کاش الان انجیر سیاه داشتیم،
چرا این یخچالای پدسسسسگ خودشون نمیرن خرید یا حداقل آلارم اتمام یه چیزی بدن؟
درد شکستن همهی انگشتها
این محرم و صفر هم تمام شد، حالا با اکراه باید مشکی ام را دربیاورم و تا کنم و بگذارم گوشه کشوی لباس هایم و برود تا سال آینده. دلم نیامد مشهد نیایم. جیبم می گفت نرو ریسک است و دلم می گوید آدم به محضر سلطان که به جیبش فکر نمی کند. زخم و زیلی ام، روحم پر از زخم های کاری است. بزرگی می گفت: دوماه باید برای حسین(ع) و بچه هایش اشک بریزی که چشم هایت لیاقت پیدا کند برای حسن(ع) و رضا (ع) و محمدمصطفی(ص) اشک بریزی و هرچه فکر می کنم می بینم درست است. خرد و خاکشیر نشسته ام توی گوهر شاد و در هیاهوی هیئت ها و دسته ها و یارضا جان ها ی مردم زل زده ام به خورشید گنبدت، استخوان هایم تیر می کشد و شقیقه هایم نبض دارد. به این فکر می کنم امروز روزی است که دیگر شما وجود فیزیکی تان روی زمین قدم نزد. از اکسیژن این زمین دیگر استفاده نکرد و انگور آخرین چیزی بود که از گلوی شما پایین رفت و بعدش شربت اجل و ابدی شدنتان. ما مهمان کش نبودیم آقای امام رضا (ع) و نیستیم و این را خودتان خوب می دانید. غریب الغربا را هم دلم نمی آید صدایتان کنم و دلیلش این است که بر می گردد به کم کاری خودم که نمی آیم و اصلا نمی دانم باید چه کنم که از غربتتان بال سنجاقکی کم کنم. روز شهادتتان حس آن پسر بچه ای را دارم که عصری توی کوچه با بچه های همسایه شرط بندی کرده دوتا قرنیز سنگی روی هم بگذارد و بشکند، گذاشته و شکسته و درد از سر استخوان هایش دویده تا وسط مغزش ولی به روی خودش نیاورده و لبخند زده و از شکستن قرنیزها کیفور شده است. هرکی هم پرسیده حامد خدایی درد نداشت، گفتم : نه بابا، بچه ای و لبخند زدم و آن لحظه فقط خدا از دندان قروچه هایم خبر داشته. امسال همینم. همین پسربچه که می روم توی خلوتم می خزم و از درد به خودم می پیچم. بعد زل می زنم به این محرم و صفری که گذشت. به اربعینی که رفتم. به سلام هایی که در بین الحرمین دادم و می گویم خوشبختی همین است پر رو نشو. من امسال خیلی جنگیدم. آقاجان! خیلی گردن کج کردم. خیلی به خاطر تو رو انداختم و دویدم و ببخش اگر بی رمق و لاجان بودم. من همان پسر بچه ام با انگشت دردناک که خیلی طول کشید تا بچه های توی کوچه بروند و وقتی هم آمد خانه مهمان داشتند و دورش خلوت نبود تا بتواند برود یک جای خلوت و گوشه پتو را لقمه کند توی حلقش و از بیخ حلقومش داد بزند.همین پریروز یک خودکار نو خریده بودم و وقتی خواستم امتحانش کنم ناخود آگاه نوشتم پریشانی و بعد زل زدم به شیب و خم کلمه و گریه کردم. من پریشانم آقاجان و این پریشانی افتاده به جان چرخ دنده هایم و دارد مثل اسید استخوان هایم را ذوب می کند. خودتان می دانید من توی مجلس عزای شما فقط دلم سوخته و جگرم تاول زده و لی در ازای سوختن و اشک ریختنم چیزی نخواسته ام. ولی امسال حال و احوالم جوری است که روز شهادتتان توی حرمتان نشسته ام و می خواهم. توی این ستون نمی توانم جار بزنم در چه معرکه ای دارم زخم می خورم و چه بر این روزگار من می رود ولی شما بلدید و می دانید و می توانید. من منتهای خواسته ام آقاجان امسال از شما این است که قاصد ی و نشانی و نشانه ای بفرستید که بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر. یک جوری حالی ام کنید که دارید این روزهای من را می بینید و به من برسانید که تمام می شود یا قرار است به آنچه که زبانم لال، من دارم با ترمزدستی بالا گاز می دهم و می ترسم از طاق شدن طاقتم. من به عشق شما همه قرنیزهای جهان را مشت می کوبم و پزتان را می دهم ولی تمنا می کنم وقتی آمدم توی اتاق پدرانه بغلم کنید و جوری که کسی نفهمد و نبیند بغلم کنید که توی بغل خودتان اشک بریزم. بین خودمان باشد من دارم از یک جاهایی امتحان می دهم که هنوز درسم نرسیده و به آنجاها نرسیده ام. از اینکه بیفتم و مشروط شوم هم نمی ترسم. عشق است دوباره همین درس را با شما بر می دارم. راحتتان کنم آقاجان. من خسته ام آقاجان. آن قدر خسته که نود کیلومتر پیاده روی نجف و کربلا استراحتم بود. من تشنه ام آقا جان آن قدر تشنه که همه آب های مکعبی کربلا و نجف سیرابم نکرد. من بغض دارم. توی گلویم یک خشت خیس خورده دارم که پای موکب های اربعین هزار چای عراقی خوردم و پایین نرفت در جریانید که.
/channel/hamedaskary
در منزل ما یک نقشه ی گنج قدیمی پیدا شد . دوستان و عزیزانی که مایل هستند و تجهیزات دارند، لطفا پیغام بگذارند، بریم با هم پیداش کنیم نصف نصف، و من الله توفیق.
Читать полностью…نماهنگ “برسانید سلام”
با ترانه و صدای حامد عسکری
موسیقی حبیب خزاعی فر
و کارگردانی محمد صادق اسماعیلی
/channel/hamedaskary
باید چیزی ضبط میکردم زنگ زدم به مسعود گفت حمید هم هست بیا، چای دوم بود که جلیل هم رسید. حمید فلشش را زد به سیستم مسعود و گفت فیلم ببینیم وسط فیلم سوالی پیش آمد از حمید پرسیدم بحث بالا گرفت، وسط هایش بد ندیدم ضبط کنم و اجازه گرفتم گذاشتم توی کانال. بحث بدی نشد یک ساعتی هست این صدا ، وقت بگذارید بشنوید. ضرر نمیکنید.
Читать полностью…وحید جعفری دوست نازنین من بود، رفاقت با او طعم بهارنارنجهای شیراز داشت و همکلامی با اوهیچ گاه سیرابت نمیکرد، همینقدر شاداب بود و همینقدر رنگی ... همین لبخند محو رقیق همیشه بر لبهایش بود و حالا چند روزی است که این لبخند معطر زیر خاک شیراز مدفون شده، به من بدبختِ بیواژه تسلیت بگویید و برای شادی روح این رعناجوان ناکام فاتحهای بخوانید....
به قول مرتضی بخوانیم تا برایمان بخوانند...
/channel/hamedaskary
کرمان
سه روز توی حیاط خانهی پدری زیر آفتاب داغ کویر طراحی کردند و ساختند و ریخت
ساختند و کج شد ... ساختند و ساختند تا شد آنچه باید میشد...
کوچکترین حسینیه دو طبقهی جهان
بالا مردانه و پایین زنانه ... که مامانبزرگهای پادرد دار بتوانند راحت بروند داخل...
اسفنددان روی پشت بام را هم دقت کنید...
ز کودکی خادم این تبار محترمم ....
/channel/hamedaskary
امان از این خاک
بالاخره رسیدند. با مژه های خاک گرفته و استخوان هایی کوفته و بدن هایی خیساخیس عرق. مرد از اسب پیاده شد ، ذوالجناح خره کشید. مرد نشست مشتی خاک را برداشت و بویید. استرجاع خواند و آه کشید. توی دل زن انار پاره شد. روی تپه ای زیتونی رنگ بر یال فرات گره به گره خیمه ها را علم کردند. محمل و دهنه از پوز و گرده عرق کرده شترها باز کردند. نرمه نسیمی به هلوهایشان خورد و شترها از بخار شدن عرق کیفور شدند. چند پروانه و سنجاقک از نیزارهای حاشیه فرات بلند شدند و گوش و چشم و یال اسب ها را آشیانه کردند و به بازی گرفتند. مرد گفت قدیمی های این اطراف را صدا کنید. چند پیرمرد بادیه نشین عصا زنان رسیدند. تفقد کرد و بعد گفت نام اینجا چیست؟ هر کدامشان چیزی گفتند و مسن ترینشان گفت کربلا.روی ماهش انگار برافروخته تر شد و درخشان تر. به پلکی به یکی از اهالی کاروان گفت از صندوق نقود بیاورد. کاغذ نوشتند و چند ذرع در چند ذرع طی و توافق کرد و زمین را خرید. از قیمتی که داشت بیشترک داد و شرط گذاشت. گفت : اینجا به خون من خاکش سرخ می شود. همین جا دفن می شوم. بعدها به زیارتم می آیند. زائرانم را تکریم کنید و هوایشان را داشته باشید. سپاه حر آن ور تر اتراق کرد. کوفته و بلاتکلیف و عصبی، تا از مرکز کاغذ برسد باید توقف می کردند. مأمور بود و معذور، مرد حرف که می زد دل زن بازار مسگران بود. ته دلش بد گواهی می داد. مرد غروب روی تخته سنگی نشسته بود و نجوا می کرد با دنیا، با زمین و زمان، با خدا، پسر پیامبر بود و مؤمنین به همان پیامبر به قصد قربت و با نیت نزدیک شدن به خدا تشنه خونش بودند.چشم چرخاند و توی خیمه نگاهش به خورجین نامه ها افتاد. خورجین به قواره میش نری هیکل داشت و پوست و پاپیروس بود که تا شده و لوله شده توی آن روی هم تلنبار شده بودند. صدها نامه و هر کدام چند امضایی و همه با یک محتوا. بیا که چشم انتظاریم. بیا که بزرگ تر نداریم. بیا که یزید دمارمان را در آورده.
مرد زل زده بود به نامه ها و اه می کشید. چه باید می کرد؟ به حر گفته بود بگذار برگردم، بگذار بروم یمن یا ایران، بگذار بروم مدینه و جواب همه سؤال ها این بود که ممکن نیست باید صبر کنیم تا دستور امیر عبیدا... بشنوم.
ومرد گفته بود به حر، مادرت به عزایت بنشیند و حر سر پایین انداخته بود و گفته بود : چه کنم که مادرت زهراست. شب که چادر سرمه ای اش را می کشید روی صحرا، شوباد که وزیدن می گرفت انگار دشت دنیای دیگری بود. از خیمه ای صدای خنده های رهای طفلی شیرخوار می آمد که روی ماسه های خنک کف خیمه پا می کوبید و مادرش دلش از خنده هایش ضعف می رفت. توی خیمه دیگری دخترکی سه ساله پشت به عمه اش نشسته بود و زن موهای بلندش را برایش می بافت و چل گیس می کرد. جای دیگری قمر عشیره نشسته بود و سلاح تیز می کرد و به این فکر می کرد که اگر اذن میدان ندهد چه؟ به این فکر می کرد که سپاه را چگونه آرایش کند و مرور می کرد همه تاکتیک هایی که ابوتراب در جنگ ها یادش داده بود و حالا وقت به کار بستن همه نقشه ها بود.
ماه نور نرمی روی خیمه های سرمه ای رنگ می پاشید و جیرجیرک های حاشیه فرات جشن گرفته بوند. همه چیز در ظاهر امن و امان بود. مرد دلش آرام بود. مثل اقیانوس هیچ چیز نه آشوبش می کرد نه از عمقش می کاست. کاروان حسین وارد کربلا شده بود. خیمه ها ی نور برافراشته شده بودند. سپاه کوچک حسین کم کم می رسید و ارتش کوفه هم در راه بود.آکسسوار صحنه ده روزی کار داشت تا چیده شود، نقش ها تا برسند هنوز کار دارد، همه شخصیت ها دیالوگ هایشان را حفظ هستند و کوفی ها دارند با بچه ها و خانواده هایشان خداحافظی می کنند، به جنگجویان کوفی قول اضافه کار و حی مأموریت داده است و جنگجویان به خانواده هایشان قول گوشواره و النگو و خلخال داده اند. زن های کوفی پشت سر مردهایشان آب می ریزند که به سلامت برگردند. مرد با علم آسمانی اش همه این ها را می بیند و سکوت است. مرد نفس مطمئنی دارد. نقش اول شاهکارترین درام جهان را از ازل تا به ابد قرار است بازی کند. مرد نقشش را حفظ است. کارگردان سال ها قبل نوح و موسی و عیسی و آدم را هم به این لوکیشن آورده است. کارگردان قصه را سیناپسی تعریف کرده و همه گریسته اند. کارگردان قرار است در جلوه های ویژه خون خودش را در رگ های مرد بریزد و بعد بر خاک جاری کند. ده روز دیگر کار گردان دستور می دهد: نور خدا حرکت.
/channel/hamedaskary
علی (علیهالسلام)کلانمفهومی برای همهی تاریخ
می گویند با جیمزوب می شود بیخ دنیا را دید. می شود حتی گذشته را دید. اولین باری که آن تصویر حیرت آور و مهیب ارسال شده از جیمزوب را دیدم، درست دم پریدنم بود به سمت کرمان. گوشی را روی حالت پرواز گذاشتم و از آن پرواز یک ساعت وربعی، چهل دقیقه اش را به آن عکس زل زده بود و فکر خیال پردازم چه جاها که نرفت. فرود که آمدیم، خبرهای حول وحوشش را خواندم و اینکه ممکن است بشود مثل آینه خودرو همان طور که داریم جلو می رویم، عقب را ببینیم و چیزی از دستمان در نرود. بعد به این فکر کردم که اگر فرمان جیمزوب را بدهند دستم و بگویند هر کجای جهان و زمان و تاریخ را دوست داری انتخاب کن و رویش چراغ قوه بینداز و از اول تا آخرش را فریم به فریم ببین، ویدئوچک کن، پاوز کن، دوباره ببین، هزارباره ببین، من فقط و فقط سه روز منتهی به غدیر را نگاه می کنم. زوم می کنم روی محاسن جوگندمی محمد مصطفی(ص) که حج آخرش است و چشم های نگرانی دارد. زوم می کنم روی آرامش چهره علی(ع). زوم می کنم روی برافروختگی چهره محمد مصطفی(ص)، آن گاه که جبریل فرود آمد و گفت بگو آنچه را که گفتیم که اگر نگویی، کارت را به سر انجام نرسانده ای. زوم می کنم روی کلافگی ساربان های سرعت گرفته که حالا باید برگردند. دوست دارم یک هاردی، فلشی چیزی همراهم باشد، تمامش را یک بک آپ بگیرم و بریزم در رسانه های مجازی جهان، بی هیچ ادیت و افکتی و فقط با زیرنویس به همه زبان های زنده و مرده جهان که همه دنیا بفهمد چه بود و چه شد.
غدیر یک خوش حالی عجیب دارد. عین یک فیلمی که قهرمانش همه کار می کند، رشادت های آن چنانی، دیالوگ های شاهکار و دکوپاژهای هوش ربا، ولی تو دلت خالی می شود و می دانی که این قهرمان اسیر دسیسه می شود و کاردی بر روحش می کارند کاری.کتمان غدیر نتیجه ای به جز عاشورا در پی نخواهد داشت و این را آن روزها بشر به این تعالی نرسیده بود که بفهمد. ابوتراب(ع) بعد از غدیر چیزی از علی بودنش کم نشد، چیزی از وجودش کاسته نشد، ذره غبار از نقص و عیب بر دامن معطر وجودش ننشست. جامعه بر اساس کودتایی دقیق و طراحی شده، خودش را از علی داشتن محروم کرد و هنوز که هنوز است، داریم تاوان می دهیم.مگر می شود شخصیتی آن قدر چندبعدی و عجیب و پیچیده و محبوب داشته باشی که هم استادان فلسفه و کلام و استراتژیست های حکمرانی شیفته سخنان و راهبردها و تصمیم هایت باشند، هم چوپانان بیابان گرد، «علی ای شیرخدا ای شاه مردان» بخوانند و دورت بگردند. مگر می شود هم مدرسان جنگ های کلاسیک تو را دوست داشته باشند و هم شاعران؟ مگر می شود همان دست زمخت و نیرومند و سلحشوری که خیبر را از جا کنده بود، انگشت هایی از ابریشم شود بر موهای نوازش ندیده یتیمان کوفه و مدینه.علی علیهالسلام مفهومی بود که در همه ابرمفهوم ها و کلان تصمیم ها می توانستیم و می توانیم او را سرلوحه بگذاریم و هرچه را که در سخنانش یافتیم،انجام بدهیم و به جامعه ای برسیم که نه فقر داشته باشد، نه بی سوادی، نه فساد و تبعیض... . یکی آمد خدمت علامه امینی و گفت: 1400سال پیش در کربلا یک جنگی شده است، چند نفر هم شهید شده اند، خاطرشان هم عزیز و محترم، دیگر خیابان بستن و علم وکتل ندارد، خیلی دارید شلوغش می کنید. علامه گریست و گفت: غدیر را باید شلوغش می کردیم، نکردیم، حقمان خورده شد...
سر کربلا اشتباهمان را تکرار نمی کنیم... .
/channel/hamedaskary
یه وقتایی هست دلت یه خلوت پویا و فعال میخواد که هم مغزت کار کنه هم فعالیت حرکتی داشته باشی... چه جوری؟ باریکلا یه کوکا خالی کن تو اسپری شیشه شور و بیافت به جون لاستیکای ماشینت مشکی پرکلاغیش کن برق بزنه عشق کنی...
😌😌😌
https://shahraranews.ir/fa/publication/14363/134267?to_date=1402/06/25&p_id=3
در روزنامهی محترم شهرآرا بخوانید
سرانگشتام سوزن سوزن میشه... کلمهها رژه میرن تو مغزم... سرم پر از صداست... تپش قلب مدام ... زل زدن به گلهای قالی و فتیله کردن پرزهاش... یخ کردن چایی... من یه مرگیم هست... پاییز بیا ... خیلی نوشتنم میاد...
#پریشانی
یک اربعین در ده کاشی؛
پسرک با دست گچ گرفته گوشه موکب نشسته بود و زل زده بود به پیرمرد که با یک دست قنوت گرفته بود و آستین دیگرش آویزان بود. نمازش تمام شد، از پسرک پرسید چی شده دستتون؟ پسرک جواب داد : فوتبال بازی می کردم توپ خورده. دست شما چی شده!؟ پیرمرد لبخند زد و گفت : مال منم توپ خورده. البته ترکشش. کربلای5 بود.
پسر پرسید: چقدر شد؟ پیرمرد اضافه های نخ را می چید و گفت : پنج تا کوک می خواست کوله ات. پنج تا عمود به یادم پیاده روی کن پسرم. همدیگر را بغل کردند پیرمرد زمزمه می کرد: کربلا ببینیم همو.
لباس پوشیده بود و آمد کفش ها را بپوشد که دید توی کفشش چیزی است، کیسه پلاستیکی را از توی کفش در آورد و بازش کرد، چند گوشواره چوبی و پلاستیکی و استیل بود و یک جفت هم طلا. کاغذی هم بود به خطی دخترانه : «من دیشب شنیدم با مامان می گفتین برای اربعین پولتون کمه... اینا رو بفروشین بعد امامحسین(ع) پول داد باز برام بخر»
تماس را رویش نمی شد جواب بدهد، دومین ماهی بود که اجاره خانه را نداده بود، از پیرمرد خجالت می کشید، تماس تمام شد و بعدش پیام آمد: «سلام پسرم. زنگ زدم بگم اجاره این ماه رو نمی خواد بدی، هرسال تنها می رفتی امسال به جاش دست زن و بچه ات رو بگیر ببر کربلا. به دخترت بگو برای من دعاکنه پس فردای اربعین جراحی دارم.»
پشت تلفن گفت: خانم حسینی، براتون یک متن توی کارتابل گذاشتم پرینت کنید هم توی تابلو اعلانات طبقات و هم آسانسور نصب کنید، همین امروز انجام بشه لطفا. «به اطلاع کلیه همکاران محترم شرکت می رساند جهت حضور در مراسم پیاده روی اربعین نیاز به تقاضای مرخصی و هماهنگی نیست، ما را از دعای خویش فراموش نکنید.»
وسط میدان خراسان زد بغل، کفش هایش را در آورد و رو کرد به مشهد ، اشک در چشم هایش حلقه زد و گفت: می بینی مشتی؟ همه رفیقام دارن میرن. میگن امضای اربعین دست شماست. موتور رو هم گذاشتم برا فروش نمی خرن. وسط حرف هایش بود که از هیئت زنگ زدند و گفتند موکبشان برق کار می خواهد. سریع پاسش را بفرستد. اشک هایش را پاک کرد و گفت : به خدا سلطانی فقط به شما می رسه.
در واحد روبه رویی را زد، خانم همسایه آمد. کالسکه را که دید با تعجب نگاه کرد و گفت: سلام بفرمایید؟ حال و احوال کردند و بعد زن با چشم های سرخ گفت: امیرحسین ما قسمت نبود توی دنیا بمونه و هشت ماه بیشتر مهمون ما نبود. کالسکه اش هست. گفتم دارین میرید اربعین اینو ببرید زینب خانم کوچولوی شما اذیت نشه. برای آرامش دل ما هم دعا کنید.
آفتاب کلافه اش کرده بود، مغزش داشت می جوشید، دل شوره اربعین داشت خفه اش می کرد، موتوری کنار وانتش توقف کرد، حال و احوال کردند و گفت: همه بار هندونه ات چند؟ مرد کلافه گفت: اذیتم نکن. گفت: جدی می گم برای موکب می خوام. هندونه کم آوردیم. جمعیت ماشاءا... زیاده. توافق کردند و پول هندوانه ها را کارت کشید. پول اربعینش جور شده بود. می خندید و اشک می ریخت.
دکتر نگاهی به انگشت قطع شده اش انداخت و گفت: این دست درست بشو نیست. من نامه میدم برو شکایت کن از صاحب کارت دیه بگیری. جوان زد زیر گریه. دکتر گفت: درد داری؟ جوان گفت: نه من کارگر صحن حرم حضرت عباسم(ع). صاحب کارم ایشونه. برم شکایت کنم؟
جلو موکب غلغله بود ، می دانستم غیر از چای و آب و شربت چیزی نمی دهند، دوربین ها هم بالا بودند و مشغول فیلم و عکس گرفتن بودند. صحنه غریبی بود؛ حرمله داشت شربت می داد. حرمله مختارنامه.
/channel/hamedaskary
بر من منت بگذارید و این موکب کاملا مردمی رو حمایت کنید دستتون رو میبوسم منت شما رو میکشم اجرتون با ارباب
Читать полностью…برای مرمرهای قرمز شاهچراغ
پنجاه ثانیه فیلم را هفده هجده بار می بینم . هربارش یک چیزی یقه ام را میگیرد. یک بار صدای نیایش و دعا که توی فضا پیچیده ، یک بار اینکه بیشتر آدم های توی فیلم مشکی پوش عزای حسین اند ، یک بار اینکه چقدر بچه ها زیادند . یکی از تروریست ها هم عکسش می رسد ، جوانکی که دلم نمی آید حتی کلمات این مقدسات هستی را خرج توصیف او کنم . ویدئوهای تکمیلی می رسد ، شروع تیراندازی را می بینم ، از چند زاویه و دوربین ، یکی اش خیلی سفت یقه ام را دوباره میگیرد ، یک خانواده چهارنفری اند . بار و بندیل دستشان است . یا از زیارت برگشته اند یا قصد زیارت دارند. پدر دارد حرف می زند، انگار از این حرف ها که همه پدرها وقت قرار تثبیت کردن می زنند ، که مثلا ساعت10 اینجا باشید یا مثلا ماشین را کجا پارک کنم ، تروریست می رسد. تیر اندازی می کند. پدر می افتد و دوباره بلند می شود. سه ثانیه سرگردانی خانواده جگرم را سرمه ای می کند . خبرهای تکمیلی می رسد. 10نفر مجروح تا لحظه نوشتن این ستون داده ایم و دو شهید . تروریست ها ۲۴۰ تا گلوله همراهشان داشته اند و این یعنی این فاجعه خیلی بزرگ تر می توانسته باشد. در این حرم شریف خون از بال کبوتری هم نباید بیاید و زمین خوردن بچه ای با کفش سوت سوتی هم دل به درد می آورد و این بی صفتان خدانشناس این گونه حرمت می شکنند و مرمرهای معطر را به خون رنگین می کنند. عکس ها و گزارش ها می رسد. ذهن قصه پرداز و خیال بافم به صرافت می افتد. به تخیل مشغول می شود. عکس ها می رسند. پتویی خونین گوشه صحن افتاده . خون است. خون مظلوم . با من وقتی از پیشرفت علم حرف بزنید که یک کارشناس آزمایشگاه یک قطره از این خون را از رو ی پتو بردارد و ببرد و میکروسکوپش را روشن کند و بعد نتیجه آنالیز خون شهید را بگذارد روی میز دکترها که نه ... میز شاعرها و روزنامه نگارها و فیلم سازها ، مثلا بگوید صاحب این خون عاشق بوده ، صاحب این خون سه بار کربلا رفته و هشت بار مشهد ، مثلا بگوید در آنزیم های مغزی و خونی و اشکی اش این حاجت مشاهده شده و در وقت زیارت حضرت شاهچراغ (ع) این حرف ها و حاجت ها را گفته یا می خواسته بگوید. کارشناس آزمایشگاه مثلا برای ما تشریح کند که وقت بر زمین چکیدن اولین قطره خون و بر زمین افتادن پیکر، چه از ذهنش گذشته و چه کسی را از کدام فصل زندگی اش صدا کرده است. کار نکرده اش چه بوده و حسرتش چه ؟ هنوز پیکر ها توی سردخانه اند. هنوز تشییع نشده اند. ما داغ داریم. برای نقدها و عیب و ایراد گرفتن ها خیلی وقت هست. سر انگشت هایم می سوزد . من رمق ادامه دادن ندارم. روضه خوان صدا کنید روضه حضرت علی اکبر(ع) بخواند.
/channel/hamedaskary
﷽
|اختتامیه کنگره ملی شعر مکتبالرضا|
جمعه۲۰مردادمـــاهاز ساعت ۱۷:٠٠
افسریهخیابان۳۸،نبشپانزدهمتریچهارم
مسـجـدروحاللّه
#ویژهبرادران
#هیئت_مکتب_الرضا
Telegram.me/razaviouninfo
یک کاشی از کودکی
دهنم مزه خاک می ده، تشنمه، چشمام تار می بینه، صدای شیهه اسب میاد، پا به زمین می کوبن و خُرّه می کشن. هوا خیلی گرمه. کف پاهام می سوزه. یه صدای خنده چندش آور از پشت سرم میاد شبیه خنده زشت کفتارها توی شیرشاه . از یک طرف بوی سیب معطر و شیرین . چشم هامو می مالم. عرق از دور چشم هام پاک می شه. توی بیابون چندتا چادر می بینم که روی یه تپه زده شده و چندتا نگهبان داره. یه صدایی می شنوم. یه صدای پخته جاافتاده مظلوم که انگار رمق نداره . کیست به من کمک کنه . صدا یه حسی داره که از خواب می پرم. سرم روی پای عزیزجونه وسط روضه. عزیز داره گریه می کنه و هم زمان شونه منو تکون میده. یعنی اون مرد کی بود؟ چرا کمک می خواست؟ از روضه زدیم بیرون و توی مسیر خوابم رو به عزیز گفتم. پیشونی ام رو بوسید و گفت: قربون دل پاکت برم و بعد گفت: آقای مظلومم و اشک ریخت. از توی کیفم یه دستمال بهش دادم و گفتم عزیز اون آقا کی بود؟ اونجا کجاست؟ اون زن تک و تنها از ما چرا کمک می خواست؟ عزیز حالا سوزناک تر گریه می کرد. گفتم عزیز من حرف بدی زدم ؟ یاد خاطره بدی افتادی؟ گفت نه مادر. نه عمرم. گفتم چی بود؟ گفت: بی مروتا خودشون نامه نوشتن بیا، نوشتن بیا درختامون میوه داده، گوسفندامون بچه به دنیا آوردن، چشمه ها پر آبه، پاشو بیا. امام حسین هم اول برادرش مسلم رو فرستاد که ببینه اوضاع چه خبره و مردم کوفه مسلم رو شهید کردن. عزیز از کربلا می گفت و اتوبوس شده بود یه حسینیه کوچک که حالا چندتا خانم مسافر دیگه هم شروع کرده بودن اشک ریختن و عزیز روضه خوانشون بود و داشت ذکر مصیبت می کرد، روضه عزیز که تموم شد، گفتم عزیز، گفت جون عزیز، گفتم امام حسین چرا باید از من کمک بخواد؟ من که نه جنگ بلدم نه کاری بلدم به نظرت چه کار کنم؟ عزیز گفت تو اصلا به این کارها کاری نداشته باش. فقط با امام حسین دوست باش، دوستش داشته باش. بهش احترام بذار. حرفای امام رو توی روضه ها و کتاب ها گوش کن و بخون و سعی کن بهشون عمل کنی. امام حسین با دشمنش هم مهربون بود و تا آخرین لحظه سعی کرد نجاتشون بده و کمکشون کنه. عزیز این ها رو گفت و اشکای گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت تو تصمیم بگیر امام حسینی بشی بقیه شو خودش درست می کنه عزیز دل مادر.
/channel/hamedaskary
غم من غم محفوظ....
هر سال اول محرم سعی می کنم مشهد باشم. امسال هم خیلی تلاش کردم، ولی قربانش بروم نه بلیت پرواز گیرم آمد، نه بلیت قطار و گرمای هوا و شلوغی های کارهای هیئتمان اجازه نداد با ماشین بزنم به جاده و ده دوازده ساعت بعدش مشهد باشم. امسال حس غریبی دارم؛ حس جاماندگی. نمی دانم محفوظ، جوان پاکستانی، امسال آمده است یا نه. پارسال توی حرم با محفوظ رفیق شدم. از اهالی اسلام آباد بود. نشسته بود کنجی از حرم و من توی بحرش بودم. چشم دوخته بود به گنبد و انگار در یک جلسه تراپی است؛ زبان بدنش بی نظیر بود. با انگشت هایش انگار مواردی را می شمرد و با امام رضا(ع) حرف می زد و می زد به سینه اش که انگار می خواست بگوید برای پیشامدی مقصر است. مثل ابرهای کوه های پنجشیر می بارید و حالی داشت خردسوز. جلسه اش که تمام شد، هم وطنش بلند شد، شال بلند پاکستانی اش را دورش گرفت و محفوظ به چشم به هم زدنی لباس مشکی اش را عوض کرد. لحظات بهجت بعد از روضه بود. حالا محفوظ و رفیقش داشتند سلفی می گرفتند که به جمعشان پیوستم. اینکه چه گفتیم و چه شنفتیم، آن هم در شب اول محرم را باید وقتی باشد که خیلی قلمم زور داشته باشد که بتوانم مبسوط بنویسم، نه در این وجیزه مجالش هست و نه صلاح است که نگاشته شود. محفوظ از کودکی هایش گفت و هیئت هایی که در شهر و ولایتشان می گرفتند. و اینکه از کودکی به عزادارها آب می داده و سقایی می کرده است. محفوظ معتقد بود ما ایرانی ها خیلی ثروتمندیم، ما رشته کوهی از جواهر داریم به اسم امام رضا(ع) که هرکجای خاک سرزمینمان باشیم، یک بلیت می گیریم و چند ساعت بعدش زیر سایه خنک رواق هایش نشسته ایم. محفوظ می گفت فرهنگ سرزمینی آن ها این است که در آن دعانویسی و جادوجنبل و طلسم و ورد و این ها زیاد است و مردمانشان برای معمولی ترین تصمیم ها و کارها به آن متوسل می شوند، اما معتقدند یک نگاه به ضریح امام رضا(ع) قوی ترین و محکم ترین و شش قفله ترین طلسم ها را هم خاکستر می کند و هرچه را بریسیم، چون پنبه حلاجی می کند. با محفوظ از اربعین هم گفتیم و شنیدیم، محفوظ سه سفر اربعین رفته بود و آرزو داشت مادرش را یک سفر به اربعین ببرد. حالا که دارم این ستون را در تهران می نویسم، به این فکر می کنم محفوظ آمده است یا نه. همان گوشه سمت راست صحن گوهرشاد نشسته است و همان جوری دارد با امام رضا(ع) گفت وگو می کند یا نه. همان جوری یاد من می افتد و برایم دعا می کند یا نه. من این گوشه تهران دلم برای امام رضا(ع) و محفوظ تنگ شده است. کسی آشنا ندارد آمار بگیریم ببینیم محفوظ از پاکستان در چند روز گذشته در گذرنامه اش مهر ورود به ایران خورده است یا نه؟
/channel/hamedaskary
اونکه #اینستا بود و تهش #گرام داشت محتواش این شده که داریم میبینیم
وای به این جدیدی که اومده و اولش #تر داره ...
http://instagram.com/golestanprize
پاشین بیاین گلستان بخونین جایزه ببرین
جایزه خوب داریم