ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سربهمهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحبنظر شود
این سرکشی که کنگرۀ کاخ وصل راست
سرها بر آستانۀ او خاک در شود
حافظ چو نافۀ سر زلفش به دست توست
دم درکش ارنه باد صبا را خبر شود
@Ghazalak1
پیش از اینت بیش از این اندیشۀ عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهرۀ آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشینلبان
بحث سر عشق و ذکر حلقۀ عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایۀ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مهرویان مجلس گرچه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشتۀ تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمینساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
@Ghazalak1
بوی خوش تو هرکه ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید
خوش میکنم به بادۀ مشکین مشام جان
کز دلقپوش صومعه بوی ریا شنید
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که بادهفروش از کجا شنید
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چهها شنید
اینش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنید
ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید
ما باده زیر خرقه نه امروز میخوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید
ما می به بانگ چنگ نه امروز میکشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید
پند حکیم محض صواب است و عین خیر
فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید
حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنید یا شنید
@Ghazalak1
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به نالۀ دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه و قالوقیل مسئله بود
دل از کرشمۀ ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانۀ مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسهای حوالت کن
به خنده گفت کیات با من این معامله بود
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگحوصله بود
@Ghazalak1
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طرۀ فلانی داد
دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
شکستهوار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد
برو معالجۀ خود کن ای نصیحتگو
شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد
@Ghazalak1
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهیقامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنۀ بدبین و بدپسند مباد
هر آنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بهجز جان او سپند مباد
شفا ز گفتۀ شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
@Ghazalak1
چه مستی است ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده بهچنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمهسرا ساز خوشنوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسیم گرهگشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوشخبری هدهد سلیمان است
که مژدۀ طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمۀ ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بهجا آورد
به تنگچشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یکقبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
@Ghazalak1
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هرکه به میخانه رفت بیخبر آید
@Ghazalak1
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامۀ پاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
در این جهان ز برای دل رهی آورد
همیرویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد
چه نالهها که رسید از دلم به خرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد
رساند رایت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد
@Ghazalak1
پیرانهسرم عشق جوانی بهسر افتاد
وآن راز که در دل بنهفتم بهدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیهچشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشتۀ دلزنده که بر یکدگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دستکشش بود
بس طرفهحریفیست کش اکنون بهسر افتاد
@Ghazalak1