت هم مهم است. میگوید در هر وضعیتی هستیم ما رو به سلیمان میکنیم. فضا را باز میکنیم، رو به او میکنیم. ما فقط از این کار بر حذر نشدیم. یعنی خداوند ما را فقط از این کار بازنداشتهاست. بهعبارت دیگر ما همیشه باید فضا باز کنیم. اگر فضا را ببندیم، منذهنی را فعال کنیم، بههیچوجه این قابل قبول نیست.
معنیاش این است که زندگی نمیخواهد غیر از خودش در مرکز ما چیز دیگری باشد. ما باید او را بگذاریم بهصورت مرکز عدم و در دیگران هم همین را ببینیم. اگر مرکز ما عدم باشد، در خودمان زندگی را ببینیم، در همهچیز میتوانیم زندگی یا خدا را ببینیم. این بیت یعنی این و باید ما این کار را بکنیم. البته این هم آیه است که شما میدانید:
«وَلِله الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ ۚ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ ۚ إِنَّ اللهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ.»
«مشرق و مغرب از آنِ خداست. پس به هر جاى كه رو كنيد، همانجا رو به خداست. خدا فراخرحمت و داناست.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۱۵)
همین الآن توضیح دادیم دیگر. یعنی خدا در همهچیز هست ولی ما با منذهنی نمیتوانیم ببینیم. هر بیانی، هر صحبتی در منذهنی ولو اینکه، غزل میگوید، خیلی خوب باشد، فکر میکنید بهتر از این نمیشود خدا را بیان کرد، آن زنده شدن به خدا نیست.
«به هر جای که رو کنید» یعنی روی اصلیتان را بکنید. توجه کنید از نظر مولانا و زندگی اصلاً منذهنی روی ما نیست. همین الآن هم گفت، به هر صورت بیایی بایستی منم این، تو آن نیستی. گفت خدا به فکرت نمیآید. آن چیزی که در فکر نمیگنجد خدا آن هست. پس شما با منذهنی نگاه نکنید، آقا من نمیبینم! کو؟ کجا است؟ هیچ موقع نباید ما فکر کنیم خداوند یا زندگی باید خودش را بهصورت یک جسم به ما معرفی کند یا نه اصل ما بهصورت جسم دیده بشود!
هر چیزی که بهوسیلهٔ ذهنتان در خودتان میبینید این منذهنی است، خدا نیست، اَلَستِ شما نیست. هر موقع با ذهنتان ندیدید، به او زنده شدید، حس کردید، دیدید که عقل منذهنی زایل شد، نقش هیچ کفی در شما وجود ندارد، مخصوصاً هر موقع خودتان را در دیگران دیدید، هر موقع رواداشت داشتید، زندگی را در دیگران روا داشتید، هر موقع حس کوثر کردید، دیدید فراوانی را در خودتان دیدید، دیدید اشکالی ندارد همه داشته باشند. نه اشکالی ندارد، حتماً باید داشته باشند. فقط من نیستم. شما هر موقع حس کردید فقط من نیستم دیگران هم هستند. آن موقع مثل اینکه زندگی خودش را دارد به شما نشان میدهد. و این سه بیت:
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کآن سلیمان را دَمی نشناختیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۶)
همچو جغدان دشمنِ بازان شدیم
لاجَرَم واماندهٔ ویران شدیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۷)
لاجَرَم: بهناچار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میکنیم از غایتِ جهل و عَمیٰ
قصدِ آزارِ عزیزانِ خدا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۸)
غایت: نهایت
عَمیٰ: کوری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مرغ کور هستیم برای اینکه برحسب همانیدگیها میبینیم. مرغ کور هستیم برای اینکه نمیپریم از روی شاخ همانیدگی. ناساختیم، ناپختهایم، آماده نیستیم، روی خودمان کار نکردیم درنتیجه آن سلیمان یعنی خداوند خودش را یک لحظه هم به ما نشان نداده و ما مثل جغدان که در ویرانه زندگی میکنند، آمدیم زندگیمان را با دانههای شهوتی، با خروب شدن خراب کردیم، همهمان مثل جغدان، دشمن بازانی مثل مولانا شدیم.
دشمنش شدیم یعنی حرفش را باور نداریم، عمل نمیکنیم، شوخی میگیریم، جدی نمیگیریم، روی خودمان کار نمیکنیم، بهناچار توی این ویرانه که همه چیزمان خراب شده توی جبر افتادیم، میگوییم کاری از دست ما برنمیآید، وامانده شدیم، عاجز شدیم و چون با منذهنی هنوز زندگی میکنیم در اوج ندانمکاری و نادانی و کوری، عمیٰ یعنی کوری، عزیزان خدا را آزار میدهیم. چرا؟ عزیزان خدا مثل مولانا، حافظ، عطار، بزرگان، همهٔ بزرگان.
اینها وقتی میگویند آقا این با منذهنی زندگی نکن ما آزارشان میدهیم، محکومشان میکنیم، میگوییم نمیفهمند، بعد آن موقع خروب بودن خودمان را گردن خدا میاندازیم.
🔟2️⃣1️⃣ ۲۶ 🔟2️⃣1️⃣