صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در مِیخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهانبینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفتوشنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
@Ghazalak1
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به مِیخانه رفت بیخبر آید
@Ghazalak1
چه آغازی
چه انجامی
چه بايد بود و بايد شد
در اين گرداب وحشتزا
چه اميدی
چه پيغامی
كدامين قصۀ شيرين
برای كودک فردا
زمين از غصه میميرد
گُل از باد زمستانی
شعور شعر نا پيدا
در اين مرداب انسانی
همه جا سايۀ وحشت
همه جا چكمۀ قدرت
گلوی هر قناری را
بريدند از سر نفرت
بجای رُستن گلها
به باغ سبز انسانی
شكفته بوتۀ آتش
نشسته جغد ويرانی
كه میگويد
جهانی اينچنين زيباست
جهانی اينچنين رسوا
كجا شايستۀ رؤياست
چه آغازی
چه انجامی
چه اميدی
چه پيغامی
سؤالی مانده بر لبها
كه میپرسم من از دنيا
به تكرار غم «نيما»
كجای اين شب تيره
بياويزم
قبای ژندۀ خودرا
#شهریار_کهنزاد
#داریوش_اقبالی
برای کودکِ فردا...
@Ghazalak1
ارغوان
شاخۀ همخون جداماندۀ من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابیست هوا
یا گرفتهست هنوز
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو برمیکشم از سینه نفس
نفسم را برمیگرداند
ره چنان بسته
که پرواز نگه
در همین یکقدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصهپرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگرخباخته است
آفتابی هرگز
گوشۀ چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشۀ خاموش فراموششده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خونآلود
هردم از دیده فرومیریزد
ارغوان
این چه رازیست که هربار بهار
با عزای دل ما میآید
که زمین هرسال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید
ارغوان
پنجۀ خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامندۀ خورشید بپرس
کی بر این درۀ غم میگذرند
ارغوان
خوشۀ خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجرۀ باز سحر غلغله میآغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که همپروازان
نگران غم همپروازند
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمۀ ناخواندۀ من
ارغوان
شاخۀ همخون جداماندۀ من
#هوشنگ_ابتهاج
#سایه
#ارغوان
@Ghazalak1
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبهفرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمرۀ دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
بر در میخانۀ عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آنجا طینت آدم مخمر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
@Ghazalak1
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینۀ غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
بگیر طرۀ مهچهرهای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست بادۀ ازل است
@Ghazalak1
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمینهپوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
گر دلی از غمزۀ دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
از سخنچینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت
عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
@Ghazalak1
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بودهست
هر سبزه که در کنار جوئی رستهست
گویی ز لب فرشتهخوئی رستهست
پا بر سر سبزه تا بهخاری ننهی
کان سبزه ز خاک لالهروئی رستهست
ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست
سودازدۀ مهر دلافروزی نیست
روزی که تو بی عشق بهسر خواهی برد
ضایعتر از آن روز تو را روزی نیست
#خیام
@Ghazalak1
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی
در عرصۀ خیال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعۀ جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشتهای که بادۀ نابش به کام رفت
@Ghazalak1
سیاهی سایهگستر شد دوباره
دوباره مرگ بر در شد دوباره
دوباره کوچههای شب قرق شد
دوباره لاله پَرپَر شد دوباره
دوباره واژههام خاکستری شد
دوباره سهم من دربهدری شد
دوباره قصههای کودکانم
تهی از خواب زیبای پَری شد
دوباره جنگل و مرد تبردار
دوباره سایهای در پشت دیوار
نشسته در کمین هر عبوری
که دارد در سیاهی چشم بیدار
دوباره نان به سفره آرزو شد
امید مردمانم زیرورو شد
دوباره شاعری بر چوبۀ دار
ز گفتن وابمانْد از گفتوگو شد
دوباره باید از نو من بخوانم
«به تکرار غم نیما» ز جانم
«کجای این شب تیره بیاویزم
قبای ژندۀ» آیندگانم
اگر چه سایه بر سایه نشسته
و یا که رشتههام از هم گسسته
کجا من وابمانم از شکفتن
که ققنوسم که بر آتش نشسته
اگر چه بند و زندان باشد و دار
و یا در خون کُشندم پای دیوار
برآیم از دل خاکستر خویش
که انسان است و تاریخ است و پیکار
#شهریار_دادور
@Ghazalak1
و چه این جمله به فکر همگی افتاده
بچهها را چه کنیم
بچهها میخواهند
بچهها میرقصند
بچهها میخوانند
این طریقیست که در خاطرشان میماند
ای فلانی
دو-سهخطی بنویس
سادهتر رنگیتر
در پی قافیه و واژه نباش
سوژۀ امروزی
بگذر از دلسوزی
لَلههایی همه دلسوزتر از مادرشان
بیخیال از غم فردایی و از عاقبت و آخرشان
من هنوز معتقدم
من هنوز معتقدم
میشود عشق به آنها آموخت
میشود دربهدر واژۀ بازار نبود
میتوان تقدیم کرد
و پشیزی به پشیزی نفروخت
میتوان عشق به آنها آموخت
#مسعود_فردمنش
@Fiction_12
برایِ تمام بچههایی که میخواهند، که میرقصند، که میخوانند، که لایق زندگیای پُر از عشقند! ❤️
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنیابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهر چنگیزیست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که میخوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا دادهست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظۀ غفلت، این برادر را
به خاکوخون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را ـ برادر جان ـ
به زور این زباننافهم آتشبار
نباید جست...
اگر اینبار شد وجدان خوابآلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...
«فریدون مشیری»
@Ghazalak1
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچهای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هرجا که هست پرتو روی حبیب هست
آنجا که کار صومعه را جلوه میدهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فریاد حافظ اینهمه آخر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
@Ghazalak1