gardoonedastan | Unsorted

Telegram-канал gardoonedastan - گردون داستان

507

سعي‌مان بر اين است تا مباني ادبيات داستاني را دقيق‌تر، موشكافانه خواندن را؛ چه‌گونه بهتر نوشتن را؛ در كنار يكديگر بياموزيم. ارتباط با ادمين با ايدي تلگرام @h_abolhoseini

Subscribe to a channel

گردون داستان

هیچ صیادی، به‌وقتِ شکار، حضورِ خود را اعلام نمی‌کند. آن‌قدر به مرگ‌های متوالی، در فواصلِ منظمِ دم و بازدم، تن می‌دهد تا قربانی در ذره ذره‌ی هوای اطرافش بوی نیستیِ او را استشمام کند. خوب که رگ‌هایش از لذت آسودگی کرخت شد وقتِ فرود آوردن ضربه است. و من که شکاری بودم که از بدِ حادثه به قوانین تخطی‌ناپذیرِ صید آگاه است، حالا، سکوت و نیستیِ شکارچی فقط می‌توانست مضطربم کند. می‌مُردم بی‌آنکه، دستِ‌کم، دمِ پیش از مرگ، رگ‌هایم از لذتِ آسودگی کرخت شود. چه زورِ سهمگینی! و چه شبی از آن سهماگین‌تر!
@gardoonedastan
📚همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها
#رضا_قاسمی
"نویسنده، آهنگساز و کارگردان تئاتر ایرانی"
#رمان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

آن‌ها بر ساحل رودخانهِ زندگی… یا بهتر بگویم در کنارِ اقیانوس زندگی، قلاب را در آب افکنده تا موفقیت را شکار کنند. اما اگر عاقل باشند و به درگاه خدا دعا کرده و طلب آمرزش نمایند، آن وقت نامشان عوض می‌شود و به نام: فاحشه نجیب، مدیر دلسوز و اجتماعی بانک، ارتش دموکراتیک و روزنامه‌نگار آزاد و حقیقت‌جو خوانده می‌شوند. آن‌ها دعاگویان، شکار می‌کنند.
@gardoonedastan
📚ماهی‌گیر زاهد
#کورت_توخولسکی👇👇👇
"روزنامه‌نگار، نویسنده و شاعر آلمانی"
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

کاملاً احساس می‌کردم گم شده‌ام و رهایم کرده‌اند. هیچ نمی‌دانستم کی می‌توانم از این کشتی پیاده شوم. حتی نمی‌دانستم به کجا می‌رود. تنها از این مطمئن بودم که کشتی خلاف جهت امواج حرکت می‌کند و دود سیاهی بیرون می‌دهد. موج‌ها کمابیش بلند و بی‌نهایت آبی بودند. گاهی‌اوقات آب بنفش می‌شد، اما کف سفید همیشه پشت کشتی در حرکت بود. کاملاً احساس می‌کردم گم شده‌ام. فکر کردم به‌جای ماندن در کشتی خود را به دریا بیندازم و غرق کنم.
افراد زیادی در کشتی بودند. بیشتر آن‌ها خارجی به نظر می‌آمدند و ویژگی‌های هرکدام با دیگری بسیار متفاوت بود. همچنان که کشتی در هوای ابری و سنگین مانند گهواره تکان می‌خورد زنی را پیدا کردم که به نرده تکیه داده بود و یکریز گریه می‌کرد. آن‌طور که دیدم، دستمالی که با آن اشک‌هایش را پاک می‌کرد ظاهراً سفید بود، اما لباس‌های طرح‌دار غربی پوشیده بود که احتمالاً از جنس کتان بودند. وقتی به او نگاه کردم متوجه شدم که من تنها مسافر غمگین آن کشتی نیستم.
یک شب که روی عرشه تنها بودم و به ستاره‌ها نگاه می‌کردم، یک خارجی پیدایش شد و از من پرسید نجوم می‌دانم یا نه. اینجا تقریباً آماده بودم خود را به‌عنوان موجودی بی‌مصرف بکُشم. چه چیزی باید از نجوم می‌دانستم؟ اما ساکت ماندم. مرد خارجی بنا کرد به صحبت دربارۀ هفت ستارۀ صورت فلکی گاو. گفت ستارگان و دریا آفریدگان خدا هستند. آخر سر پرسید که به خدا اعتقاد دارم یا نه. من تنها سکوت کرده، به آسمان نگاه می‌کردم.

یک بار که به سالن کشتی رفتم، زن جوانی را دیدم که لباس‌های پرزرق‌و‌برقی به تن داشت. پشتش به من بود و پیانو می‌نواخت. در کنارش مردی متشخص، بلندقد و خوش‌لباس آواز می‌خواند. دهان بزرگی داشت. به هرحال، به نظر می‌رسید این دو به هیچ‌کس غیر از خودشان توجهی ندارند. حتی به نظر می‌رسید فراموش کرده‌اند که در کشتی هستند.
@gardoonedastan
📚ده شب پریشانی👇👇👇
#ناتسومه_سوسه‌کی👇👇👇
“محقق ادبی و داستان‌نویس ژاپنی”
ترجمه:
#امیر_قاجارگر
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

یکدفعه دلم برایش تنگ شد... برایم مثل کسی بود که قبل از اختراع دوربین به دنیا آمده باشد، خیلی زود از دست رفته بود، آ‌ن‌قدر زود که حافظه‌ام به هیچ شکلی نمی‌توانست تصویری واضح از او بسازد. هرچند که دلتنگ او شدن بی‌فایده بود، مثل دلتنگی برای کشوری که تابه‌حال به آن سفر نکرده باشی و هیچ‌وقت هم قرار نباشد بروی آنجا. هیچ‌کدام از خاطراتم یا داستان‌هایی که از او شنیده بودم تصویری از چهره‌اش برایم تداعی نمی‌کرد. مثل دایره‌ای کج‌وکوله‌ بود که کودکی کشیده باشد و بی‌آنکه بتواند با چشم و دماغ و دهان کاملش کند، بگوید: «این آدم رو من کشیدم.»
@gardoonedastan
📚مادربزرگ وبستر👇👇👇
#کرولاین_بلک‌وود
"نویسنده انگلیسی"
ترجمه:
#نیما_حسن‌ویجویه
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

می‌دانست که بدترین اتفاق‌ها هنوز در راه است. از همین حالا احساس می‌کرد دنیایی از مشکلات و گرفتاری‌ها پشت در بعدی به کمینش نشسته، اما بدترین اتفاقِ ممکن را پشت‌سر گذاشته بود؛ اینکه می‌توانست کاری بکند اما نکرده بود، احساس گناهی که مجبور می‌شد باقی عمرش را با آن سر کند. متحملِ هر درد و رنجی هم که می‌شد به درد و رنجی که دخترِ کنارِ دستش کشیده بود نمی‌رسید و حالا مانده بود تا رنجی ورای آن را حس کند.
@gardoonedastan
📚چیزهای کوچکی مثل اینها
#کلر_کیگن👇👇👇
ترجمه:
#مزدک_بلوری
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

چشمان فلیسیا را که دید، فراموش کرد چه چیزی در این خانه عذابش می‌داد.
هیچ‌چیز به اندازهٔ هماغوشی تو جراحت روح را التیام نمی‌دهد.
@gardoonedastan
📚چاه بابل👇👇👇
#رضا_قاسمی
"نویسنده، آهنگساز و کارگردان تئاتر ایرانی"
#رمان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

کاش میتوانستم سرگذشت مردی را برایت حکایت کنم که روزگاری پیش وقتی هنوز آب لوله نیامده بود، یک گاری بشکه ای چوبی بزرگ داشت و هر روز از آفتاب و‌ سایه عبور می‌کرد و آب را گاری‌ای چهار تومن میفروخت.
برای اسبش یونجه و بیده میخرید و برای خودش غذا و غروب اسبش رها بود.
حتی اگر نتوانم برایت بازبگویم، رهایم نمیکند.
آن چنان حرف می‌زد که گویی فکرهایش را میجوید و مثل طعم شلنگ‌های لاستیکی تلخ بود؛ بی‌آنکه هراسی از گفتن حقیقت داشته باشد، یا اینکه بداند هر حقیقتی را یک بار بیشتر نمی‌شود گفت و اگر بگوید دیگر چیزی برایش نمیماند یا هنگام گفتن شک کند
- که میکنم و فرو میریزد- که می‌ریزد و چیزی برای گفتن باقی نمیماند…
@gardoonedastan
📚هی‌هی جبلی قم‌قم
#رضا_دانشور👇👇👇
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

چه سری است در عشق که درست در آن دم که بیش از همه به آن نیازمندیم، از ما می‌گریزد؟
@gardoonedastan
📚 خانواده پاسکوآل دوآرته👇👇👇
#کامیلو_خوسه‌سلا👇👇👇
"رمان‌نویس وشاعر اسپانیایی"
ترجمه:
#فرهاد_غبرایی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

آدمیزاد در حیرت می شد از این که این مرد برنای رومی که الحق دوست داشتنی و خوشکلام هم بود و آلمانی را دست و پا شکسته بر زبان می راند، از چه ممری به سرای عم آدریان در کایزر زآشرن ره یافته بود تا آموختن هنر خویش را تکمیل کند. لکن این عمل نشان می داد که نیکلاس لورکون با جمله بلاد بیگانه و اطراف و اکناف سرگرم سوداگریست و تنها با بلاد مرکزی آلمان از قبیل ماینتس و برانشوایگ و لایپسیگ و بارمن مرتبط نیست و عاملانی در بلاد معظم جهان همچو لندن و لیون و بلونیا و حتی نیویورک بهر او کار می کنند.
@gardoonedastan
📚دکتر فاستوس👇👇👇
#توماس_مان
"نویسنده آلمانی"
ترجمه:
#حسن_نقره‌چی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

پدر می‌نویسد:" نسلی که می آید خواهد گفت ما اخته‌شان کرده‌ایم. کاری کرده‌ایم که اخته وعقیم به دنیا بیایند، چنان‌که این حرف را بزنند حق دارند. برای همین باید چیزهایی آماده کنیم وبدهیم به دستشان تا تجربه‌ی کار وتلاششان باشد، برای آن کاری که می‌خواهند بکنند، جامعه‌ای که باید بسازند، حتی اگر بگویند اباطیل است. حتی اگر بگویند نسل صمّ‌بکم بوده‌اند، یک عده مجانین بوده‌اند که بالاخانه را تلنبار خرافات کرده‌ بودند. حتی اگر بگویند این پیرمرد در آخر عمرش مجنون بوده، باید این معنا را بهشان گفت، اعتراف می‌کنم، هرطور می‌خواهتد فکر کنند، ولی واقعیت این بود که انجمن ادبی شفق عبارت بود از یک عده مجانین که چیز می‌نوشتند از جمله این حقیر. ولی باید از مابین یک عده کلمات جنون‌زده‌ی صرعی، امیدی که داشتیم استنباط شود وهمه‌چیز را از لابه‌لای وقایع بفهمند."
@gardoonedastan
📚ملکان عذاب
#ابوتراب_خسروی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

«من خیلی آدم فراموش‌‌کاری هستم. اما هر چیزی رو که اون می‌‌گه به خاطر دارم. رنگ روبان موهاش یادمه وقتی اولین روز کلاس پنجم دیدمش. یادمه که گل مورد علاقه‌‌اش ارکیده‌‌ست؛ چون نرم و لطیف به‌‌نظر می‌‌رسه اما واقعاً این‌‌طور نیست. از روی تنها کارت‌‌پستالی که ازش دارم و دو تابستون قبل وقتی با خونواده‌‌ش به مسافرت رفته بود، برام فرستاد، تو خاطرم مونده که اسم من با دستخط اون چه شکلی‌‌ئه.»
«اسمش چیه؟»
«ماریبل.» عاشق این بود که نامش را بلند ادا کند. عاشق احساسی بود که ادا کردن هر حرف از نام او شکلی به لب‌‌هایش می‌‌داد. «خیلی وقته عاشقشم. از دوره‌‌ی ابتدایی باهم دوست بودیم. و البته نه چیزی بیشتر از این.»
@gardoonedastan
📚بیا گم شویم👇👇👇
#ادی_السید
"نویسنده مکزیکی‌تبار"
ترجمه‌:
#زهرا_طراوتی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

خودمانیم اما، روزگار و سرزمین و مردمانش را می بینید؟ همه چیز شده است روزبه روز. عین تخم مرغ روز که غالبا هم تخم مرغ روز نیست. تو هم باید هر روز تخم بگذاری، وگرنه فردا ازتخم رفتۀ دیروزی و دیگر خریدارتان نیستند. باید با یکی از این دسته ها یا هونگ ها مثلا سیاسی لاس بزنی. باید همیشه عکس و تفصیلاتت در نشریات باشد. باید اسمت قاتی لشکر اسامی بی جهت پای چندتا از این اعلان های مثلا فرهنگی، مثلا هواداری، مثلا حقوق بشری باشد. موضوع فقط این است که اسمت زیر چشم باشد. نه آن که خودت زیر هیچ تعهدی باشی.
@gardoonedastan
📚من‌اَت به دنبال👇👇👇
#بهمن_فرسی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

گمان می‌کنم کمی بعد از ساعت هفت به خواب رفتم. به خاطر دارم کاملاً روز شده بود و نمی‌شد وانمود کرد که پرده، خورشید را می‌پوشاند. پرتو خورشید از پنجره‌ی باز وارد می‌شد و بر دیوارها نقش می‌انداخت. صدای مردان را می‌شنیدم که پایین، در باغ گل رز میز و صندلی‌ها و چراغ‌های کوچک را جمع می‌کردند. تختخواب ماکسیم هنوز خالی بود. در حالی‌که دست به چشمانم گذاشته بودم و تصور نمی‌کردم به آن شکل به خواب روم، عاقبت به عالم بی‌خودی راه یافتم. وقتی بیدار شدم ساعت از یازده گذشته بود و ظاهراً کلاریس وارد شده و صبحانه‌ام را آورده بود، بی‌آن‌که صدایش را بشنوم. سینی صبحانه و چای سرد کنارم بود. هم‌چنین لباس‌هایم را مرتب کرده و لباس آبی‌ام را در قفسه گذاشته بود.

هم‌چنان خواب‌آلود چای سردم را نوشیدم و به دیوار روبه‌رو زل زدم. تخت خالی ماکسیم مرا به خود می‌آورد و اضطراب شب پیش با همان شدت بازمی‌گشت. او ابداً به رختخواب نیامده بود. پیژامه‌اش روی تخت بود و همه‌چیز دست‌نخورده بود. با خود گفتم کلاریس وقتی با چای من وارد اتاق شده چه فکر کرده؟ متوجه شده؟ رفته پایین و به همه‌ی خدمتکاران موضوع را گفته؟ نمی‌دانم چرا برایم اهمیت داشت و چرا فکر این‌که خدمتکاران در آشپزخانه از آن صحبت می‌کنند چنین غمگینم می‌کرد. حتماً ذهنی کوچک داشتم و نفرتی محافظه‌کارانه از شایعه‌پراکنی و حرف‌های خاله‌زنکی.

به همین خاطر بود که شب گذشته در لباس آبی پایین آمده و در اتاقم نمانده بودم. از روی جسارت یا خوش‌جنسی نبود، بلکه نشانه‌ی بارز احترام به رسوم متداول بود. من به‌خاطر ماکسیم، بئاتریس یا مندرلی پایین نیامده بودم، بلکه از این‌رو که نمی‌خواستم مهمان‌ها تصور کنند با ماکسیم دعوا کرده‌ام، در جشن شرکت کرده بودم. نمی‌خواستم بروند خانه و بگویند: «البته می‌دانید که آن‌ها با هم نمی‌سازند. شنیده‌ام آقای دووینتر اصلاً راضی نیست.» من به خاطر خودم در جشن شرکت کرده بودم، برای ارضای غرور شخصی احمقانه‌ام.
@gardoonedastan
#دافنه_دوموریه
ترجمه:
#خجسته_کیهان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

این داستان دور از حقیقت و مفصل و نامطبوع از کار درآمد. لازم است درباره اين حکایت بگویم که در آن حقیقت تمام و کمال موجود نیست. واقعیت‌های آن حقانی است اما گویی آن را من تعریف نکرده‌ام و حکایت در حول‌وحوش من نیست. اگر بهای ادبی داستان را به یک‌سو نهیم، در آن موضوعی هست که خوشایند طبع من است: از حد خود جسته و گذشته‌ام.

طپانچه‌ای که ۴ تیر داشت از بازار خریده و به‌قصد خودکشی قلبم را نشانه گرفتم، اما تیر فقط ریه‌ام را سوراخ کرد و پس از یک ماه درحالی‌که خود را بسیار احمق و شرمنده حس می‌کردم دوباره در دکان خبازی شروع به کار نمودم.

اما طولی نکشید، در اواخر ماه مارس که شبی دیروقت از محل پخت نان بیرون آمده وارد محل فروش نان شدم. در محل زن پاچالدان خاخول را دیدم در کنار پنجره روی صندلی نشسته. متفکرانه سیگار می‌کشید و با دقت دود آن را تماشا می‌کرد. چون مرا دید بدون سلام و علیکی پرسید:
_دیگر کاری نداری؟

_ 20 دقیقه است که کارم تمام شده.

_بنشینید باهم صحبت کنیم.
او مانند هميشه خود را در میان کت شکاری که از ریس دوخته‌شده بود محکم پیچانده و آن را تا زیر گلو تکمه کرده بود. ریش خاکستری‌اش روی سینه فراخش گسترده بود و روی پیشانی‌اش که آثار عناد و لجاج در آن دیده‌ می‌شد یک مشت موی کوتاه خشن و قیچی شده مانند خار راست ایستاده بود. در پای او کفش سنگینی که متعلق به موژیک‌ها بود به چشم می‌خورد و از آن بوی شدید روغن چرم به مشام می‌رسید.

او با صدای پست و ملایمی گفت:
_بسیار خوب. شما حاضر نیستید نزد من بیایید و کار کنید؟ من در دهکده کراسنو ویدوو که از اینجا ۴۵ کیلومتر فاصله دارد در کنار ولگا دکان دارم شما در دکان به من کمک خواهید کرد و این یاری زیاد وقت شما را تلف نخواهد نمود. من کتاب‌های خوبی دارم. به شما خواهم داد تا مطالعه کنید. راضی هستید؟
_آری.
روز جمعه ساعت ۶ صبح به بندر کوزباتف بیایید. در آنجا سراغ ناوی را که از کراسنو ویدوو آمده بگیرید. صاحبش واسیلی بانکف نام دارد. خود من نیز آنجا خواهم بود. شما را ملاقات خواهم کرد شب بخیر تا دیدار دوباره!
@gardoonedastan
📚دانشکده‌های من👇👇👇
#ماکسیم_گورکی👇👇👇
"نویسنده روسی"
ترجمه:
#علی‌اصغر_هلالین
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

کدام منطق باید ما را از رنج تحمل‌ناپذیر لحظه‌ای رها کند که در آن، فردی که می پرستیمش و حضورش برای زندگی و حتی تن‌مان حیاتی است، با قلبی بی تفاوت (و شاید راضی) با غیبت همیشگی ما کنار می‌آید؟
@gardoonedastan
📚برهوت عشق
#فرانسوا_موریاک
"نویسنده، شاعر و‌ روزنامه‌نگار فرانسوی"
ترجمه:
#اصغر_نوری
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

باید برای دیدار مادر و امان‌الله‌خان به بالاگدار می‌رفتم. صبح زود بعد با آقای توسلی راه افتادیم. دو روزی در راه بودیم. شب را اصفهان در مسافرخانه‌ای خوابیدیم و دوباره راه افتادیم و دیروقت شب به شیراز رسیدیم و شب در مسافرخانه خوابیدیم و فردایش دیرتر از خواب بلند شدیم و تا راننده نگاهی به موتور انداخت و روغن عوض کرد و بنزین زد و ناهار خوردیم، دیگر بعدازظهر شده بود و حدود پنج عصر به عمارت امان‌الله‌خانی رسیدیم. همان‌طور که حدس می‌زدم با آن سواری نو زیاد هم در راه نماندیم. به‌نظرم خیلی زودتر از معمول به بالاگدار رسیدیم. همین‌که به حیاط عمارت خان‌نشین امان‌الله‌خانی وارد شدیم و از خیابان شن‌ریزی‌شدهٔ باغ گذشتیم. به‌نظرم همه‌چیز سوت و کور آمد. البته بچه‌ها مابین درختان بازی می‌کردند و تک و توکی کلفت و نوکر هر کدامشان در گوشه‌ای از باغ و حیاط سرگرم کاری بودند که دست از کار می‌کشیدند و می‌ایستادند و رو به من لبخند می‌زدند و با تکان دادن دست و سر احوالپرسی می‌کردند. بچه‌ها همین‌که اتومبیل را دیدند از لابه‌لای درختان به سمت اتومبیل می‌دویدند. اتومبیل به حیاط جلو عمارت رسید. به دور حوض وسط پیچید و جلو پله‌های اشکوب پایین ایستاد و من پا روی رکاب اتومبیل گذاشتم و سر به سمت اشکوب‌های بالایی کشیدم و مادر را چندبار صدا زدم. مادر از اشکوب سوم سر کشید. موهایش ژولیده بود و صورتش بزک همیشه را نداشت، بلوزی مشکی پوشیده بود. همان‌طور که از روی نردهٔ خیزرانی سر کشیده بود، سرش را چندبار تکان داد و گفت: «حالا می‌آیم پایین!»

بچه‌هایی را که دور اتومبیل جمع شده بودند، نوازش کردم. همه‌شان برادر و خواهرهای ناتنی‌ام بودند که اندک شباهتی با من داشتند. سرهای پسرها را از ته تراشیده بودند و موهای همهٔ دخترها از بزرگ و کوچک دوبافه گیس بود که روی شانه افتاده بود. از پله‌های جلو عمارت بالا رفتم و از پنجرهٔ بزرگ ارسی‌دار سر کشیدم. امان‌الله‌خان در گوشهٔ اتاق روی صندلی نشسته بود و انگار متوجه آمدنم شده بود که لبخندی بر لب داشت و گفت: «خوش آمدی زکریا. می‌دانستم امروز ممکن است بیایی، چند روز بود چشم انتظارت بودم!» چیزهای دیگر هم گفت که نشنیدم.
@gardoonedastan
📚ملکان عذاب
#ابوتراب_خسروی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

همه چیز در اختیار آسمان است، حتی ترس آسمان و ما ترس مقدس‌مان را با صدا و دست‌هایمان در زمین منتشر می‌کنیم.
@gardoonedastan
📚اسفار کاتبان
#ابوتراب_خسروی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

برای من تأثیرگذارترین جنبۀ قلب، شکارچی تنها انسانیت شگفت‌انگیزی است که نویسنده­ای سفیدپوست را قادر ساخته برای نخستین‌بار، در داستانی برآمده از زندگی در جنوب، با شخصیت‌های سیاه‌پوست به همان راحتی و عدالتی رفتار کند که با آدم‌های هم­نژاد خودش. این موضوع نه از سبک نگارش یا منش سیاسی نویسنده، که فقط‌وفقط از نگاه او به زندگی سرچشمه می­گیرد. نگرشی که مکالرز را قادر می­سازد تا از فشارهای محیط فراتر برود و آدمی را، خواه سفید باشد خواه سیاه، مشفقانه و توأم با درکی عمیق در آغوش بکشد.
@gardoonedastan
📚قلب، شکارچی تنها
#کارسون_مکالرز
ترجمه:
#آرش_افراسیابی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

خوشبخت بودیم و مکمل هم. اما تمام شهر دست‌ به دست هم دادند تا ما را ببرند به لبه‌ی پرتگاه. و بردند.
@gardoonedastan
📚همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها👇👇👇
#رضا_قاسمی
"نویسنده، آهنگساز و کارگردان تئاتر ایرانی"
#رمان
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

«خانه دوباره به‌سرعت زنده شد. همیشه کسانی روی پله‌ها بودند. خانهٔ قدیمی ما در شوتس حالا پر شده بود از آمدوشد و موسیقی. آن سال بزرگ‌ترین خواهرم، فِراسو، فکر کرد عاشق یک ورزشکار ایتالیایی است و برادرم، ایلکو، تصمیم گرفت ستارهٔ سینما شود. بعد از اینکه ظرف‌ها روی هم چیده می‌شد، دو دخترِ اهلِ لزبوث، از پنجره‌های بالایی آویزان می‌شدند و سعی خود را می‌کردند تا دستشان به خرماهایی برسد که روی نخل‌ها، حسابی پخته شده بود. گاهی صدای افتادن خرماها روی خاک خیس باغ، به گوش می‌رسید. باغ هرگز به اندازهٔ آن لحظاتی که ما را از ساحل می‌آوردند، خنک و خیس نبود. بعد از گذشتن از آن دیوار شنی‌رنگ، وقتی معلم‌سرخانه به ما اجازهٔ ورود به درخت‌زارِ پر از برگ‌های سبز و تیره را می‌داد، لولاهای روغن‌نخوردهٔ دروازه صدا می‌کردند.

خواهر بزرگم، فِراسو، می‌گفت: افتضاح بود، افتضاح ــ اسکندریهٔ نم‌گرفته. اگر فقط به او اجازه می‌دادند کفش پاشنه‌بلند بپوشد، یا ما را به اروپا می‌بردند، یا فقط می‌توانست ماجرای عاشقانهٔ آتشینی داشته باشد، آن وقت همه چیز خوب بود؛ در غیر این صورت، در مرز انفجار به سر می‌برد. اما به نظر من، زندگی‌مان با هر متر و معیاری، در کل، دیگر عذاب‌آور نبود. گرچه من متفاوت بودم. عمه‌ها می‌گفتند من در بین بقیه منطقی هستم. دیونیزوس آرومه. گاهی این را به تلخی حس می‌کردم، اما نمی‌توانستم عوض شوم و تقریباً همیشه از کارهای تکراری داخل خانه، بی‌اندازه لذت می‌بردم: مقاله نوشتن‌های خواهر دومم، اگنی، روی میز بیضی‌شکل؛ مقاومت نداشتن دو تا کوچولوها در برابر عصبانیت؛ مستخدم‌ها که خواب‌هایشان را در اتاق زیرشیروانی برای هم توضیح می‌دادند. عصرها وقتی عمه تالیای ما در سالن بزرگ و پر از آینه‌های طلاکاری‌شده، پیانو می‌زد، دوشیزه هافمن می‌گفت که برداشت او با برداشتی که خانم کلارا، همسر شومان، از کارهای شوهرش داشته، متفاوت است؛ البته، این بدان معنا نبود که خانم هافمنِ ما آنجا بوده است. عمهٔ ما خیلی راضی بود. مچ دست‌هایش را بیشتر از همیشه ضربدری می‌گذاشت. برای لذت بردن دوشیزه لیبلانک، یکی از آهنگ‌های کوتاه و اثرگذار دوپارک را می‌خواند و او هم می‌نشست و از بالای انگشتانه‌اش لبخند می‌زد. فکر می‌کنم آن روزها از همیشه خوشحال‌تر بودیم. شاید اگر یک نفر در را باز می‌کرد، تهدیدی بود برای فرار نور شمع‌ها از روی پیانوی عمه‌مان، اما شعله‌ها دوباره خیلی زود، شکلشان را به دست می‌آوردند. سکوت‌ها ساکت‌تر بود. آن روزها، شنیدن صدای شترها که گهگاه از روی شن‌ها قدم برمی‌داشتند و رد می‌شدند، غیرعادی نبود. بوی شتر در هوای عصر موج می‌زد.»
@gardoonedastan
📚سوختگان👇👇👇
#پاتریک_وایت👇👇👇
"نویسنده استرالیایی"
ترجمه:
#وحید_فتاحی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

کسانی که به جریانی که به آن ایمان ندارند کشیده شوند و فداکاری های پوچ کنند شایسته ترحم بیشتری هستند از ان هایی که در نهایت بیهوده گی می میرند." " انیس هیچ وقت به چیزهایی که ما اعتقاد داشتیم اعتقادی نداشت. با خون این زن سرگشتگی و بی باوری عجین شده بود. کینه اش نسبت به چیزهایی که من دوست داشتم و به ان ها متعلق بودم معصوم و عمیق بود. روزی که مرا گرفتند خودش را توهین شده حس می کرد. او فقط می توانست ه برادرش کنار بیاید. آن ها در بسیاری از رنج هایی که با می بردند با نهایت ورزیدگی سهیم بودند.
.
گفت برادرش را ترک کرده است. صورتش را به میله ها چسبانده بود و می گفت " یوسف به من بگو چه کار کردم؟"
نه که برای بخشایش یا تبرئه ی خودش چیزی بخواهد. جدا می خواست بداند چه کار کرده است. و احتیاج داشت کسی برایش شرح دهد.
@gardoonedastan
📚نماز میّت
#رضا_دانشور
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

اوایل امسال، مرضی در این شهر لانستون پیدا شد، و تعدادی از شاگردان من بر اثر آن جان باختند. یکی از کسانی که این بیماری به زانو درآورد، جان الیوت بود، پسر ارشد جناب آقای ادوارد الیوت اهل ترهوس، جوانی تقریبا شانزده ساله، ولی فوق العاده شایسته و پراستعداد. در مزاسم عزاداری او، که روز بیستم ژوئن 1665 برگزار شد، به درخواست خاص خودش، من موعظه کردم و...
@gardoonedastan
📚روح داروثی دینگلی
#دانیل_دفو
ترجمه:
#حسن_کامشاد 👇👇👇
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

یادش نیامد که زن گریه کرده بود یا نه. خدانگه‌داری هم نگفته بود، نمی‌شد؛ از بس سربازها هرروز دنبالش می‌دویدند. با کدخدا هم می‌آمدند. یک روز، پیش از آفتاب در زدند. رفت پشت بام آن‌ها را دید. کدخدا همراه گروهبان بود، با دوتا سرباز. عبدالله خودش را انداخت تو خونه‌ی همسایه و رفت تو انبار کاهی، زیر کاه‌ها خوابید: برم سربازی چه‌کنم؟ ما که تو این کشور نون نخوردیم.رفت که رفت. هرگاه برمی‌گشت چند روزی می‌ماند و باز رو به کویت می‌شد. آن روز که می‌خواست در برود، دست و بال همه تنگ بود. گل زمینی داشت، فروخت. و ناخدا گفته بود: “می‌برمت اون جایی که دلت می‌خواد.
@gardoonedastan
📚با شب یکشنبه👇🏻👇🏻👇🏻
#محمدرضا_صفدری
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

منتظرم بمان همان‌طور که منتظرت می‌مانم. پا پس نکش چنان که می‌دانم جز این هم نمی‌کنی. زندگی کن، بدرخش و مشتاق و در پی زیبایی باش، هرچه دوست داری بخوان، موقع فراغتت بخوان: سوی من برگرد که همیشه سر به‌سوی تو دارم.
@gardoonedastan
📚خطاب به عشق
📃نامه‌ها (نامه به ماریا کاسارس)
#آلبر_کامو
"نویسنده و روزنامه نگار معروف فرانسوی"
ترجمه:
#زهرا_خانلو
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

کسی که بیشتر عشق می ورزد، در موضع ضعف قرار داشته و محکوم به رنج است.
@gardoonedastan
📚تریستان و تونیو کروگر
#توماس_مان
"نویسنده آلمانی"
ترجمه:
#محمود_حدادی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

با یک جاده می‌توان هزاران سفر کرد. نیاز به نوشتن جاده‌ی دیگر نیست، ولی وقتی همه چیز ویران می‌شود، جاده را هم باید ویران کرد و دوباره نوشت و جاده‌ها همیشه به یک شکل نوشته می‌شوند.
@gardoonedastan
📚کتاب ویران👇👇👇
#ابوتراب_خسروی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

‏گفتم: شما به امیدوار بودن معتاد شده‌اید، صبح‌ که بلند می‌شوید مثل کلاه و پیراهن و سنجاق کروات امیدواری‌تان را هم می‌پوشید.
@gardoonedastan
📚نیمه‌ی تاریک ماه
#هوشنگ_گلشیری
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

جنگل‌ها زمین را تزیین می‌کنند. آن‌ها به انسان می‌آموزند که زیبایی‌ها را درک کند و در وجود او روحیه‌ای عالی ایجاد می‌کنند. جنگل‌ها آب‌وهوای خشک را متعادل می‌کنند. در مناطقی که آب‌وهوای متعادل دارند، نیروی کمتری برای مبارزه با طبیعت به‌کار می‌رود. انسان‌ها در این مناطق مهربان‌تر و ملایم‌تر و خوبترند. آن‌ها زیباتر، ملایم‌تر و هوشیارتر و بیانشان شفاف‌تر و حرکات‌شان موزون‌تر است. فرهنگ و هنرشان شکوفاتر می‌شود و فلسفه و منطق‌شان خشک و تیره نیست. رفتارشان نسبت به زنان مملو از ظرافت و نیکی‌ست...
@gardoonedastan
📚دایی وانیا
#آنتوان_چخوف
ترجمه:
#پرویز_شهدی
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

پسر سرهنگ هر سه تا سگش را برد ته باغ، سرشان را گذاشت لب استخر و گوش تا گوش برید و برگشت یک کیسه موش خالی کرد توی سوئیت و رفت. به شمردن موش پنجم نرسیده بودم که نُهُمی پرید نشست روی شانه‌ام و از آنجا افتاد روی میز آشپزخانه و بعد دوید زیر میز و افتاد توی کیسه خالی برنج؛ ولی حمله هراس و آسیمه‌گی من از صدای خس و خس موش‌ها، از زندان انفرادی شروع شده بود. حمله هراس از تنها ماندن. حمله هراس از فضاهای بسته و کوچک. از نام و نام خانوادگی‌ام. هراس از عکس شاه. از به هم خوردن درهای آهنی به هم. اسم و فامیلم با هم و پشت سرش یک دختر زندانی که وسط بند خودش را رساند بهم و بیخ گوشم گفت، مبادا در انفرادی از موش بترسم. گفت که یکی از بدترین شکنجه‌هایی که به دخترهای زندانی می‌دهند، ریختن موش در سلول انفرادی آنهاست. گفت که دخترها باید این نقطه ضعف‌شان را تبدیل کنند به قدرت. گفت باید یاد بگیریم کاری کنیم که در انفرادی موش‌ها از ما بترسند…
@gardoonedastan
📚خوف
#شیوا_ارسطویی 👇👇👇
#گردون_داستان

Читать полностью…

گردون داستان

آنهایی را که دوست داریم، مرگ از ما نمی‌گیرد. برعکس، مرگ آنها را برایمان حفظ می‌کند: مرگ خاک عشقهامان است. این زندگی است که عشق را در خود حل می‌کند…!
@gardoonedastan
📚برهوت عشق👇👇👇
#فرانسوا_موریاک
"نویسنده، شاعر و‌ روزنامه‌نگار فرانسوی"
ترجمه:
#اصغر_نوری
#گردون_داستان

Читать полностью…
Subscribe to a channel