hamyaari_media | Unsorted

Telegram-канал hamyaari_media - رسانهٔ همیاری - ونکوور

1067

کانال رسمی نشریهٔ رسانهٔ همیاری در ونکوور، کانادا

Subscribe to a channel

رسانهٔ همیاری - ونکوور

یک دنیا خاطرات خوب برای من و ما
نوشتهٔ شامل کناری
- - - - - -
محمد محمدعلی، نویسنده و استاد عزیزم، روز پنجشنبه ۱۴ سپتامبر ۲۰۲۳ در سن ۷۵ سالگی در ونکوور کانادا چشم از جهان فرو بست. محمد محمدعلی نازنین، تو رفتی اما از تو یک دنیا خاطرات خوب برای من و ما ماند. یادت هست وقتی از گذشته‌های نه‌چندان دور خاطره‌ای تعریف می‌کردی، همیشه خطاب به خانم‌های کلاس می‌گفتی: البته شماها هیچ‌کدامتان هنوز به دنیا نیامده بودید!...
استاد، از تو کتاب‌ها و داستان‌های بسیاری به یادگار مانده است: … «از ما بهتران»، «بازنشستگی»، «جهان زندگان»، «باورهای خیس یک مرده»، «دریغ از روبرو»، «سه‌گانهٔ عشق» و…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

داستان شکل‌گیری یک فیلم: ناگهان سرْبریده
نوشتهٔ مجید سجادی تهرانی
- - - - -
همه‌چیز، بیست و سه سال پیش، اواخر دههٔ هفتاد شمسی، دوران رونق تئاتر بعد از انقلاب، از کافهٔ تئاتر شهر تهران آغاز شد. آریو که آن زمان جوانی هفده‌ساله بود، بدون برنامه‌ریزی و اطلاع قبلی سر از اجرای نمایشنامه‌خوانی‌ای دانشجویی از متنی نمایشی درآورد که شبیه هیچ‌چیزی نبود که قبل از آن خوانده بود و تا دهه‌ها بعد دست از سرش برنداشت. نمایشنامه اسم طولانی عجیبی دارد به‌نام «ناگهان، هذا حبیب‌الله مات فی حب‌الله، هذا قتیل‌الله مات بسیف‌الله» از عباس نعلبندیان. داستان نمایشنامه دربارهٔ حضور فریدون، معلم جوان اخراجی، کِرم کتاب‌ و دائم‌الخمر در خانه‌ای اشتراکی در جنوب تهران است. جایی که مستأجران خانه فکر می‌کنند این غریبهٔ کلاس‌بالا حتماً در چمدان بزرگش به‌جز کتاب پول فراوانی هم دارد و دسیسه می‌چینند که پول‌های او را بدزدند. نمایشنامه اما به‌طرز عجیبی این داستان را روایت می‌کند و پر است از تک‌گویی‌های هذیان‌گونهٔ ذهن آشفتهٔ فریدون؛ قدیس، شاعر، پیامبرِ دائم‌الخمرِ داستان…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

آشنایی من با استاد محمدعلی و کارگاه داستان‌نویسی ونکوور
نوشتهٔ کامران قوامی
- - - - - - - -
آشنایی من با استاد ساده شروع شد؛ در جمعی ساده و دوستانه با نوشیدنی و طنز، و بعد فهمیدم ایشان نویسنده‌اند و کارگاه داستان‌نویسی ونکوور را اداره می‌کنند. و من که پنجاه‌سالگی را داشتم رد می‌کردم، گفتم وقتش است به علاقه‌ای که در گذر زمان دفن شده بپردازم و رفتم به کارگاه داستان‌نویسی استاد محمدعلی. و چقدر کار خوبی کردم و چه جمع خوبی را انتخاب کردم. همه‌چیز خوب بود؛ محیطی بسیار دوستانه، استادی فروتن با طبعی شوخ و مهربان. این شد که شیفتهٔ او و آن جمع شدم.
بسیار آموختم، بسیار بیشتر از داستان‌نویسی؛ نگاهی که لازم است داشته باشیم تا بنویسیم و لذت شنیدن داستان و نوشتن از خود در قالب راوی و نوشتن از دیگران در قالب خود. راهی به خودشناسی و دیگرشناسی و راهی به جهانی مرموز که خمیرمایه‌اش در دست توست…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

نام و یادت ماندگار
نوشتهٔ فریبا فرجام
- - - - -
خواندن و نوشتن را در حقیقت در کارگاه شما آغاز کردم. خواندن برای فهمیدن، نوشتن برای فهمیده‌شدن. خواندن برای انسان‌بودن، نوشتن برای انسان‌ماندن. در کارگاهت درس زندگی می‌دادی، درس جسارتِ خودبودن و پذیرفتن همهٔ خودهای دیگر همان‌طور که هستند. به ما امکان وسیع‌تر دیدن و عمیق‌تر شنیدن در کنار همدیگر را می‌دادی و در ایران کوچکی که برای خودت و ما ساختی، از غربتمان خلاقیت بیرون می‌کشیدی و دست‌های تنهایی‌مان را در دست هم می‌گذاشتی چرا که به‌خوبی با مفهوم تنهایی و غربت آشنا بودی…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

در اندوه‌یادِ محمد محمدعلی
نوشتهٔ مهرخ غفاری مهر
- - - - - -
آنگاه که در جست‌وجوی «ثقل زمین» بودیم، نمی‌دانستیم جهان چه آشفته‌بازاری است. نمی‌توانستیم و نمی‌خواستیم باور کنیم سختی راه انسان‌شدن و انسان‌بودن را. چه فروتنانه و چه ساده‌اندیشانه به دنیا نگاه می‌کردیم. آن روزها که شور بود و شراره‌های نگاه نوجوانی و جوانی ما، همان روزگاری بود که در آن محمد محمدعلی نویسنده‌ای نام‌آشنا بود و در همان میهن نوشته بود «درهٔ هندآباد گرگ داره». او مرگ را گویی همیشه در کنار خویش حس می‌کرد. هراسی از آن نداشت، اما زندگی را دوست‌تر می‌داشت. به ونکوور کانادا که رسید، نویسنده‌ای مشهور بود با قلم خویشتن. خوش‌قامت، خوش‌سیما و خوش‌پوش، از آن مهم‌تر خوش‌خلق و مهربان. چشم‌هایش در جست‌وجو و نگاهش مهربان و نوازشگر. چونان پدری نویسندگان جوان و پیر دوروبرش را نوازش می‌کرد با عشق و با کلام مهربانانه‌اش. به نوشتن امیدوارشان می‌کرد، به نقد آشنایشان می‌کرد، دلگرمی‌شان می‌داد و می‌گفت: «بگذار تا جایی که می‌توانند بنویسند و منتشر کنند، از همین رهگذر است که نخبه‌ها متولد می‌شوند و ادبیات فارسی را به ادامهٔ راه امیدوار می‌کنند.»…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

نامه‌ای از خارج به داخل!
نوشتهٔ جواد عاطفه
- - - - -
محمدمحمدعلی برای همیشه رفته و این بسیار غم‌انگیز و تلخ است. زیبایی آن سیما، شکوه آن خنده‌ها و گرمای مهرش از من و ما دریغ شده و طنین صدای گرم و خش‌دارش در باد گم شده! محمد محمدعلی برای من یگانه بود؛ و تنها و تنها شبیه خودش بود. او برای من استاد بود و همیشه هم استاد ماند. استادی شاگردنواز که رفاقت و همراهی با شاگردانش را تا همیشه، تا لحظهٔ آخر، رعایت و حفظ کرد. مهم‌ترین کار او برای شاگردانش، دادن اعتمادبه‌نفس و قدرت و توان پیش‌رفتن بود. از او بسیار آموخته‌ام که مهم‌ترین آن‌ها مهربانی و رفاقت است. گفتنی از او بسیار است که به‌وقتش مفصل خواهم نوشت. اما فعلاً همین چند مطلب کوتاه را از او و برای او می‌نویسم تا باقی بماند برای فرصتی بهتر! سال هشتاد‌ و هفت، در فرهنگستان هنر (نقش جهان) به‌عنوان سرباز امریه، مدیر روابط‌عمومی این مرکز بودم، و با همکاری علی دهباشی، «شب‌های بخارا» را برگزار می‌کردیم. خبردار شدم که استاد قصد رفتن کرده و می‌خواهد مهاجرت کند. ناراحت و غمگین بودم. تلاش کردم تا کاری در خور استاد بکنم. پیشنهاد «بزرگداشت» و «دیدار با هنرمند» را به‌نام ایشان به فرهنگستان دادم! و البته که خود آقای محمدعلی بی‌خبر بود! می‌خواستم یک خداحافظی باشکوه باشد. هیچ‌کس مسئولیت قبول نمی‌کرد و نامهٔ من از مدیران میانی فرهنگستان برای کسب اجازه یکی‌یکی پاراف شد و رفت و رفت تا رسید به دفتر مهندس میرحسین موسوی (مدیر وقت فرهنگستان هنر!) و بعد از دفتر ایشان برای نظر کارشناسی نهایی ارجاع دادند به آقای نام‌آشنایی در فرهنگ و هنر دولتی آن سال‌ها، که مسئولیتی مهم داشت در فرهنگستان هنر! نامهٔ آن حضرت به دستم رسید…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

داستانی ناتمام که مرگ را شکست می‌دهد
نوشتهٔ دکتر فرزان سجودی
- - - - - -
گرد هم آمده‌ایم تا با محمد محمدعلی وداع کنیم. ما پیش از هر چیز سوگوار دوستی، رفیقی بسیار عزیز هستیم. باور اینکه باید در مراسم تدفین محمدعلی شرکت کنیم برای همهٔ ما بسیار دشوار است. او همیشه همین‌جا در نزدیکی ما بود. خودش و غار تنهایی‌اش، کتاب‌هایش توی قفسهٔ کتاب، اعلان‌های کارگاه داستان‌نویسی توی فیس‌بوک، جلساتی که نویسنده‌ای، مترجمی، اندیشمندی را به‌صورت حضوری یا مجازی دعوت می‌کرد و ما را گرد هم می‌آورد. حال ناگزیریم باور کنیم که ما را ترک کرده است.
محمدعلی شخصیتی چندوجهی داشت. از سویی رمان‌نویسی برجسته بود؛ رمان‌نویس حرفه‌ای، کسی که دغدغهٔ اصلی‌اش نوشتن بود. او زحمت‌کش دنیای ادبیات بود. به‌قول خودش اجتماعی‌نویس بود…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

مهاجر بر جامعهٔ میزبان اثر می‌گذارد و اثر می‌گیرد
گفت‌وگو با بهرام جواهری نویسنده و کارگردان انیمیشین «دو سیب»
- - - -
باخبر شدیم انیمیشن کوتاه «دو سیب»، ساختهٔ بهرام جواهری هنرمند ایرانی ساکن کوکئیتلام، از اواسط ماه سپتامبر سال جاری در چند جشنواره به نمایش درآمده است. ازجمله روز هفتم اکتبر ۲۰۲۳ در جشنوارهٔ بین‌المللی فیلم ونکوور (VIFF)، برای نخستین‌بار در بریتیش کلمبیا، به روی پرده خواهد رفت. به‌همین مناسبت گفت‌وگوی کوتاهی داشتیم با ایشان تا دربارهٔ این انیمیشن و ایدهٔ ساخت آن برای خوانندگانمان بگویند که توجه شما را به آن جلب می‌کنیم.
*********
آقای جواهری گرامی، با سلام و سپاس از وقتی که به ما دادید، لطفاً ابتدا برای آن دسته از خوانندگان نشریه که شما را کمتر می‌شناسند، از پیشینهٔ حرفه‌ای خود بگویید.
با سلام، پیش از انقلاب در نوجوانی عکاس و فیلم‌ساز آماتور بودم و علاقهٔ اصلی‌ام فیلم‌سازی بود. البته در زمینهٔ فیلم‌سازی انیمیشن هم تجربیاتی کرده بودم. اما بعد از انقلاب که از فعالیت فیلم‌سازی محروم شدم، به فیلم‌سازی انیمیشن که امکانات مالی کمتری نیاز داشت و احتیاجی هم به مجوز نداشت، متمایل شدم. در آن موقع تنها مشتری‌های فیلم انیمیشن شبکهٔ یک و دو تلویزیون و کانون پرورش فکری بودند و من فیلم‌های انیمیشن زیادی برای آن‌ها ساختم. بعدها که بالاخره اجازهٔ تحصیل یافتم. لیسانس گرافیک و در نهایت فوق‌لیسانس انیمیشن را از دانشگاه هنر گرفتم. با مهاجرت به کانادا تحصیل را ادامه دادم و دیجیتال انیمیشن خواندم و حالا هم مشغول به کار در این زمینه هستم. البته در لابه‌لای فیلم‌سازی انیمیشن به مجسمه‌سازی و نقاشی هم می‌پردازم.
چه شد که تصمیم به مهاجرت به کانادا گرفتید و ونکوور را برای زندگی انتخاب کردید؟
مهاجر معمولاً دلایل شخصی برای مهاجرت دارد. اما دلایل سیاسی و اجتماعی هم وجود دارند که اتفاقاً بیشتر مطرح می‌شوند. در مورد خودم می‌توانم بگویم که به‌امید دسترسی بیشتر به فرصت‌ها و موقعیت‌های بهتر و آنچه که در کشور خودم از آن محروم بوده‌ام، مهاجرت کرده‌ام.
در مورد مقصد یعنی کانادا و ونکوور، واقعاً اتفاقی بوده و با مطالعهٔ کافی آن را انتخاب نکردم.
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

متصل است او شمع دل است او
نوشتهٔ مریم رئیس‌دانا
- - - - - -
فرزندان دسته‌گلی که از خود به یادگار گذاشت، نویسنده، هنرمند.
همسرش را همیشه خانومم صدا می‌کرد، خانومم و نه زنم.
شاگردان درجه‌یکی که آموزش داد، نویسنده، منتقد، محقق.
کتاب‌های ارزشمندی که به صفحات ادبیات زبان فارسی اضافه کرد، اسطوره، رمان، داستان کوتاه.
صورت و روی خوشی که هماره برای همیاری به دیگری داشت.
موج امیدی که از او می‌آمد و همه را متصل می‌کرد.
نه در اروپا چون او دیدم و نه در آمریکا که دست یاری می‌داد برای نوشتن.
سوادش را، وقتش را، می‌بخشید بی‌منتی بی‌شکایتی.
حتی مرگ جسمانی‌اش الگوی زیبای‌زیستن است…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

استاد نامیرای من و ما
نوشتهٔ سودابه رکنی
- - - -
با استاد محمد محمدعلی از پشت صفحهٔ مانیتور آشنا شدم. یک شروع پر از طنز و خنده که دلم را برای ادامهٔ راه آرام کرد. لبخندی مهربان و چشم‌هایی که گویی جز به مهر نگاه نمی‌کرد.
در حضورش احساس امنیت می‌کردی. نمی‌توانم در چند خط احساسم را دربارهٔ او بنویسم و خیالم راحت باشد حق مطلب را ادا کرده‌ام. هر روز غم نبودنش بزرگ‌تر می‌شود. آرام و صبور و بی‌دریغ بود. خیال نمی‌کردی هر جلسه روبروی یکی از غول‌های ادبیات ایران نشسته‌ای. بارها شنیدم که متواضعانه گفت: «من که کسی نیستم.»…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

کاش زودتر از این‌ها می‌شناختمش
نوشتهٔ حسین رادبوی
- - - - -
از بدِ روزگار، در آن روزهای نا‌امنِ بی‌سرپناهی، اسمش را شنیده بودم اما هیچ‌یک از داستان‌هایش را نخوانده بودم. در این سوی آب‌ها، به اندک آرامشی که رسیدم، در جمعی دوستانه با او آشنا شدم و با خواندن رمانِ اسطوره‌ای «آدم و حوا»ی او، جذبِ قلم شیوایش شدم. اما از خود پرسیدم که چه ضرورتی داشته افسانهٔ کهنهٔ مذهبیِ «آدم و حوا» در قالب یک رمان ارائه شود؟ افسانه‌ای که بابِ طبع عوام‌فریبانهٔ حاکمیت هم است.
وقتی نظرِ انتقادی خودم را با او در میان گذاشتم، خندید و گفت: «با ایستادن بر پلهٔ اولِ سه‌گانهٔ روز اول عشق، قضاوت نکن. آنگاه که بر پلهٔ سوم هم پا گذاشتی، بیا تا صحبت کنیم.» پلهٔ دوم «مشی و مشیانه» بود و پلهٔ سوم «جمشید و جمک». با کنجکاوی هر دو را که خواندم، دریافتم که محمد محمدعلیِ نویسنده، در شرایط خاص جامعهٔ ما، بدون روایت افسانهٔ «آدم و حوا»، نمی‌توانست چنین سخنانِ نابی را از زبان مشی و مشیانه، و یا جمشید و جمک جاری کند. آنجا که روایت می‌کند:...
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

متصلست او، معتدلست او، شمع دلست او
نوشتهٔ دکتر مرال دهقانی
- - - - - -
سه‌شنبه‌ها با همهٔ روزهای هفته فرق دارد. منتظرم تا عصر شود. از دلتا، از ریچموند، از لنگلی، از هرجا که هستم خودم را می‌رسانم به ونکوور شمالی، خیابان پِمبِرتون. دفترچه‌ای از بخش نوشت‌افزارِ فروشگاهِ این‌دی‌گو خریده‌ام که جلدش شبهِ طلاکوب است و طرح بته‌جقه‌ای دارد. کاغذهایش هم به‌ظرافت، با نخ سفید به هم دوخته شده‌اند. در تمام سال‌های تحصیل و تدریس، دفترچه‌ای به این قشنگی نداشته‌ام. درس امروز را شروع می‌کند. با آرامش می‌گوید: «درپیرامونِ… » و من در دفترچهٔ زرنشانم می‌نویسم. فقط صدای گرمش را می‌شنوم که چه باحوصله پس از ادای هر کلمه مکث می‌کند تا ما بنویسیم و جا نمانیم. پرسش‌های ما را دقیق، کامل، با چاشنی طنز پاسخ می‌دهد. نمی‌فهمم یک ساعت و دو ساعت و سه ساعت و چهار ساعت چگونه سپری می‌شود. بعد از نیمه‌شب به خانه برمی‌گردم، سرخوش، سرشار، سرمست.
مهمان ویژه داریم. مهمان از راه دور آمده است. آداب میزبانی را تمام و کمال به جا می‌آورد. کتابش را برای هدیه به مهمان آورده است. «جهان زندگان» دست‌به‌دست می‌چرخد. هر کدام از ما چند جمله می‌نویسیم و امضا می‌کنیم. دستخط ما می‌رود داخل کتاب‌ِ او. امتداد می‌یابیم…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

با یاد نویسندهٔ توانای سرزمینم و دوست گران‌مایه؛ استاد محمد محمد‌علی
نوشتهٔ دکتر محمود جوادیان کوتنایی
- - - -
از دبیرستان «مروی» تهران تا ونکوورِ کانادا راه درازی است. از زمزمه‌های روزگار نوجوانی برخاسته از فضای تهران در قابِ نمایش‌نامه‌نویسی و در پی آن آفرینش چندین کتاب داستان در گسترهٔ پهناور ایران تا کلاس داستان‌نویسی در ونکوورِ کانادا، اما راه درازی نیست. زندگی در همین کوتاهی عمر و با درخشیدن در آفرینش هنری، کنشگری، پژوهش و آموزگاری معنا می‌یابد. محمدعلی در کنارِ داستان‌نویسی، استاد و آموزانندهٔ داستان‌نویسی و کنشگری در رسانه‌های ادبی و فرهنگی نیز بود. سردبیری فصلنامهٔ «برج» (۱۳۶۱ – ۱۳۵۹)، سردبیری شعر و داستان در مجلهٔ «آدینه» و همکاری با مجلهٔ «سخن» و دیگر رسانه‌های نوشتاری و فرهنگی، ادبی و هنری پیشین و پسین از کنش‌های اندیشگی و هنری او بود. از «درهٔ هندآباد گرگ داره» (۱۳۵۴) تا «نقش پنهان» (۱۳۷۰)، «جمشید و جمک» (۱۳۸۳) و تا «مشی و مشیانه» و «جهان زندگان »، راه پرپیچ جهانِ واقعی تا جهانِ پیچیده و رنگارنگ اسطوره‌ها را پیمود. از درخشش در کلاس داستان‌نویسی «گلشیری» تا آموزش داستان‌نویسی در ایران و سپس ونکوور، راه دشوار آموزش را در نوردید و در قامت داستان‌نویسی برجسته و استادی بلندپایه برآمد…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

استاد، عکس همیشه‌خندان شما و طناز را چطور برایتان بفرستم؟
نوشتهٔ امید بهمن‌پور
- - - - - -
اولین باری که دیدمش، سر کلاس داستان‌نویسی بود؛ شخصیتی دوست‌داشتنی، مهربان، آرام، شوخ، خوش‌زبان‌ و آگاه. جلسات کارگاهی به‌مرور تبدیل به تماس‌های تلفنی گاه‌و‌بی‌گاه و شنیدن خنده‌های فرح‌بخشش بود. پاتوق تیم هورتون نزدیک منزلشان بود. تنها اختلاف نظری که با هم داشتیم سر این بود که نوشتن را جدی بگیرم و من نوشتن را از ترسم شوخی می‌گیرم. کلمات و نوشتن مرا به دنیاهای ترسناک ناشناخته‌ می‌برد. جذبهٔ سرکش نوشتن را دوباره او بعد از سالیان سال در من زنده کرد…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

سروده‌های خالد بایزیدی برای استاد محمد محمدعلی که ما را تنها گذاشت و به‌تنهایی آسمانی شد
- - - - -
-
به‌ جای پای رفتنت
زل می‌زنم
بارانی یک‌ریز
تمام تنهایی‌هایم را
خیس می‌کند
۲-
رفته‌ای
و هر شب
با مرگ تانگو می‌رقصم
جهانم،
گورستانِ خاطرات…
۳-
زندگی را
چقدر زندگی کرده‌ایم
که هر صبح
سایهٔ مرگ
بر ما سنگینی می‌کند؟
۴-
می‌خواستم
به زندگی بیندیشم
اما مرگ‌های مکرر هرروزه‌ام
هیچ نمی‌گذاشت…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

چراغی روشن بر راه تاریک ما
نوشتهٔ فرهاد کشوری
- - - - -
نویسنده‌ها دو دسته‌اند. نویسنده‌های تک‌واحدی، یا نویسنده برای خود و نویسندهٔ کثرت‌گرا. مراعاتِ دیگری از شاخصه‌های رفتاری نویسنده‌های کثرت‌گراست. این گروه از نویسندگان انسان‌گرایند. محمد محمدعلی از این دسته است. اگر سیر زندگی و آثار و مشغله‌های ادبی تعداد اندکی از نویسندگان معاصر، چون محمدعلی را دنبال کنیم، به بخشی از ادبیات داستانی چند دههٔ گذشته می‌رسیم. انگار این‌ها هرکدام گوشه‌ای از تاریخ داستان‌نویسی ما را با خود دارند. او می‌دانست عرصهٔ ادبیات و فرهنگ جای کار است و همین باعث می‌شد در کانون نویسندگان فعال باشد…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

«ایرانِ کوچک» محمدعلی
الگویی برای همدلی و درک متقابل در دوران بدبینی‌ها و بی‌اعتمادی‌ها
نوشتهٔ هومن کبیری پرویزی
- - - - - -
پدر، پدر ادبی، پدر معنوی، استاد، دوست، وطن، پناهگاه، پشتیبان و…
در چند روزی که از درگذشت استاد محمد محمدعلی گذشته است، این‌ها عبارت‌هایی بودند که بارها و بارها از زبان دوستان، شاگردان و دوستداران استاد در توصیف او شنیدم و چقدر همه‌شان درست، زیبنده و برازندهٔ شخصیت او هستند.
در کنار همهٔ این وجوه مختلف شخصیت استاد محمدعلی، برای من اما وجه دیگری بارزتر و پررنگ‌تر بود. او را مانند خیمه‌ای به‌بزرگی دلش می‌دیدم. خیمه‌ای که در این دوران بدبینی و شک و تردید و رقابت‌های ناسالم به‌ویژه در جوامع ایرانیِ پراکنده‌شده در سراسر دنیا که هر روز هر گروه و دسته‌ای با استفاده (بخوانید سوءاستفاده) از شبکه‌های مجازی انبوهی از اطلاعات نادرست و تهمت و افترا را برای لجن‌مال‌کردن فرد یا گروهی که زاویه‌ای هرچند اندک با دیدگاه‌هایش دارد به‌کار می‌بَرَد و هر روز به چنددستگی و افتراق در این جامعه افزوده می‌شود، توانسته بود عده‌ای از افراد را با پیشینه و دیدگاه‌های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی مختلف، از نسل‌های گوناگون گرد هم آورد…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

بدرود انسانِ مهربان
نوشتهٔ تیا فهیمی والا
- - - - -
به استاد نازنینم، محمد محمدعلی
برای این روزها. درست لحظه‌های بیدارشدن من و شهر. آن لحظه‌ای که نبودنش قبل از من در من و در شهر بیدار می‌شود.
یادتان می‌آید؟
روزی تمام فعل‌های آمدن را به هزار زبان دنیا ترجمه کردیم؟
آنجا که میان خنده‌های شما، آمدن به زبان مادری گُم شد.
اکنون، شما رفته‌اید و من با خودم می‌گویم کاش من زمان بودم، شما پیچک باغچهٔ من.
گاه خواب مرا با خود می‌برد. بیدار که می‌شوم. انگار دیروز است. کلمات از شهر آویزان‌اند. آویزان به طوری‌که شاخه‌های آویزان با انگورهای آویزان آزادانه تاب بخورند. چون جفت‌های آویزانی متمایل. با نوسان، بلاتکلیفی و عدم اطمینان. زمان مرا به عقب می‌کشد.
یادتان می‌آید؟ روزی که جاودانگی را چون دانه‌ای لطیف می‌کاشتید؟
آنچه جاودانه می‌شود، باور است، و نه انسان.
انسان اسیر می‌شود. می‌بازد. فراموش می‌شود…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

از غم باید به امید پل زد
نوشتهٔ نیکی فتاحی
- - - - - -
تو وطن بودی! برای ما که سال‌هاست در غربت زیسته‌ایم، تو خانه بودی. و مگر وطن چیزی به‌جز زبان مادری‌ست؟ تو روح زبان بودی در این دیار کلام‌های بیگانه. در این سرزمین پیوندهای سست و دوستی‌های بی‌فروغ، چراغ بودی؛ بی‌توقع، بی‌غش، بی‌دریغ…
تا به‌حال رفتن انسان از وطن غربت نام داشته است، اکنون اما کوچیدن وطن از ماست که غربت است… کجا هستم؟ اینجا انتهای جهان است؛ و من تنهایم… خانه دوباره به آن‌سوی مرزهایش عقب رفته است؛ پدر نیست؛ تو مرده‌ای؛ و اینجا برهوت است…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

از خاطرات محمد عموئی با استاد محمدعلی
نوشتهٔ محمد عموئی
- - - - - - -
در ونکوور، من یکی از قدیمی‌ترین افرادی هستم که چند سال قبل از انقلاب با زنده‌یاد محمد محمدعلی آشنا و همکار اداری بودیم.
حدود چهل سال است که با خانواده از ایران کوچ کرده‌ایم.
سی‌ام ماه آوریل امسال، همسرم و من در برنامهٔ رونمایی دو کتاب از دانشجویان استاد، یعنی کتاب «آوازهای جنگلی باد» نوشتهٔ دکتر علی فدایی، فامیل و دوست قدیمی خانوادگی ما، و کتاب «ادی» نوشتهٔ خانم نیکی فتاحی، شرکت داشتیم که در آنجا استاد را ملاقات، همدیگر را در آغوش گرفته و دیدار صمیمانه‌ای داشتیم.
او در این دیدار به من گفت: «روزهای شنبه هر هفته از ساعت دو و نیم بعدازظهر با بعضی از دوستان جلوی آرت گالری جمع می‌شیم و بعد به کافه آرتیجیانوی مجاور این گالری می‌ریم و با دوستان گفت و شنیدی داریم، دوست داری تو هم بیا.»
و من مشتاقانه منتظر شنبه‌ها و دیدن او بودم که به‌همت استاد کردستانی امکان این گردهمایی فراهم شده بود، و ما در آنجا از ایام و محیط کار صمیمانهٔ مشترکی که با هم داشتیم، یاد می‌کردیم.
در این کافه، اغلب دانشجویان کارگاه داستان‌نویسی، از نوشته‌هایشان برای استاد مطرح می‌کردند و استاد هم راهنمایی‌های لازم را ارائه می‌دادند و من هم از این مصاحبت لذت می‌بردم…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

درخواست حذف سه‌شنبه از روزهای هفته
نوشتهٔ مینا صاحب‌اختیاری
- - - - - -
حضور محترم استاد عزیزم،
سلام،
با امید به اینکه تا الان سفر به قرار و آرامش گذشته باشد، برایتان می‌نوسم. اگر از احوالات من خواسته باشید، مختصر بگویم زیاد رو‌به‌راه نیستم. انگشت اشارهٔ دست راستم ضرب دیده و به‌قول مادر جانم رنجیده، روح و جانم هم که از بعد از سفر شما بسیار رنجیده. کلاً ایام خیلی به کام نیست و رنجیده‌احوالم.
استاد جان، با اینکه زمان زیادی از عزیمت شما نگذشته، جای خالی‌تان به‌شدت احساس می‌شود. همهٔ ما اصحاب سه‌شنبه‌شب‌ها، حداقل تا الان و تا قبل از سفر شما، یک‌بار این طعم تلخ ماندگار جدایی را به جان کشیده‌ایم. طعم تلخ دوری و دلتنگی. همان زمان که از پدرها و مادرها و خانه‌هامان کندیم. از شما چه پنهان فکر می‌کردم باید تا حالا پوست‌کلفت شده باشیم. ولی این سفر شما من را به شک انداخت. حتماً خواهید گفت: «سخته، ولی زمان کمک خواهد کرد.» خودم هم می‌دانم، بالاخره با درد دوری و دلتنگی اُخت خواهیم شد و گزندگی‌اش به خاطره‌ای تبدیل خواهد شد. چاره ندارد. ولی مطمئنم دلتنگی خواهد ماند.
استاد جان، اگر خاطرتان باشد، زمانی که روایت به‌سبک نامه‌نگاری را در کارگاه توضیح دادید، من یک نامه به معلم کلاس اولم نوشتم. آن هم ته‌مزهٔ تلخی داشت. خانم معلم هم مثل شما سفر کرده بود. این‌بار به‌ناچار باز به نامه متوسل شدم. اگر رودررو و چشم‌درچشم برایتان نگویم، چطور مطمئن باشم حرفم به گوش شما رسیده. اگر نامه‌ام به دستتان برسد و بخوانیدش، مطمئنم که به حرف‌هایم عنایت خواهید کرد…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

در حال‌وهوای این روزهای ونکوور یا بوسه‌های سیگار بهمن جغله
نوشتهٔ مجید سجادی تهرانی
- - - - - - -
این عکس پروفایل فیس‌بوک آقای محمدعلی را خیلی دوست دارم. همان که احتمالاً یک روز سرد بارانی آقای بهمن دوستدار ازشان گرفته است. کلاه لبه‌داری بر سر دارند و یقه‌های پالتو را بالا داده‌اند، چشم‌هایشان مثل همیشه مهربان است و زردی سبیل‌ از کشیدن سیگار بسیار به چشم می‌آید. یادداشت معرکه‌ای هم نوشته‌اند پای عکس دربارهٔ حال‌وهوای آن روزهایشان در ونکوور، از اینکه «زندگی هر لحظه طعم و رنگ و بوی خاصی دارد» از «بی‌مزگی خواستن‌ها و نتوانستن‌ها» از اینکه «تا چشم می‌گردانی پاییز است و دلت می‌خواهد هنگام برگ‌ریزان با دوستی هم‌نفس در گوشهٔ دنجی درددل کنی اما کسی را نمی‌یابی». از تک‌تک جمله‌های آن یادداشت کوتاه حس دلتنگی است که به خواننده منتقل می‌شود. همان‌ دلتنگی‌ای که بسیاری از ما هم آن را تجربه کرده‌ایم و آقای محمدعلی آن را چه خوب تصویر کرده است.
آقای محمدعلی را خیلی دیر ملاقات کردم. سیما غفارزادهٔ عزیز از ایشان درخواست کرده بود که مجموعه‌داستانم را بخوانند و نظر بدهند. آقای محمدعلی با همان محبت همیشگی که نسبت به همه داشتند، قبول کرده بودند. ماجرای دیدار اولمان که من برای دادن کتاب خدمتشان رسیدم، سوژهٔ شوخی ایشان با من در روز رونمایی کتاب شد. تقریباً همهٔ دوستان و همراهان آقای محمدعلی می‌دانستند که بهترین هدیه‌ای که ایشان را خوشحال می‌کند، بسته‌ای سیگار بهمن کوچک یا به‌قول خودشان جغله از ایران است…

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

خنده‌هایت را گم کرده‌ام…
نوشتهٔ دکتر نگین ساسان‌فر
- - - - - -
هنوز صدای زنده‌یاد محمد محمدعلی در گوشم نجوا می‌کند. او وجدان بیدار زمانهٔ ما بود، زیرا جلوتر از هر انسان دیگری دریافته بود که زمین از عشق سیراب می‌شود به آن شرط که ما عشق را در خودمان تجربه کنیم و آن را ارج بنهیم. عشق والای او به همسر گران‌مایه‌اش، نسرین خانم، برای من به‌شخصه ستودنی و تحسین‌برانگیز بود. جمله‌ای که همیشه در ذهنم تکرار می‌شود: «من را می‌بینی که این‌گونه شاد و سرحال هستم، از وجود نسرین جانم است.» مکثی می‌کرد و بعد می‌گفت: «اگر نسرین نبود، منِ محمدعلی هم نبودم.» و بعد وقتی می‌گفتم به‌جای من نسرین جان را ببوس، با همان شوخ‌طبعی همیشگی جواب می‌داد: «دو تا بوس، یکی به‌جای تو و دومی هم که سهم خودم است.»
ادبیات زادهٔ این عشق است و کلمه از درون این دوست‌داشتن‌هاست که می‌جوشد. لازم نیست کسی بیاید و برای بررسی جایگاه والای زنان در داستان‌های زنده‌یاد محمدعلی به نقد و نظریه‌های ادبی فمینیستی روی بیاورد تا به حقیقت نوشتار او پی ببرد. همین کافی است که رد نویسنده را بگیرد و عشق او را به همسرش دریابد. به‌قول خودش که همیشه می‌گفت: «من با پنج تا زن زندگی می‌کنم و همین کافی است که روحیهٔ زنان و امیال و آرزوهایشان را بهتر از هر کس دیگری بفهمم و درک بکنم.» بازتاب این عشق در کارهای زنده‌یاد محمدعلی آن‌قدر هست که فکر نکنم احتیاجی به آن باشد تا ما برای بررسی مکاشفه انجام دهیم. ایشان در واقع زن را خالق و آفرینندهٔ داستان‌هایشان می‌دانستند و آن‌گونه که خودشان بیان می‌کردند، اگر زن نبود، نه داستانی نوشته می‌شد و نه شعری سروده می‌شد. این زن بود که منبع الهام داستان‌های زنده‌یاد محمدعلی بود و بدان افتخار می‌کرد...

برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

او معمار قلب‌ها بود
نوشتهٔ آرام روانشاد
- - - - -
محمد محمدعلی، پنجشنبه ۲۳ شهریورماه در ونکوور کانادا، در سن ۷۵ سالگی دیده از جهان فروبست؛ نویسندهٔ مهربانی که بین نویسندگان جوان‌تر، به تواضع، مهربانی و سخاوت شهره بود. محمد محمدعلی برای ادبیات داستانی ایران بی‌جایگزین است. او از آن آدم‌هایی بود که جای خالی‌اش تا همیشه حس خواهد شد. او علاوه بر اینکه نویسندهٔ بسیار خوبی بود، نویسندگانی خوبی را نیز تربیت کرد. استادی خونگرم و بی‌حاشیه که در تمام این سال‌ها از داستان‌نویسان جوان حمایت کرد.
او نویسنده‌ای انسان‌دوست بود. به داستان‌های دیگران اهمیت می‌داد و این باعث می‌شد داستان‌نویسان خوب جدیدی به ادبیات ایران اضافه شوند. کارگاه داستان‌نویسی او بسیار پرطرفدار و محبوب بود. در این کارگاه‌ها او علاوه بر تدریس، آثار داستان‌نویسان جوان را می‌خواند و سعی در تداوم و اعتلای کارشان داشت. اهل مجیز نبود. با دقت داستان‌هایشان را نقد می‌کرد و در کارگاه‌هایش بیش از نوشتن تأکید بر خواندن و مطالعه داشت…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

چه‌ بی‌خبر رفتی! ای «عزیز مهربان»
به استاد محمد محمدعلی
نوشتهٔ علی رادبوی
- - - - -
حیف که آخرین دیدارمان مجازی بود، دقیق نمی‌دانم کی. ولی یادم است وقتی وارد اتاق زوم شدم، از مجری برنامه، خانم فرجام، یک دقیقه وقت گرفتی که به من خوشامد بگویی و حالم را بپرسی، نه فقط با من که با همه همین‌طور مهربان و صمیمی و فروتن بودی، بی‌دلیل نیست که دوستت داشتم و داشتیم.
قرارمان کی بود؟ اواخر همین سپتامبر، نه؟ وقتی که انگورها زرد و شیرین می‌شوند که با حسین بیایید سیاتل، بعد از شام برویم بنشینیم در آلاچیق من و درد‌دل‌هایمان را با سیگار دود کنیم. یادت است پارسال پرسیدی: «اینجا هم غار تنهایی توست؟» و دست دراز کردی از بالا‌سرت خوشه‌ای انگور چیدی و چند دانه در دهان گذاشتی و گفتی: «به‌به، راس می‌گن که انگور میوهٔ بهشتیه، مخصوصاً وقتی‌که خودت از شاخه بچینی.»
راستی بعد از تو، غار تنهایی‌ات چه می‌شود؟ باید یکی از این روزها بروم، اگر بشود تابلویی بر کنجی بیاویزم و بنویسم که اینجا سال‌ها غار تنهایی یک نویسندهٔ نامدار و دوست‌داشتنی ایرانی بود که هرازگاه افکار و تنهایی‌هایش را بغل می‌کرد و در این کنج می‌نشست تا با برخی از کاراکترهای یاغی داستان‌هایش خلوت کند و آن‌قدر در گوششان بخواند تا دست از تمرد بردارند…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

نوشتن تنها یادگار تو در من و دیگر شاگردان است
نوشتهٔ رُز راد
- - - - - -
نازنین استادم، محمد محمدعلی،
همواره آموزه‌های نیکت در داستان‌ها و نوشته‌هایم جریان خواهد داشت. ترکیب قلم و کاغذ تا ابد برایم یادگار وجود نازنین توست. هرگاه دلتنگت شوم، بیشتر خواهم نوشت، عاشقانه‌تر قلم خواهم فشرد و عمیق‌تر تراوشات ذهن خسته‌ام را روی کاغذ پیاده خواهم کرد.
به یاد دارم نخستین روز کارگاه، در میان جمع اساتید و اهالی ادب و شعر پارسی به من نیز فرصت داده شد تا داستان خوانده‌شده را تحلیل و تفسیر کنم. آنجا بود که دانستم در کلاس‌های تو، استاد و شاگردی وجود ندارد. آنجا بود که دانستم جای درستی ایستاده‌ام. در کنار استادی که به شاگردانش هم فرصت تجربه می‌دهد، فرصت بیان و یادگیری. گرچه هنوز راه بسیار مانده است…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

در سوگ آقای نویسنده
نوشتهٔ محمدرضا حجامی
- - - -
از مرگ بیزار نیستم که مرگ اگر نبود، زندگی تبدیل به یک عادت پیش‌پاافتاده‌ای می‌‌‌شد، پَست تا حد یک پول سیاه. حتی شکایتی هم در حد نق‌زدن‌های معمول و مرسوم ندارم. چه، به‌روشنی می‌‌‌دانم که مرگ بنابه‌سرشت خویش به زندگی دستبرد می‌‌‌زند، و با هیچ‌کسی از سر خصومت و دشمنی روبرو نمی‌شود. اتفاقاً اگر ایرادی به او وارد باشد، این است که در منش و رفتارِِ عاری از شفقت و دلسوزی‌اش بسیار عادل است. مرگ، شاه و گدا نمی‌شناسد. به گنج قارون هم خریدنی نیست و در برابر هیچ سلاحی، جا نمی‌زند و تسلیم نمی‌شود. اما این هیولا یک پاشنۀ آشیل دارد و آن خودِ زندگی است. زندگی، دوشادوش مرگ از ازل، با خلق زیبایی‌های گونه‌گون، کِشت و داشتِ بذر خوشی و نشاط در درون آدمی، چون سد سکندر در برابر مرگ می‌‌‌ایستد و دردِ گاه جانکاه آن جای ربوده‌شده را با هنرمندیِ بی‌نظیری تسکین می‌‌‌دهد و بی‌رجزخوانی و های‌وهوی، حتی تا التیام آن درد، ثابت‌قدم به پیش رانده و می‌‌‌راند. اما آن زیبایی تسلی‌بخش و آن شکوه طرب‌انگیزِ التیام‌بخش، کجاست؟ طبیعت، به‌طور کلی زیبایی‌های خیره‌کنندهٔ نهفته و آشکار بسیار دارد. گل، به‌طور مشخص زیباست. عطر گل در فضای طبیعت دل‌انگیز است اما به‌باور من، آن چه از گل و عطر گل و… اثربخش‌تر و کارسازتر است، زندگیِ آن «بعضی نفرات» است. بعضی‌ها که در کنار ما زندگی می‌‌‌کنند و آن‌گاه که به‌دست مرگ شکار می‌‌‌شوند، درست آنجا، یادی می‌‌‌شوند کارساز و ماندگار در ذهن و ضمیر ما. درست آنجا که مرگ سایۀ آن «بعضی نفرات» را از بالای سر ما کنار می‌‌‌زند و با خود به یغما می‌‌‌برد، به‌ناگهان نقش نادری در یادها حک می‌‌‌شود که به ارزش زندگی می‌‌‌افزاید. این نگار بی‌همتا اما، همواره با دردی سهمگین میان رگ‌ها و حسرتی مهلک در استخوان‌ها و یک آه عمیق و سوزناک از درون سینه‌هاست که آغاز می‌‌‌شود. آری، درست آنجاست که زندگی دست‌به‌کار می‌‌‌شود و تابلویی خلق می‌‌‌کند در یاد به‌یادگار و ما پیش چشم و از پس سیل اشک‌ها، همۀ آن لحظات شیرین، همۀ آن هم‌صحبتی‌ها، آن همدلی‌ها، آن دلگرمی‌دادن‌ها، آن با هم‌ خندیدن‌ها، آن با‌ هم ازبغلی‌خوردن‌ها، و آن‌همه آرزوهای خیر برای مردمانی که می‌‌‌شناسیم و نمی‌شناسیم،… همه را در یک قاب، روی پردۀ ذهن خویش، زلال و شفاف به تماشا می‌‌‌نشینیم تا با اتکای آن به مرگ دهن‌کجی کنیم و آن‌قدر در این راه پای بفشاریم که مرگ به ضعف و زبونی خویش اقرار کند. محمد محمدعلی، یک تن از آن بعضی نفرات است. او که در شهر ما سکنی داشت، در بعدازظهر پنجشنبه، چهاردهم سپتامبر به‌دست مرگ از میان ما رفت. اما تابلویی که از او به یادگار مانده است، چنان از شور زندگی پر است که ما ازجمله نیک‌بختان این عالم، می‌‌‌توانیم هر روز با رجعت به آن، جان خویش را تازه کنیم و هر شب، خستگی از تن در کنیم…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

با یاد استاد عزیز و ارجمندم، محمد محمدعلی، بزرگ‌مرد مهر و اندیشه
نوشتهٔ دکتر درفشه جوادیان کوتنایی
- - - - - - -
بسیار خوشحال بودم از اینکه پس از چند سال درتماس‌بودن با استاد محمدعلی و تشویق‌های همیشگی پدرم, در نهایت توانستم کاری را که همیشه دوست داشتم، دنبال کنم و در این مدت کوتاه - از سال‌های بلندی که استاد محمدعلی در ونکوور بودند - در کلاس‌های کارگاه داستان‌نویسی ایشان شرکت داشته باشم. در ادامه هم, هماهنگی کارهای هفتگی کلاس و داستان‌خوانی را بر عهده بگیرم. استاد محمدعلی مردی بود از جنس بهار، پر از مهر و صفا و مهربانی…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

بهاری که خزان او را با خود بُرد
نوشتهٔ سلیمان بایزیدی
- - - - - -
در وصف و ستایش استاد محمد محمدعلی بسیار گفته‌اند و نوشته‌اند و من اما در بُهت و ناباوری عزیزترین و مهربان‌ترین انسانی را که می‌شناختم، وداع گفته‌ام. بی‌اغراق می‌توانم بگویم که او از پدیده‌های نادر و کم‌نظیری بود که در جامعه ایرانیِ ما نه یک رخداد بلکه موهبتی بود که من و بسیاری دیگر از ایشان آموختیم. سیمای مهربان این عزیزترین و منش و سرشت انسانی‌اش همواره برای من الگویی از نویسنده‌ای بود که جهان را زیبا می‌دید. زنده‌یاد محمد محمد‌علی باور داشت که عاقبت زیبایی بر پستی و پلشتی پیروز خواهد شد. او دشواری وظیفه بود در زمانه‌ای که هنر برای هنر تبلیغ و ترویج می‌شود. آری! زنده‌یاد محمدعلی هنرمندی بود که بَر قدرت بود و به‌همین خاطر خالق زیبایی بود و این زیبایی چیزی نبود جز التزام هنرمند به جامعه…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…

رسانهٔ همیاری - ونکوور

نوشتن دربارهٔ استادِ نوشتن دشوار است
- - - - -
این یک یادداشت معمولی نیست. در این شماره قرار نیست از اینکه احیاناً جاستین ترودو یا رهبر فلان حزب کانادا خبرساز شده‌، بنویسم. قرار نیست از اوضاع بد اقتصادی و بازار نامطمئن مسکن یا بالارفتنِ دوبارهٔ آمار کووید یا آتش‌سوزی جنگل‌ها یا حتی روز ملی آشتی با بومیان کانادا که همین شنبهٔ پیش روست و چه و چه… بنویسم.
در این شماره قرار است از سفر ناگهانیِ اولین و شاید آخرین معلم داستان‌نویسی‌ام، استاد ارجمندم آقای محمد محمدعلی، بنویسم. از سفر بی‌مقدمه و بی‌خبر و بی‌بازگشتش… استاد عزیز «من و ما» چنان شتاب‌زده رفت که هنوز شاگردان و دوستان و دوستدارانش مبهوت و ناباور فکر می‌کنند شاید مراسم خاک‌سپاری‌اش را خواب دیده‌اند. همان مراسمی که در آن آسمان هم بغضش ترکیده بود و هم‌نوا با اشک‌های روی گونه‌ها سرِ بازایستادن نداشت…
برای خواندن ادامهٔ مطلب اینجا کلیک کنید
‎🆔@Hamyaari_Media

Читать полностью…
Subscribe to a channel