hamidraz | Unsorted

Telegram-канал hamidraz - بی سیم چی

228

ما خبرشان را بر تو درست‏ حكايت مى‏كنيم آنان جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آورده بودند و بر هدايتشان افزوديم نحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى

Subscribe to a channel

بی سیم چی

قسمت هشتم

در میان سایه ها

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

قسمت هفتم
سکوت سفید

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

قسمت ششم
پنجره هایی که هنوز بازند

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

قسمت پنجم
بوی خاک بوی تو

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

تو را از دل جنگ آوردم

قسمت چهارم نان و نبض

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

تو را از دل جنگ آوردم

قسمت سوم  بخند،حتی اگر گریه‌ات می‌گیرد

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

تو را از دل جنگ آوردم

قسمت دوم صدای نفس ها

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

تو را از دل جنگ آوردم

قسمت اول آغاز دود و دلهره

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

🔴 به بهانه جنگ ۱۲ روزه
و حمله رژیم غاصب کودک کش
به وطن عزیزمان
یک داستان کوتاه با نام
تو را از دل جنگ آوردم
در ۱۲ قسمت به صورت
متن و فایل صوتی
خدمت دوستان گرامی
تقدیم می شود
@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

https://www.aparat.com/v/Kt1d7
سالروز شهادت مرتضی آوینی گرامی باد 🌹

🔴@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

🔴قسمت پایانی
سه روز بعد اجازه ملاقات داده شد
با فاطمه وارد آی سی یو شدیم
سلام کردیم  چشمهاشو باز کرد
نگاهم کرد ...
"نگاهی که پایان تمام انتظارهای من بود"

" محسن "یک بار دیگر "هُبوط" کرد . این بار برای "من" در "شانزلیزه"
چهارم ژوئن دو هزار و بیست بیمارستان پاریس

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

قسمت ۶ فصل هشتم
سرانجام دیشب فاطمه را در قاب تصویر دیدم . در دلم طوفان بود .
اما او مثل باران ، قطره قطره بارید . از تارهای تنیده رهایم کرد . تازه ام کرد ، سبز شدم .
شبنم شد ، بر وجودم نشست . غمهای سی ساله را از تنم شست . سختیها همه آسان شد .
🔴@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

قسمت ۴ فصل هشتم
❇️دیشب به فاطمه گفتم که بلاخره محسن رو پیدا کردم . اما به علت مجروحیت آسیب مغزی دیده و حافظه اش دچار مشکل شده.
منو نمیشناسه . برای دیدن تو لحظه شماری میکنه .
تعجب فاطمه طبیعی بود و هی سوال پیچم کرد .
سعی کردم شوق دیدن پدری که تا به حال ندیده بود رو تو ذهنش غالب کنم ....
🔴 @hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

🔴قسمت ۲ فصل هشتم
صداش به لرزه افتاد . گفت خانم من نمیدونم شما کی هستی . فقط میدونم سی سال بیشتره دنبال دخترم که تنها داراییم تو این دنیاست میگردم.
گریه ام گرفت . با همون جدیت و ابهت جوانیش حرف میزد . ولی حالا از هیجان صداش میلرزید . چهره معصومش داد میزد که راست میگه ولی باید میفهمیدم موضوع چیه. فقط شباهت ظاهری نبود . همه حرکات و رفتارش خود محسن بود .
انقدر هیجان داشت که نگران حالش شدم اما چاره ای نداشتم.
اشکهامو پاک کردم و با سختی زیاد گفتم به هر حال از اینجا باید هم قدم بشیم . اگر شما گره ذهن منو باز کردید منم شما رو به فاطمه میرسونم

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

قسمت ۹ فصل هفتم
همسایه کاک ژاکان گفته بود داماد کاک سه سال پیش برگشت دره قیصر و سراغ دخترش فاطمه رو گرفت.
با شما تماس گرفتیم اما خط قطع بود .
تا هفته پیش که دوباره با ما تماس گرفت و شماره خودشو داد و گفت میره ایران شاید اونجا دخترش رو پیدا کنه
دیگه برام مسجل شده بود که محسن و هبوط یک نفر هستند . چند بار با اون شماره تماس گرفتم ولی خاموش بود.
سه شنبه رفتم فرودگاه .
تو صف چک پاسپورت یک بار دیگه شماره رو گرفتم . موبایل قطع نبود . دلم هری ریخت . اما کسی جواب نداد.
وقتی رفتم تو هواپیما یه بار دیگه زنگ زدم . لحظه ای بعد کسی گفت الو . صدا رو از گوشی و پشت سرم داخل هواپیما همزمان شنیدم .
بلند شدم چندتا صندلی عقبتر بود .باورم نمیشد.زبونم بند اومده بود...

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

🟢تو را از دل جنگ آوردم

روز هشتم: در میان سایه‌ها

هوا سنگین بود. نه فقط از گرما، که از انتظار. ظهر، صدای آژیر کوتاهی آمد و خاموش شد، مثل نفسی حبس‌شده در سینه‌ی شهر. من و مادرم کنار پنجره نشسته بودیم و مثل هر روز، اخبار را با گوش‌هایی تیز و چشم‌هایی خسته دنبال می‌کردیم. هنوز خبری از محمود نبود.

پدرم دیشب برگشته بود. نه خسته، که خاموش. نگاهش به زمین بود و حرف نمی‌زد. صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم روی ایوان نشسته و رادیوی کوچکش را در آغوش گرفته.

– بابا، محمودو پیدا نکردن؟
رادیو را خاموش کرد و گفت:
– دیشب آوردنش مرکز امداد. زخمی شده، اما زنده‌ست.

دنیا برای لحظه‌ای ایستاد. دلم مثل پنجره‌ی شکسته، ترک برداشت.

تا برسیم، بعدازظهر شده بود. مدرسه‌ای قدیمی در نزدیکی میدان ترمینال را تبدیل به بیمارستان صحرایی کرده بودند. کلاس‌هایی که روزی پر از تخته‌سیاه و نیمکت بود، حالا پر بود از برانکارد، پتو و صدای ناله.

داخل یکی از کلاس‌ها، محمود را دیدم. یک طرف صورتش کبود بود و شانه‌اش با باند سفید بسته شده بود. رنگش پریده بود، اما لبخند زد. لبخندی آشنا، آرام، شبیه همان وقت‌هایی که از پشت کوچه رد می‌شد و بی‌صدا نگاهم می‌کرد.

– لیلا...
– محمود... چرا هیچ‌چی نگفتی؟
– نمی‌خواستم نگران شی. فقط یه ترکش کوچیکه. از ساختمون پرت شدم پایین. یه پیرزن زیر آوار مونده بود... تونستم نجاتش بدم.

دستش را گرفتم. دستانش خشن‌تر شده بود. گرم و زنده.

– حالا که پیدات کردم، دیگه نمی‌ذارم ازم دور شی.

محمود چشم‌هایش را بست و زمزمه کرد:
– همین که صداتو می‌شنوم، دردم کم می‌شه.

همان لحظه، فهمیدم عشق فقط حرف‌های قشنگ نیست. عشق یعنی بمانی، حتی وقتی همه‌چیز فرو می‌ریزد. عشق یعنی بایستی، با دلی شکسته، اما امیدوار.
@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

🔴 تو را از دل جنگ آوردم

روز هفتم: سکوتِ سفید

گرما مثل پتوی سنگینی روی شهر افتاده بود. آفتابِ تیزِ تیرماه دیوارهای نیمه‌سوخته را داغ می‌کرد و بوی قیرِ ذوب‌شده از آسفالت بالا می‌زد. حوالی بامداد انفجار بزرگی سمت کارگاه بتنِ حاشیه‌ی خیابان روی داد؛ توده‌ای از گردِ سیمان و گچ در هوا پخش شد و همه‌چیز را برای چند ساعت سفیدپوش کرد—نه برف، بلکه گردی ریز و سرد که بر پوست عرق‌کرده می‌نشست و سوزنش را زیر آفتاب تیزتر می‌کرد.

از پنجره نگاه کردم؛ کوچه شبیه عکس سیاه‌وسفیدی شده بود که رنگ‌هایش پاک شده باشد. همه‌چیز آرام بود، عجیب آرام. صدای انفجار نمی‌آمد، فقط وز‌وز مگس‌ها و گهگاه عطسه‌ی کسی که گردِ سیمان در گلویش گیر کرده بود. به مادرم گفتم:

– عجیبه… انگار جنگ یکهو خسته شده باشه و رفته پشت سایه نفَس بکشه.

مادر لیوانی آب گذاشت جلوم و گفت:
– سکوت همیشه قبلِ طوفانه، دخترم. ولی گاهی همین سکوت، به ما می‌گه هنوز زنده‌ایم.

درِ خانه را نیمه باز گذاشتیم تا گرد سفید بیرون بماند. کودکی از روبه‌رو عبور می‌کرد؛ کف دمپایی‌هایش رد کِشیده‌ای روی غبار می‌ساخت. با انگشتش روی سپیدیِ دیوار شکسته یک قلب کشید و دو حرف: «م» و «ل». لبخندم از پشت ماسک پارچه‌ای پیدا نبود، ولی دلم روشن شد: بین این‌همه ویرانی، بچه‌ای هنوز دل‌بازی می‌کند.

ظهر، گرما طاقت‌فرسا شد. برق نبود؛ پنکه خاموش ماند. نشستم کنار سبزه‌های جعفری و ریحانی که روز ششم کاشته بودیم. خاک داغ بود، اما دانه‌ها اولین لپه‌های سبز را بیرون داده بودند، همان گرد سفید مثل مه نازکی رویشان نشسته بود، انگار برفِ حریصی که اشتباهی در تابستان باریده باشد. با سرانگشت تَرِ خودم غبار را زدودم تا نور به برگ‌ها برسد. در دل گفتم: «تو هم بجنگ… کوچولو، تو هم بجنگ.»

غروب، هوا کمی سبک شد. پدربزرگِ همسایه چند آجرِ باقیمانده را روی هم چید و قاب درِ خرابه‌شان را دوباره ایستاده کرد. به شوخی گفت:
– اگر سقف نداریم، لااقل چارچوب درست می‌کنیم؛ شاید فردا بتوانیم در بسازیم.
همه خندیدند. خنده‌ای کوتاه ولی واقعی،

ساعت ۹ و نیم شب، موبایلم لرزید و باسرعتی که فقط دل‌تنگی می‌دهد بازش کردم:

محمود – ۲۱:۳۰
«امروز که انفجارِ کارگاه خوابید، همه‌چیز سفید شد؛ نه مثل زمستون، مثل گرد فرشته‌ها. یکی از بچه‌ها گفت: “انگار خدا روی شهر گچ پاشیده تا دوباره طرح بکشه.”
لیلا، من اون لحظه دیدم چطور خورشید از لابه‌لای ذرات گرد می‌گذره و پرتوهاش مثل ریسمون طلا میوفته روی صورت زخمی‌ها. فهمیدم هر ذره‌ی نور یعنی هنوز زندگی هست.
من نفس می‌کشم چون تو جایی نفس می‌کشی.»

اشک گرمی پشت پلک‌ها
@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

🟡 تو را از دل جنگ آوردم

روز ششم: پنجره‌هایی که هنوز بازند

صبح، صدای دختربچه‌ای از کوچه بیدارم کرد. داشت شعر می‌خواند. با صدای نازک، پر از اشتباه، اما سرشار از زندگی:

دخترک کوچک من
خواب دیده جنگ تمام شده...

نشستم کنار پنجره، همان‌جایی که دیروز خاک نشسته بود روی لبه‌ها. دختر روی سکوی روبه‌رو نشسته بود، عروسکی آویزان از دستش، کفش یکی‌درمیون پاش، اما لبخند داشت. یک لبخندِ کامل.

نمی‌دانم چرا، اما دلم لرزید. فکر کردم این‌جا هنوز چیزی هست که مقاومت می‌کند. حتی اگر خانه‌ها بریزند، حتی اگر مدرسه‌ها نباشند، کودکی هست که شعر می‌خواند و لبخند می‌زند. یعنی هنوز امید مانده.

مادرم با یک لیوان آب و تکه‌ای نان خشک آمد کنارم. دستم را گرفت و گفت: – امشب می‌خوام بگم برات چطور من باباتو تو جنگ پیدا کردم...

با تعجب نگاهش کردم. همیشه از آن سال‌ها ساکت گذشته بود.

گفت: – اون موقع‌ها ما تو پناهگاه غذا تقسیم می‌کردیم. بابات همیشه بیشتر از سهمش می‌داد به بقیه. یه بار یه بچه رو بغل کرد و برد بیمارستان . میدانی همون شب، من فهمیدم اون مردی که با دستای خونی، صورتش رو پاک کرد تا بچه نترسه... همونیه که دلم براش قرصه.
مثل تو و محمود.

لبخند زدم. شاید عشق در زمانه‌ی جنگ، قدیمی‌ترین امید بشره.

آن روز بعدازظهر، صدای تیر کمتر شد. هوا گرم بود، اما روشن. آسمان کمی از دود سبک‌تر بود. گفتم به مادرم: – بریم حیاط. یه چیزی بکاریم.

او خندید، با همان خستگی سال‌ها.

با هم، چند دانه‌ی جعفری و ریحان کنار شمعدونی کاشتیم. خاک ترک‌خورده بود، اما دل ما نه. موقع آبیاری، صدای پیام موبایلم آمد. دستم از آب خیس بود. با گوشه‌ی روسری خشک کردم و بازش کردم.

محمود – ۱۷:۴۰ عصر:
«امروز پنجره‌ای دیدم که باز بود. تو ساختمونی که نیمه‌ویرانه بود. پیرزنی کنار پنجره نشسته بود و چای می‌خورد. گفتم: چرا درو بستی ولی پنجره رو باز کردی؟ گفت: برای نور...
لیلا، فهمیدم ماها هنوز پنجره‌هامون بازه. یعنی هنوز نور می‌خوایم. هنوز می‌خوایم ببینیم.
من هم، هنوز چشم‌هام سمت تو بازه.»

نفس عمیقی کشیدم. آسمان کم‌کم نارنجی می‌شد. جواب دادم:

«ما هم امروز دانه کاشتیم، توی همین حیاط. شاید برسه روزی که تو ازش برگ بچینی.
پنجره‌مون همیشه بازه، محمود. حتی اگه آسمون گاهی تار باشه.»

آن شب، بعد از مدت‌ها، ستاره‌ها پیدا بودند. نشستم کنار شمعدانی، نگاهشان کردم. صدای کودک در کوچه هنوز می‌خواند. از دل زخم، ترانه بیرون می‌زد.

و من، با دلی روشن‌تر از روزهای قبل، باور کردم:
بعضی پنجره‌ها هرگز بسته نمی‌شن، چون امید، مثل نور، راه خودش را پیدا می‌کند
@hamidraz.

Читать полностью…

بی سیم چی

🟢تو را از دل جنگ آوردم

روز پنجم: بوی خاک، بوی تو

صبح، صدای خاک‌برداری از کوچه‌ی بالایی آمد. مردهایی که با بیل و دست خالی، خانه‌ای را که دیشب بمب خورده بود، زیر و رو می‌کردند. گاهی صدای فریاد، گاهی سکوت. سکوتی که آدم را بیشتر می‌ترساند تا هر صدای انفجاری.

کنار پنجره نشسته بودم و نگاهشان می‌کردم. هوا گرد و خاک شده بود. توی صورت آدم می‌نشست، می‌سوخت، می‌سوزاند. بوی خاک با بوی خون قاطی شده بود. بوی مرگ، بوی زندگیِ به زور نگه‌داشته‌شده.

مادر آرام آمد کنارم نشست. بی‌آن‌که نگاهم کند، گفت: – محمود خبری نداده؟

سرم را تکان دادم. گوشی در دستم بود، ساکت، بی‌صدا، بی‌لرزش.

مادرم با لحن ملایمی گفت: – لیلا... تو جوونی. اگه جنگ تموم نشه... شاید نتونی...

برگشتم و با صدای آرام ولی محکم گفتم: – نمی‌خوام کسی دیگه‌ای رو. من یه نفر رو انتخاب کردم، توی روزای عادی، توی روزای جنگ. فرق نمی‌کنه چه روزیه.

مادر چیزی نگفت. فقط آهی کشید و از اتاق بیرون رفت.

بعد از ظهر، صدای اذان از بلندگوی مسجدی که حالا دیوارهایش شکاف برداشته بود، بلند شد. دلم گرفت. انگار خدا هم دلش برای این شهر سوخته بود.

تا غروب، خبری از محمود نبود.

تاریکی که پایین آمد، صدای زوزه‌ی موشک‌ها از دور پیچید. شیشه‌ی پنجره لرزید، قلبم بیشتر.

نفس نمی‌کشیدم. فقط دعا. دعا که موبایل بالاخره بلرزد.

و ساعت ۱۰ و ۵۲، لرزید.

محمود – ۲۲:۵۲ شب:
«امروز کنار یه مدرسه بودم. خاک تا زانو. یه دختر بچه رو بیرون آوردیم. دستم که خاکی بود، روی صورتش نشست. گفت: بوی بابام می‌دی. گریه‌م گرفت. لیلا... خاکِ این شهر یه جوریه که حتی اگه دستت خونی باشه، باز هم بوی زندگی می‌ده.
قسم می‌خورم بوی تو رو هم می‌داد.
بوی تو، بوی برگای شمعدونی، بوی دلتنگیِ پاک.»

اشک از چشم‌هام جاری شد. گوشی رو بغل کردم. انگار خودش بود. انگار دست‌های خاکی‌اش از لای صفحه آمده بودند توی اتاق و شونه‌هام رو گرفته بودند.

جواب دادم: «اگه بوی من بود، پس بدون همیشه کنارت می‌مونم.
حتی اگه جنگ ما رو جدا کنه، خاک این شهر گواه می‌شه که یه روز، یه دختر، یه مرد رو با دلش نگه داشت... نه با زنجیر.»

نوشته‌ام را فرستادم. گوشی را گذاشتم روی سینه‌ام. تا خوابم برد، هنوز بوی خاک توی هوا بود. ولی دیگر نترسیدم. چون خاک، بوی او را می‌داد.
@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

🔴 تو را از دل جنگ آوردم

*روز چهارم: نان و نبض*

صبح صدای صف بود که بیدارم کرد. صدای مردم، شلوغی، اعتراض. انگار جنگ هم نتوانسته بود مردم را از صف نان جدا کند. صدای پیرمردی از پشت پنجره آمد که فریاد می‌زد: «یکی به من بگه این همه ایستادن واسه چندتا قرص نونه یا واسه زنده موندن؟»

نگاهی به کوچه انداختم. صف تا سر پیچ کشیده بود. زن‌ها و مردها، بچه‌هایی که هنوز خواب توی چشم‌شان مانده بود، توی این گرما ایستاده بودند. نان شده بود چیزی شبیه طلا، نایاب، بی‌دفاع و پُر اهمیت.

مادر گفت:
– "لیلا، تو که جوونی، برو نون بگیر. شاید بیشتر بهمون بدن."
لباسم را پوشیدم و راه افتادم. از پشت صف، صدای غُر و اعتراض و گاهی خنده‌ی تلخی به گوش می‌رسید. زن کناری‌ام گفت:
– "دیروز یکی تو همین صف مُرد، فشارش افتاد، نوبتش نشد."
فقط سر تکان دادم. دلم پیش محمود بود.

موبایلم را چند بار یواشکی چک کردم. پیامی نبود. حتی دو تیک خاکستری هم نبود.

رسیدم به جلوی صف، تنها دو قرص نان دادند. برگشتم خانه. مادر با نگاهی خسته گفت:
– "کاش می‌شد فقط با دعا سیر شد."
بهش لبخند زدم، ولی ته دلم خالی بود.

تا شب، برق نبود. شارژ موبایلم داشت تمام می‌شد. نشسته بودم کنار پنجره، چشم به تاریکیِ بی‌صدا. ناگهان گوشی لرزید.

محمود – ۲۳:۰۶ شب:
«دو وعده نون داشتیم، یکی‌اش رو دادم به یه پسر بچه که از دیروز هیچی نخورده بود. گفت: چرا دادی به من؟ گفتم چون یه نفری تو این شهر هست که اگه بدونم گرسنه‌ست، همه‌ی نونای دنیا هم به دلم نمی‌چسبه.
لیلا، امروز فکر کردم اگه فقط یه تیکه نون باشه، اون باید برسه به تو. نون یعنی نبض زندگی... تو نبض منی.»

نفسم بند آمد. قلبم تند تند زد، انگار با هر ضربانش داشت جوابش را می‌داد.

نوشتم:
«ما امروز فقط دو قرص نون داشتیم. مادرم سهم منو بهم داد.
فکر کنم نبض زندگی وقتی به هم گره می‌خوره، دیگه گرسنه نمی‌مونی.
تو زنده بمون، بقیه‌ش با من.»

بعد، کنار شمعدانی خشک نشستم. شب، دیگر ترسناک نبود. چون حالا می‌دانستم حتی توی صف نان هم عشق می‌تواند زنده بماند. حتی اگر دنیا نان را دریغ کند، کسی هست که با دلش سیرت می‌کند
@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

🟡 تو را از دل جنگ آوردم

🟢روز سوم : بخند، حتی اگر گریه‌ات می‌گیرد

امروز صبح بیدار که شدم، اولین چیزی که حس کردم، نبود صدای پرنده‌ها بود. هیچ چیزی نمی‌خواندند. فقط صدای زوزه‌ی باد و گاه‌به‌گاه صدای انفجاری از دور.

مادر نشسته بود کنار بخاری خاموش و داشت دعا می کرد. آرام، زیر لب، بی‌وقفه.
من اما کاری نمی‌توانستم بکنم. دست‌هایم مدام می‌رفت سمت موبایل، ولی هیچ پیامی نبود.

رفتم توی حیاط، همان‌جایی که شمعدانی خشک ایستاده بود. با گوش‌پاک‌کن آب به ریشه‌اش رساندم. محمود می‌گفت: «تو حتی به خاک هم رحم می‌کنی، دل‌نازک‌ترین لیلای دنیا...»

لبخند زدم.

بعد از ظهر صدای در زدن آمد. همسایه طبقه بالایی بود که نگران دخترش بود . از مادر طلب کمک می کرد . با صدای انفجارها به شدت می ترسید ، مادر که رفت بالا نشستم کنار پنجره و خیره شدم به خیابانِ پر از خاکستر.

تا شب خبری از محمود نبود.

اما بالاخره ساعت ۱۰ و چند دقیقه، موبایل لرزید. انگار کسی قلبم را فشرد. پیام را باز کردم:

محمود – ۲۲:۱۷ شب:
«امروز یه دختر بچه از زیر آوار دراومد. بغلش کردم. خون روی صورتش بود ولی لبخند زد. گفت: تو قهرمانی؟ گفتم نه، فقط یه پسرِ معمولی‌ام. گفت: نه... چون لبخند زدی.
یاد تو افتادم. تو همیشه می‌گفتی بخند، حتی وقتی گریه‌ات می‌گیره.
و من امروز وسط آوار خندیدم، چون صدات تو گوشم بود.
گفتم تو رو دارم.»

دست‌هام لرزید. چند لحظه فقط به صفحه نگاه کردم. اشک‌ها دونه‌دونه سرازیر شد، بی‌صدا.
جواب دادم:

«بخند، قهرمانِ من. من گریه می‌کنم به‌جای هر دومون.
اما لبخندتو ازم نگیر. حتی اگه ازت فقط همین بمونه... کافیه.»

نوشته‌اش را چند بار خواندم. بعد دوباره.
در آن شب تاریک، در آن اتاق ساکت، فقط صدای تپش‌های قلب من بود و لبخند کسی که میان ویرانی هم قهرمان کسی مانده بود.
@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

🔴تو را از دل جنگ آوردم

🟢روز دوم: صدای نفس‌ها

صبح با صدای یک انفجار نزدیک بیدار شدم. دیوارها لرزیدند، طاقچه ترک برداشت، لیوانی افتاد و شکست. چند ثانیه بعد صدای مردم از کوچه بلند شد. همه به خیابان آمده بودند. شایعه بود که بیمارستانی را زده‌اند. می‌گفتند جنازه‌ها روی زمین مانده‌اند. صدای مردی به گوش می رسید که داد می‌زد: «آمبولانس نداریم، بنزین تموم شده...»

برای چند دقیقه نشستم کنار پنجره، فقط نگاه می‌کردم. نمی‌دانم چرا. شاید به دنبال محمود می‌گشتم در آن جمعیت پراکنده. حتی اگر می‌دانستم آن‌طرف شهر است، باز هم چشم‌هام دنبال قاب صورتش بود.

بعد از ظهر، برق قطع شد. موبایل را چند دقیقه یک بار چک می‌کردم. خبری نبود. نه پیام، نه زنگ. فقط سکوت. سکوتی که با صدای جنگ، غم‌انگیزتر شده بود.

برای فرار از ترس، رفتم به آشپزخانه. به مادرم گفتم بگذار کمک کنم، اما انگشت‌هایم هر بار لقمه‌ی نان را پاره می‌کردند. صدای بمب‌افکن‌ها را شنیدم. آسمان پر از هیولای آهنی شده بود. هوا، نفس نمی‌کشید. ما هم.

نزدیک غروب، گوشه‌ی حیاط نشسته بودم، کنار گلدان شمعدانی که سال پیش با محمود خریده بودیم. خشک شده بود، ولی هنوز چند برگ سبز بین شاخه‌های سوخته‌اش مانده بود.

در دل شب، موبایلم دوباره لرزید. انگشت‌هام روی صفحه یخ زده بود.

محمود – ۲۱:۵۹ شب:
«نزدیک مدرسه‌ی فِلاح بودیم. چند نفر رو کشیدیم بیرون. یکی‌شون دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت: "تو هنوز زنده‌ای؟" گفتم آره، چون یه نفر هست که صدام رو هر شب می‌شنوه. لیلا... صدای نفس‌هات رو می‌شنوم، حتی از پشت آوار.»

لبخندی زدم. همون‌جوری که همیشه می‌گفت، "لبخندت پادزهر جنگه".

جواب دادم:
«این‌جا هنوز شمعدونی‌مون یه برگ تازه داده. شاید یعنی امید، حتی وقتی هوا بوی دود می‌ده. نفس‌هام برای توئه.»

چند دقیقه بعد فقط نوشت:
«تا فردا، لیلا. امشب زنده‌م، چون دونستم تو هم نفس می‌کشی.»

گوشی را بغل کردم، گذاشتم کنار قلبم. در دل این جهنم، صداش، مثل یک آه نرم، قلبم را بیدار نگه داشت.

آن شب با صدای نفس‌های خودم خوابم برد. صدای نفس کسی که عاشق است، حتی در دل جنگ.
@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

🟢 تو را از دل جنگ آوردم

🟡 روز اول: آغاز دود و دلهره

باد گرم از سمت شرق می‌وزید و پرده‌ی نازک اتاق را آرام بالا می‌برد. هنوز آفتاب کامل بالا نیامده بود که صدای انفجاری مهیب از دوردست‌ در آسمان پیچید. خانه لرزید. انگار که زمین برای لحظه‌ای زیر پای شهر خالی شد. از خواب پریدم، نگاهم را به سقف دوختم، همه جا ساکت شد و بعد ناگهان جیغ زنی از کوچه، بعد بوق ممتد آمبولانسی که هنوز دیده نمی‌شد.

مادر با عجله وارد اتاق شد:
– "پاشو عزیزم... شروعش کردن. حمله شده.
چیزی نگفتم. بلند شدم، کنار پنجره رفتم. از لای شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره، تکه‌ای دود در آسمان دیده می‌شد. تیره، سنگین، مثل آغازی بی‌پایان.

موبایلم روی طاقچه می‌لرزید. محمود بود.

محمود – ۸:۱۲ صبح:
«لیلا... جنگ شروع شده. باید برم برای امداد. نمی‌تونم فقط تماشا کنم. دوستت دارم. دعا کن.»

انگشت‌هام روی صفحه مانده بود، مثل کسی که نمی‌داند جواب باید شعر باشد یا سکوت. چند ثانیه طول کشید تا نوشتم:
بی خبرم نذار

جواب داد:
«هر شب. هر شب، حتی شده یه کلمه.»


---

ظهر، همه‌چیز مبهم شده بود. شهر شبیه یک خواب بی‌رحم بود که آدم‌ها نمی‌توانستند از آن بیدار شوند. اخبار پشت سر هم کشته‌ها را اعلام می‌کرد، و آسمان نه تنها آبی نبود، که از شدت دود خاکستری‌اش دل آدم را می‌فشرد.

نشستم کنار رادیوی قدیمی بابا. هیچ خبری از محله‌ی خودمان نبود. محمود کجا بود؟ آیا جایی گیر افتاده؟ یا در راه؟ یا هنوز...

شب، موبایل باز لرزید. با دستانی لرزان آن را باز کردم.

محمود – ۲۲:۴۳ شب:
«زنده‌ام. چشمات رو تصور کردم وقتی یکی رو از زیر آوار درآوردم. نمی‌دونی چقدر بهم نیرو می‌ده. دلتنگم. ولی نمی‌ترسم... چون یه نفر تو این شهر هست که منتظرمه.»

اشک‌هام بی‌صدا پایین ریخت. جنگ فقط خمپاره نبود. جنگ، انتظار بود. دل‌تنگی بود. شب‌هایی که هیچ چیز نمی‌توانست جای صدای یک نفر را بگیرد. و آن شب، صدای محمود، از دل تاریکی و انفجار، تنها نوری بود که در دلم روشن مانده بود.

با انگشت، روی صفحه نوشتم:
«تا آخر، منتظر می‌مونم. مثل چراغی وسط ویرونی.»
@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

بدین وسیله از همه سروران و عزیزانی که شهادت بسیجی جان بر کف
سید ابراهیم موسوی حبیبی
را تبریک و تسلیت گفته اند از سوی خانواده آن شهید تشکر می کنم
سید ابراهیم دیروز یک بسیجی بود در میان صدها هزار بسیجی عاشق شهادت و امروز شهیدی است در میان قافله پرشکوه و نورانی شهیدان انقلاب اسلامی.
افتخار پرورش چنین فرزندانی در وهله اول متوجه رهبری نورانی انقلاب اسلامی و سپس پدران و مادران دریادل این شهیدان است.
این جانب که از چنین افتخاری سهمی نبرده ام از اینکه مخاطب آگهی های تبریک و تسلیت دوستان قرار گیرم احساس انفعال میکنم
از جانب خانواده او میگویم که ما همدوش آنهایی که ایثارهای عظیم کرده اند و انتظارات کوچک نیز ندارند مادرانی که چهار شهید داده اند و پنجمین را با روی گشاده به میدان می فرستند ، نیستیم
ما بیشتر از آنها تبریک و تسلیت میشنویم در حالیکه در جنب فداکاریهای آنان کاری که سراوار باشد نکرده ایم.
اینکه از خانواده یک خدمتگذار کوچک اسلام شهیدی تقدیم اسلام شود حادثه چندان مهمی نیست.
با امید آنکه خداوند به همه ما توفیق دهد که خود را به افق بلند شهیدان نزدیک سازیم
میرحسین موسوی
اردیبهشت ۱۳۶۶

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

Let's make a playlist together. Join to add videos: رمان هبوط در شانزلیزه https://www.youtube.com/playlist?list=PLuarj0RM8J563VuKH26Q4Wz6Z1moFryWc&jct=0XtWL2lP-M1J_b5WHM-TnA
🔴 لینک داستان در یوتیوب

Читать полностью…

بی سیم چی

قسمت ۷ فصل هشتم
هفته پیش یکی از اشنایان مادام جولیا  به رالی مرکز ایالت کارولینای شمالی در آمریکا مهاجرت کرد 
خونه ویلایی بزرگی در حومه پاریس داشت که نمیخواست بفروشه .
وقتی مادام جولیا کار پژوهشی ما رو براش توضیح داد ، تصمیم گرفت خونه اش رو برای مدتی در اختیار ما قرار بده. شاید حس میکرد اینجوری در یک کار انسان دوستانه مشارکت داره .
🟢@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

قسمت ۵ فصل هشتم
https://www.aparat.com/v/kathyfo

لاله های واژگون
سرخ گون و سبز پای
خمیده کدام عشق؟
فراق کدام یار؟
🌹@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

قسمت ۳ فصل هشتم
دخترمون شش ماهه بود که حلبچه را بمباران کردند . فاطمه را پیش همسایه گذاشتیم و برای کمک به آنجا رفتیم . اما بمبهای شیمیایی شهر را به قبرستان تبدیل کرد . ...

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

قسمت ۱ فصل هشتم
تو فکر این بودم وقتی رفتم پیشش چی بگم . چی صداش کنم .
خجالت میکشه ؟ خوشحال میشه ؟ رژه افکار به هم ریخته .
رفتم سی و چند سال قبل .
در طول این سالها هیچکس جز من منتظر محسن نبود . همه شهید حسابش کرده بودند .
ابهام بزرگ برام این بود که چرا برنگشته و چرا ازدواج کرده .
باید یک درصد احتمال میدادم محسن و هبوط (پدر فاطمه) یکی نباشند . ولی انقدر شباهت وجود داشت که بعد سالها درجا شناختمش .
شوق دیدنش همه فکرها رو کنار زد . ثانیه شماری میکردم که اجازه بلند شدن بدن. صبر چند هزار روزه مغلوب لحظه های دیدار شده بود .
چراغ کمر بندها خاموش شد . نفسم بالا نمی اومد . سعی کردم به خودم مسلط بشم .
کنار پنجره نشسته بود و چشمهاش بسته بود .
سلام محسن . جوابی نیومد .
سلام . آقای زین العابدین؟
بی پاسخ موندم . طاقتم تمام بود .
چشمهاش باز شد .
چشمهای گیرای خودش بود.
برق میزد . موها و محاسن جوگندمی . ولی کمتر از حد انتظار من.
نگاهش به نگاهم دوخته شد.
- بله با من کار دارید؟
محسن منو نمیشناسی؟ فتانه ام
- محسن ؟ فتانه ؟ ببخشید خانم فکر کنم اشتباه شده
عرق سرد پاشید تو صورتم . تنم یخ زد . رو پاهام بند نمیشدم

@hamidraz

Читать полностью…

بی سیم چی

https://www.aparat.com/v/jjuoa5t
مدیر آسایشگاه گفت فردی با چنین مشخصاتی که میگید چند سال پیش اینجا بود . یه کم اوضاع و احوال روحیش که بهتر شد درخواست رفتن کرد.
با اینکه ملاقات کننده نداشت ولی بعد از معاینه دقیق پزشکی اجازه دادیم بره.
چون اینجا بودن یعنی بیمار موندن تا پایان عمر .
فارسی انگلیسی عربی و کردی رو خوب بلد بود و با اینکه حوادث سختی رو گذرونده بود تونست خودش رو زود بازیابی کنه و با کادر درمانی ما همکاری خوبی داشت .
پرسیدم میدونید از اینجا کجا رفت؟
مسئول ترخیص گفت که فکر کنم یه جایی سمت حلبچه
گفتم دره قیصر؟
گفت آره اره . به نظرم همینجا رو گفت
گردش روزگار دوباره منو داره برمیگردونه به سالها قبل و ...

@hamidraz

Читать полностью…
Subscribe to a channel