بهنامخلقکنندهیدریایچشمانش
✨❤️𝑯𝒆𝒂𝒗𝒆𝒏 𝒊𝒔 𝒂 𝒑𝒍𝒂𝒄𝒆 𝒐𝒏 𝒆𝒂𝒓𝒕𝒉 𝒏𝒆𝒙𝒕 𝒕𝒐 𝒚𝒐𝒖..!
✨❤️بِهِشتـ یِـہ جاییـہ رویِ زَمینـ ڪِنارِ تــو..!
:من نمیخوامت.....برو یکی رو پیدا کن دوستت داشته باشه
:از جلو چشمام میری اونطرف تا نزدم دریات رو طوفانی کنم
:امایی وجود نداره آرمان.... بعداز غزل زمین گیر شدم
:آبی چشماش به شدت طوفانی بود و موج موهاش خروشان
:کاش بجای اینکه بهم بگه نمیخوامت حقیقت رو بهم میگفت
:دیگه ندارمش من آرامشم و دیگه ندارم
:من دوستت دارم از همون لحظه که پشتم در اومدی
:ولی من هیچ حسی به شما ندارم
جوین؟!
@Cofferoman1
#بومِ_زرد
#پارت_۲۰۲
سکوت عجیبی بینمون سایه انداخته بود. من و بی بی هر دو به یه اتفاق فکر می کردیم و هیچ کدوم جوابش رو نمی دونستیم.
با خش خش کفش هایی که روی زمین کشیده می شد برگشتم.
احلام با لباس های مرتب تر و صورتی که مشخص بود آرایش شده کنارمون روی زمین نشست و با طنازی گفت:
_چرا بلند تر حرف نمی زنین؟ مزاحمی این دور و بر هست نمی دونستم؟
بی بی انگار که داغ دلش تازه شده باشه گفت:
_ من با توی ورپریده حالا حالا ها کار دارم. مردمو امیدوار می کنی و آخرش می گی نمی خوام؟ ئاوات امروز باید تکلیف منو با تو مشخص کنه! به خدا که تو پیرم کردی...
احلام بر عکس همیشه با ناز و غمزه چشم های درشتش رو خمار کرد و رو به من گفت:
_ ئاوات تو با بی بی حرف بزن! وقتی دلم باهاش نیست درسته برم خودمو بدبخت کنم؟
نگاهم رو گرفتم و جدی تر از همیشه گفتم:
_اگه دلت باهاش نبود روز اول نباید امیدوارشون می کردی و کار به نشون آوردن و این چیزا نمی گذشت! الآنم هر جور خودتون صلاح می دونین!
تحمل رفتار های احلام رو نداشتم رو به بی بی گفتم:
_کوشا کجاست؟
بی بی آهی کشید:
_ صبح زود رفت بیرون، نمی دونم کجا رفته! اون از این ورپریده، اونم از اون پسره ی بی هوا...
در خونه رو باز کردم و گفتم:
_من بیرون کار دارم، ممکنه شب نیام بی بی، منتظرم نباش!
احلام مهلت حرف زدن به بی بی رو نداد و تند گفت:
_من شام بار گذاشتم، منتظرتیم برگرد
حرفی نزدم با یه خداحافظی در رو بستم.
#بومِ_زرد
#پارت_۲۰۰
وارد حیاط شدم و روی پله ها نشستم، با عقلم جور در نمی اومد.
_مگه خودش اصرار نداشت که ازدواج کنه اونم با همون مرد؟ پس چی شد؟ فکرم درگیر شده بود که، بی بی غصه دار گفت:
_ با خودم که فکر می کنم؛ میگم نکنه به خاطر اصرارای من قبول کرد؟ الان دلواپسشم، وقتی هم باهاش دعوا می کنم مرتب داد و بی داد می کنه و می گه می خوای از دستم راحت شی! به خدا که نیتم این نیست، مگه ماها که سن کم ازدواج کردیم چی شد؟ مُردیم؟
پوفی کشیدم:
_چی بگم بی بی، به نظرم اصرار نکنین بذارین خودش انتخاب کنه ،بحث یه عمر زندگیه...شاید پشیمون شده، بذار درسشو بخونه و دستش توی جیب خودش باشه.
بی بی با دقت به صورت من نگاه کرد:
_ درس می خواد چیکار؟ براش نون و آب می شه؟ الآنم برو بالا بشین، هوا گرمه توام حسابی خسته ای...
از پیشنهادش استقبال کردم و وارد حالِ کوچیک خونه شدم. بالشی که همون جا بود رو برداشتم و زیر سرم گذاشتم.حالِ دلم خوش نبود...گز گز کف پاهام و بی خوابی شب قبل انرژیم رو حسابی گرفته بود.
بعد از نیم ساعت از این پهلو به اون پهلو خوابیدن، آخرش تونستم ذهن پر از سوالم رو به حال خودش رها کنم و برای چند دقیقه هم که شده پلک هام رو ببندم.
***********************************
با این که چشم هام بسته بود، ولی سنگینی نگاهی رو روی خودم حس می کردم. نمی دونستم چقدر خوابیدم. به دنبال سنگینی نگاهی که حس می کردم چشمم رو باز کردم، احلام کنار در نشسته بود و با چشم هایی باد کرده و سرخ به من زل زده بود.
با دیدنم دستپاچه شد و پشت سر هم گفت:
_ بیدار شدی؟ برم به بی بی بگم که برات غذا گرم کنه!
و تند و فرز بلند شد و از من دور شد.
نیم خیز شدم، احلام و سنگینی نگاهش باعث شد اخم هام رو در هم بکشم.
حس خوبی نگرفتم و به سرعت بلند شدم. من باید فکری به حال خودم می کردم و دیگه این جا موندن به صلاح نبود.
عمرتون صد شب یلدا / پولتون قدر یه دنیا
توی این شبهای سرما / یادتون همیشه با ما
دل خوش باشه نصیبت / غم بمونه واسه فردا پیشاپیش یلداتون مبارک
@giso97
#بومِ_زرد
پارت_۱۹۸
بعد از سه روز درگیر بودن با خودم طاقت نیاوردم و نزدیک غروب ساکم رو برداشتم. دا با دیدن من و ساک توی دستم سیلی به صورتش زد و پشت سر هم و نگران حال پرسید:
_ باز کجا می ری!مگه تو تازه برنگشتی پسرم؟ کسی چیزی گفته که شال و کلاه کردی؟
دستش رو گرفتم:
_ یه سفر یکی دو روزه ست دا، باید برم عروستو بیارم مگه تو همینو نمی خوای؟مگه نمی گی آرزومه منو سر و سامون گرفته ببینی؟ خب بسم الله بذار تموم کنم کار های ناتمومم رو...
لبخند گرمی زد ولی ته چشماش نگرانی نی نی می زد:
_ خیالم ازت راحت باشه بر می گردی؟ باشه برو عروسم رو صحیح و سالم بیار
تا قبل مردنم ببینم زندگیت پا گرفته ات رو... هر چند یه کم دیر شده ولی من ناامید نمی شم.
دستم رو روی چشمم گذاشتم:
_ به روی چشمم، برام دعا کن دا
بغلش کردم و با بوسیدن دست های آقاجون که با چشم های نگرانش بهم زل زده بود از خونه بیرون اومدم.
با اولین ماشینی که توقف کرد به ترمینال رفتم و با گرفتن بلیط تهران روی صندلی نشستم.
با اعلام حرکت توی اتوبوس نشستم و تا خود مسیر هشت ساعته پلک روی هم نذاشتم. جاده رو با دقت نگاه می کردم و حتی خواب از چشم هام فراری شده بود.
نصفه شب بود، با صدای راننده ساک کوچیکم رو برداشتم و تا مسیری پیاده طی کردم.
بعد از یک ساعت ماشینی گرفتم و به طرف خونه ی طلا، دختری که تموم عمرم شده بود رفتم.
ساعت ۴ صبح بود و من رو به روی پارکی که روی به روی خونشون بود، روی نیمکتی نشستم و به عشق دیدنش ساعت ها به درِ خونشون زل زدم.
دلم برای دیدنش پَر می کشید
می دونستم به خاطر بی خبری ازم دلخوره و شاید می خواد تنبیهم کنه...
حق داشت... باید می دیدمش و بهش توضیح می دادم.
ساعت ها منتظر نشستم. با طلوعِ آفتاب سویشرتم رو توی ساکم چپوندم و بعد از دیدن ساعت روی مچم، منتظر موندم تا ساعت 《هشت》 بشه!
همون یک ساعت برای من به اندازه یک قرن طول کشید.
بالاخره با دیدن ساعت نفس آسوده ای کشیدم و دستم رو روی آیفون گذاشتم.
پنج دقیقه ای مداوم در حال زنگ زدن بودم که با صدای زن جوانی که از پنجره سرش رو بیرون آورده بود کمی به عقب رفتم.
با دقت به ساختمون بغلیشون نگاه کردم و پرسیدم:
_با من بودین؟
سرش رو به نشونه تاکید تکان داد:
_ بله با شمام که یه ساعته اول صبحی دستت رو روی زنگ گذاشتی! وقای در رو باز نمی کنن یعنی خونه نیستن، دو روز پیش رفتن شهرستان...
با اخمی که بین پیشانیم نشست گفتم:
_ نمی دونین کدوم شهرستان رفتن؟
_دخترشون دو دوز پیش حالش بد شد بنده خدا، دیگه بعدش حاج خانوم اومد لوازمشون رو جمع کرد و رفتن... دیگه خبر ندارم کجا رفتن!
انگار که دنیا روی سرم خراب شده باشه، گنگ مونده بودم، یعنی چی؟ طلا کجا می تونه رفته باشه؟ حالش ...
انگار که چیزی رو به یاد آورده باشم گفتم:
_ حالش برای چی بد شده؟ خبر ندارین؟
با لحن بدی گفت:
_ آقا مگه من مفتش محله ام؟ اصلا باهاشون چه نسبتی دارین؟
جوابی ندادم و همون جور که زیر لب حرف می زدم، ناامید تر از همیشه با دنیای از دلهره ها مقصدم رو به سمت خونه ی بی بی ترک کردم.
#پارت_۱۹۶
نیشگونی از پام گرفتم. شاید خواب بودم و این حرف ها یه کابوس تلخ بیشتر نبوده؟
ولی با دردی که توی گوشت تنم حس کردم فهمیدم جز یه واقعیت تلخ چیز دیگه ای نیست.
چطور ممکن بود؟ ئاوات حرف های دیگه ای می زد... یعنی باور کنم به همین راحتی منو جلو خانواده ام سنگ روی یخ کرد و رفت؟ به همین سادگی؟ با یه پیغام پا گذاشت روی همه ی قول و قرارمون؟ نه باور کردنی نبود...
اون قدر توی بدبختی هام غرق بودم که نفهمیدم کوشا کی رفت. با پاهایی که روی زمین می کشیدم وارد خونه شدم.
توی پذیرایی روی فرش دراز کشیدم.بعد از چند دقیقه انگار روح خبیث درونم آزاد شده باشه، با فرز ترین پا تند کردم و وارد اتاقم شدم.
با وحشیانه ترین حالت ممکن در کمد لوازم کار و نقاشیم رو باز کردم وسیله هایی که روزی با عشق و حوصله چیده بودم رو با تموم حرصم، روی زمین ریختم. دیوانه وار همه تموم عصبانیتم رو روی قلم و بوم های نقاشیم خالی کردم.
با له کردن بوم های نقاشی هایی که سال ها براشون زحمت کشیده بودم از ته دلم زجه می زدم. انگار روزگار من سیاهی هاش هنوز ادامه داشت و سپید بختی برای من آرزویی بیش نبود.
با صدای بلند داد می زدم:
_ئاوات چرا؟ چی کم داشتم که با یه برگشتن این جوری قید تموم قول و قرارامونو زدی؟ توی روی بابا چه جوری نگاه کنم؟ عباد و عمه حتما منو مضحکه عالم و آدم می کنن، خدایا با بی آبرویی پیش روم چیکار کنم؟ همه اینا بدرک با دردِ دوست داشتنم چ کنم؟ اخه چرا من؟
چرا؟چرا؟چرا؟؟؟؟؟
زجه می زدم. از اعماق وجودم زجه می زدم. دور و برم پر شده بود از رنگ های ریخته شده روی در و دیوار و بوم های شکسته و قلمو های پخش شده کف اتاق...
اون قدر داد و فریاد کرده بودم که نای نفس کشیدن نداشتم و تنها چیزی که یادمه تصویر تار اتاق بهم ریخته ام بود!
📝 رمان : گیسو
✍🏼 نام نویسنده : سحر جعفری
🎭 ژانـــــر #اجتماعی #درام
خلاصه رمان : 📜
بومِ زرد:
طلا دختر عصیانگر که در بطن گذشته ی تلخ خود خاطرات تلخی را چشیده، و در پیِ ریختن زهر کینه ی چند ساله ی خود به نزدیکترین بستگان خودش است ...
لینک کانال:
@giso97
#بومِ_زرد
#پارت_۱۹۵
بر خلاف همیشه با دیدن سفره ی خوش و آب و رنگ، و بوی عطر قورمه سبزی با صدای بلند گفتم:
_ وای ننه چه کردی تو...
ماجان با دیدن صورت جدیدم تعجب کرده بود گفت:
_ هنوز یاد نگرفتی سلام کنی؟ خرس گنده شدی و نتونستم ادبت کنم.
برعکس ماجان، ننه با خوشرویی گفت:
_ سلام به روی ماهت، بیا بشین که شامم نخوردی ضعف می کنی، حالا خوب خوابیدی؟
چشمامو درشت کردم:
_ بهترین خواب این مدتم بود...این خونه همیشه برام بهترین جای دنیا بوده!
همون جور که می نشستم، به جای خالی بابا نگاه کردم:
_ بابا کجاست؟
ماجان: با پاشا رفته سری به این اطراف بزنه، کم کم پیداشون می شه! با شنیدن اسم اون پسر دراز بد قواره، صورتم رو در هم کشیدم.
انگار به اسمش آلرژی پیدا کرده باشم.
شانه ای بالا انداختم و بدون این که منتظر بابا و پاشا بمونم، با ریختن خورش و سالاد شیرازی با ولع زیاد مشغول غذا خوردن شدم.
ماجان با اخم گفت:
_می ذاشتی باباتم بیاد
با دهان نسبتا پر گفتم:
_ گشنمه
انگار اومدن به این شهر باعث شد حتی به نیاز هام توجه شدم، خیلی وقت بود غذایی رو با این لذت نخورده بودم.
با دیدن ظرف خالیم، به طرف آشپزخانه رفتم:
_ من طرف خودمو می شورم، می خوام برم سرو گوشی آب بدم این اطراف!
ننه: نمی خواد چیزی بشوری، برو بیرون یه کم حال و هوات عوض شه.
لبخند پر رنگی زدم:
_ آی قربون ننه خودم برم من!
برای نشنیدن غر زدن های ماجان، کتونی سفیدم رو برداشتم و پایین پله ها مشغول پوشیدنشون شدم.
در حیاط رو باز کردم، و با دیدن کوچه ای که دود تا دورش درخت و حیاط ویلایی بود نفس عمیقی کشیدم.
انگار توی بهشت برین بودم، هوای صاف و آفتابی، آن همه سرسبزی و زیبایی حالم رو بهتر می کرد.
زمان از دستم در رفته بود و نمی دونستم چقدر مشغول راه رفتن بودم اما، می دونستم باید برای سخت ترین مرحله ی زندگیم خودم رو آماده کنم.
دوری و فراغ از مردی که دلباخته اش بودم، به این راحتی ها نبود...
صدای آشنایی که من رو صدا می زد باعث شد بایستم و به عقب برگردم.
دیدن پاشا باعث شد گره ی بین ابروهام رو سفت تر کنم.
در حالیکه نفس نفس می زد، بریده بریده گفت:
_ چقدر دنبالت گشتم.
ابرومو بالا انداختم:
_ کارم داشتی؟
پاشا: گفتم قدم بزنیم، گپ بزنیم کار بدی کردم؟ ناراحت که نشدی؟
دستم رو مشت کردم و حرصی گفتم:
_ همچینم خوشحال نشدم! چون من اعصاب گپ زدن ندارم.
نیشخندی زد:
_ اولین باره یه دختر از هم نشینی با من فرار می کنه.
تمسخر وار گفتم:
_ مثلا خواستی از طرفدارات حرفی بزنی؟ دخترایی که با دیدن یه پسر بور و چشم رنگی، آب از سر و لوچه شون آویزون می شه؟
بدون توجه به متلک من گفت:
_ چرا این قدر تند و عصبی رفتار می کنی؟ قبلنا این جوری نبودی!
همون جا وایستادم:
_ من اصلا تو رو یادم نمی یاد ولی تو خوب منو یادته... آره عوض شدم، خیلیم عوض شدم!
پوفی کشیدم:
_ خیرِ سرم می خواستم تنهایی قدم بزنم ولی سرو کله ی تو پیدا شد.
دستاشو بالا برد:
_ باشه باشه عصبی نشو، اصلا من ساکت می شم خوبه؟
جوابی ندادم و به راه رفتنم ادامه دادم. کنارم راه می رفت بدون این که حرفی بزنه! نمی دونم شاید تند رفته بودم ولی از نگاه هاش می ترسیدم.
یا شاید این حس دلیلش بی اعتمادیم به تموم مردای دنیا بود و فقط ئاوات بود که بهم ثابت کرد من اشتباه می کنم، ولی حرف های احلام هم ثابت می کرد اشتباه نمی کردم.
#بومِ_زرد
#پارت_۱۹۲
حیاط بزرگ و سیمانی خونه ننه با درخت هایی که گوشه از حیاط رو گرفته بود با اون صندلی پلاستیکی گوشه ی حیاط، و باغچه های سبزی و گل های بنفشه برای من حکم بهشت خدا رو داشت.
آرامشی که از بلعیدن هوا تو این منطقه بهم تزریق شد، هیچ جای دنیا قابل پیدا کردن نبود. برای یه لحظه انگار فراموش کرده بودم تموم بدبیاری هامو...
نمی دونم چقدر توی همون حال موندم که صدای ننه حمیده با عشق صدام می زد برگشتم:
_جانم ننه
_ تو نباید قبلش به من خبر بدی؟
خندیدم و حس می کردم چال گونه هام بیشتر از همیشه خودنمایی می کنه گفتم:
_ خب چه فرقی داره خواستم سوپرایزت کنیم دیگه...
دستش رو بلند کرد:
_من از این پوسرایز اینا خوشم نمی یاد
قهقهه ی بلندی زدم:
_ خودم دربست نوکرتم مگه تعارف داریم با هم؟ بوی آبگوشتت که توی حیاطم پیچیده، من که می دونم اجاق گاز تو هیچوقت خالی نیست.
دستمو گرفت:
_ کم تر برای من زبون بریز برو که از خستگی رنگ و رو به صورتت نمونده...
گله مند گفتم:
_ ولی برادر زاده ی گرامتون قشنگ استراحت کرد و تلافی خستگی ما رو در آورد.
با چشم غره ی ماجان بقیه ی حرفمو خوردم و وارد خونه شدم.
خونه ی ننه با اون دکور قدیمی و فرش های دستباف قدیمی و پشتی های دستباف، و بالش های رو مخملی، جون تازه ای به هر آدمی که از دود و دم و تجملات فراری بود می داد.
طبق عادت همیشگیم وارد اتاقی که از همون بچگی مامن شب های تابستونی من بود شدم با دیدن پسر دراز و بد قواره ای که خوابیده بود، دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و در رو محکم بستم.
خودمو به ننه و ماجان که نشسته بودن و حرف می زدن رسوندم:
_ننه این پسره بدقواره کیه توی اتاق؟
ننه با اون صورت با نمک و بدون دندونش گفت:
_پاشا پسر پری دختر بزرگمه
با حیرت گفتم:
_اون پسر کوچولو این قدر دراز و بد قواره شده؟
با صدایی که پشت سرم شنیدم خجالت زده برگشتم:
_معمولا به ما پسرای قد بلند می گن خوش تیپ، خوش هیکل... اولین باره بهم می گن دراز و بد قواره...
با صدای خنده ماجان و بابا سعید بازار احوالپرسی داغ شد و من بدون این که جوابی بدم به صورتش نگاه کردم.
باورم نمی شد پاشایی که از بچگی می دیدم این قدر بزرگ و جذاب شده باشه...
موهای بور و چشم های سبز و ریش گندمی و هیکل ورزشکاریش تعجبم رو دو برابر کرد.
مشغول بازی با گل قالی شدم که با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم:
_ اگه اشتباه نکنم شما طلا خانومین درسته؟
_ بله
پاشا با همون چهره ی غرق در تفکرش گفت:
_آخرین خاطره ای که ازتون دارم، من شما رو از روی تابی که ننه با طناب و پتو برامون درست می کرد هولتون دادم و افتادین زمین و دندونتون شکست!
بدون این که بخندم با همون لحن سردم گفتم:
_ یه چیزایی یادمه
اینو گوشه ی ذهنت حک کن.
آدمی که دوستت داره، بهت بی احترامی نمی کنه.
آدمی که دوستت داره نگاهش سرد و یخی نیست اون قدر که لرز سرمای نگاهش توی گرمای تابستون به تنت بشینه.
آدمی که دوستت داره پا به پای تو برای خواسته هات تلاش می کنه! همون قدری که تو برای هدفاش جنگیدی.
آدمی که دوستت داره دهن بین نیست، تو رو از روی نگاه کردن به مردمک چشم هات و صافی قلبت می شناسه نه حرف های آدمای دور وبرش! همون طور که تو حرف هیچ کدوم از آدمای دنیا برات اهمیت ندارن و فقط و فقط اونو می بینی.
آدمی که دوستت داره ناراحتی هات، ناراحتی های اونه، گریه هات، گریه های اونه، خنده هاتم خنده های اون...
آدمی که دوستت داره، برای خوشحالی تو تلاش می کنه، همون طور که تو تلاش می کنی فقط گوشه ی یه لبخندشو ببینی.
آدمی که دوستت داره کمبود هاتو نمی بینه، حتی اگه ببینه تلاش می کنه بهتر بشی، نه این که پتک محکمی باشه تا همیشه حقیر و کوچیکت کنه.
آدمی که دوستت داره گذشته اش رو فراموش نمی کنه، بابت هر صبرت بیشتر از قبل بهت مدیونه، تو رو سنبل صبر می دونه نه این که تو رو احمق خطاب کنه!
آدمی که دوستت داره دستات رو محکم توی دستاش می گیره، و هر روز با بوسه های گرمش حضورش رو توی قلبت محکم تر می کنه.
آدمی که دوستت داره ازت دوری نمی کنه، سکوت نمی کنه، و کار های امور روزانه رو بهونه ای برای سردی وتلخیش نمی کنه.
آدمی که دوستت داره بهت اعتماد به نفس می ده که با اعتماد به نفس تر از دیروز باشی، نه این که استعداد هات رو زیر پا بذاره و روز به روز گوشه گیر ترت کنه.
آدمی که دوستت داره هیچ وقت خیانت نمی کنه، هیچ آدمی رو به تو ترجیح نمی ده.
آدمی که دوستت داره توی اوج دلتنگیت دست هاشو حصار شونه های لرزونت می کنه و سرت رو روی قلبش می ذاره، با هر قطره ی اشکت آرومت می کنه، نه این که با پوزخند های از سر غرور کاذبش قلبت رو بیشتر به درد بیاره.
آدمی که دوستت داره تو رو روی چشم هاش می ذاره نه این که مدام اشک همون چشم ها رو در بیاره.
آدمی که دوستت داره روز به روز بهت نشاط و عشق هدیه می ده نه نگاه های سرد و لب های بسته شده و بی کلام!
آدمی که دوستت داره برای هر دردت، درد می کشه تو رو به حال خودت رها نمی کنه!
آدمی که دوستت داره خانواده ی تو رو هم دوست داره، همون طور که تو با تموم مشکلات خانواده اش رو دوست داری!
آدمی که دوستت داره برای تو جلوی همه ی ناحقی ها می ایسته، دستت رو رها نمی کنه تا سیلی ناحقی ها روی صورتت بنشینه و از دور نگاهت کنه.
آدمی که دوستت داره باهات مشورت می کنه، از اهدافش برات حرف می زنه تو رو آگاه می کنه نسبت به خواسته هاش... تو خواسته هاش رو از زبون اطرافیانت نمی شنوی...
آدمی که دوستت داره با گوشی شنوا خواسته هات رو می شنوه وبراشون تلاش می کنه.
آدمی که دوستت داره باهات حرف می زنه...
اگه دوستت، عشقت، همسرت ارزشی برات قائل نیست یعنی دوستت نداره پس الکی خودتونو گول نزنین.
هیچ دوست داشتن یه طرفه ای به ته خط نرسیده، اگه دوستت نداره عمرت رو تلف نکن برو... خودتو به آدم هایی که نمی خوانت تحمیل نکن!
دلنوشته ی: سحر جعغری
۴ پارت امشب
تاخیر ارسال پارت رو به دلیل مشغله زندگی، بپذیرید❤
این رمان حدود صد پارت دیگه تموم می شه
#بومِ_زرد
#پارت_۲۰۱
دست و صورتم رو شستم و وارد آشپزخونه شدم. بی بی کنار سفره نشسته بود:
_ بیا غذاتونو گرم کردم بشین پسرم.
با همون گره سنگین بین ابروهام گفتم:
_ مگه ناهار نخوردین؟
بی بی با سادگی همیشگی خودش گفت:
_ من غذا خوردم ولی احلام منتظر بیدار شدن تو بود.
بی میل سر سفره نشستم. احلام و رفتارهاش حسابی روی مخم رفته بود.
چند دقیقه ای با غذام بازی کردم و بعد از خوردن دو سه قاشق غذا عقب کشیدم.
بی بی که ظرف غذام رو دید گفت:
_ این چه وضع غذا خوردنه؟ بخور جون بگیری و از خونتون برامون بگی! می دونی این چند روز همش تو فکرت بودم.
تا خواستم حرفی بزنم، احلام گفت:
_ من غذا رو درست کردم، بخور شاید خوشت اومد به خدا که نمک گیر نمی شی!
از طرز صحبت کردنش خوشم نیومد.
بلند شدم:
_میل ندارم! بعدش...من خیلی وقته نمک گیر محبت های بی بی ام...تعارف نمی کنم، لازم به گفتن این حرفا نیست!
بعدش از اون آشپزخونه بیرون اومدم و با دیدن سایه ی گوشه ی حیاط سیمانی روی زمین نشستم. از خنکی اون قسمت از حیاط حالم بهتر شد.
بیبی با سینی شربت به من نزدیک شد و همون جا روی زمین کنارم نشست.
_ خب تعریف کن ببینم چی شد، کی قراره بیان؟
احلام از گوشه ی در به ما نگاه می کرد، حواسم رو جمع کردم و مردد و با تُن صدای آرومی گفتم:
_قول می دی بین خودمون بمونه؟ حتی کوشا و احلام چیزی نفهمن!
بی بی سرش رو تکان داد:
_هاااا بُگوُ
امروز رفتم درِ خونه ی طلا ولی همسایه ها گفتن که نیستن و رفتن مسافرت!
بی بی غرق در فکر گفت:
_خووو... مگه بهت زنگ نمی زد؟
_اون جا یه اتفاقایی افتاد و گوشیمو شکستم، بعدشم که بیمارستان بودم و دیگه نتونستم برم سیم کارت و گوشی بگیرم.
_بیمارستان؟؟؟؟؟؟ها؟
_ هیس!!!
و همه ی ماجرا رو مو به مو تعریف کردم.
بی بی دستش رو زیر چونه ی پر از خال هایی سبزی که یادگار دوران جوانیش بود، گذاشت:
_ خدا از گناه ئاسو بگذره... اگه نزدیکم بود یه سیلی محکم نوش جونش می کردم تا این جوری با زندگی دو تا جوون بازی نکنه... هر چند اون خودشم اسیر شد.
_ بی بی اینا رو بعدا در موردش حرف میزنیم، طلا رو چه جوری پیدا کنم؟ چرا بی هوا ولم کرد؟ یعنی به خاطر سیزده روز نبودن من، قید همه چیزو زد؟
_ نفوس بد نزن، اون دختر اون قدر خاطر خواهته که غیر ممکنه بی دلیل بذاره بره... خدا می دونه چی شده! فقط باید منتظر بمونیم برگرده...
#بومِ_زرد
#پارت_۱۹۹
سرگردان بودم. تا رسیدن به خونه ی بی بی تموم آدم ها رو به امید دیدن طلا نگاه می کردم. ولی انگار مثل اسمش اون قدر گرانبها بود که به همین راحتی ها پیداش نمی کردم.
مسیر طولانی بود و هر لحظه که می گذشت آفتاب تیز تر می شد و گرمای تنم دو برابر می شد.
با رسیدن سر کوچه، از سوپری سر کوچه آب معدنی خریدم و از این حس بدِ عطش راحت شدم.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف در آهنی قدیمی رفتم.
دستم رو روی در کوبیدم. انگار خبری بود و خونه نبودن! سایه ای از کوچه رو انتخاب کردم و روی بلوکی که کنار کوچه بود نشستم.
اون قدر سرگرم دیدن بچه هایی که مشغول بازی بودن، بودم که صدای بی بی رو نشنیدم.
بالاخره سرم رو بلند کردم. بی بی با روسری مشکی که به رسم منطقه ی خودشون پوشیده بود، دستش رو باز کرد و با لهجه ی جنوبی گفت:
_ئاوات؟ برگشتی پسرم؟ کجا بودی تو... فکر دل ما رو نکردی!
بلند شدم و به طرفش رفتم. خم شدم و دستش رو بوسیدم.
و چند ثانیه به صورت شکسته اش نگاه کردم. تازه متوجه دلتنگیم شدم، بی بی برای من مادری کرده بود و حق می دادم که بخواد از من گله کنه.
وقتی سکوتم رو دید دوباره گفت:
_ نگفتی پسرم، چرا این قدر دیر برگشتی؟
سرم رو به علامت منفی تکان دادم:
_ بریم تو بی بی هوا گرمه برات تعریف می کنم.
به طرف در خونه رفت و تن صدایی که هزاران درد رو می شد حس کرد گفت:
_ از احلام برات بگم که شده بلای جونمون! یعنی منو این مدت پیر کرده ئاوات...
متوجه حرف هاش نمی شدم:
_ احلام؟ چی شده بی بی؟
کلید رو از جیب لباسش برداشت و در رو باز کرد، پشت سرش وارد حیاط شدم. ملتمس گفت:
_ئاوات تو باهاش حرف بزن، خواستگار به اون خوبی رو پس زده می گه نمی خوام! زیر تموم حرف هاش زده! نمی دونم کی زیر گوشش خونده... یهو از این رو به اون رو شده!منی که بزرگش کردم هم نمی دونم چی توی سرش می گذره!
۴ پارت طولانی امشب
عزیزان پارت ها طولانیه در اصل شما دارین ۶ پارت می خونین ❤
@jafariiii74
#بومِ_زرد
#پارت_۱۹۷
(ئاوات)
یک هفته ی کامل مدام به کوشا زنگ می زدم و پیگیر طلا بودم اما، با هر باز زنگ زدن آشفته تر از قبل بودم. از نبودنش می گفت و این که بارها رفته و طلا رو ندیده، نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و ته دلم عجیب شور می زد.
تصمیمم رو گرفتم که همین امشب بلیط بگیرم و برگردم اما، با صدای دلنشین آرام دستم رو از زیر چانه ام بیرون کشیدم، گوشی رو به سمتم گرفت:
_ همون پسره ست که بهش زنگ زدی، می گه با تو کار داره.
گوشی رو از دستش قاپیدم و با آرامش ظاهری جواب دادم:
_ خوش خبر باشی پسر
کوشا بلافاصله گفت:
_ هستم اوستا امروز طلا خانوم رو دیدم.
بی اراده بلند شدم:
_ خب...پس چرا بهم زنگ نزد! این شماره رو بهش دادی؟
سکوت کرد و من کم تحمل تر از قبل گفتم:
_ با توام! چرا جواب نمی دی؟
انگار که هنوز مردد بود بالاخره لب باز کرد و حرف هایی زد که برام باور کردنی نبود. به همین راحتی؟ بازم بازیچه شدم و خودم خبر نداشتم.
گوشی رو قطع نکرده روی مبل انداختم و وارد حیاط شدم. هوای آزاد باعث شد نفسی تازه کنم.
هنوز برام باور کردنی نبود. من برگشتم تا خانواده ام رو ببرم و طلا رو برای همیشه خانوم خونه ام کنم.
می دونستم دا و آقاجون مخالفتی ندارن و برعکس، روحیه اشون بعد از این همه سال تغییر می کنه ولی تصمیم طلا و حرف هاش حسابی شوکه ام کرد.
باور کردن این حرف ها برام غیر ممکن بود... طلایی که با هر بار دیدنش و برق چشم هاش، تپش قلبم رو دو برابر می کرد این تصمیم رو گرفته باشه.
دست های گرمی روی شانه ام نشست. بغضم رو خوردم.
_ئاوات گیان (جان)؟
صدای نرم آرام بود واکنشی نشون ندادم و همون جا وایستادم.
_ از چی ناراحتی! چرا حرف هاتو نمی زنی؟ به خدا این جوری خودت رو از بین می بری، اون پسره چی گفت که این قدر بهم ریختی؟ تو تهران کسی منتظرته؟
به طرفش برگشتم:
_بود... چون از امشب دیگه کسی منتظرم نیست...
_ امروز فهمیدی؟ یهویی و بی هیچ دلیلی؟
کلافه تر گفتم:
_ولم کن آرام دیگه تحمل ندارم می ترسم چیزی بهت بگم و ازم دلخور بشی، به کسی چیزی نگو لطفا من می رم بیرون! می خوام یه کم با خودم خلوت کنم.
با تعجب گفت:
_ئاوات ما چند روزه به خاطر ذوق برگشتن تو لحظه شماری می کنیم شوهرامون با تو آشنا بشن، چه جوری می خوای ما رو پیش شوهرامون سنگ رو یخ کنی؟ اونا امشب به خاطر تو قراره بیان، بعدش هر کاری می خوای بکن، من خودم برات انجام می دم.
فقط یه چیزی رو به خاطر بسپر تو توی سنی و جایی نیستی بازم اشتباه کنی، به راحتی رها نکن آدمی رو که بهش دلباختی...
حرف های آرام توی گوشم پیچید. ولی حال خودم تعریفی نبود. نمی دونستم چه جوری باید تو جمع آدم هایی بشینم که برای آشنا شدن با من می یان و من با چه روحیه ای کنارشون بشینم و وانمود کنم که حالم خوبه!
مجبور بودم باز هم مثل گذشته نقاب نمایشی رو روی صورتم بزنم و اون شب با تموم حالِ خرابم با لبخندی مصنوعی گذشت...
آدم هایی جدیدی که وارد خانواده امون شده بودن و من چقدر غافل بودم از عزیزانم...
اون شب تا خودِ صبح پلک روی هم نذاشتم و درگیر قلبی بودم که به خاطر استرس و نگرانیِ بی حد، در حال بیرون اومدن از سینه ام بود.
#بومِ_زرد
#پارت_۱۹۵
بعد از چند ساعت رانندگی مداوم، بالاخره به تهران دودی و آسمون خاکستری رسیدم. نفسم بند اومده بود. دیدن اون حجم از شلوغی ناخودآگاه دلم گرفت. انگار که وزنه ی صد کیلویی روی قلبم گذاشته باشن، فقط میخواستم برگردم خونه و همون جور که توی رویاهام، ئاوات رو تصور می کردم دم در ببینمش و توی آغوشش حل بشم.
به رویا پردازی های مسخره ام پوزخندی زدم.
بالاخره مقابل در خونه رسیدم. ماشین رو همون حوالی پارک کردم و وارد حیاط شدم.
با زحمت از توی کیف شلوغم، کلید رو پیدا کردم. صدای در توی گوشم بود و با فکر این که توهمی بیشتر نیست خواستم وارد راهرو بشم که صدای محکم دستی روی در، از خود بی خودم کرد.
با قدم های بلند و به طرف در پرواز کردم.
در رو باز کردم و با چشم هام به دنبال آدمی گشتم که تصویرش از مقابل دیده هام کنار نمی رفت اما، با دیدن کوشا و اخم های درهمش باعث شد نفس عمیقی بکشم.
پشت سر هم پرسیدم:
_کوشا این جا چیکار می کنی؟
دستی به موهای فرِ ریزش کشید:
_ سلام طلا خانوم
انگار که منتظر خبری از جانب کوشا باشم بدون جواب این که جواب سلامش رو بدم، دوباره پرسیدم:
_ از ئاوات خبر داری؟ چرا همتون این قدر عجیب و غریب شدین؟ می دونی من این روزا چی کشیدم؟ چرا دارین یا من بازی می کنین.
نگاهش رو از من دزدید و مشغول ور رفتن با انگشت های دستش شد.
دستم رو به شونه های لاغر و استخونیش کوبیدم:
_ چرا جواب نمی دی؟ احلام چی می گفت؟ راست می گفت ئاوات با نقشه وارد زندگی من شده؟ حقیقت داشت برای من دام پهن کردین؟ تو خبر داشتی؟
کوشا وقتی حال پر از استرسم رو دید گفت:
_ آروم باشین تو روخدا، من این چیزا رو نمی دونم فقط براتون یه خبر داشتم از اوستام.
با جمله ای که گفت تموم وجودم گوش شد برای شنیدن حرف هاش، و سوال هایی که پرسیدم رو فراموش کردم، پشت سر هم گفتم:
_ بگو بهم می شنوم ئاوات بهت زنگ زد؟
بعد از کمی دست دست کردن، حرف هایی زد که تموم دنیا رو تموم شده می دونستم. باور کردنی نبود، هینی کشیدم و شوکه از خبری که شنیدم همون جا روی زمین افتادم.
#بومِ_زرد
#پارت_۱۹۶
یک هفته گذشت...
نقابی از بی تفاوتی به صورتم زده بودم. حتی ماجان از این که حالم خوبه خوشحال بود و نمی دونست زیر این چهره ی خونسرد چه حالی دارم.
بازیگر ماهری بودم و انگار بعد از سال ها این استعدادم رو کشف کرده بودم.
حتی اگه سر همه رو گرم می کردم، نمی تونستم به خودم دروغ بگم.
فکر می کردم با مسافرت و بودن توی جمع می تونم راحت تر با قضیه کنار بیام ولی انگار یه اشتباه بزرگ بود.
وجود پاشا و کنه بودنش روی اعصابم بود و ننه و ماجان هم از این که ما رو تنها بذارن کم نمی ذاشتن، ولی من بدتر از دفعه قبل توی ذوقش می زدم ولی این دوری ها بدتر باعث می شد راغب تر از قبل بشه!
روز هفتم مسافرتمون بود، خونه ننه با وجود نوه ها و بچه هاش حسابی شلوغ بود. خسته از صحبت ها و غیب ها روی پله های حیاط نشستم. صدای پایی رو احساس کردم ولی زحمت نگاه کردن رو به خودم ندادم.
صدای آدمی که ازش فراری بودم کنار گوشم پیچید:
پاشا: چرا همیشه توی خودتی؟ هر بار می خوام باهات حرف بزنم بدتر از قبل پا پس می کشی!
سرم روی زانوم گذاشتم:
_ چرا همیشه مثل اجل معلق ظاهر می شی؟ چی از جونم می خوای؟
پوفی کشید:
_ می خوام این دختر سفت و سخت رو که مثل مروارید توی صدف می مونه رو کشف کنم.
سرم رو بلند کردم و با تند ترین حالت ممکن بهش توپیدم:
_ ادامه بدی کلاهمون بدجور توی هم می ره!
خندید و اعصاب خرد کن تر از همیشه گفت:
_ هر چقدر هم تخس باشی و ازم دوری کنی، من بهت نزدیک تر می شم. ذاتا از این مدل آدما خوشم می یاد.
رومو ازش برگردوندم و با حس گرمای دستی مثل آدم های مسخ شده برگشتم و با دیدن دست هام توی دستش، از این که جرعت این کار رو به خودش داده بود سخت آشفته شدم. دستم رو از دستش کشیدم با تمام توانم سیلی محکمی روی گونه اش زدم.
خودم تحمل اون فضا و این آدم رو که روز به روز وقیح تر می شد رو نداشتم.
وارد خونه شدم و با بستن چمدونم در مقابل چشم های متعجب همه وارد حیاط شدم.
ماجان که هول کرده بود چادر گل گلیش رو به کمرش بسته بود دنبالم دوید:
_ طلا؟ خاک به سرم کجا می ری؟ دوباره جنی شدی؟ چمدونتو کجا می بری؟
کنترل اشکم رو از دست دادم، این که پاشا به خودش اجازه داده بود دستم رو لمس کنه همون جور که گریه می کردم داد زدم:
_من می رم اگه می یاین با هم بریم، اگرم نه که من می رم.
ننه بهم نزدیک شد:
_ تو که خوب بودی، کسی بهت حرفی زده؟
نگاه کجی به پاشا که وسط حیاط وایستاده بود انداختم:
_ نه ننه کسی چیزی نگفته فقط باید برم.
نگران گفت:
_من این گیسا رو توی آسیاب سفید نکردم دخترم ولی مانعت نمی شم برو!
ولی ماجانت و پدرت چند روز دیگه این جا می مونن تو برگرد.
ماجان درمونده گفت:
_ تنها برگرده؟
ننه اخمی کرد:
_ بچه که نیست دل این بچه نا آرومه مانعش نشین بذارین هر جا که حالش بهتره اون جا باشه.
مقابل چشم های پر از سوال بقیه، نگاه های نگران ماجان، و لبخند اطمینان بخش ننه و اخم های در هم و صورت آشفته ی پاشا سوار ماشین شدم و در کسری از ثانیه از مقابل چشم هاشون دور شدم.
می روندم و تلاشی برای آروم تر شدن ذهنم می کردم انگار تقدیر من با حوادث تلخ و دردناک عجین شده بود...
#بومِ_زرد
#پارت ۱۹۴
با نورِ شدید آفتاب روی صورتم، چرخی زدم اما، با هرم گرمای تند آفتاب، در حالیکه به شدت عرق کرده بودم طاقت نیاوردم و بعد از کمی تنبلی بلند شدم.
با دیدن ساعت که ساعت ۱۲ ظهر رو نشون می داد جا خوردم. صدای قار و قور شکمم نشونه گشنگی شدیدم بود.
با صدای جیر جیر در، ماجان رو در آستانه در دیدم، با دیدن صورت بهم ریخته ام و شلخته ام گفت:
_ اوه اوه، پاشو برو یه دوش بگیر، ناهارم کم کم آماده می شه.
خمیازه ی کوتاهی کشیدم:
_چرا دیشب بیدارم نکردی؟ از گشنگی مُردم!
ماجان: اون قدر خسته بودی که هر چقدر صدات زدم نشنیدی! خودت اخلاقتو نمی شناسی؟ لباساتو آماده می کنم می ذارم جلو در حموم برو یه دوش بگیر سرحال شی
با سردرد عجیبی که توی سرم بود سرپا شدم و خودم رو به حموم رسوندم.
وایستادن زیر دوش، و احساس تمیزی تموم حس های بد رو با خودش شست و برد.
بعد از یک ساعت شست و شو با پوشیدن شومیز چهار خونه قرمز و مشکی و شلوار مشکی راسته، جلوی آینه وایستادم.
موهام رو خشک کردم و بعد از سال ها برای صاف کردن این موهای همیشه فر دست به دامن اتو مو شدم.
با دیدن لختی موهام، خط چشم بلندی کشیدم و با رژ قرمز آلبالویی، بعد از مدت ها خودم رو با صورتی مرتب و آرایش کرده دیدم.
این ظاهر برای خودمم تازگی داشت، انگار می خواستم فراموش کنم تموم بدشانسی های زندگیمو...
به فکر رفتم، حرف های احلام مثل رنگ خطر دوباره توی گوشم پیچید. منطق و احساسم مثل همیشه در حال مجادله بودند.
با عطر خوش اسپری به لباسم، از آینه دل کندم و وارد پذیرایی دلنشین خونه ننه شدم.
#بومِ_زرد
#پارت_۱۹۳
از لحن سرد من جا خورد و به سرعت بحث رو عوض کرد و مشغول گپ زدن با بابا و ماجان شد.
رو به ننه گفتم:
_اشکال نداره چمدونمو ببرم همون اتاق؟
ننه: این جا خونه ی خودته طلا جان، هر جا که دوست داری استراحت کن، تا یه چرت کوتاه بزنی منم بساط شام رو آماده می کنم.
چمدونمو از روی ایوان برداشتم و کشون کشون وارد اتاق شدم و در رو بستم.
لباس راحتی پوشیدم و همون جا وسط اتاق با برداشتن یه ملافه دراز کشیدم.
بعد از کمی جنگ برای خوابیدن، آخرش طاقت نیاوردم و گوشیمو از تو کیفمو برداشتم و برای بار هزارم شماره ی ئاواتو گرفتم.
گوشی رو توی کیفم پرت کردم و دستم رو زیر سرم گذاشتم که با صدای جیر جیر در نیم خیز شدم.
شالم رو به سرعت روی سرم کشیدم که پاشا با خجالت گفت:
_ خواستم کتابمو بردارم ببخشید.
با تند ترین لحنم گفتم:
_هر آدم عاقلی می فهمه وقتی یه دختر توی اتاقه، باید در بزنه شاید شرایط مساعدی نداشته باشه! کتابی که همون کنار افتاده بود رو برداشتم و به سمتش گرفتم.
پاشا که انتظار این رفتار تند رو از من نداشت بدون این که حرفی بزنه در رو بست.
پوفی کشیدم، با تموم خستگیم انگار خواب به چشمام نمی اومد و به سقف اتاق خیره موندم.
تموم تحلیل هایی که حدس می زدم از جلوی چشم هام عبور می کردن...
من اشتباهی کرده بودم که ئاوات داشت مجازاتم می کرد؟
اتفاقی براش افتاده؟ خانواده اش مخالفت کردن و روی برگشتن نداشته؟
نکنه مربوط به اون اتفاق باشه و ئاوات از من چیزی رو پنهون کرده باشه؟
از دست فکرای که توی سرم جمع شده بود به ستوه اومدم و با حرص ملافه روی سرم کشیدم.
*********************************
#بومِ_زرد
#پارت_۱۹۱
هوا کم کم روی به تاریکی می رفت، بعد از هشت ساعت رانندگی مداوم، در حالی که کف پاهام گز گز می کرد، بالاخره به ارومیه شهر مادری ماجان رسیدیم.
ماجان بعد از خوابیدن تو کل راه، سرحال و قبراق با گونه های سرخ گل انداخته، پنجره رو پایین کشید و با خوشحالی گفت:
_آخیش این شهر با این آب و هوای خوبش، بوی زندگی می ده...
بابا سعید که تا اون لحظه ساکت بود و گهگاهی با چای و خوراکی منو تقویت می کرد گفت:
_ هر کی جای تو بود و این همه ساعت می خوابید معلومه بوی زندگی رو قشنگ احساس می کنه، من و طلا که جونی برامون نمونده!
ماجان اخم ریزی کرد"
_ خب حاجی توام می خوابیدی، اصلا بیدارم می کردی جاهامونو عوض می کردیم که، الان بهم تیکه نندازی!
بعدش شما این قدر ساکتین که آدم دلش می گیره...
برای این که بحث بالا نگیره گفتم:
_ خوب کردی خوابیدی، منم بودم می خوابیدم. فقط آدرسو بهم بگو من چیزی تو خاطرم نیست.
با آدرس های گیج کننده ی ماجان بعد از یک ساعت تعقیب و گریز بالاخره به کوچه ی بزرگی رسیدیم که دور تا دورش خونه های ویلایی و درخت های سرسبز دیده می شد.
با دیدن ننه حمیده که دامن گل گلی، زمینه سرمه ای پوشیده بود با روسری سفیدش و صورت مثل مهتابش ذوق زده ماشینو همون جا خاموش کردم و برای دیدنش از ماشین پیاده شدم.
(ننه حمیده) عمه ی بزرگ ماجان بود که گردنش حق مادری داشت، و ماجان هر سال با علاقه ی زیاد ننه حمیده رو به تهران می آورد و با جون و دل ازش پذیرایی می کرد.
ننه با دیدن من با اون صورت بی روح و خسته، چند ثانیه ای خیره شد و انگار با دیدنم منو به یاد آورده باشه، با دست های بازش به طرفم اومد و پشت سر هم گفت:
_بالام، بالام...
گونه ی سفیدش رو بوسیدم:
_الهی من قربونت برم من ننه، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
منو توی بغلش گرفت و با لهجه ی غلیظش گفت:
_ خوش اومدی وقتی دیدمت فکر کردم خواب دیدم. باورم نمی شه این جا دیدمت.
بعد که انگار چیزی رو به یاد آورده باشه گفت: مامان و بابات کجان؟
با دست به ماشین اشاره کردم:
_ انگار این قدر از دیدن من ذوق کردین ندیدینشون...
ننه به سمت بابا و ماجان رفت و من بی خیال اون ها پامو توی حیاط بزرگ خونه ننه حمیده گذاشتم.