#قصه_صوتی
🌸مسابقه نقاشی
🐒بچه میمون قصه ی ما اونقدر نامرتب و بازیگوش بود که همیشه مامانش از دستش دلخور بود. اون بعد از تموم شدن کارهاش و استفاده از وسایلش هیچ کدوم رو سر جاش نمی گذاشت تا اینکه یه روز...
🍃کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که با مرتب بودن و گذاشتن وسایل شخصی در جای مخصوص خودشون،نه تنها کارهاشون روی نظم بهتری انجام میگیره بلکه دچار مشکل هم نمیشن.
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سلام دوستان عزیز
اگه از شما خوبان (اعضای داخل و خارج از کشور)کسی تمایل داره جهت ارتقاء کانال کمک مالی کنه لطفاً به این آی دی اطلاع بده.
قطعا کمک شما باعث ارتقای کیفیت کانال میشه🙏
@Adel_10000
#قصه_کودکانه
🌼او به جای من
بسم الله الرحمن الرحیم
من و سعید کنار خیابان منتظر ماشین بودیم داشت باران می بارید یک دفعه یک ماشین مدل بالا
جلوی پای ما ایستاد. همسایه مان بود شیشه را داد پایین و گفت : سوار شوید.
من با تردید نگاهش کردم و گفتم : ممنون شما بروید ما منتظر آقا مهدی هستیم شیشه را داد بالا و رفت.
سعید با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا سوار ماشینش نشدیم؟ حالا مجبوریم زیر باران بمانیم.
گفتم: دوست نداشتم سوار ماشینش شوم .
سعید پرسید چرا؟!
گفتم: دیشب داشت با پدرم سر یک موضوعی بحث میکرد
سعید پرسید: چه موضوعی؟
گفتم : داشت میگفت حضرت محمد بعد از خودش امام علی را بعنوان جانشین معرفی نکرده است با تعجب گفتم واقعا؟ آخر چرا این حرف را زده؟
:
شانه ام را دادم بالا و گفتم .نمیدانم حرفش عاقلانه نیست
همسایه باغمان رفت کربلا باغش را سپرد به ما.
معلم قرآن مان رفت بیمارستان پیش همسرش کلاس قرآن را سپرد به آقای علوی.
راننده سرویس مان هم که رفت شهر خودش ما را رها نکرد و به جای خودش راننده معرفی کرد.
مدیرمان هم که نیامد اردو به جای خودش معلم تاریخ مان را فرستاد .
یک روز هم که مبصر کلاس نبود آقای مدیر من را به جای او انتخاب کرد.
آخر چطور میشود رسول خدا که عاقل ترین شخص روی تمام زمین است به جای خودش کسی را معرفی نکرده باشد
اینها دروغ میگویند یا از حقایق تاریخی بی خبرند.
#غدیر
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
آرزوی سلیمه
قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد.
پدر در حالی که بار شتر را مرتب میکرد گفت:« بیایید بچهها! چرا معطلید؟ راه بیفتید»
سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟»
سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود میگویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.»
سلیمه اخمهایش را در هم کرد و گفت:« میشود»
سعید با لبولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب»
سعید دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟»
سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت.
قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟»
پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند اینجا بمانیم. باید صبر کنیم تا همهی مسافران خانهی خدا اینجا جمع شوند، ایشان میخواهند با مردم صحبت کنند.»
همهی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم میچینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند»
سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش میکنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکهی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خندهی بچهها دشت غدیر را پر کرده بود.
سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست»
بچهها به دنبال قاصدک دویدند.
سلیمه با سختی از لابهلای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا میرفت.
سلیمه ایستاد و به چهرهی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد.
سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.»
سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبتهای رسول خدا آمدند.
رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرفهای رسول خدا گوش میدادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست»
سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز میکرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐓🌾خروس بی محل🌾🐓
یکی بود یکی نبود ، در یک روستای سرسبز ، مردی زندگی می کرد که خروس کوچکی داشت . وقتی شب فرا می رسید ، مرد خروس را می گرفت و در خانه مرغ هایش می گذاشت تا از چنگ روباه مکار در امان باشد .
مرد گفت : آه ، چقدر خسته ام . بهتره امشب خوابی طولانی داشته باشم . بعدش به تخت خوابش رفت و خوابید . فردای آن روز ، خروس و کوچک خیلی زود از خواب بیدار شد از خانه مرغ ها به بیرون پرید و بر روی نرده ای کنار اتاق خواب مرد نشست .
بالی به هم زد ، سینه اش را جلو آورد ، چشم هایش را بست و با تمام قدرت خواند : ” قوقولی قوقو – قوقولی قوقووووووو ”
مرد با صدای بلند خروس بیدار شده بود با عصبانیت به خروس گفت : ” از این جا برو ای خروس بی محل “. خروس وقتی عصبانیت مرد را دید تا می توانست تند تند از آن محل دور شد .
مرد که از خواب بیدار شده بود و دیگر خوابش نمی برد به خودش گفت : ” بهتر است به مزرعه ام بروم و آن جا کشاورزی کنم امان از دست این خروس ، بیشتر از این نمی توانم بخوابم ” بیلش را برداشت و به طرف مزرعه به راه افتاد .
شب بعد مرد خروس را در خانه ی گوسفندها گذاشت . با خود گفت : ” خیلی خسته ام ، یک خواب طولانی خستگی من را برطرف می کند . ” خروس باز هم صبح خیلی زود از خواب بیدار شد . از خانه ی گوسفندها به بیرون پرید و روی نرده کنار خانه ی مرد نشست .
بالی به هم زد ، چشم هایش را بست و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد . “قوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقووووووووو “
مرد باز هم با صدای خروس از خواب بیدار شد و با عصبانیت فریاد زد : ” از این جا برو ای خروس بی محل من از دست تو خواب راحتی ندارم . ” خروس هم که خیلی ترسیده بود با قدرت هر چه تمام تر فرار کرد .
مرد به تخت خواب رفت ، اما هر کاری کرد خوابش نبرد . تصمیم گرفت که به مزرعه برود و کشاورزی کند . علف های هرز را هرس کند . توت فرنگی ها را بچیند .
شب بعد خروس را در انبار علوفه گذاشت . با خودش گفت : ” خیلی خسته ام ، امشب دیگر با خیال راحت تا صبح می خوابم و از خروس بدصدا هم خبری نیست ” باز هم صبح خیلی زود خروس از خواب بیدار شد و از پنجره انبار به بیرون پرید . روی نرده کنار خانه مرد نشست ، بالی به هم زد ، چشم هایش را بست و شروع به خواندن کرد : ” قوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقوووووووو “
مرد که این بار خیلی عصبانی تر از قبل شده بود تصمیم گرفت خروس را بفروشد .
صبح زود خروس را به بازار برد و به کشاورزی دیگر که مرغ و خروس زیادی داشت فروخت . آن شب مرد با خیال راحت تا ظهر فردا خوابید و دیگر خروسی نبود که او را صبح زود از خواب بیدار کند .
مرد دیگر سراغ مزرعه اش نمی رفت . علف های هرز تمام مزرعه را فرا گرفته بودند . آن سال مزرعه محصول خوبی نداد و مرد به خاطر خوابیدنش هیچ سودی نبرد.
#قصه
🐓
🌾🐓
🐓🌾🐓
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در ایتا 👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💭🔮کلاس اوّلیها:جغد و طاووس🔮💭
جُغد، اَز طَبل زَدَن خوشَش میآمَد. خورشید که طُلوع میکَرد، پَر میزَد نوکِ دِرَخت. هوهو آواز میخواند و تا ظُهر طَبل میزَد. یِک روز، طاووس اَز دور، صِدایِ طَبلِ جُغد را شِنید. آمَد وَ گُفت: «طَبلَت را به مَن هَم میدَهی؟» جُغد پایین آمَد و گُفت: «بَله بَله. حَتماً! تو هَم چَترَت را بَرایَم باز میکُنی؟» طاووس گُفت: « بَله بَله. حَتماً.» وَ چَترَش را باز کَرد وَ غیژ و غوژ رویِ طَبل کِشید. جُغد اَز خَنده غَش کَرد و گُفت: «این چه طَرزِ طَبل زَدَن اَست؟ چِقَدر غَلَط غُلوط میزَنی!» طاووس ناراحَت شُد. خُداحافِظی کَرد. چَترَش را بَست و قَهر کَرد و رَفت.
جُغد پَر زَد دُنبالِ طاووس و گُفت: «چِرا ناراحَت میشَوی؟ بیا به جایِ قَهر، اَز مَن طَبل زَدَن را یاد بِگیر!» طاووس خوش حال شُد. آمَد وَ دَر کِلاسِ طَبّالیِ جُغد ثَبتِ نام کَرد. جُغد خِیلی مُواظِب بود که دیگَر به طاووس نَخَندَد.
طاووس هَم بَعد اَز کِلاس، چَترَش را برایِ جُغد باز میکَرد. طِفلَکی جُغد! تا چَتر را میدید، خَستِگی اَز تَنَش دَر میرَفت.
#قصه_آموزشی
🔮
💭🔮
🔮💭🔮
Join🔜 @ghesehaye_koodakaneh
#شعر_کودکانه
الحمدلله رب العالمین
حالا که ما سلا متیم
شاداب وخوب وراحتیم
باید با شکر از خدا
اون که داده مامان ،بابا
قدر همه نعمتها رو بدونیم
آیه ی شکر گزاری رو بخونیم
الحمدلله رب العالمین
شکر خدای آسمان وزمین
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 بیا با هم بازی کنیم
🦊روباه از راه دور به بیشه آمده بود.
حيوانات بیشه همه با هم دوست بودند اما روباه تلاش می کرد تا دوستی آنها را به هم بزند و آنها را از هم دور کند.
ادامه قصه را بشنوید👆
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🏡قشنگترین لانه دنیا
🌳توی جنگل بزرگی خرگوشی با مادرش زندگی می کرد.
قندک کوچولو از خونه برای بازی بیرون آمد و حسابی بازی کرد و وقتی خسته شد تصمیم گرفت به خانه بر گردد.
اما قندک راه لانه اش را گم کرده بود.
قندک از حیوانات کمک گرفت تا بتواند راه لانه اش را پیدا کند...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐭موشی عجول
🐁اون دور دورا خانم موشی و آقا موشه با هم زندگی می کردند.
بچه خانم موشه و آقا موشه یه عادت بد داشت که توی حرف بقیه میپرید و نمیگذاشت کسی حرف بزنه.
🐇یک روز خانم خرگوشه به دیدن آنها آمد و می خواست با خانم موشه حرف بزنه که موش کوچولو دایما توی حرف های آنها پرید و آنقدر این کار را تکرار کرد که خانم خرگوشه ناراحت شد و از آنها خداحافظی کرد و رفت...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💭💜غول کج دست💜💭
یکی بود یکی نبود. یک غول بود که توی جنگل کاج بود. دستش کج بود. راه که میرفت، دست کجش میرفت توی دکان غولها. یواشکی یه چیزی را کِش میرفت و به جایش یه میوه ی کاج میگذاشت.
غولها هر روز میدیدند که دکانشان خالی میشود. کم کم پر از میوه ی کاج میشود. قایم شدند و فهمیدند، کار غول دست کج است. به دست کج گفتند: «یا کجت را درست کن، یا از اینجا برو!»
امّا دست کج هر کار کرد، کجش صاف نشد.
غول ها هم گفتند: «برو از جنگل کاج بیرون!»
دست کج از جنگل کاج رفت بیرون و آمد تو شهر آدمها. گفت: «وای حالا چه کار کنم، کجا برم؟» که دید توی شهر چه برو بیایی است. همه دارند عیدی میخرند. شنید که همه منتظر عمو نوروزند.
دست کج خوشش شد. با خودش گفت: «حالا بلدم چه جوری خودم را تو خونه ها جا بکنم.»
دست کج رفت جلوتر. رسید به خانه ی یک پیرزن. پیرزن داشت تند و تند اتاق را جارو میکرد.
دست کج خوشحال و خندان در زد: «تاق توق، تالاق تولوق.»
پیرزن از جا پرید. قلبش را گرفت. ترسید. گفت: «کیه؟ یواشتر! در را از جا کندی، کی هستی؟»
غول با صدای غولیش گفت: «سلام، منم عمو نوروز. در را واکن!»
پیرزن گوشهایش را گرفت و گفت: «گوشم پاره شد. این صدای غوله یا صدای آدمیزاد؟»
غول صدایش را نازک کرد و گفت: «معلومه که صدای آدمیزاده. فقط گلوش از سرما گرفته. در را واکن بیام تو! منم عمو نوروز.»
پیرزن با خودش گفت: «آهان! آخی عمو نوروز سرما خورده، گلوش گرفته.» و رفت در را باز کند. امّا یکهو فکری کرد. انگشتهایش را یکی یکی شمرد. حساب کتابی کرد و گفت: «ولی هنوز دو روز مانده به عید نوروز.»
غول تندی گفت: «آره خب. گفتم زودتر بیام، یکهو خوابت نبرد.»
پیرزن گفت: «اگه راست میگی، دستت را از زیر در نشون بده!»
غول هم دستش را نشان داد.
خاله پیرزن پرید عقب و گفت: «وای! تو که دستت کجه؟»
غول ترسید و گفت: «دست من کجه! کی میگه کجه؟»
پیرزن عصایش را کوبید به در و گفت: «من میگم کجه! برو تا با این عصام نزدم تو مخت!»
غول دست کج بیشتر ترسید. آمد فرار کند، افتاد زمین و دستش شکست. نعرهاش به هوا رفت.
-آخ مُردم از درد، کمک! دستم را درست کن خاله پیرزن!
پیرزن گفت: «باشه. دستت را درست میکنم، به شرطی که برگردی خونه ات. باشه؟»
غول دست کج با گریه گفت: «باشه.»
پیرزن، دست غول را برایش درست کرد. غول که دید دیگر دستش نه درد میکند و نه کج است، خوشحال شد و برگشت توی جنگل کاجش.
#قصه
💭
💜💭
💭💜💭
💜💭💜💭
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#شعر_کودکانه
💠شعر امام زمان(عج)🌷💚🌷
🌸سلام سلام بچه ها
گل های باغ خدا
🌷می خوام بگم براتون
از امام خوبمون
🌸مهدی صاحب زمان
ولی حق در جهان
🌷همون که بهترینه
منجی این زمینه
🌸آخرین امام دینه
رهبر مومنینه
🌷کسی که دوستش بشه
عاقبتش خیر میشه
🌸اگر دعا کنیم ما
زودتر میاد اون آقا
🌷اون خیلی مهربونه
داده به ما نشونه
🌸میخواد که ما غرق نشیم
یه وقتی گمراه نشیم
🌷میخواد توی طوفانها
کمک کنه به ماها
🌸اگر که ما خوب باشیم
اهل بدی نباشیم
🌷میشیم ما یار مولا
اهل بهشت اعلا
🌸اون وقت خدا راضیه
این زمینه سازیه
🌷برای ظهور مولا
این دستوره از خدا
🌸با ظهور امام زمان
میشه بدی ها نهان
🌷فقر و بدی پاک میشه
از این جهان همیشه
🌸عدالت برپا میشه
ظلم و گناه نمیشه
🌷دنیا میشه گلستان
تحت لوای قرآن
🌸راه نجات دنیا
فقط هستش این ندا
🌷مهدی صاحب زمان
زودتر بیا مولاجان...🙏🌸🌷🌸
سروده: ن. علی پور
#تربیت_مهدوی
#امامت_حضرت_مهدی(عج)
🐰
🌿🐰
🐰🌿🐰
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#تربیتی
✅ شعر خواندن برای کودکان
خواندن شعر برای نوزادان و کودکان میتواند تأثیرات بسیار مثبتی بر ذهن آنها بگذارد. این شعرها که مانند سایه تا آخر عمر آنها را همراهی میکند، قدرت زیادی در ساختن دیدگاه کودکان نسبت به زندگی حال و آیندهشان دارد. بنابراین مهم است که:👇
💎 برای کودکانمان شعر بخوانیم و
💎 شعرهایی برای آنها بخوانیم که پایه زندگی آتی آنها را محکمتر کند.
✅ شعر خواندن به جز تأثیر بلندمدتی که در زندگی کودکان دارد، تأثیرات مهمی بر رشد قوای شناختی و کلامی آنها دارد که عبارتاند از👇
💎 روانخوانی
💎 درک هر چه بهتر کلمات
💎 معرفی مفاهیم ادبی
💎 تقویت حافظه
👉 @Ghesehaye_koodakaneh
.
حتما اگه "کلاس اولی" دارید، با این کتاب خاطره اولین سال تحصیلی رو تا ابد براش موندگار کنید😍💖
#کتاب_جشن_الفبا
راهنمایی و سفارش👇
@Adel_10000
🌸کانال قصه ی اختصاصی کودک در پیام رسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/1824129666C159da570a2
😍 برای مدارس تخفیف ویژه داریم 😍 👉
قیمت تک:۲۲۷٫۰۰۰
قیمت عمده برای مدارس:۱۶۵٫۰۰۰
✅ زشته برای شیعه غدیر غذا نده
🌷غدیر کسی نباید خونه غذا بخوره
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشید
#برای_غدیر
#قصه_متن
#قصه_ضرب_المثل
#دوستي_خاله_خرسه
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ، چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادري نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است
يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “
وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .
مدتها گذشت و بخاطر محبتهاي پيرمرد ، خرس او را خيلي دوست داشت . وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك دستمال مگسهاي او را مي پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روي صورت پيرمرد دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند .
عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “
و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند نشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد .
و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستي با خرس از دست داد .
و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند ”دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است . “
🐻🍂🌸🍃🍂🌸🍃🐻
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌼قصه زیبای غدیر
مژده مژده بچهها، شادی کنین
اومده عید امير المؤمنين
حالا قصه غدیر رو بشنوین
کی میدونه اسم این عید چیه ؟ همیشه این قصه رو با هم بگین
آفرین عید غدیره آفرین
توی اون گرمای سوزان غدیر
وحی فرمود خداوند قدیر
ای رسول من بگو به مردمان
بعد من علی است بر شما امیر
روی منبر چون نبی جا بگرفت
دست او دست علی را بگرفت
آی مسلمونا اینه امیرتون
امام بی مثل و بی نظیرتون
قصه ما قصه واقعيه
مثل قصه های قرآن مبین
شده اندمیان جمع مسلمین
از شترها همگی پیاده شین
حالا نوبت اینه که بدونین
کیه از بهر پیمبر جانشین
این علی امام و رهبر شماست
این نه حرف من باشه حرف خداست
هر کی با علی باشه بهشتیه
هر کی با او نباشه دوزخیه
تا سه روز یاران آن رهبر دین
خیمه هاشونو زدن در اون زمین
هی میگفتن یا علی مبارکه
به به ای مولا امیر مؤمنین
🌼محمد تقی ساداتیه
#غدیر
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس
کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼دستور خدا
جبرییل از آسمانهای خیلی دور پر زد و آمد پیش پیامبر خدا
روز چهاردهم ماه ذی حجه بود اعمال حج داشت تمام می شد. جبرییل گفت: ای پیامبر ،خدای بزرگ گفته است از امروز همه باید به حضرت علی بگویند «امیرمؤمنان »بعد خودش
جلو آمد و به حضرت علی گفت: سلام بر تو ای امیر مؤمنان پیامبر خوشحال شدند و به یارانشان گفتند: فرشته ی بزرگ خدا میگوید همه باید به حضرت علی بگویید امیر مؤمنان.
یاران پیامبر هم یکی یکی آمدند و به حضرت علی گفتند: درود بر تو ای امیرمؤمنان .
آن روز فقط دو نفر از منافقان که پیامبر و
حضرت علی را دوست نداشتند به پیامبر خدا اعتراض کردند و گفتند :این دیگر چه دستوری است؟ پیامبر هم ناراحت شدند و گفتند: من هیچ وقت از خودم حرفی نمیزنم این دستور خداوند است حالا بروید به حضرت علی علیه السلام بگویید :سلام بر تو ای امیرمؤمنان
، اما آنها باز هم
قبول نکردند و دستور خدای بزرگ را انجام ندادند.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به نظر من یه خونه هرجایی
میتونه باشه . . .
میتونه بالای یه ساختمون بلند باشه
میتونه تو یه کوچهی قدیمی
که زیر یه بازارچه هست باشه . . .
میتونه بزرگ یا میتونه کوچیک باشه
میتونه برای هرکی مفهومی داشته باشه
یا هر رنگی داشته باشه . . .
میتونه به رنگ آجر یا به رنگ شیشه
و سنگ باشه . . .
میتونه رنگ قرمز یا به رنگ
ولی من یعنی بهتر بگم ما
معتقدیم خونه هرچی که باشه،
خونه باید همیشه سبز باشه . . .🍀
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در ایتا 👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
💕شعر واتر...سوء...ماء...آب
💧تو واتری یا آبی؟
💧تو سویی یا که مائی؟
💦هرچی که هستی خوبی
💦تو نعمت خدایی
💦تو مایه ی حیاتی
💦زندگی با تو زیباس
💦جای تو رودخونه ها
💦چشمه و نهر و دریاس
👫کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
🐸☘پسرک و قورباغه ها☘🐸
روزی روزگاری نزدیک روستایی استخر بسیار بزرگی بود که داخل آن پر از قورباغه های بزرگ و کوچک بود. هر روز غروب بچه ها نزدیک این استخر مشغول بازی می شدند.
یک روز، یکی از این بچه ها که مشغول بازی بود چند تا قورباغه را دید که در قسمت کم عمق استخر شنا می کردند. پسرک با خودش فکر کرد که کمی با این قورباغه ها شوخی کند. پس دوستش را صدا کرد و گفت"بیا به این قورباغه ها سنگ بزنیم، فکر کنم خیلی خوش بگذره، چون اونا به این طرف و اون طرف می پرند تا سنگ بهشون نخوره."
دوست پسرک قبول کرد و آن ها شروع کردند به پرتاب کردن سنگ به طرف قورباغه های بیچاره. پسرک و دوستش از این کار خیلی لذت می بردند و با صدای بلند می خندیدند، اما بعضی از این قورباغه های بینوا هلاک شدند و مردند. پسرک و دوستش از دیدن این منظره خوشحال تر شدند و بلندتر خندیدند.
بالاخره یکی از قورباغه ها که خیلی از کار این دو پسر عصبانی شده بود،سرش را از آب بیرون آورد و گفت"خواهش می کنم بس کنید، نخندید. این بازی شما خیلی بی رحمانه است و چند تا از دوستای ما تا الان مردند. این بازی شما اصلاً خنده دار نیست."
وقتی پسرک و دوستش صدای قورباغه را شنیدند از ترس پا به فرار گذاشتند.
آیا شما هم تا به حال با دوست خود شوخی ای کرده اید که باعث رنجش و ناراحتی اش شده باشد. اگر چنین اتفاقی افتاد، چه کاری برای جبران آن انجام داده اید؟
#قصه
🐸
🍀🐸
🐸🍀🐸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
#شکارچی_های_ترسو
قورباغه توی برکه ای در کمین نشسته بود تا حشره ای را شکار کند. حشره از این طرف به آن طرف می پرید و قورباغه هم بی صدا می جهید و حشره را دنبال می کرد.
ولی خبر نداشت که یک لک لک هم قصد شکار او را داشت، حشره می رفت و قورباغه هم دنبال او، لک لک هم بی صدا به دنبال قورباغه. هر سه تای آنها بدون آن که دیگری بداند به دنبال هم بودند. روباهی لک لک را دید و هوس خوردن او را کرد. پس روباه هم به قصد شکار لک لک دنبال او راه افتاد.
هر چهارتای آنها بی خبر از همدیگر به دنبال هم می رفتند تا به یک جنگل رسیدند. یک شکارچی با تفنگ خود در جنگل به دنبال شکار بود تا چشمش به روباه افتاد. او هم می خواست یک روباه را به خاطر پوست و دم زیبایش شکار کند، پس به دنبال او به راه افتاد. تفنگش را به سوی او نشانه گرفت و تیری به طرفش شلیک کرد.
گلوله به خطا رفت. روباه از ترس جیغ بلندی کشید و از روی لک لک پرید و فرار کرد و رفت. لک لک هم از دیدن روباه وحشت کرد و سروصدایی کرد که قورباغه متوجه حضور او شد.
قورباغه هم از ترس جستی زد و لای بوته ها پنهان شد. این وسط حشره آزادانه و بدون ترس پرواز کرد و رفت و مرد شکارچی هم از شکار خود بی نصیب ماند.
🍂🌸🍃🍂🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🖤من امام صادق علیه السلام
را دوست دارم
🖤در ثواب انتشار این قصه
سهیم باشیم
🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
شیری دانا و صبور و در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند...
این جنگل بدلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی داشت ،که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود .
روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش به جهنم تبدیل شد ..
سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد. دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند.
در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ - ببر - فیل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد.
برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند .
همه حیوانات از محضر شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند .
با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این حیوان عجیب باید ادم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد .
با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند .
با نقشه سلطان جنگل
پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند.
ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند .
فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد.
خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود.
کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند.
خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد.
گورخر در شناسایی محلی که شکارچی مستقر شده خبردار شود .
همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند.
آدم صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشته و در جنگل راه افتاد
از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به انها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند .
کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد.
فیل و همه دوستانش در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند.
ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند.
شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده .
خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند .
فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچیبه هم ریخت پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از اینهمه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله اطمینان حاصل کرد .
شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند . شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد.
شکارچی با شیر صحبت کرد و اجازه خواست در جنگل کلبه ای درست کند و دامپزشکی را هر چند وقت یکبار به انجا بیاورد تا حیوانات مریض را مداوا کند .
سلطان جنگل از همکاری همه حیوانات تشکر کرد.و بازگشت آرامش را به جنگل به همه تبریک گفت و باز همه حیوانات در کنار هم به زندگش شیرین خود ادامه دادند.
🌐 کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#بدزباني_در_كودكان
#راه_حل
✅بدزباني تنها از راه آموختن و موجه شدن با كلمات نامناسب به وجود مي آيد، بنابراين بايد موقعيتهايي را كه طي آن ممكن است كودك اين كلمات نامطلوب را بشنود، محدود كنيد.
❤️يعني مواظب برنامه هاي تلويزيوني كه كودك ميبيند
❤️دوستاني كه با آنها رفت و آمد داريد،
و
❤️ طرز صحبت خود باشيد
تا بتوانيد اين كلمات را از مجموعه لغاتي كه كودك به كار ميبرد حذف كنيد.
👇
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#روباه_مکار_و_بز_کوهی
#قصه_متن
روزی و روزگاری روباه بسیار حیله گری زندگی میکرد که همیشه دوست داشت به دردسر بیفتد تا بتواند با کمک هوش خود و نیرنگ برای آن راه حلی پیدا کند.
یک روز روباه در حال عبور از جنگل، به درون چاهی افتاد، اما هر چه تلاش کرد نتوانست از چاه بیرون بیاید. مدتی که گذشت یک بز کوهی که خیلی هم تشنه بود به سر همان چاه رسید. روباه را که دید، پرسید؛ «آب این چاه آشامیدنی است؟» روباه هم که منتظر چنین لحظه ای بود با خوشحالی جواب داد: «بله، عجب آب گوارایی! خیلی هم زلال و خنک است.»
و تا میتوانست از آب چاه برای بز تشنه تعریف کرد و از بز خواست تا برای نوشیدن آب به داخل چاه برود.
بزکوهی که خیلی تشنه بود و حرفهای روباه هم او را برای خوردن این آب مشتاق تر کرده بود، بدون لحظه ای درنگ به داخل چاه پرید و تا میتوانست آب خورد. بعد از اینکه تشنگی اش برطرف شد از روباه خیلی تشکر کرد و گفت: « حالا چه طور باید از این چاه بیرون بروم؟»
روباه که بوی آزادی به مشامش خورده بود، جواب داد: «خب این خیلی ساده است. تو به من کمک میکنی تا بیرون بروم و بعد ببین که چه طور در مدت کوتاهی آزاد میشوی...
سم های عقبی ات را طوری به دیوار چاه تکیه بده که ارتفاع شاخ هایت به بالاترین حد ممکن برسد، به این ترتیب من بیرون می پرم و تو را هم بیرون میکشم.»
بز باز هم بدون اینکه لحظه ای فکر کند همان کارهایی را که روباه گفته بود، انجام داد. روباه هم خیلی راحت با دو جهش به دهانه ی چاه رسید و نجات پیدا کرد. روباه بلافاصله به راه افتاد و رفت و بز که این وضع را دید، شروع کرد به داد و فریاد و سرزنش روباه که به قولش عمل نکرده بود.
روباه در حالی که دور میشد، گفت: «طفلکی بز بیچاره! تو هر چه قدر هم که تشنه بودی باید قبل از پریدن به داخل چاه، راهی برای بیرون رفتن از آن پیدا میکردی!»
بچه های عزیز از این قصه نتیجه می گیریم که
ما هم باید قبل از انجام هر کاری خوب فکر کنیم تا به عاقبت بزکوهی دچار نشویم.
🍂🌸🍃🍂🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
#خرگوش_سفید_و_خرگوش_سیاه🌿🐰
یکی بود یکی نبود، خرگوش سفید به خرگوش سیاه گفت: «بیا بریم گردش».
خرگوش سیاه گفت: «کجا بریم؟»
خرگوش سفید گفت: «توی جنگل».
خرگوش سیاه گفت: «باشه، بریم گردش کنیم، بازی کنیم. دلهامونو راضی کنیم».
آنها راه افتادند و رفتند تا به جنگل رسیدند.
یک درخت نارنج دیدند. سنجاب کوچولویی روی آن نشسته بود. سنجاب کوچولو آنها را دید و صدا زد: «خرگوش سفید، خرگوش سیاه سلام، نارنج دوست دارید؟»
خرگوشها جواب دادند: «سلام، بله دوست داریم».
سنجاب کوچولو یک نارنج چید و به طرف آنها انداخت و گفت: «بگیرید که اومد».
خرگوش سفید پرید و نارنج را گرفت و به خرگوش سیاه داد.
آنها با هم گفتند: «دستت درد نکنه، سنجاب مهربون!»
خرگوش سیاه نارنج را پاره کرد؛
یک قاچ به خرگوش سفید داد و یک قاچ هم در دهان خودش گذاشت.
خرگوش سفید نارنج را خورد و گفت: «وای چه ترشه!»
سنجاب داد زد: «بخور تا شکمت پُرشه!»
خرگوشها خندیدند. از سنجاب خداحافظی کردند و رفتند تا به یک بوتهی لوبیا رسیدند. خرگوش سیاه گفت: «وای! لوبیا!»
خرگوش سفید گفت: «فردا زود بیا.»
خرگوش سیاه خندید و دوید. خرگوش سفید هم دنبالش دوید. آنها دویدند و دویدند تا به درختی رسیدند که روی شاخههای آن چند تا طوطی نشسته بود. خرگوش سفید گفت: «وای چقدر طوطی!»
خرگوش سیاه گفت: «بپر تو قوطی!»
خرگوش سفید گفت: «چی گفتی؟»
خرگوش سیاه گفت: «یه وقت نیفتی!» و دوید.
خرگوش سفید دنبالش دوید
آنها دویدند و رفتند تا به یک روباه رسیدند. ترسیدند و زیر بوتهها پنهان شدند. روباه، دنبال غذا بود. بو کشید و بو کشید تا به بوتهها رسید. داد زد: «آهای خرگوشها، میدونم اون جایید. بیایید بیرون!»
خرگوشها از جایشان تکان نخوردند. روباه دستش را جلو آورد تا آنها را بیرون بکشد. خرگوشها یواشکی خودشان را عقب کشیدند. از زیر بوتهها بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند.
روباه دنبالشان دوید. خرگوشها بدو روباه بدو. روباه پشت سر و خرگوشها جلو. خرگوشها به لانهشان رسیدند. داخل لانه پریدند و قایم شدند. روباه ناامید برگشت و رفت تا شکار تازهای پیدا کند.
خرگوش سفید رو به خرگوش سیاه کرد و گفت: «روباهِ بلا!» خرگوش سیاه گفت: «هم کلک بود و هم ناقلا!»
خرگوش سفید گفت: «روباه بلا، کلک بود و ناقلا، دشمن خرگوشا، نذاشت راحت گردش کنیم».
خرگوش سیاه گفت: «اون یکی بود ما دو تا». خرگوش سفید گفت: «دمت کوتاه»
خرگوش سیاه گفت: «چی گفتی؟ دُمب کی کوتاه؟»
خرگوش سفید گفت: «دُمب تو». خرگوش سیاه نگاهی به دم خودش کرد، نگاهی هم به دم خرگوش سفید انداخت و با خنده گفت: «دمهای هردوتامون کوتاهه. فقط مال تو سفیده مال من سیاه».
خرگوش سفید گفت: «دم من مثل ماه، دم تو مثل شب سیاه».
خرگوش سیاه گفت: «وای! امروز چه روز شادی بود». خرگوش سفید گفت: «پر از ماجرا بود!»
خرگوش سیاه گفت: «من که خسته شدم». خرگوش سفید گفت: «من هم چشمهایم بسته شدند».
هردو با لبخندی به خواب رفتند و خوابهای خرگوشی دیدند.
🐰
🌿🐰
🐰🌿🐰
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه
موش میخوری یا آبگوشت👇
یكی بود، یكی نبود. پیرزن فقیری بود كه در خانه خرابه ای زندگی میکرد، نه شوهری داشت و نه فرزندی. نه فامیلی و نه آشنایی.
تنها همدم پیرزن گربه ای ضعیف و لاغر بود كه وقتی راه میرفت، دنده هایش از زیر پوستش بیرون زده و شكمش به پشتش چسبیده بود. پیرزن چشمش به دست مردم بود و گربه چشمش به موشهای آن خانه ی خرابه. پیرزن با لقمهای نان سیر میشد و هر بار خدا را شكر میكرد كه روزی او را رسانده و او را از یاد نبرده. ولی گربه غر میزد و به خانه های اطراف سرك میكشید، به امید این كه غذایی چرب تر از موشهای خانه ی پیرزن پیدا كند.
روزی گربه همان طور كه به دنبال غذا بو میكشید، از خانهی پیرزن دور شد.به كوچه و محلهای رسید كه از هر طرف آنجا بوی خوبی می آمد.گربه گیج از آن همه بو به راهش ادامه داد و از آشپزخانهی قصر پادشاه سر در آورد. آهسته و آرام پشت دیگی پنهان شد و تنش را به دیگ چسباند و به آن پنجه كشید. پنجه اش را جمع كرد و یك طرف صورتش را به دیگ چسباند و دور آن چرخید، راه ورودی پیدا نكرد. صدای پای آشپز را شنید و دوباره پشت دیگ پنهان شد. آشپز كنار دیگ ایستاد. در آن را باز كرد و ملاقه ای در دیگ فرو كرد، آن را بالا آورد. لبهایش را به لبه ی ملاقه چسباند، قدری چشید و گفت : به به! در همین لحظه بوی خوش آبگوشت در آشپزخانه پیچید. آشپز برگشت كه كاسهای بردارد. گربه از خود بیخود شد و به لب دیگ پرید.
آشپز برگشت و گربه را دید . ساطور را برداشت و به طرفش پرتاب كرد. گوشه ی ساطور به پای گربه خورد. تا مغز استخوان گربه از درد تیر كشید. با یك جست پرید و از آشپزخانه بیرون دوید. با این كه از دسترس آشپز دور شده بود، از ترس او باز هم تندتند میدوید. وقتی نفس نفس زنان به خانه ی پیرزن رسید. تازه آرام در گوشه ای نشست، زخمش را لیسید و با خود گفت: « نه گوشت و آبگوشت را میخواهم و نه درد این زخم را. نزد یك بود، سرم را از دست بدهم. خوب شد كه زودتر خودم را به این جا رساندم.»
گربه چشمهایش را بست و بعد از مدتی كه دوباره چشم باز كرد. موشی را دید، پرید آن را گرفت و خورد. این بار موش به دهانش از آبگوشت هم خوشمزه تر بود.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
کانال اصلی👇کانال اصلی👇کانال اصلی👇 در پیام رسان ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍂بیش از 1000 قصه آموزنده و تربیتی
قصه درمانی
نکات طلایی تربیتی
آموزش های مفید کودکانه
قصه های صوتی آموزنده
استفاده از بهترین کارشناسان،قصه گوها،قصه نویسان و مشاورین مطرح کشور
جهت عضویت در بهترین کانال قصه های کودکانه در ایتا به این لینک بروید👇
کانال اصلی ما اینجا می باشد👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕
#قصه_متنی
🐰خرگوشی که می خواست عجیب باشد🐰
📚خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانهای توی دل تنه درخت بود.
خرگوش فریاد زد:
- سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟
سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:
- تو چه کمکی میتوانی بکنی؟
خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:
من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.»
خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاکپشت پیر را دید.
لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:
عمو لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگیها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:
- خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگیها را جمع کنند و سبد را تا خانهی شما بیاورند.
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بیاعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.
خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:
- کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ات بگذارم
جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانهام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:
- اما من الان خستهام. نمیتوانم پرواز کنم
ناگهان بچه دارکوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانهام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید و چاق، نمیتواند پرواز کند.»
خرگوش دستپاچه تر شد و گفت:
- باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم.
او این را گفت و با یک دستش جوجه دارکوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت در کانال ۲۶۰۰۰نفری ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4