میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سرو بالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
گفتهای لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آنکه در پا میرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همهجای تو خوش پیش همهجا میرمت
@Ghazalak1
مردمِ دیدۀ ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشتۀ ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
بستۀ دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هرکه را در طلبت همت او قاصر نیست
از روانبخشی عیسی نزنم دم هرگز
زان که در روحفزایی چو لبت ماهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
@Ghazalak1
توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن
دوتا خسته دوتا تنها یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بیصدایی به لبای خستۀ ما
نمیتونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار
همۀ عشق من و تو قصه هست قصۀ دیدار
همیشه فاصله بوده بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته شب و روزای من و تو
راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاده
تنها پیوند من و تو دست مهربون باده
ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم
واسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم میمیریم
کاشکی این دیوار خراب شه من و تو با هم بمیریم
توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه
میون پنجرههاشون دیگه دیواری نباشه
#اردلان_سرفراز
#خارج_از_دیوان
@Ghazalak
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پستۀ تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسیدمی خدا بفرستاد و برگرفت
هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
زین قصه هفتگنبد افلاک پرصداست
کوتهنظر ببین که سخن مختصر گرفت
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
@Ghazalak1
برای خواب معصومانۀ عشق کمک کن بستری از گُل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پُل بسازیم
کمک کن سایبونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفرۀ شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما پُلی باشه واسه از خود گذشتن
کسی به فکر مریمهای پرپر کسی تو فکر کوچ کفترا نیست
به فکر عاشقای دربهدر باش که غیر از ما کسی به فکر ما نیست
تو رو میشناسم ای شبگرد عاشق تو با اسم شب من آشنایی
از اندوه تو و چشم تو پیداست که از ایلوتبار عاشقایی
تو رو میشناسم ای سردرگریبون غریبگی نکن با هقهق من
تن شکستتو بسپار به دست نوازشهای دست عاشق من
به دنبال کدوم حرف و کلامی سکوتت گفتن تمام حرفاست
تو رو از تپش قلبت شناختم تو قلبت قلب عاشقهای دنیاست
تو با تنپوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور و آینه بردی
چرا از سایههای شب بترسم تو خورشیدو به دست من سپردی
کمک کن جادههای مهگرفته من مسافرو از تو نگیرن
کمک کن تا کبوترهای خسته رو یخبستگی شاخه نمیرن
کمک کن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیریم
کمک کن تا برای هم بمونیم کمک کن تا برای هم بمیریم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفرۀ شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما پُلی باشه واسه از خود گذشتن
#خارج_از_دیوان
@Ghazalak1
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
در بهای بوسهای جانی طلب
میکنند این دلستانان الغیاث
خون ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغیاث
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشتهام سوزان و گریان الغیاث
@Ghazalak1
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
@Ghazalak1
بی مهر رخت روز مرا نور نماندهست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندهست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندهست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندهست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندهست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خستۀ رنجور نماندهست
صبر است مرا چارۀ هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندهست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندهست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتمزده را داعیۀ سور نماندهست
@Ghazalak1
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بهجز خاک سر کویت
@Ghazalak1
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان دشمندوست
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گرچه بر مراد وزد
که این سخن بهمثل مور با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چونوچرا دم که بندۀ مقبل
قبول کرد بهجان هر سخن که سلطان گفت
که گفت حافظ از اندیشۀ تو آمد باز
من این نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت
@Ghazalak1
رواق منظر چشم من آشیانۀ توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ توست
به لطف خالوخط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانۀ توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانۀ توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانۀ توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصۀ جان خاک آستانۀ توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانۀ توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار
که توسنی چو فلک رام تازیانۀ توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبدهباز
از این حیل که در انبانۀ بهانۀ توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرینسخن ترانۀ توست
@Ghazalak1