ghese_gu | Unsorted

Telegram-канал ghese_gu - شهر قصه story

334

داستان های کوتاه ، مثل ها و کتابها. داستان صوتی و PDF و هر آنچه بی ادبانه نیست اینجا داریم . اسم کانال برگرفته از نمایشنامه شهر قصه بیژن مفید است . داستان های کریم شیره ای و ..... را سرچ بفرمایید ادمین: @babaktava

Subscribe to a channel

شهر قصه story

داستان کوتاه " تلب"
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دهه‌ی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا می‌کرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس‌ به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقه‌ی تمام میز دو نفره‌ی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز می‌درخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی می‌کردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق می‌زدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباس‌هایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار می‌آمد و بسیار خوش اندام‌تر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست رو‌به‌روی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانه‌ای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس‌ آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفره‌ی کثیفی با لکه‌های غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافه‌ای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمه‌ی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانه‌ای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمی‌دید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام  شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر می‌کرد.

#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

💎داستان کوتاه " کافه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- این‌ها را شهروز به وِیتِر می‌گوید و سپس رو به شیما که درست روبه‌رویش نشسته این طور ادامه می‌دهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر می‌کردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونه‌ام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره می‌شود و با ناراحتی می‌گوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را می‌گیرد با هیجان می‌گوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را می‌فشارد با صدایی آرام می‌گوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر می‌شود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم می‌زند و شیما هم قهوه‌ی اسپرسو‌اش را مزه مزه می‌کند غرق خنده و صحبت می‌شوند.

□□□                □□□              □□□

هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز می‌شود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده می‌شود! و سعی می‌‌‌کند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل می‌کند و نه تنها شهروز او را می‌بیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او می‌پرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور می‌کند و در حالی که سعی می‌کند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ می‌دهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است..‌.
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد می‌شوند و پشت میزی می‌نشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم می‌زند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسو‌اش هست زیر چشمی نگاه می‌کند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و‌ گس می‌شود‌‌‌...
دختر جوان همراهش از او می‌پرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول می‌دهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.

پایان

#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی
🆔 @ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

🎥 بازخوانی عاشقانه خاطره‌انگیز دین مارتین در سیمای جمهوری اسلامی

"ببعی" با صداپیشگی محمد بحرانی ترانه مشهور "Sway" را در "مهمونی" ایرج طهماسب اجرا کرد. "Sway" مشهورترین نسخه انگلیسی یک مامبو مکزیکی است که در میانه دهه ۱۹۵۰ میلادی با اجرای دین مارتین، خواننده، بازیگر و شومن ایتالیایی‌تبار آمریکایی (۱۹۹۵ - ۱۹۱۷) منتشر شد. این ترانه عاشقانه بارها توسط هنرمندان مختلف بازخوانی شده است.

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

وقتی‌ از پسرفت حرف می‌زنیم دقیقا منظورمون همین چیزاست؛
ما سال ۸۴ تو فوتبالمون VAR داشتیم، وقتی اروپا نمیدونست وار چیه!

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

🎁Taylor Swift -Last kiss
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
I still remember the look on your face
Lit through the darkness at 1:58
The words that you whispered
For just us to know
You told me you loved me
So why did you go away?
هنوزم اون حالت چهره ات يادم مياد
تو تاريكى ساعت ١:٥٨ ، روشن بود و ميدرخشيد
اون حرف هايى كه زمزمه ميكردى
فقط براى اينكه خودمون بدونيم
بهم گفتى عاشقم هستى
پس چرا گذاشتى و رفتى؟
I do recall now the smell of the rain
Fresh on the pavement
I ran off the plane
That July 9th
The beat of your heart
It jumps through your shirt
I can still feel your arms
بوى بارون تو خاطرم هست
بوى تازه ى بارون رو پياده رو
من از هواپيما پياده شدم
اون سال ,  ٩ جولاى
صداى ضربان قلبت
انگار قلبت داشت از پيرهنت ميپريد بيرون
هنوزم ميتونم آغوشت رو حس كنم
1 (But now I'll go sit on the floor
Wearing your clothes
All that I know is
I don't know how to be something you miss
I never thought we'd have a last kiss
Never imagined we'd end like this
Your name, forever the name on my lips )1
اما حالا ميرم و ميشينم روى زمين
در حاليكه لباسهاى تو رو به تن دارم
فقط اينو ميدونم اينه كه
من بلد نيستم چطور اون چيزى باشم
كه تو دلت براش تنگ ميشه
هيچ وقت فكر نميكردم ،
آخرين بوسه داشته باشيم تو اين رابطه
هرگز تصور نميكردم اينجورى تموم كنيم
اسمت ، براى هميشه ، اسمى هست كه سر زبونمه

I do remember the swing of your step
The life of the party,
you're showing off again
And I roll my eyes and then
You pull me in
I'm not much for dancing
But for you I did
هنوزم رقص پاهات وقت قدم زدن رو يادمه
زندگى پر از جشن و شادى،
دوباره دارى خودنمايى ميكنى
و من چشمهام رو ميگردونم و
تو منو ميكشى اون وسط
من خيلى اهل رقص نيستم
ولى براى تو رقصيدم
Because I love your handshake,
meeting my father
I love how you walk with
your hands in your pockets
How you kissed me when I was
in the middle of saying something
There's not a day I don't miss
those rude interruptions
آخه عاشق دستاى لرزونت بودم ،
وقتى داشتى با پدرم حرف ميزدى
عاشق اونجورى كه با دستان تو جيب راه ميرى هستم
اون طرز بوسيدنت وقتى كه وسط به حرفيم
يك روز هم نيست كه دلم براى اون گستاخانه وسط حرفم پريدن هات تنگ نشه ( براى بوسه هات)
Repeat-1

So I'll watch your life in pictures
like I used to watch you sleep
And I feel you forget me
like I used to feel you breathe
And I keep up with our old friends
just to ask them how you are
Hope it's nice where you are
ميرم و زندگيت رو از تو عكس ها دنبال ميكنم،
مثل اون وقت ها كه خوابيدنت رو تماشا ميكردم
حس ميكنم منو فراموش كردى ،
مثل اون وقتها كه حتى نفس هات رو حس ميكردم
با دوستاى مشترك قديمى مون رابطه ام رو حفظ ميكنم
فقط براى اينكه حال تو رو ازشون بپرسم
اميدوارم هر جا كه هستى جات خوب باشه
And I hope the sun shines
And it's a beautiful day
And something reminds you
You wish you had stayed
You can plan for a change
in weather and time
But I never planned on you
changing your mind
اميدوارم خورشيد بدرخشه
و روز زيبايى باشه ،
و يه چيزى اينو يادت بندازه
كه آرزو كنى اى كاش مونده بودى
آدم ميتونه براى تغيير هوا و زمان نقشه بكشه
اما من هيچ وقت براى عوض كردن فكرت نقشه نكشيدم
Repeat-1
Just like our last kiss
Forever the name on my lips
Forever the name on my lips
Just like our last...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

Share 'دانلود-کتاب-شلوارهای-وصله-دار-اثر-رسول-پرویزی-.pdf'

Читать полностью…

شهر قصه story

*واردشدن اجباری به‌حمام زنانه*

مهدی محبی کرمانی داستانی دارد به‌نام *کُتِ زوک*.

کُت به‌کرمانی یعنی سوراخ و زوک همان لوله‌های سفالی است.

داستان از این‌قرار است که در نوبت حمام خانم‌ها(حمام، نوبتی زنانه و مردانه بوده)، کُتِ زوکِ خزینه می‌گیرد و آب، به‌مقدارزیادی گرم‌می‌شود و غیر قابل استفاده.

صاحب‌جان، یکی از زنان حمام، نزد کَل‌اسدالله (که مسئول حمام است) می‌رود و از او می‌خواهد به‌حمام بیاید و کُت را بازکند. او می‌گوید:

《 کَل‌اسدالله، کَل‌اسدالله! دستم به‌دومنت!. کُتِ زوکِ خزونه گرفته. آبا داغ‌شدن آتش، زِنِکا می‌خوان جونشونه ور آب بِکِشَن، بشورن بیان به‌در، نمی‌تونن . . . الانم اذانِ می‌گن، مَردِکا می‌ریزن تو حموم، رسوایی می‌شه، وَخی یه‌فکری بکن. تو رو دونی خدا، وخی . . . 》

خلاصه این‌که کل‌اسدالله اولش بهانه‌می‌آورد که نه! نمی‌شود و زن‌ها لخت هستند و از این‌حرف‌ها. اما گویا این‌پیش‌آمد بی‌سابقه نبوده و کل‌اسدالله هم راهِ رفتن به‌حمام زنانه را خوب بلد است.
این است که با صاب‌جان همراه‌می‌شود . . .
پاچه‌های شلوارش را بالا‌می‌کشد و در ورودیِ حمام، داد‌می‌زند:
« اوی، زِنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو» زن‌های لخت، چشم‌هایشان را ببندن که کل اسدالله واردشود!

و صاب‌جان هم پشت‌بند او داد می‌زند: « اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو، چشماتون ببندین»

وَ این‌گونه است که کَل‌اسدالله وارد حمام می‌شود. از میان زنان لخت، که دست بر چشم دارند، می‌گذرد و کُتِ زوک را باز‌می‌کند!
آب، ولرم می‌شود و کل‌اسدالله می‌رود.

مادر اوس‌شکرالله، که در حمام بوده، به‌سمت خزینه می‌رود، دستی توی آب می‌زند و با رضایت می‌گوید:
« بارک‌الله کل‌اسدالله بارک‌الله . . ‌. خدا خیرش بده . . .  »
و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه‌می‌دهد:
« ولی کَل‌اسدالله می‌باس چشماشِ ببنده، نه ما! »
و صاب‌جان با لحنی حق‌به‌جانب پاسخ‌می‌دهد:
«خب، اُوَخ کُتِ چطو وا‌بُکنه؟ »
♡   ♡   ♡   ♡   ♡

چقدر شبیه حال‌و‌ُروز ما است.
به‌جای این‌که مسئولان چشم‌شان بازکنند که اختلاس‌و.... نشه (شرم‌کنند)،
مردم باید چشماشون ببندند تا مسئولان چپاول‌‌کنند.
      
آدم یاد تصویب قانون مجلس می‌افتد که: 
*تجسس در اموال مسئولان، جرم محسوب‌می‌شود!*
و مردم باید چشمانشان را روی اموال مسئولان ببندند.!

واقعاکه.
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

در این قسمت انتقاد بسیار بسیار زیبا و عالی بر رشوه و فساد در ادارات ، تغییر هویت فیل ( نماد فرهنگ خارجی ) و تبدیل شدنش به منوچهر رو تجربه کنید ...
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

نمایشنامه با ورود خاله سوسکه ( دوران پذیرش کشف حجاب ) و سنت و خرافات جذاب میشه .
اونجا که روباه روضه خوانی می کنه ...
میگه ؛ نگو که حالم خرابه
گریه کنید مسلمونا .. گریه کنید ثوابه..
آی شب اول قبر که موقع حسابه ...
روز محشر که موقع حساب و کتابه. ...
ثواب این گریه بی حسابه ....
به تصور غلط مردم روباه یا ملا نماد آخوند است اما این صحیح نیست . جامعه روحانیت اگر با سواد و آگاهی آمیخته باشد ، رهنماست اما ملا در این نمایشنامه نمادی از کم آگاهی جوامع جهان سومی و سو استفاده از این نادانی هاست .
گریه ی بی ثواب هم گریه ی بدون اندیشه و عمل است ...
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

ملا سمبل ملت خرافه گو . رمال مردم سو استفاده گر در هر حالی ، خر سمبل جامعه نا آگاه و مدعی ، خاله سوسکه فمنیسم و فرهنگ لختی ، سگ عطار مردم مقلد ، موش و طوطی جامعه هنری ، فیل فرهنگ خارجی ، شتر نماد کارگری و صنعت قدیم و نماد بی کاری در جامعه مدرن ، اسب مردم بی تاثیر ، میمون مطرب ها و روشنفکران ، پلنگ ثروتمند ها و استثمار گران ، موش نماد عشق و شهر قصه نماد ایران در گذر سنت به مدرنیته هست.
فیل میاد آب بخوره میافته و دندونش می شکنه و اونجا هم دواخونه و بیمارستان نیست که نماد ورود فرهنگ جدید بدون تفکره. در نهایت فیل رو متحول می کنن و با نمادهایی از رشوه اسم اصیل فارسی روش می زارن ( منوچهر )
در پایان نمایشنامه موزیک آمریکایی غربی با سوت و آهنگ حمومی تلفیق نا موزون فرهنگ منحرف شده رو به نمایش می زاره
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

💎دركلیسا، جک از دوستش ماكس می پرسه:
«فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار کشید؟»
ماكس میگه:
«چرا از كشیش نمی پرسی؟»
جك نزد كشیش می ره و می پرسه: «می تونم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم؟!»
كشیش میگه: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبیه!»
جك نتیجه رو برا دوستش ماکس بازگو می كنه ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟»
كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم.
مطمئناََ‌!!!

حالا امروزی تر:
کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟
نه!
کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً!

پس باید سوال رو درست پرسید!
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

لیست نفهم ترین ها و بی انصاف ترین های اجتماع ؛

اگه نتونستی این پست رو حداقل یکبار بفرستی برای دیگران ، ببین واسه کدوم ردیفشه

*اونی که تو ترافیک از شونه خاکی سبقت می گیره .
* اونی که تو آپارتمان از ساعت 11 شب به بعد سر و صداش رو قطع نمی کنه .
*اونیکه عقایدشو به زور به دیگران تحمیل می کنه .
* اونیکه تو پیاده رو سیگار میکشه و دودشو حواله ی رهگذر ها می کنه .
* اونی که تو توالت عمومی نظافت رو رعایت نمی کنه .
* اونیکه حاضره دم مغازه و نونوایی دوبل پارک کنه ولی بیست متر جلو تر تو جای خالی پارک نکنه .
* اونیکه هفته ای یه بار هم مسواک نمی زنه و تو صورتت حرف می زنه .
* اونی که آشغالشو پرت می کنه تو خیابون .
* اونیکه برای صدا کردن آشنایانش به جای زنگ فقط بوووق می زنه؟
* اونکه سود اجناس مغازش بیشتر از حقشه؟
* اونکه میره لب رودخونه تفریح ، از آثار بعد رفتنش چندش آور میشه اون منطقه ؟
*اونکه فرقی براش نداره و زن و بچه ی مردم رو به چشم هرزه می بینه یا متلک می پرونه؟
* اون دکتری که درست معاینه نکرده و تشخیص نداده ، چارتا داروی روزمره نسخه می کنه ؟
* اونیکه با حموم قهره ؟
* اونیکه تو اتوبوس و هواپیما و قطار و مترو کفشش رو درمیاره ؟
* اونیکه چراغای ماشینش زنون و لامپ خیلی پرنور داره فقط برای مردم آزاری؟
*اونیکه واسه تبلیغاتش هزینه می کنه تا پیامک بی مربوط بفرستن واسه مردم ؟

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

http://help.pou.me/

Читать полностью…

شهر قصه story

تو مسیر کارم که ترجیح میدم با خودروی شخصی نرم، چند تا ون هست که هیچ وقت باب میل من نبودن چون هروقت خواستم سوار شم به شکل کاملا اتفاقی گیر یه راننده طاسی می افتادم که رو شقیقه اش یه ماه گرفتگی شبیه خرچنگ بود با عینکی که فریم مربع شکلی داشت. دقیقا مثل رهبران خوفناک کره شمالی بود.
این موجود، علیرغم همه جنبه های ترسناک ظاهریش و منجمله انگشت های کوتاه و خپلی که ناخن یکیشون تا یادمه خون مردگی داشت، قابل تحمل بود،  اما چیزی که قابل تحمل نبود اخلاق سگش بود که عین نژاد تبتی با هیچ نوع رفتار مودبانه ای هم اصلاح نمی شد.
بارها و بارها امتحان کردم که حتا وقتی خیلی مهربون بهش میگفتیم:" سلام" با فک زمخت و آرواره های محکم و چشمان ورقلمبیدش، چنان بهت خیره می شد که به وضوح مشخص بود دلش میخواد مسافر رو به دندون بگیره و مثل سگ حسن دله تیز در بره!
این یارو بحدی تو روح و روان من اثر گذاشته بود که هروقت شکل کپسولی ون سبزرنگشو می دیدم یاد گلو درد مریضی و کپسول آنتی بیوتیک می افتادم.
همیشه تو رویاهام و با تکیه بر این قاعده فلسفی که:" فرض محال، محال نیست" تصور می کردم که بالاخره این یارو یه جا با یکی درگیر میشه و یارو چنان گند می زنه به هیکلش که این مجبور میشه صدای شغال در بیاره اما همیشه این رویای شیرین با نهیب دوباره ش سر یه بدبخت چنان بهم می ریخت که بی خیال فکر کردن بهش می شدم تا اینکه اون روز سرنوشت، فرا رسید.
چندوقت پیش که از گردونه روزگار، ون این یارو جلو ما متوقف شد بلافاصله کیفمو گشتم تا حتما پول خرد داشته باشم و مبادا چاه هفتصد ساله دهن طرف باز شه. این بود که پس از چک کردن همه موارد امنیتی با قدم های لرزان وارد ماشینش شدم.
خب اولین مشکل قد درازم بود و برای اینکه سرم به سقف  نخوره و این یارو غر نزنه ، درست عین یه نوع موش دم دراز، پاشنه پا رو چسبوندم به ماتحتم و باسن خیز رفتم ته ماشین و خیلی آروم نشستم.
یارو با صدایی بلند داد زد:" اون پنجره های ته ماشینو باز نکنید ها" ! دیدم جواب ندم، عصبانی میشه ! گفتم:" چشم". افراد بعدی هم به همین ترتیب....
- خانوم برو پایین برو پایین اندازه سه نفر جا میگیری
- هوییی، فرغون سوار نمیشی ها
- هویی عمو! شهرستان نیست ها
- اوح پسره حاجی لندن! جمع بشین دو نفرم جا بشن
و...
خب، حالا ممکنه شماها هرکدومتون با خوندن این متن بگید ((خاک بر سرتون ما بودیم خشتک یارو رو پرچم می کردیم)) جواب من: اولا از این_ گ.زها تو بازار مسگرها منم می دادم_.
دومن به قول "عزیز نسین" طنز نویس ترک :"بخاطر حفظ آبرو".
سومندش: اون منطقه کلا آدمای فرهیخته ای داره که معتقدند:(( جامعه انسانی ازمرحله کوبیدن گرز گران در سر  موجودی که چشم دوخته به ماده غذایی که تو زیر خاک دفن کردی، مدتهاست گذشته ))
 در نتیجه همه مون آرزو داشتیم این امر خطیر" نافرمانی مدنی" توسط یک نفر از طبقه فرودست انجام بشه ! که بالاخره اون روز موعود فرا رسید.
یه روز که سوار ماشین شده بودیم و راننده همچنان لیچار بارمون می کرد و ما آموزه های "جین شارپ" رو تو ذهنمون مرور می کردیم و در نهایت داشتیم به این نتیجه می رسیدیم که :"ولش کن نمی ارزه". یه یارو یک مترو چهل و پنج سانتی لاغر اندام با یه کیسه برنج که ازتوش نبشی مخصوص گچکاری زده بود بیرون سوار ماشین شد و رفت نشست ردیف آخر .
وقتی به مقصد نهایی رسیدیم ، یارو ریزه میزه خاک آلود و بدبو  پیاده شد و کرایشو داد، راننده پولو سمتش پرت کرد و گفت:" خُرد بده". یارو ریزه میزه که ناآشنایی با "کتاب های نشر چشمه و ثالث" از قیافش پیدا بود، بی مقدمه گفت:" پول خُرد بدم؟ بابامو پولو خردکنم بدم بهت مرتیکه پفیوز؟". راننده با شنیدن این حرف گفت:" با منی؟". یارو ریزه میزه گفت:" هم با تو هم بابات که تو رو مثل خر خیار کاشت تو دامن ننه ات!".
راننده که همه مون انتظار داشتیم اسافل اعضا یارو رو دندون بگیره با لحنی یه کم ملایم تر گفت:" درست حرف بزن!"
 ریزه میزه گفت:" درست حرف بزنم لندهور؟!" و بلافاصله گونی رو گذاشت زمین و مثل یه بچه قرقی که پرهای پشت گردنشو واسه شکار یه گاومیش ! سیخ کرده از ون پیاده شد و رفت سمت پنجره راننده و در یه چشم بهم زدن با قدرتی که نمی دونم یهو از کجاش درآورد چسبید گردن راننده و چنان مردک رو کشید سمت خودش که راننده تا کمر از پنجره آویزون شد و چارچرخش رفت هوا ، جوریکه ماها که هنوز تو ون بودیم فقط باسن بزرگ و شیارهای عرق کرده پسشو می دیدیم که عین بادکنک دستفروشای پارک ملت تو فضای بین فرمون و آیینه تکون تکون می خورد یارو ريزه میزه ول کن نبود و می گفت:" پفیوز غربتی! بچه آقام نیستم شلوارتو در نیارم " و چنان گردن یارو رو بغل گرفته بود و تکون می داد که کل ون با ماها که مسافرش بودیم تکون تکون می خورد. راننده با اون هیکل دو تنی اش با هر تقلایی بود یه لحظه کله شو از بغل اون نیم وجبی  بیرون آورد وبا صدایی شبیه مش حسن تو فیلم گاو، داد زد :

Читать полностью…

شهر قصه story

آورده‌اند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او
شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام كرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی هستی؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟ عرض كرد آری..
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض كرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌كنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه كه می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه كسی هستی؟
جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمی‌داند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟
عرض كرد آری...
سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌كنم و چندان سخن نمی‌گویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمی‌دانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟
عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد.
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.
جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد:
در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد.
و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

💎ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ :

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!!
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ...
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ "...
🆔 @ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

مردم به جای پول تو صندوق صدقات آشغال ریختن.

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

💎دین‌تان برای خودتان!

من دقیقا یاد دارم در یکی از عملیات‌ها که ماه رمضان هم بود، در حالی که پشت به قبله در حال راه رفتن بودم مجبور شدم بدون وضو و حتی بدون امکان رکوع و سجده نماز صبح‌ام را بخوانم. نه تنها من، که همه دوستانم.
خیلی‌ها لباس‌هایشان خونی بود. یا از جراحت خودشان یا از جراحت دوستان‌شان. تازه بدون آب خیلی‌ها رفع حاجت هم کرده بودند.
هوا در حال روشن شدن بود و در حال عقب‌نشینی بودیم و کم‌کم خورشید بالا می‌آمد.
بعدها به توصیه دوستم اسماعیل هرگز آن نماز را اعاده نکردم. یعنی احتیاطا قضایش را نخواندم. اسماعیل می‌گفت اگر یک نماز صحیح خوانده باشیم همین یکی است!
او راست می‌گفت.

یک بار هم یادم هست در عراق نگهبان‌ها به دلیلی قبل از غروب آفتاب اعلام خاموشی کردند. آنجا که چراغ‌ها هرگز خاموش نمی‌شد ولی باید می‌خوابیدیم و رفت و آمد اکیدا ممنوع بود. حتی برای وضو گرفتن یا نماز خواندن. آن شب هم یادم هست نماز مغرب و عشا را بدون وضو و به حالت دراز کشیده و فقط با اشاره خواندیم. خیلی هم چسبید.
شاید هم آن شب بعضی خودشان را به خطر انداختند و به دور از چشم نگهبان‌ها نمازشان را با کلیه آدابش، مثل وضو و رکوع و سجود خوانده باشند، اما ما فکر کردیم خدای ما آنقدر رحیم و بخشنده است که کاری به ما ندارد و فقط به نوع نماز خواندن ما لبخند می‌زند و لذت می‌برد.
صد نفر دراز‌کش در حال نماز برای او بودیم!
من آن نماز را هم هرگز اعاده نکردم. این هر دو نماز را گذاشتم یادگاری بین خودم و خدا.
که ببیند نماز قشنگ هم وجود دارد.
مسلمانیِ واقعی هم هست!

دکتر به من گفته برای درد کمرم باید هفته‌ای دو بار استخر بروم. رفتم استخر تعطیل بود. پرسیدم چرا؟ بخشنامه‌ای را نشانم دادند که در ماه رمضان، در طول روز و تا اذان مغرب هر گونه فعالیت استخر ممنوع می‌باشد. اتفاقا در همان بخشنامه نوشته بود بیمارانی که گواهی پزشکی ارائه دهند می‌توانند استثنائا استفاده کنند، ولی بازرسان تربیت‌بدنی آن گواهی‌ها را با دقت چک خواهند کرد!
عملا هیچ استخری باز نیست.
از خودم خجالت کشیدم.
از کشوری که در آن زندگی می‌کنم.
از اینکه حکومت می‌خواهد مسلمانم کند...
من مسلمانم، من می‌دانم چطور باید روزه بگیرم، می‌دانم چطور باید نماز بخوانم، به هیچ کس هم مربوط نیست چه چیز روزه یا نماز مرا باطل می‌کند یا نمی‌کند.
همه‌اش احساس می‌کنم حاکمان امروز، ایرانی بی‌دین و آتش‌پرست را تصرف کرده‌اند و می‌خواهند روش انسانی و دینی زیستن را به مردمش بیاموزند!
من احساس حقارت می‌کنم از این همه بی‌خردی.

فرزندانم به دانشگاه تهران می‌روند، همه به دلخواه خودشان روزه‌اند. با ناراحتی آمده و می‌گویند نگهبان‌های خانم بسیار بد‌اخلاقی این روزها اضافه شده و چپ و راست گیر می‌دهند به لباس‌شان و به نوع پوشش‌شان. آن نگهبان‌های خانم معلوم نیست روزه باشند، اما به فرزندان روزه‌دار من دارند دستور می‌دهند چطور باید مسلمان باشند و چطور باید رعایت حرمت ماه مبارک را نگه دارند!
همه‌اش احساس می‌کنم عده‌ای ایران متمدن و موحد مرا گرفته و با افکار کودکانه خود می‌خواهند ما را و فرزندان تحصیلکرده‌مان را به زور مسلمان کنند!
احساس شرم می‌کنم.
از فرزندانم خجالت می‌کشم.

خدای ما خیلی مهربان‌تر از خدای آن‌هاست.
خدای ما خیلی فهمیده‌تر از خدای آن‌هاست.
خدای ما خیلی دوست‌داشتنی‌تر از خدای آن‌هاست.
خدای ما کاری به استخر ندارد!
کاری به نگهبانی دین‌اش ندارد!
کاری به چشم‌های عده‌ای بیمار ندارد!
خدای ما نماینده ویژه‌ای ندارد!
خدای ما قشنگ است
خدای ما مهربان است
خدای ما خنده‌مان را دوست دارد
روزه‌مان و نمازمان را هر طور بتوانیم ادا کنیم دوست دارد
اصلا خدای ما بدش می‌آید از شما
و از نگاه‌تان و از رفتارتان
بگذارید دین‌مان را خودمان حفظ کنیم!
لَکُم دینُکُم و لِیَ دین...
✍ رحیم قمیشی

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

یادگفته مرحوم پناهی افتادم که گفت: "روی درب دکه سیگار فروشی نوشته بود: بهمن تمام شد...
آزادی نداریم...
تیر موجود است...
در آن زمان بیشتر فکرها روی نوع سیگار بود. بعداً فهمیدن که صاحب ان دکه نابغه بود که با سه کلمه، کتابی را برای مردمِ فکور خلاصه کرد..."

حالا این قصابی هم با زبان بی زبانی با مردم حرف زده...

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

🎧آهنگ زیبای انگلیسی با ترجمه👇
🎲 @ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

*صلوات بلند محمدی*

جناب رئیسی اخیرا فرمایش کرده اند که در دولت دو ساله شان
*" شاخص‌ها نشان دهنده رشد، تلاش و پیشرفت است. همه شاخص‌ها نشان می‌دهد که تلاش‌ هایی که انجام شده، جواب داده و بعد از این هم جواب خواهد داد."*
*
يكی نقل ميكرد كه قبل از انقلاب يك شب برای استماع سخنرانی و منبر مرحوم فلسفی به مسجد سيدعزيزاله بازار تهران رفتم.
بس که مشتاق شنیدن سخنان ایشان بودم زودتر از وقت موعود رفتم و نزديك و روبروی منبر جاگرفتم و نشستم .
جمعيت مسجد هم خيلی زياد بود، در نزديكی جایی كه من نشسته بودم پیرمردی هم به صورت چمباتمه نشسته بود و ضمن گوش دادن به سخن سخنران مجلس کم کم خواب هم بر او مستولی شده بود و گاهی چرتی ميزد . اوج سخنرانی جناب فلسفی بود و مجلس هم در سكوت كامل به سخنانش گوش ميدادند كه ناگهان اين پیرمرد در حال چرت ، كنترل خود را ازدست داد و واژگون شد و صدای بلند ناهنجاری از او خارج گردید .
پیرمرد که چرتش یهویی پاره شده بود فوراً روی پاهای خودش نشست و براي به  انحراف  کشاندن افکار مجلسیان بلند شد و باصدای بلند گفت:
*برای سلامتی خودتون و خانوادهاتون یک صلوات بلند محمدی ختم كنيد!*

مردم هم صلوات فرستادند!
ولی دیگر  كار از كار گذشته بود، هم مردم اون اطراف و هم خود اقای فلسفی زمين خوردن اون بندۀ خدا و صدای بلند ناهنجاری كه از او برخاسته بود  را شنيده بودند بگونه ای كه همۀ كسانيكه در آن اطراف نشسته بودند و مرحوم فلسفی از مشاهده اين صحنه شديداً خنده شون گرفته بود و میخندیدند. يواش يواش خنده به همه جمعیت سرايت كرد! و مجلس ملتهب شد و حتی خنده به خود آقای فلسفی هم امان ادامۀ منبر را نميداد!

يه وقت مرحوم فلسفی از همان بالای منبر و از پشت ميكروفون و باخندۀ غير قابل كنترلی گفت:
*آقاجان گوزيدی كه گوزيدی ! ديگر صلوات چرا ميفرستی؟*
و از منبر پائين آمد.
😴😳🤔
جناب رئیسی ! ملت که صدای بلند و نابهنجار  پیشرفت هاتون رو در همه زمینه های اقتصادی اجتماعی فرهنگی سیاسی علمی شنیده و فهمیده که چه پیشرفتی کردین! حسابی هم  خنده شون گرفته .
مبارکتون باشه این پیشرفت ها.
حالا که چرت تون پاره شده و‌ فهمیدین چه پیشرفتهای شایانی کردین! لطفا بلند شین و جهت انحراف افکار عمومی باصدای بلند  به ملت بگین که برای سلامتی خودشون و خانواده هاشون  و خودتون و دولتتون یک صلوات بلند محمدی ختم کنن.

قاسم رفیعا

آنقدر بااوضاع کنونی کشور بخصوص دروغ ها و چرندیات مسولین مطابقت داشت که حیفم آمد ارسال نکنم

Читать полностью…

شهر قصه story

*‏به مناسبت هشتاد و هشت سالگی رمان شازده کوچولو اثر جاودانه آنتوان دو سنت اگزوپری*
به همین مناسبت جمله‌هایی از این اثر ماندگار را با هم مرور می‌کنیم...

🦋شازده کوچولو پرسید:
غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت: بری و کسی متوجه نشه!

💦💦💦

🦋 شازده کوچولو گفت:
چطوری حماقتم رو نشون بدم؟
روباه گفت:
*برای هر چیزی اظهار نظر کن!*

💦💦💦

🦋 روباه گفت: ‎عاشق هیچ گل عجیبی نشو بذار تنها بمونه...
شازده كوچولو پرسيد چرا؟
روباه گفت؛ خسته ميشی ميری اونوقت اون تنها‌تر ميشه...
💦💦💦

🦋 شازده كوچولو: حرف همو نمی‌فهمیم؟
روباه: فقط دو تا دشمن میتونن خوب حرف همو بفهمن ،
  وگرنه دوستی‌ها  پر از سوءتفاهمه…

💦💦💦

🦋 شازده کوچولو پرسید: گول‌خوردن یعنی چی؟
روباه گفت: همون که اگر نخوری “تنها” میمونی...

💦💦💦

🦋 شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟
روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره...

💦💦💦

شازده کوچولو از گل پرسید:
آدم‌ها کجایند؟

گل گفت: باد به اینور و انورشان می‌برد این بی‌ریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده...

✍ انتوان_دوسنت_اگزوپری
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

قسمت سوم با نقد هایی بر بیکاری در مدرنیته ( شتر که با پشم های خودش نمد درست می کنه و مثال کارگریه که از جونش نون در میاره ) و با سخره گرفتن صیغه و دادگاه ها و تورم پیش می ره ....
در آخر معرکه گیری جذاب شتر که حالا بیکار شده و شغل کاذب داره ، عالیه
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

شروع نمایشنامه با معرفی حیوانات و شغل هاشون ..... ( شهر قصه نماد ایران و هر حیوان نماد یک گروه از جامعه )
تا اونجایی که فیل میاد آب بخوره می افته و دندونش می شکنه ...( فیل فرهنگ خارجی هست و برخورد جامعه باهاش رو ببینید )
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

دامپزشک در جلسهٔ آموزشی مربوط به جفت گیری گاوها برای خانواده های گاودار سخنرانی می کرد و رسید به جایی که گفت هر گاو نر در فصل جفتگیری می تونه در یک روز تا دوازده بار جفتگیری کنه... که خانمی از ردیف جلو پرید وسط حرفش و پرسید : گفتید چند بار؟ دکتر پاسخ داد: تا دوازده بار و خانمه گفت: لطفا این مطلب رو تا آخر جلسه چند بار بگید که تکرار بشه و اون گاو هایی که ته سالن نشستن حتما بشنون.
که ناگهان مردی از آخر سالن پرید وسط حرف و پرسید : آقای دکتر این دوازده بار که گفتید ، با یه گاو ماده انجام می شه یا دوازده تا ؟ دکتر گفت : خب معلومه جانم ،با دوازده تا گاو ماده مختلف. و مرد داد زد، بیزحمت این مطلب رو هم تا پایان جلسه چند بار گوشزد کنید که بعضی گاوا که اون جلو نشستن حتما بشنون 😝😄

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

💎اولین روزی که آقای راجرز می خواست به عنوان کشیش به کلیسای شهر کوچکشان برود اتفاق عجیبی افتاد؛درست جلوی در خانه اش مردی را دید که شباهت زیادی با خودش داشت.
آقای راجرز به او سلام کرد و پرسید "تو کیستی؟ "
مرد همچنان که با نزاکت ایستاده بود پاسخ داد "من ابلیس هستم. "
آقای راجرز چند لحظه مبهوت به ابلیس خیره شد، احتمال داد به درجه ی بالایی از روحانیت رسیده که توانایی دیدن ابلیس را دارد . این احتمال با مرگ کشیش قبلی شهر در روز گذشته در او تقویت یافت؛سرشار از غرور و قدرت به سمت ابلیس حرکت کرد و گلوی او را گرفت و گفت "سال هاست دنبالت بودم تا خفه ات کنم."
چند لحظه که گلویش را فشار داد، ابلیس نیمه جان روی زمین افتاد و در آخرین لحظه با خنده به کشیش گفت " اگر من بمیرم ، چطور می خواهی مردم را موعظه کنی؟ "
سوال ابلیس بسیار منطقی بود، طوری که آقای راجرز از کشتن او منصرف شد و او را نیمه جان رها کرد و به سمت کلیسا راه افتاد. ابلیس دوباره گفت " لطفا مرا روی زمین رها نکن، می دانی که من از جنس خاک نیستم و اگر روی زمین باشم می میرم. "
آقای راجرز که به شدت نگران مردن ابلیس بود، به سوی او برگشت و پرسید "چکار می توانم برایت انجام دهم؟ "
ابلیس لبخندی زد و گفت " من دیده نمی شوم، سنگین نیستم و قول می دهم که مزاحمتی برای تو نداشته باشم، فقط اجازه بده روی دوش تو سوار شوم. "
آقای راجرز که دوست نداشت شغل و جایگاه خود را از دست بدهد، قبول کرد که ابلیس روی دوشش سوار شود. ابلیس راست گفته بود ؛ سنگین نبود و مزاحمتی هم برای آقای راجرز ایجاد نکرد. آقای راجرز دیگر به ابلیس فکر نکرد، فقط در آستانه ی ورود به کلیسا از ابلیس پرسید " تو که اگر روی زمین باشی می میری، پس تا حالا کجا بودی؟ "
ابلیس گفت "روی دوش کشیش قبلی بودم . "
و با هم وارد کلیسا شدند.
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

*پیرزنی را برای شهادت به دادگاهی دعوت کرده بودند ...*

*نماینده دادستان رو به پیرزن شاهد کرد وگفت:*
*شما می‌دانید من کی هستم؟*

*حاج خانم فرموند:*
*بله پسرم شما فرزند عمه نرگس سبزی فروش هستی مادرت به قلدر محله معروف بود از بس سلیطه بود، شما هم درکودکی خیلی هار بودی آفتابه‌های مسی را از مستراحهای مردم می‌دزدیدی و به مسگرا می‌فروختی...*

*نماینده دادستان رو به ریاست دادگاه کرد و گفت:عالیجناب من سئوال دیگری ندارم !*

*رئیس دادگاه رو به وکیل متهم کرد و گفت:*
*شما اگر سئوالی دارید بفرمائید.*
*وکیل از جای خود بلند شد و گفت:*
*مادر : من ...*
*پیرزن کلام او را قطع کرد و گفت: شما را هم خوب می شناسم پسر مَش غضنفر کیسه کش هستی مادرت هم فاطی خانم حمومی مسئول نمره خصوصی قسمت زنان بود، خود تو هم در حمام کفشهای مشتریان حمام را واکس می‌زدی و لونگ های خیس را روی پشت بام حمام پهن میکردی بیشتر تو قسمت زنانه می‌لولیدی وچشم چرونی میکردی ماشااله آدم حسابی شدی ننه!*

*وکیل رو به ریاست دادگاه کرد و گفت:*
*عالیجناب من هم سئوالی ندارم!*

*ریاست دادگاه چند دقیقه ای تنفس اعلان کرد و در گوشه ای از دادگاه به نماینده دادستان و وکیل متهم گفت: خدا شاهده اگه از پیرزنه بپرسید آیا‌ رئیس دادگاه را  می‌شناسی... برای هر‌ دوتای شما شش ماه بازداشتی‌می‌نویسم*
*حکایت اکثر مسئولین محترم کشور عزیز،،،,،،..... است*🤣🤣🤣
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

 مسلمونا! یارو دیونه است داره منو میکشه... کمک!". ما ها هم که خیلی آروم و با طمانینه تو ون تکون تکون می خوردیم و حس دیدن فیلم مستند :"انسان وحشی، حیوان وحشی" رو روی صندلی های متحرک سینماهای سه بعدی رو داشتیم،  نظر به فرهیختگی و آموزش های دینی ، چون خودمون رو با بایزید بسطامی مقایسه می کردیم و هیچکدوم از خصایل عالیه مسلمونی رو تو خودمون نمی دیدیم ، فلذا اصلا حس نکردیم مخاطبش از مسلمونا ماها هستیم ، با لذت به ادامه ماجرا خیره شدیم اگرچه یه خانوم تازه وارد با دیدن این صحنه گفت:"ای وای، آقاهه رو کشت" و مابقی مسافرها یه نگاه "عاقل اندر اسگل " بهش انداختیم و اونم ساکت شد.

ریز میزه دوست داشتنی که بقول فروغ :

"با آن تن برهنهء بی شرم. بر ساقهای نیرومندش. چون مرگ ایستاده بود"
مثل نیچه، به همه ما ثابت کرده بود:

" یک ابرمرد، ابرمرد زاده می شود"

 و حالا انقدر یارو رو پیچ و تاب داده بود که خودش خسته شد و مثل یه نهنگ که یه فُک لذیذ شکار شده رو حسابی چلونده، طرف رو پرت کرد رو صندلیش.

ون سبز رویایی بعد از اون تکانه های شدید حالا اروم گرفته بود و ما هم . راننده بخت برگشته بد دهن، مبهوت آنچه اتفاق افتاده بود، چند ثانیه ای نفس نفس زنان رو صندلیش نشست و مثل جن زده ها بی حرکت موند. موهای حاشيه سر طاسش، کفتال و یقه پیرهنش کج شده بود . سکوت سنگینی بر فضا حکمفرما شد. راننده یه لحظه عینهو :"آنتونی هاپکینز" تو "سکوت بره ها" تو آیینه به ما خیره شد و ما بره های ناز پدر آسمانی هم خیر سرمون از بس معتقد به "فرو بردن خشم و خشونت" بودیم، از ترس انتقام به خودمون  بودیم و حتا جرات نمی کردیم برای بهبود اوضاع، بهش بگیم:"ببخش! اما فراموش نکن!"... اون هیچی نگفت و ماهم. بعد تک تک پیاده شدیم و هرکدوممون که پول خُرد نداشتیم به جز چهره سرگردون و صدای خسته راننده که:" مهم نیست، برو عزیز" چیزی نمی شنیدیم.

ریزه میزه بزرگ! درست روبروی شیشه جلو به داخل ون خیره بود و شک ندارم اگه جای اون گونی کنفی یه شنل رو دوشش داشت تو چش و چال ما یه "سوپرمن" مینیاتوری تمام عیار بود . کسی چی می دونه؟ شاید با اون نگاه نافذش می خواست مطمین شه که جوجه های معصوم داخل ون در کمال امنیت از ون خارج میشن. خوب یادمه نگاه گرمی به ما انداخت و بعد با اون باسن نقلی که در نظر ما دوست داشتنی و حماسي ترین گرد و نقلی دنیا بود، تو افق محو شد تا ما بفهمیم اون :"فرد"ی که هگل و مارکس ازنقشش در تغییر مسیر تاریخ می گن می تونه یه ریزه میزه بددهنی باشه که خودروی ون رو برای تردد بین شهری انتخاب کرده.
چن وقت پیش که می خواستم سوار ماشین بشم بعد مدتها اون راننده رو دیدم .ظاهرش آرام و اهلی بود ولی اینکه اثر اون روز هنوز تو رفتار و سکناتش موقع سوار و پیاده شدن مسافرها باقی مونده یا نه؟ الله اعلم!
اما ناخودگاه یاد اون ریزه میزه غریبه و اون روز افتادم و این شعر اخوان ثالث اومد تو ذهنم:
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امیّد
کاشکی اسکندری پیدا شود!
فلذا یادتون باشه مورد داشتیم قد اسکندرش  یک مترو خرده ای سانت بوده با یه گونی کنفی!، دیدم که می گم.
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

با سلام. دوستان عزیز به خاطر فیلترینگ احمقانه ای که به زور و قدرت به ما تحمیل شده کمتر می تونم براتون داستان و مطالب خوب پیدا کنم و دیدم افرادی از کانال خارج شدند. کانال نه تبلیغاتیه و نه چیز دیگه. بایگانی خوبی از داستان و قصه هاست و با سرچ یک کلمه مطالب خوبی پیدا میشه، اگر کسی دوست داره ادمین باشه در کامنت پیام بده و مطالب خوبش رو اشتراک بزاره.

Читать полностью…

شهر قصه story

داستان کوتاه " تست بازیگری "

نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎سعید با حسرت به عکس‌های فیلمِ در حال اکرانِ سینما زُل زده بود.
چقدر دلش می‌خواست جای یکی از هنرپیشه‌ها باشد، اما او حتی پول بلیت سینما را هم برای تماشای فیلم نداشت!
دو روزی می‌شد که بجز کمی نان خشک و آب چیزی نخورده بود و احساس می‌کرد سوی چشمانش کم شده.
با همان چشمان بی‌رمق کمی آن طرفتر یک آگهی تست بازیگری را بر روی دیوار دید.
با وجود همه‌ی خستگی و گرسنگی خوشحال شد و سریع آدرس محل دفتر سینمایی را به خاطر سپرد و پیاده راه افتاد.
دوسال پیش وقتی پدرش مُرد از روستا بیرون زد و به تهران آمد به امید یافتن کار خوب و از همه مهمتر واقعیت بخشیدن به رویای بازیگر شدنش.
اما حتی نتوانست کار خوب و دائمی پیدا کند و شاید در این دو سال ده کار عوض کرد، از پادویی تا نگهبانی از ظرفشویی تا ماشین شویی، حالا هم دو هفته‌ای می‌شد که بیکار شده بود.
پولش هم ته کشیده بود و حتی قادر به خرید یک وعده غذای گرم هم نبود.
اما عشقِ به سینما و هنرپیشه شدن چنان در او قوی بود که با همان حال نزار و گرسنه با قدم‌هایی محکم و استوار به سمت دفتر سینمایی می‌رفت.
بعد از حدود یکساعت پیاده‌روی به مقصد رسید پله‌ها را بالا رفت و وارد دفتر شد
نگاهی به کل اتاق انداخت و دید حدودأ پانزده نفر که اکثرا مثل خودش جوان بودن، برای تست آنجا حضور داشتن
فضای اتاق کوچک بود و جایی برای نشستن وجود نداشت.
او بعد از آنکه اسمش را به منشی گفت و نوبتش ثبت شد به گوشه‌ای رفت و منتظر ایستاد.
دیوار‌های سالن پُر بود از پوسترهای بزرگ ستارگان سینما.
از همفری بوگارت و مارلون براندو و آل پاچینو و رابرت دنیرو بگیر تا مریل استریپ و هیلاری سوانک و نیکول کیدمن و ویوین لی.
سعید محو تماشای پوسترها بود و اصلا گذشت زمان را حس نمی‌کرد تا این که 
اسمش را صدا زدن و او با یک دنیا امید وارد اتاق تست شد.
سلامِ کوتاهی کرد و منتظر ماند.
کارگردان که مردِ میانسال و فربه‌ای بود و عینکی با فریم و شیشه‌ی گرد به چشمانش زده بود و موهای فرِش تا پشت گردنش خودنمایی می‌کرد، در حالی که مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کرده‌ی مخصوص با قارچ و پنیر پیتزا بود و پاهایش را هم روی میز گذاشته بود در جواب سعید گفت:
-سلام جانم، بیا جلوتر، اسمت چیه؟ چند سالته؟ سابقه‌ی کار داری یا نه؟
سعید اما بوی خوشِ سیب زمینی‌های تنوری بدجوری مشامش را قلقلک می‌داد و دلش شدیدا مالش می‌رفت.
شاید در آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که فقط یک دانه از آن سیب زمینی‌ها را در دهانش بگذارد و با تمام وجود آنرا مز‌مزه کند.
ولی شرم و حیا و خجالتی بودنش مانع از این بود که حتی تقاضای یک عدد شکلات یا بيسکوئيت را داشته باشد.
به هر حال او هر طوری بود سعی کرد تا خودش را جمع و جور کند و به سوالات رگباری کارگردان پاسخ دهد.
بعد از چند سوال و جواب دیگر کارگردان
مشغول تست گرفتن از او شد.
مثلا بخندد یا گریه کند یا فکر کند تیر خورده هست و از همین تست‌های معمول بازیگری.
سعید با تمام توانش، علی رغم گرسنگی شدیش، سعی کرد تا بهترینِ خودش را ارائه کند.
سپس کارگردان که همچنان مشغول خوردن و نوشیدن بود گفت:
-آفرین سعید، خوشم اومد. معلومه استعداد بازیگری داری. ببین این فیلمی که من میخوام بسازم داستان پسرِ جوون و فقیریِ که حتی از زور گشنگی سرکارش غش و ضعف میکنه. حالا میخوام همین کار رو، یعنی غش کردن از شدت گرسنگی رو یه اتوود بزنیم و ببینم چند مرده حلاجی.
سعید با شنیدن این حرف هم خوشحال شد و‌ هم واقعا دیگر از شدت گرسنگی یارای سر پا ایستادن نداشت.
چند قدم به جلو و به سمت کارگردان برداشت و در حالی که با چشمانِ بی‌رمقش به او نگاه می‌کرد‌، ناگهان تمام اتاق به دور سرش شروع به چرخیدن کرد و درحالی که دستانش را روی شکم گذاشته بود، همانجا  غش کرد و روی زمین افتاد.
در همین حال فریادِ شادی کارگردان بلند شد.
- آفرین پسر، براووو، همینه، عجب اَکتی، باور کردنی نیست، انقدر طبیعی، انقدر واقعی
تو تا حالا کجا بودی پسر؟
خانم هاشمی خانم هاشمی لطفا بقیه رو راهی کنید برن، بازیگر مورد نظر.....
سعید که همچنان در حسرت یک تیکه سیب زمینی بود و همه‌ چیز را محو می‌دید و نامفهوم می‌شنید فقط لبخندی زد و کامل از حال و هوش رفت.
ساعتی بعد او سرُم به دست روی تخت درمانگاه بهوش آمد.....

پایان

#شاهین_بهرامی
🆔 @ghese_gu

Читать полностью…
Subscribe to a channel