دل بیلطف تو جان ندارد
جان بیتو سر جهان ندارد
عقل ار چه شگرف کدخداییست
بی خوان تو آب و نان ندارد
خورشید چو دید خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار چو دید گلشن جان
زین پس سر بوستان ندارد
در دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
بی ماه تو شب سیه گلیمست
این دارد و آن و آن ندارد
دارد ز ستارهها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد
بی گفت تو گوش نیست جان را
بی گوش تو جان زبان ندارد
وان جان غریب در تظلم
مینالد و ترجمان ندارد
لیکن رخ زرد او گواهست
و اشکی که غمش نهان ندارد
غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد
اصل دم سرد مهر جانست
کان را مه مهر جان ندارد
چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
تا چند نشان دهی خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد
بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس که او کران ندارد
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۹۷
@ghaz2020
ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱۱
@ghaz2020
ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمیآید
به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمیآید
مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمیآید
چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی
به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمیآید
کمال اهل معنی در غریبی میشود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمیآید
برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او
شود از مور عاجز هرکه با خود برنمیآید
در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری
که قطع این ره از مقراض بال و پر نمیآید
حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی
که چون غلتان شود خودداری از گوهر نمیآید
به تمکینی به آغوش من بیتاب میآیی
که می از شیشه سربسته در ساغر نمیآید
به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بیانجم
ز اقبال آنچه میآید ز صد لشکر نمیآید
ز خودداری نشد کم گریهٔ بیاختیار من
علاج شورش این بحر از لنگر نمیآید
من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمیآید
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
@ghaz2020
شکوه از گردش گردون ز بصیرت دورست
گوی چوگان قضا در حرکت مجبورست
ساخت هر زخم تو لب تشنه زخم دگرم
آب تیغ تو هم ای کان ملاحت شورست!
خصم بیجا به زبردستی خود می نازد
زودتر پاره کند زه، چو کمان پرزورست
گوهر شوخ، گریبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربیت ما نکند معذورست
شوربختی چه کند با دل صد پاره ما؟
زخم ما در جگر تیغ قضا ناسورست
غور کن غور، که چون آینه بی زنگار
زره جوهر ما زیر قبا مستورست
از دم صبح چو اوراق خزان انجم ریخت
همچنان شمع به تاج زر خود مغرورست
بیشتر گشت سیه کاریم از موی سفید
حرص را گرمی هنگامه ازین کافورست
زر میندوز که چون خانه پر از شهد شود
آن زمان وقت جلای وطن زنبورست
حسن را ملک ز بیماری چشم آبادست
عشق را خانه ز ویرانی دل معمورست
تابع مطرب تردست بود وجد و سماع
چرخ در گرد بود تا سر ما پرشورست
معنی روشن و خورشید، گل یک چمنند
فکر صائب نتوان گفت چرا مشهورست
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
@ghaz2020
Instagram.com/reza.firouzi9
https://www.instagram.com/reza.firouzi9/?utm_source=qr&igsh=cWFpdGc1bWVvN29w
پیج اینستاگرامی ما، آموزنده👌👆👆
حتما دنبال کنید تشکر❤️
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی
چه بود حیات بیاو هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی
به میان دلق مستی به قمارخانه جان
بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سؤال دارم بکنم دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
@ghaz2020
گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوش سر گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری
سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد
چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت
موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست
تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین مستی از آن جامی نفور
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوشدار
#مثنوی_مولانا
- دفتر اول
@ghaz2020
دیدم به خوابِ خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیرِ ما به دستِ شرابِ دوساله بود
آن نافهٔ مراد که میخواستم ز بخت
در چینِ زلفِ آن بتِ مشکین کُلاله بود
از دست برده بود خمارِ غمم سحر
دولت مساعد آمد و مِی در پیاله بود
بر آستان میکده خون میخورم مدام
روزی ما ز خوانِ قَدَر این نَواله بود
هر کو نکاشت مِهر و ز خوبی گُلی نچید
در رهگذار باد نگهبانِ لاله بود
بر طَرْفِ گلشنم گذر افتاد وقتِ صبح
آن دَم که کارِ مرغِ سحر آه و ناله بود
دیدیم شعرِ دلکش حافظ به مدحِ شاه
یک بیت از این قصیده بِه از صد رساله بود
آن شاهِ تندحمله که خورشیدِ شیرگیر
پیشش به روزِ معرکه کمتر غزاله بود
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۴
@ghaz2020
بیا ای آنک بردی تو قرارم
درآ چون تنگ شکر در کنارم
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمیبینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانیها نگر کز عشق دارم
بسوزم پرده هفت آسمان را
اگر از سوز دل دودی برآرم
خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم
جهان گوید که بازآ ای بهاران
که از ظلم خزان صد داغ دارم
بگردان ساقیا جام خزانی
که از عشق بهار اندر خمارم
بده چیزی که پنهان است چون جان
به جان تو مده بیش انتظارم
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۵۱۱
@ghaz2020
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
@ghaz2020
🛜 )))
🛅 فولدری جذّاب از کانالهای معتبر و پرمحتوای تلگرام 👇👇
🧘♀ مراقبه 🌪 متافیزیک
🔆 عرفان 🪐 فرازمینیها
📕 کتاب 🪻 مثبتاندیشی
📝 شعر و ادبیات 🥁 موسیقی
👊 انگیزشی 🤱 مشاورخانواده
❥ ════════◈◈◈════════ ❥
☑️ کانال پیشنهادی امروز 👇
@eshghnirooyebidariii
@eshghnirooyebidariii
نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم به لطف بردارم
رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
ببستهست میان لطف من به تیمارت
که دیده برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر می جوشد
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید
که از کمال کرم دستگیر اغیارم
تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم
تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم
خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
@ghaz2020
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خوردهای دلا راست بگو به جان تو
فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو
باطرب است جام تو بانمک است نان تو
مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو
بوی کباب میزند از دل پرفغان من
بوی شراب میزند از دم و از فغان تو
بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو
خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد
چون بنمود ذرهای خوبی بیکران تو
بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس
بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو
هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
از می این جهانیان حق خدا نخوردهام
سخت خراب میشوم خائفم از گمان تو
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بیامان تو
شیر سیاه عشق تو میکند استخوان من
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو
ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۵۲
@ghaz2020
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد
همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی
همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد
کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
حاش لله کان رقم بر طایفه دیگر کشد
چون گشاید باگشادم چون ببندد بستهام
گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان سر کشد
همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد
همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر کشد
گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش
خوشترم آنست کان سلطان مرا خوشتر کشد
آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
زین سببها ساخت تا بر دیدهها چادر کشد
دوست را دشمن نماید آب را آتش کند
مؤمنی را ناگهان در حلقه کافر کشد
سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست
سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد
بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست
آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۵۱
@ghaz2020
ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم
در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم
رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟
عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم
چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم
این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۵۱
@ghaz2020
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه میرود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده میدری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری
#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۳
@ghaz2020
♦️آرشیو کامل ۸۰ سال #موسیقی ایران ☟︎︎︎
/channel/+jPrqxyUxJ1JiOTA8
🔴 فول آلبوم خوانندگان قدیمی:
☞︎︎︎ @FULL_ALBUM
📌تور قونيه آذر ماه ١٤٠٣
ويژه بزرگداشت مولانا
همراه با استاد رشيد كاكاوند
تنها پرواز مستقيم
✅ آیدی جهت کسب اطلاعات بیشتر
👇👇👇
/channel/Jouantravel1
تلفن هاى ثبت نام و رزرو 👇👇👇
021-43926
09121437184
كانال تلگرام ژوان 👇👇👇
@JouanTravel
ز تجلی جمالش از دو کون بستم
به صمد نمود راهم صنمی که میپرستم
به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم
به امید عهد سستش همه عهده شکستم
پی دیدن خرامش سر کوچهها ستادم
پی جلوهٔ جمالش در خانهها نشستم
منم اولین شکارش به شکارگاه نازش
که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم
پی آن غزال مشکین که نگشت صیدم آخر
چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم
همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته
دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم
به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم
ز ارادتی که بودم ز محبتی که هستم
به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا
تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم
همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش
به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم
#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱
@ghaz2020
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گَه که یادِ رویِ تو کردم جوان شدم
شکرِ خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر مُنتهایِ همَّتِ خود کامران شدم
ای گُلبُن جوان بَرِ دولت بخور که من
در سایهٔ تو بلبلِ باغِ جهان شدم
اول ز تحت و فوقِ وجودم خبر نبود
در مکتبِ غمِ تو چُنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاین چُنین شدم و آن چُنان شدم
آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد
کز ساکنانِ درگهِ پیرِ مغان شدم
در شاهراهِ دولتِ سرمد به تختِ بخت
با جامِ مِی به کامِ دلِ دوستان شدم
از آن زمان که فتنهٔ چشمت به من رسید
ایمن ز شرِّ فتنهٔ آخرزمان شدم
من پیرِ سال و ماه نیَم، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیرِ از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفوِ گناهت ضمان شدم
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱
@ghaz2020
ساقیا این می از انگور کدامین پشتهست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشتهست
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشتهست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشتهست
درده آن باده اول که مبارک بادهست
مگسل آن رشته اول که مبارک رشتهست
صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
تا چه عشقست که اندر دل ما بسرشتهست
بر در خانه دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانه دل یک خشتهست
بادهای ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشتهست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشتهست
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۲۱
@ghaz2020
چون کسی در دل خیال آن کمر پنهان کند؟
نیست ممکن رشته را کس در گهر پنهان کند
می نماید تلخی بادام آخر خویش را
گرچه شیرین کار او را در شکر پنهان کند
نیست ایمن هیچ سرسبزی ز چشم شور خلق
روی خود چون خضر از مردم مگر پنهان کند
از خم چوگان گردون گوی بیرون برده است
در گریبان تأمل هر که سر پنهان کند
صبر و طاقت برنمی آید به کوه درد و غم
قاف را عنقا چسان در زیر پر پنهان کند؟
خودنمایی لازم افتاده است درد عشق را
لاله نتوانست داغی در جگر پنهان کند
حال ما دردی کشان بر هیچ کس پوشیده نیست
بحر چون از دیده ها دامان تر پنهان کند؟
خرده راز محبت پرده سوز افتاده است
سنگ نتوانست در دل این شرر پنهان کند
می تراود گریه از رخسار اهل درد را
آب هیهات است خود را در گهر پنهان کند
می شود روشن زآتش بوی هر هیزم که هست
نیست ممکن عیب خود کس در سفر پنهان کند
از فریب خال او ایمن مشو صائب که حسن
در دل هر دانه ای دام دگر پنهان کند
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۳۲
@ghaz2020
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بودهست از ولوله آسودهست
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۱۱
@ghaz2020
🌹آرشیوی کامل از ۸۰ سال #موسیقی ایران
🔻🔻
/channel/+jPrqxyUxJ1JiOTA8
🧧فول آلبوم خوانندگان قدیمی 🖍
@FULL_ALBUM
سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی
طوطی خموش به چو تو گفتار میکنی
کس دل به اختیار به مهرت نمیدهد
دامی نهادهای که گرفتار میکنی
تو خود چه فتنهای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار میکنی
از دوستی که دارم و غیرت که میبرم
خشم آیدم که چشم به اغیار میکنی
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست
خود کرده جرم و خلق گنهکارمیکنی
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار میکنی
دستان به خون تازه بیچارگان خضاب
هرگز کس این کند که تو عیار میکنی
با دشمنان موافق و با دوستان به خشم
یاری نباشد این که تو با یار میکنی
تا من سماع میشنوم پند نشنوم
ای مدعی نصیحت بیکار میکنی
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
صلح است از این طرف که تو پیکار میکنی
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار میکنی
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد چو تو زنهار میکنی
#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۲۱
@ghaz2020
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا
کسی تو را و تو کس را به بز نمیگیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا
دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا
شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا
شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا
طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا
اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بامست و این بیان ز کجا
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۵
@ghaz2020
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی درین سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط
کی شود باریک هستی جمل
جز بمقراض ریاضات و عمل
دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود
اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز
و آن عدم کز مرده مردهتر بود
در کف ایجاد او مضطر بود
کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی کار و بیفعلی مدان
کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان
لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات
لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل
این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاکباز
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد
آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین
آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش میکند
باز او آن خشک را تر میکند
گوییا ز استیزه ضد بر میتند
#مثنوی_مولانا
- دفتر اول
@ghaz2020
خنده از لطفت حکایت میکند
ناله از قهرت شکایت میکند
این دو پیغام مخالف در جهان
از یکی دلبر روایت میکند
غافلی را لطف بفریبد چنان
قهر نندیشد جنایت میکند
وان یکی را قهر نومیدی دهد
یأس کلی را رعایت میکند
عشق مانند شفیعی مشفقی
این دو گمره را حمایت میکند
شکرها داریم زین عشق ای خدا
لطفهای بینهایت میکند
هر چه ما در شکر تقصیری کنیم
عشق کفران را کفایت میکند
کوثر است این عشق یا آب حیات
عمر را بیحد و غایت میکند
در میان مجرم و حق چون رسول
بس دوادو بس سعایت میکند
بس کن آیت آیت این را برمخوان
عشق خود تفسیر آیت میکند
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۲۱
@ghaz2020
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو میکند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او
بس سینهها را خست او بس خوابها را بست او
بستهست دست جادوان آن غمزه جادوی او
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قلعه روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بیطبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیدهای خوبی از او دزدیدهای
ای شب تو زلفش دیدهای نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوهای جامه سیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان میکند او عیش پنهان میکند
نی چشم بندد چشم او کژ مینهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بیپا و بیسر میدود چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نهای یک توی او
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او
بافیده ی دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاههای وز دست وز ماکوی او
ای جان ما ماکوی او ، وی قبله ی ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او
من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۳۰
@ghaz2020
شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم
تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم
ای چشمه آگاهی شاگرد نمیخواهی
چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم
باری ز شکاف در برق رخ تو بینم
زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم
یک لحظه بری رختم در راه که عشارم
یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم
گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی
کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم
در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه
این پهلو و آن پهلو بر تابه همیسوزم
بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو
در ظلمت شب با تو براقتر از روزم
بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه
یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
@ghaz2020