ما خبرشان را بر تو درست حكايت مىكنيم آنان جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آورده بودند و بر هدايتشان افزوديم نحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى
سعید نوری تاجر
نوزده ساله
مکان شهادت :در خانه سر سفره افطار جلوی چشمان مادر
زمان شهادت :شب قدر
سعید يکی از هزاران شهیدی بود که بوسیله منافقین کوردل ترور شد . آن جنایات هیچگاه از یادها نخواهد رفت اگر فقط کمی انصاف در دلها باقی باشد
@hamidraz
٣۴ سال غم فراق چشم بر هم زدنی گذشت
اما ظلم ظالم تازه مانده
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
قسمت پایانی
سه دهه از آن روزها میگذرد، روزهای سرگشتگی برای پیدا کردن امیر
او پیدا شد و اما سرگشتگی ما بی پایان بود
گذشته اش در یک جایی از تاریخ جا مانده بود و چه تلاش ها نکردیم برای برگرداندن جا مانده هایش
اما کم کم فهمیدیم که این ما هستیم که جا مانده ایم
حالا پس از سه دهه سر روی سپید و سیاه ما گواهی می دهد که جسم ما در گذر عمر دنیایی جلو آمده ولی روح ما همان روزها پیش امیر جا مانده
هر چه گذشت به ندیدنش عادت کردیم
اما لحظاتی از این عمر زود گذر خلاف عادت دلش امیر را می خواهد
بعضی وقت ها حسرت دیدارش غوغا به پا می کند اما جسم بی روح زودتر از زود از قله فرود می آید
روزها گذشت تا بفهمیم او را از دست نداده ایم، زیرا که هیچکس مالک کس دیگری نیست
روزها گذشت تا حقیقت آزادی انسان ها را بفهمیم که هیچکس در قید کس دیگر نمی گنجد
حالا می دانیم او را داریم بی آنکه صاحبش باشیم
او دردانه خدا بود ، دردانه فقط یک صاحب دارد و بس
او در کربلا خادم حسین ماند و ما در پیچ و خم زندگی روزمره به فراموشی رفتیم
اما با همه اتفاقات یک دلخوشی داریم، آنجا که خود گفت : شهدا ذخائر عالم بقایند
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_نود_و_دوم
سفر به نجف
چند روز در منزل دکتر باصر ماندیم . من از خانه بیرون نمی آمدم اما هانی و دکتر پیگیر پیدا کردن امیر بودند.
علی رغم خطراتی که داشت هر جایی را که احتمال می دادند ردی از امیر باشد رفتند اما زحمات آنها فایده ای نداشت.
موقع آمدن به خاطر انگیزه ای که در پیدا کردن امیر داشتم سختی های راه را نفهمیده بودم اما حالا باید دست خالی برمی گشتیم ایران.
نمی دانستم به مادرم و مادر امیر چه بگویم.
روحیه برگشتن نداشتم. قرار بود صبح زود به مقصد مرز حرکت کنیم که شب قبل از آن دکتر گفت :من برای یک ماموریت باید به نجف بروم. حالا که تا اینجا آمدید و دوستتان را نیافتید اگر مایل هستید همراه من برای زیارت به نجف بیایید.
پیشنهاد بسیار خوبی بود اما به جهت مخاطراتی که ممکن بود برای دکتر پیش بیاید هانی گفت اجازه بدهید پاسخ ما به دعوت خالصانه شما مثبت نباشد.
آن شب به جهت سفر فردا چراغها زودتر خاموش شد اما من خوابم نمی برد.
خر و پفهای خفیف هانی همراه چند ساعته من تا اذان صبح بود.
نماز صبح را خواندیم و مختصر صبحانه ای با میلی خوردم.
دکتر گفت ماشین یک ساعت دیگر میاید. هنوز دیر نشده در تصمیمتان تجدید نظر کنید. خورشید در حال طلوع بود و نورش از لابه لای کرکره اتاق به صورتم می خورد که از فرط خستگی روی مبل خوابم برد.
با صدای هانی بیدار شدم . حال خیلی خوبی داشتم. فکر کردم ساعتها خوابیده ام، اما زود متوجه شدم فقط همان یک ساعتی که دکتر گفته بود گذشته.
هانی گفت آماده شو که ما هم با دکتر تا سه راهی جاده برویم.
یک حسی درونم می گفت ما باید با دکتر به نجف برویم
می خواستم آنها نیز متوجه حس خوبی که داشتم، بشوند اما نمی دانستم چه باید بگویم .
ماشین سر وقت آمد و به راه افتادیم. قرار بود ده کیلومتر بعد در سه راهی من و هانی جدا بشویم و به سمت اسکله برویم.
میانه راه ناگهان دلیل همه حس خوبی که داشتم را متوجه شدم. خوابی که دیده بودم را یادم آمد.
آرام به هانی گفتم که راننده مورد اطمینان هست؟
هانی هم به دکتر اشاره کرد و پاسخ مثبت بود.
گفتم : ما همراه شما تا نجف میاییم.
دکتر و هانی با تعجب پرسیدند چطور شد که لحظه آخر نظرت تغییر کرد؟
خوابم را برایشان تعریف کردم : در یک ستون نظامی در حرکت بودیم که کسی پیش من آمد و گفت : به امام موسی کاظم متوسل شو تا حاجتت را از حضرت علی برایت بگیرد....
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_نود
دیدار با دکتر الباصر
یک ساعت بعد به خانه دکتر عراقی احمد الباصر رسیدیم. همان پزشکی که گفته بودند از امیر خبر دارد.
پس از معرفی و نشانی هایی که هانی به او داد با رویی گشاده از ما استقبال کرد.
به اندازه عربی من، او هم مختصر فارسی بلد بود و نیاز بود تا هانی بعضی جاها را ترجمه کند.
توضیحات اولیه هانی در مورد امیر که تمام شد دکتر شروع به صحبت کرد
در آخرین روز مرخصی به زیارت حرم حضرت علی رفتم. ساعت هفت شب به حرم رسیدم. همه درها بسته بود . از صاحب یک مغازه در مجاورت درب کوچک که مشرف بر بازار بزرگ بود، علت بسته بودن درها را سؤال کردم. پاسخ داد: «الان تعطیل است.»
از شنیدن این جواب تعجب کرده و گفتم: «تعطیل است؟ مگر اینجا اداره دولتی است که شبها تعطیل باشد؟»
با قیافهای عبوس به من نگاه کرد و با لحنی خشن گفت: «برو برای ما دردسر ایجاد نکن!»
ترسیدم مبادا این شخص از مأمورین امنیتی باشد و خیلی زود محل را ترک کردم. اشکم جاری شد . حسرت آن روزهایی را خوردم که وارد حرم امیرالمومنین میشدیم و تا صبح نماز میخواندیم...
فردا مرخصی تمام شد و سپیده دم به سوی موصل حرکت کردم و از آنجا راهی محل خدمتم در اردوگاه اسرای ایرانی شدم. ساعت پنج عصر آنجا بودم .
در ابتدای ورود بهیار به من اطلاع داد که به دفتر فرمانده اردوگاه بروم . به من گفت که انتقالیام درست شده و نامه آن فردا حاضر است . گفتم: «مایلم همین الان منتقل شوم.»
پاسخ داد: «دکتر! ظاهرا! دوست نداری اینجا بمانی.»
با صراحت گفتم: «بله حاضر نیستم حتی یک لحظه اینجا بمانم!»
گفت: بسیار خوب به قسمت اداری میگویم که همین امروز نامه ات را تایپ کنند.
ساعت شش عصر وسایلم را بستم و منتظر آماده شدن نامه انتقالی ام بودم که یک اسیر ایرانی را از زیر شکنجه به بهداری اردوگاه آوردند.
من که مصمم رفتن بودم با دیدن چهره زجرکشیده آن اسیر برای رسيدگی به وضعیتش لباسهایم را عوض کردم.
این رسیدگی همانا و یک ماه ماندن من در آن اردوگاه همانا.
آن اسیر در چند دقیقه ای که مشغول پانسمان زخمهایش بودم چنان تاثیری بر من گذاشت که برگه انتقالی ام را پس دادم و تصمیم گرفتم همانجا بمانم.
این عکسی که نشان دادید و مشخصاتی که گفتید بسیار شبیه همان اسیر است اما ابهاماتی دارد که باید توضیح بدهم و در مورد آن صحبت کنیم ....
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴#لبخند_خدا
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
عبور از همه دژبانی های بصره
هوا رو به روشنایی می رفت و زمانی باقی نمانده بود . با موتور به اولین دژبانی شهر بصره نزدیک می شدیم.
از وقتی لباس سرباز بخت برگشته عراقی را پوشیده بودم، تنم به خارش افتاده بود و بدتر از آن اضطراب و هیجانی بود که از برخورد با نیروهای عراقی داشتم.
اما به هوش و نقشه هانی ایمان داشتم.
از ابتدای سفر وسایلی همراه داشت که برایم جای سوال داشت.
گفته بود هر کدام را وقتی استفاده کردیم جواب سوالهایت داده میشود.
پای مصنوعی را در کوله گذاشتم و هانی پاچه شلوارم را پاره کرد و کیسه خونی را روی پایم خالی کرد.
وقتی به دژبانی رسیدیم هانی با هیجان زیاد و داد و فریاد درخواست آمبولانس کرد. من هم خودم را به حالت نیمه بیهوش زده بودم.
وقتی سوار آمبولانس شدیم هانی اجازه نداد امدادگر عراقی داخل ماشین بیاید . گفت نیاز به کسی نیست و حضور شما در اینجا لازمتر هست. با آژیر آمبولانس چند دژبانی دیگر را در زمان کوتاهی رد کردیم.
عبور از این موانع در حالت عادی شاید چند روز طول می کشید.
هنوز به بیمارستان نرسیده بودیم که آمبولانس ایستاد و راننده سراسیمه و دوان دوان از ماشین دور شد.
گفتم چی شد کجا رفت؟
هانی خندید و گفت به خاطر معجونی که به راننده دادم تا برگردد ما چندین کیلومتر از اینجا دور شدیم.
چند دقیقه بعد به گمرک بصره رسیدیم. شواهد نشان از یک درگیری سنگین در آنجا می داد. همه چیز به هم ریخته بود. صدای آژیر اسکله و ماشینهای پلیس که به آنجا نزدیک می شدند سرسام آور بود. نباید فرصت را از دست می دادیم . آمبولانس را همان جا رها کردیم و در پوشش لباس عربی سوار بر یک قایق موتوری از اسکله دور شدیم ....
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هشتاد_و_ششم
کماندوهای عراقی
قرارگاه تیپ کماندوها آخرین جایی بود که برای رسیدن به شهر بصره باید از آن عبور می کردیم.
هانی گفت تعلل نیروهای گشتی عراق زمان را از ما گرفت و برای اینکه قبل از روشن شدن هوا به شهر برسیم، مجبور به یک ریسک دیگر هستیم.
از کوله اش لباسی پلنگی در آورد و به سرعت در هیبت یک کماندو در آمد.
رو به من کرد و گفت:
تا بروم و کار را انجام دهم و برگردم اینجا خیلی دیر می شود ، به همین خاطر یک دقیقه بعد از رفتن من با قدمهای بلند و بدون توقف به سمت قرارگاه حرکت کن. تاکید می کنم بدون هیچ توقف.
در حال حرکت پانصد صلوات بفرست. بعد هر جایی که رسیده بودی بایست تا بیایم سراغت.
تا آمدم حرفی بزنم مثل گلوله با سرعت از جلوی چشمان متعجبم دور شد.
صلوات سیصد و پنجاه و چند بودم که صدای حرکت یک موتور بگوشم خورد.
مکث کردم و بر زمین نشستم. جان پناهی برای مخفی شدن نبود. یاد حرف هانی افتادم که گفت نباید توقف کنم.
به حرکت ادامه دادم. صدای موتور لحظه به لحظه نزدیک تر می شد به طوری که حالا در تاریکی میدیدم که به سمتم می آید.
راه برگشت نبود و باید جلو می رفتم. چند ثانیه بعد موتور ایستاد و صدای مخوفی با لهجه عربی گفت : قف
اما به حرکت ادامه دادم
این بار با صدای بلندتر و تحکم بیشتر فرمان را تکرار کرد
ولی نایستادم. مثل رباتی که کوک شده باشد به جلو می رفتم.
خیلی به هم نزدیک شده بودیم . صدای مسلح شدن اسلحه را شنیدم....
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
آبگوشت بی گوشت
داخل باغ استخر کوچکی بود که دو اتاق متروکه کنار آن قرار داشت.
یکی از اتاق ها را کمی تمیز کردیم. زیلوی نیمه پاره ای که آنجا بود را بیرون اتاق جارو زدم و جلوی ورودی پهن کردم.
هانی گفت تا من کمی میوه میچینم تو کمی استراحت کن. گفتم مگر تو صاحب باغ را می شناسی که میخواهی میوه هایش را بخوریم.
خندید و گفت شما فعلا میل بفرمایید، پاسخ اینجور سوالها باشد پس از بازگشت.
پای مصنوعی ام را در آوردم و گذاشتم زیر سرم. دقیقه ای از رفتن هانی نگذشته بود که پلکهایم سنگین شد و...
وقتی بیدار شدم اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بوی مطبوع غذا بود. نگاه به ساعت کردم. دو ساعتی خوابیده بودم.
هانی خواب بود. فکر می کردم که این بوی خوب از کجا می آید که چشمم به چراغ کوچک کنار اتاق افتاد و بخاری که از دیزی سنگی روی آن به هوا می رفت.
از صدای غل غل و دیدن قوری کنار دیزی دلم چایی خواست و سریع لی لی کنان رفتم سمت چراغ.
با حرکت من هانی بیدار شد و گفت دمت گرم تا آنجا رفتی زحمت بکش
دوتا چایی بریز.
گفتم چشم ولی تو چی بریزم.
اون لیوان قرمزها را شستم بریز توی آنها.
گفتم راستی بگو گوشت از کجا آوردی که آبگوشت درست کردی؟
گفت یک بره سر بریدم. آنقدر جدی گفت که باور کردم و دوباره سراغ صاحب باغ و بره را گرفتم.
از آن خنده های هندلی مخصوص خودش کرد و گفت مرد حسابی بره کجا بود چندتا سیب زمینی و ذرت و گوجه و لوبیا ریختم تو دیزی شده این آبگوشت.
گفتم هر چی هست خیلی بوی خوبی میدهد.
هانی گفت الان سنگ هم بهت بدهند میخوری. از گرسنگی همه چیز تا اطلاع ثانوی بوی خوب می دهد.
اما بعد از خوردن گفتم واقعا دستت درد نکنه هانی جان، چایی و غذای به این خوشمزگی در عمرم نخورده بودم.
هانی گفت نوش جونت، غذا که هضم شد برویم استخر و تنی به آب بزنیم. در این ماموریت شاید حمام گیرمان نیاید. تا شب اینجا هستیم و ان شاءالله بعد از تاریکی هوا دوباره حرکت می کنیم.
هوا ابری بود و مهتاب نبود، برای همین بعد از نماز ته مانده غذای ظهر را خوردیم و به راه افتادیم..
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هشتاد_و_دوم
انتظار طولانی
آهسته به راه افتادم و بعد از چند دقیقه در انتهای خاکریز به چپ پیچیدم . ساعت را نگاه کردم و با سرعتی که هانی گفته بود راه را ادامه دادم و ده دقیقه بعد در جای نامعلومی توقف کردم .
فقط تاریکی بود و سکوتی که گهگاه صدای زوزه شغال ها آن را میشکست و بعد از چند لحظه دوباره سیاهی بود و تنهایی و خاموشی مطلق
انتظار برای آمدن هانی طولانی شد. نیم ساعت گذشته بود و حالا هر دقیقه اش مثل گذران یک ساعت بود.
آن بیابان برهوت با همه وسعتش در آن لحظات برای من به اندازه یک زندان انفرادی شده بود.
یاد عملیات افتادم و این دشت که آن شب چه وضعیتی داشت
بعد از گذشت چند سال هنوز هم باورم نمی شود که به بچه ها چه گذشت !
منور های عراقی شب را مثل روز روشن کرده بود. تیر های رسام مثل باران به سمت بچه ها می آمد . میدان مینی که باید از آن عبور می کردیم تا به خاکریز عراقیها برسیم از توپ و خمپاره و شلیک های بی امان دشمن جای سوزن انداختن نداشت . بچه ها مثل برگ ، روی زمین می ریختند. گل ها یکی یکی پر پر می شدند .
خاکریز اولی را بچهها گرفتند و تعدادی آنجا مستقر شدند . ولی ما باید جلوتر میرفتیم و پیچ خاک ریز را رد می کردیم تا سنگر های بعدی را هم بگیریم.
اما مگر می شد از آن پیچ رد شد؟
آتش سنگین عراقی ها بچهها را زمین گیر کرده بود. نه راه پس بود نه راه پیش...
چشمهایم بسته بود و خیالم در عملیات بود که با صدایی از جا پریدم.
در سیاهی شب یک شیء غول پیکر با صدای مهیب به سمتم می آمد.
ترس برم داشت . به سرعت از ماشین بیرون آمدم و در گودال کوچکی که آنجا بود پناه گرفتم . چشمهایم را تیز کردم تا تشخيص بدهم آن کوه متحرک که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد، چیست؟ ...
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴#لبخند_خدا
#قسمت_هشتادم
سنگرهای مثلثی
هانی با زبان فارسی کاملا آشنا بود. به او گفتم: میخواهم کلماتی به من یاد بدهی تا اگر جایی مجبور به صحبت شدم مشکلی پیش نیاید.
خودنویس پارکرش را در آورد و عباراتی را روی برگه نوشت و گفت: با خواندن اینها خیالت راحت باشد.
چند خط دعا و آیه ای از سوره یاسین بود.
وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ
و (راه خیر را) از پیش و پس بر آنها سد کردیم و بر چشم (هوش) شان هم پرده افکندیم پس هیچ نمیبینند
در عین حال در طول مسیر جملاتی را با هانی تکرار و تمرین کردیم
از مرز شلمچه وارد خاک عراق شدیم. برای پیدا کردن دکتری - احمد الباصر- که احتمالا از امیر خبر داشت باید به بصره می رفتیم.
مدتی بعد به سنگرهای مثلثی عراقی ها رسیدیم
یاد کربلای پنج افتادم و شهادت رفقا و مجروحیت خودم.
یک رشته خطوط دفاعی به شکل مثلثهای متساویالاضلاع در قالب سدهای خاکی ساخته شده بود . رأس مثلثها به سمت ایران و قاعده آنها به سمت عراق قرار داشت.
در پشت اضلاع هر مثلث جایگاههایی برای تانکها و واحدهای پیاده پیشبینی شده بود.
این شیوه دفاعی را از ارتش اسرائیل اقتباس کرده بودند.
این مثلثهای دفاعی قدرت مانور بیشتری به نیروهای مدافع از نظر دفاع و تحرک میداد. مشکل به نظر میرسید که طرف مهاجم بتواند این مثلثها را تسخیر کند، زیرا هر ضلعی از مثلث به ضلع دیگر آن تکیه میکرد و چنانکه یک ضلع به دست نیروهای تهاجم سقوط میکرد، دیگر اضلاع دفاعی از چند محور مهاجمین را سرکوب میکردند.
حالا بهتر متوجه بودم که چرا چند بار عملیات های ما در اینجا به مشکل برخورده بود.
با اینکه منطقه دچار تغییرات شده بود اما هانی همه جا را مثل کف دستش بلد بود. در جایی که مکان خوبی برای اختفا بود ماشین را پارک کردیم تا با تاریک شدن هوا حرکت را دوباره آغاز کنیم. سینه کش خاکریز دراز کشیده بودم که
رفتم در حال و هوای شب عملیات کربلای پنج. از زمین و هوا آتش بر سر بچهها میریخت ...
#ادامه_دارد
@hamidraz
.
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هفتاد_و_هشتمپزشک عراقی
هر روز که می گذشت حال زهرا بهتر و بهتر می شد. مادرش می گفت از صاحب نامش شفای او را گرفته ام.
اما آن سوی ماجرا من در کنار زندگی دور از جنگ که کم کم به آن عادت میکردم دنبال پیدا کردن خبری از امیر نیز بودم
تا روزی که ردپای یک پزشک عراقی در ماجرای امیر روزمرگی های معمولم را بر هم زد.
شواهد و تاریخ اتفاقات نشان می داد که بعید نیست آن دکتر خبری از امیر داشته باشد. طبق اطلاعات کسب شده دکتر احمد الباصر مردی میان سال و مقیم شهر بصره بود، اما مشکل اصلی عدم دسترسی به او بود.
تمام مرزهای ایران به عراق بسته بود و در صورت عبور از مرز اگر به نیروهای امنیتی عراق برخورد میکردیم حتما عاقبت بدی پیش رو داشتیم.
بعد از سالها اسارت و آن همه مسائل حس می کردم قدرت چنین ریسک پذیری بالایی را ندارم. از طرفی می دانستم خانواده نیز رضایت به این سفر خطرناک نخواهند داد.
مسیر مکالمه و مکاتبه با عراق برای یک کار شخصی نیز کاملا مسدود بود.
انگار همه راهها بسته شده بود.
دنبال راه چاره مثل همیشه رو به قرآن بردم و باز آیه واضح و روشن گر بود
وَعَلَامَاتٍ ۚ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ
تعبیرم از آیه وارده این بود که بعضی در کنار ما هستند که می توانند برای ما چراغ راه باشند، مثل ستاره ها (مورد اشاره آیه) که علامت هستند برای راهنمایی انسان ها تا در کوه و بیابان گم نشوند.
با همه سختی هایی که می دانستم در این راه وجود دارد عزمم را جزم کردم تا به یک ماجرای تازه وارد شوم.
این سفر مقدمات زیادی داشت و نیاز به همراه داشتم. کاری نبود که یک نفره انجام شود...
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هفتاد_و_ششمپایان مهلت سه روزه
سه روز گذشت و وضعیت زهرا تغییر خاصی نکرد. مهلت ما پایان یافته بود و باید خانواده اش را باخبر می کردیم.
با وضعیتی که زهرا داشت آماده سازی فضا برای دیدار با مادرش کار راحتی نبود. مادر تشنه دیدار فرزند بود و دختر نه حرفی می زد و نه کسی را می شناخت.
تلفن زدم خانه شان و گفتم اگر منزل هستید بعد از ظهر ساعت شش با مادرم خدمت می رسیم.
مادر امیر گفت تشریف بیاورید، خیر باشد. گفتم حتما خیر است، ان شاالله حضورا صحبت می کنیم.
راس ساعت شش زنگ خانه را زدیم و با یک دسته گل وارد شدیم.
غیر از مادر امیر و خواهرش معصومه، خاله شان هم آنجا بود.
اول فکر کردم کار سخت تر شده ولی بعد فکر کردم حضور خاله شان می تواند کمک حال باشد.
آغاز کلام با مادر بود که به من اشاره کرد و گفت بچه ها خبرهای خوبی از زهرا برایتان آورده اند.
گل از گل مادر زهرا شکفت و در لحظه صورتش سرخ شد.
هیجان و شور شنیدن در صورتش نمایان بود. با اضطراب و لکنت گفت بگو پسرم چه خبری از زهرا آوردی؟
صدایم را چند بار تازه کردم و لیوان آبی که روی میز بود را سر کشیدم تا بر هیجانم غالب بشوم.
گفتم : نمی دانم از کجا شروع کنم. آخرش را همین اول می گویم ولی اجازه بدهید جزییاتش را هم بگویم.
معصومه و مادر و خاله اش هر سه هم زمان با هم گفتند بگویید سراپا گوشیم.
گفتم : خدا را شکر زهرا پیدا شده و ان شاءالله به زودی او را خواهید دید.
همین جمله کافی بود تا هیجان مادرش به اوج برسد و چند لحظه بعد از حال برود.
با دیدن این وضعیت نگرانی ام بیشتر شد. فکر کردم چطور بقیه اتفاقات را تعریف کنم و چگونه میخواهد زهرا را ببیند.
چند دقیقه طول کشید تا با کمک خاله امیر اوضاع به حالت عادی برگردد. تازه فهمیدم او پرستار هست و حضورش خیر بوده.
بقیه ماجرا را با داستان اسارت و برده شدن به سمت اردوگاه منافقین و کمک زهرا برای فراری دادن مان خلاصه بازگو کردم.
درگیر شدن زهرا با نیروهای منافقین و بی خبری ما از او پس از این اتفاق
مجروحیت دوباره من
و در نهایت خبر آزادی چند اسیر مجروح از جمله یک زن، شناسایی او و انتقالش به تهران را گفتم.
تا مادر زهرا خواست چیزی بگوید ادامه دادم که حالا منتظریم کمی وضعیت او بهتر شود تا آماده دیدار با شما بشود.
نفسم بالا نمی آمد. آنقدر تند تند و فشرده همه اتفاقات را گفته بودم که تمام بدنم منقبض شده بود.
به طور خاصی سکوت حکم فرما شد و چند دقیقه هیچکس چیزی نمی گفت.
سکوت را شکستم و گفتم :
ببینیم قرآن برایمان چه می گوید
با خواندن این آیه نگرانی همه تبدیل به امید شد :
قَالَ إِنَّمَا يَأْتِيكُم بِهِ اللَّهُ إِن شَاءَ وَمَا أَنتُم بِمُعْجِزِينَ
ﮔﻔﺖ : ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻋﺎﺟﺰ ﻛﻨﻨﺪﻩ [ ﺧﺪﺍ ]ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ [ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻭﻳﺪ . ]
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هفتاد_و_چهارمسفر به قصر
چشمهایم گرم شده بود که با صدای زنگ خانه چرتم پاره شد.
سراسیمه از جا پریدم و به سمت حیاط رفتم.
یعنی این موقع شب چه کسی می تواند باشد.
در را باز کردم. علی یکی از بچههای مسجد محل بود.
علی چی شده که این موقع شب آمدی در خانه ما؟
—باید برویم قصر
قصر؟ قصر کی، کجا؟
لبخندی زد و گفت قصر شیرین
قصر شیرین برای چه؟ چی شده؟
—یک گروه از اسرای معلول را معاوضه کرده اند.
خب ما برای چه برویم آنجا؟
—یکی از اسرا خانمی بوده که قادر به صحبت نبوده. با نام و نشانی هم که داشته خانواده اش شناسایی نشده.
از یک ماه پیش که موضوع خواهر امیر را گفتی پدرم در بنیاد پیگیر بود و حالا از ما خواستند برای شناسایی برویم آنجا.
امید و ناامیدی هم زمان در ذهنم نشست.
زنده بودن و دیدن دوباره زهرا، خواهر امیر آرزوی قلبی مادرش بود.
اما نه دختری که خودش را نشناسد و نتواند صحبت کند.
هر چه بود باید می رفتیم و از نزدیک می دیدیم.
از علی تشکر کردم و گفتم بعد از نماز صبح منتظرت هستم.
نیمی از زمان مانده تا اذان را در فکر فردا بودم و نیمی را به هر جان کندنی بود خوابیدم تا بتوانم در رانندگی به علی کمک کنم.
نماز صبح را که خواندم طبق عادت قرآن را باز کردم تا قبل از رفتن یک صفحه از آن را بخوانم.
ابتدای آیه توجهم را جلب کرد :
وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَىٰ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﻫﻞ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻭ ﺁﺑﺎﺩﻱ ﻫﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭﻱ ﭘﻴﺸﻪ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ ، ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺑﺮﻛﺎﺗﻲ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻰ ﮔﺸﻮﺩﻳﻢ
دلم قرص شد و گفتم خدایا درهای رحمت و برکتت را گشوده میبینم.
آماده شدم. ساکم را برداشتم و خواستم بی سر و صدا از خانه خارج بشوم تا بقیه بیدار نشوند. آرام در را باز کردم و وارد حیاط شدم که مادرم صدایم زد : پسرم وایستا از زیر قرآن ردت کنم
موقع خداحافظی مثل همیشه بوسه ای بر سرم زد و گفت :
"میدانم خوش خبر برمی گردی
مادر امیر چشم انتظار هر دوتا گلش هست"
از گفته مادر دلم روشن تر شد .....
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هفتاد_و_دومزهرا
چند سوال بین مان رد و بدل شد، چشم مادر امیر تر شد و چند قطره اشک از گوشه چشمش روی چادر نمازش چکید. صدایش به لرزه افتاد و نتوانست ادامه بدهد.
چند دقیقه هر سه ساکت شدیم تا که معصومه سکوت را شکست و گفت این عکس خواهرم زهراست. پرستار بود. روزهای اول جنگ برای کمک به کادر پزشکی به جبهه رفت . تا سال اول جنگ دو سه بار رفت و آمد. آخرین باری که رفت، ماندنش طولانی شد. چند نامه فرستاده بود و یک بار قبل از آنکه عراقیها بستان را اشغال کنند تلفنی با مادر صحبت کرده بود.
بعد از آن دیگر خبری از او نداشتیم. هر چه پدرم و دیگران جستجو کردند نشانی از او پیدا نشد.
تا روزی که یک خبر زندگی ما را به هم ریخت :
هنگام اشغال بستان دخترانی به دست نیروهای پلید بعثی میافتند، آنها را اسیر میکنند، به اردوگاه خود میبرند، مورد شکنجه و آزار قرار میدهند و بعد از ضرب و جرح، آنها را زنده به گور میکنند.
مدتها پیگیر بودیم اما معلوم نشد چه بلایی سر زهرا آمده. عاقبت پدر طاقت نیاورد و از این داغ دق کرد.
برای همین بود که مادر نگران امیر بود و او را به شما سپرد.
حرف زدن برایم سخت شده بود. تو دلم گفتم چرا امیر هیچوقت از این خواهرش چیزی به من نگفته بود. هی با خودم کلنجار رفتم که بپرسم یا نه ولی روی گفتن نداشتم.
بعد از چند دقیقه سکوت دوباره، این بار مادر امیر به سوال نپرسیده من جواب داد :
بعد از فوت پدر بچه ها خودم پیگیر ماجرا شدم. اسم زهرا هیچ جا نبود ولی مطمئن شدم جزو دختران کشته شده بستان نبوده.
دو سال به هر جا که می توانستم رفتم تا ردی از زهرا پیدا کنم. طبق گفته ها احتمال اسارتش زیاد بود اما در لیست صلیب سرخ نامی از او نبود.
تا اینکه یک خبر ناگوار سبب شد پرونده جستجوی زهرا برای همیشه بسته شود.
#ادامه_دارد
@hamidraz
حمید که شهید شد حاجی باز هم به جبهه میرفت . بار آخر با بچه های مسجدشان آمد . همه آنها رفتند لشگر سیدالشهدا ، ولی هر کاری کردند حاجی گفت من نمی آیم، میخواهم همان جایی که حمید بوده باشم . میخواهم مثل حمید کمک آرپی چی باشم . به همین خاطر آمد گردان انصار پیش ما. سه هفته که گذشت گردان عازم فاو شدیم . آتشی که عراقیها در منطقه میریختند بی سابقه بود .وضعیت خط پدافندی از عملیات هم سختتر شده بود . بلاخره روز موعود فرا رسید . سیزده اردیبهشت ترکش ریزی بر قلب کمک آرپی چی گروهان شهادت بوسه زد . سه یا زینب آخرین کلام حاجی بود و ...
روحش شاد که مردانگی را مردانه معنا کرد
#سید_رضا_سیادت
@hamidraz
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂تازه از بازسازی سوسنگرد برگشته بودیم که خبر شهادت حمید رضا تو مدرسه پیچید .قبل از او دو تا از بچه های مدرسه رومنافقین ترور کرده بودند و چهارتا تو جبهه شهید شده بودند . اما حمید رضا اولین هم کلاسی شهیدمون بود. حمید تو عملیات والفجر یک در گردان انصار الرسول ص شهید شد و جزو شهدایی بود که موقع عقب نشینی تونستن پیکرش رو به پشت جبهه منتقل کنن
چند کلامی را همراه مادر بزرگوار شهید شویم که پس از شهادت فرزند برومندش بر مصیبت شهادت همسر و داغ دو فرزند خردسالش نیز صبورانه ایستادگی کرد : برای ثبت نام حمید در راهنمایی مفید به کرات مراجعه می کردم و هربار جواب رد مایوسم نمی کرد و باز اصرار داشتم. یک بار به روحانی که بعدها فهمیدم شهید باهنر است گفتم این پسر پیغمبر را زیر سایه خود تربیت کنید. ایشان گفت که مدت ها است سایه ما را گرفته اند. در نهایت کار را به قیامت و حساب کتاب سر پل صراط کشاندم و گفتم من جلوی جد وی شما را بازخواست می کنم و نهایت به امتحان گرفتن از حمید رضایت دادند. او که دانش آموز توانمندی بود به راحتی امتحان ها را قبول شد و تا دبیرستان همانجا ماند تا جنگ شد . به ندای امام شهدا برای دفاع از میهن به جبهه رفت و در نهایت میهمان سفره شهادت مولا و جد خود امام حسین شد. بعد شهادت حمید، معلمان و همکلاسی های او به منزل آمدند و کارنامه های خود را تقدیم من کردند. آنها رفتند و دلم گرفت که پسر من کارنامه ندارد. شب خواب شهید را دیدم که با کارنامه آمد و عدد به عدد نمرات درخشانش را به من نشان داد و من را دلداری داد. هرگز نماز صبحش قضا نمی شد . به واقع لطیف بود و این لطافت محصول نجابت و دقت در رفتار و کردار بود . با چنین درک و لطافتی بود که توانست دنیا را در ترازی ببیند که امام شهدا آن سطح از شعور و بینش را ساخته بود.
خدایا ارواح مطهر شهدای عزیز این خانواده در اعلی علیین مهمان تو هستند . به این مادر عزیز ❤️بهترین ها رو در سرای جاودان عطا فرما
#شهید_حمید_رضا_سیادت
#عملیات_والفجر_یک
#فکه
#گردان_انصار
#23_فروردین_1362
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_نود_و_سوم
در راه کاظمین
در پمپ بنزین بودیم که پیجر دکتر باصر به صدا در آمد. حاوی پیام مهمی بود.
به همین دلیل به دفتر پمپ بنزین رفت و با مرکز تماس گرفت.
به سمت ماشین که می آمد خنده بر لبش بود . نزدیک که شد دستش را به سمت آسمان برد و گفت : الأمر في يدك
اول متوجه نشدم چه می گوید اما وقتی
به راننده گفت برو سمت بغداد فهمیدم منظورش چیست
خیلی خوشحال بودم. به هانی گفتم خوابم در حال تعبیر شدن است
خدا خواست قبل از نجف به کاظمین برویم.
دکتر که حرفهای من را می فهمید، گفت :البته حرم کاظمین بسته است و فقط در مواردی برای افراد خاص باز می شود.
پرسیدم مثلا در چه مواردی و برای چه کسانی؟
دکتر گفت دقیق نمی دانم اما تا رسیدن به آنجا وقت داریم در موردش فکر کنیم.
در طول مسیر دو جا توقف کردیم و دکتر با دوستانش تماس تلفنی گرفت.
میانه راه بودیم که دوباره پیجر دکتر به صدا در آمد اما تا نیم ساعت هیچ توقفگاهی نبود.
بالاخره در دويست کیلومتری بغداد به تلفن دسترسی پیدا کردیم.
دنبال دکتر می رفتم که هانی عکسم را گرفت. خندیدم و گفتم فیلم دوربینت نور دیده، همه عکسهایت سیاه می شود
پس از قطع تلفن به سمت من اشاره کرد و گفت : أعطاك الله الأمر
خدا فرمان را به دست شما داده است. حل شد.
پرسیدم چطور حل شد؟
قرار شد چند نفر خادم حرم کاظمین به همراه اعضای خانواده شان بیایند حرم تا در آنجا آنها را معاینه و ویزیت کنم
شما هم می توانید در آن مدت زیارت کنید.
با شوق و ذوق فراوان دکتر را بغل کردم و بوسیدم . دلم گواهی می داد اینطور که کارها پیش می رود حتما امیر را هم پیدا می کنیم ...
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_نود_و_یکم
درگیری در اردوگاه
هوا آرام و لطیف بود . روی بام پناهگاه مشغول خوردن شام بودیم که زنگ تلفن به صدا در آمد : «دکتر! آماده باشید، اسرای ایرانی قصد دارند امشب اردوگاه را به هم بریزند.
گفتم: «مسئله جدی است یا این که شوخی میکنید فرمانده ؟»
گفت: نه حرفهایم جدی ست. این یک دستور نظامی است.
با عجله چای را نوشیدیم و وسایل لازم را آماده کردیم. راننده آمبولانس برای مراسم ازدواجش به مرخصی رفته بود. آمبولانس را به یکی از بهیارها سپردم . عقربههای ساعت به سرعت به زمان اعلام شده نزدیک می شد . اعصاب همه متشنج و چشمها به طرف آسایشگاهها دوخته شده بود. ساعت ده نشده بود که ناگهان
فریاد های اللهاکبر از آسایشگاه شماره یک شنیده شد. دقایقی بعد فریاد و تکبیر از پشت آسایشگاه دوم بلند شد . چند لحظه بعد منشی سراسیمه وارد اتاق من شد . پشت تلفن فریاد ستوان «عبدالرزاق » را شنیدم که از نزدیک شدن اسرای ایرانی به ساختمان فرماندهی اردوگاه خبر میداد. صدای تکبیر و حرکت خودروها و زرهپوشها در سطح اردوگاه همه را دچار وحشت و سردرگمی کرده بود. نمیدانستند چه کار باید بکنند . اما من نگران نبودم و دوست داشتم عملیات اسرای ایرانی برایشان نتیجه بخش باشد. نیم ساعت بعد سروان «رعد سعدون » معاون اردوگاه را با صورتی خون آلود به بهداری آوردند. به خاطر رفتار بسیار خشنی که داشت لقب دژخیم به او داده بودند.لقبی که ظاهرا خوشایند خود او هم بود. گلولهای به فک راست او خورده بود. روحیهاش بسیار تضعیف شده بود. با حالت التماس به من گفت: «دکتر! نجاتم بده . من خواهم مرد.
او قبلاً در خط مقدم چند بار مجروح شده بود و به همین جهت درجه و مدال شجاعت دریافت کرده بود.
همه ما مطمئن بودیم که نیروهای ایرانی سلاح گرم ندارند و این اتفاق از طرف نیروهای خودمان انجام شده . یا کسی به عمد او را زده بود یا میان درگیری تیری ناخواسته به صورت او خورده بود.
هر دو حالت گزینه مناسبی برای گزارش به فرماندهان رده بالا نبود.
برای همین فرمانده اردوگاه تصمیم گرفت تقصیر را به گردن اسرای ایرانی بیندازد.
هر چند عملیات آن شب در نهایت به نفع اسرای ایرانی تمام شد و آنها توانستند امتیازاتی بگیرند اما چند نفر قربانی اصلی ماجرا شدند.
آنها برای شکنجه به انفرادی فرستاده شدند و جنایت بزرگتر این بود که اسامی آنها هیچگاه در لیست صلیب سرخ قرار نگرفت. عکسی که نشان دادید یکی از آن چهار اسیر بود
زمانی که او را به بهداری آوردند در لیست نامش صمد بود . خودش نیز آن نام را تایید کرد، در حالی که شما می گویید نام او امیر است
پریدم وسط حرف دکتر و گفتم :اسمش مهم نیست. از ادامه ماجرا بگویید تا هر جا که هست پیدایش کنیم.....
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هشتاد_و_نهم
سوار قایق که بودیم یاد خاطرات برگشت از شهر فاو عراق و شجاعت های هانی در خط مقدم افتادم
هانی جلوی ورودی سنگر ایستاده بود و خط عراقیها را برانداز می کرد . اونا هم شروع کردند به شلیک. گفتم: هانی بیا تو سنگر؛ میزنن. گفت: نه. نمیتونن غلطی بکنن. به دیدهبانی خط عراقیها ادامه میداد و اونا دستبردار نبودند . آتش بسیار سنگینی روی بچهها بود. سرانجام یک خمپاره نزدیک سنگر منفجر شد و یک ترکش ریز درست بالای قلب هانی خورد. دستش را گذاشت جایی که ترکش خورده بود و گفت: چیزی نشده. گفتم: دستت را بردار ببینیم چی شده. همین که دستش را از روی سینه ا ش برداشت، خون فوران کرد. صحنه وحشتناکی بود. همه ترسیده بودیم. خون بهشدت بیرون میپاشید
شانس آورده بود جای ترکش ریز بود. امدادگر، روی زخم را با گاز و باند بست؛ ولی خونریزی شدید بود. رنگ و روی هانی پریده بود. صورتش مثل گچ سفید شده بود . حالش هر لحظه بدتر می شد؛ اما باز هم شوخی میکرد و میگفت چیزی نیست. با کمک بچهها، سریع به آمبولانس رسوندیمش . خون زیادی ازش رفته بود . در میان نگاههای نگران بچهها ، آمبولانس با سرعت از ما دور شد .
دو روز می گذشت که از هانی و شوخیهاش خبری نبود . در نبودش خنده کمتر به لب بچه ها می اومد . از طرفی هانی همه جا را بلد بود و همه کاره بود .
دم غروب که هوا رو به تاریکی می رفت ، صدای آشنایی، همه را از سنگر بیرون کشید. چشممان میدید؛ اما باور نمیکردیم . هانی بود که با سینه پانسمان شده جلو رومون ایستاده بود. همه با تعجب پرسیدیم: اینجا چی کار میکنی؟ با همون لحن شوخش جواب داد: لا ابی، هریت من المستشفی
عربی را طوری می گفت که ما هم بفهمیم . هانی با اون وضع از بیمارستان فرار کرده و برگشته بود به خط مقدمی که خیلی ها برای بازگشت از آنجا و رفتن به عقبه لحظه شماری می کردند. هر چند به علت جراحت سختی که داشت فعالیتش محدود شده بود اما حضورش قوت قلب همه بود .
وقتی در خاطرات جنگ غرق می شدم زمان و مکان از یادم می رفت
با صدای هانی به خودم آمدم. بیرون قایق ایستاده بود، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت : وصلنا، اعطنی بدک، النزل یا اخی
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
فرار از اسارت
از حرکت ایستادم. سایه ای تنومند با گامهای محکم به سمتم می آمد.
در چند قدمی من توقف کرد و پرخاشگرانه به زبان عربی چیزهایی گفت.
حدس زدم اسم خودم و یگانم را می پرسد.
فوبیای اسارت گریبانگیرم شده بود و زبانم بند آمده بود.
با لکنت واژههای نامفهومی را تحویل سرباز عراقی دادم. حالت من عصبانیتش را بیشتر کرد. چند لحظه که گذشت حس کردم او حسابی ترسیده.
برایم عجیب بود که چرا یک سرباز این موقع شب تنها آمده برای گشت زنی.
به جهت ترسی که در رفتار و چهره اش قابل پنهان کردن نبود حدس زدم از جمعی جدا و در آن دشت وسیع گم شده.
تحکم اولیه او ابتدا به عصبانیت و حالا به ترس و لرزش دست و پایش رسیده بود.
گیج بود. نمی دانست باید چکار کند. نمی توانست مرا سوار موتور کند و با خود ببرد. شاید احتمال می داد من همراهان دیگری داشته باشم و...
در گیر و دار این فکرها بودم که سرباز عراقی سوار موتور شد و با سرعت از پیش من دور شد.
خنده ام گرفته بود که از دست من فرار کرده. در عین حال احتمال می دادم که رفته تا نیروی کمکی بیاورد.
بنا به سفارش هانی به حرکت در همان مسیر ادامه دادم.
برای اینکه در طول مسیر چند دقیقه تاخیر پیش آمده بود تندتر قدم بر می داشتم و به فتوای خودم بعد از صلوات هفتصدم توقف کردم. یعنی دویست تا بیشتر از گفته هانی.
تازه می خواستم نفسی تازه کنم که دوباره صدای موتور آمد، و به دنبالش صدای یک ماشین
در فکر و خیال دردسر جدید بودم که جلویم سبز شدند . نور چراغ ماشین در چشمانم بود و چهره ها را تشخیص نمی دادم.
از داد و بیداد موتور سوار فهمیدم که باید سوار ماشین بشوم. همان سرباز عراقی بود.
بعد نفر دوم که کنار ماشین ایستاده بود با صدای بلند گفت
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ
احساس کردم صدایش آشناست
از وانت که بالا می رفتم دوباره تکرار کرد : فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ
برق از چشمانم پرید. هانی بود. تا آمدم چیزی بگویم با علامت هیس فهماند که نباید حرفی بزنم و برای بار سوم حرفش را تکرار کرد.
از تکرار چند باره یک عبارت متوجه شدم باید کاری کنم
یاد این آیه افتادم :
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى
نعلینت را از خود دور کن که اکنون در وادی مقدس طوی قدم نهادهای.
احتمال دادم منظور هانی این است که باید پای مصنوعی ام را در بیاورم.
زمانی که سرباز عراقی دست و پایم را بست و ماشین به حرکت در آمد با در آوردن پای مصنوعی به راحتی بقیه گره ها را باز کردم.
حالا می دانستم نقشه هانی چیست و منتظر فرمانش بودم .....
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
برخورد با گشتی عراقیها
تمام شب را پیاده در حرکت بودیم. یک ساعت مانده به اذان صبح متوجه صحبت کردن نیروهای گشتی عراقی شدیم. سریع به داخل سنگر نیمه مخروبه ای که از زمان جنگ باقی مانده بود رفتیم. هانی گفت صدایت در نیاید. امیدوارم زودتر از اینجا بروند تا سر وقت به مقصد بعدی برسیم.
داخل سنگر فرصتی شد تا منطقه را بهتر برانداز کنم، وضعیت خطوط دفاعی عراقی ها در شلمچه تا حدی دست نخورده مانده بود. به در و دیوار سنگر بتنی هلالی شکل خیره شده بودم. به نظرم آشنا آمد. برایم عجیب و غیر منتظره بود. شبیه همان سنگر دوشکایی که...
آتش سنگین عراقی ها بچه ها را پشت خاکریز نشانده بود و کسی نمی توانست قدمی به جلو بردارد . تعداد بچه ها کم شده بود . همراه فرمانده رفتیم آن طرف خاکریز . شجاعت میخواست آنور خاکریز رفتن .
او رفته بود و من هم بی سیم چی باید همراهش می رفتم. هیچ سنگری نبود و زیر اتش مستقیم دشمن بودیم . دوشکاچی عراقی زمین و هوا را زیر آتش گرفته بود و همه را زمین گیر کرده بود که آرپی چی فرمانده سنگر را هدف قرار داد و دوشکا خاموش شد . اما لحظه ای بعد تیری بر قلبش نشست. باورم نمی شد او شهید شده باشد .همیشه فکر می کردم ماندنی ست. خیلی عملیات رفته بود و شجاع بود . نگران عقب نشینی و جاماندن پیکرش بودم . یاد خاطره اش افتادم که برایم تعریف کرده بود :
در عملیات بدر احساس کردم، از من می پرسند می خواهی بروی یا نه . گفتم نه می خواهم بمانم. همان موقع یک ترکش خورد به دستم و مجروح شدم. می گفت: شهادت یک انتخاب است و اگر انتخابش نکنی آن را به دست نمیاری.
حالا او انتخاب کرده بود . صورت بر زمین و پشت بر آسمان در آن دشت پر آتش راحت خوابیده بود.
در حال و هوای خاطرات عملیات بودم که هانی صدایم کرد که بلند شو حرکت کنیم که خیلی دیر شده. نیم ساعت وقت داریم و چند کیلومتر راه ...
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هشتاد_و_سوم
آوردن لودر و استتار ماشین
کوه متحرک در تاریکی شب توقف کرد و لحظه ای بعد کسی از آن پایین پرید و با سرعت به سمت ماشین شروع به دویدن کرد
در تاریکی از آن فاصله برایم قابل تشخيص نبود که تانک هست یا نه
احتمال دادم که شاید عراقی ها باشند، اسلحه را مسلح کردم و آماده شلیک بودم که فهمیدم آن مرد هانی هست.
با خوشحالی همراه با عصبیت از چاله بیرون آمدم و گفتم کجا بودی این همه وقت؟ این غول چیه که با خودت آوردی؟
عذرخواهی کرد و گفت :به این لودر نیاز داشتیم ولی برای آوردنش مجبور شدم صبر کنم تا در فاصله کوتاهی که نگهبان های عراقی تعویض شیفت داشتند این کار را انجام دهم.
از شجاعت و جسارتش در حیرت بودم. گفتم حالا این به چه دردمان می خورد؟
با ماشین حرکت کردیم و رفتیم کنار لودر. هانی با لودر راه افتاد و گفت دنبالم بیا. در فاصله کوتاهی جلوی یک تپه ایستادیم.
ماشین را برد داخل غار کوچکی که در دل تپه بود و در چشم به هم زدنی با لودر ورودی غار را طوری بست که باور نمیکردی تا چند دقیقه پیش اینجا فرو رفتگی بوده. دیگر اثری از ماشین نبود و به خوبی در دل تپه استتار شده بود.
گفت در راه برگشت به ماشین نیاز داریم. فعلا تا یک جایی را با لودر می رویم.
چنان با صلابت حرف از برگشت زد که کار را با موفقیت، تمام شده فرض کردم.
بعد از نیم ساعت حرکت با لودر در جایی که نور چراغهای منطقه دیده می شد ایستادیم.
هانی گفت یک ساعت وقت داریم پیاده خودمان را به این روستا برسانیم.
حتما قبل از روشن شدن هوا باید آنجا باشیم.
در فکر پای مصنوعی و یک ساعت تند راه رفتن بودم که هانی گفت یا علی بگو و راه بیفت
این راه رفتن فرق داره. روی ابرها راه خواهی رفت.
وقتی به روستا رسیدیم هنوز هوا تاریک بود و در کمال ناباوری حرف هانی را عملی می دیدم.
از جایی که سیم خاردار ها بریده شده بود وارد باغی شدیم ....
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هشتاد_و_یکم
جدا شدن از هانی
«هوا تاریک شده بود که کل گردان پشت یک خاکریز مستقر شد . هر چند نفر چاله ای برای خودشون حفر کردند تا بلکه از ترکش توپ و خمپاره ها کمی در امان باشند . شب چندم عملیات بود و عراقی ها با منور دائم منطقه را روشن می کردند. و در واقع از غافلگیر کردن دشمن خبری نبود . پشت خاکریز چندتا مجروح دادیم و هنوز عملیات شروع نشده چند نفر را از دست داده بودیم . در انتظار پاکساری میدان مین توسط تخریب چی ها بودیم تا عملیات را اغاز کنیم
ساعت ده بود که اعلام شد از خاکریز عبور کنیم»
در خاطرات عملیات بودم که با صدای هانی به خودم آمدم :
یا الله بلندشو برادر باید حرکت کنیم
ساعت را نگاه کردم. اتفاق جالبی بود. مثل شب عملیات ساعت ده بود.
سوار ماشین شدیم و حدود بیست دقیقه بعد پشت یک خاکریز ایستادیم. زیر نور مهتاب معلوم بود خاکریز بسیار طولانی است.
هانی گفت اینجا از هم جدا میشویم
به خاطر مهتاب باید بقیه مسیر را پیاده بروم.
پریدم وسط حرفش و گفتم من چکار کنم وسط این بیابان؟
خندید و گفت عجله نکن
حدود یک ساعت دیگر از مهتاب خبری نیست. به محض تاریک شدن با ماشین حرکت کن و به موازات همین خاکریز جلو بیا.
به انتهای خاکریز که رسیدی، بپیچ به چپ. با سرعت سی تا حرکت کن و ده دقیقه بعد توقف کن تا من بیایم پیشت.
در حال چانه زدن بودم که هانی دست تکان داد و از خاکریز دور شد.
تک و تنها وسط آن دشت برهوت رها شده بودم. ترس تو دلم افتاد. هنوز اتفاقات بد دوران اسارت رهایم نکرده بود. منتظر گشتی های عراقی بودم که بیایند و اسیرم کنند.
به خودم بد و بیراه می گفتم : بیکار بودی یا دیوانه که با این وضعیت جسمانی دوباره آمدی وسط این معرکه
سعی کردم ذهنم را ببرم در خاطرات عملیات تا که وقت بگذرد. یاد عکس دسته جمعی قبل عملیات افتادم. چندتا از آن بچهها همان شب شهید شدند.
بغضم گرفت. به هر چه فکر می کردم دوباره برمی گشتم در تنهایی و تاریکی. از توی داشبورد قرآن را برداشتم و باز کردم و باز کردم. سوره هود بود
تِلْكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهَا إِلَيْكَ مَا كُنتَ تَعْلَمُهَا أَنتَ وَلَا قَوْمُكَ مِن قَبْلِ هَٰذَا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ
ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺍﺯ ﺧﺒﺮﻫﺎﻱ ﻏﻴﺒﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭﺣﻲ ﻣﻰ ﻛﻨﻴﻢ ، ﻧﻪ ﺗﻮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺴﺘﻲ ﻭ ﻧﻪ ﻗﻮم ﺗﻮ ; ﭘﺲ [ ﺩﺭ ﺍﺑﻠﺎﻍ ﭘﻴﺎم ﻣﺎ ﺑﺎ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺧﺒﺮﻫﺎ ]ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﻭﺭﺯ ; ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻓﺮﺟﺎم [ ﻧﻴﻚ ] ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ .
باز به انگیزه آمدنم فکر کردم و سختیها و مجهولات مسیر
از تنهایی در آمدم و دلم قرص و محکم شد
هوا کاملا تاریک شده بود که ماشین را روشن کردم و به موازات خاکریز آرام حرکت کردم....
#ادامه_دارد
@hamidraz
🔴❇️#لبخند_خدا
#قسمت_هفتاد_و_نهم
سفر با هانی دوست عراقی
رفتم سراغ یکی از دوستان عراقی به نام هانی. مدتی که در لشگر بدر کار آموزش مخابرات را انجام میدادم با او آشنا شده بودم
مسئله امیر را با او در میان گذاشتم و از عزم خودم برای این سفر سخت گفتم.
به دلیل رفت و آمد زیادی که به عراق داشت گفت برای من کار ساده ای هست، چون همه راهها را بلدم و زبان مادری ام عربی هست.
اما مشکل تو پای مصنوعی ات هست و اینکه نمیتونی عربی صحبت کنی.
درست می گفت، وبالش می شدم و در صورت گیر افتادن در دست نیروهای امنیتی عراق زندگی او هم به خطر می افتاد
در فکر چاره بودم که خودش جواب داد و گفت : مگر این سفر از هشت سال جنگ سختتر هست؟
پیدا کردن امیر ارزشش بیشتر از ریسک این سفر هست.
این بار نیاز به رجوع قرآن نبود زیرا هانی در پایان صحبتش این آیه را برایم خواند
قَالُوا بَشَّرْنَاكَ بِالْحَقِّ فَلَا تَكُن مِّنَ الْقَانِطِينَ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺸﺎﺭﺗﻲ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺣﻖ ﻣﮋﺩﻩ ﺩﺍﺩﻳﻢ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺍﺯ ﻧﺎﺍﻣﻴﺪﺍﻥ ﻣﺒﺎﺵ .
راه روشن بود و تصمیم راحت. قرار را برای پنجشنبه گذاشتیم. چند روز مانده بود به عاشورا اما باید راهی می شدیم.
در دل شوق زیارت کربلا را هم داشتم و می گفتم خدا را چه دیدی شاید با امیر زیارت هم رفتیم.
بلند پرواز بودم و خوش خیال
داخل خاک عراق موانع زیاد بود اما در وطن خوان آخر مادرم بود که باید راضی به این سفر می شد.
سر صبحانه قبل از اینکه چیزی بگویم او گفت دیشب خواب حضرت ابراهیم را دیدم.
گفتم خیر باشد، چه خوابی دیدید؟
مادر گفت : از خواب چیزی یادم نیست، ولی وقتی بیدار شدم حس خیلی خوبی داشتم. سبکبال بودم.
من هم که دیدم تنور داغ هست معطل نکردم و آیه ای که هانی برایم خوانده بود و مربوط به حضرت ابراهیم بود را تحویل مادر دادم.
اشک در چشمهایش جمع شد و گفت مثل همیشه به خدا می سپارمت. این را گفت و سریع به سمت حیاط رفت تا من راحت باشم. بار بزرگی را از دوشم برداشته بود. کاری که در طول زندگی بارها تکرارش کرده بود.
صبح پنجشنبه موقع خداحافظی بوسه بر دستانش زدم و گفتم : قول می دهم که به زودی همه سختی هایی که به خاطر من کشیده اید را جبران کنم
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هفتاد_و_هفتمدیدار پس از سالها
فردا صبح تلفنی با آسایشگاه صحبت کردم و برای عصر وقت ملاقات گرفتم..
برای ملاقات چند شرط مهم داشتند :
دیدارها باید انفرادی، کوتاه و فارغ از هر گونه واکنش احساسی می بود چون هیجان برای بیمار سم مهلک بود.
برای مادری که سالها چشم انتظار بود کاری نشدنی بود اما شوق دیدار آنقدر زیاد بود که هر شرطی را بپذیرد.
اولین دیدار چنان مادر امیر را به وجد آورد که او را از این رو به آن رو کرده بود. اما برای زهرا اتفاق خاصی پیش نیامد.
وقت ملاقاتهای روزانه به تدریج بیشتر می شد و اثرات مثبت آن کم کم نمایان تر.
پس از یک ماه حافظه تا حدی برگشت و شناخت اولیه از اطرافیان در حال شکل گرفتن بود.
سه ماه بعد زهرا سرپا شد و با شناخت کامل مادر و خواهر سراغ امیر و پدر را گرفت
هنوز هیجان برای او خطر ساز بود. به او گفتند پدر و امیر در جبهه هستند.
جنگ تمام شده بود، برای همین تغحص شهدا و پیگیری کار اسرا را بهانه حضور آنها در جبهه کردند.
با اینکه تشنه شنیدن حرفهایش بودند تا پرده از راز این چند سال بردارد اما به امید بهبودی وضعیت روحی او در مورد مسائل چند سال اسارتش صحبتی نمی کردند.
هنوز از امیر خبری نبود و گهگاه زهرا سراغ او و پدر را مبگرفت و همان پاسخ تکراری جبهه هستند را می شنید.
یک روز به طور ناگهانی همه خاطرات به ذهن زهرا بازگشت کرد. مثل یک معجزه
بعد از آن بود که داستان اسارتش در بستان و جنایات عراقی ها را برای مادرش گفت. از اینکه برای زنده ماندن و تن ندادن به خواسته عراقی ها مجبور شده بود به منافقین بپیوندد.
در عین حالی که می گفت دستم به خون هیچ بی گناهی الوده نشده اما آن چند سال را بدترین دوران عمرش می دانست
گفته بود اگر زیر دست می ماندم مجبور بودم حرف بالادستی ها را گوش کنم و معلوم نبود چه جنایاتی باید می کردم. برای همین آنقدر نقش بازی کردم تا در رتبه فرماندهی قرار بگیرم. خدا کمکم کرد و خیلی زود ارتقا پیدا کردم و اطمینان فرماندهان اصلی را جلب کردم.
تا توانستم غیر مستقیم جلوی کارهایشان را می گرفتم اما با همه خاطراتی که در این باب تعریف کرده بود از مادرش تقاضا داشت برایش خیلی دعا کند تا خدا او را ببخشد
موقعی که از زبان مادرم اینها را شنیدم باز به قرآن رجوع کردم و این بار هم آیه ای آمد امیدوار کننده :
وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنفُسِكُم مِّنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِندَ اللَّهِ هُوَ خَيْرًا وَأَعْظَمَ أَجْرًا وَاسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ
ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺧﻴﺮ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﭘﻴﺶ ﻣﻰ ﻓﺮﺳﺘﻴﺪ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﻳﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﻳﺎﻓﺖ ; ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ
#ادامه_دارد
پ ن :همه این آیات چند قسمت اخیر در زمان نوشتن داستان و هنگام رجوع به قرآن رویت می شود
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هفتاد_و_پنجمپیدا شدن زهرا
خود زهرا بود و واقعا شبیه امیر.
عجیب بود که در همه آن ایام متوجه شباهتشان نشده بودم.
حتما آنقدر دغدغه و نگرانی داشتم که حواسم به این جور مسائل نباشد.
قبل از دیدن او به ما گفتند نه خودش را میشناسد و نه حرفی می زند اما وقتی چشم در چشم شدیم احساس کردم آشنایی را دیده، هر چند نگاهش را دزدید و در پاسخ صحبتهای من چیزی نگفت.
دوست داشتم قبل از دیدار با مادرش به حرف بیاید.
از طرفی برای یادآوری گذشته حرفهای من با او مربوط به زمان حضورش کنار منافقین بود و نمی توانستم در کمپ مرزی جلوی دیگران حرفی بزنم.
اینکه چطور الان اسیر عراقی ها بوده هم برای ما مجهول بود.
به هر حال پس از شناسایی و پیگیری های پدر علی اجازه دادند زهرا همراه ما با یک آمبولانس راهی تهران بشود.
تلفنی خبر خوب را به مادرم اطلاع دادم اما گفتم فعلا صلاح نیست مادر امیر چیزی بداند.
مادر اصرار داشت که خانواده شان را باخبر کنیم، گفتم اجازه بدید چند روزی تلاش کنیم شاید که با سلامت بیشتر زهرا، مادر و دختر با هم روبرو شوند.
مادر می گفت شما مادر نیستید که بفهمید چشم انتظاری یک زن برای دو فرزند دلبندش یعنی چه
این مادر سالهاست که دو دسته گلش را ندیده. همسرش را در داغ فرزند از دست داده. برای آبروداری سالها سکوت کرده. حالا که یکی از گلهایش برگشته چطور دلت می آید که او را نبیند.
صبورانه با مادر صحبت کردم و وضعیت زهرا را برایش توضیح دادم تا سرانجام پذیرفت چند روز به این چند سال انتظار اضافه شود. اما در نهایت گفت فقط سه روز وقت دارید. هر کاری می خواهید بکنید در همین سه روز انجام بدهید.
در مسیر که می آمدیم دوباره به قرآن رجوع کردم تا راهی میان بر بیابم بلکه مادر هم راضی تر شود.
سوره واقعه آمد :
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنكُمْ وَلَٰكِن لَّا تُبْصِرُونَ
ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮﻳﻢ ، ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻰ ﺑﻴﻨﻴﺪ
با اینکه آیه مربوط به روح بود اما به فال نیک گرفتم و مطمئن شدم که خدایی که تا اینجای کار راهگشا بوده بقیه مسائل را هم حل می کند.
آیه کوتاه بود اما چنان نورافشانی کرد که تا پایان راه هم دیده می شد.
به خود نهیب زدم که فکر نکنی تو داری کاری می کنی
هر چه هست از لطف بی نهایت اوست
..... #ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هفتاد_و_سومآینده روشن
مادر امیر ادامه داد : خبر این بود که زهرا به سازمان جهنمی مجاهدین خلق پیوسته
از آن به بعد پرونده جستجوی زهرا به طور رسمی بسته شد و تنها لطفی که در حق ما شد این بود که این مسئله را علنی نکردند.
ما هم برای حفظ آبرو مجبور به سکوت بودیم. نمی توانستم باور کنم که زهرا همراه خائنین به ملت شده باشد.
تا مدتی بی سر و صدا از طرق مختلف پیگیر وضعیتش بودم اما راه به جایی نبردم.تنها چیزی که در ملاقات با یکی از فرارکرده های سازمان فهمیدم این بود که دختری با مشخصات زهرا با نام مستعار معصومه در کمپ اشرف بوده.
راستش را بخواهید هنوز دلم به این موضوع رضایت نمی دهد. مطمئن هستم او خائن به این مردم و کشور نخواهد بود.
حرفهای مادر امیر فشار زیادی به من وارد کرده بود .از سکوتی که داشتم در حال انفجار بودم. نمیدانستم باید چه بکنم.
اگر لب به سخن می گشودم باید تا پایان ادامه می دادم. پایانی که ممکن بود کار را خراب تر کند.
کاملا معلوم بود مادر امیر منتظر فرزندانش به خصوص زهرا هست و شاید حرفهای من آتش به خرمن آرزوهایش می زد.
شاید نیامدن امیر را میتوانست با احتمال اینکه شهید شده بپذیرد اما میخواست تا زنده هست با دیدن زهرا بر همه آن حرفهایی که قبول نداشت خط بطلان بکشد.
برای رفع شک و تردیدم به قرآن رجوع کردم. این آیه آمد :
لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِنْ شَاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا
تا آنکه خدا آن مردان راستگوی (با وفا) را از صدق ایمانشان پاداش نیکو بخشد و منافقان را (به عدل) عذاب کند اگر بخواهد، یا (به لطف) توبهشان بپذیرد که خدا بسیار آمرزنده و مهربان است
با خواندن این آیه حس کردم به زودی اتفاقی خواهد افتاد و بهتر این است که فعلا چیزی نگویم.
ولی یهو ناخواسته انگار که کسی حرف در دهانم بگذارد، گفتم : ان شاءالله به زودي خبرهای خوبی میاد
برق امید را که در چشمان مادر امیر دیدم پیش خودم گفتم این چه بود که گفتی پسر
اما درونم یک حس خوشایند گواهی آینده روشن را می داد ...
#ادامه_دارد
@hamidraz
❇️🔴 #لبخند_خدا
#قسمت_هفتاد_و_یکم ملاقات با خانواده امیر
امیر مفقود شده بود. نه از شهادتش خبر موثقی آمده بود نه از اسارتش.
پس از ترخیص از بیمارستان اولین کاری که کردم، رفتم در خانه شان. اما از آنجا رفته بودند. اجاره نشینی بدون پدر و حالا بدون امیر حتما کار سختی بود که مجبور به جا به جایی شده بودند.
چند هفته طول کشید تا منزل جدید را پیدا کردم. معصومه خواهر کوچک امیر در را باز کرد. از دیدن من شوکه شد. گفت مادرش رفته جایی و قبل از غروب برمیگردد.
قرار را برای بعد از نماز گذاشتم. در آن چند ساعت دل تو دلم نبود.
نماز مغرب را در مسجد محله جدیدشان خواندم. یاد امیر و مسجدی که سالها در آن با هم نماز خوانده بودیم، افتادم و جای خالی اش را بیش از همیشه احساس کردم. طاقت نیاوردم و عشا را نخوانده از مسجد رفتم سمت خانه
مادر امیر بعد از خوش آمد گفت بوی امیرم میاد. با این حرف اشک پشت پلکهایم جمع شد. نمی خواستم جلوی مادر چشم انتظاری که پسرش را به من سپرده بود گریه کنم. سعی کردم حواسم را پرت کنم جای دیگر.
به در و دیوار آپارتمان کوچک و نقلی نگاه می کردم. به پتو و پشتی های روی زمین. به حیاط کوچک خانه قبلی و حوض و فواره ای که دیگر نبودند.
مادر امیر به تک صندلی داخل اتاق اشاره کرد و گفت شما روی صندلی بشین پسرم . به خاطر پات راحتتری.
هر دو هوای هم را داشتیم ولی نمی دانستم تا کجا می توانم پا به پایش جلو بیایم .
مادر امیر دوست داشت از آخرین روزهایی که با پسرش بودم حرف بزنم. گفت از عملیات و از کارهایی که امیر آنجا کرد برایمان بگو. از حرفهایش از سفارش هایش. آنها را که بشنوم تکلیفم معلوم می شود. می فهمم که امیرم شهید شده یا نه .
به امیر و خاطراتش فکر می کردم و سعی داشتم خودم را آماده کنم تا بدون بغض و با صلابت حرف بزنم که ناگهان نگاهم به قاب عکس کوچک روی میز آینه افتاد و رشته افکارم به هم ریخت.
از جا کنده شدم و به سمت عکس رفتم. قاب را برداشتم و آوردم جلوی چشمانم. خودش بود. فقط ده سال جوان تر، باور کردنی نبود. اما اینجا چکار می کرد.
در حالی که مادر و خواهر امیر هاج و واج مرا نگاه می کردند خاطرات با سرعت در ذهنم مرور می شد، حس می کردم، در شرف رسیدن به پایان حل یک معادله بزرگ و بسیار سخت هستم.....
#ادامه_دارد
@hamidraz
.