#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌼نذر مادر
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸شب بیداری
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه
#اصحاب_فیل
🍂اشاره به سوره مبارکه فیل
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
#دانستنی
🌼اگه کسی مریض باشه و روزه بگیره براش ضرر داره؟
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸موش کوچولوی بهانه گیر🐭
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 زمستان زیر آبهای دریاچه
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 وقتی که رادیوی مادر بزرگ خراب شد
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
آرزوی معلم شدن👇👇
مامان گفت:«حواست رو حسابی جمع کن؛ امروز دانش آموز نیستی، بلکه خانم معلم هستی.» راه می افتم به مدرسه که می رسم دلهره ام بیشتر می شود. یعنی از پس کارها بر می آیم ؟ درس امروز را خوب حاضر کرده ام تا آن را برای بچه ها توضیح دهم . امروز سمیه ناظم است و مژده مدیر. امروز قرار است خود بچه ها مدرسه را اداره کنند. از هر کلاس یک نفر انتخاب شده تا معلم باشد. سهیلا هم به جای خانم مولایی، خدمت گزار مدرسه، مسئول تمیز کردن مدرسه است. سمیه و مژده توی دفتر هستند بعد از برنامه ی صبحگاهی بچه ها مثل هروز می روند سر کلاس. من الآن معلم هستم. بعد از بچه ها وارد کلاس می شوم.
- برپا
- خواهش می کنم بنشینید.
درس می دهم حتماً معلم های دیگر هم مشغول درس دادن هستند. زنگ تفریح می خورد ما مثل خانم معلم هایمان توی دفتر چای می خوریم. من مثل خانم معلم خودمان از پنجره دفتر به حیاط نگاه می کنم. سهیلا دور حیاط می گردد. البته کسی هم آشغال نمی ریزد. خانم معلم های واقعی خوش حال هستند و می خندند. سمیه زنگ کلاس را سر ساعت می زند. می دانم که باید مثل یک معلم فکر کنم . نباید آرزو کنم که ای کاش زنگ تفریح بیشتر بود.
سر کلاس می رویم نغمه با کنار دستی اش صحبت می کند. به او می گویم ساکت باشد و به درس گوش کند. می گوید نغمه خانم ، خودت هم گوش نمی کنی هم حواس بچه ها را پرت می کنی. بچه های دیگر حتی مونا هم به حمایت از هدیه بر می خیزند. گونه های نغمه قرمز می شود سرش را پایین می اندازد. من به درس ادامه می دهم و می دانم اگر حمایت همه بچه ها نبود، از کلاس بیرون می رفتم و می زدم زیر گریه.
زنگ آخر است خانم مدیر از همه بچه ها که امروز در اداره ی مدرسه کمک کردند تشکر می کند و برایمان دست می زند. همه معلم ها خانم ناظم، خانم مولایی برایمان دست می زنند. ما هم برایشان دست می زنیم.
با صدای ساعت از خواب پردیم.
چه خواب قشنگی بود، کاش من هم معلم می شدم، کاش خوابم واقعی می شد.
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_Koodakaneh
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه
#کلاس_نقاشی
🌸کودکان در این قصه یاد می گیرند که در کارهای نیک شرکت کنند.
اشاره به بخشی از آیه ۲سوره مبارکه مائده
وَتَعَاوَنُوا عَلَی الْبِرِّ وَالتَّقْوَی ۖ وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَی الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ ۚ
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
جیغ
زهرا با آستین لباسش عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. نفس محکمی کشید. زبانش را دور لبش کشید اما لبهایش آن قدر خشک بود که فایدهای نداشت. بادبزن را تندتند تکان داد.
به ورودی کولر نگاه کرد. پوفی کرد و گفت:«کاش برقا قطع نشده بود»
از جا پرید. به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست و برگشت. کنار مادر دراز کشید. از این پهلو به آن پهلو شد. خوابش نبرد. بلند شد. به صورت مادر نگاه کرد. خوابِ خواب بود. به آشپزخانه رفت. لیوان کنار کلمن را برداشت و پرش کرد. آب خنک را یکباره سر کشید. بلند گفت:«یاحسین شهید»
پیش مادر نشست. بادبزن را برداشت. یک دفعه جیغ کوتاهی کشید. دست روی دهانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد.
مادر از خواب پرید. نشست. به زهرا نگاه کرد. با چشمان گرد و صدای لرزان پرسید:«چی شده؟ حالت خوبه؟»
اشک از چشمان زهرا افتاد آرام گفت:«حواسم نبود آب خوردم»
مادر نفسش را بیرون داد. چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:«ترسیدم دخترم!»
دست روی سر زهرا کشید و ادامه داد:«چون حواست نبوده اشکالی نداره»
لبخند زد و اشک زهرا را با انگشت پاک کرد. زهرا با لبولوچهی آویزان پرسید:«چرا اشکال نداره؟»
مادر آرام به پشتی تکیه داد. زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد. مادر توضیح داد:«خدا خیلی مهربونه، چون شما حواسِت نبوده و از عمد نخوردی روزهی شما باطل نمیشه»
چشمان زهرا از خوشحالی برق زد. دست مادر را بوسید. به لامپ که تازه روشن شده بود نگاه کرد و گفت:«اخ جون برقا هم اومد»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃 جهت دعوت و عضویت در کانال ۱۶۰۰۰ نفری کودکانه در پیام رسان ایتا وارد شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 مهسا کوچولو آشپز میشه
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
سرگذشت یک دانه برف👇👇
سرگذشت یک دانه برف
یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم . دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند . روی بند رخت، روی درخت ها، سر دیوار ها، روی همه چیز . دانه ی بزرگی طرف پنجره می آمد . دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم . دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت!
زیر لب به خودم گفتم : کاش این دانه ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت!
در این وقت دانه ی برف صدا داد و گفت : اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم : من چند ماه پیش یک قطره آب بودم . توی دریای خزر بودم . همراه میلیارد ها میلیارد قطره ی دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم . یک روز تابستان روی دریا می گشتم . آفتاب گرمی می تابید. من گرم شدم و بخار شدم . هزاران هزار قطره ی دیگر هم با من بخار شدند . ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم . باد دنبال مان افتاده بود و ما را به هر طرف می کشاند . آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدم ها را ندیدیم . از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید . گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگ تر می چسبیدیم و در هم می رفتیم و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دور تر می رفتیم و زیاد تر می شدیم و فشرده تر می شدیم . گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریک تر می کردیم . آنطور که بعضی از ذره های بخار می گفتند ، ما ابر شده بودیم ، باد توی ما می زد و ما را به شکل های عجیب و غریبی در می آورد .
خودم که توی دریا بودم ، گاهی ابر ها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم . نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم که نمی توانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دسته جمعی حرکت می کردیم، من نمی دانستم کجا می رویم . دور و برم را هم نمی دیدم . از آفتاب خبری نبود . گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم . خیلی وسعت داشتیم . چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم . می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین. من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران می شدیم . ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند . به دور و برم نگاه کردم .
به یکی گفتم : چه شده ؟
جواب داد : حالا در زمین ، آنجا که ما هستیم ، زمستان است . البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم . نگاه کن ! من دارم برف می شوم . تو خودت هم ... رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد . برف شد و راه افتاد طرف زمین . دنبال او ، من و هزاران هزار ذره ی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم . وقتی توی دریا بودم ، سنگین بودم . اما حالا سبک شده بودم . مثل پرکاه پرواز می کردم . سرما را هم نمی فهمیدم . سرما جزو بدن من شده بود. رقص می کردیم و پایین می آمدیم . وقتی به زمین نزدیک شدم ، دیدم دارم به شهری دور می افتم . از دریای خزر چقدر دور شده بودم ! از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد سگی را با طناب می زند و سگ زوزه می کشد . دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای ، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد . مرا برداشت و آورد اینجا . وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و ...
در همین جا صدای دانه ی برف قطع شد . نگاه کردم دیدم آب شده است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_Koodakaneh
#مناجات_شعبانیه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸جهت دعوت و عضویت در کانال ۱۶۰۰۰ قصه های کودکانه در پیام رسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خرگوش پیر و نوه ی نجارش👇👇
خرگوش پیر و نوهی نجارش
در کنار یک درخت چنار، یک خرگوش پیر زندگی می کرد. او تنها بود اما قرار بود به زودی نوه اش تیسوتی پیش او بیاید و با او زندگی کند. او برای دیدن نوه اش لحظه شماری می کرد. تیسوتی قرار بود جمعه به خانه ی پدربزرگش، خرگوش پیر برود.
خرگوش از چند روز قبل برای پذیرایی از تیسوتی آماده شده بود. او شیرین ترین هویجهای جنگل را جمع آوری کرده بود. روز جمعه یک سوپ هویج درست کرد.
تیسوتی نزدیک ظهر به خانه ی پدربزرگش رسید. او از دیدن پدربزرگش بسیار خوشحال شد. آن ها باهم سوپ هویج را خوردند و بسیار لذت بردند. اما بعدازظهر که می خواستند استراحت کنند پدربزرگ زیر یک بوته ی برگ دراز کشید و به تیسوتی هم گفت کنار او استراحت کند.
تیسوتی تازه متوجه شد پدربزرگش خانه ای ندارد. تیسوتی به فکر فرو رفت. او اطراف را نگاه می کرد و فکر می کرد.
پدر بزرگ زود به خواب رفت وقتی بیدار شد دید تیسوتی مشغول سوراخ کردن ساقه ی درخت چنار است. خرگوش پیر با نگرانی از تیسوتی پرسید برای چه درخت را اذیت می کنی؟
تیسوتی خندید و گفت من درخت را اذیت نمی کنم من می خواهم برای شما یک لانه درست کنم با دو تختخواب و یک میز غذا خوری.
خرگوش پیر با تعجب نگاه کرد و گفت تو این کارها را از کجا بلدی؟
تیسوتی گفت من یک خرگوش نجارم و کار با چوب را به خوبی بلدم.
پدربزرگ از شنیدن این حرفها ذوق کرده بود. او تصمیم گرفت به تیسوتی کمک کند.
تیسوتی و خرگوش پیر با هم تا نزدیک غروب موفق شدند یک حفره ی بزرگ درون ساقه ی تنومند درخت چنار درست کنند. آن حفره انقدر بزرگ بود که جای دو تختخواب و یک میز غذاخوری را داشت.
حالا تیسوتی باید برای خانه ی پدربزرگ یک در می ساخت . او یک در چوبی زیبا درست کرد و آن را وسط حفره نصب کرد.
هوا دیگر تاریک شده بود و پدربزرگ و تیسوتی هر دو خسته بودند. امشب باید درون لانه ی جدید روی زمین می خوابیدند اما تیسوتی حتما فردا تختخواب ها را می سازد.
امشب پدر بزرگ با مقداری علف کف لانه را پوشاند. آنها باقیمانده ی سوپ هویج را خوردند و امشب را در کنار هم در لانه ی جدید خوابیدند. تیسوتی تمام شب از روزنه ای که در دیواره ی لانه درست کرده بود به ماه نگاه می کرد و به کارهایی که فردا می خواست انجام دهد فکر می کرد.
خرگوش پیر هم آنشب بهتر و راحت تر از تمام شبهای عمرش در کنار نوه ی عزیزش خوابید و زودتر از همیشه به خواب رفت.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃 عضویت در کانال۱۶۰۰۰ نفری قصه های کودکانه در پیام رسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 نقاشی طلا کوچولو
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 شب بیداری
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸عنوان قصه
#اصحاب_فیل🐘
🌼اشاره به سوره مبارکه فیل
🌸داستان اصحاب فیل به زبان ساده و روان به کودکان میگه که خداوند اونقدر تواناست که قادر به انجام هر کاریه.
🌼انتشار دهید👉
🐘🐘🐘🐘
🐘🐘🐘
🐘🐘
🐘
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 هر کاری وقتی داره
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 موش کوچولوی بهانه گیر🐭
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃 کانال ۱۶۰۰۰نفری قصه های کودکانه در پیام رسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 زمستان زیر آبهای دریاچه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃 کانال ۱۶۰۰۰نفری قصه های کودکانه در پیام رسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 وقتی که رادیوی مادر بزرگ خراب شد
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
یا حضرت خدیجه( سلام الله علیها)🕯☀️
🕯بانوی مهربانی
یا حضرت خدیجه☀️🕯
🕯هستید امّ المؤمنین
یا حضرت خدیجه☀️🕯
🕯ای یاور پیغمبر
یا حضرت خدیجه☀️🕯
🕯غم پرور پیغمبر
یا حضرت خدیجه☀️🕯
🕯تو مادر زهرایی
بی مثل و بی همتایی🕯☀️
🕯دلگرمی طاهایی
یا حضرت خدیجه🕯☀️
🕯بر ماتم تو اکنون
گریان باشد دو دیده
یا حضرت خدیجه🕯☀️
☀️
🕯☀️کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در کانال ۱۶ هزار نفری در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 علی کوچولو
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://t.me/joinchat/T1Q8iTKrzH5FDqaJ
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 مهسا کوچولو آشپز میشه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃 کانال ۱۶۰۰۰نفری قصه های کودکانه در پیام رسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃یک روز خوب
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در پیام رسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🛁🚿حمام🚿🛁
خوب میدونم که میکروب
آلوده و کثیف
چاره آلودگی
فقط صابون و لیف
یکی یکی به نوبت
سر و بدن، دست و رو
من خودمو میشورم
با صابون و با شامپو
وقتی که میرم حموم
قشنگ و زیبا میشم
خوش رنگ و خوش بو میشم
شبیه گل ها میشم
#قصه
🛁
🚿🛁
🛁🚿🛁
@Ghesehaye_koodakaneh
#مناجات_شعبانیه
ابا صلت هروی گوید در جمعه آخر ماه شعبان بر امام رضا علیهالسلام وارد شدم، حضرت فرمود: اى اباصلت ماه شعبان بیشترش گذشت و این جمعه آخر آن است،
پس آنچه از اعمال خیر که در این ماه در انجام آن کوتاهى کردهاى در این چند روزى که باقى مانده تدارک کن، و بر تو باد به انجام آنچه به حال تو مفید است و ترک آنچه براى تو فائدهاى ندارد،
و دعا و استغفار و تلاوت قرآن را افزون کن، و از گناهان و نافرمانیهایت بهسوى خدا بازگرد و توبه نما، تا این ماه خدا به تو رو کرده باشد در حالى که تو با خدایت- عزّوجلّ- اخلاص ورزیده باشى، و امانتى بر گردن خود باقى مگذار مگر آنکه آن را ادا کنى،و نیز در دلت کینه هیچ مؤمنى نباشد مگر اینکه آن را از دل بیرون کنى، و هیچ گناهى را که مرتکب بودهاى وامگذار مگر آنکه آن را رها کرده و از آن دورى گزینى، و از خداوند پروا داشته باش، و در امور نهان و آشکارت بر او توکّل و اعتماد کن،
و هر کس بر خدا توکّل کند همانا خداوند او را کافى است، زیرا خداوند کار خود را به انجام میرساند، و براى هر چیز اندازهاى قرار داده است،و در باقیمانده این ماه زیاد این ذکر را بگو: «اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَكُنْ قَدْ غَفَرْتَ لَنَا فِي مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِيمَا بَقِيَ مِنْهُ؛ (یعنى: پروردگارا! اگر تاکنون در این ماه ما را نبخشیده اى،پس از تو میخواهیم که در باقیمانده این ماه ما را ببخشى و بیامرزى).
زیرا خداوند تبارک و تعالى در این ماه مردم بسیارى را به جهت احترام ماه مبارک رمضان از آتش آزاد میکند.
🌸فایل صوتی مناجات شعبانیه با نوای دلنشین حاج سعیدحدادیان👇
🍃التماس دعا👇
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 نقاشی طلا کوچولو
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال۱۶۰۰۰ نفری قصه های کودکانه در پیام رسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماجرای من و پنبه👇👇
همیشه از پدرم خواهش می کردم که برایم یک خرگوش بخرد اما او می گفت خرگوش حیوانی نیست که بتوان آن را در قفس نگه داری کرد.
خرگوش باید در جایی مانند حیاط باشد تا بتواند به آسانی جست و خیز کند. مادرم هم می گفت خرگوش جانور تمیزی نیست برای همین نباید آن را از قفس بیرون آورد سرانجام آنقدر خواهش و التماس کردم که یک روز پدرم با یک بچه خرگوش سفید به خانه آمد. از خوشحالی آنقدر پدرم را بوسیدم که از دست من کلافه شد. بعد هم کنار قفس خرگوش نشستم و با دقت به کارهایش نگاه کردم .
خرگوش من، مرتب دماغ کوچولوی صورتی اش را تکان می داد. با شنیدن هر صدایی گوش های درازش را تیز می کرد و سرش را به طرف صدا برمی گرداند. دست هایش کوتاهتر از پاهایش بود. ولی می توانست هویج ها را با همین دست هایش نگه دارد و آن ها را بخورد. من اسم آن را پنبه گذاشتم و وقتی صدایش می کردم گوش هایش را تکان می داد.
پدر و مادرم گفته بودند که نباید پنبه را از قفس بیرون بیاورم. من هم همان جا برایش هویج و کاهو می گذاشتم. کم کم فهمیدم که پنبه سیب و گلابی و بادام زمینی هم دوست دارد. اما هیچ وقت آب نمی خورد.
یکی دوماه اول نگه داشتن پنبه توی قفس، کار سختی نبود. اما وقتی که بزرگتر شد دیگر نمی توانست توی قفس تکان بخورد برای همین گاهی که کسی خانه نبود در قفس را باز می کردم تا بیرون بیاید و در اتاق ها جست و خیز کند. نزدیک برگشتن مادرم، دوباره پنبه را به سختی توی قفس می کردم.
یک روز، وقتی مادرم از بیرون برگشت، مرا صدا زد و گفت: « ببین دخترم این قسمت از قالیچه که من روی آن ایستاده ام، خیس است. نمی دانم آب ریخته یا تو خرگوشت را بیرون آورده ای. اگر خرگوشت این جا را خیس کرده باشد قالیچه نجس شده است و من باید آن را آب بکشم.» از خجالت سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. مادرم هم اخم کرد و رو ی آن قسمت روزنامه انداخت به من هم گفت که روی آن راه نروم. بعد خودش به حمام رفت و پاهایش را آب کشید. عصر هم که پدرم آمد، به کمک هم قالیچه را توی حمام بردند و شستند اما اینجا بود که حسابی داد مادرم درآمد! پنبه ریشه های قالی را جویده بود .
خرگوش
فردای آن روز با مادرم و برادرم به یک پارک بزرگ رفتیم. قفس پنبه را هم بردیم. در آن پارک قسمتی مخصوص خرگوش ها بود. دور آن قسمت را دیوار کوتاهی کشیده بودند.من در قفس را باز کردم و اجازه دادم پنبه بیرون بیاید.
اول کمی روی لبه دیوار ایستاد و به اطراف نگاه کرد. دماغ کوچولو و گوش های درازش مرتب تکان می خورد. بعد با یک جست پایین پرید و پیش بقیه ی خرگوش ها رفت. آن ها هم به خوبی از پنبه من استقبال کردند. حالا دیگر فهمیده ام که جای هر حیوانی، در خانه و توی قفس نیست. شاید بعد ها از پدرم خواهش کنم که برایم یک جفت مرغ عشق بخرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_Koodakaneh