روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آنهمه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کلهگوشۀ گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بُد معتکف پردۀ غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایۀ گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصۀ غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پُر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حدوشمار آخر شد
@Ghazalak1
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شرابخورده و خویکرده میروی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طرۀ مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آنکه به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه میشویم
نصیبۀ ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجۀ جهان انداخت
@Ghazalak1
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
از لبت شیر روان بود که من میگفتم
این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست
جاندرازی تو بادا که یقین میدانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
حافظ این دیدۀ گریان تو بی چیزی نیست
@Ghazalak1
دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری
دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری
توی سینهت صفا داری
توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو
از اینجا تا کجا داری
دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری
به یک دم میکُشی ما رو
به یک دم زنده میسازی
رقابت با خدا داری
دوتا چشم دوتا چشم
دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری
نظر داری نظر داری
نظر با پوستینپوش حقیری مثِ ما داری
نیگا کن با همه رندی
رفاقت با کیا داری
دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری
نظر داری نظر داری
خبر داری خبر داری
خبر داری که این دنیا همهش رنگه
همهش خونه همهش جنگه
نمیدونی نمیدونی
نمیدونی که گاهی زندگی ننگه
نمیبینی نمیبینی
که دستافشان و پاکوبان و خرسندم
نمیبینی که میخندم
آخ نمیبینی دلم تنگه
تو این دریای چشمون سیا رو
پس چرا داری
دوتا چشم دوتا چشم
دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری
مِیخانه اگر ساقی صاحبنظری داشت
مِیخواری و مستی رهورسم دگری داشت
من آن خزانزده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهرۀ زردم
دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری
#فریدون_فروغی
@Ghazalak1
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزهات سحر مبین است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشقکشی سحرآفرین است
عجب علمیست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرامالکاتبین است
مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است
@Ghazalak1
کس نیست که افتادۀ آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشم تو دل میبرد از گوشهنشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینۀ لطف الهیست
حقا که چنین است و در این رویوریا نیست
نرگس طلبد شیوۀ چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
بازآی که بی روی تو ای شمع دلافروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نخورد تیر ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعۀ زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشۀ ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
@Ghazalak1
«پرنده مردنیست»
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیدۀ شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست
«هدیه»
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
#فروغ_فرخزاد
@Ghazalak1
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گُل گرفت
خانهات آباد که این ویرانه بوی گُل گرفت
از پریشانگوییام دیدی پریشانخاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گُل گرفت
پرتو رنگ رخت با آن گُلافشانی که داشت
در زیارتگاه دل پروانه بوی گُل گرفت
لعل گُلرنگ تو را تا ساغر و می بوسه زد
ساقی اندیشهام پیمانه بوی گل گرفت
عشق بارید و جنون گُل کرد و افسون خیمه زد
تا به صحرای جنون افسانه بوی گُل گرفت
از شمیم شعر شورانگیز آتش، عاشقان
ساقی و ساغر، می و مِیخانه بوی گُل گرفت
#علی_آذرشاهی (آتش)
@Ghazalak1
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
باز پرسید ز گیسوی شکندرشکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسلۀ مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود، یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست
@Ghazalak1
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
با این همه هر آنکه نه خواری کشید از او
هرجا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
@Ghazalak1