🎓بخشی از مصاحبه
"ساعدی از روزهای انقلاب میگوید."
دکتر #غلامحسین_ساعدی (۱۳۱۴-۱۳۶۴)
با پروژه تاریخ شفاهی ایران
دانشگاه هاروارد
۱۶ فروردین ۱۳۶۳
مصاحبه کننده:
ضیاء صدقی
انتخاب و تدوین از
#دلارام_شمیرانی
@goharmorads
🎓از زندهیاد #ساعدی
برای گرامیداشت سالگرد درگذشتش(دوم آذر)
بخش یازدهم
شوخ طبعی و خنده هرگز از او جدا نمیشد وکافه نشینی برایش یک سنت بود. در یکی از اولین دیدارهایمان هنگامی که در کار تدارک انتشار #الفبا بود، ترجمه کتابهایش را که در آمریکا منتشر شده بود و برایش فرستاده بودند، کنار گیلاس آبجو گذاشته بود و ورق میزد. این دیدار بعداز آن بود که کار تآسیس #کانون_نویسندگان_ایران (در تبعید) را به اتفاق جمعی از اعضای کانون که تا آن زمان به پاریس پناه آورده بودند، به دست گرفت. لابد توجه دارید که او نمیتوانست بیکار بنشیند؛ و تمام وقت، مینوشت، سخنرانی میکرد، در جمع دوستان حاضر میشد، به کار تئاتر میپرداخت و به کار جمعی در اداره کانون و در گردآوری هنرمندان تئاتر و سینما مشغول بود. گاهی هم از پشت پنجره چشم انداز تپه و پارک روبرو را نگاه میکرد.
کسانی که در خارج از کشور با دشواریهای کار جمعی و یا با کار انتشار مجله و کتاب آشنا شدهاند، میدانند که ساعدی چه نیرویی برای تدارک و اجرای نمایشنامه #اتللو_در_سرزمین_عجایب صرف کرد. یا برای انتشار چند شماره #الفبا چه کوششی میکرد و چگونه شخصیت و صمیمیت او دوستان و جوانان اطرافش را به شوق کار با او وامیداشت. جاذبهی او جوانانی را که در پاریس با او آشنا شده بودند، به حلقه دوستانش میکشاند. در همان حال ارتباط با آشنایان و دوستان پراکنده در سراسر جهان را فراموش نمیکرد و این کار را با مکاتبه و مبادله اندیشه و اثر انجام میداد. برای سخنرانی به کشورهای اروپایی مکرر سفر داشت. در پاریس بیشتر دوستان تهران، با او دمخور بودند. این را از فیلمنامه ناتمامی هم که در آخرین شماره #الفبا پس از خواب بیبیداری او چاپ شد، میتوان دریافت. دوستان کانونی او، در دوران آوارگی به هم نزدیکتر شده بودند؛ هرچند دیگر آرمانی مشترک نداشتند، ولی حریم فرهنگی هم را میشناختند.
ادامه دارد...
/channel/goharmorads
🎓از زندهیاد #ساعدی
برای گرامیداشت سالگرد درگذشتش(دوم آذر)
بخش دهم
گوهر نایاب
رضا مرزبان
پرلاشز همیشه پاییز است؛ یا بهتر بگویم، من پرلاشز را همیشه پاییز دیدهام.
اول بار بیست و چندسال پیش بود که همراه انبوهی ایرانی خاموش و اندوهزده، کاروان دکتر ساعدی را بدرقه کردم؛ و پر از اندیشه که چرا ساعدی رفت؟ به این شهر پیچ در پیچ و پر نشیب و فراز پایان رویاهای دور و تعبیرنایافته قدم گذاشتم. یکی با صدای گره خورده یادآوری کرد؛ پارسال دکتر #ساعدی همینجا و بر مزار #هدایت سخنرانی داشت و باران میبارید. حالا هم هوا گرفته است.
آن سال من از پاریس خیلی دور بودم و سخنرانی #ساعدی را پس از انتشار خواندم. اندیشیدن به آفتاب نمیگذاشت در میان جمعیت همه جور آدم بود. برنامه با تانی برگذار میشد، یا برای من وقت سنگین میگذشت. همه با هم آهسته از #ساعدی و #گوهرمراد حرف میزدند. حواس من از آنها دور شد.
ما با #ساعدی همسایه بودیم. اول روزی که محبت کرد و به دیدن ما آمد، دخترم نوار موزیک کلاسیک ملایمی گذاشته بود؛ تا رسید، گفت: آهنگ ویوالدی است. بارک الله. خیلیها به دیدن او میآمدند و در میان آنها آدمهای سرشناس کم نبودند. یکی از مهمانهای او، آقابزرگ #علوی بود، که دوست داشتم او را ببینم؛ ولی پرهیز داشتم فضای خودمانی آنها را بشکنم؛ و این آرزو با من ماند.
ادامه دارد...
👁 /channel/goharmorads
🎓از زندهیاد #ساعدی
برای گرامیداشت سالگردش(دوم آذر)
شماره هشت
ما باید دنیا را تکان بدهیم
من بچه یک کارمند بودم. مدت زیادی کتاب میخواندم و از کلاس هفتم شروع به نوشتن کردم. معلم انشای من فکر میکرد که من انشاهایم را از کس دیگری میدزدم و به همین دلیل به من نمره کم میداد. روزی قصهای از من به نام "آفتاب و مهتاب" در مجله سخن چاپ شد و معلم ما این مجله را سرکلاس آورد و به من گفت: "برو خجالت بکش. هم اسم تو که این قصه را چاپ کرده، کتابهایی دارد که تو انشاهایت را از توی آنها بلند میکنی"
من مدت یکسال تمام روزه گرفتم و هفتهای یک تومان داشتم که آنرا صرف خرید کتاب میکردم. دوستی داشتم به نام احمد سهراب که ظهرها برایم یک لقمه نان میآورد. آنموقع برق نداشتیم و من کتابها را اغلب زیر نور ماه میخواندم، رمانهای قدیمی و کتابهای مختلف بودند.
ما برای احراز هویت در یک گروه یا حزب میبایستی خودی نشان می دادیم. قصههای اولیهام در مجلات "جوانان دموکرات"، "روزنامه دانش آموز" و غیره چاپ میشد. در آن موقع یک نوع شیفتگی، یک نوع #رمانتیسیسم مرا گرفته بود. در سال ۳۲ که بچه بودم فکر میکردم که میتوانم بروم و بجنگم. اما کودتا پیش آمد و از این لحظه تمام راهها بسته شد. از اینجا بود که مسئله نوشتن را جدیتر گرفتم. این را هم بگویم که نوشتن یک امر اضطراری نیست اما آدم وقتی وارد ان شد دیگر نمیتواند این کار را نکند. مشکل ما در این جا بود که شدیدا سیاسی شده بودیم ما بچههای قبل از ۱۳۳۲ بودیم که پلی را پشت سر گذاشته بودیم، چیزی را تجربه کرده بودیم بنابراین سیاست و ادبیات با هم آمیخته شده بود. این آمیختگی قبل از ۱۳۲۸ و ۲۹ پایه و قوام گرفته بود ولی بعداز کودتای ۳۲ شکل خاصی به خود گرفت. مثلا در مورد شعر، شعری به نام "پریا" از یک شاعربدون امضا در مجله امید ایران چاپ شد که این از #احمدشاملو بود و کسی نمیدانست. بعد از آن "زمستان" از #اخوان چاپ شد. در همان زمان کسی بهنام حسین رازی نخستین جنگ ادبی را پایه گذاشت که دوشماره بیشتر دوام نیاورد ولی از اعتبار خاصی برخوردار بود، از این به بعد ادبیات داشت برای خودش جا باز میکرد. اما ضربتی که حزب توده زده بود تآثیر بدی برجای گذاشته بود...
برگرفته از یادنامه دکترغلامحسین ساعدی
/channel/goharmorads
🎓 از زندهیاد ساعدی
برای گرامیداشت سالگردش ( دوم آذر)
شماره شش
" #غلامحسین_ساعدی درگذشت و با مرگ نابهنگام، گوشهای از گذشته و حال هریک از ما را با خود برد و برباد داد: برخی را بیقرار، برخی را سرگردان، برخی را اندیشناک و برخی را حتی تنها و رنجان وانهاد و پشت سرگذاشت. اما رفتنش همه را از دیده گریاند و به دل لرزاند. گوئی چون "آذرخش در سخن خویش" زیست، که بارها او گفت و ما باورمان نشد:
"دنیا بِلَه گِدسَه بیز، قیرلوخ"!
آرزویش این بود_شاید هم شوخی میکرد_که اگر روزی در غربت مرد، برسر مزارش بنوازند و برقصند و بیاشامند، همچنانکه خود او دو سال پیش( در ۹ آوریل ۱۹۸۳) همه ما را بر سر مزار #هدایت خندانده بود و گورستان را به صحنه نمایش تبدیل کرده بود...
یک سال پیش هم در مراسم خاکسپاری #یلماز_گونی و باز در همان گورستان که امروز جای خود اوست، برگور سیاه و مرمرینی نشسته بود، باز میخندید و میگفت: "این که قبر نیست، این میز کار است. من پیشنهاد میکنم الفبا را همینجا مندرج بفرمائیم که میز صفحه بندی هم دارد".
بخشی از "قصه الفبا"
هما ناطق
¤ ادامه دارد ...
👁 T.me/goharmorads
🎓 از زندهیاد ساعدی
برای گرامیداشت سالگردش ( دوم آذر)
شماره پنج ( ادامهمصاحبه با رادی)
¤ شما اشاره به نمایشنامه "آی بیکلاه، آی با کلاه" داشتید و گفتید ساعدی را مخصوصا با این نمایشنامه به یاد میآورید. چرا؟
◽️من این نمایشنامه را سه بار خواندهام. و گاهی صحنههایی از آن را شبها هنگام خواب دوره کردهام. این شاید برای شما عجیب بیاید. ولی من هیچ توضیحی برای آن ندارم. عیبها و اشکالاتش را هم میدانم. با این همه هروقت به اسباب و اجزای این نمایشنامه خیره میشوم. تابلویی پیش چشمان من زنده میشود که قلمکاری آن در کمال سرعت، مهارت و تعادل است. "چوب به دستهای ورزیل" او را هم به خاطر آن وسعت شفاف و تمثیل گونه و آن کنایههای افشاگرانه و البته پیشگویی پایانش نمایشنامه معتبری با معیار جهانی میدانم. (هرچند پیشگویی در ادبیات مطلقا یک ارزش ساختی نیست) و شاید کمتر کسی بداند که ساعدی پیشگویی پایان نمایش نامه را محض رضای آل احمد نوشته بوده است. که در مزاج او غلبه تام داشت و فی الواقع برای او سپر محکمی در برابر ضربههای محیط بود. چنانکه با مرگ جلال، ساعدی افتاد...
¤شاملو در مصاحبهای گفت که زندان شاه ساعدی را از پا درآورده است؟
◽️شاملو حقیقت را گفته است: اما قسمت آشکار حقیقت را. زندان شاه تیر خلاص بود و همه دیدند. ولی تمام حقیقت نبود. همچنان که در نگاه من شآنی هم برای ساعدی نیست. به گمانم ساعدی اینقدر توان دارد که بدون زندان و این چوبهای زیربغل درست روی پایش بایستد...عجیب است! همین حالا یاد اولین ملاقاتمان بعد از زندان افتادم.
▪ ادامه دارد ...
👁 T.me/goharmorads
🎓 از زندهیاد ساعدی
برای گرامیداشت سالگرد
شماره سه
¤ نظر شما درباره ادبیات دوره اختناق ایران چیست و این ادبیات را در مقایسه با ادبیات اختناق سایر ملتها در چه رتبهای میبینید؟
▪ اگر منظورتان از #ادبیات_اختناق، ادبیاتی است که در دورههای اختناق وجود داشته باید بگویم که ادبیات ما در دوره اختناق به اجبار به سوی تمثیل رفته و جنبه Allegorical پیدا کرد. من با این جنبه تمثیلی خیلی موافقم. وقتی قصهای یا هرکار دیگر هنری به صورت تمثیلی بیان شود در هر دوره دیگری نیز قابل تآویل و تفسیر است. در دوران گذشته قصه ما به جز قصههای شعاری که من اصلا به آنها اعتقاد ندارم قصهای است که علاوه بر آن که فضا را نشان میدهد عمق نیز دارد. من بر خلاف کسانی که فکر میکنند اگر آزادی به وجود بیاید و قصه رئالیستی رشد کند داستان نویسی ما پیشرفت خواهد کرد معتقدم که ادبیات داستانی ما اگر جنبه تمثیلی خود را از دست بدهد این بیم وجود دارد که جنبه روزمره پیدا کند. این نوع ادبیات اصیل در تمام دنیا یک جنبه تمثیلی داشته است. سالها پس از چاپ آثار #کنراد و #همینگوی هنوز میتوان آثار آنها را خواند. البته در ادبیاتی که دوران اختناق در ایران نوشته شده گاه کارها پیچیده شده و زیاده از حد و اغراق جنبه تمثیلی و استعاره و سمبلیسم به خود گرفته است.
برگرفته از گفتگوی کوتاه #طالبان و محمود گلباطن ۱۳۵۹
T.me/goharmorads
🎓 از زندهیاد ساعدی
برای گرامیداشت سالگرد
شماره یک
اولین خاطرهای که در دفترچهی یادداشتهایم از #ساعدی نوشتهام در آذرماه ۱۳۳۵ در آغاز سال دوم پزشکی میباشد. مجله ماهانهی #نبرد_زندگی به تازگی از طرف هواداران نیروی سوم و یاران خلیل ملکی منتشر شده بود و من در دانشکده آنرا به علاقمندان میرساندم چون اجازهی فروش علنی در دکههای روزنامهفروشی را در تبریز هنوز نمیدادند. به غلامحسین #ساعدی یک شماره دادم، پس از مطالعه گفت که مطالب قابل استفادهای دارد و خواست هرماه برایش یک شماره نگهدارم. من اسم او را در صورت مشترکان #نبرد_زندگی ثبت کردم. کتاب #پیگمالیون نوشته ُ#ساعدی هم در سال ۱۳۳۵ به چاپ رسید. او نسخهای از اثرش را به من داد و قرار شد بعداز مطالعه نظرم را به او بدهم. از کتابش خوشم آمد و آنرا شبیه یا تحت تآثیر یکی از آثار صادق هدایت یافتم. شب پس از مطالعه روی کاغذی نظر و سوالاتم را نوشتم و روز بعد، پس از جلسه آزمایشگاه با او دربارهی کتاب و نظرم گفتگو کردیم. اولین گفتگوهای ما درباره مسائل سیاسی و عقاید سیاسیمان هم در این سال انجام گرفت. من او را یک تودهای منتقد به دستگاه رهبری #حزب_توده و علاقمند به تحقیق و مطالعه درباره #نهضت^ملی و نیروی سوم یافتم، چیزی که پیش اغلب تودهایهای کلاس یافت نمیشد چون آنقدر متعصب بودند که حتی نمیخواستند نشریات مخالفین را بخوانند.
چند هفته بعد از گفتگوی ما دربارهی #پیگمالیون در نشریه #مهرگان که توسط آقای درخشش و یاران او در تهران منتشر میشد و گاهی خلیل ملکی و هوادران نیروی سوم در آن مقالاتی مینوشتند، انتقادی از کتاب #پیگمالیون نوشته #ساعدی چاپ شد. برحسب تصادف نویسنده این انتقاد هم مثل من از شباهت #پیگمالیون به اثری از صادق هدایت اشاره کرده و از کتاب انتقاد سختی نموده بود. #ساعدی بعد از خواندن آن انتقاد در راهروی دانشکده مرا زیر سوال گرفت. خیال میکرد که آن انتقاد را با نام مستعار من نوشتهام و ناراضی از آن شده بود. من سوگند خوردم که نویسنده مقاله من نیستم. فکر میکنم که #ساعدی مدتها در این باره شک داشت.
فریدون بابائی خامنه
کتاب "ساعدی از او و درباره او"
T.me/goharmorads
🎓 نمایشنامه
#شبان_فریبک
نوشته زنده یاد #غلامحسین_ساعدی
چاپ شده در مجله صدف ۱۳۳۷
به نام #گوهرمراد
@goharmorads
🎓 اسناد فیلم «گاو»
دومین تجربهی فیلمسازی داریوش مهرجویی، کارگردان جوان سینما پس از «الماس ۳۳» با این شرط توانست روی پرده سینما پدیدار شود که اولِ فیلم بنویسند: «داستانی که در این فیلم از نظر تماشاچیان محترم میگذرد، مربوط به چهل سال قبل میباشد.» قراردادی در ۱۴ خرداد ۱۳۴۷ بین ادارهي کل امور سینمایی کشور و #غلامحسین_ساعدی و #داریوش_مهرجویی برای ساخت فیلم #گاو امضا شد که حقالزحمهی کارگردانی و تنظیم سناریو، دکوپاژ، امتیاز کتاب و دستمزد هنرپیشگان و یک فیلمبردار مقطوعا به مبلغ ۱.۴۵۰.۰۰۰ ریال بود.
|جزئیات |
@goharmorads
🎓 از نمایشنامه
ایمان! ایمان! ایمان! تو اصلا میدونی ایمان یعنی چی؟ ایمان یعنی نابودی، ایمان یعنی دشمن زندگی، ایمان یعنی تحجر، از دست دادن ازادی، چشم پوشیدن از رشد نمو، مهار کردن فکر سیال و جاری..
وبا صدای بسیار بلند....
ایمان یعنی مرگ.
یعنی کشک.
با هیجان. یعنی خریت!
#دیکته_و_زاویه
(دو نمایش نامه همراه)
@goharmorads
"بنده هنر بدون تعهد را دو پول ارزش نمی گذارم. هنرمند هميشه بر قدرت است نه با قدرت، حالا اگر يکی می خواهد برود با قدرت باشد، بگذار برود خودش را با بند تنبان فلان رئيس جمهور دار بزند. اصلآ برايم مهم نيست نه زنده بودنش برايم مهم است نه مردنش. هنر که می تواند چيز مفيدی را زيباتر عرضه کند و به آن قدرت نفوذ بيشتری بدهد بايد از خنثی بودن شرم کند. فضيلت هنرمند است که در اين جهان بيمار به دنبال درمان باشد نه تسکين، به دنبال تفهيم باشد نه تزئين، طبيب غمخوار باشد نه دلقک بيعار."
#احمد_شاملو
🎓 عکس
عکسهایی از مراسمخاکسپاری
زنده یاد #غلامحسین_ساعدی
آذر ۱۳۶۴
پرلاشز، پاریس
@goharmorads
🎓از زندهیاد #ساعدی
برای گرامیداشت سالگردش(دوم آذر)
شماره نه
در مکتب عشق جز نکو را نکشند
برای غلام
پاریس کوچه باغی ندارد اما به یاد دارم آن هنگام را که در خیابانهایش قدم میزدیم و یا در دفتر کوچکی که الفبا را کار میکردی_به گمانم کنار جنگل ونسن بود_به دیدار هم می آمدیم. وقتی پدر مرد تو از اولین کسانی بودی که به دیدارم آمدی و غربت و غم آن را برایم معنا کردی.
میگفتی که فقط باید کار کرد، کار کرد و کار کرد آنهم برای انسانیت که به لهجه خودت آنرا "اینسانیت" میگفتی. یادم هست که این جمله را سه بار تکرار کردی و این تکرار برای همیشه حرفهایت را در ذهنم حک کرد.
نمیدانم آیا توانستهام در این سالها ارزش و بزرگی سخنانت را بجا بیاورم یا نه؟ اما کارم را ادامه میدهم؛ همیشه و همیشه.
وقتی شنیدم که رفتی خبر به سنگینی سهند و سبلان و دماوند بر روحم نشست. برای بدرقهات دوربینم، این همراه سالیان من، این همراه درد مشترک انسانیت را به همراه داشتم.
با چشمی گریان و روحی آشفته همگام کسانی شدم که دل گریان زیر باران و نم پاریس به بدرقهات آمده بودند. آنجا بود که نگاهم این مجسمه را دید، بر روی مزاری چشم به آسمان دوخته بود و گذشت زمان خطی چون اشک برگونهاش نشانده بود. عکس مجسمه را که در نگاه دوربینم ثبت کردم خطاب به تو با خودم گفتم:"آقا غلام ساقاول" تو راهنمایم بودی و مرا به سوی آن مجسمه و آن حال کشاندی.
سالها بعد به آلمان میرفتم برای دیدار استادی عزیز از تبار همراهان سالیان؛ #احمدشاملو برایش چند عکس میبردم برگ سبزی تحفهی درویش، عکس مجسمه گریان نیز بین آنها بود یادی از تو بود.
عکس را که دید در سکوتی طولانی رفت، به او گفتم که به یاد تو آنرا ثبت کردهام، سکوتش را شکست، با لبانی لرزان زمزمه کرد: کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران...
#رضا_دقتی
نیویورک ۲۶ ژوئن ۲۰۰۶
👁 T.me/goharmorads
🎓 از زندهیاد #ساعدی
برای گرامیداشت سالگردش ( دوم آذر)
شماره هفت
▪ شب آخر که دیدمش، با دستگاه نفس میکشید. پدرش گفت: "پسرم دارد جان میدهد". فردایش که رفتم، یک ساعتی از مرگ او میگذشت. دیر رسیده بودم. همه رفته بودند، خودش هم در بیمارستان نبود. همزمان سه تن از دوستان هنرمند آذربایجانیاش سررسیدند. به ناچار نشانی سردخانه را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم...زیرنور چراغی کمسو، آرام و بیخیال خوابیده بود. ملافه سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. انگار که همراه با زندگی همه واهمهها، خستگیها و حتی چین و چروکها رخت بربسته بودند. #غلامحسین براستی جوانتر مینمود و چهرهاش سربسر میخندید... آنچنان خندهای که یکی از همراهان بی اختیار گفت: " دارد قصه تنهائی ما را مینویسد و به ریش ما میخندد". دوست دیگر مداد و کاغذی بیرون آورد و تصویری از چهره آرام گرفته و آرام بخش او کشید...آنگاه یک به یک خم شدیم، موهای خاکستریش را که روی شانه ریخته بودند، نوازش کردیم، صورت سردش را که عرق چسبناکی پوشانده بود، بوسیدیم. در اثر فشار دست، قطره خونی بر کنج لبانش نقش بست که آخرین خونریزی هم بود.
▪در بازگشت به خودم میگفتم: "سَن نَن آدام چخماز". نیز به یاد سطوری افتادم که در شب ۲۰ ژوئیه ۱۳۶۳ و در دفتری نوشته است: " اگر نه معنی اندک، که در زبان قوالان آمده است، رقصیدن و گریه کردن به وقت بدحالی، بسیار زیبا میبود، اگر وطن نمیسوخت و آنچه برما میماند، تپهها و گردنهها بود و از بالای قلهها آهوئی گردن میکشید و ...من به خواب راحتی فرو میرفتم".
دو بخش کوتاه از "قصه الفبا"
هما ناطق
👁 T.me/goharmorads
🎓 از زندهیاد ساعدی
برای گرامیداشت سالگردش ( دوم آذر)
شماره شش (ادامه مصاحبه)
▪️آیا خاطره ای از آن ملاقات دارید؟
▫️ بله، یک تصویر، که به یکی از نمایشنامههای من مربوط میشود. میدانید؟ من ساعدی را زیاد نمیدیدم. ولی تصور میکنم از احوال یکدیگر حدودا خبر داشتیم. این حالت گنگ و ناشناختهای بود میان امتناع و کنجکاوی و در عین حال نوعی پرهیز، حساسیت و مراعات دوجانبه، که هنوز منشآ آن برای من روشن نشده است...آن شب یک شب پاییزی بود و ما در محفلی نشسته بودیم که او با #الخاص و یکی دونفر وارد شد. از دور که دیدم، عینک دوره شاخ زده بود و در آن بارانی سدری، نمناک و غمگین و آهسته میآمد. دستی و بوسهای. در آغوش من به گریه افتاد و این دقیقا مکالمهای است بین ما، که آن شب در دفترم یادداشت کردم. گفت:" اکبر، من نابود شدم" گفتم: "این چه حرفی است؟تازه اول چلچلی است!" گفت: "اکبر، تو امید منی." گفتم:" غلام، من بی تو هیچ کس نیستم." آن وقت جدا شد و لبخندی از پشت عینکش گذشت: "در این مدت هیچ یاد من بودی؟" گفتم: " این را نمیتوانم ثابت کنم." قیافهاش آرام و سرد شد. گفت:" میبخشی، اندکی لات بازی درآوردم." اشاره به گریهاش میکرد. با سر انگشت اشکش را پاک کردم و دستی روی موهایش کشیدم. گفتم:" غلام، یادت باشد، این اشک من است، هروقت گریه کردی مرا به یاد بیاور." من نمیدانم الهام چیست. آیا شراره ای در یک شب پاییزی است؟ یا نطفهای است که در طول زمان بسته میشود؟ همان شب نقشهی نمایشنامهای را روی دوبرگ کاغذ ریختم و بعدها ایننمایشنامه را به یاد آن گریههای پاییزی و به یاد او نوشتم، که یاد من یاد روزگار من بود. این "منجی در صبح نمناک" است، که من آنجا دو شخصیت متباعد را در پیکره شایگان نویسنده دورگه گیلانی_آذری خمیر کردهام...می خواهم بگویم که زندان شاه فقط مجلس ختم ساعدی بود، که همه ما با فاصلههای دور و نزدیک در آن شرکت داشتیم. در صورتی که من خیلی پیش از اینها (به شهادت کمی و کیفی آثار او) نشانه های ترک و شکستگی را در ساعدی دیده بودم و این مصادف است با درگذشت #جلال_آلاحمد که خانهاش باب الحوائج و خودش عصای ساعدی شده بود... بله، گاهی در روان انسان چیزهای مخفی و مرموزی هست که با دو چشم مادی دیده نمیشود.
▪ پایان مصاحبه
👁 T.me/goharmorads
🎓 از زندهیاد ساعدی
برای گرامیداشت سالگردش ( دوم آذر)
شماره چهار
از کتاب #بشنو_از_نی
مکالمات با #اکبر_رادی
• آقای رادی، چطور است کمی از همرکابان خودتان صحبت کنید؟ مثلا از #نمایشنامهنویسان ایرانی و آثارشان با کدامیک بیشتر مآنوس هستید؟
▪وقتی به گذشته نگاه میکنم، یکی دو تن را با وضوح بیشتری میبینم. ساعدی را مخصوصا با #نمایشنامه "آی با کلاه، آی بی کلاه" به یاد میآورم. آن سالها یکی دوبار پسرم را به جهت یکی از بیماریهای متداول کودکان به مطب او برده بودم و به شکلی کاملا غریزی گمان میکردم که او پزشکی در سطح اجتهاد یا تشخیصهای ظریف نبوده، اساسا خلوص خاطری هم برای طبابت نداشته است. اما هیچ تردیدی نداشتم که نمایشنامهنویس با اهمیتی بوده و چند نمایشنامه طراز اول نوشته است که در تئاتر ایران ماندگار خواهد بود.
امروز در نظر من ساعدی یکی از آن چهرههای #استثنایی معاصر است با یک تخیل فعال، یک ذهن اگزوتیک و یک روح تلخ، که ملغمهای از این ترکیبات در #لالبازی های او متبلور است و این بلور به هیات عقربی است که من روی سینه نویسندگانی چون #گوگول، #کافکا و هدایت دیدهام. آن استعدادهای شعلهوری که در یک مجال کوتاه تا ارتفاعات حیرتانگیز فوران میکنند و چون ته کشیدند، گندابی میشوند سنگین، مسموم، خاموش. یا همان عین عقربی که برجدار لغزنده می لغزند و می پیچند و در شیب لغزان، یک دم به خود میزنند و تمام میکنند و ساعدی چنین بود. انسانی آسیبپذیر و شکستنی که برای روزگار سخت و خشن آفریده نشده بود.
▪ ادامه دارد...
👁 T.me/goharmorads
🎓 از زندهیاد ساعدی
برای گرامیداشت سالگرد
شماره دو
#ساعدی درباره هیچچیز و هیچکس سکوت نمیکند مگر درباره خودش. نمیخواهد بلندگویی باشد متصل شده به مشتی سیم درهم و برهم و یکسره زار بزند: وای بر من! و نمیخواهد که دیگران هم بلندگوی او باشند.
او با سکوتش میخواهد بگوید تا مردم هستند ما در میانه کی هستیم؟
مقالات تحسین آمیز را درباره خودش ندیده میگیرد. میگفت مقالاتی که درباره #چوب_بدستهای_ورزیل چاپ شده چندبرابر حجم خود کتاب بوده، گفتم آن را نگهداشتهای گفت نه زیادی بود.
و چندتا از مقالات واقعا خوب نوشته شده بود به وسیله آدمهای خوبتر. اما ساعدی همواره در کار فراموش کردن خویش است.
از همین رو هیچ مصاحبهگر حرفهای نتوانسته است او را غافلگیر کند. به بهانه دوستیِ قدیمی، خواستم اولین و آخرین گفتگو را با هم درباره آثارش یا آنچه را که او بخواهد داشته باشیم. از نیمروز تا عصر فقط در پی آن بود که مرا از این گفتگو منصرف کند و همینطور شد. او بیهودگی این بلبلزبانیها را دریافته است. حتی در کتابهایش از "من" سخن نمیراند. داستانها غالبا روایت شدهاند و راوی چنان رندانه در پشت قصهها پنهان شده که این غیبت طبیعی به نظر میرسد. اگر شخصیتهای داستانش، جدا از او زندگی میکنند ساعدی آنها را به خود رها نمیکند. نخی همهجا آنها را به درون معرکهای میکشاند که زندگی امروز ماست.
ساعدی از بغل گوشات درباره آنچه پیش چشمات میرود سخن میگوید، شاید فکر میکند تو نمیبینی و نمیشنوی، اینست که همیشه تو را از واقعه آگاه میکند. گاهی عادی و زمانی با نعره که شاید خوابیده باشی. اما هیچوقت پچپچه نمیکند که خوابت سنگینتر شود. ساعدی وقایعنگار واقعهایی است که ما در آن سهمی داریم و اگر نداریم هنوز به ما رخصت زندگی ندادهاند.
#جواد_مجابی
شناختنامه #غلامحسین_ساعدی
T.me/goharmorads
🎓 پادکست شیرازه
«ماهی سیاه کوچولو»، نوشته «صمد بهرنگی» اولین بار در ۱۳۴۷ منتشر شد و خیلی زود یکی از کتابهای تاثیرگذار ایران شد. کتاب ماجرای ماهی کوچکی است که میخواهد از جویبار به دریا برسد و در این راه با ناملایمات میجنگد.
ماهی سیاه کوچولو به اثری برای تبلیغ مبارزه با رژیم شاه تبدیل شد و خیلی پرفروش شد.
عجیب آن که ناشر کتاب «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» بود که به دربار پهلوی نزدیک بود.
▪ منبع: بیبیسی
@goharmorads
⬇
🎓 سخنان شبنم طلوعی
طلوعی بازیگر،کارگردان و نمایشنامهنویس ایرانی و دانشآموختهٔ کارگردانی سینما از مدرسهٔ فیلمسازی باغ فردوس و مطالعات تئاتر از دانشگاه نانتر- پاریس است.
این سخنان در سالگرد زندهیاد #غلامحسین_ساعدی بر مزار او ایراد شده است.
@goharmorads
🎓 مهرشناسنامه!
▶https://www.instagram.com/p/CTcf1lIqgS3/?utm_medium=copy_link
@goharmorads
🎓 به یاد #فرهاد_مهراد
شعر زنده یاد #شاملو برای زندهیاد #غلامحسین_ساعدی با صدای فرهاد مهراد
@goharmorad
🎓 داستان مصور
#گمشدهی_لب_دریا
#غلامحسین_ساعدی
نقاشی زمان زمانی
تهران، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۴۸
@goharmorads