☁️🚎 ابر دُرسا 🚎☁️
آن روز، تمام آسمان ابری بود. دُرسا مشغول بازی بود. ابر کوچولویی پایین آمد و گفت: «خانمکوچولو با من دوست میشوی؟»
دُرسا به دور و برش نگاه کرد. جز یک ابر سیاه کسی آنجا نبود. جلوتر رفت و پرسید: «تو چیزی گفتی؟»
ابرکوچولو خندید و گفت: «بله، گفتم با من دوست میشوی؟»
دُرسا خوشحال شد و گفت: «معلوم است که دوست میشوم. چند لحظه صبر کن تا برگردم.»
آن وقت رفت و از خانهیشان با یک قرقرهی قرمز برگشت و آن را دور ابر سیاه گره زد. بعد ابرسیاه را محکم بغل کرد و آن را داخل خانهیشان برد.
مادر دُرسا پرسید: «عزیزم این ابر را از کجا آوردی؟»
دُرسا با شادی گفت: «با این ابر زیبا تازه آشنا شدم و قرار است آن را فردا برای مادربزرگ هدیه ببرم.»
بعد نخ ابرش را به میلهی تختش گره زد و خودش مشغول جمع کردن وسایل فردا شد.
ابر سیاه گفت: «چه سفر هیجانانگیزی!» آن وقت هر دو با هم خندیدند. فردا صبح دُرسا و مادرش سوار اتوبوس شدند. دُرسا با هیجان نخ قرمز ابرش را کشید و ابر سیاه با حرکت اتوبوس با آنها آمد. آنها رفتند و رفتند. وقتی به تهران رسیدند اتفاق عجیبی افتاد! ناگهان نخ ابر دُرسا پاره شد و ابر سیاه میان دودهای تهران گم شد! دُرسا خیلی ناراحت شد و بلند داد زد: «ابر سیاهم کجا رفتی؟ برگرد.» اما جوابی نشنید.
دُرسا از دوری ابرش بغض کرد. مادر گفت: «نگران نباش! باید موضوع را با مادربزرگ در میان بگذاریم.»
وقتی آنها به خانهی مادربزرگ رسیدند، دُرسا همهی ماجرا را برای مادربزرگ تعریف کرد. مادر بزرگ گفت: «اینکه غصه ندارد. باید دنبال ابرت برویم.» آنها از خانه بیرون آمدند. دُرسا گفت: «برای پیدا کردن ابر سیاه بهتر است به بلندترین ساختمان شهر برویم.» مادربزرگ گفت: «بلندترین ساختمان شهر برج میلاد است.» و تندی خودشان را به آنجا رساندند.
دُرسا از آن بالا داد زد: «ابر سیاه کوچولویم، ابر قشنگم، بیا پیشم! کجایی؟»
ابر سیاه اینبار صدای دُرسا را شنید و خواست به سمت صدا برود؛ اما میان دودهای سیاه اسیر شده بود و هر چه تلاش کرد نشد که نشد. ابر سیاه غرشی کرد و شروع کرد به گریه کردن، آن وقت با اشکهای ابرکوچولو باران زیبایی شروع به باریدن کرد.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🚎☁️╭🎲🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
فوری
😍فقط ثبت نام کن و #رایگان آیفون ۱۳ جایزه ببر😍
👇
https://www.technolife.site/festival/iphone?ref=6234555ea888b8baf86b628d
بازی ابرها
مریم به آسمان آبی خیره شد. ابرها سوار باد این طرف و آن طرف میرفتند. انگار داشتند دنبال بازی میکردند. ظهر بود اما خبری از خورشید نبود. نفس محکمی کشید. بوی گلهای محمدی را حس کرد. به باغچه نگاه کرد. گلهای محمدی دور درخت انجیر را پر کرده بودند. چقدر باغچه با این گلها زیبا شده بود. یاد تابلوی نقاشی داییاش افتاد. دایی همیشه این منظرههای زیبا را روی بوم و کاغذ میکشید.
مریم آهی کشید و زیر لب گفت: «کاش میشد من هم مثل دایی این منظره زیبا را نقاشی کنم»
از پنجره فاصله گرفت. به دفتر نقاشی و مدادرنگیهایی که دایی برایش خریده بود خیره شد. دفتر و مدادها روی میز بودند. یاد حرف دایی افتاد:«من مطمئنم اگر تلاش کنی یه نقاش بزرگ میشی"
نگاهی به جای خالی دستهایش کرد. کنار خوابالو روی تخت نشست. خوابالو با آن چشمهای تیلهای نیمه بازش به مریم نگاه میکرد. خوابالو را بوسید و گفت:«کاش دست داشتم خوابالو، اگر دست داشتم یک تابلوی نقاشی زیبا میکشیدم، مثل تابلوهای دایی»
قطرههای اشک روی گونهی سفید مریم سُر خورد. کنار خوابالو دراز کشید. پتو را بین انگشتان پایش گرفت و بالا کشید. خوابالو را با کمک پاهایش بغل کرد. این چند روز چندبار سعی کرده بود با انگشتان پایش نقاشی بکشد. انگشت پایش هنوز کمی درد میکرد. چشمانش را بست.
یک دفعه از جا پرید و گفت:"بازم تلاش میکنم»
پتو را با پایش کنار زد. به طرف میز و دفتر نقاشی رفت. دفتر و مدادرنگیها را با کمک لبهایش برداشت و روی زمین گذاشت.
با انگشتان پا آن را باز کرد. به صفحهای که دیروز خط خطی کرده بود نگاه کرد. خط خطیها شبیه یک خرس شده بودند. چشمانش برق زد. مداد قهوهای را برداشت و لای انگشتانش گذاشت. دور خطها را پررنگ کرد. مداد از لای پایش سُر خورد. خط پررنگی کنار خرس افتاد. مریم ابروهایش را توی هم کرد. کمی فکر کرد. مداد را دوباره لای انگشتانش گذاشت. یک خط دیگر کنار خط پررنگ کشید. مداد قهوهای کمرنگ را برداشت. تن خرس را به آرامی رنگ زد. مداد سبز برداشت و بالای درخت یک دایره کشید. به نقاشی نگاه کرد.
صدای رعد و برق را شنید. به طرف پنجره رفت. به ابرها نگاه کرد. باران باغچه را خیس کرده بود.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸چرا تابستان قهر کرد و رفت
🌼رده سنی: کودک
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن #کرمولک_شکمو
یکی بود یکی نبود. کرمولک ، یک کرم کوچولو بود که بر خلاف بقیه دوستانش خیلی کرم تنبلی بود و همیشه یک جایی زیر سایه لم می داد و بازی بچه های دیگر را نگاه می کرد. هر چقدر دوست هایش به او می گفتند که با آن ها بازی کند ف همیشه با خمیازه می گفت : « نه ، من خسته ام ، باید استراحت کنم ، شما بازی کنید. » مادر و پدر کرمولک خیلی نگران بودند ، چون او خیلی تپل شده بود. مادرش مدام به او می گفت : « پسرم ، قند عسلم ، خوبه کمی ورزش کنی ، گاهی وقتا نرمش کنی ، تا کمی لاغر بکنی ، خودت رو راحت بکنی. » اما کرمولک گوشش بدهکار نبود ، هر روز صبح که از خواب پا می شد تا شب که می خواست بخوابد همه اش یک گوشه ای دراز کشیده بود و هله هوله می خورد. کرمولک قصه ما ان قدر خوراکی های مختلف می خورد که دیگر دقت نمی کرد که الان دارد چه می خورد. تا این که یک روز که زیر سایه یک گل نشسته بود ، دید که باغبان مهربان وسط باغچه یک بوته کاشت که از این بوته چند دانه کوچولوی سبز آویزان بود. کرمولک بی توجه به بوته جدید به خواب بعد از ظهرش ادامه داد. روز ها می گذشت و دانه های سبز بوته جدید تبدیل به میوه های دراز و تپل قرمز رنگی شدند ه رنگ زیبای شان باغچه را هم زیبا تر کرده بود. کرمولک هم با دیدن رنگ زیبای این میوه های عجیب دلش ضعف می رفت تا یک گازی به آن ها بزند. او نمی دانست نام این میوه چیست ولی احساس می کرد باید خیلی خوش مزه باشد. از طرفی آن قدر تنبل بود که نمی توانست از بوته بالا برود و از میوه های خوش رنگ و با مزه اش بخورد. بالاخره یک شب کرمولک تصمیم گرفت وقتی قرص ماه کامل شد آرام و یواشکی کنار بوته برود و از آن میوه ها بخورد. شب که شد کرمولک آرام و بی سرو صدا از خانه بیرون رفت تا رسید به بوته. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد و بعد به سختی از بوته بالا رفت ، تا این که رسید به اولین میوه زیبا. چشم هایش را بست و با خوش حالی دهانش را تا ان جا که می توانست باز کرد و یک گاز بزرگ به آن زد اما ... به محض گاز زدن به آن میوه دهانش سوخت ، انگار آتش گرفته بود ، از شدت سوزش قرمز شد و شروع کرد به جیغ کشیدن. چون در خانه کرمولک باز بود ، پدر و مادرش صدایش را شنیدند و به کمکش رفتند. آن ها دیدند کرمولک یک فلفل قرمز بزرگ را گاز زده و دارد می سوزد ، مادرش برایش آب آورد ، اما کرمولک آن قدر دهانش سوخته بود که اشک چشمانش تمام نمی شد ، پدر و مادرش او را به خانه بردند. مادرش او را دوباره به تختش برد و به او گفت : « تو امشب کار بدی کردی که بی اجازه از خانه بیرون رفتی ، اگر برایت اتفاقی می افتاد من و پدرت خیلی غصه می خوردیم. » کرمولک گفت : « مامان جونم آخه من چند روزی بود میوه های این بوته را می دیدم و خیلی دلم می خواست از ان ها بخورم ، واسه همین دیگه طاقتم تمام شد. » مادر کرمولک گفت : « تو باید سوال می کردی! اگر از من یا پدرت می پرسیدی ما به تو می گفتیم که این بوته ، بوته فلفله و نباید به اون نزدیک بشی ، یادته بهت می گفتم آن قدر شکمو نباش ، کمتر هله هوله بخور و کمی ورزش کن ، اگر به حرفم گوش می دادی به درد سر نمی افتادی ، اما شکمو بودن تو باعث شد به آن قدر اذیت بشی ، ولی حالا اشکالی نداره. به جاش یاد گرفتی از این به بعد هر چیزی رو که نمی دونی ، بپرسی و در مورد کاری که می خوای بکنی خوب فکر کنی. » کرمولک کوچولو اشکها شو پاک کرد و به مادرش گفت : « مامان جونم فول می دم از این به بعد پسر خوبی باشم ف هله هوله کمتر بخورم و هر چیزی هم که نمی دونم از شما بپرسم. قول می دم از فردا ورزش کنم و دیگه شکمو نباشم. » کرمولک از فردای اون روز به قولش عمل کرد و شروع کرد به ورزش کردن ، او دیگر هله هوله نمی خورد. به جایش غذا هایی می خورد که مقوی و سالم بودند. در کنار همه این ها کرمولک لاغر شده بود و حالا که دیگر خیلی تپل نبود ، می توانست با دوستانش بازی کند.
از کودک بپرسید :
- اگر شکمو باشیم ، چه می شود ؟
- به نظر تو هله هوله سالم است ؟
- برای سالم تر غذا خوردن چه نکاتی را باید رعایت کرد ؟
به کودک بگویید :
خوردن غذا های نا سالم و هله هوله به جز این که ممکن است چاقت کند ، می تواند باعث مریضی و دل درد تو هم بشود. تازه تو می توانی با دوستانت بازی هایی مثل قایم موشک و توپ بازی کنی که خیلی بیشتر سر حالت می کند و سالم تر و شاداب تر می شوی.
👈انتشار دهید
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#پرسشهای_آسمانی
🌼عید فطر چه روزیه؟
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌼زبل خان
🍃قصه در مطلب امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🏡 خانه خوشحال 🏡
🍃قصه در مطلب امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌼 چوپان دروغگو
🌸رده سنی:الف-پیش دبستان
🍃قصه در مطلب امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
#عنوان:سفره ماهی🐟🐟
🍃قصه در مطلب امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌼 جادوگران شهر اُز
🌸رده سنی:الف-پیش دبستان
🍃قصه در مطلب امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌳 خوشحال ترین درخت دنیا
🍃قصه در مطلب امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_متن
لانه ات را بساز✌️
صدای گلوله همه جا را پر کرده بود. سنگ، آرام گوشه ی خرابه افتاده بود و پرواز کبوتر را نگاه می کرد.
کبوتر که دور شد سنگ رویش را به سمت ساختمان چرخاند.
صدایی شنید:«حیف شد ساختمان زیبایی بود»
به طرف صدا برگشت. کبوتر را دید که کنارش نشسته. سنگ آرام تکانی خورد، آهی کشید گفت:«بله خیلی زیبا بود قبلا خانه ی من بود. وقتی خرابش کردند افتادم اینجا»
کبوتر بالش را باز و بسته کرد:«من هم روی بامش لانه داشتم، جوجه داشتم زندگی داشتم»
سنگ لب های سنگی اش را جمع کرد و پرسید:«لانه و جوجه هایت الان کجا هستند؟»
کبوتر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. چشمان پر اشکش را به زمین دوخت. سنگ سرش را بالا گرفت و گفت:«دوباره بساز! یک لانه ی خوب و راحت و زیبا بساز»
کبوتر با چشمان گرد به سنگ نگاه کرد و گفت:«کجا؟ می بینی که همه جا خراب شده، کجا لانه بسازم؟ اصلا اگر بسازم دوباره خرابش میکنند»
سنگ چشمانش را بست و گفت:«من و دوستانم هر روز همراه بچه های شهر به جنگ با دشمن می رویم مطمئن باش ما پیروز می شویم و دشمن را از این شهر دور می کنیم»
سنگ تکان محکمی خورد سریع چشمانش را باز کرد. خودش را توی دستان پسرکی دید کبوتر توی آسمان پرواز می کرد. سنگ بلند گفت:«لانه ات را بساز ما پیروزیم»
#روز_قدس
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌼 شب قدر
این قصه به مناسبت شب قدر و شهادت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام می باشد.
🍃قصه در مطلب امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
🌸شنبه تون زیبا
🌸ان شاءالله امروز
💖بهترین روز
🌸زندگیتون باشه
💖پرازخیروبرکت
🌸سرشارازشادی وآرامش
💖لبریزازموفقیت ولبخند
🌸الهی زندگیتون
💖پراز خوش خبری
🌸و دلتون پرازشادی باشه
╲\╭┓
╭🌸 💖
┗╯\╲
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🌸 ماشین کوچک صورتی 🚗
🌼رده سنی: کودک
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸مهربان با کودکان
🌼رده سنی: کودک
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼زبل خان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🏡 خانه خوشحال 🏡
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 چوپان دروغگو
🌸رده سنی:الف-پیش دبستان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
#عنوان:سفره ماهی🐟🐟
🌼اشاره به آیه ۸۲سوره مبارکه یس
إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَن یَقُولَ لَهُ کُن فَیَکُونُ (۸۲) ۞
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال ۱۶۰۰۰ نفری قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در پیام رسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼جادوگران شهر اُز
🌸رده سنی:الف-پیش دبستان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌳خوشحال ترین درخت دنیا
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#باغ_زیتون
سرود ویژه روز جهانی قدس
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 شب قدر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 نذر مادر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4