ghese_gu | Unsorted

Telegram-канал ghese_gu - شهر قصه story

234

داستان های کوتاه ، مثل ها و کتابها. داستان صوتی و PDF و هر آنچه بی ادبانه نیست اینجا داریم . اسم کانال برگرفته از نمایشنامه شهر قصه بیژن مفید است . داستان های کریم شیره ای و ..... را سرچ بفرمایید ادمین: @babaktava

Subscribe to a channel

شهر قصه story

🎥 مجری زن تلویزیون عاشق پسر دانشگاهشون شده و ازش خواستگاری کرده

میگه شش ماه روزی ۵۰بار بهش زنگ میزدم😂

کانال مخفی👇💎
@durbin_makhfii

Читать полностью…

شهر قصه story

تا حالا رپ عربی گوش کردین؟ خیلی خیلی ترسناکه ، انگار خدا داره تهدیدت میکنه

@ghese_gu
الان می زارم براتون

Читать полностью…

شهر قصه story

💎انسان دو نوع معلم دارد :
آموزگار و روزگار

هرچه با شیرینی از اولی نیاموزی، دومی با تلخی به تو می آموزد. اولی به قیمت جانش، دومی به قیمت جانت.

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

#فیلم_خارجی 🔰

#دست_نیافتنی_ها

The Intouchables 2011
#The_Intouchables 2011

دست نیافتنی ها
ژانر: #کمدی | #بیوگرافی | #درام
🎖امتیاز: 8.5 از 10
💯#برترین_فیلم_های_جهان_رتبه_40

#دوبله_فارسی

یک مرد ثروتمند معلول جوانی سیاه پوست از طبقه پایین را برای نگهداری خودش استخدام می کند ، رابطه ای احساسی و عالی در این فیلم کمدی رمانتیک در انتظار آنهاست....

Читать полностью…

شهر قصه story

This message couldn't be displayed on your device due to copyright infringement.

Читать полностью…

شهر قصه story

. اینجا اصفهانه، سال ۱۳۵۳ مردم آزادانه میرقصیدند.
از دید بچه‌شیعه‌ها این فعل حرام بود، از دید چپ‌ها ابتذال، از دید چپِ شیعه نهایت غرب‌زدگی!

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

سواحل ایران زمان قدیم

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

فیلم ایرانی قدیمی #دور_دنیا_با_جیب_خالی

با بازی بهروز وثوقی ، پوری بنایی و بیک ایمانوردی
@ghese_gu
#فیلم_ایرانی #قدیمی

Читать полностью…

شهر قصه story

نحوه قتل قائم مقام فراهانی رو می دونستید؟؟؟؟

وزیرمختار انگلیس، سِر جان کمبل، دربارهٔ قائم‌مقام فراهانی می‌گوید: «یک نفر در ایران است که نمی‌شود او را با پول خرید و آن قائم‌مقام است». وی از وزارت خارجهٔ انگلیس در این باره کسب تکلیف نموده و بودجهٔ پیشنهادی را خواست و در ضمن نوشت: «برای برانگیختن مردم و خرج کردن پول بین علماء و ملاها مبلغی حدود ۵۰۰ لیره لازم دارم. امام جمعه به من قول داده‌است که این پول را در موقع مناسب و به‌طور صحیح خرج کند.» در آن زمان میر محمدمهدی امام جمعهٔ تهران بوده‌است.

«سرانجام نامه‌ای به دولت عالیهٔ انگلیس نوشتم و برای کشتن ایشان درخواست پول کردم… پس از این‌که پول فرستاده شد، شبانه به خانهٔ امام جمعهٔ تهران رفتم و مقداری را به او و مقداری را هم جهت عواملش بدو دادم و گفتم: باید که وی را تکفیر کنند… فردا در همهٔ مساجد تهران روحانیون بر منبر رفته و بانگ برآوردند که: مسلمانان از دست این کافر فریاد فریاد او دولت اسلام را بر زمین زده‌است و …. سر و صدا که بالا گرفت شاه ابتدا او را عزل کرده و پس از یک هفته، فرمان قتل تنها ایرانی وطن‌پرست را امضاﺀ کرد. پس از قتل آن بزرگمرد، سوار بر اسب شدم تا واکنش مردم را در شهر ببینم. دیدم این مردم ابله فرومایه بسان شب عید یکدیگر را در آغوش کشیده و کشته شدن این کافر ملحد را به هم تبریک می‌گویند».

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

🌹آهنگی زیبا از
🍃Enrique Iglesias.
🌹بنام
🍃Be with you...

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

💎گفتمان مرد ۹۶ ساله

يکی از اساتید بازنشسته دانشگاه ملی به نام دکتر نیاکی که به ٩٦ سالگی رسیده شرحِ خواندنی زیر را از آمریکا فرستاده است که #طنز ی بسیار خواندنی است.
ایشان استاد حقوق بين الملل دانشگاه ملی بوده و انسانی بسیار با ذوق و شوخ طبع است.

➖ با سلام و تحیات فراوان،
از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید، نیک بختانه، روزهای غربت را با چند تن از هم دندانها که هنوز در قید حیات هستند و متوسط سن آنها هم از ٩٠ سال فراتر رفته است، گرد هم می آییم و به سبک دایی جان ناپلئون، به حل و فصل مشکلات جهان می پردازیم، و هرماه یا هر دو ماه، به افتخار یکی از دوستان برمیخیزیم و ٥ دقیقه سکوت می کنیم. بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تاخیر فوت دارند.

➖اما در مورد وضع خودم

با گذشت زمان، دیگر جرأت نگاه به آیینه را ندارم،
آخرین باری که در آیینه نگاه کردم، خود را نشناختم .
قبلاً می گفتم َ فتبارک الله اَحسن الخالقین، حسن یوسف دارم !
اما حالا به زبان فصیح به انگلیسی میگویم: شیت.
آن همه موی فرفری مشکی و پُر پشت چه شد؟
اکنون کلّۀ طاس درآفتاب میدرخشد و پول سلمانی را صرفه جویی میکنم.
آنقدر لکه های زرد و قهوه ای مختلف اللون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقالی صدا میکنند.

از بس دکتر و بیمارستان رفتم خیال دارم خانه ای نزدیک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم، زیرا ساعات روز را بیشتر در مطب ها هستم تا در خانۀ خودم.

پرستارها از دیدن قیافۀ من در عذابند،
یکی از آنان به دنبال سیانور و آرسینیک میگشت که بجای قرص و دوا به من بدهد تا از شر من راحت شود.
سال گذشته دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچه ها و نوه ها را ،چقدر باید آندوسکوپی، گمادوسکوپی و عکسهای سینه و معده و روده و کمر و زانو و شانه و ام.آر.آی را گرفت، آلبوم این عکس ها از آلبوم خانوادگیم قطورتر شده است.

نمیدانم گوشت ها و برآمدگیهای باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است!!!
قد من که یک وقت همچون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتب به نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند، وقتی شلوار می پوشم، به جای کمربند، بند تنبان می بندم که شلوارم نیفتد.

در مورد گوش برای این که مردم نفهمند که من کر هستم، ٣٢٠٠$ دلار دادم یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود، سمعک آن قدر کوچک و ریز بود که درگوشم گم شد، مجبور شدم ٢٥٠$ بدهم تا دکتر با پنس دربیاورد .
درمجالس مهمانی از کسی که با من حرف میزند میپرسم : بله آقا، چی گفتید؟ و گاهی الکی سر را تکان میدهم که یعنی حرفهای طرف را فهمیدم ولی درحقیقت، نمیفهمیدم.
حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم ،مو در سرم نیست، حرف نمیتوانم بزنم راه نمیروم، و شلوارم را هم خیس میکنم.

چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم : اقای دکتر من به حبس البول دچار شدم ،
گفت چند سال دارید؟
گفتم وارد ٩٦ شدم
گفت: به اندازۀ کافی در عمرت ادرار کرده ای
بس است!

دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمیروم، شلوارم را با پست میفرستم.
پاهایم واریس دارد و پرانتزی شده است، برای این که به رفقا پُز بدهم، میگویم از بس در جوانی اسب سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم در جوانی حتی الاغ هم گیر من نمی آمد.

رفتم نزد طبیب روانشناس برای درمان پراکنده گوئی،
بعد از چند جلسه گفت:
فایده ندارد، پراکنده گویی تو ارثی است و" هاف زایمر" هم داری،
بزودی میشود "آلزایمر".

در قدیم که ورزش میکردم، هالتر میزدم،
حالا دیگر هالش را ندارم، باقی اش را میزنم !

➖دوستان خوبم :
این شرح حال آینده نه چندان دور همگی ماست ، البته اگر مثل دکتر نیاکی زیاد عمر کنیم.
هدف اصلی حیات مان چه بود و چه خواهد بود نه تو دانی و نه من .

خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو‌ هستی خوش باش

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

داستان

💎- صندلی‌های تاشو در دو مدل کوچیک و بزرگ
سبک و‌ قابل حمل
تا وزن ۱۲۰ کیلو رو هم راحت تحمل میکنه
اینها را مرد چاق دستفروش با صدای بلند گفت و بعد به سختی از یکی از صندلی‌ها با یک پا بالا رفت و ناگهان ...
صدای قهقه‌های بلند و تمسخر آمیز داخل واگن مترو پیچید...
صندلی شکست
دل مرد شکست
غرورش شکست
قطار مترو همچنان تند می‌رفت
ولی کسی آرام گریه می‌کرد....

نویسنده: #شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

#داستان_کوتاه 905 #کانال_شهرقصه
ادرار کردن روی میز اداره مالیات


ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯﯼ ﺍﺣﻀﺎﺭﯾﻪ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﺶ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺮﻭﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺑه ﻬﻤﺮﺍﻩ ﻭﮐﯿﻠﺶ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺛﺮﻭﺕ ﻫﻨﮕﻔﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﺪ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪگی ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ.
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ!
ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻧﺒﺎﺧﺘﻪ‌ﺍﯾﺪ؟!
ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ...
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ .
ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ؛ ﻣﺜﻼً ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺳﺮ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮔﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ! ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭼﺸﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮔﺎﺯ ﮔﺮﻓﺖ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺣﺎﻻ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺳﺮ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﭼﭗ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮔﺎﺯ ﺑﮕﯿﺮﻡ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﭼﺸﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺼﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ، ﻟﺬﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻁ ﺑﺴﺖ .
ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺼﻨﻮﻋﯿﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﭼﭗ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﺎﺯ ﮔﺮﻓﺖ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﻭﮐﯿﻞ ﻫﻢ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ﺑﻮﺩ .
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺶ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺳﺮ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺮﻁ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯾﺪ ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﺷﻤﺎ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻟﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﺎﯾﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺣﺘﯽ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﯾﺰﺩ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﻮﯾﺪ ، ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻟﯽ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻣﻤﯿﺰ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﯾﭙﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﺗﻼﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺩﺭﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﻤﯿﺰ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺰﺵ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﮐﺮﺩ !
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ؟
ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﺪ ، ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﮐﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ !!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﺎﺻﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ؟ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ ؟
ﻭﮐﯿﻞ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎﯾﯿﻢ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺮ ۲۵ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺷﻤﺎ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺷﺪ!!😳😂

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

اسیر فرانسوی #صادق_هدایت


💎 در (بزانسن) بودم، یکروز وارد اطاقم شدم، دیدم پیشخدمت آنجا پیش‌بند چرک آبی‌رنگ خودش را بسته و مشغول گردگیری است.

مرا که دید رفت کتابی را که بتازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود از روی میز برداشت و گفت: - ممکن است این کتاب را بمن عاریه بدهید بخوانم؟

با تعجب از او پرسیدم: - به چه درد شما می‌خورد؟ این کتاب رمان نیست.
جواب داد: - خودم میدانم، اما آخر منهم در جنگ بودم، اسیر (بُشها) شدم.
من چون خیلی چیزهای راست و دروغ راجع به بدرفتاری آلمانیها شنیده بودم کنجکاو شدم، خواستم از او زیر پاکشی بکنم ولی گمان میکردم مثل همه فرانسویها حالا میرود صد کرور فحش به آلمانیها بدهد. باری از او پرسیدم:
- آیا بشها (بزبان تحقیرآمیز فرانسه بجای آلمانیها) با شما خیلی بدرفتاری کردند؟ ممکن است شرح اسارت خودتان را بگوئید؟
این پرسش من درددل او را باز کرد و برایم این‌طور حکایت کرد:
«من دو سال در آلمان اسیر بودم، خیلی وقت نبود که سرباز شده بودم، نزدیک شهر (نانسی) جنگ درگرفت. عده ما تقریباً سیصد نفر میشد، آلمانیها دور ما را گرفتند، سرهوائی شلیک کردند. ما هم چاره نداشتیم نمی‌توانستیم ایستادگی بکنیم، همه‌مان تفنگها را انداختیم و دستهایمان را بالا کردیم. چند نفر از آلمانیها جلو آمدند، یکی از آنها بزبان فرانسه گفت: «شما خوشبخت بودید که جنگ برایتان تمام شد، ما هم خیلی دلمان میخواست که بجای شما بوده باشیم.»

بعد جیبهای ما را گشتند هرچه اسلحه داشتیم گرفتند و ما را دسته‌دسته کرده با پاسبان روانه کردند. چند نفر زخمی میان ما بود که به مریضخانه فرستادند، بعد از دو روز مسافرت من و یکنفر فرانسوی دیگر را نگهبان اطاق اسیریهای ناخوش روسی کردند. اما از بسکه این کار کثیف بود و ناخوشها روی زمین اخ‌وتف میانداختند، من چند روز بیشتر در آنجا نماندم. خواهش کردم کار مرا تغییر بدهند، آنها هم پذیرفتند.


بعد مرا فرستادند نزدیک شهر (کلنی) در یک دهکده برای کارهای فلاحتی، رفیقم هم با من بود. از صبح زود ساعت شش بلند می‌شدیم، به طویله سر می‌زدیم، اسبها را قشو می‌کردیم، به کشتزار سیب‌زمینی سرکشی می‌کردیم، کارمان رسیدگی به کارهای فلاحتی بود، در همانجا من و رفیقم بخیال فرار افتادیم، دو شب و دو روز پای پیاده از بیراهه از اینسو به آنسو می‌رفتیم، می‌خواستیم از راه هلند برویم بفرانسه.

بیشتر شبها راه می‌افتادیم، بدبختانه آلمانی هم بلد نبودیم، من چون گوشم سنگین بود چند کلمه بیشتر آلمانی یاد نگرفتم، اما رفیقم بهتر از من یاد گرفته بود، تا اینکه بالاخره گیر افتادیم، جای ما را عوض کردند و ما را فرستادند به جنوب آلمان.

Читать полностью…

شهر قصه story

فیلم کوتاه (ترسناک_علمی تخیلی)

#Rakka 2017
زبان اصلی
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

خواستگاری مهران مدیری 😂😂

سریال دراکولا

‌💎| دانلود فیلمهای بیشتر کانال ما 👇
🌃 @tehfilm022 🏙 join
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬

Читать полностью…

شهر قصه story

میدونم ، باورش سخته ولی
این سه تا که در تصویر می‌بینید

یکیشون مدیر فدراسیون بیلیارده
یکیشون مدیر فدراسیون اتومبیل رانیه
یکیشون مدیر فدراسیون بولینگه

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

🔷 کیفیت 480p
🔶زیرنویس چسبیده فارسی

The Intouchables 2011

دست نیافتنی ها

Читать полностью…

شهر قصه story

This message couldn't be displayed on your device due to copyright infringement.

Читать полностью…

شهر قصه story

This message couldn't be displayed on your device due to copyright infringement.

Читать полностью…

شهر قصه story

زیبایی در این عکس از دهه پنجاه در ایران موج میزنه لبخند مردم رو‌ به دوربین چیزی که الان خیلی کمیاب شده
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

فيلمي از ايران در #دوران_پهلوي كه درشبكه هاي خارجي منتشر شد

حتما تماشا کنید چيزي كه ميبينيد اروپا نيست ايراني است كه باسرعت نور به جلو ميرفت...

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

💎شهر دزدها

شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس ‌از شام، هرکس دسته‌کلید بزرگ و فانوس برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه‌اش برمی‌گشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت سعی می‌کرد حق‌حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته‌کلید و فانوس دُور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان. دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند، راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند. اوضاع از این قرار بود، تا این‌که اهالی احساس وظیفه کردند به این تازه‌وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سرِ بی‌شام زمین می‌گذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس ‌از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دزدی نمی‌کرد. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی ‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس‌ از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست‌نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد. بعد از مدتی، آن‌هایی که شب‌های بیشتری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال‌ومنالی به‌هم ‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ‌ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روزبه‌روز بدتر می‌شد. عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس‌ از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفته‌تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به‌تدریج آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به‌زودی ثروتشان ته می‌کشد. به این فکر افتادند که چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند؛ آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به‌نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید، اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها درهرحال از آن‌ها می‌دزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمی‌زدند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.

نویسنده: #ایتالو‌کالوینو
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

@ghese_gu
این آهنگ و متنش رو برای دو سه نفر از آدم حسابی های مخاطبین گوشیت بفرست .

Читать полностью…

شهر قصه story

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌼آهنگ زیبا و شنیدنی👇
🎼Be with you...
🌼از...
🎤Enrique Iglesias.
🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲
💕Monday night and I feel so low
💕I count the hours but they go so slow
💕I know the sound of your voice can save my soul
دوشنبه شبه و من خيلى بى حوصلم
ساعت ها رو ميشمرم اما خيلى به كندى ميگذره
ميدونم كه آهنگ صداى تو ميتونه روحم رو نجات بده
💕City lights, streets of gold
💕Look out my window to the world below
💕Moves so fast but it feels so cold
💕And I'm all alone
چراغ هاى شهر، خيابان هايى از طلا
از پنجره اتاقم به دنياى اون پايين نگاه ميكنم
همه چيز سريع ميگذره، اما هوا خيلى سرده
و من تنهاى تنهام
💕Don't let me die
💕I'm losing my mind
💕Baby, just give me a sign
نگذار كه بميرم
دارم عقلم رو از دست ميدم
عزيزم،فقط يه نشونه اى از خودت بهم بده
💕And now that you're gone
💕I just wanna be with you (be with you)
💕And I can't go on
💕I wanna be with you (be with you)
💕Wanna be with you
حالا كه تو رفتى ،
فقط ميخوام با تو باشم
نميتونم اينجورى ادامه بدم
ميخوام كه با تو باشم
ميخوام با تو باشم
💕I can't sleep, I'm up all night
💕Through these tears I try to smile
💕I know the touch of your hand can save my life
نميتونم بخوابم ، همه ى شب رو بيدارم
از بين اين اشك ها ، سعى ميكنم لبخند بزنم
ميدونم كه لمس دست تو ميتونه زندگيم رو نحات بده
💕But don't let me down
💕Come to me now
💕I got to be with you some how
نا اميدم نكن ،
همين حالا به سويم بيا
هرطور شده بايد با تو باشم

💕And now that you're gone
💕Who am I without you now?
💕I can't go on
💕I just wanna be with you
حالا كه تو رفتى
من بدون تو كى هستم ؟
نميتونم اينجورى ادامه بدم
فقط ميخوام كه با تو باشم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghese_gu
#انگلیسی #آموزش

Читать полностью…

شهر قصه story

✍اگر همچنان در جستجوی فردی برای تغییر زندگیتان هستید، به آینه نگاه کنید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

آقای بابک زنجانی! ما را ببخش؛ اشتباه کردیم

✍محمد مهاجری در کانال تلگرامی خود نوشت:

جناب آقای بابک زنجانی، سلام
🔹امروز در یکی از روزنامه های جناح خودمان خواندم که شما با پذیرفتن مدیرعاملی ۲۵ شرکت، پای به عرصه خدمت گذاشته‌اید و قرار است در عرصه حمل و نقل مملکت کاری کنید کارستان.

🔹یک جوری هم خبررا نوشته بودند که گویی شما قدم بر دیدگان ملت گذاشته اید و ما مردم بی چشم رو و ناسپاس،قدر شما را ندانسته‌ایم .

🔹سالها بود زبانم لال، اسم شما را در کنار مفسدان اقتصادی می دیدیم اما حالا می فهمیم چه اشتباه بزرگی کرده‌ایم. آخر می دانی آقابابک؟! خیلی هم تقصیر ما نیست. ما این حرفها را از مسئولان رسمی می‌شنیدیم و صداوسیما و روزنامه ها هم نامردانه حرفهای نامربوط به شما را یک کلاغ چهل کلاغ می کردند!

🔹حیف که دیر شد اما خوشحالم که دیرتر از این نفهمیدیم که هرچه گفته بودند دروغ بود. وقتی شما از حکم اعدام رهیدید و ۲۰ سال زندان هم به نصف تقلیل یافت باید خوشحال می شدیم. همین الان هم از اینکه چندسالی را در زندان بود‌ه‌اید از شما خجالت می‌کشیم.

🔹به ما نگفته بودند شما سلطان دور زدن تحریم هستید . به ما نگفته بودند که شما توان آن را دارید نفت را سه سوت در اقصی نقاط عالم بفروشید و پولش را بیاورید؛ به ما نگفته بودند حتی وقتی در زندان هستید می توانید بزرگترین کارتل تجاری ایران باشید؛ در باره شما حرفهای دیگری زده بودند که شرمم می آید تکرارش کنم.

🔹خب. حالا که سرفرازانه آمده اید باید تبریک بگوییم. حوشبختانه روزنامه ای که سالهای طولانی است ادعای ضدیت با فساد دارد، اصلا از شما بد نمی‌گوید. سکوتی همراه با رضایت و خوشحالی دارد. بعضی چهره های سیاسی که همه ژست شان این بود که به باندهای فساد فحش بدهند خفقان گرفتند؛ حتی افرادی که با افشاگری در باره فساد برای خودشان مغازه دونبش باز کرده بودند، به گوشه ای خزیده اند. پس معنایش این است که همه شرمنده شما هستند و چون خجالت می کشند از شما عذر بخواهند، به سکوت برگزار می‌کنند.حتی یک امام‌جمعه هم به کنایه حرفی نگفت.

🔹ببخشید ما را. اصلا به ما چه که الان شما  چگونه می‌توانید در اوج تحریمها، دهها هواپیما و هزاران کامیون و تاکسی و اتوبوس یرقی وارد کشور کنید؟ حتما پشت‌پرده بازیهای پنهان هست و ما نمی‌دانیم.

🔹کاش مجسمه‌تان را بسازند و در یکی از میادین بزرگ پایتخت نصب کنند و امثال ما نادانها هروقت از مقابلش رد شدیم به ساده لوحی و حماقت مان لعنت بفرستیم و از اینکه مجسمه یک قهرمان ملی را تماشا می‌کنیم افتخار کنیم.

#چند_ثانیه
@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

ـ از شما گوشمالی نکردند؟
« - هیچ. تنها ما را ترسانیدند که اگر دو باره این کار را تکرار بکنیم، آزادیمان را خواهند گرفت و کارهای سخت‌تری بما خواهند داد، ولی کارمان مثل پیش فلاحت بود، جایمان هم بهتر شد. با دخترها عشقبازی می‌کردیم، یعنی روزها که در جنگل کار می‌کردیم فاصله‌‌به‌فاصله دیده‌بان بود که مبادا از اسیریها کسی بگریزد، ولی شبها دزدکی بیرون می‌رفتیم، رفیقم یک زن را آبستن کرد. چون به پیش سینه‌ی ما نمره دوخته بودند، شب که می‌شد روی آن را یک دستمال سفید بخیه می‌زدیم و هر شب ساعت هشت از مزرعه می‌آمدیم بیرون، نزدیک ایستگاه راه‌آهن جای دید و بازدید ما با دخترها بود. چیزیکه خنده داشت، ما زبان آنها را نمی‌دانستیم، دختر من موهای بور داشت، من او را خیلی دوست داشتم هیچوقت فراموشم نمی‌شود.


بالاخره رندان فهمیدند از ما شکایت کردند ما هم یکی‌دو شب نرفتیم، بعد جای ملاقات خودمان را عوض کردیم...
- بدرفتاری آلمانیها نسبت بشما چه بود؟
« - هیچ. چون ما بکار خودمان رسیدگی می‌کردیم، آنها هم از ما راضی بودند و کاری بکارمان نداشتند فقط دوسه بار کاغذهای ما را نرسانیدند.
- کدام کاغذها؟
« - برای اسیریها مبادله‌ی کاغذ برقرار بود باین ترتیب که کاغذ خویشان اسیریهای آلمانی را فرانسویها می‌گرفتند و آلمانیها هم کاغذ اسیریهای فرانسه را مابین آنها تقسیم می‌کردند.
- علتش چه بود؟
« - می‌گفتند که صاحب‌منصبهای آلمانی که در فرانسه اسیر شده بودند، فرانسویها آنها را به الجزایر فرستاده‌اند و آنها را به کارهای سخت وادار کرده‌اند و با اسیریهای آلمانی بدرفتاری می‌کنند، از اینجهت آلمانی‌ها هم کاغذ ما را نرسانیدند،

اما وقتیکه شنیدیم که آلمانیها شکست خورده‌اند و قرار شد برگردیم به فرانسه، با رفقا آنقدر لش‌گیری کردیم! کی جرئت می‌کرد با ما حرف بزند؟ در همان راه‌آهنی که ما را به فرانسه می‌آورد، عکس ویلهلم را با تنه خوک روی بدنه اطاق کشیده بودیم و زیرش نوشته بودیم: پست باد آلمان. راه‌آهن را نگهداشتند، نزدیک بود دعوا بشود...»

بعد از آنکه نیم ساعتی شرح اسارت خودش را داد آهی کشید و گفت: بهترین دوره‌ی زندگانیم همان ایام اسارت من در آلمان بود و جاروب را برداشته از در بیرون رفت.

نویسنده: #صادق_هدایت
پاریس ۲۱ فروردین‌ماه ۱۳۰۹

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

این ویدیو رو چند بار ببینید و درموردش عمیقا فکر کنید

@ghese_gu

Читать полностью…

شهر قصه story

فیلم (Rakka (2017

#Rakka
ژانر: ترسناک ، جنگی ، علمی-تخیلی , کوتاه
زبان: انگلیسی
محصول کشور: کانادا
رده سنی: /_Not_Rated_
امتیاز 7.4 از 10 (بر اساس 4,706 رأی) ⭐️
جوایز: 1 نامزد انتخابی
کارگردان: Neill Blomkamp
نویسندگان: Neill Blomkamp, Thomas Sweterlitsch
بازیگران: Sigourney Weaver, Eugene Khumbanyiwa, Robert Hobbs, Carly Pope
مدت زمان: ۲۲ دقیقه

خلاصه داستان: داستانی درباره ی آینده ی بشر که در آن گروهی از بیگانگان ناشناخته، زمین را به محل زندگی خود تبدیل کرده اند و انسان ها توان مقابله با این بیگانگان را ندارند.

Читать полностью…
Subscribe to a channel