ghaz2020 | Unsorted

Telegram-канал ghaz2020 - غزلهای ماندگار

-

صد بار آشنا شده ای با من هنوز بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش #شهریار کانال دوم ما👈اشعار ماندگار @AShaarMandgar

Subscribe to a channel

غزلهای ماندگار

چون من به نفس خویشتن این کار می‌کنم
بر فعل دیگران به چه انکار می‌کنم

بلبل سماع بر گل بستان همی‌کند
من بر گل شقایق رخسار می‌کنم

هر جا که سرو قامتی و موی دلبریست
خود را بدان کمند گرفتار می‌کنم

گر تیغ برکشند عزیزان به خون من
من همچنان تأمل دیدار می‌کنم

هیچم نماند در همه عالم به اتفاق
الا سری که در قدم یار می‌کنم

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم

چون دست قدرتم به تمنا نمی‌رسد
صبر از مراد نفس به ناچار می‌کنم

همسایه گو گواهی مستی و عاشقی
بر من مده که خویشتن اقرار می‌کنم

من بعد از این نه زهد فروشم نه معرفت
کان در ضمیر نیست که اظهار می‌کنم

جان است و از محبت جانان دریغ نیست
اینم که دست می‌دهد ایثار می‌کنم

زنار اگر ببندی سعدی هزار بار
به زان که خرقه بر سر زنار می‌کنم

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۴۲۱

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد

تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد

نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد

بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد

در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد

دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد

بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا باشد

فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کشنا باشد

خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد

خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد

خریدی خانه دل را دل آن توست می‌دانی
هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد

قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد

مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد

که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد

برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد

زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد

خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۶۷

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

باز آمدم باز آمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آنجا روم آنجا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاینجا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آنجا بیا ما را ببین کآنجا سبکبار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاینجا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۹۰

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز
بیا که طعنه به شیراز می‌زند تبریز

به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز

به باغ، یاد تو کردم که باغبان قضا
گشوده پرده پاییز خاطرات‌انگیز

چنان به ذوق و نشاط آمدم که گویی باز
بهار عشق و شباب است این شب پاییز

عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهیز

شهید خنجر جلاد باد می‌غلتند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز

خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
بهار سبز کجا وین شراب سحرآمیز

خزان صحیفه پایان دفتر عمر است
به این صحیفه رسیده‌است دفتر تا نیز

به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز

هنوز خون به دل از داغ لاله‌ام ساقی
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز

شبی که با تو سر آمد چه دولتی سرمد
دمی که بی‌تو به سر شد چه قسمتی ناچیز

عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز

پری به دیدن دیوانه رام می‌گردد
پریوشا تو ز دیوانه می‌کنی پرهیز

نوای باربدی خسروانه کی خیزد
مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز

به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز

تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز

#شهریار
- گزیدهٔ غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۷ - سینمای خزان

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

🈴 )))

✅  فولدری جذّاب از
کانال‌های معتبر و پرمحتوای تلگرام 👇👇


🧘‍♀ مراقبه                       🌪 متافیزیک

🔆 عرفان                        🪐  فرازمینی‌ها

📕 کتاب                        🪻 مثبت‌اندیشی

 📝 شعر و ادبیات              🎸  موسیقی


❥ ════════◈◈◈════════ ❥

☑️ کانال پیشنهادی امروز 👇
@Osho_AgahiChaneL
@Osho_AgahiChaneL

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن° در آبگینهٔ صافی
خویِ جمیل° از جمالِ روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایرِ مسکین که مهر بست به جایی
گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد اَحِبّا نمی‌برم به اطبا

برخیِ جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدانِ ثریا

گر تو شکرخنده° آستین° نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لُعبتِ شیرین اگر تُرُش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا

مردِ تماشای باغِ حسن تو سعدیست
دست° فرومایگان برند به یغما

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند

کجا به مرکز حق راه می تواند برد
کسی که گردش افلاک سرسری داند

چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرورنیست که معشوق دلبری داند

کسی که خرده جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری کیمیاگری داند

نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند

نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند

کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند

دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه پری داند

تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس وخاری شناوری داند

فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند

تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند

چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند

کسی میانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوری داند

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۳۸۷۷
۳۰ شهریور #تولد مرشد بزرگوار مبارک ❤️

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

گر ذات کند ظهور ای یار
نه یار بماند و نه اغیار

نه جام بماند و نه باده
نه مست بماند و نه هشیار

چون هستی تو حجاب راه است
لطفی کن و آن حجاب بردار

یک حرف و معانی فراوان
یک نقطه و اعتبار بسیار

جائی که به یک جو است صد جان
چه جای سر است و ریش و دستار

از نقش خیال غیر بگذر
تا چند کنی تو کار بی کار

رندانه در آ به بزم سید
جامی ز شراب او به دست آر

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۷۶

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

https://www.instagram.com/reza.firouzi9/?utm_source=qr&igsh=cWFpdGc1bWVvN29w

کلیپ های آموزنده ما 👆👆

Читать полностью…

غزلهای ماندگار


🪗 موســیقی جدید و قدیم🔻
✦⃟░ 𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢𝗪

📕 ادبیات، تاریخ، روانشناسی، عرفان🔻
✦⃟░ 𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢𝗪

🎉 گردشگری و حیات‌وحش🔻
✦⃟░ 𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢𝗪

🎸 کانال‌های اختصاصی هنرمندان🔻
✦⃟░ 𝗗𝗢𝗪𝗡𝗟𝗢𝗔𝗗 𝗡𝗢𝗪

🔊 از هر کانال، خاطره‌ای متفاوت بسازید:
🔻🔻
/channel/addlist/p1_YI6IULAFiODE0
/channel/addlist/p1_YI6IULAFiODE0

💥معرفی یک کانال جدید 🖍
@avaaye_mandegar
‌•━━━━━━━━━━●─────•

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام توانَد به منِ مسکین داد

وان که گیسویِ تو را رسمِ تَطاول آموخت
هم تواند کَرَمَش دادِ منِ غمگین داد

من همان روز ز فرهاد طمع بُبریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد

گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد

خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد

بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

در کفِ غصه دوران، دلِ حافظ خون شد
از فراقِ رُخَت ای خواجه قوامُ الدین، داد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۱۲

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۲۵

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی

مده دامن به دستان حسودان
که ایشان می‌کشندت سوی پستی

زیانتر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی

هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی

از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی

اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن می‌زند خنجر دودستی

ندارد مهر مهره او چه گشتی
ندارد دل دل اندر وی چه بستی

اگر در حصن تقوا راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی

اگر چه شیرگیری ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۶۵۹

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را

تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت
من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را

یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را

دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را

بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را

یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را

آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را

گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را

تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری

بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری

تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری

به غیر خدمت ما که مشارق شادیست
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری

هزار صورت جنبان به خواب می‌بینی
چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری

ببند چشم خر و برگشای چشم خرد
که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری

ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین
که طبع سرکه فروشست و غوره افشاری

بیا به جانب دارالشفای خالق خویش
کز آن طبیب ندارد گریز بیماری

جهان مثال تن بی‌سرست بی‌آن شاه
بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری

اگر سیاه نه‌ای آینه مده از دست
که روح آینه توست و جسم زنگاری

کجاست تاجر مسعود مشتری طالع
که گرمدار منش باشم و خریداری

بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم
چو لعل می‌خری از کان من بخر باری

به پای جانب آن کس برو که پایت داد
بدو نگر به دو دیده که داد دیداری

دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست
که نیست شادی او را غمی و تیماری

تو بی‌ز گوش شنو بی‌زبان بگو با او
که نیست گفت زبان بی‌خلاف و آزاری

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۰۵۵

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

ساقیا این می از انگور کدامین پشته‌ست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته‌ست

خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشته‌ست

بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته‌ست

درده آن باده اول که مبارک باده‌ست
مگسل آن رشته اول که مبارک رشته‌ست

صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
تا چه عشق‌ست که اندر دل ما بسرشته‌ست

بر در خانه دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانه دل یک خشته‌ست

باده‌ای ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشته‌ست

تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته‌ست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۲۱

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود
حُقِّهٔ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود

عاشقان زُمرهٔ اربابِ امانت باشند
لاجرم چشمِ گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دمِ صبح
بویِ زلفِ تو همان مونسِ جان است که بود

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عملِ معدن و کان است که بود

کشتهٔ غمزهٔ خود را به زیارت دریاب
زانکه بیچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگِ خونِ دلِ ما را که نهان می‌داری
همچنان در لبِ لعلِ تو عیان است که بود

زلفِ هندویِ تو گفتم که دگر رَه نزند
سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابهٔ چشم
که بر این چشمه همان آبِ روان است که بود

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۳

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

مرا پرسی که چونی بین که چونم
خرابم بیخودم مست جنونم

مرا از کاف و نون آورد در دام
از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم

پری زاده مرا دیوانه کرده‌ست
مسلمانان که می داند فسونم

پری را چهره‌ای چون ارغوان است
بنالم کارغوان را ارغنونم

مگر من خانه ماهم چو گردون
که چون گردون ز عشقش بی‌سکونم

غلط گفتم مزاج عشق دارم
ز دوران و سکونت‌ها برونم

درون خرقه صدرنگ قالب
خیال بادشکل آبگونم

چه جای باد و آب است ای برادر
که همچون عقل کلی ذوفنونم

ولیک آنگه که جزو آید به کلش
بخیزد تل مشک از موج خونم

چه داند جزو راه کل خود را
مگر هم کل فرستد رهنمونم

بکش ای عشق کلی جزو خود را
که این جا در کشاکش‌ها زبونم

ز هجرت می کشم بار جهانی
که گویی من جهانی را ستونم

به صورت کمترم از نیم ذره
ز روی عشق از عالم فزونم

یکی قطره که هم قطره‌ست و دریا
من این اشکال‌ها را آزمونم

نمی‌گویم من این این گفت عشق است
در این نکته من از لایعلمونم

که این قصه هزاران سالگان است
چه دانم من که من طفل از کنونم

ولی طفلم طفیل آن قدیم است
که می دارد قرانش در قرونم

سخن مقلوب می گویم که کرده‌ست
جهان بازگونه بازگونم

سخن آنگه شنو از من که بجهد
از این گرداب‌ها جان حرونم

حدیث آب و گل جمله شجون است
چه یک رنگی کنم چون در شجونم

غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید
ولی در ابر این دنیای دونم

خمش کن خاک آدم را مشوران
که این جا چون پری من در کمونم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
🌸 ۸ مهر ماه، روز بزرگداشت مولانا گرامی باد.

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها

ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا

اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا

عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما

خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی

هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا

تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی

زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا

زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۴

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران

اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران

درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پرده‌ها به تجلی چو ماه مستوران

اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشته‌ای ز مشهوران

اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران

وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق
چنین فسرده بود سکه‌های مهجوران

چو نیست عشق تو را بندگی به جا می‌آر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران

بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران

لباس فکرت و اندیشه‌ها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران

پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد تا وارهی ز کافوران

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۰۷۳

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

چون من به نفس خویشتن این کار می‌کنم
بر فعل دیگران به چه انکار می‌کنم

بلبل سماع بر گل بستان همی‌کند
من بر گل شقایق رخسار می‌کنم

هر جا که سرو قامتی و موی دلبریست
خود را بدان کمند گرفتار می‌کنم

گر تیغ برکشند عزیزان به خون من
من همچنان تأمل دیدار می‌کنم

هیچم نماند در همه عالم به اتفاق
الا سری که در قدم یار می‌کنم

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم

چون دست قدرتم به تمنا نمی‌رسد
صبر از مراد نفس به ناچار می‌کنم

همسایه گو گواهی مستی و عاشقی
بر من مده که خویشتن اقرار می‌کنم

من بعد از این نه زهد فروشم نه معرفت
کان در ضمیر نیست که اظهار می‌کنم

جان است و از محبت جانان دریغ نیست
اینم که دست می‌دهد ایثار می‌کنم

زنار اگر ببندی سعدی هزار بار
به زان که خرقه بر سر زنار می‌کنم

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۲۱

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

به چشمم بی تو گلشن خارزارست
لب پیمانه تیغ آبدارست

شراب کهنه چون غوره است در چشم
گل امسال چون تقویم پارست

به هر سو رو کنم تیغ برهنه است
به هر جا پا گذارم نیش خارست

زمین در دور داغ من نمکزار
هوا در عهد زخمم مشکبارست

اگر زینسان شکست آید به کارم
خوشا آیینه کاندر زنگبارست

چرا بلبل به خاک و خون نغلطد؟
که نبض شاخ گل در دست خارست

ز اشکم در تب رشک است دریا
از آتش موج، نبض بیقرارست

همیشه عید باد در خرابات
ز می دست سبو دایم نگارست

بیا کز شوق آن لبهای میگون
گل خمیازه صد برگ از خمارست

به گل یک پشت ناخن نیست میلم
درین گلشن دلم پابست خارست

گلیم خود برآر از آب صائب
ترا با این گرانجانان چه کارست؟

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۲۳۵

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

خصم غالب را زبون صبر و تحمل می‌کند
از تواضع سیل را مغلوب خود پل می‌کند

از ترحم حسن جولان می‌نماید در نقاب
ساقی از بی‌ظرفی ما آب در مل می‌کند

با خودآرایان به سر بردن جنون می‌آورد
طرّه دستار اینجا ناز کاکل می‌کند

نیست حسن و عشق اگر یکرنگ با هم، از چه رو
خنده گل رخنه در منقار بلبل می‌کند؟

رتبه افتادگی از کیمیا بالاترست
قطره ناچیز را گوهر تنزل می‌کند

خرده‌ای چون غنچه هرکس را که باشد در گره
زیر چندین پرده از رخسار او گل می‌کند

می‌خورد رزق حلال، آن کس که در ملک وجود
کسب خود را پرده روی توکل می‌کند

از دل پرخون بود گفتار دردآلود من
در بساط شیشه تا می هست قل‌قل می‌کند

قامت خم بیش می‌سازد شتاب عمر را
سیل را پا در رکاب سرعت این پل می‌کند

حسن صائب رام می‌گردد ز استغنای عشق
چاره این صید وحشی را تغافل می‌کند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۵۶

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

بگرد و کانال مورد علاقه‌ات رو پیدا کن👇🏾
@BESTCHANNELS4U

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی‌شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده‌روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقهٔ گل‌ و مُل خوش خواند دوش بلبل
هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا ایُّها السُکارا

ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت
روزی تَفَقُّدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک‌نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ‌وَش که صوفی ام‌ُّالخَبائِثَش خواند
اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا

هنگام تنگ‌دستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینهٔ سکندر، جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال مُلک دارا

خوبان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ مِی‌ْآلود
ای شیخ پاک‌دامن معذور دار ما را

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

دی چو تیر از برم آن ترک کمان دار گذشت
تا خبردار شدم کار دل از کار گذشت

با وجودی که نه شب دیده‌ام او را و نه روز
شب و روزم همه در حسرت دیدار گذشت

چه نگه بود که دل از کف عشاق ربود
چه بلا بود که بر مردم هشیار گذشت

گر صفای می ناب و رخ ساقی این است
کس نیارد ز در خانه خمار گذشت

تا دلت خون نکند لاله رخی کی دانی
که چه‌ها بر سرم از دیدهٔ خون‌بار گذشت

قامت شاخ گل از بار خجالت خم شد
هر گه آن سرو خرامنده به گل‌زار گذشت

عاشقان رخ آن تازه جوان پیر شدند
وقت آزادی مرغان گرفتار گذشت

طالع خفته‌ام از خواب برآمد وقتی
که به سر وقت من آن دولت بیدار گذشت

من که از سلطنت امکان گذشتن دارم
نتوان ز گدایی در یار گذشت

گر به یک لحظه دو صد بار کشی در خونم
ممکنم نیست ز عشق تو به یک بار گذشت

عشقت از چار طرف بست ره چارهٔ ما
که میسر نشود از تو به ناچار گذشت

چه کنم گر نکنم صبر فروغی در عشق
گر نیارد دلم از صحبت دلدار گذشت

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۸

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش

باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش

دیده دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش

ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش

دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش

آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش

بی‌زر و سر سروریم بی‌حشمی مهتریم
قند و شکر می‌خوریم در شکرستان خویش

تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش

دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش

دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۷۲

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

گر در شمار آرم شبی نام شهیدان تو را
فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را

گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی
زندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو را

سرمایهٔ جان باختم تن را ز جان پرداختم
آخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو را

هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه‌ای
اما دل بشکسته‌ام نشکست پیمان تو را

هر گه که بهر کشتنم از غمزه فرمان داده‌ای
بوسیدم و بر سر زدم شاهانه فرمان تو را

گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختن
حاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو را

گر بخت در عشقت به من فرمان سلطانی دهد
سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را

اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر
ترسم که سازد آشکار اسرار پنهان تو را

آشفته خاطر کرده‌ام جمعیت عشاق را
هر شب که یاد آورده‌ام زلف پریشان تو را

دانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسه‌ها
مستی که بوسد دم به دم لبهای خندان تو را

زان رو فروغی می‌دهد چشم جهان را روشنی
کز دل پرستش می‌کند خورشید تابان تو را

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۰

@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

🔘

پرده‌نشین

خواننده: #علیرضا_قربانی
شاعر: #محمدعلی_بهمنی 🖤


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است..!

اکسیر من..! نه این که مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است

گاهی تو را کنارِ خود احساس می‌کنم
اما چقدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است

خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است..!

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعرِ من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیهِ غزل‌های من شود
چیزی شبیه عطر حضورِ شما کم است



@ghaz2020

Читать полностью…

غزلهای ماندگار

طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری

طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن دلی به دست آری

هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری

بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری

هزار بدره زرگر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر اگر به ما آری

که سیم و زر بر ما لاشیست بی‌مقدار
دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری

ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد
دل خراب که آن را کهی بنشماری

مدار خوار دلی را اگر چه خوار بود
که بس عزیر عزیزست دل در آن خواری

دل خراب چو منظرگه اله بود
زهی سعادت جانی که کرد معماری

عمارت دل بیچاره دو صدپاره
ز حج و عمره به آید به حضرت باری

کنوز گنج الهی دل خراب بود
که در خرابه بود دفن گنج بسیاری

کمر به خدمت دل‌ها ببند چاکروار
که برگشاید در تو طریق اسراری

گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوی تو طالب دل‌ها و کبر بگذاری

چو همعنان تو گردد عنایت دل‌ها
شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری

روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا دوای بیماری

برای یک دل موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نکته لولاک از لب قاری

وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی
ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری

خموش وصف دل اندر بیان نمی‌گنجد
اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۳۱۰۴

@ghaz2020

Читать полностью…
Subscribe to a channel