آتریساجان بدبخت شدی
الان یه نفر زنگ زد بی مقدمه گفت آقای درویشی آتریساجان امروز هم نیومدن آموزشگاه، منم بی هوا گفتم؛ خانم هررر تنبیهی صلاحه براش در نظر بگیرین، منم خونه نیستم برسم دارم براش
بسوزد این تقویم....
(منتشر شده در روزنامه محترم شهرآرای مشهد)
دوشنبه ۲۸ صفر
ساعاتی پیش محمد مصطفی (ص) رحلت کرده است، یک سوی شهر اصحاب به مدیریت علی مشغول تدارک مقدمات کفن و دفن و تشییع و نماز خواندن بر پیکر رسول خدایند و چند کوچه آن طرف تر عده ای از اصحاب در یک جلسه اند. صورت جلسه عنوانش مشخص است. تعیین جانشین برای رسول خدا(ص) .
سه شنبه
سقیفه بنی ساعده دیروز تشکیل شده، خودشان بریده و دوخته و ابن ابی قحافه را انتخاب کرده اند و فرمان بیعت عمومی و اجباری داده اند. علی(ع) با خبر شده و به مسجد آمده احتجاج های علی(ع) در مسجد و همه ادله اش در اینکه او بعد از پیامبر(ص) قرار بوده است خلیفه باشد، کتمان می شود و علی(ع) به خانه بر می گردد و پیکر نبی اکرم(ص) غریبانه دفن می شود.
چهارشنبه
علی مشغول جمع آوری و تدوین قرآن است، توی خانه تحصن کرده، در خانه وحی خانه فاطمه(س)
پنجشنبه
تحصن ادامه دارد، کسی از خانه بیرون نمی آید، مدینه ملتهب است، بیم هر اتفاقی می رود .
جمعه
می ریزند در خانه برای گرفتن بیعت. فاطمه می گوید بروید ما عزاداریم، پدرم تازه خاک شده. حیا کنید. روزهای متمادی و شب های متعدد به در خانه مهاجرین و انصار می رود، احتجاج می کند، حرف می زند، یادت می آید می گویی و جوابی ندارند. انگار لال شده اند، کور و کر شده اند. فاطمه برای مسخ شدگان مصلحت و وضعیت حساس کنونی حرف می زند و انگار نه انگار. خاک بر سر آن شهر و مردمانش که علی و فاطمه باید در خانه شان را بزنند و بگویند بیا به یاری مان و آن ها ناز کنند.
دوباره چهارشنبه
کارگرهای فدک کتک خورده و خون آلود به در خانه فاطمه می آیند، از فدک بیرونشان انداخته اند، ابن ابی قحافه معتقد است، فدک اموال عمومی است و رسول خدا(ص) ارثی به
جا نگذاشته است.
پنجشنبه و جمعه و شنبه
فاطمه در یکی از این روزها به مسجد می رود، خطبه می خواند و به مردم می گوید من فاطمه ام، دختر همان محمد که رسولتان بود. احتجاج می کند و از قرآنی که در خانه همه هست آیه می آورد و کمک می خواهد. مردم انگار نه انگارند. به خانه بر می گردد و به تحصن ادامه می دهند.
دوباره دوشنبه
حکومت به بیعت متحصنان نیاز دارد. بیعت علی و سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر و عمار نباشد، پایه های حکومت لق است. می ریزند در خانه. اول سابقه دارها را پیش می کنند. بدنام ها و اراذل و اوباش را. فاطمه پشت در می رود و گریه می کند، می گوید من دختر همان محمدم. اوباش خجالت می کشند، دلشان نرم می شود، بر می گردند و می گویند این کار از ما بر نمی آید. یکی از خودشان دست به کار می شود و با مشعلی از آتش، هیزم می برند و بقیه اش را هم توی روضه ها شنیده اید.
من راستش فاطمیه خیلی دست و دلم به نوشتن نمی رود. همین قدرش را هم به جان کندن نوشته ام، مادر آدم زمین بخورد هم آدم رویش نمی شود به دوست و رفقایش شرح ما وقع کند چه برسد به اینکه ...
بگذریم رفیق ...
/channel/hamedaskary
خاصیت طهران اینه که داری قدم میزنی یهو سرت رو بالا میاری میبینی وسط یه فیلمی مثلا با لوکیشن رومانی یا لهستان بعد ممکنه یه بنز کپل آلمانی با چندتا گنگستر جلوت ترمز کنه و با مسلسلهای چندتا خشاب قابلمهای گلوله توی تنت خالی کنن و بعد صدای جیغ لاستیک بیاد، بعد خونت بریزه روی آسفالت، از خونت بخار بلند بشه، بعد صدای کلاغ بشنوی بعد یکی از پنجره زل بزنه به جنازهت بعد دوربین کات بخوره به یه تلفن قرمز با شمارهگیر چرخشی بعد یه دستکش چرمی بیاد تو قاب چندتا شماره بگیره ، بعد صدای بوق بیاد ، بعد صدایی ضخیم و سنگی بگه : انجام شد قربان!!
Читать полностью…اینایی که تو حرفاشون میگن کارویژه ما در راستای تمدنسازیه و گروههای مختلفی رو سرخط کردیم و دوست داشتیم از ظرفیت شما هم بهرهمند بشیم اینا پول نمیدن حواستون باشه.
Читать полностью…رفتم بنیاد شهید دوستی رو ببینم، بخشی از ساختمان در حال بازسازی بود، یاد اون سکانس آژانس شیشه ای افتادم که نقاش داشت رنگ میزد و قطره رنگ چکید رو صورت حاج کاظم و نقاشه گفت: صدبار گفتم یا ما کار کنیم یا شما اینجوری نمیشه که... وحاجکاظم گفت؛ خسته نباشید...
Читать полностью…امضای خون بر برف
در برفهای کلیمانجارو بودهام و در صحرای حجاز نیز، گرم و سرد روزگار بر من تاثیری ندارد و زمان و گذرش نیز برایم بلامعنی است. به پلکی از شرق به غرب میروم و از شمال به جنوب.
آن روز شانه به شانه مردی بودم که سوار بر اسب یال کوهها در مینوردید تا به یاران موافق برسد و دوباره هنگی و جمعی سامان بدهد که رسالتش را به اتمام رسانده باشد.
چه پاییزی بود و چه برگریزی و گویا خزان عمر مرد هم در رسیده بود.
مرد و اسب هر دو نفس بریده و گرسنه و تشنه سلانه سلانه و بیرمق همه جانشان را در کوله گذاشته بودند و به سمت خلخال می رفتند.
من میدانستم کی و کجا باید کارم را سامان دهم و مرد اما همچنان امیدوار بود، به آسمان که نگاه میکردی لکه سیاه و چرک چند کلاغ گاهی خاکستری محو و چروک آن پهنه بینهایت را چاک میانداخت و قارقاری برفهای پوک را برشاخهها ترد میکرد و شتاب میداد برای افتادن ...
دست مرد به قبضه برنویش چسبیده بود از سوز سرما و اسبش که خرناسه میکشید دو ستون بخار از ششهای سرد و پر تپش اسبش بیرون میزد.
مرد به تفنگچیهایش فکر کرد، به آنها که در خون خویش غلتیدند و پیش از رفتند و کمتر و به آنها که برق سکه و وعده و وعید کورشان کرد و تفنگ بر زمین گذاشتند و راه عافیت گرفتند بیشتر ...
به گیلان فکر کرد و آوازهایش، به گیلان فکر کرد و لالاییهایش. به عطر شالی و چای و نوای خوتکاها و درناها و دریغ از اینکه خاکی اینچنین حاصلخیز و مبارک را باید نکبت فقر و تنگدستی و زخم تراخم آنگونه در هم بپیچد که رحم و مروت از مردمان دوری گزیند و وفاق و همدلی جای به خیانت و زخم هایش برگرده بدهد ...
به حیدرخان عمواوغلی فکر کرد و رفتن یکبارهاش. خالو قربان را آه کشید به خاطره همه دور آتش نشستها و چای و چپق کردنهایی که به یکباره کینه شد و نفرت. به این فکر کرد که دو ستاره حلبی بر شانه از دست قزاق قلدر میرپنج ارزشش را داشت که سرهنگ شود و تف کند به هرچه رفاقت و همدلی ...
به آن روزی اندیشید که قرآن نم کشیده از هوای گیلان را از جیب چپ پالتویش از روی قلبش بیرون آورد و سوگند خورد که برای این خاک جان هبه کند و شرف و وجدان نه و اینک مرد تنها بود و همه این فکرها و دندان قروچهها ...
جان مردهای خیانت دیده را گرفتن ... جان مردهای تنها مانده و زخم از عزیز خورده را گرفتن عطر دیگری دارد.
روحشان چاک چاک است و خونشان معطر از صبر و سلوک. نه که لذت ببرم اما انگار آن جان راحتتر از کالبد تن بیرون میآید و مشتاق تر است به پر کشیدن ...
اسب زانو زد و افتاد. خون در رگهای مرد داشت یخ میزد، صدای قلبش را زیر زبانش حس میکرد.
برف آدمی را تشنه می کند، زبانش، زبان سرخش توی حلقومش تکه سفالی بود که به سقف دهانش میخورد و کپ کپ صدا میکرد.
گیج و منگ یافتن راه بود، این جنگلها را عین کف دست میشناخت و میدانست بر فرصت شاخههای انبوه کدامیکیشان توکایی لانه دارد یا شانه به سری تخم گذاشته ...
همه جنگ سکوت بود و سکوت ... از دور صدای شغالی در میان کوهها پژواک میکرد و هراس میریخت به جان افراها و بلوطها ... مرد تا زانو در برف بود.
تشنه و درمانده، جورابهای پشمیاش خیس بود و انگشتهایش انگار ساقههای یخ بسته سپیدار ...
برف بر ریش انبوهش مینشست و دو رشته اشک از گوشه چشمهایش بیاراده جاری بود.
گرم جاری میشد و بر صورت یخ میزد و میسوزاند و در انبوه محاسنش گم می.شد.
مرد چند قدم آن طرفتر از اسبش بر زمین افتاد، من حالا به او نزدیکتر بودم و پشت سرم صدای نفسهای ترسیده خالو قربان ... مرد بر زمین افتاده بود که خالو قربان رسید، با مرد چشم در چشم شد.
بیشرم، بیخاطره، بیمروت ...
دست بر کاردی برد که تیغهاش شمش فولاد کمپانی هندشرقی بود و دستهاش شاخهای قوچی از هرات.
زانو زد و پیشاپیش آن حجم گرم و عاشق نشست. کلاغها ساکت بودند و برف شرمگین میبارید.
با دست چپ مشته ریش میرزا را بالا گرفت و با دست راست مرمر مرطوب گلویش را به یک ضربه نواخت!
تو گویی زخمهای پایانی بر چهار سیم سه تاری کهنسال ...
خون بر برف جاری شد و برف فرو رفت!
مرد پلکهایش روی هم آمد و من حواسم بود که در د نمیکشد.
لبهایش تکانی خورد و در آن سرما هزار پروانه که بر بالهایشان هزار صلوات نستعلیق شده بود به پرواز درآمد...
روح میرزا را از جانش بیرون کشیدم و امان دادم بایستد و با کالبد یخ زدهاش وداع کند.
دیگر سردش نبود.
دیگر درد نمی کشید.
لبخند می زد.
اشاره کردم به اسبش که فندقی رنگ بود و اینک بال داشت.
به جستی بر ترکش نشست و در آسمان جنگلهای خلخال چرخی زد.
خالو قربان سر گرم و خونآلود میرزا را در کیسهای گذاشته بود و لای افراها گم شد.
من لبخند میزدم ...
خالو فرصت خرج کردن سکههای مرحمتی را پیدا نمیکرد.
/channel/hamedaskary
................
پس از هزار مصیبت که سربه راه شدم
دوباره مضحکه ی خلقِ رو سیاه شدم
دوباره عشق و همان قصه ای که می دانی
دوباره وسوسه ی اولین نگاه شدم
نه من پلنگ قدیمم نه کوه کوه من است
که ریشخند طمع کردنم به ماه شدم
به هر دری که زدم ، در سرم هوای تو بود
اگر مقیمِ خرابات و خانقاه شدم
نکش به رخ صفِِ مژگان که خود اگر شاهم
هزار مرتبه مغلوبِ این سپاه شدم
چرا گلایه کنم از برادرانِ حسود
من از زیادی مهرِِ پدر تباه شدم
کنون ز تخت عزیزی مصر می ترسم
که خود عزیزِ کسی بودم و به چاه شدم
امیدِ یک نفس آسایش از جهان دارم
چقدر من سرِ پیری زیاده خواه شدم
.................
🌸
محمد علی جوشایی
خیلی کم پیش میاد که بشه ولی بعد مدتها شد
توی فرودگاه مشهد یه ساندویچ سوسیس خوردم و از شدت خوشمزگی هی بهش لبخند میزدم میگفتم چه جوری اینقدر خوشمزهای تو کوچولو؟؟؟
نمی دونم میفهمین حسمو یا نه
من موندم این پانداها با این حجم خنگی و خری و لشی چه جوری توی چرخه طبیعت دووم آوردن و منقرض نشدن
کرهخر تو خرسی!! به خودت بیا خجالت بکش
آهویی گوزنی چیزی بزن جر بده به نیش بکش
کروچ کروچ هویج و بامبو سق میزنی؟؟
ریاست امور طیارگان حکومت عِلّیه ایران
و اما بعد
علیالطلوع به مقصد شهرکرد پرواز داشتیم پیشاز پرواز میلمان به چای کشید، فرمودیم آوردند و وقتی کاغذ دادند که : ۷۸هزارتومان طشتکمان پرید، یک لیاون چای را که هزارتومن لیوان برده و هزارتومن تیبگ را دهمقابل بیشترک میفروشند و کک متولیان نمیگزد، لابد از ذکر است که ما هرچه بابت این عزیز دل قرار باشد تاوان بدهیم ابایی نداریم و به مدد ابوتراب نقود موجود است، لکن این چه تمشیت است و چه مملکتداری؟ چه چکمهست که بر حلقوم خلق گذاشتهاید؟
من قبلهذا رعیت و سلطان در چای برابری داشت و در خانه خلق هیچ پیدا نمیشد چایبود و از ابتداییات گپ و گفت و زلف گره زدن و حکایت دل کردن بود، چه کردهاید که از همین یک فقره هم خلق محروم گشتهاند.
هو الکلیم
کاغذ فرستادیم بفرماییم فی لیلنا هذا تا من الهفت و نیم الی الهشت و نیم مهمان یلدای شبکهی دو هستیم، امر میفرماییم رعیت وضو گرفته دو زانو مقابل تلیفیزیان جلوس کرده از فرمایشات قبله عالم که ما باشیم کاغذ پر کنند، از بر کنند، من بعد پروکرام تلیفیزان میآییم سوال میکنیم بلد نباشید چه فرمودهایم چوب در آستینتان میکنیم ، ما مسقره شما نیستیم کله بسوزانیم حرفهای قشنگ آماده کنیم شما بروید پی عنتربازی و یللیتللی . زیاده فرمایش نداریم . باقی بقایمان عالم فدایمان
🏴کمک کنید علی علیهالسلام را در این غم جانکاه
به عزت و شرف لاالهالاالله
🎥گزارش تصویری مراسم عزاداری روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها ۱۴۰۲
#هیئت_مکتب_الرضا
مسجدروحالله
@razaviouninfo
ناصرخاکزادهای مدینه
عرض ارادتی از حقیر به ساحت حضرت مادر صلواتالله علیها
با وامی از صدای
استاد محمود دولت آبادی
نوید محمدزاده
به این دستها نگاه کنید!
این دستهای زنی است که شخصیت اول، آخرین رمانم است، این دستهای روزگار گذرانده، این صدای بریده و لبپر... این کلمات پر از اندوه... به صدای این زن گوش کنید و اسم مرضیهخانم گوشه ی ذهنتان باشد ...به زودی با چشمهایتان صدوخردهای صفحه کار دارم ...
خب آقا حامد امشب نت خاموش، گوشی کنار، بنشین پای این کتاب مهیب... مدتیه داری از کوهان میخوری حواست باشه...
Читать полностью… شیطان به چند واسطه شاگردی تو کرد...
می گویم این بشر دو پا هم چه حقه ها بلد است سر هم کند و ببافد و بیفتد به جان مال و دارایی هم نوع و همسایه. حقیقتا چیزهایی می شنویم و در کاغذ اخبار می خوانیم که برگ و بار به آدمی نمی ماند و ابلیس اعظم باید بیاید جفت لنگ دو زانو بزند در محضر این اساتید و حالاحالاها چیز بیاموزد. نمونه اش همین میز جعفر فراش باشی رفیق قدیمی ام ، پریروز بلایی سرش آمده که برایتان بگوییم از تعجب شاخ هاتان ور می قلمبد. شش ماه پیش زیر بازارچه، منزل میزجعفر را خانم غریبه ای دق الباب می کند، زوجه میزجعفر در را باز می کند و می بیند عاقله زنی هراسان و بیمناک پر هول و ولا دارد جز می زند. می پرسد چه شده خانم جان؟ می گوید: دستم به دامنتان نمازم دارد قضا می شود، رفتم مسجد مبال زنانه نداشته وضو بگیرم، یک سجاده بدهید همینجا توی حیاط وضو بسازم نماز بخوانم معصیت خدا نکنم. زوجه میزجعفر، کشور خانم هم که می بیند این زن این گونه بیم معصیت دارد تعارفش می کند توی اتاق مهمان و سجاده می اندازد و می گوید بفرمایید تو، تا زن نمازش را بخواند لیوان شربت زعفران و سکنجبینی هم تیار می کند که زن نمازگزار بچکاند به حلقش. تو نگو در نبود زوجه میزجعفر، زن یک اسکناس صدچوقی می گذارد لای قرآن در طاقچه اتاق مهمان خانه و بعدش هم شربت می نوشد و کلی تشکر و می رود. سه ماه بعد، وانتی در خانه میزجعفر توقف کرده دق الباب می کند، صبیه میزجعفر در را باز می کند و راننده می گوید از طرف میزجعفر آقا آمده ایم فرش ببریم. دختر میرزا می گوید اجازه بدهید به مادر بگویم. مجدد زوجه میزجعفر می آیند دم در و جویای احوالات می شوند. مرد راننده می گوید از سمت میزجعفر آمده ایم، سرشان شلوغ بود نشد تلفون کنند و کاغذ بدهند. ما را فرستاده اند و گفته اند دو تا خرسک و سه تا نه ذرعی پهن شده توی مهمان خانه را بدهید بیاورند حجره. سفته و برات دارم بدهم جای حساب. زوجه میرزا می گویند من که نادید و ناشناس نمی توانم فرش زبان بسته را بدهم شما ببرید. راننده می گوید البته که همین است. میرزا فرمودند توی مهمان خانه قرآنی است، نشان به آن نشان که لای قرآن توی مهمانخانه یک اسکناس صدچوقی تانشده هست فرش ها را بدهید بیاورند. زوجه میرزا به مهمانخانه مراجعت فرموده لای قرآن بازکرده اسکناس را می بینند و خاطر جمع می شوند که حرف میرزاست. فرش ها را لوله کرده می دهد راننده می برد. غروب که میرزا می آید مهمانخانه را لخت می بیند سرسراغ می کند از کشورخانم، ایشان می فرمایند خودتان نشانه فرستادید، فرش ها را فرستادم آوردند حجره! میرزا می گوید من غلط کردم همچین کاری کردم که فرش زیر پایم را بفروشم و خلاصه فرش ها می رود به باد فنا. غرض اینکه نقره خانم خیلی حواستان باشد به جلافت ها و دسایس. خداوند رحمان خودش آدم های ناتو را سر راهمان قرار ندهد وگرنه که ما خودمان عقل و هوش درست و حسابی نداریم. خدا لعنت کند هرآنکه دین و نماز و آیین را بهانه دزدی و کلاهبرداری می کند و بر سر بندگان خدا شیره می مالد. نامه به درازا کشید، کلی حرف داشتیم، حالا همین یکی دو روز مجدد کاغذ می فرستم عرضی دارم. برقرار باشید خانم جان.
/channel/hamedaskary
.......
هرچند دل بُریدن از این خاک مشکل است
دائم نگاهِ من به حصارِ مقابل است
گفتی دلت تحمل غربت نمیکند
در ماندنی که قَدر ندارم چه حاصل است ؟
دشمن ز ما گذشته و از طالعِ خراب
تقدیرمان به دستِ رفیقانِ جاهل است
ما تا دلت بخواهد از اَیّام دیده ایم !!
پرونده ی فلاکتِ این قوم کامل است
دیوانگان گلیم خود از آب میکشند
در گل فرو بماند اگر ، پای عاقل است
باور کُن اختیار ندارم به هست و نیست
ور نه ، سری به پای عزیزی چه قابل است
اقبالِ ما ببین که ز شش گوشه ی جهان
کرمان دل است و هر چه غَم و غُصه در دل است
.........
🌸
محمد علی جوشایی
"عکس محمد خضری مقدم"
#joshaee_mohamadali
WWW.joshaee.ir
@joshaee_mohamadali
joshaee.web@gmail.com
https://www.instagram.com/p/CzbvumQoIex/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
بچهها شمال میرید مراقب باشید، الان هم میثم و مادرش هم شهریار هم طلوعی هم سیما تو جاده اند ، اعصابم ندارن. خلاصه حواستون باشه.
Читать полностью…زیباتر از این چیست تو را دارم و عمریست
از شوق تماشای تو خون از مژه جاریست
#ازغزلیتازه
توی پرواز سیدجواد هاشمی هم هست، تا اینجا طبیعیه ولی اینکه یه نفر با کت و شلوار و ریش و موی سفید بیاد به سید بگه سیدجان خواستی پیشونی سفید دو رو بسازی من هستم نقش روباه مکار مال من.
از سنت خجالت بکش آخه سلسله جبال نمک.
ناخوشیم...
نه دستمان به کتابت میرود نه ساز و نه تفنگ، چراغ کشتهایم زل زدهایم به تاریکنای سقف اندرونی... آه پشت آه... بدهیم سر سراغ کند آجودانمان رعیت به وقت بیحوصلگی چه میکند که رفع شود؟ اینجوری نمیشود، عین شمع آب شدن هم خود حکایتی است... یکی این پوستین خیس و سنگین فروریختگی را از شانههامان بردارد... دندان قروچه هم حدی دارد... چه مسخره است این شاه بودن و استیصال...
/channel/hamedaskary