💚هدیه ی بهار💚
https://open.spotify.com/playlist/6wSIDZGpMdcx9bwF0GjAIW?si=uOzGhnk0RxeeugfXvjPiww&pi=u-ELTSyex7QoS8
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
مهدی حمیدی شیرازی
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست؛
این خاک چه زیباست
ولی خاکِ وطن نیست؛
آن دختـرِ چشم آبیِ گیسوی طلایی،
طنازِ سیه چشـم، چو معشوقۀ من نیست؛
آن کشور نو، آن وطـنِ دانش و صنعت،
هرگز به دل انگیـزیِ ایرانِ کهن نیست؛
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان،
لطفی است که در ” کَلگَری” و ” نیس” و ” پِکَن” نیست؛
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل” دریای عَدَن” نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی” آهوی خُتَن”نیست؛
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست؛
آوارگی و خانه بِدوشی چه بلایی ست
دردی است که هَمتاش در این دیرِ کهن نیست
من بَهرِ کِه خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست؟
هرکس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران
بی شُبهِه که مغزش به سر، و روح به تن نیست!
“پاریس” قشنگ است ولی نیست چو تهران
“لندن” به دلاویزی شیرازِ کُهن نیست؛
هر چند که سرسبز بُوَد دامنۀ ” آلپ”
چون دامنِ البُرز، پُر از چین وشکن نیست؛
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تَجَن نیست؛
این شهر عظیم است ولی شهر غریب است،
این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست.
میرخسرو فرشیدورد
ما برای آن که ایران؛ خانه ی خوبان شود
رنجِ دوران برده ایم
رنجِ دوران برده ایم
ما برای آن که ایران؛ گوهری تابان شود
خونِ دل ها؛ خورده ایم
خونِ دل ها؛ خورده ایم
دوستت می دارم , بی آنکه بخواهمت
سالگشتگی ست این؟
که به خود در پیچی ابروار
بغُری بی آنکه بباری؟
سالگشتگی ست این
که بخواهیَش
بی آنکه بفشاریش؟
سالگشتگی ست این؟
خواستنش
تمنای هر رگ
بی آنکه در میان باشد
خواهشی حتی؟
نهایت عاشقی ست این؟
آن وعده دیدار در فراسوی پیکرها؟
احمد شاملو
چه بگویم؟ سخنی نیست.
میوزد از سرِ امید، نسیمی، لیک، تا زمزمهیی ساز کند در همه خلوتِ صحرا به رهاش نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
پُشتِ درهای فروبسته شب از دشنه و دشمن پُر به کجاندیشی خاموش نشستهست.
بامها زیرِ فشارِ شب کج، کوچه از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج خستهست.
چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.
در همه خلوتِ این شهر، آوا جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.
وندر این ظلمتجا جز سیانوحهی شومُرده زنی، نیست.
ور نسیمی جُنبد به رهاش نجوا را نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست…
احمد شاملو
۲۷ آذرِ ۱۳۳۹
وطن فلات شهید و شب وطن پا تا به سر خون
وطن ترانه ی زندانی
وطن قصیده ی ویرانی
ستاره ها اعدامیان ظلمت
به خاک اگر چه می ریزند
سحر دوباره بر می خیزند
بخوان که دوباره بخواند
این عشیره ی زندانی
گل سرود شکستن را
بگو که به خون بسراید
این قبیله ی قربانی
حرف آخر رستن را
با دژخیمان اگر شکنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما تبار فدایی
با ما غرور رهایی
به نام آهن و گندم
اینک ترانه ی آزادی
اینک سرودن مردم
امروز ما امروز فریاد
فـردای ما روز بزرگ میعاد
بگو که دوباره می خوانم
با تمامی یارانم گل سرود شکستن را
بگو که به خون می سرایم
دوباره با دل و جانم
حرف آخر رستن را
بگو به ایران بگو به ایران
#زن_زندگی_آزادی
غم
اینجا نه
که آنجاست
دل
امّا
در سرمای این سیاهخانه میتپد.
در این غُربتِ ناشاد
یأسیست اشتیاق
که در فراسوهای طاقت میگذرد.
بادامِ بیمغزی میشکنیم
یادِ دیاران را
و تلخای دوزخ
در هر رگِمان میگذرد.
#احمد_شاملو
دیِ ۱۳۵۷، لندن
سخت ترین جای زندگی، روبرویی با زخم هایی است که نقشی در به وجود آمدنشان نداشته ای اما مسئولیت ترمیم آن ها با خودِ آدم است.
Читать полностью…این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
من خانه بدوشم
این خاک فریباست ولی خاک وطن نیست
من با که بجوشم؟
همسایه زبان من سر گشته نداند
من با که بگویم ؟
هر در که زنم تا لب خود باز گشایم
گویند که تو اهل کجائی ؟
بغضم به گلو می شکند آرام ندارم
غمگین و خموشم
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
من خانه بدوشم
این خاک فریباست ولی خاک وطن نیست
من با که بگویم؟
ای کاش وطن زود از این غم به درآید
این شام سحر گردد واین غصه سر آید
تا من به صد امید بگیرم ره منزل
چشم از همه زیبائی این خاک بپوشم
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
من خانه بدوشم
این خاک فریباست ولی خاک وطن نیست
من با که بگویم؟