ghazalak1 | Unsorted

Telegram-канал ghazalak1 - غزلــک

4102

شک ندارم که اگر تمامِ آدم‌ها «روزی یک شعر» می‌خواندند، دنیا جای زیباتری می‌شد... این‌جا با هم «روزی یک شعر» زمزمه می‌کنیم، و یک موسیقی می‌شنویم. لینک اولین پُست کانال: https://t.me/Ghazalak1/4

Subscribe to a channel

غزلــک

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خم‌خانه خراب است

گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است

افسوس که شد دلبر و در دیدۀ گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است

معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمۀ چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و می‌خواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دم‌سازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش‌بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان‌کش گشت در ابروی او پیوست

بازآی که بازآید عمر شدۀ حافظ
هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست

 @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی‌ست
حال هجران تو چه‌دانی که چه مشکل حالی‌ست

مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالی‌ست

می‌چکد شیر هنوز از لب هم‌چون شکرش
گرچه در شیوه‌گری هر مژه‌اش قتالی‌ست

ای که انگشت‌نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالی‌ست

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالی‌ست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالی‌ست

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالی‌ست

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم‌صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست

بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صدهزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز نجست

دلا طمع مبر از لطف بی‌نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه‌روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شیدای کوه‌ و دشت و هنوز
نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست

  @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوب‌تر باد

همای زلف شاهین‌شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد

کسی کو بستۀ زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیروزبر باد

دلی کو عاشق رویت نباشد
همیشه غرقه در خون جگر باد

بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند
دل مجروح من پیشش سپر باد

چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد

مرا از توست هردم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد

به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

با هیچ‌کس نشانی زان دل‌ستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

چنگ خمیده‌قامت می‌خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد

احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده هم‌چو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل‌اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمۀ چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هرلحظه ز گیسوی تو خوش‌بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

می‌خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

صحن بستان ذوق‌بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت می‌خواران خوش است

از صبا هردم مشام جان ما خوش می‌شود
آری‌آری طیب انفاس هواداران خوش است

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل‌افکاران خوش است

مرغ خوش‌خوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با نالۀ شب‌های بیداران خوش است

نیست در بازار عالم خوش‌دلی ور زان که هست
شیوۀ رندی و خوش‌باشی عیاران خوش است

از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش
کاندر این دیر کهن کار سبک‌باران خوش است

حافظا ترک جهان گفتن طریق خوش‌دلی‌ست
تا نپنداری که احوال جهان‌داران خوش است
 
@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

خلوت‌گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان‌نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن‌جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست‌داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح‌بخش یار
می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

 @Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید در ابروی یار باید دید

شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید

مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت
که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید

نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود
گل وجود من آغشتۀ گلاب و نبید

بیا که با تو بگویم غم ملالت دل
چرا که بی تو ندارم مجال گفت‌وشنید

بهای وصل تو گر جان بود خریدارم
که جنس خوب مبصر به هرچه دید خرید

چو ماه روی تو در شام زلف می‌دیدم
شبم به روی تو روشن چو روز می‌گردید

به‌لب رسید مرا جان و برنیامد کام
به‌سر رسید امید و طلب به‌سر نرسید

ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…

غزلــک

@Ghazalak1

Читать полностью…
Subscribe to a channel