ghazalak1 | Unsorted

Telegram-канал ghazalak1 - غزلــک

4102

شک ندارم که اگر تمامِ آدم‌ها «روزی یک شعر» می‌خواندند، دنیا جای زیباتری می‌شد... این‌جا با هم «روزی یک شعر» زمزمه می‌کنیم، و یک موسیقی می‌شنویم. لینک اولین پُست کانال: https://t.me/Ghazalak1/4

Subscribe to a channel

غزلــک

 @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

 @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

صبح‌دم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در مِی‌خانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت

گفتم ای مسند جم جام جهان‌بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت‌وشنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

  @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر در ارباب بی‌مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره‌روی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به مِی‌خانه رفت بی‌خبر آید

 @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

چه آغازی
چه انجامی
چه بايد بود و بايد شد
در اين گرداب وحشت‌زا

چه اميدی
چه پيغامی
كدامين قصۀ شيرين
برای كودک فردا

زمين از غصه می‌ميرد
گُل از باد زمستانی
شعور شعر نا پيدا
در اين مرداب انسانی

همه‌ جا سايۀ وحشت
همه‌ جا چكمۀ قدرت
گلوی هر قناری را
بريدند از سر نفرت

بجای رُستن گل‌ها
به باغ سبز انسانی
شكفته بوتۀ آتش
نشسته جغد ويرانی

كه می‌گويد
جهانی اين‌چنين زيباست
جهانی اين‌چنين رسوا
كجا شايستۀ رؤياست

چه آغازی
چه انجامی
چه اميدی
چه پيغامی
سؤالی مانده بر لب‌ها
كه می‌پرسم من از دنيا
به تكرار غم «نيما»
كجای اين شب تيره
بياويزم
قبای ژندۀ خودرا

#شهریار_کهن‌زاد
#داریوش_اقبالی

برای کودکِ فردا...
@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

ارغوان
شاخۀ هم‌خون جداماندۀ من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابی‌ست هوا
یا گرفته‌ست هنوز

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن‌چنان نزدیک است
که چو برمی‌کشم از سینه نفس
نفسم را برمی‌گرداند
ره چنان بسته
که پرواز نگه
در همین یک‌قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه‌پرداز شب ظلمانی‌ست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم این‌جا زندانی‌ست
هر چه با من این‌جاست
رنگ‌رخ‌باخته است
آفتابی هرگز
گوشۀ چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشۀ خاموش فراموش‌شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آن‌جاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید
چون دل من که چنین خون‌آلود
هردم از دیده فرومی‌ریزد

ارغوان
این چه رازی‌ست که هربار بهار
با عزای دل ما می‌آید
که زمین هرسال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید

ارغوان
پنجۀ خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامندۀ خورشید بپرس
کی بر این درۀ غم می‌گذرند

ارغوان
خوشۀ خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجرۀ باز سحر غلغله می‌آغازند
جان گل‌رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم‌پروازان
نگران غم هم‌پروازند

ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خون‌بار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمۀ ناخواندۀ من
ارغوان
شاخۀ هم‌خون جداماندۀ من

#هوشنگ_ابتهاج
#سایه
#ارغوان
@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه‌فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمرۀ دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بر در می‌خانۀ عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن‌جا طینت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

 @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینۀ غزل است

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است

نه من ز بی‌عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طرۀ مه‌چهره‌ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست بادۀ ازل است

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمینه‌پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

عشق‌بازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

گر دلی از غمزۀ دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

از سخن‌چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی
گر میان هم‌نشینان ناسزایی رفت رفت

عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت

 @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست
این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست

هر سبزه که در کنار جوئی رسته‌ست
گویی ز لب فرشته‌خوئی رسته‌ست
پا بر سر سبزه تا به‌خاری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله‌روئی رسته‌ست

ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست
سودازدۀ مهر دل‌افروزی نیست
روزی که تو بی عشق به‌سر خواهی برد
ضایع‌تر از آن روز تو را روزی نیست

#خیام
@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن‌چنان که ندانم ز بی‌خودی
در عرصۀ خیال که آمد کدام رفت

بر بوی آن که جرعۀ جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت هم‌چو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت

دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گم‌گشته‌ای که بادۀ نابش به کام رفت

  @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

سیاهی سایه‌گستر شد دوباره
دوباره مرگ بر در شد دوباره
دوباره کوچه‌های شب قرق شد
دوباره لاله پَرپَر شد دوباره

دوباره واژه‌هام خاکستری شد
دوباره سهم من دربه‌دری شد
دوباره قصه‌های کودکانم
تهی از خواب زیبای پَری شد

دوباره جنگل و مرد تبردار
دوباره سایه‌ای در پشت دیوار
نشسته در کمین هر عبوری
که دارد در سیاهی چشم بیدار

دوباره نان به سفره آرزو شد
امید مردمانم زیرورو شد
دوباره شاعری بر چوبۀ دار
ز گفتن وابمانْد از گفت‌وگو شد

دوباره باید از نو من بخوانم
«به تکرار غم نیما» ز جانم
«کجای این شب تیره بیاویزم
قبای ژندۀ» آیندگانم

اگر چه سایه بر سایه نشسته
و یا که رشته‌هام از هم گسسته
کجا من وابمانم از شکفتن
که ققنوسم که بر آتش نشسته

اگر چه بند و زندان باشد و دار
و یا در خون کُشندم پای دیوار
برآیم از دل خاکستر خویش
که انسان است و تاریخ است و پیکار

#شهریار_دادور
@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

و چه این جمله به فکر همگی افتاده
بچه‌ها را چه کنیم
بچه‌ها می‌خواهند
بچه‌ها می‌رقصند
بچه‌ها می‌خوانند
این طریقی‌ست که در خاطرشان می‌ماند
ای فلانی
دو-سه‌خطی بنویس
ساده‌تر رنگی‌تر
در پی قافیه و واژه نباش
سوژۀ امروزی
بگذر از دل‌سوزی

لَله‌هایی همه دل‌سوزتر از مادرشان
بی‌خیال از غم فردایی و از عاقبت و آخرشان

من هنوز معتقدم
من هنوز معتقدم
می‌شود عشق به آن‌ها آموخت
می‌شود دربه‌در واژۀ بازار نبود
می‌توان تقدیم کرد
و پشیزی به پشیزی نفروخت
می‌توان عشق به آن‌ها آموخت

#مسعود_فردمنش
@Fiction_12

برایِ تمام بچه‌هایی که می‌خواهند، که می‌رقصند، که می‌خوانند، که لایق زندگی‌ای پُر از عشقند! ❤️

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی‌ابزار بنیان‌کن
ندارم جز زبانِ دل 
دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خون‌ریزی‌ست
زبان قهر چنگیزی‌ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می‌خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده‌ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظۀ غفلت، این برادر را
به خاک‌وخون بغلتانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را ـ برادر جان ـ
به زور این زبان‌نافهم آتشبار
نباید جست...

اگر این‌بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...

«فریدون مشیری»
@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هرجا که هست پرتو روی حبیب هست

آن‌جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

فریاد حافظ این‌همه آخر به هرزه نیست
هم قصه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست

 @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…
Subscribe to a channel