ghazalak1 | Unsorted

Telegram-канал ghazalak1 - غزلــک

4102

شک ندارم که اگر تمامِ آدم‌ها «روزی یک شعر» می‌خواندند، دنیا جای زیباتری می‌شد... این‌جا با هم «روزی یک شعر» زمزمه می‌کنیم، و یک موسیقی می‌شنویم. لینک اولین پُست کانال: https://t.me/Ghazalak1/4

Subscribe to a channel

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن‌همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله‌گوشۀ گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بُد معتکف پردۀ غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایۀ گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصۀ غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پُر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی‌ حدوشمار آخر شد

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب‌خورده و خوی‌کرده می‌روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طرۀ مفتول خود گره می‌زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

ز شرم آن‌که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغ‌بچگانم در این و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم
نصیبۀ ازل از خود نمی‌توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجۀ جهان انداخت

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست

از لبت شیر روان بود که من می‌گفتم
این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست

جان‌درازی تو بادا که یقین می‌دانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست

مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست

دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می‌دارد
حافظ این دیدۀ گریان تو بی چیزی نیست

 @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری

تو اون چشات چیا داری
بلا داری بلا داری

دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری

توی سینه‌ت صفا داری
توی قلبت وفا داری

صف عشاق بدبخت‌و
از این‌جا تا کجا داری

دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری

به یک دم می‌کُشی ما رو
به یک دم زنده می‌سازی

رقابت با خدا داری
دوتا چشم دوتا چشم

دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری

نظر داری نظر داری
نظر با پوستین‌پوش حقیری مثِ ما داری

نیگا کن با همه رندی
رفاقت با کیا داری

دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری

نظر داری نظر داری
خبر داری خبر داری

خبر داری که این دنیا همه‌ش رنگه
همه‌ش خونه همه‌ش جنگه

نمی‌دونی نمی‌دونی
نمی‌دونی که گاهی زندگی ننگه

نمی‌بینی نمی‌بینی
که دست‌افشان و پاکوبان و خرسندم

نمی‌بینی که می‌خندم
آخ نمی‌بینی دلم تنگه

تو این دریای چشمون سیا رو
پس چرا داری

دوتا چشم دوتا چشم
دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری

مِی‌خانه اگر ساقی صاحب‌نظری داشت
مِی‌خواری و مستی ره‌ورسم دگری داشت

من آن خزان‌زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهرۀ زردم

دوتا چشم سیا داری
دوتا موی رها داری

#فریدون_فروغی
@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است

جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزه‌ات سحر مبین است

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است

بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در عاشق‌کشی سحرآفرین است

عجب علمی‌ست علم هیئت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام‌الکاتبین است

مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

کس نیست که افتادۀ آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه‌نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

روی تو مگر آینۀ لطف الهی‌ست
حقا که چنین است و در این روی‌وریا نیست

نرگس طلبد شیوۀ چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست

از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست

بازآی که بی روی تو ای شمع دل‌افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست

تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

عاشق چه کند گر نخورد تیر ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

در صومعۀ زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشۀ ابروی تو محراب دعا نیست

ای چنگ ‌فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

«پرنده مردنی‌ست»

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می‌روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدۀ شب می‌کشم
چراغ‌های رابطه تاریکند
چراغ‌های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی‌ست

«هدیه»

من از نهایت شب حرف می‌زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می‌زنم
اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوش‌بخت بنگرم

#فروغ_فرخ‌زاد
@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

یک نفس با ما نشستی خانه بوی گُل گرفت
خانه‌ات آباد که این ویرانه بوی گُل گرفت

از پریشان‌گویی‌ام دیدی پریشان‌خاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گُل گرفت

پرتو رنگ رخت با آن گُل‌افشانی که داشت
در زیارتگاه دل پروانه بوی گُل گرفت

لعل گُل‌رنگ تو را تا ساغر و می بوسه زد
ساقی اندیشه‌‌ام پیمانه بوی گل گرفت

عشق بارید و جنون گُل کرد و افسون خیمه زد
تا به صحرای جنون افسانه بوی گُل گرفت

از شمیم شعر شورانگیز آتش، عاشقان
ساقی و ساغر، می و مِی‌خانه بوی گُل گرفت

#علی_آذرشاهی (آتش)
@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق‌کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت‌گر بی‌کار کجاست

باز پرسید ز گیسوی شکن‌درشکنش
کاین دل غم‌زده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسلۀ مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود، یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی‌خار کجاست

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت

یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت

با این همه هر آن‌که نه خواری کشید از او
هرجا که رفت هیچ کسش محترم نداشت

ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت

هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…
Subscribe to a channel