ghese_gu | Unsorted

Telegram-канал ghese_gu - شهر قصه story

234

داستان های کوتاه ، مثل ها و کتابها. داستان صوتی و PDF و هر آنچه بی ادبانه نیست اینجا داریم . اسم کانال برگرفته از نمایشنامه شهر قصه بیژن مفید است . داستان های کریم شیره ای و ..... را سرچ بفرمایید ادمین: @babaktava

Subscribe to a channel

شهر قصه story

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

شهر قصه:
بوی عیدی با کیفیت ها و صداهای مختلف
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

شهر قصه:
بوی عیدی با کیفیت ها و صداهای مختلف
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

شهر قصه:
بوی عیدی با کیفیت ها و صداهای مختلف
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

شهر قصه:
بوی عیدی با کیفیت ها و صداهای مختلف
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

بوی عیدی با کیفیت ها و صداهای مختلف
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

🎧آهنگ زیبای انگلیسی با ترجمه
#انگلیسی

Читать полностью…

شهر قصه story

انگار زندگیمو دادن دست سانسورچی‌های صدا و سیما دستکاری کردن. نه بوسی نه بغلی نه دیالوگ عاشقانه‌ای.


@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

🎧آهنگ زیبای انگلیسی با ترجمه👇

Читать полностью…

شهر قصه story

‏چهل ثانیه به ایران در دهه‌یِ پنجاه بروید و در فروشگاهِ کوروش خیابانِ پهلوی(روبه‌رویِ زرتشت) قدم بزنید...

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

💎به دوستي گفتم : چراديگر خروسٍ تان نميخواند؟ !!!

گفت : همسايه ها شاكي بودند كه صبح ها مارا از خواب خوش بيدار مي كند ،ما هم سرش را بريديم .

آنجا بود كه فهميدم هر كس مردم رابيدار كند سرش راخواهند بريد . در دنیای که  كه همه از مرغ تعريف ميكنند نامي ازخروس نيست، زيرا همه بفكر سيرشدن هستند ... نه بفكر بيدار شدن  ...!!!
🆔 @ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

خاطره ی یک خانم از بالا رفتن سالهای عمرش:
وقتی نوجوان بودم هر گاه می‌گفتند فلانی سی سالشه چقدر برایم دور از ذهن و باور بود.
از نوجوانی تا بیست سالگی را خیلی دوست داشتم و سر از پا نمی‌شناختم.
کم کم اما، به سی که نزدیک و نزدیکتر می‌شدم گمان می‌کردم دیگه داره دیر می‌شه. هول هولکی به خانه بخت رفتم و از مادر شدن لذت بردم.
وقتی سی ساله شدم تازه فهمیدم که چقدر از بیست سالگی زیباتر شده‌ام. دلم نمی‌خواست آینه را رها کنم و گمان می‌کردم سی سالگی بهترین سن ممکن است.
در تکاپویی همه سو نگر، عاشقانه، مادرانه و دلبرانه با همسر و کودکان خویش تند پا تر از زمان جست و خیز می‌کردم و دلم می‌خواست زمان همانجا بایستد.
سی را که در میکده زندگی به چهل رساندم تازه فهمیدم که شرابِ فهمیدنم چه گوارا است،
انگار میزان اندیشه و باورم میزان‌ترین زمان خود را تسخیر کرده است.
آه که من چقدر چهل سالگی را دوست داشتم؛ همان سن و سالی که وقتی بیست ساله بودم ما را از آن می‌هراسانیدند.
چهل هم گذشت به دروازه پنجاه که رسیدم گفتم چقدر حالا روزهایم زیباتر و اندیشه ام جا گیر تر از همیشه است و با شکوهی بی مانند برای جهان و روزگاری که می‌رفت، خود را برازنده ترین یافتم، چرا که هم توان جست و خیزم بود و هم امکان لذت جستن از حاصل تلاش خویش...؛
به شصت که نزدیک شدم اولش کمی ترسیدم اما به سرعت باور کردم که این زیباترین و مطمئن‌ترین ایستگاه زندگی است. غزل غزل، زندگی را شانه کردم، به گیسوانی به سپیدی موهایم در میان مش و رنگین کمان های زیبا و جذاب؛
به خودم گفتم: چقدر این مکان و این زمان دلرباست و اینجا درست همان جا و همان زمانی است که می جستم. اکنون که در هفت گاه زندگی گذران می کنم دیگر هیچ هراسی در دل ندارم که باورمند به شربی مدام و سر بلند به گیسوان سپید و اندیشه بلند خویش هستم.

من اکنون ایمان دارم که به هشتاد هم که برسم باور خواهم کرد که هشتاد زیباترین عدد شناسنامه من خواهد شد. آلبوم زندگی را ورق بزنید، استکانی چای بریزید و به شکرانهٔ نفس کشیدن و سلامتیتان سربکشید، مبادا زندگی را دست نخورده بگذارید...
پایان کار آدمی نه به رفتن یار است و نه تنهایی و نه مرگ ...
*دورهٔ آدمی زمانی تمام می شود که دلش پیر شود یا قبل از مرگ، انسانیتش !!!!!! بمیرد ...*

*مرداب به رود گفت :*
تو چکار کردی که اینقدر
زلالی
رود پاسخ داد :گذشتم....

☘️☘️☘️☘️
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

🔆 عجیب ترین معلم دنیا بود ( محمدجعفر خیاطی) ، امتحاناتش هم عجیب تر.......

امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را  تصحیح می‌کرد...

آن هم نه در کلاس،در خانه...

دور از چشم همه
اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...

نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان،  هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...

فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من...

به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...

من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...

بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ بهتری بگیرم...

مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...

چهره‌ هم کلاسی‌هایم دیدنی بود...

آن ها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند...

اما این بار فرق داشت...

این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...

فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم...

چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم...

زندگی پر از امتحان است...

خیلی از ما انسان‌ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ...

تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... 

اما یک روز برگه‌ امتحانمان دست معلم می‌افتد...

آن روز چهره‌مان دیدنی ست...

بالاخره آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می گیریم.....
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

توصیه برادر چرچیل 👌


روزی فردی که با چرچیل دوستی داشت درخواست کمک جهت داخل سیاست شدن را از او کرد ، 🫣🤥
چرچیل گفت برو نمیتونی ، برو بکارت برس ، سر چراغی سایه نینداز 😅🤔
طرف سیرش شده بود ودست بردار نبود 🤲
برادر چرچیل گفت :
باشه از فردا بیا شروع کن 👌👂👁️🧠✌🏻
طرف در حالیکه با دمش گردو می‌شکست صبح ( حتما بعد از نماز ) پشت در چرچیل چمباتمه زده منتظر شد ، چرچیل ( احتمالا نماز نخوانده ) ساعت ۹ پیداش شد ، نگاهی بسروپای داوطلب سیاست انداخت و براننده گفت بریم پزشک قانونی ، رفتند
داخل اتاق تشریح ( میت خانه ) مرده ای را آوردند دمرویش کردند و چرچیل انگشتش را با آب دهان خیس و با فرود آزاد در مقعد میت فرو کرد و در مقابل چشم حیرت زده متقاضی سیاست ودیگر ان ، انگشت را لیسید 🫣😲🤥
وبا اشاره سر به متقاضی گفت ، بسم اله ، و متقاضی هم انگشت فرو برد و لیس زد ،چرچیل گفت ، کتی برو ، برو پی کارت ،تو بدرد سیاست نمی‌خوری ، متقاضی سیاست متحیر ومعترض گفت ،: چرا همان کاری که تو کردی منهم کردم ،کجاش اشکال داشت از اول کار منو « دک » می‌کنی ؟!
چرچیل فرمود ، من انگشت اشاره ام را در مقعد فرو و انگشت میانی را لیس زدم ، تو‌همان انگشتی را که فرو بردی لیس زدی و پیچیدگی و ظرافت سیاست بدین گونه است وتو‌اصلا « اینکاره » نخواهی شد و طرف رفت پی کارش ، 👌👏👋
حالا بیسوادی مثل حسین سلامی در چنین شرایط خاص وخطیر میآید مستقیم تهدید بمرگ کاریکاتوریستی را که از رهبر معظم کاریکاتور کشیده را میکند ، و اینجاست که پی می‌بریم در تمام جهان نظامی ها حق اظهار نظر و دخالت در مسائل سیاسی را ندارند غیر از ایران .
ودلیل اینکه کشوری با اینهمه ثروت و نیروی با استعداد ۷۰ در صد مردمش زیر خط فقرند دکترای اقتصادش سردار محسن رضایی است که میخواهد در هنگام حمله آمریکا به ایران از آنها اسیر بگیرد و در مقابل آزادی هر اسیر فلان قدر پول بگیرد و آن پول را در اقتصاد تزریق وانرا شکوفا کند 🤫🤐🥲😫😭
وفرمانده سپاهش نیز چنین سخن میگوید و....
خانه از پای بست ویران است
خواجه در فکر نقش ایوان است
🤔🤫🤐👌🙏🌹
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

👇👇فایل صوتی متن پایین...
┅─═ঊঈ🍃🌹🍃ঊঈ═─┅
#انگلیسی #آموزش

Читать полностью…

شهر قصه story

شهر قصه:
بوی عیدی با کیفیت ها و صداهای مختلف
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

شهر قصه:
بوی عیدی با کیفیت ها و صداهای مختلف
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

شهر قصه:
بوی عیدی با کیفیت ها و صداهای مختلف
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

شهر قصه:
بوی عیدی با کیفیت ها و صداهای مختلف
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

شهر قصه:
بوی عیدی با کیفیت ها و صداهای مختلف
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

!!!!
💎تلفن را که قطع کردم، عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود، اخه بهم گفت که همه می آیند...
دختر بزرگش ماه های آخر بارداری را تحمل میکند و حتما دامادش هم هست،
آن پسرش از سربازی برگشته
و دیگری به خاطر وضعیت کرونا از خوابگاه دانشجویی مرخصی گرفته،
طفلکی خواهرم که مدت ها بچه هایش را ندیده بود
و حالا که همه سر جمع شدن هوس دیدن خواهرِ طفلک تر از خودش را کرده، و خواهر زاده هایی که دلشان برای دست پختِ خاله تنگ شده.
خیلی اصرار کردم که در این وضعیت، چه اجباری به حال و احوالِ رو در رو و شب نشینی !؟
و گفته بود که خیالت راحت خواهر،
ما هیچکدام نداریم،
میاییم و یک حالی میگیریم و میرویم،
و از کجا میدانست که وقتی یخچال خانه ام خالی است آخرین دغدغه ی من کرونا بود و اصرار من به نیامدنشان دلیل دیگر دارد.
از روزی که کرونا آمد نه برایم دین مانده نه ایمان
نه دیگر خالهِ دست پخت دارد نه حال آن

نمیدانم چه کسی را لعنت کنم،
که همان هم بی فایده است،

تعدیل نیرو شد...
آن هم با مهندسی برق و ۷ سال کار، بدون بیمه
گفتن شرکت بازدهی نداره و پیمانکاری خوابیده، گناهش گردن خودشان که میگفتن همه ی پروژه ها به آقا زاده ها میرسد و ما سفارش نداریم،
آخرم آنهایی را نگه داشتن که سفارش شده بودن...

با خجالت بهش زنگ زدم جواب نداد
دوباره زنگ زدم، زنگ اول جواب داد
و با عشقی که صدای باد کمرنگش کرده بود،
گفت: سلام خانومم روی موتور صدای زنگتو نشنیدم،
اخر همین ماه یک هنزفری میخرم که تا بهم زنگ زدی زود جواب بدم، صدای نازت رو بشنوم،

بغض داشت خفم میکرد،
با اون همه غروری که داشت موتور برادر کوچکترش رو امانت گرفته بود تا با موتور کار کنه، خداشاهده حلقه ام رو داده بودم بهش بفروشه تا بتونیم قسط های عقب مونده این چند ماه رو بدیم،
فقط گفت: تو غصه ی هیچی رو نخور، مگه من مُردم که تو ناراحت باشی، مثل مرد کار میکنم.


صاحب خونه هم همون ماه اول به حرمت عید و تازه عروس بودن و ماه های اول کرونا از خیره اجاره گذشت، اونم خب بازنشسته است مگه چقدر میگیره!! اونم بعد یک عمر پای تخته گچ خوردن، خودم دیدم که تخم مرغ و گوجه فرنگی رو دونه ای میخره ...

⁃ خانمم، جونم !؟ خوبی؟
اره عزیزم خوبم، شب زود بیا...

اولین و آخرین جمله ای بود که گفتم و قطع کردم.

پای آیینه شانه به مو میکشیدم و تصمیمم نهایی شد،
که فقط با چایی پذیرایی میکنم و تمام ...

صدای زنگ که خورد به خودم آمد،
تا در را باز کردم، بوی مادر خدا بیامرزم آمد،
اما این بار خواهرم یاد آورش بود.
گفت: خدا خدا می کردم که غذا درست نکرده باشی،
بچه ها پیتزا میخواستن اما خودم غذا پختم
همون که دوست داری،

خدا میداند که چطور خودم را کنترل کردم که توی بغلش مثل بچگی زار زار گریه نکردم ...
اما خدا نمیداند که این پایین چه خبر است
فقط میدانم که آنها که باید بدانند،
از خدا بی خبرن...

حال که آنها هوایمان را ندارند،
خودمان هوای خودمان را داشته باشیم...
شاید خدا هم حواسش نیست!!!

#م_عابری
#ما_فقط_هم_را_داریم

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

🧚Singer: Alan Walker
🎁Song: Alone
💐🌹🌸💐🌹🌸
Lost in your mind
I wanna know
Am I losing my mind?
Never let me go
در فکرت گم شدم
میخوام بدونم
دارم عقلم رو از دست میدم؟
هیچوقت نذار برم

If this night is not forever
At least we are together
I know I'm not alone
I know I'm not alone
اگر امشب همیشگی نیست
حداقل ما باهم هستیم
میدونم که تنها نیستم

Anywhere, whenever
Apart, but still together
I know I'm not alone
I know I'm not alone
I know I'm not alone
I know I'm not alone
هرکجا، هر زمان
جدا ازهم، اما هنوز باهمیم
میدونم که تنها نیستم

Unconscious mind
I'm wide awake
Wanna feel one last time
[You] take my pain away
ذهن بیخبر
[اما] من کاملاً بیدارم
میخوام برای آخرین بار حس کنم
دردم رو از بین میبری

If this night is not forever
At least we are together
I know I'm not alone
I know I'm not alone
اگر امشب همیشگی نیست
حداقل ما باهم هستیم
میدونم که تنها نیستم

Anywhere, whenever
Apart, but still together
I know I'm not alone
I know I'm not alone
I know I'm not alone
I know I'm not alone
هرکجا، هر زمان
جدا ازهم، اما هنوز باهمیم
میدونم که تنها نیستم

I'm not alone
I'm not alone
I'm not alone
I know I'm not alone
تنها نیستم
میدونم که تنها نیستم

I'm not alone
I'm not alone
I'm not alone
I know I'm not alone
تنها نیستم
میدونم که تنها نیستم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

نوزری:
‏میگن یک خانمی هم برای شوهرش لیست خرید می‌نویسه:
1 نوشابه
2 قند
3 بیسکوییت
4 پیاز
5 تخم‌مرغ
6 مرغ
7 فندک

و آقا برمی‌گرده با یک نوشابه، دو بسته قند، سه‌تا بیسکوییت، چهارتا پیاز، پنج‌تا تخم‌مرغ، شش‌تا مرغ و هفت‌تا فندک،
و با تعجب از خانمش می‌پرسه: «هفت‌تا فندک برا چی میخایم؟»😂😂

Читать полностью…

شهر قصه story

🧚Singer: Adele
🎁Song: When We Were Young
💐🌹🌸💐🌹🌸
Everybody loves the things you do
From the way you talk
To the way you move
همه، کارهایی که میکنی رو دوست دارند
از نحوۀ حرف زدنت، تا طرز راه رفتنت

Everybody here is watching you
'Cause you feel like home
You're like a dream come true
هرکسی که اینجاست داره تو رو تماشا میکنه
چونکه تو حس خونه رو به آدم میدی (احساس آرامش میدی)
تو مثل رویایی میمونی که به حقیقت پیوسته

But if by chance you're here alone
Can I have a moment?
Before I go?
'Cause I've been by myself all night long
Hoping you're someone I used to know
اما اگه به طور اتفاقی اینجا تنها بودی
میشه قبل از اینکه برم، یه لحظه پیشت باشم؟
چونکه تمام طول شب رو با خودم تنها بودم
به امید اینکه تو کسی باشی که قبلا میشناختم

You look like a movie
You sound like a song
My God this reminds me, of when we were young
تو شبیه فیلم میمونی
مثل یه آهنگ به نظر میای
خدایا، این منو یاد وقتی که جوان بودیم میندازه

Let me photograph you in this light
In case it is the last time
That we might be exactly like we were
Before we realized
We were sad of getting old
It made us restless
It was just like a movie
It was just like a song
بزار توی این نور ازت عکس بگیرم
محض احتیاط اگه آخرین باره
که ما ممکنه دقیقا مثل قبلنا باشیم
قبل از اینکه بفهمیم
از پیر شدن ناراحتیم
این مارو بی قرار میکرد
درست مثل فیلم ها بود
درست مثل یک موسیقی

I was so scared to face my fears
Nobody told me that you'd be here
And I swear you moved overseas
That's what you said, when you left me
از رو به رو شدن با ترس هام، خیلی ترسیده بودم
هیچکس به من نگفت که تو اینجا خواهی بود
و قسم میخورم تو به دور دست ها رفتی
این چیزیه که وقتی منو ترک کردی گفتی
You still look like a movie
You still sound like a song
My God, this reminds me,
Of when we were young

Let me photograph you in this light
In case it is the last time
That we might be exactly like we were
Before we realized
We were sad of getting old
It made us restless
It was just like a movie
It was just like a song

When we were young
When we were young
When we were young
When we were young

It's hard to win me back
Everything takes me back
To when you were there
To when you were there
سخته که منو برگردونی
همه چی منو به زمانی میبره که تو اونجا (کنارم) بودی
A part of me keeps holding on
Just in case it hasn't gone
I still care
Do you still care?
و یه بخشی از وجودم هنوز داره ادامه میده
که نکنه هنوز تموم نشده باشه
هنوز برام مهمه
تو هنوز برات مهمه؟
It was just like a movie
It was just like a song
My God, this reminds me
Of when we were young
شبیه یه فیلم بود
درست مثل یه آهنگ
خدایا، این منو یاد وقتی که جوان بودیم میندازه
When we were young
When we were young
When we were young
When we were young
Let me photograph you in this light
In case it is the last time
That we might be exactly like we were
Before we realized
We were sad of getting old
It made us restless
Oh I'm so mad I'm getting old
It makes me reckless
اوه، من خیلی عصبانی ام که دارم پیر میشم.
این موضوع منو بی ملاحظه میکنه.
It was just like a movie
It was just like a song
When we were young.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

تاحالا طرز ساختن «تیله رنگی» رو دیده بودین؟
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

داستان کوتاه " الینه "
نوشته‌ی : شاهین بهرامی

💎درِ کشویی سلول با صدای بلندِ گوشخراشی باز شد و کمال کلاکت با اکراه و با حسِ ترس به داخل رفت.
و بدون آن که چیزی بگوید در گوشه‌‌ای نشست.
چند روزی طول کشید تا بقول معروف یخش کمی آب شد و با هم سلولی‌ها بیشتر معاشرت کرد.
با هاشم مکافات! از همه بیشتر بُر خورد و اکثر مواقع با او گپ و گفت می‌‌کرد.
یک بعدازظهر خسته کننده‌ی اواسط تابستان بود که هاشم او را خطاب قرار داد و گفت:
-خب داش کمال، بلاخره نگفتی چی شد رات اینورا افتاد..
راستی اول بوگو چرا بهت میگن کمال کلاکت؟
کمال در حالی که زانوهایش را به داخل شکمش جمع می‌کرد نگاهی به هاشم انداخت و گفت:
- چی بگم هاشم خان؟ از کجاش برات بگم؟
کلاکت لقبی که بچه‌های سینما بهم دادن. تو شهر خودمون شغلم کنترلچی سینما بود.
آخه از بچگی عشقِ سینما بودم.
هر کاری هم بگی تو سینما کردم
هم پشت صحنه هم جلوی صحنه
از چایی دادن بگیر تا سیاه لشگر شدن و
مسئول لباس و تدارکات....
یه مدتم منشی صحنه بودم و کلاکت می‌کوبیدم!
حالا جریان گرفتار شدنمو واست بگم
یه روز دیدم چند تا پسر جوون و علاف مزاحمِ یه دختر خوشگل شدن.
منم داغ کردم و خونم به جوش اومد و رفتم هر سه تاشون رو زدم! یکیشون اما چاقو کشید و تا اومدم از خودم دفاع کنم، ناغافل تیزی رفت تو پهلوش.
خلاصه شلوغ پلوغ شد و من رفتم سمت خانمه بهش گفتم شما برو، اونم بدون این که چیزی بگه رفت! باورت میشه؟
هاشم خیلی خونسرد پاسخ داد:
- آره خب، چرا باورم نشه؟
کمال که از حرف هاشم حسابی جاخورده بود، کامل به سمت او چرخید و با حالتی شبیه فریاد گفت:
- خب مگه نباید ازم تشکر می‌کرد؟ یه تشکر خشک و خالی...
بعد سرش را پایین انداخت و آرام‌تر گفت:
مگه نباید عاشقم میشد، ها؟
هاشم پوزخندی زد و گفت:
- کجای کاری داش کمال، اینا همش مالِ فیلماس
کمال دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
خلاصه از اون مهلکه دَر رفتم و گفتم یه مدت دورشم تا آبا از آسیاب بیفته..
اومدم تهرون و تو یه ویدئو کلوپ مشغول شدم که باز یه روز تو خیابون وقتی داشتم با موتورم می‌رفتم دیدم یه موتوری با یه نفر ترکِ عقبش، کیف سامسونت یه آقای محترمی رو زدن.
منم سریع رفتم دنبالشون و محکم زدم بهشون و همچین که پرتِ شدن کف خیابون، کیف رو پس گرفتم و رسوندم به صاحبش که داشت دو دستی تو سرش می‌زد...
کیف رو دید اولش باورش نمی‌شد، درشو که باز کرد، پُر بود از دلار و تراول.
بعدم درش رو بست و یه تشکر ازم کرد و رفت! آره رفت!
ببینم هاشم خان، مگه نباید بهم مژده گونی می‌داد‌‌. مگه نباید منو تو کارخونه یا شرکتش استخدام می‌کرد؟
هاشم سری تکان داد و گفت:ﷲ
تو هپروتی داشم، اون که میگی ماله تو فیلماس.
کمال این بار بالش رنگ و رفته‌اش را به بغل فشرد و ادامه داد:
گذشت و گذشت یه غروبی دیدم یه دختر جوون لبه‌ی یه پل واستاده و انگاری میخواد خودشو بندازه پایین
مردم با فاصله جمع شده بودن و به پلیس هم زنگ زده بودن.
منم داشتم نگاه میکردم که دیدم دختره هی داره آروم آروم میره وسط پُل و الاناس که بپره پایین.
دیدم تا پلیس و کمک بیاد این فاتحه‌اش خوندس. آروم آروم رفتم جلو.
کامل خم شدم منو نبینه.
درست به پشتش رسیده بودم که سر بزنگاه وقتی می‌خواست بپره گرفتمش و کشیدمش بالا رو پُل.
مردم همه جیغ کشیدن و دست زدن و دوئیدن سمت ما.
خلاصه دختر رو تحویل پلیس دادن و چند نفری‌ام به من ایولا گفتن و بعد همه رفتن! ببینم هاشم خان مگه نباید خبرنگارا میومدن با من مصاحبه می‌کردن و خبر قهرمان بازی من همه جا پخش می‌شد و کلی معروف می‌شدم؟
هاشم مکافات این بار دستی به پشت کمال زد و گفت:
از خواب پاشو عشقی، اینا همش ماله فیلماس.
کمال آه بلندی کشید و گفت:
چند وقت بعد پلیس ردمو زد و تو همون ویدئو کلوپ گرفتنم.
به جرم ضرب و جرح محاکمه شدم.
گفتم اون خانم رو بیارید شهادت بده من ازش دفاع کردم.
رفتن آوردنش، ولی فکر میکنی از کجا؟
هاشم ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
-از کجا؟
کمال پاسخ داد:
- از زندون، باورت میشه؟ تو یه پارتی مختلط گرفته بودنش...
خلاصه دو سال حکم واسم بریدن و الانم در خدمت شمام.
کمال با حالت پرسشگرانه‌ای رو به هاشم گفت:
الان این زندان،این سلول، من، تو، اینام فیلمه؟!
هاشم نگاه نافذی به عمقِ چشمانِ کمال کرد و گفت:
- نه داشم ، اینا واقعیته...عین واقعیت....
کمال با حالتی ناباورانه از جا بر‌ خاست
و در حالی که با دستانش میله‌های زندان را گرفته فریاد زد...
- نه، نه، اینم یه فیلمه و منم بازیگر نقش اولم! الان کلاکت رو میزنن!
سکانس سوم پلان هفتم برداشت چهارم بعدشم کارگردان کات میده و در زندان باز میشه و همه‌مون میریم خونه...
آره هاشم مطمئن باش همینه...
هاشم اما مبهوتِ حرکات کمال شده بود و در حالی که سرش را میان دستانش گرفته بود به این می‌انديشيد، باید او را به بهداری زندان ببرد.....

پایان

#داستان_کوتاه
#الینه
#شاهین_بهرامی
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

ایران ٨۵میلیون نفری، معادل چین یک میلیارد و ۴٠٠میلیون نفری گاز مصرف‌می کند؟
✍امیرحسین ثابتی/مجری شبکه افق

پاسخی به مجری شبکه افق: سیب را با پرتقال مقایسه نکنیم!

آیا می‌دانید که مصرف گوشت خوک در سوئیس چند صد برابر مصرف گوشت خوک در اندونزی با جمعیت نزدیک ۳۰۰ میلیون نفر هست؟-بله چون اندونزی کشور مسلمان هست.-بله چین مصرف گازش اندازه ایران هست چون گاز ندارد، ولی مصرف زغال‌سنگ چین چندین برابر ایران هست.
✍دانشمند ناراضی


در آمریکا ضابطان قانون، خانهٔ شخص اول مملکت را سر زده، بازرسی و‌ اسنادی را ضبط کردند. آیا به مخیله تان می آید روزی در میهنِ ما، دادگستری به چنین جایگاهی نزدیک شود؟
عظمتِ یک‌ کشور، تصادفی نیست! بیش از هرچیز، ناشی از کیفیتِ نهادهای ملی است.
✍ محمّد حسين كريمی پور
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

تقویم سال 1402

زمان دقیق تحویل سال 1402، ساعت ۰۰ و ۵۴ دقیقه و ۲۸ ثانیه بامداد سه شنبه (۱۴۰۲/۱/۱) خواهد بود.
نماد این سال خرگوش است.
خرگوش نماد ذکاوت، سرعت، تولد دوباره و امید است. امید که همه این خوبی‌ها در سال جدید و در تمام زندگی، قرین همه انسان‌ها باشد.

Читать полностью…

شهر قصه story

🆎جملات کاربردی در مکالمات انگلیسی.
🎲👱‍♀🎲👱‍♂
Justine: I have two tickets to the concert tonight.
جاستین: برای کنسرت امشب دو تا بلیط دارم.
🎲👱‍♀🎲👱‍♂
Kurt: How did you get tickets? The concert is sold out.
کرت: بلیط ها را از کجا اوردی؟ بلیط ها تمام شده بود.
🎲👱‍♀🎲👱‍♂
Justine: My boss and her husband can’t go, so she gave the ticket to me.
جاستین: رئیسم و همسرش نمی توانند بروند، بنابراین بلیط ها رو داد به من.
🎲👱‍♀🎲👱‍♂
Kurt: That’s great. Where are the seats?
کرت: عالیه. صندلی هاش کجا هستند؟
🎲👱‍♀🎲👱‍♂
Justine: Third row.
جاستین: ردیف سوم.
🎲👱‍♀🎲👱‍♂
Kurt: Wow! Those are awesome seats!
کرت: واو! جاش محشره.
🎲👱‍♀🎲👱‍♂
Justine: I know. My boss is really sad she can’t go.
جاستین: می دونم. رئیسم واقعا ناراحت بود که نمی تونه بره.
🎲👱‍♀🎲👱‍♂
Kurt: Why can’t she go?
کرت: چرا نمی تواند برود؟
🎲👱‍♀🎲👱‍♂
Justine: She isn’t feeling well.
جاستین: حالش زیاد خوب نیست.
🎲👱‍♀🎲👱‍♂
Kurt: That’s too bad. We should get her a thank you gift.
کرت: چه بد. بهتره برای تشکر یه هدیه براش بگیریم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

👳🏻‍♂️ شیخی وارد شهری شد وسراغ عبادتگاه راگرفت

به او گفتند که در این شهر عبادتگاه وجود ندارد 🕌

👳🏻‍♂️ شیخ گفت مگر شما خداپرست نیستید؟🤔

گفتند آری هستیم

پرسیدمگرعبادت خدا را بجا نمیاورید ؟

گفتند آری خدا را عبادت میکنیم

👳🏻‍♂️ شیخ گفت:
اگر عبادتگاهی ندارید پس چگونه خداوند را عبادت میکنید؟
چه کسی شما را موعظه و ازخطرات دنیا و آخرت آگاه میکند؟

👨🏻 شخصی به وی گفت:
فردا صبح به میدان شهر بیا تا به تو نشان دهم چگونه خدا را عبادت میکنیم

👳🏻‍♂️ شیخ فردا صبح اول وقت به میدان شهر رفت و آن شخص او ر ابا خودبه محل کارش برد و مشغول کار شد و از شیخ نیز خواست که به او کمک کند

👳🏻‍♂️ شیخ ازآنجا که به کارکردن عادت نداشت خیلی زود خسته شد و دست از کار کشیدو به کناری نشست

👨🏻 هنگام ناهار که شد مرد مقدار کمی به او غذا داد و خود نیز مشغول خوردن غذا شد

👳🏻‍♂️ شیخ گفت:
این مقدار غذا خیلی کم است و مرا سیر نمیکند

👨🏻 مرد پاسخ داد چون تو خیلی زود خسته شدی و کاری انجام ندادی همین مقدار غذا بیشتر به تو تعلق نمیگیرد

👨🏻 مرد پس از خوردن ناهار و کمی استراحت راز و نیازش را به شیوه خود در برابر خدایش انجام داد و دوباره مشغول کار شد و در غروب هم دست از کار کشید و یک سکه به شیخ دادو گفت:
💰 دستمزد یک روز کار 15 سکه است چون تو خیلی کم کارکردی یک سکه بیشتر حق تو نیست و سپس شیخ و آن مرد به سمت میدان شهر حرکت کردند.

👳🏻‍♂️ شیخ پرسید:
پس عبادت خداوند به شیوه ای که من میدانم چه شد؟

👨🏻 مرد به او پاسخ داد ما کار کردن را عبادت خداوند میدانیم
بنابراین سعی میکنیم کار خود را به بهترین شکل انجام دهیم
مثلا شخصی که بنّا است و کارش ساختن خانه برای مردم است چون کارش را عبادت میداند سعی میکند اینکار را به بهترین شکل انجام دهد
کسیکه شغلش خرید و فروش است تلاش میکند که بهترین اجناس را به مردم بفروشد
خلاصه هرکسی به بهترین شکل کار خودش را انجام میدهد و هیچکس در شهر ساعتها نشستن و عبادت کردن را به کارکردن وکسب روزی حلال ترجیح نمیدهد

👳🏻‍♂️ شیخ فریاد کشید پس جهان آخرت چه؟
شما برای ثواب و آن دنیای خود چه میکنید؟

👨🏻 آن شخص که اتفاقأ فرد فاضل و دانشمندی هم نبود و کسی بود مانند بقیه مردم ،در پاسخ به شیخ گفت:
تو خود کار این دنیایت را به درستی و خوبی انجام نمیدهی آن وقت ادعای جهان آخرت و دنیایی دیگر را داری؟

👳🏻‍♂️ شیخ فکری کرد و گفت سطح سواد مردم این دیار چقدر است؟

👨🏻 آن شخص در حالیکه از شادی در پوست خود نمیگنجید دست شیخ را گرفت و به کتابخانه بزرگ شهر برد

👳🏻‍♂️ شیخ با کمال تعجب دید مردان و زنان و کودکان زیادی در کتابخانه مشغول خواندن کتاب هستند

او که به خیالی به آن شهر رفته بود ، فریادکشان آنجا را ترک کرد و رفت تا دیاری با مردمانی بیسواد پیدا نماید.

و چه زیبا گفت آن معلم اخلاق سعدی شیرین سخن :

*عبادت‌بجزخدمت خلق نیست*
*به تسبیح و سجاده ودلق نیست...*.
@ghese_gu

Читать полностью…
Subscribe to a channel