hassansolhjoo | Unsorted

Telegram-канал hassansolhjoo - آپاراتچى

485

برنامه نمايش هفتگى و كمى هم خودم

Subscribe to a channel

آپاراتچى

انسان مسئول انتخاب‌هایش است. مسئول تن دادن به زور و تسلیم ظلم شدن و یا «نه گفتن »به ظلم . هر دو هم عواقبی داره اما سربلندی انسان در چیست؟
آدمی که می گوید، «زور است، مجبوریم.چه میشه کرد، کاری از دستم برنمی آید…» خود مهم ترین کار را می کند. این باور و طرز فکر و تن دادن به آن ، یکی از مهم ترین عوامل افزایش قدرت ظالم و تحکیم پایه های ظلم است. استبداد بخش عمده ای از قدرت اش را از این نوع نگرش می گیرد.
برای کمک نکردن به پا گرفتن استبداد و ظلم همیشه کاری های بی خطر و کوچکی هست که هرکس می تواند انجام دهد و در خدمت ظلم نباشد. اما هستند کسانی که هرگز تن به ظلم نمی دهند و در دو راهی انتخاب ، از جان و یا شیوه زندگی شان می گذرند، خطر می کنند تا سرافراز بمانند لااقل پیش وجدان خودشان.
دیدن «مرا ببوس» اپیزود پایانی شیطان وجود ندارد را از دست ندهید
📽 برنامه این هفته آپارات
🎞 نام فیلم : “ شیطان وجود ندارد- اپیزود پایانی: مرا ببوس”
🎥 🎬 کارگردان: محمد رسول اف
◀️🖋 میهمانان:کاوه فرنام تهیه کننده فیلم و عضو کانون فیلمسازان مستقل
@farnamkaveh
میترا منصوری، نویسنده، فیلم‌ساز و برنامه‌ساز تلوزیونی از کانادا
@mitra2mansouri
و فرید اسماعیل‌پور مستندساز و پژوهش‌گر سینما از فرانسه
@farid.esmaeelpour
📺 از تلوزیون بی بی سی فارسی
🖥 از قسمت پخش زنده در وب سایت بی بی سی فارسی ⏺↔️ از یوتیوب - کانال بی بی سی فارسی
⏰ ساعات پخش به وقت ایران
✅ جمعه: ۹ شب
🔵 شنبه: ۱۱ صبح
🟧 یکشنبه: ۶:۳۰ عصر
🟡 سه‌شنبه: ۳:۳۰بعدازظهر
🔴 چهارشنبه: ۱۲ شب
🔹🔺 تکرار جمعه: ۲:۳۰ بامداد

❌ 🚫 امکان عرضه های فیلم های آپارات برای دانلود وجود ندارد.
🟢 🖥 اما اگر دسترسی به ماهواره نداشته باشید، می توانید به راحتی برنامه آپارات را در ساعت های مختلف شبانه روز در هفته تماشا کنید. مشروط به این که به اینترنت دسترسی داشته باشید، می توانید در همان ساعت پخش برنامه، از طریق یوتیوب یا قسمت پخش زنده تلوزیون بی بی سی فارسی از وب سایت بی بی سی فارسی برنامه را تماشا کنید.
🟢 ↔️ آپارات در طول هفته شش بار به نمایش در می آید. اگر هم به ساعت نمایش فیلم نرسیدید، کافی است از طریق همان پخش اینترنتی یوتیوب به ساعات قبل تر برگرددید.
◀️ تا ۱۲ ساعت بعد از نمایش یک برنامه، امکان ریواند کردن یا به اصطلاح برگشتن به قبل وجود دارد و اگر بخشی را از دست دادید، می توانید در پخش آن لاین در یوتیوب به عقب برگردانید.

Читать полностью…

آپاراتچى

کاظم سامی و صادق قطب زاده هم کاندید بودند که هر دو را بعد ها کشتند و اعدام کردند. تعداد کاندیداها البته خیلی زیاد بود. اما اینها مشهورترین ها بودند.
یادم هست در آن انتخابات چند نفر بی سواد به سراغ برادرم آمدند و خواستند که در برگه های شان بنویسد بنی صدر . او هم از لج اش همه را با شیطنت نوشت «بنی حرف » که این رای ها شمرده نشود.
شکست یازده ملیونی از بنی صدر در انتخابات برای مثلث بهشتی، هاشمی، خامنه ای به همراهی موسوی اردبیلی خیلی سنگین بود. بخصوص که آقای خمینی سمت فرمانده کل قوا و ریاست شورای انقلاب را هم به سرعت به او داد و آقای بنی صدر یکه تاز میدان شد . منتقدانش می گویند در جنگ کردستان او بوده که دستور سرکوب داده.
در آن سال ها تقریبا همه گروهای سیاسی که سهمی در قدرت نگرفته بودند با آقای بنی صدر به مخالفت برخواستند. اما او توجهی به مخالفان اش نداشت.
آقای بنی صدر با وجود آن که با احکام رهبر همه کاره ایران شد، اماحتی نتوانست فردی مورد اعتماد خودش را نخست وزیر کند و مجبورش کردند به نخست وزیری محمدعلی رجایی تن در دهد . بعد هم این قدر برایش پاپوش درست کردند و سنگ به راهش انداختند که سکه اش پیش روح الله خمینی از رونق افتاد. او که در مقابل، تنها با گروهی ازهمفکران اش روزنامه انقلاب اسلامی را راه انداخته بود و سعی می کرد از طریق دفتر ریاست جمهوری کارها را پیش ببرد، ناگهان خود را تنها و درمحاصره روحانیون منتظر رسیدن به قدرت دید. مرده باد، زنده باد های خیابانی حزب اللهی ها (طرفداران حزب جمهوری اسلامی) - یا به قول بنی صدر چماقدار ها - با طرفداران مجاهدین خلق به اوج رسیده بود. بنی صدر بسیار هوشمندانه توسط روحانیون مخالف اش به گوشه رینگ رانده شده و دیگرخبری از حمایت « حضرت امام» نبود. حتی در میتینگ سیاسی بزرگ طرفداران اش، حزب اللهی ها با سنگ سر او را شکستند و همه در تلویزیون این رادیدند. او خواستار برخورد با «ضد انقلاب چماقدار» شد. اما کسی توجهی نداشت. همه چیز به ضرر او شد. با گریه و شکایت هاشمی رفسنجانی پیش آقا، ستاره بخت «آ سید دکتر ابوالحسن» افول کرد و مجلس تحت کنترل روحانیون رای به عدم کفایت سیاسی او برای ریاست جمهوری داد. آقای خمینی هم او را از فرماندهی کل قوا عزل کرد . فقط مانده بود که دستگیر و اعدام اش کنند و خلاص....
او که روزگاری در جوانی می خواست اولین رییس جمهوری ایران باشد، به این آرزویش رسید اما همین اولین رییس جمهور شدن ، در آن شرایط بلای جان او شد و روحانیون او را یه سرعت کنار زدند.
به این ترتیب بود که رییس جمهوری که مدام از پشتوانه رای مردمی اش حرف می زد و فکر نمی کرد روزی حامی اصلی اش در قدرت این چنین او راتنها بگذارد، مجبور شد پنهان شود و بعد با مسعود رجوی و مجاهدین خلق ائتلاف کند. این دو با وجود تفاوت های بسیار ، یک دشمن مشترک در بین حاکمان داشتند( آن سه نفر و حالا دیگر به اضافه رهبر و فرزندش احمد). جان هر دوشان در خطر بود و باید بین ماندن و کشته شدن یا رفتن یکی راانتخاب می کردند. پس سرنوشت آنها را به هم نزدیک کرد. آقای بنی صدر که روزگاری مجاهدین را منافق می نامید، حالا فقط آنها را حامی خود می دیدید.شش هفته بعد از آن خرداد خونین ۶۰، رییس جمهوری که با سبیل خاص اش مشهور بود، آن را تراشید و شبانه با یک هواپیما به همرا مسعود رجوی به فرانسه گریخت. و به این ترتیب ابوالحسن بنی صدر بعد از سه سال دوباره به پاریس برگشت. اما دیگر استاد دانشگاه سوربن نبود. او از این پس رییس جمهور سابق ایران بود.
در ایران هم توپخانه تبلیغاتی حکومت کوشید او را مثلا تحقیر کند.مقامات و صدا و سیما به دروغ گفتند او مثل یک زن و با لباس زنانه فرار کرده. با تروکاژ و حقه های تصویری روی یک عکس بنی صدر روسری چپاندند تا خلایق این دروغ را باور کنند. اما به نظرنمی رسد در همان زمان هم کسی خیلی به این مساله توجهی کرده باشد یا آن را باور کند. روز ششم مرداد، آقای بنی صدر با لباس نظامی به یک پایگاه نظامی هواپیما های شکاری رفته بود و با مسعود رجوی و خلبان معزی در عملیاتی پیچیده با یک هواپیما از ایران خارج شده بودند.طبیعی بود که این به وجه اقتدار روحانیون خدشه وارد می کرد. پس آن قصه ساخته شد.

بعد از رفتن آقای بنی صدر، ماشین کشتار و خشونت به راه افتاد . دوره ای سیاه از زندان و بگیر و ببند شروع شد و دیگر کسی یادش نماند که تا چند روز قبل ایران رییس جمهوری داشته .
حکومت ایران کاملا به دست روحانیون افتاده بود. نخست وزیر تحمیلی او را به عنوان رییس جمهور جدید برگزیدند و بنی صدر ، «رییس جمهور مخلوع و خائن» معرفی شد. حکومت، برای محکم کاری یک شعار دیگر هم به زنجیره طولانی شعارهای « مرگ بر » اضافه کرد. مرگ بر بنی صدر...
در کنار همه اینها جنگ هم ادامه داشت. از آن به بعد دیگر در ایران کسی از اقتصاد توحیدی و قسط و عدالت حرف نزد.

Читать полностью…

آپاراتچى

.
من از سال پنجاه و نه از تلوزیون فوتبال تماشا کردن را شروع کردم؛از جام ملتهای آسیا. در آن بازی ها بهتاش فریبا برای ایران هفت گل زد. بعد جنگ شروع شد وهمه چی به هم ریخت. اما من فوتبالیست مورد علاقه ام را پیدا کرده بودم. دو نفر بودند: بهتاش فریبا و ناصر حجازی.
اوایل فکر می کردم اسمش «بهداشت » است. مثل کلاس « بهداشت و سلامتی » مدرسه. بعد که بزرگتر شدم، در هفته نامه های ورزشی دیدم نوشته بهتاش.
رفتم در فرهنگ معین نگاه کردم دیدم یعنی بهترین دوست، بهترین رفیق. از اسمش هم خوشم آمد. گفتم خودم که پسر دار شدم، اسم اش را می گذارم بهتاش.
بعد فهمیدم که بهتاش فریبا و ناصر حجازی هر دو در استقلال هستند. پس استقلالی شدم و پیگیر بازی های این دو در استقلال.
اون وقت ها یه عکاسی بود به اسم بهلولی. همان زمان ها که هیچ سرگرمی نبود، عکاسی بهلولی توی مجله های ورزشی آگهی داد که هرکی عکس فوتبالیست محبوب اش را می خواد،پول بذاره توی پاکت برای ما بفرسته تا براش عکس بفرستیم. دونه ای پنج تومن. منم یک عدد اسکناس پنج تومنی سبز گذاشتم و نوشتم «لطفا عکس آقای بهتاش فریبا را برای من بفرستید. امضا:حسن صلح جو». مدت ها انتظار کشیدم ؛ تا این که یک روز پستچی نامه ای به اسم من آورد. این اولین نامه ای بود که در زندگی ام به اسم خودم دریافت می کردم. پدرم خیلی متعجب و مشکوک بود. بازش کردم دیدم عکس آقا بهتاش است. همین عکس اولی که این جا گذاشته ام. پدرم پرسید این نامه از کجا آمده. نمی خواستم لو بدهم که پنج تومان پول این جوری هزینه شده. دروغ گفتم. گردنم را بالا گرفتم و با غرور عکس را نشان دادم و گفتم «آقای بهتاش فریبا خودش برام عکس اش را فرستاده». پدرم اسم اش را شنیده بود: وقتی که من توپ را محکم به دیوار می کوبیدم و مثل مجری ها داد می زدم:«حالا بهتاش فریبا شوت می زنه».
پدر گفت آها همون بهداشت. و لبخند زد که مثلا پسرش اونقدر مهم شده که یه فوتبالیست بزرگ براش عکس می فرسته. هیچی نگفت. من هم خوشحال از این پیروزی باز پول ها را جمع کردم با خیال راحت. شد پانزده تومان. باز نامه نوشتم به عکاسی بهلولی در تهران. گفتم «سلام خواهش می کنم سه تا عکس بفرستید. عکس آقای ناصر حجازی، عبدلعلی چنگیز و عکس تیم استقلال. امضاء ؛ فلانی».
خب عرض به حضورتون که اگه شما اون سه تا عکس را دیدین، من هم دیدم. جواب این نامه هیچوقت نیامد و پانزده تومان مرا عکاسی بهلولی اختلاس کرد. یک نامه اعتراض هم به همان زبان بچگی نوشتم، ولی تا همین امروز هیچ وقت جوابی نگرفته ام.
ای آقای عکاسی بهلولی، پول بچه را خوردن خوبیت ندارد. پیر شدیم دیگه. پس کی آن سه تا عکس را می فرستی؟
حالا چرا این قصه یادم آمد؟
امروز سالروز تولد این چهره محبوب فوتبالی من است. او بیست و دوم بهمن ۶۶ ساله شده . فوتبالیست محجوب و آرامی که به یاد ندارم بیش از یکی دو کارت زرد در فوتبالش گرفته باشد. از هافبک دفاعی، تا هافبک طراح و مهاجم نوک بازی کرد. شوتزن قهاری بود و پاس های قطری دقیق اش زبانزد. با این همه او بیش از هر چیز به اخلاق اش شهرت دارد. بازیکن، مربی، مدیر فنی و سرپرستی که در هر شرایطی حامی تیم استقلال است و بزرگی می کند . تولدت مبارک آقای بهتاش فریبای عزیز
@hassansolhjoo

Читать полностью…

آپاراتچى

هفتاد سالگی داریوش و من
حسن صلح جو
@hassanshjoo
قسمت چهارم

مطمین بودم که نه من شبیه اینها نیستم. دستکم این جور خیال می کردم. من درد داشتم در سینه. مثل همه آن کلماتی که ازسینه داریوش بیرون می زد. من که مثل اینها اهل قرو فر نبودم. هنوز نمی فهمیدم شادی یعنی چه و چه جوری می شود آدم شاد باشد.  به گمانم آن ها هم شادی را گم کرده بودند.
کنسرت شروع شد. قلب من از جا داشت کنده می شد. اسطوره بچگی ها روی صحنه آمد و شروع به خواندن کرد. همان کلمات، همان ترانه ها که دوستشان داشتم و عمری با آنها زندگی کرده بودم. از فاصله ای نزدیک داشتم او را می دیدم. با همان ریش مدل داریوشی که مثل موهایش یکدست جوگندمی شده بود. همانی که در عکس ها و ویدیوها دیده بودم اما یه یک جای کار می لنگید: همه داشتند با او همین ترانه ها را می خواندند. همین قر و فری های رنگ روغنی. تازه بعضی ها با همین ترانه های معترض و یا غمگین خودشان را تکان می دادند و در صندلی های شان ایستاده می رقصیدند. فکر می می کردم هر کدام از اینها می توانند «آقای مصطفی و خانم فری» باشند. احساس کسی را داشتم که معشوقه اش را برهنه در آغوش همه آدم های دیگر می بینید. می خواستم داد بزنم  آهای این ترانه ها، این صدا... این ها مال ماست؛ نه شما قر و فری ها که پی لهو و لعب اینجا آمده اید و نمی دانید مردم چه می کشند.  دلم نمی خواست داریوش به سلامتی آن ها مشروب بخورد. آن وقت ها نمی فهمیدم مردم همین ها هم هستند. حق دارند هر جور که دلشان می خواهد باشند و خیلی هاشان هم  همان زجر کشیده ها هستند. نمی فهمیدم قر و فر گاهی هم خوب است. نمی خواستم قبول کنم که کنسرت جای «دل گرفته بودن» نیست. جای تفریح و آرامش است. نمی خواستم قبول کنم که  داریوش اقبالی مال همه است نه من و کسانی مثل من.  یک آقایی که کنار من نشسته بودو بطری مشروب اش در جیب کت اش بود، به من گفت که  کارش بنایی است واز شهرهای اطراف آمده. بعد انگارفهمید که هنوز بوی ایران میدهم، پرسید «تازه اومدی؟ »
 گفتم« آره». 
   داریوش البته آن شب مشروب نخورد به سلامتی کسی. او در اوج پنجاه سالگی اش، ترانه ها را خواند. خیلی هم خوب خواند. لابه لای شان مشتی پند وارز شاعرانه داد و طبق معمول گاهی اسم شاعرها را هم اشتباه گفت. این عادت او را می دانستم. از روی نوارهای کاست خیلی شنیده بودم و حرص خورده بودم که آخه چرا اسم شاعرها را درست نمی گوید. از خواجه عبدالله انصاری گرفته تا مهدی اخوان ثالث.
  اواخر برنامه بود که داریوش قبل از شروع موسیقی ترانه بعدی اش، میکرفن را برداشت و به سمتی که من نشسته بودم آمد و ناگهان خواند:« بوی گندم مال من ....» صدای سوت و کف به هوا بلند شد. تمام وجودم می لرزید . کودکی ام مرا صدا می کرد... همین مرا بس بود. کنسرت تمام شد و به خانه های مان رفتیم. در راه پوستر آن کنسرت را از دیوارکندم  برای خودم. هنوز این پوستر را دارم. 
یکی دوسال بعد قرار شد ویژه برنامه های فرهنگی برای عید رادیو بی بی سی را من درست کنم. حالا وقت اش بود که دین ام را به اسطوره کودکی ها ادا کنم. تصمیم گرفتم او میهمان اصلی برنامه باشد. حرف زدن با آدم های معروف و بزرگ دیگر برایم کارعادی شده بود. به اوکه آن وقت ها در  فرانسه بود، زنگ زدم و قرار گفت و گوی تلفنی را گذاشتم. استقبال کرد. هیجان زده بودم برای گفت و گو با «جناب داریوش اقبالی». احساس وصف ناشدنی بود. آیا همان حرفها را باید به او می گفتم؟  آیا باید به او می گفتم از قصه کبوتران چاهی؟ آیا باید می گفتم که چه نگاه و احساسی به او دارم؟ آیا باید می گفتم که با همه فراز و فرودش، اسطوره همه این سال ها بوده برای من؟
خودم را جمع و جور کردم و همه آن حرف ها را کنار گذاشتم. شاید هم همه چیز از سرم پرید. اما نیازی به انجام تحقیقات نداشتم. همه چیز را درباره او می دانستم. مطمین بودم که از دانش من درباره خودش و کارهایش تعجب خواهد کرد.
گفت و گو که شروع شد، من در استودیو تنها نشسته بودم. سعی کردم که حرفه ای باشم در کارم و علایق شخصی ام را وارد نکنم. چیزی هم به او درباره ارادت شخصی ام نگفتم. قرار بود یک برنامه نیم ساعته ازاین گفت و گو دربیاید. اما هر چه گفت و گوی مفصل ما پیش تر رفت، انگار اسطوره داشت در ذهنم یواش یواش رنگ می باخت و واقعی تر می شد. او تبدیل به یک آدم واقعی شده بود. یک آدم معمولی مثل هر کس دیگری که جملاتش گاهی غلط غلوط می شود. آقای اسطوره حالا انگار برایم فقط یک خواننده و یک هنرمند بود. از او پرسیدم که چرا هیچ ترانه شادی برای مردمش نخوانده وجواب داد که «همکاران من این کارها را بهتر انجام می دهند، بگذارید من به همین راهی که می روم ادامه بدهم».  اواخر گفت و گو بحث را به موضوع «شایعه اعتیاد» کشاندم و این که «به اعتقاد برخی » این وضعیت بر کیفیت آثاراو تاثیر گذاشته است. برآشفت و ناراحت شد .
@hassanshjoo
قسمت ۵ در ادامه

Читать полностью…

آپاراتچى

قسمت دوم
هفتاد سالگی داریوش 
حسن صلح جو
@hassanshjoo
قسمت دوم
فهمیده بودم که داریوش از ایران رفته. از مجلات باقی مانده از زمان شاه کلی درباره اش چیز خواندم. این که زنی به صورتش اسید پاشیده. این که با گوگوش فیلم بازی کرده و کلی ترانه دیگر هم خوانده. مجله های دوره اوایل انقلاب نوشته بودند که ساواک زندانی اش کرده. بعضی شان هم نوشته بودند اعتیاد داشته. دلم گرفت. از آن به بعد کار من شده بود دنبال قصه های داریوش رفتن. در تمام سال های نوجوانی در آن سال های سیاه دهه شصت که ترانه ممنوع بود، این طرف و آن طرف دنبال ترانه های داریوش می گشتم. همه را یکی، یکی  پیدا می کردم و می خریدم. محمد آقا نوار فروش مخفی شهر که می دانست من عاشق ترانه های داریوش ام، خیلی کاست های دیگر را هم به من می فروخت. با رفیق فابریک آن روزهایم هفته ای یک بار به او سر می زدیم. می گفت: « نوار جدید آمده. توش هایده و معین و ستارو فلان داره، یک دانه داریوش جدید هم توش هست. می خوای؟» بعد معلوم می شد که آن یک ترانه هم ترانه داریوش نیست و کسانی هستند که سعی می کنند مثل او بخوانند. اما کاری از دستمان نمی آمد. باید با محمدآقا و شرایط اش کنار می آمدیم. نوار فروش دیگری را به خوبی او نمی شناختیم. محمد آقا تنها امید ما به تازه های دنیای موسیقی درآن روزها بود.  
نوار را فقط به خاطر آن یک ترانه فرضی داریوش می خریدیم. گاهی من و گاهی رفیقم. بعد با هم عوض می کردیم. یک بار هم محمد آقا نواری به من فروخت که در آن یک چیزی را انگار داریوش در خانه اش  یا جایی غیر از استودیو و کنسرت خوانده بود. در آن ترانه  می خواند «نئشه حشیش و بنگ و کیفور شدن...». بس که کیفیت صدا خراب بود، معلوم نبود خود داریوش است یا کس دیگری.  من دلم گرفت. ولی خریدمش. هر چه بود  به اسم داریوش بود و من دوست داشتم کلکسیون همه ترانه های داریوش را داشته باشم تا از چیزی یک وقت جا نمانم. داریوش در ترانه هایش انگار همیشه از ته دل من حرف می زند. من و فقط من. نه کس دیگری. همیشه هم از وطن و آزادی و مثلا حرف های مهم دیگرمی گفت. از این لوس بازی های دخترانه ، پسرانه و قر کمری خبری نبود توی ترانه هاش. آن وقت ها  خیال می کردم هر چیز شاد، لوس بازی است. به ما یاد داده بودند که رقصیدن کار بد و بی شرمانه ای است.  شادی گم شده زندگی ما بود. چنین چیزی را اصلا نمی شناختیم. شنیده بودیم حُزن خوب است و آدم را تزکیه می کند. داریوش اما با آن صدای گرفته اش نه صدای حزن موسیقی سنتی بود و نه صدای شادی لس انجلسی. او صدای اعتراض بود. اعتراض به وضع موجود. 
یک زمانی  نواری به دستم رسید از کنسرت داریوش در لس آنجلس یا چه می دانم جای دیگری. در این کنسرت داریوش ترانه های وطنی اش را می خواند و یک جایی می گفت: «آقای مصطفی و خانم فری مرسی...» نمی دانم از چی تشکر می کرد. ما که نمی دیدیم. فقط صدا بود. صدای کنسرت. دلم می خواست من جای «آقای مصطفی و خانم فری بودم».  بعد هم یک جایی گفت «به سلامتی ». فهمیدم دارد عرق می خورد. بدم آمد. با خودم فکر می کردم : « ما این جا زیر بمبارانیم، اونوقت این ها می روند پی عرق خوری شان ...».  ولی هیچ کدام این فکرها چیزی از عشق به ترانه هایی که داریوش می خواند، کم نمی کرد. مگر می شد دل آدم آتش نگیرد آن جا که می خواند: «وطن پرنده پر در خون ...ستاره های تو اعدامیان ظلم اند» . آن وقت ها وطن کاملا پرنده پر در خون بود. 
 دانش آموز دوره راهنمایی که بودم، پدر را مجبور کردم تابستان یک دستگاه «دک» برایم بخرد. استدلال کردم که با آن می توانم پول دربیاورم .پدر هم که می خواست از شرّ پول توجیبی روزانه و خرج های نامعلوم من خلاص شود، موافقت کرد. «دک» یک ضبط صوت دوکاسته بود که می شد با آن نوار تکثیر کرد. یک دک نقره ای بود؛ از این محصولات بازار مشترک که آن وقت خیلی رایج شده بود. باید یک جوری پول درمی آوردم که بتوانم کتاب و نوارهای مورد علاقه ام را بخرم. شروع کردم به تکثیر نوار و درست کردن آهنگ های گلچین. هر آهنگ ۵ تومن یا ده تومن؛ بستگی به طرف مقابل داشت. به بچه های در و همسایه و همکلاسی ها این آهنگ ها را می فروختم. آلبوم گلچین که درست می کردم،  سعی می کردم ترانه های داریوش را بیشتر جا بدهم و به مردم بفروشم. حالا خودم یک پا «محمدآقا» شده بودم. ولی «این کاره» نبودم. یک گلچین درست کرده بودم از ترانه های معین و داریوش. نتیجه کار چیز مزخرفی شده بود. یک جای کار عیب داشت. «کفتر کاکل به سر» هیچ  ربطی به « پرنده پر در خون» پیدا نمی کرد. داریوش مثل هیچ کس نبود. فقط مثل خودش بود. یک« ابرمرد مشرقی » برای من. 
بعدها فهمیدم این ترانه را برای شاه خوانده و باز بدم آمد. به خیال آن وقت های من، «آدم آزادی خواه »که نباید برای شاه و آخوند چیزبخواند. با خودم فکرکردم : «اینها حرف مفت و شایعه است از کجا معلومه راست باشه؟ »

@hassanshjoo
پایان قسمت دوم

Читать полностью…

آپاراتچى

💢 من و هفتاد سالگی داریوش

🔹رادیو مونس تنهایی بچگی‌های من بود. یک رادیوی قهوه‌ای کوچک که چهارتا قوه بزرگ می‌خورد و پدر هر وقت خانه بود، سرش به این رادیو گرم می‌شد. او ضبط صوت هم خریده بود. اما این رادیو قدیمی را بیشتردوست داشت. مادر با چرخ خیاطی نونوارش برای رادیو یک لباس دوخته بود که از دسترس ما بچه‌ها تمیز و سالم بماند. ادامه مطلب را در گزارشی از حسن صلح‌جو بخوانید:

https://bbc.in/3jkA00F
@BBCPersian

Читать полностью…

آپاراتچى

پنج پرده از یک زندگی
@hassansolhjoo
۱- توپ و دروازه
سال هفتادو سه جوانکی لاغر اندام با چهره ای باهوش در دفاع چپ تیم پاس درسن نوزده سالگی چنان چهره کردو درخشید که پرسپولیسی ها بلافاصله یک سال بعد به سراغ اش رفتند. او یک قرمز پوش پرطرفدار شد و با بازی های خوبش دل میلیون ها پرسپولیسی را برد. دخترها
عکس اش را به دیوار اتاقشان زدند، برایش در دفترچه های خصوصی شان قلب سرخ کشیدند و عاشق اش شدند. شماره بیست و پنج در تیم ملی رویایی ۹۸ ایران هم درخشید و به جام جهانی رفت. بعد هم چند سالی فوتبالش را در تیم های اتریشی و اماراتی ادامه داد. ازدواج کرد و جدا شد و به ایران برگشت و دوباره رفت پرسپولیس ، بعدهم سپاهان. راه آهن آخرین ایستگاه بود. کفش های استوک دار را که از پایش درآورد، رفت سراغ مربیگری در تیم های شمالی. اما پسرک بازیگوش و انرژیک دیروز در این کار دوامی نیاورد. فوتبال و زمین سبزش برای او تمام شد.
۲- از نوحه خوانی تا پارتی مشروب
مقامات حکومتی همیشه دنبال این بوده اند که یک تیم “مکتبی و الگوی جوان حزب اللهی “ از تیم ملی ایران درست کنند . اما هیچ وقت زورشان نرسیده. میناوند خوش صدا در تیم «حاجی مایلی»
یکی از این جوان ها بود. او نقش نوحه خوان را در تیم برعهده گرفته بود، تا دوز اسلامی شدن تیم بالا برودو اینطوری بود که ستاره بخت و اقبال از جهات مختلف، به عنوان یک جوان الگو متوجه او شد. اما کمی بعد از فوتبالش یا شاید هم در اواخر آن دوره، بسیجی ها به یک میهمانی در شمال حمله کردند. مهرداد در آن میهمانی بود. از او با چهره ای وحشتزده در حالی که تلاش می کرد حضورش در آن میهمانی را اتفاقی جلوه دهد، فیلمبرداری کردند. بعد یخچالی پر از مشروب را فیلم گرفتند و در اقدامی ضد اخلاقی آن فیلم را به صورت عمومی پخش کردند تا دفاع چپ تیم ملی را درس عبرت دیگران کنند. ستاره مهرداد تا مدت ها پس از آن در عرصه عمومی محو شد..
۳- آن چشم های باد کرده
در دهه هشتاد تب خوانندگی در بین فوتبالیست ها خیلی بالا گرفته بود . مهردادمیناوند خوش صدا دلش نمی خواست از عرصه عمومی محو شود و دیده نشود، او هم مثل رضا عنایتی استقلالی و نیما نکیسای پرسپولیسی به سراغ خوانندگی رفت و آلبوم ترانه منتشر کرد. اما به نظر نمی رسد که همه آنها از خوانندگی به جایی رسیده باشند. حالا او صورتی پف کرده داشت وصاحب چشم هایی باد کرده شده بود . استقلالی هایی که دوستش نداشتند برایش حرف ها درآوردند، اما او با چهره ای بغض کرده جلوی دوربین آمد و گفت چشم هایش به خاطر بیماری خود ایمنی و مصرف قرص کورتون به این شکل درآمده.. و دخترهای دیروز یاد عشق دوران نوجوانی شان افتادند..
۴- مجری گری و کری خوانی
پسرک بازیگوش دیروز زمین های فوتبال با پا گرفتن فضای مجازی، تبدیل به یکی از سلبریتی های فعال پرسپولیسی شد. نقشی برجسته در کُری خوانی برای استقلالی بازی کرد. حسابی لج آن ها را درآورد و خندید. او که در این سال های آخر صاحب ریش جو گندمی و عینک شده بود، از همان فضای مجازی به دنیای مجری گری برای برنامه های ورزشی پرتاب شد.
۵- کرونا ، خود ایمنی و دیگر هیچ
او حالا مردی چهل و پنج ساله بود، مجری یک برنامه تلوزیونی و کارشناس جنجالی فوتبال. تصمیم گرفت به زندگی شخصی و پر حاشیه اش سر و سامان بدهد. بساط عروسی را در همین پاییز سال کرونا به راه انداخت و رفقا را در آذرماه به جشن عروسی اش با دختری جوان دعوت کرد.
و ...همه چیز خوب پیش رفت تا همین چند روز پیش. مهرداد زبر و زرنگ فقط یک بار دیر جنبید:
کووید نوزده زودتر از شماره بیست و پنج به دروازه رسید.
همین پنج پرده از یک زندگی و تمام تا “آریا”بماند و خاطره های پدری دورمانده و جوانمرگ شده .
@hassansolhjoo
#minavand
#mehrdad_minavand
#مهرداد_میناوند

Читать полностью…

آپاراتچى

@hassansolhjoo
حالا در این روزگار فاصله، اگر همه قرنطینه ها هم تمام شوند، من دیگر صاحب آن کلاه و عصا و پالتو را با آن کیف چرمی قهوه ای اش که همیشه پر از کاغذ بود، نخواهم دید.
او هم دیگر نخواهد گفت “هی شاعر این جا چه می کنی “
و من دیگر نمی گویم : “استاد اجازه بدین تا دم در کیف تون را براتون بیارم . حال خودتون چطوره ؟ “
بقیه ماجرا هم که مثل روز روشن است:
او هم دیگر سیگاری نخواهد پیچید و گله ای از این روزگار لامروت نخواهد کرد.
دیگر نه رنگ های گردن اش تند خواهد شد و نه چین های پیشانی بلندش بیشتر . چرا که دیگر هیچ چیزی حرص اش را در نمی آورد. اما دل پوست خشکیده درخت ها
برایش بسیار تنگ خواهد شد.

گاهی فکر می کنم خیلی شانس بیاورم ، در بهترین حالت ممکن، سرنوشت “ایمان علیزاده “ چیزی شبیه “علیزاده طوسی“ خواهد بود:
دور افتاده از جایی که باید باشی و‌ دور از زبان و سرزمینی که به آن با همه وجود تعلق داری.
اگر مرا روزی با دوربین لابه لای پوست درخت ها پیدا کردید، بدانید
که از کجا می آید.
*********************
می خواهید بیشتر درباره اش بدانید:
محمود کیانوش، شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و مترجم سه شنبه ۱۲ ژانویه، در بیمارستانی در شمال لندن درگذشت، او هنگام مرگ ۸۶ سال داشت.
آقای کیانوش اولین کتاب شعرش را شامل یک شعر بلند نیمایی زیر عنوان شبستان در سال ۱۳۳۹ چاپ کرد و متعاقب آن مجموعهٔ «ساده و غمناک» منتشر کرد که منتخبی از شعرهای او از سال ۱۳۳۴ تا ۱۳۴۱ بود.
او علاوه بر ده‌ها کتاب شعر و داستان و نمایشنامه و نقد و تحقیقات ادبی و چندین ترجمه از آثار نویسندگان بزرگ که در ایران منتشر کرده بود سه دفتر شعر به زبان انگلیسی و منتخبی از آثار شاعران به نام ایران به ترجمهٔ خودش با مقدمه‌ای بلند به زبان انگلیسی هم منتشر کرده است.
محمود کیانوش از سال ۱۹۸۲ تا ۲۰۱۶ زیر نام علیزاده طوسی در بخش فارسی بی‌بی‌سی برنامه‌های ماندگار رادیویی و نوشتاری از جمله برنامهٔ هفتگی «نامه‌ای از لندن» که بیش از ده سال ادامه داشت و برنامه‌های «هزار سال غزل فارسی» در ۱۴ بخش بیست دقیقه‌ای تهیه و اجرا کرده است.
@hassansolhjoo

Читать полностью…

آپاراتچى

@hassansolhjoo

Читать полностью…

آپاراتچى

او بامداد است . همان غول زیبا که در استوای شب ایستاده بود.
بیست و یکم آذرماه، نود و‌پنجمین
سالروز تولد احمد شاملو است.
دیدن این فیلم استثنایی و منحصربه فرد را ازدست ندین.
همراه با گفت و گو با فرج سرکوهی، فرید اسماعیل پور ، امید شمس، هانیه بختیاری و شبنم اسماعیلی
‏@omid_.shams
‏@haniehbakhtiar
‏@shabnam_es

📽 برنامه این هفته آپارات
🎬 نام فیلم : "این بامداد خسته"
🔻 کارگردان: فرشاد فداییان
‏@farshad.fadaian
📺 ساعات تکرار پخش به وقت ایران از بی بی سی فارسی
‌‎شنبه ۱۱صبح
‌‎یکشنبه ۱۲ شب
‌‎سه‌شنبه ۲:۳۰ بعدازظهر
‌‎چهارشنبه ۱۲ شب
تکرار جمعه ۲ بامداد

اگر دسترسی به ماهواره نداشته باشید، می توانید به راحتی برنامه آپارات را در ساعت های مختلف شبانه روز در هفته تماشا کنید. مشروط به این که به اینترنت دسترسی داشته باشید، می توانید در همان ساعت پخش برنامه، از طریق یوتیوب یا قسمت پخش زنده تلوزیون بی بی سی فارسی از وب سایت بی بی سی فارسی برنامه را تماشا کنید. آپارات در طول هفته شش بار به نمایش در می آید. اگر هم به ساعت نمایش فیلم نرسیدید، کافی است از طریق همان پخش اینترنتی یوتیوب به ساعات قبل تر برگرددید. تا ۱۲ ساعت بعد از نمایش یک برنامه، امکان ریواند کردن یا به اصطلاح برگشتن به قبل وجود دارد و اگر بخشی را از دست دادید، می توانید در پخش آن لاین در یوتیوب به عقب برگردانید. از طریق همه این راه ها امکان دیدن برنامه فراهم است

Читать полностью…

آپاراتچى

@hassansolhjoo

Читать полностью…

آپاراتچى

سیمین بهبهانی روایت های منحصر به فردی از تاریخ ادبیات ایران دارد. روایت پشت پرده انتخاب بهترین شعر توسط شهریار در تلوزیون جمهوری اسلامی ، یکی از این روایت هاست. دیدن و شنیدن روایت های سیمین از آن چه بر او گذشت در این همه سال را از دست ندهید

📽 برنامه این هفته آپارات
🎬 نام فیلم : "ننه دلاور ما"
🔻 کارگردان: بهمن فرمان آرا

📺 ساعات تکرار پخش به وقت ایران از بی بی سی فارسی
🔹
▪️شنبه ۱۱ صبح
▪️یکشنبه ۱۲ شب
▪️سه‌شن ۳:۳۰ بعدازظهر
▪️چهارشنبه ۱۲ شب
▪️ تکرار جمعه ۲:۳۰ بامداد

Читать полностью…

آپاراتچى

عباس کیارستمی، مشهور به این است که به طرزی باور‌نکردنی فیلم‌هایش را نزدیک به واقعیت می‌ساخت. حتی آشناها به هنر سینما فکر می‌کردند که او فقط دوربین‌اش را روشن می‌کند و از هر چیزی فیلم می‌گیرد و اسمش را می‌گذارد 'فیلم'. اما به شکل عجیبی او در فیلم‌هایش محاسبه‌گر و دقیق بود . برای آشنایی با شیوه فیلمسازی عباس کیارستمی و کار او با نابازیگران هیچ‌چیز بهتر از دیدن پشت صحنه فیلم‌هایش نیست.

🎬 نام فیلم : آن سوی زیر درختان زیتون

🔻 کارگردان: حمیده شریفی راد

فیلم'آن‌سوی زیر درختان زیتون' مجموعه‌ای است از پشت‌صحنه فیلم 'زیر درختان زیتون'. این فیلم با تصویربرداری بهمن کیارستمی و تدوین حمیده شریف‌راد ساخته شده است.این فیلم در یک دوره زمانی از سال ۱۳۷۳ تا سال ۱۳۸۴ تصویربرداری و تدوین شده است

🎬 نام فیلم : در ستایش هفتاد سالگی

🔻 کارگردان: ابراهیم حقیقی
آقای کیارستمی متعلق به نسلی از هنرمندان ایران بود که با هنر گرافیک آشنایی خاص داشتند. خود او هم در این رشته تبحر و کارایی داشت، گرچه امروزه کمتر او را به‌عنوان گرافیست می‌شناسند. او به همراه آیدین آغداشلو و محمد احصایی سه هنرمند برجسته‌اند که همگی در یک دوره زمانی به‌دنیا آمدند، با هم دوست بودند و در یک دوره زمانی از مرز هفتاد سالگی گذر کردند. اما گذر از هفتاد سالگی مفهوم و معنایش برای یک هنرمند چیست؟ ابراهیم حقیقی گرافیست نام آشنا و از مدرسان برجسته هنر گرافیک در ایران در هفتاد سالگی این هنرمندان به سراغشان رفته و از آنها درباره زندگی‌شان پرسیده است.

📽 برنامه این هفته آپارات

📺 ساعات پخش به وقت ایران
▪️جمعه ۹ شب
▪️شنبه ۱۱ صبح
▪️یکشنبه ۱۲ شب
▪️سه‌شنبه ۳:۳۰ بعدازظهر
▪️چهارشنبه ۱۲ شب
▪️تکرار جمعه ۲:۳۰ بامداد

Читать полностью…

آپاراتچى

جهان جای غریبی است. آدم ها انگار در نقطه های دور و نزدیکی از کنار هم می گذرند. بعضی از آنها در زمان هایی در نماهایی بسیار نزدیک به یکدیگر از کنار هم عبور می کنندو گاهی در زمانی دیگر در نماهای خیلی دورتر. همچون نقطه دور در یک تاریخ بی سرانجام.
سعید احقر یکی از این آدم هاست در دور دست خاطره من. دور دست به قدر حدود سی و دو سه سال پیش. او همکلاسی من بود. در روزگاری که شپش توی جیب ما سه قاپ می انداخت و آه در بساط نداشتیم، او سفرش حج اش را هم رفته بود و یک فروشگاه کفش فروشی در شلوغ ترین جای شهر داشت.
حاج سعید آدم محترم اما بسیار محافظه کاری بود. او نماینده کلاس ما بود. در روزگاری که یادم نیست به چه دلیل در مقابل مسوولین دانشگاه معترض شده بودیم، حاج سعید راه همکاری با دانشگاه را در پیش گرفت و ما معترضان شورشی علیه او به شدت موضع گرفتیم. کلاس به دو گروه تقسیم شد. ما معترضان خواستار رای گیری و انتخاب نماینده ای جدید شدیم و کار به یارگیری و تند شدن رگ های گردن ها علیه یکدیگر رسید. ماشورشی ها علی، دوست نزدیک من را به عنوان نماینده می خواستیم معرفی کنیم. به شکلی خیلی نمادین سعید همیشه سمت راست و آن جلوها ردیف دوم می نشست و من و علی ته کلاس سمت چپ می نشستیم. یادم نیست نتیجه رای گیری چه شد. اما یادم هست که رقابت خیلی نزدیکی بود و ضربدرهای جلوی اسم حاج سعید و علی روی تخته به موازات هم پیش می رفتند. آن ماجرا گذشت و مدتی سلام و علیک ها کمرنگ شد. در حد یک چشم تکان دادن شاید. من همه اش دنبال فیلم و از این قرتی بازی ها بودم و دانشگاه زیاد نمی رفتم . اما حاج سعید و رفقا مشغول بودند. بعدها دو سه بار رفتم و از مغازه اش کفش خریدم. آخرین باری هم که ایران سفر کردم، یک روز رفتم مغازه اش که حال و احوالی بکنیم. کفش فروشی همان شکل قدیم بود،اما دیگر خودش مغازه نبود. گفتند : «حاج آقا خودشان تشریف ندارند». خنده ام گرفت. ما همیشه خیلی محترمانه آقای احقر صدایش می کردیم نه حاج آقا. گفتم سلام برسانید. بعد رفتم سراغ امیر زبرجد که با پدرش طلا فروشی داشتند. او هم نبود. بقیه را هم نتوانستم ببینم .
زمان گذشت و ساعت نمیدانم چند صدبار نواخت تاهمین امروز عصر . دوست خیلی عزیزی امروز این عکس را فرستادو نوشت. همکلاسی ات از کرونا مرد. عکس شبیه همان وقت های آقای احقر بود . انگار که جایی در همان زمان ایستاده بود. با همان کت که همیشه تن اش بود. بی تغییر .
زیر عکس نوشته بود:
«خبر درگذشت حاج سعید احقر ، یکی از کارشناسان محترم گردشگری استان همدان و از کارشناسان زبده صدا و سیما موجب تاثر و تالم گردید.»
انگار یک نقطه خیلی دور . انگار خیلی نزدیک. نمی دانم فروشندگان مغازه سلام را رسانده بودند یا نه.
زندگی اتفاق عجیب و ساده ای است.

Читать полностью…

آپاراتچى

نه این یلدا ، دیگر یلدا نمی شود
دیگر نه کبوتران چاهی به خانه برمی گردند
نه آن سیصد گل سرخ و این همه زندانی
تنها پلشتی پشتِ دود و تنها دروغ پشتِ پلشتی
دیگر هیچ آجیلی مشگل گشا نمی شود
نه این یلدا، یلدا نمی شود دیگر

دیوها قصه های مادر بزرگ را دزدیده اند
فولاد زره دیو در خیابان
رد خون امیر ارسلان را می شوید
ومادران چشم به راه
با یک قاب عکس به دیدار هم می روند
سیصد گلسرخ و سوگ این همه ویرانی
نه دیگر این یلدا، ترانه ای برای شب های رویا نمی شود

باران تنها معنی سیلاب می دهد
ما در یک وارونگی مدام گیر افتاده ایم
و انار جای دوری در بند است

کاش‌ در شبی از شب های زمستان
دوباره برف ببارد
اما کوچه چادر سیاه نپوشد
کاش کبوتران‌چاهی به لانه برگردند
و انار بخندد باز
کاش یلدا، دوباره یلدا شود
ح. ص

Читать полностью…

آپاراتچى

ماه عسل رابطه بنی صدر و رجوی هم در پاریس گرچه با ازدواج فیروزه ، دختری آقای بنی صدر با مسعود رجوی قرار بود ماه عسلی همیشگی باشد، اماخیلی زود تلخ شد. راه آقای بنی صدر و مجاهدین خلق از هم سوا و فیروزه و مسعود هم به سرعت از هم جدا شدند. در تمام این سال ها آقای بنی صدر در پاریس ماند و مدام به نقد سیاستهای روح الله خمینی و رو حانیون حاکم بر ایران ادامه داد. البته او در این سال ها دیگر از اقتصاد توحیدی سخن نگفت اما به جایش کلمه «ملاتاریا» راوارد ادبیات سیاسی ایران کرد.
من به عنوان گزارشگر و خبرنگار بارها با او گفت و گو کرده بودم . آدمی به غایت محترم، دقیق و کمک کننده بود اما زبانی صریح و قاطع داشت. ایران و حاکمیت ایران برایش مساله اصلی بود و در هر کلام اش خشم و غیظ اش از «ملاهای حاکم »را به خوبی منتقل می کرد. می شد دید که نگاه اش با بقیه افراداپوزیسیون خارج نشین فاصله چقدر فاصله دارد. او این فاصله را همیشه حفظ کرد.
در طول این سال ها حکومتگران ایرانی در توجیه علت مخالفت با او کوشیده اند انواع و اقسام اتهامات را بر علیه اش مطرح کنند وتا توانسته اند تمام ناتوانی های خود در آغاز جنگ را گردن او انداخته اند، اما هرگز نتوانسته اند اتهامی درباره فساد مالی و غیر مالی او و همفکران اش مطرح کنند و یااین که به او اتهاماتی دیگر بچسبانند.
در آن جنگ قدرت خرداد و مرداد ۶۰ ، نام های بسیاری مطرح شد. اما به جز یکی همه به شکلی از بین رفته اند. محمدبهشتی ، روح الله خمینی، اکبرهاشمی رفسنجانی و حالا ابولحسن بنی صدر. از سرنوشت مسعود رجوی اطلاعی رسمی در دسترس نیست. تنها یک نفر زنده و‌ هنوز در قدرت مانده است: سید علی خامنه ای.

Читать полностью…

آپاراتچى

از اقتصاد توحیدی تا ملاتاریا
حسن صلح جو
آن وقت ها که می خواست رییس جمهور شود، سبیل های نازک و متفاوتی داشت با یک عینک گنده و موهایی پر پشت و یک دست سیاه. در آگهی های تبلیغات انتخاباتی اش این طور معرفی می شد: دکتر سید ابوالحسن بنی صدر. این نام ترکیبی از همان چیزی بود که آن وقت ها جمهوری اسلامی میخواست با عنوان الگو معرفی کند : یک آدم با پیشینه مذهبی و متخصص . سید هم ‌که باشد، دیگر نور علی نور. پدر آقای بنی صدراز روحانیون مجتهدهمدان بود. می گفتند پدرش اصلا کبودر آهنگی و با آقای خمینی خیلی رفیق بوده. یک خانه ای هم بود در کنار خیابان سنگ شیر همدان که می گفتندخانه پدر بنی صدر است. ولی در سال های بعد از اتفاقات سال ۶۰ ، تا زمانی که من همدان بودم، هر وقت از خیابان سنگ شیر می گذشتم و نگاهم به آن خانه پدری آقای رییس جمهور سابق بود، هیچ وقت ندیدم کسی به آن خانه رفت و آمد کند. ابوالحسن بنی صدر در همان دبیرستانی دیپلم گرفت که بعدها من گرفتم. دبیرستان رضا شاه کبیر که بعد شد شریعتی . وقتی دبیرستان می رفتم، همیشه فکر می کردم آقای رییس جمهور که حالا سر صف مدرسه مجبورمان می کردند علیه اش شعار بدهیم ، پشت کدامیک از این میزها درس خوانده که توانسته خودش را به دانشگاه سوربن فرانسه برساند، دکترای اقتصاد بگیرد و استاد همان دانشگاه بشود؟
همانجا بوده که وقتی روح الله خمینی، رفیق پدر آیت الله اش به پاریس رفت، این‌جوان ملی و اسلام گرا، در فرودگاه با استقبالش رفت و از آن به بعد تبدیل به یکی از معتمد ترین افراد برای آیت الله خمینی تبعید نشین شد. مصاحبه مشهور اوریانا فالاچی با آقای خمینی را او برایش ترجمه کرد. آقای بنی صدر با پروازمشهور انقلاب با آقای خمینی به ایران برگشت وشایع شده بود که یکی از نور چشمی های آقا است. آقای بنی صدر از سوربن دکترای اقتصاد داشت، امابرخلاف تحصیل‌کرده های آن زمان اهل کراوات زدن نبود. سواد اسلامی و حقوقی اش بین اطرافیان محفل آقای خمینی متمایز به چشم می آمد و خودش برای خودش وزن و اعتباری مجزا قایل بود. به هیچ کدام از گروه ها و احزاب سیاسی هم نزدیک نشد و با وجود پیشینه فعالیت در جبهه ملی، در آغاز انقلاب حاضر نشد با دولت ملی مهندس بازرگان کار کند و از در مخالفت با او درآمد. وقتی دولت مهندس بازرگان در جریان گروگانگیری در سفارت آمریکااستعفا کرد، بنی صدر با حمایت رهبر جمهوری اسلامی، همزمان وزیر اقتصاد و سرپرست وزارت امور خارجه شد و بعد هم کاندیدای اولین دوره ریاست جمهوری در ایران در ۴۶ سالگی.
روحانیونی که دور و بر روح الله خمینی بودند، دل خوشی از او نداشتند.. مثلث بهشتی، رفسنجانی و خامنه ای که مشهورترین مخالفان بنی صدر بودند،رفتند و حزب جمهوری اسلامی را راه انداختند . آنها سعی کردند از این طریق این کله شق همدانی غریبه را که توجهی به آنها نمی کرد، از سر راه بردارند. اما آقای خمینی دستکم در آن زمان علاقه ای به وارد کردن آخوندها به امور اجرایی نداشت و «مکلا»های اسلامی درس خوانده را ترجیح می داد.حزب جمهوری اسلامی برای مقابله با بنی صدر ، جلال الدین فارسی را به عنوان کاندیدا جلو انداخت و با همه توان اش از او حمایت کرد. اما بعد معلوم شد که او اصلا ایرانی نیست و از انتخابات حذف شد. آقای بنی صدر خوش سر و زبان تر بود و عکس های تبلیغاتی اش خوش رنگ و رو تر. . با او قراربود «اقتصاد توحیدی » راه بیفتد و همه خوشبخت و پولدار شوند.
اما قبل از همه اینها ما آقای بنی صدر را در تلویزیون زیاد می دیدیم. آن وقت ها که تازه انقلاب شده بود، می آمد تلویزیون شب ها و درباره اقتصاد اسلامی حرف می زد. از قرآن مثال می آورد و چیزهایی درباره قسط، عدل و مساوات اسلامی می گفت. این حرف ها برای ما بچه دبستانی ها حرف های گنده وحوصله سر بری بود. پدرم هم از او خوشش نمی آمد. می گفت باز «بنی حرف » آمد. اما تلویزیون هیچ چیز دیگری دیگه نداشت و ما ناچار بودیم زل بزنیم به همین چیزها.
همین جوری بود که یک روز عصر که از مدرسه برمی گشتم، دیدم در و دیوار و خیابان ها پر است از عکس های آقای اقتصاد اسلامی که مدافع عدالت اسلامی و وحدت ملی معرفی می شد و می خواست رییس جمهور شود.

سال پنجاه و هشت اولین باری بود که من صندوق رای در زندگی ام دیدم. بچه بودم و خانواده مرا هم با خودشان بردند سر صندوق. یادم هست به جز من همه خانواده رای دادند. بیشتر همدانی ها به همشهری شان رای می دادند. اما رای خانواده ما به تیمسار مدنی بود. نامزد جبهه ملی. پدر می گفت :«خیلی مرد است» . نمی دانم این را از کجا فهمیده بود اما آقای مدنی رای دوم را آورد با حدود سه میلیون. بعد هم که اعدام شد. حبیبی کاندیدای حزب جمهوری و نهضت آزادی سوم شد و بعد ها همه کاره اجرایی دولت های مختلف. داریوش فروهر هم چهارم بود. او را بعدها وزارت اطلاعات با کارد به همراه همسرش کشت.

Читать полностью…

آپاراتچى

هفتاد سالگی داریوش و من
حسن صلح جو
@hassanshjoo
قسمت پنجم و پایانی

داریوش گفت شما «بی بی سی چی ها»  باید هم از این سوالات بپرسید. فهمیدم این موضوع خط قرمز اوست. اما من خبرنگار بودم و فکر می کردم حقیقت نباید قربانی مصلحت شود. حتی اگر او اسطوره آواز همه دوران های زندگی ام باشد.
 این گفت و گو به خیر و خوشی سرانجام به پایان رسید و پخش شد. اما شمایل اسطوره ای و بی همتای داریوش برایم کمرنگ شد. هر چند ذره ای از احترام به او و عشق به ترانه هایش کم نشد.
یکی دو سال بعد داریوش اقبالی واقعا رو کرد به «آیینه » و داد زد «این آیینه است یا که منم؟» بعد جای آیینه شکست. در مورد شرایط جسمانی اش به سخن درآمد و  پذیرفت که اعتیاد داشته. آن اعتیاد قدرتمند چندین ساله را کنار گذاشت و زندگی دیگری را آغاز کرد. با آلبوم هایی تازه تر و با صدایی همچنان قدرتمند. با نسل تازه ای از ترانه نویس ها ارتباط برقرار کرد و « بنیاد آیینه » را با هدف کمک به بازپروری معتادان مواد مخدر بنا نهاد. او درهمه این نزدیک به دو دهه گذشته، تلاش داشته با فعالیت های مدنی و برنامه تلوزیونی آموزشی خود به آنان که اعتیاد دارند، کمک کند. داریوش اقبالی در این سال ها شمایل یک ققنوس آواز را یافته که از خاکستر خود باز به پرواز درآمده و مسیر دیگری دنبال می کند. او گرچه نتوانسته «وطن اش را دوباره بسازد»، اما  به بسیاری از هموطنان اش کمک کرده برای بازگشت به زندگی. داریوش در عین حال با حفظ فاصله از حاشیه و رفتارهای دنیای سلبریتی ها و همین طور با حفظ فاصله از رسانه های زرد، همچنان ترانه های معترض و عاشقانه های لطیف و شاعرانه اش را خوانده . 
او در طول این سال ها چند باری به لندن آمده و به بی بی سی. اما من هیچ وقت نزدیک اش نشده ام تا با اسطوره روزگار کودکی ام لااقل یک عکس یادگاری بگیرم. خیلی هم دلم می خواسته اما نشده.  حالا دیگر من، شاید به فراخور سن و حال و هوا،  گوشم بیشتر به موسیقی کلاسیک وبی کلام تمایل پیدا کرده و بیشتر آن ها را گوش می دهم. گرچه درطول این سال ها هربار داریوش هر کنسرتی داشته رفته ام، یک جایی آرام نشسته ام و یک دل سیر به یاد همه آن سال ها لذت برده ام.  اسطوره ترانه معترض نسل من، هفتاد سالگی ات  مبارک. 
@hassansolhjoo

Читать полностью…

آپاراتچى

هفتاد سالگی داریوش 
حسن صلح جو
@hassanshjoo
قسمت سوم
بعدها جایی خواندم که مجبورش کرده اند این ترانه بخواند.بازهم داریوش در ذهن من تبریه شد و همچنان اسطوره باقی ماند.
سال ها گذشت ورفت. دک خراب شد و از کار افتاد. من سوادم کمی بیشترشد وفهمیدم پشت همه آن کلمات کسان دیگری هستند. با نام ایرج جنتی عطایی، شهیار قنبری، اردلان سرفراز و بقیه آشنا شدم. فهمیدم اینها هستند که ترانه می نویسند و قصه های ذهن من را گفته اند. بعد فهمیدم کسانی مثل بابک بیات، واروژآن،‌ اسفندیار منفرد زاده هم آهنگساز هستند وکارشان این است که این کلمات را با موسیقی تبدیل به ترانه کنند. حتی حاضر شدم قبول کنم از آوازخوان های پاپ دیگرهم  ترانه بشنوم. کسانی مثل فرامرز اصلانی، ابی، شاهرخ، حبیب، کوروش یغمایی و کسان دیگر. مهم تر از آن حاضر شدم قبول کنم گوگوش خواننده خیلی خوبی است و ترانه هایی که خوانده خیلی قشنگ هستند و صدای هایده هم از یک جهان دیگری می آید.  نوارهای وی اچ اس که آمد، پسرهای هم سن من معمولا دنبال فیلم های «بزن بکش» یا «سوپر»می گشتند. اما من بیشتربه دنبال فیلم  کنسرت های داریوش بودم. می خواستم ببینیم چه جوری می خواند، قیافه اش چه شکلی شده و آن «آقای مصطفی و خانم فری » که داریوش به سلامتی شان عرق می خورد، چه کسانی هستند. ویدیوها که آمد خشکم زد. دلم نمی خواست چهره اش را ببینیم.... صورتش در ویدیوها حسابی تکیده شده بود و به وضوح تاثیر مصرف مواد مخدر را نشان می داد. من خیلی  قیافه های آدم های معتاد را در شهرمان و در اطرافیان دیده بودم. می شناختم این حالت را.  با این همه هنوز نمی توانستم بسیار دوستش نداشته باشم. داریوش هنوز خود« ابرمرد مشرقی» بود. 
 ریش ها که در آمد، سعی کردم شبیه ریش داریوش بشود. اما قیافه ام اصلا شباهتی به داریوش پیدا نکرد. دانشجو شدم. رفتم سراغ فیلم وعکاسی و شعر و ادبیات. بعد اوضاع برایم سخت تر شد. چه سخت است که اسطوره آدم کسی باشد که شاعر محبوب آدم «احمد شاملو» به او بگوید «نوحه خوان کاباره ها». داریوش به آن زیبایی خواند بود: « دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم». خوانده بود: « پریای نازنین چتونه زارمی زنین». خوانده بود «بهار منتظر بی مصرف افتاد». او شعرهای احمد شاملو را سرزبان همه انداخته و تا  ته روستاهای دور افتاده هم برده بود. حتی بچه های کوچک هم شعر پریا را با ترانه او از حفظ شده بودند.  اما اسطوره محبوب شعرمن، به اسطوره محبوب دیگرم گفته بود «نوحه خوان کاباره ها».  
  با جمع این اضداد چه باید می کردم؟ بعد از مدتی کلنجار تصمیم گرفتم داریوش را همانطور که هست دوست بدارم و شاملو را هم همانطور. به خصوص که فهمیده بودم شاملو هم روزگاری با اعتیاد شدید دست و پنجه نرم می کرده.
 یعنی می شد روزی  داریوش را از نزدیک ببینم و برای اش قصه کبوترهای چاهی را تعریف کنم، بعد دست اش را بگیرم ببرم جایی واز او بخواهم به خاطر ما هم که شده اعتیادش را ترک کند؟ بگویم تو اسطوره نسل سوخته مایی. صدای مایی. صدای اعتراض مایی. اصلا وطن با صدای تو معنا می شود. نباید که از دست بروی. باید بمانی. بمانی و بخوانی.
 دلم می خواست در تمام فیلم هایی که می سازم،  صدای داریوش و ترانه هایش هم باشد. اما او ممنوع تر از همه ممنوع ها بود و نمی شد. از نظر حکومت فقط آدم بدها، خبیث ها و خلافکارها می توانستند داریوش گوش بدهند.  تازه من را هم در همان اوایل کار راه ندادند که فیلمسازی را ادمه بدهم. این بودکه رفتم خبرنگار شدم. اما به تدریج ریختند همه روزنامه ها را گرفتند و بستند و بیکارمان کردند. بهاری در کار نبود و سال، سال دوهزار میلادی بود.
    همیشه از سال های قبل منتظر بودم سال دوهزار برسد ببینیم چه می شود و چقدر پیش بینی های ترانه «سال دو هزار» به وقوع می پیوندد؟  قبل از انقلاب داریوش خوانده بود: « سال به بن بست رسیدن ... پنجه به دیوار کشیدن...سال سقوط سال فرار...سال سیاه دو هزار». سال دو هزار شد و هیچ کدام از آن اتفاق ها نیفتاد. جهان هنوز سر جای اش بود و کامپیوتر داشت یواش یواش جای آدم را می گرفت.  دنیا به بن بست نرسیده بود، اما من رسیده بودم. در ایران کاری نمی شد کرد. خارج شدم و آمدم لندن . هنوزیک ماهی از آمدن ام نگذشته بود که همه آن چیزی که در زندگی به اش فکر می کردم، اتفاق افتاد: داریوش داشت به لندن می آمد برای کنسرت.
بلافاصله بلیت خریدم و روز شماری کردم تا وقت موعود. بهترین لباس هایم را پوشیدم و خیلی زودتر خودم را رساندم به سالن کنسرت. اولین بار بود که جامعه ای ایرانی خارج نشین را می دیدم.  بیشتر زن ها و مردها  غرق در رنگ و روغن و ژل، مثل عروسی ها لباس پوشیده بودند و آمده بودند کنسرت اسطوره من . خیلی هایشان داشتند از بار کنسرت مشروب می خریدند و می خوردند. دوستشان نداشتم. آیا من یکی از آنها شده بودم؟
@hassansolhjoo
قسمت چهارم در
ادامه می آید.

Читать полностью…

آپاراتچى

من و هفتاد سالگی داریوش 
حسن صلح جو
@hassanshjoo
قسمت اول

رادیومونس تنهایی بچگی های من بود. یک رادیوی قهوه ای کوچک که چهارتا قوه بزرگ می خورد و پدر هر وقت خانه بود، سرش به این رادیو گرم می شد. او ضبط صوت هم خریده بود. اما این رادیو قدیمی را  بیشتردوست داشت. مادر با چرخ خیاطی نونوارش برای رادیو یک لباس دوخته بود که از دسترس ما تمیز و سالم بماند. سهم من از رادیو در وقت های روز بود. ساعت ده صبح برنامه کودک داشت. برنامه کودک که تمام می شد، من درازکش برنامه های دیگر را هم همین طوری گوش می کردم. از برنامه گلهای رنگارنگ تا سخنرانی های مذهبی «دانشمند محترم حجت الاسلام راشد». گرچه حرف های قلمبه سلمبه شان را نمی فهمیدم و چیزی برایم جذاب نبود جز آن که با صدای ثانیه شمارِ قبل از اذان بازی کنم. زبانم را پشت دندان هایم می گذاشتم و آن صدا را تقلید می کردم. تاق.. توق .. تاق توق.. . تا این که یک روز لابه لای این همه برنامه یک ترانه پخش شد. یک نفر می گفت: «بوی گندم مال من ... هرچی که که دارم مال تو... ».  من بوی گندم را خوب می شناختم. وقتی ترانه پخش می شد از همان پنجره ای که باز بود، رو به کوه می توانستم مزارع گندم را ببینم. آن روز باد می آمد و لابه لای گندم های طلایی می پیچید. یک آن دل من یه یک جای خیلی دور که نمی دانم کجا بود رفت و دیگر برنگشت. بوی گندم، بوی کیسه های آرد، بوی خمیر، بوی تنوری که درآن نان پخته می شد و بوی نان تازه که در تمام خانه می پیچید، همگی در وقت شنیدن این ترانه به ذهن کودکی ام هجوم آوردند. از آن روز به بعد هی منتظر بودم که  آقاهه باز بیاید و در رادیوی کوچک بخواند «بوی گندم مال من..». فقط همین اش یادم مانده بود. اما خبری نبود. همه اش در رادیو زن ها و مردهای دیگر می آمدند آواز می خواندند و از بوسه واشک و شمع و دلبر و این چیزها می گفتند. 
بالاخره یک روز دوباره باز صدایش را از رادیو شنیدم. اما این بار چیز دیگری می گفت. خواند: « پرنده که بالش می سوزه ... دل من به حالش می سوزه... »  من پرنده ها را  دوست داشتم. به خصوص کبوترهای چاهی را که زیر سقف چوبی ایوان لانه کرده بودند وجوجه داشتند. بعد آقاهه خواند: « دنیای زندونی دیواره... » و من از زندان بدم آمد. نمی دانستم کجاست. اما خیلی بدم آمد. فکر کردم جایی است که پرنده ها را می برند و می سوزانند. حالا دیگر این آقاهه پاک دلم را برده بود. گوش می چسباندم به رادیو که بیاید بگوید بوی گندم. که بگوید پرنده که بالش می سوزه و من به کبوترهای چاهی نگاه کنم و به تنور که توی ایوان بود. نکند یک وقتی آتش تنور گُر بگیرد و بال جوجه کبوترها را بسوزاند؟ 
حالا دیگر«رادیو» اسباب بازی موردعلاقه ام شده بود. هرروز گوش ام را به رادیو می چسباندم . تاق... توق...تاق.. توق.... چند وقت بعد باز  آقاهه آمد و خواند:  « میون این همه کوچه ...کوچه قدیمی ما، کوچه بن بسته ...» کوچه ما خیلی قدیمی بود. بن بست هم بود و خانه ما ته این بن بست. فکر کردم این آقاهه کی هست که همه چیز را درباره ما می داند. خانمه توی رادیو گفت «با صدای داریوش».
پس اسم اش این بود. توی دلم فکر کردم کاشکی اسم منم «داریوش » بود. یک روز پدر آمد. بار و بندیل را جمع کرد، پشت وانت تویوتای دوکابینه اش که تازه خریده بود ریخت و از آن کوچه رفتیم. جوجه کبوترهای چاهی هم زیر آن ایوان جا ماندند و من برایشان اشک ریختم. مثل مادر. خانه که خالی شد، زن همسایه آمده بود برای خداحافظی. مادر به همسایه گفت: «اگر بارگران بودیم، رفتیم....» این را با آهنگ سوگواری  گفت و زن همسایه را بغل کرد و هردو اشک ریختند. از«بار گران» که باعث گریه مادر می شد، خیلی بدم آمد. 
داشت انقلاب می شد. پسرعموجان من را همراه خودش چندبار برد دم دانشگاه شان که تظاهرات بود. آن جا درنوار فروشی دیدم روی قاب یک نوار، عکس یک آقای ریشو هست که یقه اش بازه و زیرش نوشته: «بوی گندم، داریوش»
 تازه  دیدمش. همان آقایی که از ته دل من و قصه هایم خبر داشت و تازه جای خانه مان را هم بلد بود و می گفت« بیا برویم خونه کاه گلی توی کوچه بن بست را خراب کنیم».  تصمیم گرفتم  بزرگ که شدم، حتما ریش داشته باشم و موهام را مثل او شانه کنم .دلم می خواست مثل او از بوی گندم و پر پرنده ها و کوچه حرف بزنم. بعد دست توی دست هم بگذاریم و با هم برویم خانه گلی مان را خراب کنیم ودوباره بسازیم. همانطور که او می گفت.
انقلاب شد. من بزرگ تر شدم و یواشکی ترانه های داریوش را گوش می دادم. پدر اصلا ازاو خوشش نمی آمد. می گفت «این ناله ها چیه؟ مگه کله ات بوی قوره سبزی میده؟».
@hassansolhjoo
پایان قسمت اول .
قسمت دوم در ادامه می آید

Читать полностью…

آپاراتچى

@hassansolhjoo
وقتی منصور پورحیدری، سرمربی استقلال، آزرده از همه ناملایمات فوتبال پایتخت، به شیراز رفت و سرمربی فجر سپاسی شد، چند بازیکن خوب را کشف کرد و به فوتبال ایران داد. آن وقت ها فجر سپاسی یک تیم نظامی بود و معمولا بازیکنانش سربازهای سپاه بودند . علی انصاریان بچه جنوب شهر تهران ، یکی از آن جوان ها به شمار می آورد. او ذاتا یک دیوار سرسخت دفاعی قلدر بود.از آن ها که گذشتن از او جرائت می خواهد . فوتبالیست ها می دانستند که وقتی در بازی از او می خواهند عبور کنند، باید حواس شان باشد که صدای شکستن استخوان هایشان درنیاید. او تکنیک بالایی نداشت، اما از آنها بودکه برای مغلوب نشدن، حاضر بود سرش را به جای توپ، جلوی پای مهاجمان حریف بگیرد. برای همین هم برای تعداد زیاد بخیه های زخم سر و تعداد کارت زردهایش معروف شد. یک همچین بازیکنی برای علی پروین، مربی وقت پرسپولیس، یک بازیکن ایده آل بود. علی انصاریان که خودش هم یک پرسپولیسی دوآتشه به حساب می آمد، از وقتی پرسپولیسی شد، همان هیبت جنوب شهری را با خودش آورد و شد "داش علی انصاریان“ سرخ پوش ها.
او خیلی زود “چگونه دیده شدن” و راز دلبری از سکوها را یادگرفت و در دورانی که هر که از استقلال به پرسپولیس و یا از پرسپولیس به استفلال می رفت، از طرف مطبوعات ورزشی به لقب “یاغی “مفتخر می شد، تصمیم گرفت مثل مهدی هاشمی نسب یاغی شود. به استقلال رفت و برای این تیم گل هم زدو دل استقلالی ها را هم به دست آورد، اما دل دو آتشه خودش هنوز
پیش پرسپولیس بود. در بازی استقلال و پرسپولیس که با چشم های اشکبار با لباس آبی بازی کرد،حتی سایه ای از خودش هم نبود و زود تعویض شد.
یاغی سرخابی همان وقت ها فوتبالش تمام شد. اما خودش که تمام نشده بود، او باید روی صحنه می ماند. این شد که یک ماشین دربست گرفت به مقصد سینما و تلوزیون .
دیگر خبری از آن بخیه های روی سر و صورت زمخت او نبود. جهان برای او جای خیلی شیک تری شده بود.
در آن جهان با فانتزی فرش قرمز و عکس و امضا هنرپیشه ها، او با انواع کت و جلیقه و‌ عینک و خنده های بلندش، کوشید تصویری متفاوت از زمان فوتبالش را در ذهن ها ثبت کند: مردی داش مشدی و با مرام با خنده هایی بلند. بسیار بلند و بی توجه به خطوط قرمز حاکم .
شاید تاثیر گذار تر و پر سر و صداتر از از دوران فوتبالش، روزی بود که در یک برنامه تلوزیونی اینترنی و در قامت کارشناس در مقابل حرف میهمان دیگر، کاری کرد که عبث بودن و احمقانه بودن سانسور در همه این سال ها، بیش از پیش دیده شود. مجری از میهمان دیگر که چندان آشنایی با فضای داخلی ایران نداشت پرسید چه موسیقی ایرانی را دوست دارد و او گفت گوگوش. علی انصاریان با خنده ای بلند و لحن طنازش شروع به خندیدن و یاد کردن از گوگوش و حسن شماعی زاده کرد و مثلا تلاش کرد که خط قرمزهای حاکم بر ایران را به میهمان دیگر یادآوری کند.
آن طنز و خنده شیرین وبحث انگیز ، از لحظه های به یاد ماندنی داش علی انصاریان شد.
بعد هر چه جلوتر آمدیم ریش هایش بلندتر و جو گندمی تر شد‌ و علی انصاریان شمایل مرد ِداش مشدی ِبا معرفت و بامرام و “جنوب شهری ِمدرن شده”بیشتری پیدا کرد.
تصویری که بسیار سازگار با عکسی است که این روزها از او در رسانه ها منتشر می شود. مردی زمخت و مهربان که مادرش را به دوش گرفته و می خندد.
اما حضور در یک برنامه تلوزیونی با مهرداد میناوند و آلوده شدن به کرونا، سبب شد که این خنده ناتمام بماند.
مثل همه خنده ها که روزی بدل به حسرتی شیرین می شوند.

@hassansolhjoo

Читать полностью…

آپاراتچى

محمود کیانوش @hassansolhjoo

Читать полностью…

آپاراتچى

@hassansolhjoo

بیست سال پیش، هنوز یک ماه از آمدن به لندن و شروع کار در بی بی سی نکذشته بود که شب کار شدم. تهیه کننده و مجری برنامه آصف معروف بود. اما آصف جان همان شب اول گفت خودت تهیه و اجرا کن. این طوری بود که منِ تازه کار ِ ناشی، ناگهان پرتاب شدم به استودیوی رادیو و شدم مجری و تهیه کننده.
خوب یادم هست که در شروع اولین برنامه این جمله را گفتم : “ ایمان علیزاده هستم و افتخار این را دارم که در برنامه بامدادی امروز میزبان شما شنوندگان عزیز باشم.“
خیلی هم خوشحال و راضی بودم که همه تجربه های ژورنالیستی را که از ایران آورده بودم، به کار گرفته و برنامه ای خوب به شنوندگان عزیز تحویل داده ام. بعد از چهار شب شیفت شب کاری و تعطیلی بعدش، وقتی به کار روزانه برگشتم، دیدم یک جزوه سیمی شده مرتب و تمیز روی میز کارم هست که عنوان اش یادم نیست اما معنی اش در واقع این بود: “آیین درست نویسی”. جزوه را که باز کردم دیدم اولین جمله غلط، همان جمله ای است که من برای شروع برنامه استفاده کردم . زیر جمله من خط کشیده شده بود و خیلی روشن توضیح داده شده بود که “این جمله صادقانه و درست نیست و ما در اینجا با این صفت و عناوین از خود و شنونده یاد نمی کنیم . شنونده را تحمیق نمی کنیم و با او تعارف نمی کنیم. خیلی ساده می گوییم “فلانی هستم و این برنامه فلان است.“
حسابی تا بناگوش سرخ شدم ... انگار که معلمی تقلب من را فهمیده باشد.... انگار که بزرگ ترین خطای روز گار را کرده باشم. یعنی از همان جمله اول راه به خطا رفته بودم؟
این اولین درس آقای محمود کیانوش (یا همان علیزاده طوسی ) در رادیو برای من بود. او همان کسی بود که وقتی تا دیدمش، گفتم “محمود کیانوش ِ باغ ستاره ها؟ همان که کلی کتاب شعر و داستان برای کودکان دارد ؟ “
با آن ریش پرفسوری و کراوات همیشه مرتب و کت ماهوتی خوش رنگ اش لبخندی زد و چیزی نگفت. بعد که رفت افشین مبصر خندید و گفت “خوشش نمیاد که هرکی میاد فقط کتاب های کودکان اش را به یاد داشته باشه. دیگه اینو بهش نگی ها. “
از آن به بعد سال ها در کنارش نشستیم و او مهربانانه غلط گیری مان کرد. نزدیکتر شدیم و هربار که مرا می دید می گفت : هی شاعر ، تو شاعری. اینجا چه می کنی ؟ کتاب هات چی شد؟ چرا منتشر نمی کنی؟ من هم می خندیدم و رویم نمی شد بپرسم ای محمود کیانوش بزرگ ، ای سردبیر مجله سخن، ای آقا، این همه سال و ماه غربت، اینجا چه می کنی؟
فقط می پرسیدم : استاد حال خودتون چطوره؟
و او به تفصیل و به شکایت از وضعیت بیماری و سیستم درمانی، از حال خودش و پری (همسرش) می گفت.

بعد براق می شد و دلخور از این روزگار بی پرنسیب حرف می زد. بعد رگ های گردنش تند می شد و حرص می خورد. من هم پشیمان می شدم که چرا باز استاد را یاد این وضعیت انداختم.
او همیشه منظم و مرتب می آمد، عصا و کلاهش را آویزان می کرد، پشت دستگاه صدای ریلی مخصوص خودش می نشست و با وسواسی مثال زدنی و منحصربفرد با تیغ ادیت، به ادیت کردن و چسب زدن برنامه خودش “نامه ای از لندن” می پرداخت.
علیزاده طوسی، استاد مصلح الدین زشکی یا همان محمود کیانوش بزرگ، از آخرین کسانی بود که تیغ و نوار صوتی ضبط ریلی را در بی بی سی کنار گذاشت. بعد از دیجیتال شدن تا آخرین روزها یک دستگاه قدیمی در ساختمان مخصوص آقای کیانوش باقی مانده بود و او همچنان تیغ می زد با صبر و حوصله و با وسواس بسیار. او پیرترین کسی بود که من در مجموعه بی بی سی در حال کار دیدم.
علیزاده طوسی با راه افتادن تلوزیون ، عصا و کلاه اش را برداشت و با کوچ از ساختمان قدیمی ، او هم کم کم حضورش کمرنگ شد . آقای کیانوش سال ها بود که از همسر بیمارش مراقبت می کرد. اما همچنان نامه هایی از لندن را برای مخاطبانش در وب سایت و رادیو می نوشت.
وقتی تلوزیون راه افتاد، گاهی به ما سر میزد و هر بار چیزی برای آموختن در توشه اش بود.. در این سال ها بارها و بارها گفتم استاد اجازه بدهید فیلمی درباره شما بسازیم . ایده فیلم را هم از خودش گرفته بودم و بسط داده بودم:
او شاعر غربت نشینی بود که هر روز با کلاه و عصا و‌ دوربین کوچک اش به پارک می رفت و از پوست درختان عکس می گرفت.
کلی از این عکس هایش را برایم فرستاده بود و درباره نگاره ها و ترکیب های این پوست ها خیلی با هم حرف زده بودیم . اما مرغ استاد همیشه یک پا داشت. جواب او پیوسته یک “نه” بزرگ بود . او دلش نمی خواست جلوی دوربین بیاید. می خواست محمود کیانوش، فقط محمود کیانوش بماند با همه آن کتاب هایش به زبان های فارسی و انگلیسی . حتما هم می ماند. چون خودش خواست. کاش فقط بیشتر اصرار می کردم. کاش تنبلی نمی کردم و از اصرار کردن دست برنمیداشتم. او حرف های بسیار داشت و حق اش بود که مردمان بیشتری با او آشنا شوند و از او بخوانند.
@hassansolhjoo

Читать полностью…

آپاراتچى

جنگید و نفس کشید در یک باتلاق . نام اش احمد شاملو است . آن غول زیبای شعر .

دیدن این فیلم استثنایی و منحصربه فرد را
همراه با گفت و گو با فرج سرکوهی، فرید اسماعیل پور ، امید شمس، هانیه بختیاری و شبنم اسماعیلی
‏@omid_.shams
‏@haniehbakhtiar
‏@shabnam_es

📽 برنامه این هفته آپارات
🎬 نام فیلم : "این بامداد خسته"
🔻 کارگردان: فرشاد فداییان
‏@farshad.fadaian
📺 ساعات تکرار پخش به وقت ایران از بی بی سی فارسی
‌‎یکشنبه ۱۲ شب
‌‎سه‌شنبه ۲:۳۰ بعدازظهر
‌‎چهارشنبه ۱۲ شب
تکرار جمعه ۲ بامداد

اگر دسترسی به ماهواره نداشته باشید، می توانید به راحتی برنامه آپارات را در ساعت های مختلف شبانه روز در هفته تماشا کنید. مشروط به این که به اینترنت دسترسی داشته باشید، می توانید در همان ساعت پخش برنامه، از طریق یوتیوب یا قسمت پخش زنده تلوزیون بی بی سی فارسی از وب سایت بی بی سی فارسی برنامه را تماشا کنید. آپارات در طول هفته شش بار به نمایش در می آید. اگر هم به ساعت نمایش فیلم نرسیدید، کافی است از طریق همان پخش اینترنتی یوتیوب به ساعات قبل تر برگرددید. تا ۱۲ ساعت بعد از نمایش یک برنامه، امکان ریواند کردن یا به اصطلاح برگشتن به قبل وجود دارد و اگر بخشی را از دست دادید، می توانید در پخش آن لاین در یوتیوب به عقب برگردانید. از طریق همه این راه ها امکان دیدن برنامه فراهم است

Читать полностью…

آپاراتچى

@hassansolhjoo

Читать полностью…

آپاراتچى

.
یادی از آن غول زیبا در یک ضیافت دو ساعت و نیمه .
احمد شاملو تنها یک نام نیست
او تصویر دوره ای از تاریخ ادبیات ایران است. صریح و روشن چون خودش:
الف بامداد
بیست سال پس از درگذشت او در نود و پنجمین سالگرد تولدش.
دیدن این فیلم استثنایی و منحصربفرد را ساعت هشت و نیم شب جمعه از دست ندین .
📽 برنامه این هفته آپارات
🎬 نام فیلم : "این بامداد خسته"
🔻 کارگردان: فرشاد فداییان
📺 ساعات پخش به وقت ایران از بی بی سی فارسی

‎ساعات پخش به وقت ایران
‎جمعه ۸:۳۰ شب
‎شنبه ۱۱صبح
‎یکشنبه ۱۲ شب
‎سه‌شنبه ۲:۳۰ بعدازظهر
‎چهارشنبه ۱۲ شب
تکرار جمعه ۲ بامداد

اگر دسترسی به ماهواره نداشته باشید، می توانید به راحتی برنامه آپارات را در ساعت های مختلف شبانه روز در هفته تماشا کنید. مشروط به این که به اینترنت دسترسی داشته باشید، می توانید در همان ساعت پخش برنامه، از طریق یوتیوب یا قسمت پخش زنده تلوزیون بی بی سی فارسی از وب سایت بی بی سی فارسی برنامه را تماشا کنید. آپارات در طول هفته شش بار به نمایش در می آید. اگر هم به ساعت نمایش فیلم نرسیدید، کافی است از طریق همان پخش اینترنتی یوتیوب به ساعات قبل تر برگرددید. تا ۱۲ ساعت بعد از نمایش یک برنامه، امکان ریواند کردن یا به اصطلاح برگشتن به قبل وجود دارد و اگر بخشی را از دست دادید، می توانید در پخش آن لاین در یوتیوب به عقب برگردانید. از طریق همه این راه ها امکان دیدن برنامه فراهم است

Читать полностью…

آپاراتچى

سایه سیمین غزل بانوی شعرپارسی بر سر شعر ایران گسترده است. او ننه دلاور ادبیات ایران بود . شرح زندگی سیمین را از زبان خودش بشنوید در ننه دلاور ما ساخته بهمن فرمان آرا

📽 برنامه این هفته آپارات
🎬 نام فیلم : "ننه دلاور ما- سیمین به روایت سیمین "
🔻 کارگردان: بهمن فرمان آرا

📺 ساعات پخش به وقت ایران از بی بی سی فارسی
▪️جمعه ۹ شب
▪️شنبه ۱۱ صبح
▪️یکشنبه ۱۲ شب
▪️سه‌شن ۳:۳۰ بعدازظهر
▪️چهارشنبه ۱۲ شب
▪️ تکرار جمعه ۲:۳۰ بامداد

Читать полностью…

آپاراتچى

سهراب شهید ثالث، یک پیشرو است. هنوز هم. سینماگری که بسار جلوتر از زمانه خودبود و پی مفهومی فراتر از مرزهای جغرافیایی می گشت. بی گمان تلخ بینی و تلخی سال های پایانی زندگی شهید ثالث در غربتی به بزرگی این جهان ، محصول همین جلو بودن از زمانه خود و فشار دیگرانی بود که با چنگ و دندان در ایران و آلمان کوشیدند او را در قواره های کوچک نگه دارند. اما سهراب شهید ثالث در جهان سینما بزرگ بود و بزرگ و پیشرو می ماند همیشه . دم ایرنا بیست وچهار و این مستند گزارشی زیبای اش ( ساخته مهدی میرمحمدی) گرم که در این زمانه و با همه محدودیت ها، کاری با این کیفیت را در مورد سهراب شهید ثالث فراهم کرده. کار خوب مهدی میرمحمدی و همکاران اش در ایرنا ۲۴ را ببینید. ایرنا ۲۴ مدتی است کارهای تصویری با کیفیت و ماندنی را تولید می کند.

Читать полностью…

آپاراتچى

.
این ترانه دلنشین با صدای زیبای خاطره حکیمی، تصویر روشنی است از پایان یک سال. یک اجرای خوب با حس و بیان فوق العاده . از آن ها که لاجرم بر دل می نشینند و به یادگار باقی می مانند. خاطره و همسرش احسان یک گروه موسیقی دونفره دارند به اسم دوباره
@khaterehakimi
@ehsangoodarziii
دم شون گرم

Читать полностью…

آپاراتچى

http://www.bbc.com/persian/tv-and-radio-49286293



@hassansolhjoo

Читать полностью…
Subscribe to a channel