…
روزهای متوالی مردان، زنان و کودکان در عمق تاریکی معدن کار میکردند. هوای متراکم و نفسگیر، صدای ضربات پتکها و صدای خرد شدن زغال سنگ در میان سکوت سنگین این جهان زیرزمینی حکمفرما بود. عرق از پیشانیهای خستهشان جاری میشد و برخی از آنها به سختی توان ادامه کار را داشتند. ناتوان از روشن کردن مسیرشان، در میان تونلهای پیچدرپیچ گم میشدند…
آنان هر روز بیشتر در عمق زمین فرو میرفتند، گویی در حال کندن گور خود بودند. زمین بیرحمانه آنان را میبلعید و تنها امیدشان به یک روز تعطیل بود، روزی که شاید از این جهنم زنده بیرون بیایند. اما هر چه بیشتر کار میکردند، بیشتر در خاک دفن میشدند. هیچکس به یادشان نمیافتاد و گویی خودشان هم باور کرده بودند که زندهبودنشان بیمعنی است…
ناگهان فریادی از دور شنیده شد؛ صدایی که از عمق تونلها برخاست. بخشی از دیوارهی معدن فرو ریخت و چندین کارگر زیر خروارها خاک و سنگ مدفون شدند. هیچکس نمیتوانست کمک کند، جز آنکه با چشمان اشکبار به صدای آخرین نفسهای آنان گوش فرا دهند. مرگ به سراغشان آمده بود، بیهیچ هشداری…
«ژرمینال»، ✍️امیل زولا
#معدنچیان_طبس
@harfenabme
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی
از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم
رفت در ظلمت غم
آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
#فریدون_مشیری
#زادروز_شاعر
@harfenabme
رویش عشق سر آغاز کتاب من و توست
گوش کن
این صدای دل یک بلبل مست
در تمنای گلی است
که به او می گوید
تا ابد
لحظه به لحظه دل من
با همه مستی و شیدایی و عشق
همه تقدیم تو باد...
#مهدی_اخوان_ثالث
امروز #چهارم_شهریور_ماه سالروز درگذشت شاعر پرآوازه و موسیقیپژوه ایرانی #مهدی_اخوان_ثالث است.
@harfenabme
رفیقان دوستان ده ها گروهند
که هر یک در مسیر امتحانند
گروهی صورتک بر چهره دارند
به ظاهر دوست اما دشمنانند
گروهی وقت حاجت خاکبوسند
ولی هنگام خدمت ها نهانند
گروهی خیر و شر در فعلشان نیست
نه زحمت بخش و نه راحت رسانند
گروهی دیده ناپاکند هشدار
نگاه خود به هر سو می دوانند
بر این بی عصمتان ننگ جهان باد
که چون خوکند و بل بدتر از آنند
ولی یاران همدل از سر لطف
به هر حالت که باشد مهربانند
رفیقان را درون جان نگهدار
که آنها پر بها تر از جهانند
• فریدون مشیری
@harfenabme
اگر تو نتوانی بخندی، برقصی، آواز بخوانی، زندگیت مانند یک کویر است.
زندگی باید مثل باغی شود که در آن پرندگان آواز می خوانند گل ها شکوفه می دهند و درخت ها به رقص در میآیند، جایی که خورشید با شادمانی برخیزد.
این یکی از بزرگترین حماقت های بشر است که در دنیا هیچ دانشگاهی هنر زندگی کردن، هنر عشق ورزیدن و هنر شاد بودن و مراقبه کردن را به مردم آموزش نمیدهد.
تمام چیزهایی که در دانشکده ها تدریس میشوند نمیتوانند به تو احساس شوخطبعی بدهند. بهجز عشق نيايشی نيست...
#اوشو
@harfenabme
📚معجزه کتاب
به نقشه جهان که نگاه میکنم، متوجه میشوم بسیارند سرزمینهایی که تا آخرین روزهایِ زندگی پایم به آنجا باز نخواهد شد، اما نکته جالب اینجاست که تقریبا از همه این سرزمینهای دور و نزدیک خاطره دارم. انگار با شهرها، خیابانها و حتی کوچههای آنجا آشناییِ دیرینه دارم.
هنوز بچه بودم که برایِ اردویِ تابستانی همراه با کریستین اندرسون، از جیرفت به دانمارک رفتم و در خیابانهایِ کپنهاک با دخترکِ کبریت فروشی آشنا شدم که جوجه اردکِ زشتی در دست داشت و با پریِ دریایی به لباس جدیدِ پادشاه میخندید.
در بازگشت به وطن، همراه با احمدِ شاملو به مراسمِ عروسیِ دخترای ننه دریا با پسرای عمو صحرا رفتم، کمی بعد با صمد بهرنگی به کچلِ کفترباز خندیدم و با اندوهِ پسرکِ لبوفروش غصه خوردم.
مرادیِ کرمانی من را از جیرفت به سیرچ دعوت کرد و با لهجه شیرینش گفت:
هم ولایتی"شما که غریبه نیستید"،
آنجا بود که با بچههای قالیبافِ خانه، سرم را بر نازبالش گذاشته و در قصه هایِ مجید با قاشق چایخوری، مربای شیرین خوردم.
با دولتآبادی به کلیدر رفتم و آنجا بود که دور از چشم گُل ممد، دل به عشقِ مارال سپردم و در روزگارِ سپری شدهء مردمِ سالخورده، جایِ خالیِ سلوچ را پیدا کردم.
مزارعِ آمریکا را وجب به وجب با جان اشتاین بک گشتم تا خوشههای خشم را به نظاره بنشینم.
با جک لندن و سپید دندانش به آلاسکا رفتم تا اینکه از دور پیرمردی را در دریا دیدم که کنارِ همینگوِی نشسته و از مشکلاتش در صیدِ ماهی صحبت میکند.
سهشنبهها همراه با میچ آلبوم به ملاقاتِ موری رفتم، خشم و هیاهو را در گور به گورِ فاکنر آموختم، با چارلز دیکنز تمامِ انگلستان را گشتم تا این که سرانجام در لندن با خواهران برونته آشنا شدم و از آنجا همراه با جورج اورول به قلعه حیوانات سر زدم، حس عجیبی بود، احساس میکردم ۱۹۸۴ سال در آن قلعه زندگی کردهام، حال و روزشان شباهتِ عجیبی داشت با روزگارِ مردمِ سرزمینِ من!
کازانتزاکیس من را با یونان آشنا کرد تا این که در سواحلِ کرت با زوربای یونانی هم پیاله شدم، با سیلونه به ایتالیایِ دوست داشتنی و فونتامارا رفتم و به مهمانیِ نان و شراب دعوت شدم و شبی در کنارِ اوریانا فالاچی نامه به کودکی که هرگز زاده نشد را خواندم.
کلمبیایِ مارکز را زمانی شناختم که بعد از صد سال تنهایی، عشق در سالهای وبا را تجربه کردم. سرزمین پرو را در سالهای سگی با یوسا شناختم و در مونیخ با هاینریش بُل به عقاید یک دلقک خندیدم، چند روزی هم در استکهلم مهمانِ فردریک بکمن بودم و در آنجا با مردی به نام اوه آشنا شدم.
ویکتور هوگو من را با بینوایانِ پاریس و گوژپشتی آشنا کرد که خاطراتِ آخرین روزِ یک محکوم را نجوا میکرد.
بالزاک در میانِ دهقانانِ فرانسه من را با زنِ زیبای سی سالهایی آشنا کرد و رومن رولان شبی من را به کنسرت موسیقیِ ژان کریستف در شانزه لیزه دعوت نمود، هر چند با وجودِ شیوعِ طاعون، با آلبر کامو هم چندان بیگانه نبودم.
من در تمام جبهههایِ جنگ به همراه مرل جنگیدم و در "نبردِ من"، هیتلر را بهتر شناختم، با هانا آرنت به دادگاهِ اورشلیم رفتم تا با چهره واقعیِ توتالیتاریسم بهتر آشنا شوم.
جومپا لاهیری را در کلکته ملاقات کردم و تا بمبئی با هم عاشقانههای تاگور را زمزمه کردیم. تمامِ جزایرِ ژاپن را با موراکامی گشت زدم تا این که بعد از جنگلِ نروژی، کافکا را در کرانه دیدم.
در ریگهای روان سیدنی با استیو تولتز آشنا شدم و گفتم هرچه بادا باد. جنایاتِ روسیه تزاری را در جنگ و صلح و آناکارنینای تولستوی شناختم و یک شب در مسکو مثل یک اَبله با داستایوسکی که هنوز یک جوان خام بود، قمار بازی کردم، اما او دائم از جنایت و مکافاتِ برادران کارامازوفِ سخن میگفت و من مجبور شدم با چخوف در باغِ آلبالو به میهمانی مادرِ ماکسیم گورکی بروم.
میلان کوندرا و ایوان کلیما را شبی در پراگ ملاقات کردم، بر ویرانههای کابل با خالد حسینی گریستم، با شافاک در قونیه به ملاقاتِ شمس رفته و چهل قانونِ عشق را آموختم و با دستمالی که از مولانا گرفتم، اشکهای کیمیا خاتون را پاک کردم.
در برزیل یازده دقیقه کافی بود تا در کنار پائولو کوئلیو با کیمیاگر آشنا شوم. در زمینِ سوخته اهواز با احمد محمود همسایه بودم و هر روز در مدارِ صفر درجه، درختِ انجیرِ معابد را تماشا میکردم. در سالِ بلوا با سمفونیِ مردگانِ عباس معروفی آشنا شدم و پس از آن بود که همراه با شوهرِ آهو خانمِ افغانی سری به کرمانشاه زدم تا شادکامان دره قره سو را بهتر بشناسم.
بله؛ این معجزه کتاب است که حتی با پاسپورت کم اعتبارِ کشورِ من و بدونِ نیاز به ویزا و ارز، آدمی میتواند دورترین نقاطِ دنیا را ببیند، گشت بزند و شیرینترین خاطرات را با مارال، اسکارلت و آناکارنینا به یادگار داشته باشد.
@harfenabme
و از خودت می پرسی: اون رویاهات کجا هستن؟ سرتو تکون میدی و میگی: سالها چه زود میگذرن! و باز هم از خودت میپرسی: تو با زندگیت چکار کردی؟ بهترین سالهای عمرتو کجا به خاک سپردی؟ زندگی کردی یا نه؟ ببین به خودت میگی دنیا چقدر داره سرد میشه.
#شب_های_روشن
#فئودور_داستایفسکی
@harfenabme
هیچ اتفاقی فراموش نمیشه،
بالاخره یه روز،
تو یه خیابون،
یا وسط یه آهنگ،
یا موقع خوندن یه کتاب،
یا دیدن یه فیلم،
یهو همه چیز یادت میاد...!!
@delcoffe
فرقی نمیکند
زن اگر همسر باشد
مادر باشد
مادربزرگ باشد
هر چه باشد درونش همیشه
همان دختری کوچک است
که انتظار میکشد
دستی برای محبت کردن
نگاهی برای نوازش
و کلامی برای ستایش
@harfenabme
پس چه هستی ای فلک، گردور باطل نیستی
چیستی ای عمر، گر زهر هلاهل نیستی
زهر نوشاندن هم ای تقدیر بی آداب نیست
من به قسمت راضی ام اما تو عادل نیستی
در وفاداری ندیدم هیچکس را مثل تو
ای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی
گریه کن بر حال خویش ای موج از دریا ملول
لحظه ای دیگر تو در آغوش ساحل نیستی
هر که با من بود روزی دل برید از من، تو نیز
دل به رفتن می سپاری، گرچه مایل نیستی
گفت: روزی بازمیگردم، فراموشم مکن
گفتمش: در بی وفایی نیز کامل نیستی
#فاضل_نظری
@harfenabme
فال حافظ....✨
دوستی میگفت :
♥️درسال ۶۲ طی سفری که به بوشهر داشتیم
و در برگشت دو سه روزی هم در شيراز بوديم...
قبل از هر چیز به زیارت بارگاه ملکوتی حافظ شتافتم
پس از زیارت و اهدای فاتحه، پیرمردی که روی پلهها نشسته و با دیوانی که در دست داشت برای مشتاقان خواجه در قبال ۵۰ ریال فال میگرفت، نظرم را بخود جلب کرد...
🗯صبر کردم سرش خلوت که شد اجازه خواستم در کنارش نشستم و از او خواستم اگر اشکالی ندارد از خودش و خاطراتش برایم تعریف کند...
♥️او که کسوت دراویش و قلندران را داشت با سوز خاصی گفت :
من از نوه نتیجه های خود خواجه حافظ شیرازی هستم.
فامیلی خانوادگی ما هم حافظ است.
کار من گرفتن فال دوست داران حافظ است.
تنها حسرت من اینکه بعد از فوت من از خانواده ما کسی نیست که کار من را ادامه بدهد.
🗯یک پسرم مهندس برق است و پسر دیگرم دبیر هنرستان های شيراز و اصلأ هیچکدام علاقه ای به اين کار ندارند.
گفتم من از مریدان جد ّشما هستم.
از راه دوری آمدهام.
دلم میخواهد یکی از شیرینترین و بیاد ماندنیترین خاطراتت را برایم بازگو کنی...
♥️گفت واللّه خاطره که زیاد دارم
ولی یک روز عصر شش تا دختر دانشجوی دانشگاه پهلوی شیراز پس از زیارت مقبره حافظ پیش من آمدند و گفتند:
🗯حاج آقا برای ما *«هر شش نفر»* یک فال بگیر
گفتم یکی یکی نیت کنید تا بگيرم.
گفتند نه نیت کردیم شما یک فال بگیرید خوب است،
من پیش خودم گفتم شاید پول کافی ندارند گفتم:
آخر نمیشود، *اگر پول هم ندهید من برای هر کدام شما یک فال را میگیرم.*
♥️آنها قدری پچ پچ کردند باز اصرار کردند که نه شما فقط یک فال به نیت همه ما بگیرید ممنون میشویم.
من بناچار قبول کردم و شروع کردم بخواندن این غزل؛
🗯*من دوستدار روی خوش و موی دلکشم*
*مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم*
وقتی *بیت هفتم* را خواندم صدای خنده آنها فضای حافظيه را پرکرد، وقتی علت خنده را از آنها سؤال کردم یکی از دخترها گفتند:
حاج آقا راستش را بخواهی ما با هم قرار گذاشتیم که بدانیم اگر حافظ الآن زنده بود *با کدام یک از ما ازدواج میکرد...؟!!!*
♥️وقتی این بیت غزل را خواندی خوشحال شدیم که *حافظ نه تنها خوش مشرب، بلکه ماشاالله خوش اشتها هم بوده اند*
که خواهان هر شش نفر ما بود...
🗯آنها بجای ۵۰ ریال بمن ۵۰۰ ریال دادند و با شوخی و خنده از حافظيه دور شدند....!!!
بیت هفتم چنین بود....
شهری است پرکرشمهوحوران زشش جهت
دستم تهیست ورنه خریدار هرششم...
@harfenabme
کودکی دو بار میرود، یکبار خودش و یکبار وقتی کسانی میروند که کودکیات را ساختهاند. فردوس کاویانی و آتیلا پسیانی جزو آنهایی بودند که کودکی نسل مرا ساخته بودند.
@harfenabme
با هیچکس نبودن ، بهتر از
بودن با فردی بیلیاقت است
گاهی
آنهایی که انفرادی پرواز میکنند
قویترین بالها را دارند
#ویکتور_هوکو
@harfenabme
✔️پادشاه فصلها...
✍️سهند ایرانمهر
مهرماهیام، اما؛ بچه که بودم، دلِ خوشی از پاییز نداشتم. پاییز برای من معنایی جز جدا شدن از تعطیلات، ده، مادربزرگ، و آغاز غروبهای دلگیر و سرما نداشت.
حالا اما فرارسیدن گرما و تابستان است که حالم را میگیرد و آمدن پاییز است که سرخوشم میکند.
همیشه از خودم میپرسم چرا در تابستانهای کودکی، گرما و حرارت و کلافهشدن نبود و حالا اینطور عرق و گرما به تن آدم میماسد؟! و خودم را در این مواقع به این دلیل دم دست قانع میکنم که ذهن کودکانه من آن روزها چنان در لذت زندگی غرق بود که مجالی برای اندیشه گرما نبود وگرنه خوب یادم هست که مادرم چقدر شاکی بود از اینکه سرظهر گرما هم رضا نمیدادم به سایه.
خنکای پاییز را چند روزی است احساس میکنم.
اولین چیز خوشایندش همین است هرچند زمستانهای این زمانه هم گاهی فقط رد کمرنگی از آن زمستانهای پربرف و سرمای استخوانسوز دارند چه برسد به پاییز اما دست کم این سالها که بشر چند قدمی دارد به اینکه به زمین «گند» کاملی بزند، هنوز بین پاییز و تابستان تفاوتهایی هست!
دومین چیز خوشایندِ پاییز، اعتدالاش در میانه گرمای مطلق و سرمای مطلق است. پاییز شبیه انسان پختهای در میانه عمر خویش است. پاییز شبیه ۳۰ تا ۵۰ سالگی ما آدمهاست. با همان تحسر، با همان انبان پر از حرف که در سینه دارد، با همان آغاز برگ ریختنها و چروکها، با همان تقلای ادامه باقیماندهها و همان و همان و همان.
سومینِ پاییز، برای من غروبهایش است. غروبهایی که انگار فراخوان عمومی به تمام احساسات آدمی است به عشق، غم، بیتوجهی، دوست داشتن، نفرت، محبت و همه اضدادی که گریبان بشر را گرفتهاند.
پاییز را چه پادشاه فصلها بدانیم، چه بهاری که عاشق شده است، در عظمت و جاذبهاش همین بس که در سراشیب زوال و فروریختن، جاذبهای همپای لحظه بالاآمدن و سربرآوردن دارد.
همهی رو به زوالها را به زشتی و از دستدادن جاذبه میشناسیم، پاییز اما چنان «فروریختن» و «زوال» زیبایی را به نمایش میگذارد، چنان غرور ستایشبرانگیزی در سقوط دارد و چنان تلوّن چشمنوازی در به غارت رفتن از خود نشان میدهد که در هیچ پدیده یا جلوه دیگری از حیات، نمیتوان نمونهای برای آن یافت.
پاییز را دوست دارم. این تنها زوالی است که منتظر شنیدن صدای پاهایش هستم، این اُبّهت پیش از تمام شدن که جلوهگری جوانی را در میانه عمر دوباره میآزماید، دوست دارم. به قبای زرد یا به هوای سرد، به تاج خار دشت یا هُرم حریق باغ، چمیدن سلطان فصلها بر اسب یالافشان زردش، الحق ستودنی است.
@harfenabme
✅محمدعلی بهمنی شاعر غزلسرا درپی سکته مغزی و وخامت شرایط جسمانی، در سن ۸۲ سالگی امشب(جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳) در تهران درگذشت.
فریدون مشیری نخستین کسی بود که توانایی شعرگویی را در بهمنی، پیدا کرد و او نخستین شعرش را در ۱۰ سالگی برای مادرش سرود و مجله «روشن فکر» در سال ۱۳۳۱ آن را چاپ کرد.
وی یکی از توانمندترین و موثرترین ترانه سرایان این دوره است و تاکنون با هنرمندان زیادی در عرصه موسیقی همکاری داشته است که از جمله شاخصترین آنها زنده یاد ناصر عبدالهی است.
@harfenabme
ابر بارنده به دریا میگفت :
گر نبارم تو کجا دریایی ؟
در دلش خنده کنان دریا گفت
ابر بارنده
تو هم از مایی…
@harfenabme
☘ﻣﺮﺩ، ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯه ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪهاش، ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﺮﺩ: ﭘﺴﺮﻡ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ!
ﭘﺴﺮ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎه ﮐﺮﺩ، ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ...!
ﭘﺪﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪهای!
خیانت ﻧﮑﻦ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪهای!
ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ، که ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪهای! ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ، که ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪهای! بی ﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ، که ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪهای !
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ…
"خالد حسینی"
@harfenabme
خوشبختانه، درمیان آبهای طغیانی این زندگی، چند جزیره کوچک هست، که بتوان بدان پناه برد :
کتاب های زیبا، شاعران،
موسیقی ...
#رومن_رولان
@harfenabme
خاطرۀ محمد قاضی از آشنایی او با کتاب شازدهکوچولو
داستان آشنا شدن من با کتاب «شازده کوچولو» داستان شیرینی است.
آن هنگام که در اداره حقوقی وزارت دارایی به خدمت مشغول بودم، یکی از دوستان با ذوق و با سواد که تحصیلاتش را در فرانسه انجام داده بود و زبان فرانسه را خوب میدانست، روزی در اداره به من گفت کتابی از فرانسه برایش رسیده که بسیار شیرین و جذاب است و از خواندن آن کلی لذت برده، بهحدی که علاقهمند شده و خیال دارد آن را به فارسی ترجمه کند.
من خواهش کردم که اگر ممکن است آن را چند روزی به من امانت بدهد تا من نیز آن کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. او با لطف و محبتی که به من داشت پذیرفت و روز بعد کتاب را آورد و برای مدت یکهفته به من سپرد که پس از آن حتماً کتاب را به او برگردانم.
به عنوان پشت جلد کتاب نگریستم، دیدم نام کتاب شازده کوچولو و اثر نویسندهای به نام آنتوان دو سنت اگزوپری است. بار اول بود که با چنین کتابی برخورد میکردم. قول دادم که در ظرف همان یکهفته آن را بخوانم و سپس به او پس بدهم.
آنروز با کتاب دریافتی پس از تعطیل اداره، طبق معمول به توپخانه رفتم و سوار اتوبوس شدم و در همانجاکه درکنار پنجره نشسته بودم، کتاب را گشودم و شروع به خواندن کردم. چند صفحهای که پیش رفتم و بهراستی آنقدر کتاب را جالبتوجه و شیرین و دلنشین یافتم که اصلاً متوجه نشدم کی اتوبوس از مسافر پر شد و کی به راه افتاد؛ و فقط وقتی به خود آمدم که به انتهای خط، یعنی به ایستگاه راهآهن رسیده بود و شاگرد شوفر خطاب به من که تنها مسافر مانده در اتوبوس بودم گفت: آقا اینجا ته خط است، چرا پیاده نمیشوید؟
سرم را از روی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من میخواستم در چهارراه معزالسلطان پیاده شوم، چرا حالا به من میگویید؟ گفت: آنجا هم اعلام کردیم که چهارراه معزالسلطان است دو، سه نفری پیاده شدند ولی شما پیاده نشدید. لابد در آنجا هم مثل حالا سرتان با کتاب گرم بود و نفهمیدید.
باری، کتاب شازدهکوچولو را آنقدر زیبا و جالبتوجه یافتم که دو روزه قرائت آن را به پایان آوردم و تصمیم گرفتم که به ترجمۀ آن بپردازم. البته دوست بنده نیز اظهار علاقه به ترجمه آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه چیزی با نام او به چاپ رسیده بود که مردم او را بشناسند و با نامش آشنا باشند، من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمۀ کتاب کردم.
هفته موعود به پایان رسید و او کتابش را از من خواست. من بهعذر اینکه گرفتاریهای خانوادگی مجال نداده است کتاب را به پایان برسانم و اکنون به نیمههای آن رسیدهام، خواهش کردم که یکهفته دیگر هم به من مهلت بدهد. او اعتراض کرد و جداً کتابش را خواست، ولی چون من اصرار ورزیدم، پذیرفت و تأکید کرد که دیگر مهلت تمدید نخواهد شد و باید حتماً در آخر هفته کتابش را به او پس بدهم و من بیآنکه بگویم به ترجمۀ آن مشغولم، قول دادم که حتماً تا آخر هفته کتاب را پس خواهم داد و دیگر همه وقت خود را صرف ترجمۀ آن کردم تا در پایان دوازده روز دیگر کارم به پایان رسید. آنوقت کتاب را بردم و پس دادم دوستم را با اینکه از خلف وعده من کمی دلگیر شده بود، خوشحال کردم. ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم کردهام، سخت مکدر شد و گفت: من خودم میخواستم این کار را بکنم، شما به چه اجازهای و به چه حقی چنین کاری کردهاید؟ من که کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم: شما که تابهحال به کار ترجمه دست نزدهاید، و من به همین جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. بههرحال اگر از یک کتاب دو ترجمه در دست باشد مهم نیست و عیبی نخواهد داشت. اگر هم موافق باشید، من حاضرم ترجمۀ کتاب را به نام هردومان اعلام کنم و ضمناً ترجمۀ خودم را هم به شما بدهم که اگر با هر جای آن موافق نباشید، به سلیقۀ خودتان آنجا را عوض کنید و سپس بدهید تا کتاب به نام هردومان چاپ شود.
گفت: خیر، من میخواستم فقط به نام خودم آن را ترجمه کنم و دیگر شازده کوچولو برای من مرده است. خندیدم و گفتم: اگر برای شما مرده است، من او را برای همه فارسی زبانان زنده کردهام.
#محمد_قاضی
- سرگذشت ترجمههای من -
@harfenabme
بیشتر آدمها در نوعی بی خبری همیشگی زندگی میکنند، آنها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند !
حادثهای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت ؛ آنها هرگز نمیدانند که همه چیز از خودشان آغاز میشود ...
- مارک فیشر
- حکایت آنکه دلسرد نشد
@harfenabme
چه افتاد این گلستان را،
چه افتاد؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چه درد است این؟
چه درد است این؟
چه درد است؟
که در گلزار ما این فتنه کردهست
@harfenabme |هوشنگ ابتهاج
شعر «ای وای مادرم »که استاد شهريار به مناسبت از دست دادن مادرش سروده است.
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر کار خويش بودبيچاره مادرم
هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست…
@harfenabme
.
قصه ی ناتمام
يکی بود يکی نبود
شايد هم بود
شايد چه بسيار بودند و فقط يکی بود که نبود
با يکی بود و چه بسيار که نبودند
مادربزرگ آغاز خاطرات ما با گيس بلند و سفيد
ايمان داشت که يکی بود يکی نبود
همچنان که
رفت مادربزرگ
با آن همه يکی بودهای دور
و يکی نبودهای روزگار يخ
شايد آنکه بود هنوز هم هست و ما نمی بينيم
يا آن ديگری که نبود روزگاری بود و حالا نيست
راستی آنکه بود عاشق بود يا آنکه نبود؟
چطور شد که نبود
شايد زاده نشد هرگز
يا مرده است و جایی در خاطرات ما دفن شده است
شايد هم کشته شد آنکه نبود
روزی با دست های آنکه بود
چرا هرگز از مادربزرگ نپرسيديم
و حالا چه کار کنيم
با قصه های بی آغاز
چرا آنکه نبود از کنارمان نمی گذرد
و آنکه بود را
هرگز نمی يابيم !
#بیژن_نجدی
@harfenabme
طرقه یا ترقه اسم یه پرندهست که بر اساس افسانه قدیمی خراسانی تصمیم گرفته پرواز کنه تا به خورشید برسه و برای اینکه توی مسیر رسیدن نسوزه باید هزار نام از خدا رو حفظ کنه و در طول رسیدن به خورشید اسم ببره که دقیقا موقع رسیدن به خورشید و هدف، نام هزارم یادش میره و میسوزه!
"کیهان کلهر" بر اساس همین داستان این قطعه رو ساخته و تنظیم کرده، اوج گرفتن و پروازشو متصور شده و
واى از اين اجرا واى از اين اجرا
دلربايى سه تار
به نوازش #كيهان_كلهر
@harfenabme
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید مِی ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند
زنهار کاسهٔ سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
#حافظ
@harfenabme
تا موسيقى زنده است
تا آواز زنده است و تا زبان و شعر فارسی زنده است، شجریان هم زنده است همچون حافظ، همچون سعدی
که همیشه زنده اند
این سالروز تنها بهانه ای است برای بیشتر به یاد آوردنش و بیشتر شنیدنش و بیشتر سرشار شدن از هنر بی همتایش
بهمناسبت ۱۷مهر، سالگرد کوچ
خداوندگار آواز و موسیقی ایران زمین استاد شجریان...
@harfenabme
✔️روز تهران
✍🏻سهند ایرانمهر
🔸امروز روز تهران است. روزی این عکس را از منظری دلانگیز انداختم. آن روز نوشتم: «تهران زیبا» و عکس را منتشر کردم، یکی آمد عکسی فرستاد از پاریس و دیگری از کوالالامپور و دیگری از نیویورک و یکی دیگر از توکیو . به ریشخند که:«معلوم است زیبا ندیدهای» و هریک، چیزی نوشتند از این شهر چرک و مفلوک و درهم که این روزها شبیه دشت نخجیری است که هر روز صبح مثل یک آهوی بیخبر از یکجایش شروع میکنی و نمیدانی در کدام نقطه تیزی دندانی راه نفسات را میبندد .
🔸راست میگفتند. عکس های شان زیبا بود، یکی به آسمانخراشهایش، یکی به معماری گوتیکش و یکی به شکوفههای گیلاسش. من اما باز زیرلب زمزمه کردم: تهران زیبا. زیبایی گاهی به بو و عطر و چشم نوازی و زرق و برق و حتی آرامش نیست، از یک جا به بعد، زیبایی برای آدمی، «آشنایی» و تصویری از سیر تقلاهایی است کهکامیاب یا ناکام برایش عرق ریخته است.
آنچه منظره را میسازد، هندسه و قرینه و تلالو نیست، بازنمای گذشته و حال و رد تبار و سابقه آشنایی است و به همین دلیل است که زیباها اینقدر زیادند و متفاوت. تصویر آن چیزی نیست که در مقابل ما آدمهاست، تصویر آن چیزی است که درون آدمهاست و از منشور ذهنهای آکنده از خاطرات آشنا میگذرد .
برای من، این تصویر؛ زیباست. تهران است. آن ماه و آن کوهها بارها و بارها قرین هم شدهاند. در آدینهای، در غروبی و مطمئنم در قاب چشم میرزاده عشقی که سه تابلوی مریم را یا عارف که «از خون جوانان وطن لاله دمیده» را و ملک الشعرای بهار که«مرغ سحر»را میسرود و ستارخان که گرد راه مشروطه را از تن میسترد و ملک المتکلمین که نعره زنان و رو به چوبه دار می سرود:
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر بار گه عدوان آیا چه رسد خذلان
🔸در قاب چشم همه اینها که گفتم، آنچه نقش بسته است همین چیزی بوده که امروز در قاب چشم ما نقش بسته است نه کلیسای نتردام یا نئونهای نیویورک یا درختان شکوفه داده توکیو یا برج پتروناس مالزی.
🔸در این شهر، مردمانی چون ما آشنا با طعم دوغ و ترشی و قرمه سبزی و آبگوشت و دم پختک و نان سنگک یا بربری به باور مشگلگشایی تیر و ترقه همچون حیدر عموواوغلی یا معتقد به باروری اندیشه و جزوههای پنهانی رساله «یک کلمه» میرزا یوسف یا «مسالکالمحسنین» طالبوف یا مارکس یا سیدقطب و علی شریعتی یا پوپر یا جین شارپ یا هرکس و هرچیز دیگر یا به هوای تغییر و گشایشی یا به فریادی و اعتراضی، غلط یا درست با رویای آزادی، به واقعیت زندگی، دویدهاند و عرق ریختهاند و بر زمین افتادهاند یا بر زمین انداختهاند.
🔸این منظر، آغاز و انجام ما است به امید یا به یاس. این، آن جایی است که اگر بخواهیم آیندهمان را بسازیم، بازهم باید خوب نگاهش کنیم. زبان گنگ و درهمش را بفهمیم. بغضش. گریهاش. سکوتش. آدمهایش، تناقضها و حتی لحن وجدانشان در پی هر خبط و خطایی که فردی و جمعی کردهاند و با انکار و حاشا کردنشان دنبال مقصر میگردند.
🔸من جنس این شهر، بوی این شهر، آن ماه،آن کوه و این تصویر درهم و مغشوش و دلیل رعشه صدای زنان و پک عمیق سیگارمردان و امید و یاس جوانانش را، من اینها همه را میشناسم. مساجدش، پارتیهای شبانه یا آن دسته دیگر که میخواهند تو را کتبسته و در حالیکه همه وجودت را اضطراب گرفته به مسیری ببرند که فکر میکنند بهشت است. این همه را میشناسم.
🔸این ماییم. آن ماه ،تلالوی امیدی است که کودکانه مثل گل سرخی، از سموم تندبادهای چنگیزی در بغل گرفتهایم. آن کوه، ابهام دوردستی است که مرز میان ما و همه چیزهایی است که هنوز نمیشناسیم. این بافت بی هویت و کج و کوله، که در چشم ما به مختصات هندسه تکفیر میشود و در ذهن ساکنینش، ماوای حزین یا طربناک یک روز بهاری یا پاییزی تهران است. این همه تهران است.
🔸من، میفهمم که پتروناس، سنترال پارک، پاریس و لندن و توکیو همه زیبایند، اینها اما در چشم گذشتگان ما آنقدر نقش نبستهاند که این ماه و آن کوه و آن خانههای بدریخت.
لندن و پاریس نوش جان لندنیها و پاریسیها، بو و طعم و ترس و امید و یاس ما در خانه های این شهر است به قول شاملو:«چراغم در این خانه میسوزد».حالا می فهمم چرا فروغ فرخزاد میگفت: «من تهران خودمان را دوست دارم، هر چه که میخواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند. آن آفتاب لَخت کننده و آن غروبهای سنگین و آن کوچههای خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم».
@harfenabme
آدمها خلق شدند که دوست داشته شوند، اشیاء خلق شدند که از آنها استفاده شود. بیشتر مشکلات دنیا از اینجاست که اشیاء دوست داشته میشوند و از آدمها استفاده میشود.
جان گرین
#متن_شب
@harfenabme