بر شیطان حرام زاده لعنت هی قلقلکمان میدهد هی یازده را به دست مبارکمان مکتوب کرده دکمه ارسال را فشار دهیم همه ی این تخفیفها را لغو کنیم... یک چندباری هم خواستیم چندتایی کنسرت از مزغونچیهای ممالک محروسه با ارسال یازده لغو کنیم باز هم دلمان نیامد، قبلهی عالمی چون ما رئوف و مهربان و دلسوز دارید کیف میکنید ها؟؟
Читать полностью…تصدقت گرم،نقره جانم سه چهار روزی است در سرحدات گیلانیم. برای عزیزی که بیمار است. حکیم گونه ای عسل طبابت کرده که فقط در این حدود یافت می شود، کاغذ فرستادیم عبدالوحیدخان از هم رزمان جنگ ممسنی عرض حاجت کردیم. فرمود من را کاری ندارد بگیرم و بدهم چاپار بیاورد، خودت بیا و دلی به دریا بسپار و استخوانی سبک کن. دیدیدم بدک نمی گوید. مدتی است چیزکی برایتان قلمی نکرده ام. هوای اینجا هوایی مان کرد. دل پر است و دست خشک به نوشتن نمی رود. عصری سر انگشت هایمان گزگز می کرد دیدیم چاره ای نیست، باید نوشت وگرنه غمباد می شود می زند به قلب و دل و گرده . یاد از مصرع ملای رومی کردیم که فرمود: من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش... دستی که یا جیغ از دزفولی درآورده بر اثر کشیده نوشتن سین و شین یا مضراب به زلف تار جلال الدین برده به نواختن سلمک و حسینی و نیشابورک، یا در کاکل مادیان سرخ ترکمن کشیده من قبل تاخت را چه به تیغ و تیزی و تپانچه؟ امروز صولت آمده بود که شازده قصد شکار دارد، بیا چهارتا تیهو بزن مشتلق بگیر، خرج چای و چپق شش ماهت را بگذار پر شالت، سفت گفتیم: نه! جوجه یتیم کنم که نازشست بگیرم؟ خون سگ کافر زم زم است پیش این شاباش... مگر نه که هر کسی را بهر کاری ساختند؟ ما هم همینیم خانم ... این میان سالگی لاکردار خاصیتش همین است، برای بعض امور زود است و بعض دیگر دیر. عمرمان رفت خانم. شما هم که نیستید... دلی نیست و دل نباشد، دماغ هم نیست. دل و دماغ نباشد «نون» نستعلیق می شود نان بیات که سگ هم پوزه نمی زند. بیاتم خانم، بیات. چهل ساله ای از دهن افتاده که به چشم خلق بال سنجاقکی عزت دارد و پیش خالق رسوای مطلق. این امروزی ها هم چه چی ها بلدند ها؟ مثلا یک شبی را دارند که آن را می گویند شب آرزوها، کدام آرزو نقره خانم! آرزو یعنی راه درست است می روی و می رسی. من می روم؟ می رسم؟ درستم؟ نارون صاعقه خورده ریشه سوز را چه رستنی و رهیدنی؟ هنر کنیم زغال خوبی باشیم، بی جز و جرقه که قبایی نسوزانیم و شاخ سبیلی کز ندهیم. پریشانی نقره خانم، پریشانی بد مکافاتی است. حالا شما بزرگ، شما خانم، شما فاکولته و مکتب رفته و ملادیده! شما بفرمایید تکلیف چیست؟ شما را به خدا ببین! ناوقتی چه قصه حسین کرد نوشتنمان گرفته؟ ببخشید ولی همین نوشتن هم نبود که سر انگشت هایمان مثل شمع آب می شد از دق، من خیلی حرف شدم، شما چطورید خوبید؟ صحت کامل است؟ هنوز چای و بارهنگ دوست دارید؟ ابوی محترم خوب هستند. ما را همین چارکلام حرف زدن و نبشتن به شما آرام می کند، چه جادویی است در این راز دل گفتن که چارخط می نویسی و انگار زاگرس را از شانه هایت برداشته اند و دجله دجله اشک ریخته ای سبکی و رها. بسیارنویسی کردم بر من ببخشایید.کاغذ به افراط بفرستید. آدمی به حرف زنده است. زیاده عرضی نیست.
/channel/hamedaskary
راپورتهای یومیه
هرچه در این سه روزه در گیلان و قصبات مجاور به نفسانیات پرداخته بودیم در ترافیک برگشتنای انزلی به رشت و رشت به قزوین خاکستر شد، رفت هوا، این رعیت ما اینهمه ارابه از کجا آوردهاند پدرسوختهها سوار میشوند؟ بعد دم خراج دادن نداریم نداریم میکنند، حیف حیف نکردیم یک دولولی سرپری چیزی ورداریم همراهمان چهارتا بچهزرنگها را که از شانه سمت راست سوسکی می روند سبقت میگیرند را کله قاچ بدهیم به ضرب گلوله ی پنج مثقال جگر خودمان و بقیه رعیت حال بیایید، مبالمان هم گرفته یک جور ناجوری، قیامت کبریست، نت هم یاری نمیکند که دسته موزیکانچی در ماسماسک همراهمان چیزی به قول بریطانی ها پلی کنیم، فندکمان هم گاز تمام کرده، ای سگ فلان کند به آن وقتی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا دماغت را بسوزانند. حالا فردا برسیم طهران چهارتااز این رجال سیاسی و دستاندرکار این سرحدات را صداکنیم شخصا استنطاق کنیم این چه وضع شوارع و طرق است مردم به عذابند؟ چهارتا از از این رجال حاکمه را اعدام کنیم هم طوری نی...
یکان نامه هم به حاکم چین باید بنگاریم، حسابش را کف دستش بگذاریم که من بعد ذلک فندک های ارسالی به ممالک محروسه را به باد شکم پر نکنند که چار کله چپق نکشیده زرتش قمسور نشود.
بروید اعصاب ندارم ، دست به اعدامم الان خوب است . زیاده هیچ فرمایش ندارم.
/channel/hamedaskary
چه ذوقی میکند انگشترم هربار میبیند
عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده
سلام بر آقای تشنهلب ما ....
#شبزیارتی
چه مسجدهای قشنگ و شلوغ دارد این سرزمین باران و شالی و چای... حقیقتا کیفور شدیم، چهارگانه ای بهر آن یگانه بر کمر زدیم، ظهر از بس ناهار اعم از مرغ و گوشت و ماهی به خندق بلا ریختیم ، میلمان به شام نکشید، یکان موز خوردیم عمل دست کشاورزان هندوست، پدرسگ چه مزه خوشی دارد، از حلواهای مطبخیهای دربارمان هم خوشخوار تر است، این حی لایزال هم چه چیزها خلق کرده در ممالک دور دست. میفرمودیم... یکان موز خورده من بعد ذلک چای لاهیجان میلمان کشید ، این پسر عرفان خان تیار کرد، فی الحال به نوشانوش چای مشغولیم، باران میبارید مثل چی ، نوکرها را صدا کرده، چشم سفیدها را گفتیم یک آتشی روشن کنید فوتویی بگیریم ،هیزمش جرق جِرِقی کند کیفور شویم پدرسوختهها گفتند توی آپارتمان نمیشود. دود همه جا را میگیرد، نیست ما پیر شدیم اینها از ما حساب نمیبرند ، خب مرد یا باید بوی خون بدهد یا دود و توتون این جلافت ها چیست که فرنگی جماعت یاد این رعیت داده ؟؟
حالا داریم برایشان، فردا تنشان را شیره خرما مالیدیم لخت و عور بستیمشان در کندوهای میزیعقوب عسل فروش حساب کار دستشان میآید.
رعیت تا چوب و تشر بالای سرش نباشد کار پیش نمیبرد، هی میخواهیم قبلهی عالم مهربان عطوفی باشیم خود نالایقشان نمیگذارند، از فردا حساب همان داغ و درفش است. بس است کتابت حوصله نداریم شب بخیر ...
/channel/hamedaskary
امدیم به یکان کافه قهوه بریزیم به حلقوم،
گویا از قضا جوان قهوهچی دیروز افتتاح دکان کرده بودند، والده ی جوان در دفتر چیزیکی نگاشته بودند، با این جلال و جبروت قلبمان اکلیلی شد، از این حجم مهربانی و عطوفت
آقا ما امروز رفتیم باشگاه ثبت نام کردیم و رفتیم تو مواجهه من رو با این دستگاههای جدید باید میدیدید.زمان ما از این خبرا نبود که ؟؟
انگار یه گردان آدم فضایی دیدم ، هی صبر میکردم یکی پیدا بشه باهاشون حرکت بزنه من بینوا یاد بگیرم
، یکی هم نی بگه پیرمرد بشین توخونه ت بنویس تو رو چه به هالتر و اسکات و پلانک
اناالترکیده.
ای بلاکش کی؟؟ باریکلا: حامد
همه که میخوابن میرم توی تراس و به جارو کشیدن آقاقیوم زل میزنم و آسمون... و ستاره هاش ... روی دیوار روی پنجره یه لامپ نصبه که مال نمای ساختمون همسایهس و رو به هواست ...دور این لامپ پشه و مگس و پروانه پر میزنه و یه مارمولک که اسمش رو گذاشتم آقای رنگو هرشب میاد نزدیک لامپ و شام خوردنش رو که خوردن همون پروانهها و پشههاست رو نگاه میکنم... آقای رنگو بعد از چهار ماه امشب نبود... چهل دپنج دقیقه نشستم نیومد ، نگرانش شدم، یه دوتا کلاغ پدسسسگ دوسه روزه تو کوچه سر و کله شون پیدا شده میگم نکنه کار اونا باشه... ؟؟
هیچی دیگه شنبه چک دارم، فردا شش صبح باس ماشین رو ببرم نمایندگی، سرویس دورهای، آقای رنگو هم نیست...بفرما ....جسارتا یه مارمولک حدودا هفت هشت سانتی شتری رنگ با دم نصه اگر دیدین آقای رنگو رفیق منه ... شب به خیر ..
#شطحیات...
یه حس قشنگی هم تو دنیا هست اونم وقتیه که قبل از خواب توی یه نور کم و یواش زل میزنی به آشپزخونه تمیز و مرتب.
Читать полностью…آقاحامد بگیر بخواب حرفای توی کله مال تو کله س ... حرفای آخر شب خطرناکن ... بگیر بخواب آقاحامد باریکلا ...پسر خوب پیس پیس پیس...
Читать полностью…دراز کشیدم و دارم بیهقی گوش میدم و یه جاهاییش از شدت قوت متن و تصویر و جانداری کلام و استخوانداریش تپش قلب میگیرم مینشینم نفس عمیق میکشم دوباره دراز میکشم...
روحت شاد ابوالفضل دبیر بیهقی...چه کردی... حیف از آن جلدهای گم شده این اثر شاهکار...
دیروز غروب را باشگاه بودیم، حقیقتا در کار خودمان ماندهایم، عنرعنر پول داده ایم می رویم روی دویست سیصدکیلوگرام فولاد سرد و بی روح را هی بالا میبریم پایین میآریم، دو سه کیلومتر روی تردمیل میدویم به هیچ جا هم نمیرسیم، این چه جلافتی بود مرتکب شدیم ؟؟
خب مثل عقول مینشستیم چای و چپقمان را میکردیم این شلتاق انداختن هامان چه بود؟
لهذا کل امروز را خوابیدیم، عصری در عمارت هنگ همایونی با سفیرکبیر یکان از بلاد همسایه قرارکی داشتیم شال و کلاه کردیم گفتیم شنگول برویم بد ندیدیم قهوه ای بنوشیم، سه تا کافه را کله کشیدیم یکی شان عربده میزدند ؛ شب شد شهروندان بخوابند، و دخترکی لیک میکشید حالا روی من تاگت میزنی؟ دارم برات، حقیقتا هیچ نفهمیدیمشان
در دیگر هم قرو فر تولد بازی داشت، آخری اما کوچک و دنج و به قاعده، پا که داخل گذاشتیم پسرکی رعنا نه آروغ ناشتا آمد که رزرو داشتید؟ و نه چرت و پرت انگلستانی نوشته بود که مثلا جینگیلکافی باشکر کوبایی . ولکام درینک و گودبای فیلان... مثل آدم چای لاهیجان سفارش دادیم آوردند نوشیدیم و من بعد لک قهوه، مثل آدم و به قاعده پول گرفتند و نه از موزیک های روانخراش خبری بود نه پیرسینگ و شلوار پاره و انتلکتهای هنری طور... یک خط پیانوی سلو پخش میشد که وقت اذان هم خاموشش کرد ، کثرالله امثاله...قلم و کاغذ خواستیم فی الفور نوشتیم میرزا نیکان امر فرمودیم از این داش علی آقای قهوهچی به مدت یکسال خراج و مالیات معاف باشند.
رعیت خوب را باید نوازش کرد. اینها نباشند ما بر که حکم برانیم؟؟ والا به خدا!!!
زیاده فرمایش نداریم، بروید نمازهاتان را بخوانید و به جان ما هم دعا کنید، ماچ به کلهتان.
/channel/hamedaskary
شبکلاه بر سر نشسته بودیم به شام، صبیهارشدمان بارانبیگم در باب داستان حضرت سلیمانپیامبر علی نبینا و اله و علیه السلام و مرافعه اش با طایفه جنیان حبسان در کوزه برنجی سخنها راند و برایمان با سند و بنچاق چنان منبر رفت که سبیلمان تاب ور داشت، قبامان از قرینهافتاد، فی الحال که خواب است به کتابت مشغول شدیم ، حقیقتا چه خارق العاده اند این نسل، امیدوار شدیم، زبانم لال دست بسمالله بعد از هزارسال سرمان بگذاریم ممالک محروسه دانایان و آگاهانی چون او بسیار دارد، زاد الله امثالها ، البت که تف هرکس در دهان خودش شیرین است و قصد تعریف نداریم منظورمان این نسل هوشیار کتابخوان و داناست، فی الفور یاد از فوتوی اوکردیم در اربعین امسال که در شهر شیرین کربلا به دست مبارک خودمان از جگرگوشه انداختیم، پدرسوخته غذای کرهای هم تیار میکند به چه حلاوت و لذیذی، فقط ما بلد نیستیم با آن چوبهای بی ریخت تناول کنیم ، میریزد به ریش سبیل باعثخنده میشود، خداوند از عمر شریف ما کم کند بر عمر این پارهی قلبم بیافزاید.
خداوند رحمان عنایت کند به هرکه دختر ندارد بدهد که الحق تا دختر نداشته باشی پدر نشدهای.
سابق بر این جایی فرموده بودیم:
تو قلبم سوره ی قرآنو دارم
تو دستام قدرت طوفانو دارم
برای روزهای پیرسالی
عصا میخوام چیکار؟؟؟ بارانو دارم ....
راپورتهای یومیه.
تصدقت گردم سرمه خانم
کاغذ داده بودید که رفتهبودید، ولیمهی ملوک خانم و لفت و لغز و طعنه و تیکه انداخته اند که ابروهایتان فیلان است و شلیتهتان بهمان و چه وقت آمدن بود و اراجیفی از این دست. نوشته بوید کاش کاش نمی رفتید،
عجالتا عارضم از قدیم گفته اند؛ مالت را سفت بچسب همسایهات را دزد نکن، ثانیا قربان غر زدنهایتان بروم ، ثالثا بی ادبی کرده عرض میکنم ، سفت و سخت من قبل انجام فعلی خوب بسنجید و درایت کنید و قوه عقل را به کار بیاندازید که بکنید یا نکنید، من بعد ذلک هرچه کردید را به فال نیک بگیرید، اقرب به صواب بدانید ، روح و روانتان را گربهکش نکنید، مالیخولیا شاخ و دم ندارد، بیافتد به جان آدمیزاد دقکشش میکند،
خانم جانم
آدمی قبلش کلهاش را جمع میکند تصمیم میگیرد ، قصد بر انجام بود و انجام گرفت ، پشیمانی بعدش سودی ندارد،
عجالتا صورت ماهتان را با آب خنک بشورید، یک نعلبکی گلاب رویش میل کنید، و یک انگشتدانه هم به پیشانی بمالید، شانه نقره که از استانبول آورده بودم را بر گیس کشیده ، لاحول بگویید بخوابید. زیاده عرضی نیست.
تصدقت
فدَوی میزابراهیمخان منشی
/channel/hamedaskary
چیزکی مدتها قبل نوشته بودم و امشب خواندمش...
نه بلدم موسیقی روی نوشتههایم بگذارم نه بلدم تپقهایم را صافکاری و ادیت کنم. خام خام بشنوید.
اگر عزیزی توانست و محبت داشت که دستش را هم میبوسم.
اسم این داستان هست زنی توی تلفن قرمز...
ساعت پنج از رشت راه افتادم و تا الان فقط چهل کیلومتر از مسیر را طی کردم. (ساعت حدود ده شب است) ترافیک وحشتناک است.
دلیل ترافیک :
زیتون فروش های شهرهای مسیر اجازه نمیدهند بزرگراه تکمیل شود تا کاسبی شان نخوابد.
میلیونها لیتر بنزین و میلیونها دقیقه وقت مردم گروگان کاسبی این عزیزان هموطن است...
برکت باشد کاسبیتان
الیوم از خواب بیدار گشته ، چاشت نخورده, استحمام کرده گفتیم ارابه آماده کنند، این چه آب و هواست که رشت دارد، سه روز است یک جفت جوراب شستیم هنوزا نمناک است ، خوابگزار اعظم را باید بگوییم ساعت ببیند ، تمهیدات کند. با رمل و اسطرلاب و چیزی که صلاح و ممکن است زیر خورشید را در این سرحدات یک خورده زیاد کند، والا.... مردم به عذابند،
عجالتا عزم انزلی داریم، میگویند دریای قشنگ دارد و مردمانی دریادل، تا غروب آنجاییم سپس عزم طهران میکنیم، پایتخت از حضور حضرتمان خالی باشد بیم فتنه و خرابی میرود، این روس و عثمانی و بریطانی پدرسوخته دم بریده .دو روز نباشیم، خیال بد میکنند، اداره ی امور ممالک محروسه که زرتی پرتی نیست، صاحاب میخواهد . صلاح دیدیم آناً فاناً برویم سرحدات انزلی را تفرج و تماشا کنیم ، خراج برنج و ماهی دودی و خوتکا از رعیت بستانیم برگردیم، زیاده فرمایش نداریم ، هرچه خوشمزه و گفتنی پیش آمد همینجا مینگاریم کیفور شوید. باقی بقایمان عالم فدایمان ...
/channel/hamedaskary
امروز با زمین و زمان قهر بودیم هیچ نه میل به خوردن داشتیم نه سیر آفاق و انفس، نشستیم عین شتر چای نوشیدیم، باران هم میبارید، حال کتابت و نگارش هم نداریم، عجیب اینکه ملوک هم گاهی دلتنگمیشوند. ای قربان خودمان برویم
/channel/hamedaskary
من بعد ذلک ما هم کاغذ و قلم خواستیم بیتی از خواجه قلمی کردیم. باران هم میبارید کانه دم مادیان،این رشت هم چه قشنگ است، خانه های وسیع دارد، باغات و مزارع هم سبز و آباد، والی اش را صدا کنیم چهارپنج حبه زمین بزند به ناممان عمارت بسازیم، امورات طهران را بسپاریم به ولیعهد باقی عمر صرف کباب و کتاب کنیم. بد فکری هم نیست.
Читать полностью…در رشت بارانی و زیبا نزول جلال کردیم.
یکان از رعیت کاغذ بفرستد بفرماید ناهار در کدام خوراک فروشی این قصبات میل کنیم که هم تر تمیز باشد هم مطبوع و مخلیبهطبع ، هم خدا را خوش بیاید، هم جنابمان را ؟
چفیهای با عطر شب بو
منتشر شده در روزنامه محترم شهرآرا
توی دفتر عقد حرم که امضا زدیم مسئول دفتر گفت: جالبه شما نفر هزارو هشتصدوهشتادوهشتم هستید توی این ماه. نیست ربیعه همه عقدشون رو انداختن توی این ماه. ما سرمون خیلی شلوغ میشه الحمدلله. الهی که همه خوشبخت بشن. بعد ظرف شکلات را گرفت جلویمان و وقتی هر کداممان یک دانه برداشتیم خودش مشتش را پر از شکلات کرد و ریخت توی جیب اورکت رسول و گفت : زشته شادوماد شیرینی عقدش پر شالش نباشه. هر دو خندیدیم و زدیم بیرون. جلو گنبد نشستیم و زل زدیم به گنبد بعد رو کرد بهم و گفت: شب بو جان گفتم: جان شب بو. گفت: آقاهه گفت نفر چندم بودیم؟ گفتم: هزاروهشتصدوهشتادوهشت. گفت: چی همه هشت. گفتم: آره جالبه. رسول گفت: شب بو گفتم: جان شب بو . گفت: من از عدد رند بدم میاد. گفتم: چه طور؟ گفت: آدما گم میشن. حرف هاشو نمی فهمیدم . گفت: ببین آخرین عملیاتی که من بودم کی بود؟ گفتم: دوماه پیش. گفت: اخبار گفت چندتا شهید دادیم؟ فکر کردم و گفتم: یادم نیست دقیق. گفت: حدود هفتاد شهید. گفتم: آره آره. گفت: من اونجا بودم هفتادوچهارتا شهید داشتیم. این «بیش» کار رو خراب می کنه. اون چهار نفر عزیز دل خونواده هاشون بودن. زن و زندگی و بچه براشون عزیز بود ولی وقتی می گن بیش این بیش تا بی نهایت ادامه داره. این حاجی که عدد دقیقمون رو گفت خیلی کیف داد. فردا توی قیامت می تونم سرم رو بلند کنم بگم آی مردم من این آقای امام رضا(ع) رو دوست داشتم خیلی هم دوست داشتم. شب بو خانم رو هم دوست داشتم. مرخصی هم نداشتم بین دوتا عملیات اومدم پیش امام رضا(ع) و توی ماه ربیع توی صف حرمش دوماد هزار و هشتصدوهشتادوهشتمی بودم که وقتی نوبتم شد شب بو خانم رو عقد کردم و شد زنم و بعدش هم برگشتم که راه و رسم رفیقای شهیدم حفظ بشه و یک وجب از این خاک کم نشه . زل زدم توی چشماش و گفتم: رسول می خوای بری؟ لبخندی زد و گفت: حالا امروز که نه تا آخر هفته هستم. توی دلم انار پاره شد. سگرمه هام رفت توی هم و لبخند توی صورتم بخار شد. گفت : شب بو جان هستم حالا. گفتم: امروز سه شنبه اس یه جوری حرف می زنی و می گی تا آخر هفته انگار شنبه اس کدوم تازه دومادی سه روز بعد از عقدش گذاشته رفته؟ یهو شروع کرد اسم رفیقاش رو ریسه کردن، محمود سلاجقه، احمد علوی، سعید تمثالی، رضا غفوری، محمد باجلان... گفتم خب بسه. خندید و بعد بال چادر نمازم رو گرفت آورد بالا اول بو کرد و بعد چشماش رو بست و بوسید. اون سه شنبه تا جمعه اصلا نخوابیدم. دوست نداشتم یک پلک هم از دیدنش غافل بشم. دراز می کشید. می خوابید. غذا می خورد. هرکار می کرد من عین جغد زل زده بودم بهش و پلک نمی زدم. جمعه ترین جمعه عمرم اون غروبی بود که ساکش رو بست. یه روسری هم از من ورداشت گذاشت گوشه ساکش. گفتم: بذار نوش رو بدم این کهنه شده گفت: نه همین خوبه بوت بهش هست شب بو خانمم، شبا میندازم رو صورتم تو رو نفس می کشم. ساکش رو بست و رفتیم راه آهن. تا جایی که می شد گردن کشیدم ببینمش. دست هامون تکون تکون بود برای هم که دیگه ندیدمش. رسید اهواز چندباری زنگ زد و دیگه زنگ نزد تا وقتی که زنگ خونه مون رو زدن و خبر آوردن رسول پرکشیده. پیکرش رو توی معراج دیدم و جای چفیه همون روسری کهنه من توی گردنش بود و آغشته به خون .... هر سال میام همین جا روی همین مرمری که دوتایی نشستیم می شینم تمام اون روز رو مرور می کنم و آه می کشم ... بفرمایین بفرمایین از این شکلات ها میل کنید. این ها شیرینی سالگرد عقد من و رسول جانمه. پیرزن روی یکی از صندلی های تا شوی صحن گوهرشاد نشسته بود و با چشم های خیس این ها را می گفت.
/channel/hamedaskary
آقای لوازم التحریر فروش میگفت؛ تراشتون رو فوت نکنین که تراشه ی مداد روخالی کنید، قطره های ریز بزاقتون باعث کندی تیغهش میشه...
Читать полностью…