صحبت اسم شد، یه همکاری داشتیم فامیلش آیینی بود، دخترش به دنیا اومد بهش پیشنهاد دادم اسمشو بذاره : غزل.
بشه غزل آیینی
«طوفان واژه ها»
رويداد بزرگ مردمي با حضور هنرمندان و شاعران بين المللي، در حمايت از مردم مظلوم غزه
يكشنبه 14/ 8/ 1402 ساعت 18 ميدان فلسطين- دانشگاه بين المللي امام رضا(ع)- سالن همايش شهید سلیمانی .
موسسه آفرينش هاي هنري آستان قدس رضوي
فکر کن مثلا زنگ میزنن، بعد آقاسید ور نمیداره گوشی رو
بعد پیام میده :
سیدجان بن سلمانم این خط جدیدمه، یه دقه وردار کارت دارم.
بیست و چند ساعتی هست توی هتلی کوچک و ساکت و زیبا در اردبیلم، دیروز ظهر رسیدم، کارت ملیام را دادم به پسری جوان در لابی و شروع کرد به پر کردن فرم پذیرش،
وقتی پرسید شغل؟
گفتم: نویسنده
از بالای عینکش زل زد و من و گفت: یعنی فقط مینویسید؟
عرض کردم : بله.
گفت چی؟ گفتم قصه داستان شعر ، روزنامهها انگار یک آبنبات هلدار مکیده باشد. نرم خندید و نقطهی کانونی روایت اردبیل من درست از اینجا آغاز شد، پسر هر بهانهای پیدا میکرد و تلفن اتاق را میگرفت و همه ی حرفهایش را با این جمله آغاز میکرد: سلام آقای نویسنده دمای اتاقتون خوبه؟؟ نیم ساعت بعد؛ سلام آقای نویسنده ، همکارمون یک بشقاب میوه داره براتون میاره، سلام آقای نویسنده صبحانه تا ساعت نه بیشتر نیست.
من فقط تشکر بودم و سپاس تا اینکه امروز صبح از خواب بیدار شدم و اینبار من کارش داشتم، تلفن اتاق را برداشتم و زنگ زدم، گوشی را که برداشت گفتم : سلام عسکری ام، مسافر اتاق ۱۰۵ ، صدا صدای پسرک نبود ، ولی گفت در خدمتم، گفتم یک پیرهن و شلوار دارم میخواهم زحمت اتویش را همکاران خانهداری بکشند پنج جلسه دارم، گفت: در خدمتیم ولی جسارتا لباس را باید بیاورید پایین، جلوی دوربینهای لابی تحویل بگیریم، قبلا دم اتاق گرفتیم و سوتفاهم پیش آمده، گفتم: چشم میآورم پایین .
چایی ساز را روشن کردم که صبحم را گرم و رنگی آغاز کنم، تلفن اتاق زنگ خورد، وقتی بر داشتم همان صدا گفت؛ ببخشید شما آقای نویسندهاید؟؟ گفتم بله. گفت برای شما میشه ... الان میفرستم لباسهاتون رو ازتان تحویل بگیره، نخودی خندیدم و تشکر کردم، دوش گرفتم و پایین آمدم، محمد آمده بود دنبالم که برویم #حیران، پایین که آمدم ، پسر لبخند زنان آمد جلو و گفت؛ صبحانه نبودید آقای نویسنده، گفتم تا چهار داشتم مینوشتم، خواب خوشترم بود، گفت پس بیرون بنشینید ، آفتاب پهن شده یک قهوه بیاورم، شاداب بروید، توی این عکس پسر قهوه را آورده، من کیفورم کسی من را به رنجی مقدس و عمیقم میشناسد و صدا میکند، آنهم درست توی روزگاری که بانکها شغلم را قبول ندارند در فرمهای ضمانت و وام گرفتن و میگویند: اینی که نوشتی بازی و سرگرمیاست، شغل واقعیات را بنویس...
/channel/hamedaskary
ثبت نام داوطلبان انتخابات مجلس خبرگان از ۱۴ آبان آغاز میشود
سخنگوی ستاد انتخابات کشور:
🔹داوطلبان انتخابات ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری میتوانند از ۱۴ تا ۲۰ آبان به صورت حضوری در فرمانداریهای استانها ثبت نام کنند.
@IRNA_1313
پددسّگ من مسخره تو نیستم، تو هم پت من نیستی که هر صبح بیدار میشم بدویی بیار زیر پای من ها...
این سری مراعاتت نمیکنم گفته باشم
، شکستی هم شکستی
مسخرهکردهاید ما را؟؟
(منتشر شده در روزنامه محترم شهرآرا)
تصدقت گردم نقره جانم، تلخم مثل آب کاسه تنباکو، مثل دهان بیمار به وقت تب. مثل نشدن و نرسیدن. با خودمان داریم چه می کنیم خانم جان؟ احوالات فلسطین را که می خوانم با من کاری می کند که نه خواب مرا مانده و نه خوراک. یادش به خیر باد! سنن ماضیه که به سفر حج مشرف شده بودیم من بعد ذلک به شامات رفتیم و از آنجا به بیت المقدس. من بعد ذلک هم به عراق شدیم برای زیارت عتبات عالیات. نازنین مردمی دارد خانم جان و هوش ربا سرزمینی است. باغات انگور و زیتون و انجیرش آسمان را از نظر پنهان می کند و چشمه های گوارا و خانه های زیبا و قهوه های معطرش هوش از کله آدمی می برد. چه کثافتی بود این حرامزاده، این علف هرز روییده بر آن زمین و دمل چرکین که در آن سرزمین چشم گشود و هر چه نکبت بود و خواری و پستی را میراث دار گشت. تلخیم خانم جان. جهان را خواب برده است و وجدان را آب! آن قدر خبرهای تلخ می آید که وقت سوگواری برای هرکدامشان سوا علی حده نداریم. مشکی پوش کدام غم باید بود خانم جان! تو فکر کن سران بی مایه عرب بنشینند اجلاس کنند، عقل هایشان را روی هم بریزند و کاغذ بفرستند که حالا همچین هم نیست که به فکر نباشیم و ککمان نگزد. این اسرائیل بی همه چیز اگر اجازه بدهد چند کاروان ملزومات و مایحتاج تیار کرده ایم، رفح را وا کنند فورا آنا می فرستیم. تو فکر کن خانم جان چه امیدی به جان بچه ها ریخته ای! چه نویدی به قلب پزشکان و اطبا پاشیده ای! به لب های مادران چه همه لبخند نشانده ای ... بچه ها را امید غذا و خوراک شاداب کرده و اطبا را امید ملزومات پزشکی و دارو و تجهیزات. مادران را هوای ملابس تمیز و شیرخشک و اسباب زندگی امیدوار کرده است و بعد گذرگاه را واکنند و ارابه های کمک ها برسند و تو با هزار امید و آرزو در جعبه ها را واکنی و همه جهان برای بار هزارم بر سرت آوار شود. خانم جان فائز گفته بود تو که مرحم نه ای بر حال زارم \ نمک پاش دل ریشم چرایی؟ همین است ... نقره جانم، باورت می شود برای این طفلی ها کفن فرستاده اند! کفن فرستاده اند هم زنانه و هم مردانه. تو فکر کن، با چه اشتیاقی بند از جعبه وا کنی و ببینی برایت لباس اخرت فرستاده اند. شوربختانه اینکه خانم جان همین کفن هم به کارشان نمی آید. تو که نمی دانی کی می میری؟ توکه نمی دانی موشک ها کی قرار است روی خانه و زندگی ات فرود بیایند. تو حتی حواست نیست و یکهو یک صدا می آید گوش هایت سوت می کشد و تمام ... قصه همین است تصدق. به قول رفیق شاعرمان الیاس خان علوی، که اهل قصبات کابل است جایی چیزکی نوشته بود و آخرش می گفت: ما می میریم تا عکاس تایمز جایزه بگیرد. این کفن ها خانم جان از آن موشک ها مخرب تر است. چون امید را می کشد و دل را سست می کند. مادری که هنوز افتادن دندان های طفلش را ندیده و پسری که هنوز روییدن مو بر پشت لبش را تجربه نکرده، خیلی زود است که این گونه لباس مرگ هدیه بگیرد و از این حتمیت قطعی نتواند گریزی داشته باشد. سرتان را درد آوردم خانم جان. انسان دارد انسانیت را به مسخره می گیرد. من می گویم یک چندتا دوربین بفرستیم آن سرزمین مقدس ویران از گربه ها و کاکتوس ها و لاک پشت ها و ماهی ها و ماکیان آن سرزمین فیلم پر کند که گربه ها زیر آوارند و خاک به حلقشان می رود و آتش بمب ها بال زبان بسته پرنده ها را سوزانده و موج بمب ها ماهی ها را به خوابی ابدی فرستاده و با شکم هایی ورم کرده بر روی آب اند. بگویید دوربین ها بیایند و از باغات زیتون های سوخته فیلم پر کنند و ببرند به جهان نشان بدهند و بگویند انسان هیچ! حداقل دلتان برای این ها بسوزد. به فلاکت بی کلمه ای افتاده ام عزیز دلم. شما هم که نیستید. داستانی داریم به خدا.
/channel/hamedaskary
توی فرودگاه اصفهانم
مادری به دخترش جوری که همه بشنون گفت:
دلارُز دور نشو مامان
دلارُز آخه؟؟
روزی روزگاری در کابل میشد در کنار دختران و پسران عاشق دانشکدههای روشنش، غزل عاشقانه خواند و زل زد در چشمهای براقشان...
روزگاری که کلاسها از غیرتی مردانه و خندههای نرم دخترانه پر بود و از عطسهی مدام کلاشنیکفها خبری نبود...
غزلی بشنوید از حقیر در دانشکدهای در محلهی پل سرخ کابل به تاریخ هیجدهم عقرب( آبان) همین چند سال پیش...
به چهرههای آرامشان نگاه کنید...
زنگزدم بابا داشت آروم هق هق اشک میریخت، گفتم چرا یواش حرف میزنی؟ گفت: مامانت خوابه، گفتم چرا داری گریه میکنی؟ گفت برا بچههای فلسطین...
Читать полностью…یه دوره ای این شکلی بودم که عب نداره درست میشه، حواسش نبوده ، دلش جای دیگه پر بوده
الان دیگه نمیکشم. اولین بی احترامی و توهین که ببینم بلاک میکنم، نه حال بحث دارم ، نه تحملشو.
خب تحلیلگرای سخنرانی سیدحسن رو سلام کنن عمو ببینه!!
فقط قبلش ببخشین طبق سلیقهی شما حرف نزد.
نصرالله: هر روز پیام هایی از کشورهای عربی دریافت می کنیم که التماس می کنند اقدامی نکنیم.
✅ @Khabar_Fouri
آیا فحشدادن برای انسانها مفید است؟
فحشدادن در بسیاری از جوامع مترقی در دیدگاه عموم میتواند نشانهای از هوش یا تحصیلات پایین باشد. بااینحال، برخی تحقیقات نشان دادهاند که واقعیت امر چنین نیست و بهزبانآوردن کلماتی که فحش تلقی میشوند، میتواند از برخی جهات سودمند باشد.
تحقیقی در سال 2015 نشان داد که افراد تحصیلکرده بهتر از بقیه میتوانند کلمات فحش را در ذهن خود انتخاب کنند. این مسئله تا حدی نمایانگر هوش است و نشان میدهد که استفاده از زبان با هوش رابطه دارد
افزونبراین مطالعهای دیگر میگوید فحشدادن میتواند تحمل شما را در برابر درد و سختیها افزایش دهد. دوچرخهسوارانی که در حین رکابزدن در مسیرهای سخت فحش میدهند، نسبت به کسانی که از کلمات عادی استفاده میکنند، زور و قدرت بیشتری دارند.
• Digiato •
@OfficialPersianTwitter
این منم وقتی پست تگرامی کاندیداها رو گذاشتم و میبینم بعدش سه چهارتا از رفقا پیام دادن، داداش تیکه ننداز به ما، ما خادم مردمیم مملکت به نیروهای تازه نفس و متخصص و متعهد نیازمنده.
اینا چرا به خودشون گرفتن... 😒😒😒
🎥 ۲۴هزار ۸۲۹ داوطلب در انتخابات ثبت نام کرده اند
سخنگوی ستاد انتخابات:
🔹ثبت نام داوطلبان دیروز به اتمام رسید.
🔹در مجموع ۲۴هزار ۸۲۹ داوطلب ثبت نام کرده اند که یه رکورد است.
🔹۱۳درصد داوطلبان بانوان و ۷۸ درصد را آقایان تشکیل میدهند.
🔹۲۹ درصد ثبتنامکنندهها بین ۳۰ تا ۴۰ سال هستند، ۳۷ درصد ۴۰ تا ۵۰ ساله، ۲۶ درصد ۵۰ تا ۶۰ ساله و ۸ درصد هم ۶۰ تا ۷۵ ساله هستند.
@IRNA_1313
جدی چیشده تومملکت که نه بلیط قطار گیر میاد نه اتوبوس نه هواپیما؟؟
نه عیده نه اربعینه نه فصل سفره این نبودن بابت چیه؟؟
داستان چیه دوستان؟؟
آقای راننده یه جوری بر غزل معاصر تسلط داشت و از همه خوند و گفت که اصلا یاخدا
تا نشستم تو ماشین گفت، شیفت کردی روی نثر پسرجان... غزل هم بگو...
سوال و نیاز به مشورتی برایم پیشامد کرد و گفتم زنگ میزنم به #مسعوددیانی و هم حالش را میپرسم و هم از او مشورت میگیرم ... اسمش را سرچ کردم و خواستم زنگ بزنم که...
ای دریغ آقامسعود ای دریغ...