با بال شکسته پرکشیدن هنر است...
پهلوان حسن ما
وجود نازنین خودتون برای ما طلاست...
سرتون رو بالا بگیرید، بدهکار ما نیستید که ... ما میفهمیم فرق بسیار است بین آن که از زیر کار در رفته و آنکه با کتفی که در رفته روی تشک رفته ...
یزدان نگاهبانت باشد حسن آقای با وجود...
#پهلوانحسنیزدانی
گفتم پاهام درازه برا پرواز صندلی دم اگزیت بدین جاشم اون بنده خدا هم داشت و داد.
اومدم تو پرواز میبینم یه بنده خدایی نشسته جام، میگم جسارتا جای منه، پاشید پاشده با غر میگه میگه بیا بابا بیا گدا، یک ساعت راهو تحمل میکردی.
بعد بشینی پای حرفاش سفت معتقده هنیئه رو خودمون زدیم، مهران مدیری هم با قاسقای تندروی سپاه رفت دوبی علیکریمی رو بیاره، لحظه آخر علی نیومد.
یادم آمد یکبار در کابل با یک افسرجوان پلیس گپ میزدم و لابلای حرفها پرسیدم حقوق بازنشستگیتان خوب است یا باید در ایام بازنشستگی هم کار کنید؟ خندید و گفت: لالاجان به خدای یکتا قسم یکان نفر نمیشناسوم که به سبکدوشی( بازنشستگی) رسیده باشد، مکمل کشته شدهاند به آن سن نرسیدهاند، ایتمام خدمت به خون است...
حالا در گرمای دفتر نشستهام و به این فکر میکنم در لبنان و عراق و سوریه و فلسطین هم قصه همین است... همه ی شهدا جوانند و دریغ که بازنشست نمیشوند... چرا که تا نبرد حقو باطل هست مقاومت و مبارزه هم هست وخوشا عمری که ختم به خون باشد...
آقای اسماعیل هنیئه رییس جبهه مقاومت حماس دیشب در تهران در خون خویش غلتید و به آسمان پرکشید...ما خواب بودیم و خفاشهای اسراییل دوباره پنجه بر خورشید کشیدند ... سرانجامی جز شهادت برای ایشان کم و دور از شان بود اما.... و آه از این اماها...
تسلیت به هرکسی که انسان است...
غریب و بیکس و بیهمدمم خداوندا...
«بگو که گل بفرستد یکی به خانهی من ...»
#حامدعسکری
یک تنگ بلور در میدان مین
حامد عسکری - شاعر و نویسنده
«روزنامه شهرآرا»
کد محتوا: ۴۰۶۱۰۴
تاریخ: ۰۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۸:۲۱
گاهی تجربه اش کرده ایم، دردناک و رنج آور، ناخنمان به گوشت انگشت فرو می رود و چاک می دهد و عفونت می کند و باید برویم یک مرکز جراحی محدود تمشیتش کنیم، گاهی یک خال یا یک گوشت اضافه، یک جوش یا جای جوش یا زگیل یک جای بدن خودمان یا عزیزانمان که بدچشم است، سر و کله اش پیدا می شود و بعضی مان دنبال لیزر کردن، بعضی مان دنبال برداشتنش به شکل معمول کلاسیک یا همان بریدنش، می گردیم، گاهی برای دوختن درز یک کاپشن چرم کل راسته چرم فروش ها را زیر و رو می کنیم که همان جوری چرخ کند که شرکت دوزنده اش چرخ کرده است و نخ نما نشود یا چسباندن گلس گوشی! کمتر کسی دور و برمان پیدا می کنیم که گلسش را بخرد بیاورد توی خانه خودش سر حوصله صفحه گوشی اش را تمیز کند و گلسش را بی کثیفی و حباب بچسباند. یک کلام، ما دنبال متخصصیم و برای پیدا کردنش وقت می گذاریم، می گردیم، هزینه می کنیم، توی صف می ایستیم و منت می کشیم، ولی درد و دریغ که در امر دین و اعتقادات و محکمات و اصول زندگی مان که خوشبختی دنیا و رستگاری آخرتمان در گرو آن هاست اصلا پیگیر متخصصش نیستیم و معمولا مشتری جنس بنجلیم و خیلی هنر کنیم به قول بازاری ها های کپی پوشیم. کاش در این امر یک مصرف کننده بودیم و حتی همین مفاهیم پوستی را مصرف می کردیم. طرفه آن است که خودمان را هم متخصص امر دین می دانیم، به راحتی برداشت هایمان را از آیات قرآن طوری روایت می کنیم که به نفع خودمان باشد، به راحتی احادیث معصوم را بدون پیشینه و پسینه و موقعیت آن هم از منابعی نامعتبر که چه عرض کنم از یک صفحه مجازی گم و گور و مدعی می خوانیم، اگر بخوانیم تازه، و در بحث هایمان به آن ها ارجاع می دهیم و احساس دانایی و غرور می کنیم. یک چیزی که خیلی این روزها شایع شده و خیلی پز و باز به قول امروزی ها وایب روشن فکری و باکلاسی می دهد همین پرسیدن سؤال هایی است که با کی گفته شروع می شود، کی گفته محرم رو باید نذری داد؟ کی گفته باید برای امام حسین(ع) گریه کرد؟ کی گفته حسین(ع) مقابل سی هزارنفر جنگید؟ اگر این گزاره بعد از کی گفته را تنها بخوانیم می بینیم بدون کی گفته جملاتی هستند که این قدر صفحه به صفحه و سینه به سینه گشته اند تا به من و شما رسیده اند و حالا یک ابرگزاره متواتر شده اند و با یک تشکیک کودکانه مبتذل خدشه برجانشان وارد نمی شود و اتفاقا پررنگ تر می شوند، همین ستونی که شما دارید از حقیر در این مطبوعه محترمه می خوانید ، به رغم اینترنت و آرشیو و میکروفیلم و فیلان و بیسار صدسال دیگر خیلی یقین ندارم نوه هایم بتوانند جایی را بجورند و پیدایش کنند. چرا؟؟
چون ابرمفهومی ارائه نکرده ام. چون از فطرت و نیاز انسان حرف نزده ام و چیزی از میان یاخته هایش فریاد نزده ام. در این حجم کتاب سوزی و شیعه ستیزی و کشتار و قحطی و فلاکت خیلی حرف است که دو خط نامه حسین(ع) به حبیب عین تنگ کوچک بلوری با چند ماهی-کلمه- سرخ در میان میدان مینی به سلامت عبور کرده و به ما رسیده ، خیلی حرف است.
دین و آیین و شریعت عریان و خالی از زوائد و خرافات این قدر جذاب و دراماتیک و باشکوه هست که بنجل فروش ها و های کپی کار ها چیزی برآن نیفزایند. حق با اصالت است. حق با علی(ع) و بچه های علی(ع) است.
خدایا یه نفر رو بفرست نصیحتمون کنه... گوشمون رو وقتی داریم اشتباه میکنیم بپیچونه ... خدایا در مشاهدههای پدیدههای اطرافم قدرت کشف نشانه و رمز عطا کن... خدا تو بساز...
Читать полностью…مجلس تمام شد
همه رفتند خانهشان
تو گوشهی حسینیه
خون
گریه میکنی...
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
نماز صبح عاشورا را خواندهام... سر و صورتی دردناک دارم ، انگشتهایی لرزان، کلماتی پوک و غارههایی که هرچه زدیم به خورشید که هیچ به سقف حسینیه هم نرسید... ما کشتیم خودمان را که : «مکن ای صبح طلوع» ولی صبح طلوع کرد، اذان را گفتند، من کاتبی بیچاره با کلمات فارسی چگونه به طبالها و شیپورچیها بگویم : « نزنید، نکوبید ... بچهها دم صبح خوابشان سنگین است، تشنهاند...» ما کشتیم خودمان را و انگار قانون طبیعت چیز دیگری است، کُپ کرده و مبهوت دلم میخواهد داد بزنم، ای صبح عاشورای هزاروچهارصدوسه شاهد باش، شاهد باش من حسین فاطمه و علی علیهمالسلام را خیلی دوست دارم، ای صبحعاشورا تو شاهد باش، من اینجا بعد از مدتها آمدم تا این تصاویر آخرین تصاویرم باشد در این ویدئو، گذاشتم تا سالها بعد از مرگم کسی آمد سراغ این غار کوچک آخرین دیوارنبشتهام این باشد، من هم صبح عاشورا توی جنگم ... جنگ با خودم: یک ور کلهام میگوید؛ « خیر سرت کتاب داری، روزنامهنگاری، مینویسی» یک ور کلهام میگوید : « ده اسب بالغ عربی جنگی با وزن حداقل سیصدوپنجاه کیلو بر تنش غروب امروز تاخت میروند و تو نگران کلماتتی؟» آتش بیافتد به دفتری که لبریز اسم تو نباشد و بر باد باد آبرویی که جایی جز درِ خانهی تو جمع شده باشد... ما دل به تو بستیم توکلتعلیالله .. غرض اینکه : روال همان است، لالم و خواب دیده و این سکوت کماکان ادامه دارد، اما ارادت همچنان باقیست...دعایم کنید ... دعای منید...
حرف آخر: بر این جنون خرده مگیرید ... شبی بود و گذشت ...
#محرم۱۴۰۳
#سیدنالمظلوم
#عطش
در چهل ودوسالگیام مردی شصت و سهساله زندگی میکند که در خیابان سنار غزه کتاب فروشی کوچک و قدیمیدارد، چندتایی ساز... چندتایی اسباببازی ... چندتایی تابلوی نقاشی چندتایی صفحه گرامافون هم گوشه کتابفروشیام دارم، من در کتابفروشیمام قهوههای خوبی دم میکنم که کنار کیکهای تازه سیب و دارچین دخترم که صبح به صبح به مغازه میآورد ترکیب جادوییای میشود، من به آنهایی که میخواهند موسیقیای گوش کنند کتاب بخوانند و رشد کنند، صفحه و فیلم و کتاب امانت میدهم... من موزه خاطرات شفاهی این شهرم ...در چهل و دوسالگیام مردی شصت و سهساله زندگی میکند که میداند در کدام کوچه و پارک و دوربرگردان بلوار کدام شهید دفن است...
Читать полностью…امروز خیلی اتفاقی به طول چند دقیقه و به عرض یک چایی و به عمق سهچهار غزل مهمان این عزیز دل بودم.
حاج علی انسانی خودش هم چون برنجهای مغازهاش معطر است. شیرین است، لوتی است و از پهلوانان شعر آیینی و روضه است، خدایش نگاه دارد...
حلما را توی حیاط خانه پدری تاب میدادم ... صدرا صدایش کرد، پرید رفت، عین پریدن گنجشکی از سیم برق ... تاب اما تکان میخورد...زل زدم به رفتن دنبالهدارش، بعد چند شاهتوت خوردم ، سقف دهانم ترش شد ، مثل وقتهایی که بغض میکنم، از تاب خالی فیلم گرفتم بعد یه تکه از رمان آخرم خونبرف را خواندم گذاشتم رویش... شد این فقره...
#فقیرحامدعسکری
به قول آقای ما آقاحامد کاشانی :
تصمیم بگیریم به یاد قهرمان کمنظیر، حاج احمد متوسلیان که آرزو داشت در مبارزه با بدترین شروران دنیا، صهیونیستها شهید شود، در تشییع پیکر رهبر بزرگ جهاد فلسطین، اسماعیل هنیة، شرکت کنیم.
فردا ساعت نه صبح در خدمت رفقای کرمونی هستیم، ور بخزن بیاین هانمید شعر بشنویم و گریه بکنیم.
Читать полностью…سخنرانیهای آقای حامدکاشانی رو فرستادم براشون... داره گوش میکنه و ازشون نکتهبرداری میکنه...
#باباحبیب
-حاجی جان میشه دستتو بذاری رو گولوم؟ موسوزه...نِه همو دستت که خونیه...
#دیالوگ
#آژانسشیشهای
پنج روز اسیر تامین اجتماعی بودم برای دادن یک تعهد که ببخشید یک چند روز حق بیمهام را دیر ریختم و قول میدهم پسر خوبی باشم و شده از شام شبم بزنم پول بیمهام را روی چشمم تقدیم کنم، برای همین چندخط نامه یک هفته میرفتم و میآمدم، سیستم قطع بود، نماز و ناهار بودند، پول بدهیام ننشسته بود، زمین کج بود، عروس نمیرقصید و هزار داستان دیگر... به امیرعلی زنگ زدم بیا دنبالم که برویم داد و بیداد کنم، وارد شدیم ،از دستگاه نوبت دهی شماره را گرفتم و منتظر بودم بهانهای بچیند که شروع کنم... مادری از راه رسید با این فندقخان در بغل ، اسمش آروین بود، گرما کلافه اش کرده بود سرخ شده بود،گریه میکرد، بغل مادرش باجه به باجه و طبقه به طبقه میرفت. مردد گفتم : خانم من تا نوبتم بشه بیکارم بدین من همینجا نگهش دارم شما به کارتون برسید، آروین را بغل کردم، شیشه شیرش را گرفتم، آروین توی بغل من ناهارش را خورد، بادگلویش را گرفتم. توی چهارتا شوید موهایش فوت کردم خنک شد،کار مادرش تمام شد آمد تشکر کرد و آروین را گرفت و رفتند، خانم نوبتخوان شمارهام را خواند، آقای کارمند کارم را انجام داد، آروین فرشتهی کنترل خشم من بود. به خیرگذشت... خیلی خیر
پ ن:
این عکسها را امیرعلی گرفت.
آقای کارمندتامین اجتماعی شعبه نوزده خیابون حافظ ، من توی گرما اومدم توی شعبه شما، فقط باید توی سیستمت نگاه میکردی واریز من رو و مبلغ اضافه واریز رو میگفتی، تا پاین وقت اداری شما چهل دقیقه وقت داشتی و الکی گفتی پرونده روی دستته و نمیشه و برای یه کار سه دقیقهای موکولم کردی به شنبه. من گذشتم ازت ولی فکری به حال حقوقت کن... بچههات گناه دارن حرام بخورن تو پول نمیگیری که سرکار اینستا چککنی.... یاعلی
Читать полностью…