وطن کجاست که آواز آشناي تو
چنين دور مينمايد؟
اميد کجاست
تا خود جهان به قرار بازآيد؟ هان، سنجيده باش که نوميدان را معادي مقدر نيست! معشوق در ذرهذرهي جان توست که باور داشتهاي، و رستاخيز در چشمانداز هميشهي تو به کار است. در زيج جستوجو ايستادهي ابدي باش تا سفر بيانجام ستارهگان بر تو گذر کند، که زمين از اينگونه حقارت بار نميمانْد اگر آدمي به هنگام ديدهي حيرت ميگشود زيستن و ولايت والاي انسان بر خاک را نماز بردن; زيستن و معجزه کردن; ورنه ميلاد ِ تو جز خاطرهي دردي بيهوده چيست هم از آن دست که مرگات، هم از آن دست که عبور قطار عقيم اَستران تو از فاصلهي کويريي ميلاد و مرگات؟ معجزه کن معجزه کن که معجزه تنها دستکار توست اگر دادگر باشي; که در اين گستره گرگاناند مشتاق بردريدن ِ بيدادگرانهي آن که دريدن نميتواند. و دادگري معجزهي نهائيست. و کاش در اين جهان مردهگان را روزي ويژه بود، تا چون از برابر اين همه اجساد گذر ميکنيم تنها دستمالي برابر بيني نگيريم: اين پُرآزار گند جهان نيست تعفن بيداد است. و حضور گرانبهاي ما هر يک چهره در چهرهي جهان (اين آيينهئي که از بود خود آگاه نيست مگر آن دَم که در او درنگرند) تو يا من، آدميئي انساني هر که خواهد گو باش تنها آگاه از دستکار عظيم نگاه خويش تا جهان از اين دست بيرنگ و غمانگيز نماند تا جهان از اين دست پلشت و نفرتخيز نماند. يکي از دريچهي ممنوع خانه بر آن تلِّ خشک خاک نظر کن: آه، اگر اميد ميداشتي آن خشکسار کنون اينگونه از باغ و بهار بيبرگ نبود و آنجا که سکوت به ماتم نشسته مرغي ميخوانْد. نه نوميدْمردم را معادي مقدّر نيست. چاووشيي اميدانگيز توست بيگمان که اين قافله را به وطن ميرساند
شاملو
وقتی انسان آموخت که چگونه با رنجهایش تنها بماند؛ آنوقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.
#آلبرکامو
اين است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم !
دوشادوش زندگی
در همه نبردها جنگيده بودی ...
It only takes one person, one moment, one event to change your life forever!
To change your perspective, color your thinking, to force you to reevaluate everything you think you know, to make you ask yourself the toughest questions.
Do you know how you are?
Do you understand what is happened to you?
Do you want to live this way?Shonda Rhimes
شگفتا
که نبودیم
عشق ما
در ما
حضورمان داد .
پیوندیم اکنون
آشنا
چون لبخند با لب و اشک با چشم
واقعه ی نخستین دم ماضی .
غریویم و غوغا
اکنون
نه کلامی به مثابه مصداقی
که صوتی به نشانه ی رازی .
هزار معبد به یکی شهر ...
بشنو :
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی .
چندان دخیل مبند که بخشکانی ام از شرم ناتوانی ی خویش :
درخت معجزتی نیستم
تنها یکی درخت ام
نوجی در آب کندی
و جز این ام هنری نیست
که آشیان تو باشم
تخت ات و
تابوت ات .
یادگاریم و خاطره اکنون . ـــ
دو پرنده
یادمان پروازی
و گلویی خاموش
یادمان آوازی .
زنده یاد احمد شاملو
۹ فروردین ۱۳۷۲
کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و
میدیدم که دنیا شکل دیگریست !
دنیا این همه ظالم نیست
و مردم این خسّتِ همیشگی خود
را فراموش کرده اند
و هیچ کس دور خانه اش
دیوار نکشیده است
فروغ فرخزاد
من گریستهام، آری مدتی است که با هر ضربهی کوچکی با هر بهانه اندکی به گریه میافتم. دوستِ من، دلم زخم دارد.
| سیمین بهبهانی |
نه آنجا به ما خوش گذشت
نه اینجا
اسم در به دریها را سفر گذاشتهاند
با چمدانی سنگین از آرزوها
در آوارگیها پیر میشویم!
از غربتی
به غربت دیگر رفتن سفر نیست
حرکت ناگزیر باد است
از شهری به شهر دیگر
| رسول یونان |
یک پنجره ست شاعر
شاعر کسیست که میترسد
و سخت میترسد
و از همین روست
که رو به آفتاب
مینشیند؛
و هرچه هست،
حتّی،
آن مخملِ سیاه را نیز
بازیچهای بهدستِ رنگرزِ آفتاب میبیند؛
و، مثلِ آفتابپرستی هشیار،
درمخملِ سیاهی شب حل میشود:
یعنی که، درسپیدهٔ فرجام،
به آفتاب بدل میشود
#اسماعیل_خویی
زندگیای که یکبار زیر سوال نرفته باشد، اصلا ارزش زیستن ندارد
حداقل یکبار این افکار و عقاید را زیر سوال ببریم.
#سقراط
#سادگورو ، یوگی و عارف اهل هند
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم
با این سوال بی جواب ، پناه به آینه می برم
خیره به تصویر خودم ، می پرسم از کی بگذرم
یه سوی این قصه تویی
یه سوی این قصه منم
بسته به هم وجود ما
تو بشکنی ، من می شکنم
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم
نه از تو می شه دل برید
نه با تو می شه دل سپرد
نه عاشق تو می شه موند
نه فارغ از تو می شه موند
هجوم بن بست رو ببین ، هم پشت سر ، هم رو به رو
راه سفر با تو کجاست
من از تو می پرسم بگو
بن بست این عشق رو ببین ، هم پشت سر ، هم رو به رو
راه سفر با تو کجاست
من از تو می پرسم بگو
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم
تو بال بسته ی منی
من ، ترس پرواز تو ام
برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم
زویا زاکاریان
سودای ترا بهانهای بس باشد
مستان ترا ترانهای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
#مولانا