در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینۀ غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
بگیر طرۀ مهچهرهای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست بادۀ ازل است
@Ghazalak1
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصۀ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دُردانهای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ بهرغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است
@Ghazalak1
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
در آن زمین که نسیمی وزد ز طرۀ دوست
چه جای دم زدن نافههای تاتاریست
بیار باده که رنگین کنیم جامۀ زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کاروبار دلداریست
قلندران حقیقت به نیمجو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری بهدشواریست
سحر کرشمۀ چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کمآزاریست
@Ghazalak1
اگر چه باده فرحبخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
صراحیای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنهانگیز است
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
به آب دیده بشوییم خرقهها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردیآمیز است
سپهر برشده پرویزنیست خونافشان
که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
@Ghazalak1
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنیابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهر چنگیزیست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که میخوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا دادهست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظۀ غفلت، این برادر را
به خاکوخون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را ـ برادر جان ـ
به زور این زباننافهم آتشبار
نباید جست...
اگر اینبار شد وجدان خوابآلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...
«فریدون مشیری»
@Ghazalak1
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هرجا که هست پرتو روی حبیب هست
آنجا که کار صومعه را جلوه میدهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریاد حافظ اینهمه آخر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
@Ghazalak1
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زین آتش نهفته که در سینۀ من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
میخواست گل که دم زند از رنگوبوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
خواهم شدن به کوی مغان آستینفشان
زین فتنهها که دامن آخرزمان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو میچکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
@Ghazalak1
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا بهجز این در حوالهگاهی نیست
عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
که تیغ ما بهجز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این بهم به جهان هیچ رسموراهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
عنانکشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
چنین که از همه سو دام راه میبینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست
خزینۀ دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست
@Ghazalak1
یا رب این شمع دلافروز ز کاشانۀ کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانۀ کیست
حالیا خانهبرانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانۀ کیست
بادۀ لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمانده پیمانۀ کیست
دولت صحبت آن شمع سعادتپرتو
بازپرسید خدا را که به پروانۀ کیست
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانۀ کیست
یا رب آن شاهوش ماهرخ زهرهجبین
در یکتای که و گوهر یکدانۀ کیست
گفتم آه از دل دیوانۀ حافظ بی تو
زیر لب خندهزنان گفت که دیوانۀ کیست
@Ghazalak1
کنون که بر کف گل جام بادۀ صاف است
به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشهنشینان ز قاف تا قاف است
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ
نگاهدار که قلاب شهر صراف است
@Ghazalak1