در دل تنگم عجب جا کرده ای جانان من
گر بخواهی در دل تنگ تو جانت میشوم
یک اشاره از تو بنیادِ دلم را میکٓند
گر تو خواهی بهتر از جان جهانت میشوم
ناز کم کن من که گفتم میخرم ناز تو را
آنقدر میخواهمت آهو ، شبانت میشوم
شب شدی تو ماه تابم ، روز خورشید منی
مهربانی دیدم از تو ، مهربانت میشوم
چشمهء عشقی که میجوشی درون سینه ام
حکم دریاییّ و من آب روانت میشوم
گفته بودی دوست داری یک نفر مهمان کنی
چای دم کن با محبت میهمانت میشوم
#شهریار
عاشقی درد است و درمان نیز هم
مشکل است این عشق و آسان نیز هم
جان فدا باید به این دل دادگی
دل که دادی می رود جان نیز هم
دامن از خار تعلق باز چین
باز گردی گل به دامان نیز هم
در نمازم قبله گاهی پشت و روست
کافر عشقم، مسلمان نیز هم
عشق گفت از کفر و دین خواهی کدام
گفتمش این خواهم و آن نیز هم
گر غرامت پای گیرت شد بکوش
دست مییابی به تاوان نیز هم
بی سر و سامان شوی در پای عشق
تا سرت بخشند و سامان نیز هم
با همه بیخانمانی ای عجب
خلق میخوانم به مهمان نیز هم
خرمن افروزند و جان آدمی
ارزن انگارند و ارزان نیز هم
کشت و کشتاری که شیطان میکند
کشته در چشم من انسان نیز هم
ساقیِ ما چون مِی اندر خمره پخت
میدهد جامی به خامان نیز هم
داستان عشق گفتم بیزبان
باز گویندش به دستان نیز هم
شهریارا شب چراغی یافتی
چشم و دلها کن چراغان نیز هم
نیستی تو روزها را مے شمارم بعد از این
رفتے و داغ تو را در سینہ دارم بعد از این
چہ محبت ها ڪه ڪردم هیچ خارے گل نشد
با تمام خارها ، من نیز خارم بعد از این
مرثیہ گوی دل ریش خودم هستم هنوز
مثل لاله داغ دارم ، داغدارم بعد از این
شرح هجران تو را از من شنیده اهل شهر
سینہ دارم شرحہ شرحہ سوگوارم بعدازاین
من قمار عشق ڪردم ، جان : همه آوردہ ام
تا نفس باقیست پای این قمارم بعد از این
بے تو حرفی و ڪلامے نیست حتی با دلم
روزہ ے خاموشے ام بین روزہ دارم بعد از این
بے توبودن.. واے من چشمم سیاهے مے رود
واے من یعنے تو را دیگر ندارم بعد از این؟!؟!
در #ســرائی ڪه نباشی تو مرا آرام جان
سرسرایش هست زندان ، بیقرارم بعد از این
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
#سعدی
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست
#حافظ
دلم رمیده لولیوشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
#حافظ
اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبهای دارد...
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفنکِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز دادهام از دست...
خبر زِ خمرهی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُردهام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!
#حسین_جنتی
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
#سعدی
.
دلم از نام خزان میلرزد
زانکه من زادهی تابستانم!
شعر من آتش ِ پنهان ِمن است
روز و شب شعله کشد در جانم.
میرسد سردی ِ پاییز ِ حیات،
تاب ِ این سیل ِ بلاخیزم نیست
غنچهام غنچهی نشکفته به کام،
طاقت سیلی پاییزم نیست!
فریدون_مشیری
آنکه جز نام نیابند نشان از دهنش
بر زبان کی گذرد نام یکی همچو منش
راستی را که شنیدست بدینسان سروی
که دمد سنبل سیراب ز برگ سمنش
هرکه در چین سر زلف بتان آویزد
آستین پر شود از نافهٔ مشک ختنش
گر چه از مصر دهد آگهی انفاس نسیم
بوی یوسف نتوان یافت جز از پیرهنش
هر غریبی که مقیم در مه رویان شد
تا در مرگ کجا یاد بود از وطنش
کشتهٔ عشق چو از خاک لحد برخیزد
چو نکوتر نگری تر بود از خون کفنش
من نه آنم که بتیغ از تو بگردانم روی
شمع دلسوخته نبود غم گردن زدنش
دوش خواجو سخنی از لب لعلت میگفت
بچکید آب حیات از لب و ترشد سخنش
#خواجوی_کرمانی
🤞
♤این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
#فروغ_فرخزاد
من با زبان شاعری حرف می زنم
با این ردیف و قافیه های اَجَق وَجَق
این بار از غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنی شده، تو زبان باز کرده ای
آن هم فقط همین که: برو در پناه حق!
#زارع_نجمه
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
#حسین_منزوی
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !
ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !
پشت ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان
تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای
خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد
بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
#شهریار
سئوگیلیم زولفونه عنبر دئدیلر، منده دئدیم
اوزونه ماهئ - منور دئدیلر، منده دئدیم
نئجه کافر دئییم اول گوزلرنین مردمونه
فتنه اوستادینه کافر دئدیلر، منده دئدیم
آزدئییلدیر منی ده عشقده مجنون ائله ین
سنی لیلایه برابر دئدیلر، منده دئدیم
اذن وئر ای گول، سنه ظالیم دئمیه
رحم سیز دیر بو گوزلر، دئدیلر، منده دئدیم
باغئ - جنت ده جمالین کیمی اولماز بیلیرم
لبینه چشمه یئ - کوثر دئدیلر، منده دئدیم
آفرینلر او طبیعت کی گوزه للر یارادیب
نه قده ر خلقته آفر دئدیلر، منده دئدیم
ائی زولیخایئ - زامان بیرجه سنین خاطیرینه
یوسیفئ - میصره پیغمبر دئدیلر، منده دئدیم
ائل ایچینده نه قدر گور منه تاثیر ائله دی
سئودییم شوخه ستمگر دئدیلر، منده دئدیم
غزل اوستادی فضولی لری وار اولکه میزین
واحیدی اونلارا چاکر دئدیلر، منده دئدیم
#علی_آقا_واحد
بوسه ای بخشید و خوابم کرد و رفت
با لب لعلش خرابم کرد و رفت
با نگاهش جسم و جانم را بسوخت
بعد هم عاشق خطابم کرد و رفت
رهزن دل بود چشم مست او
ز آتش عشقش کبابم کرد و رفت
اشک ریزان همچو شمعی تا سحر
سوختم چندانکه آبم کرد و رفت
عاقبت در جمع عاشقهای خویش
عارفانه انتخابم کرد و رفت
دید رسوا گشته ام در محفلش
بی وفا آخر جوابم کرد و رفت
عشق من آمد ببالینم شبی
با نوای بوسه خوابم کرد ورفت
#شهریار
ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم
این نیست مزد رنج من و باغبانیم
پروردمت به ناز که بنشینمت به پای
ای گل چرا به خاک سیه می نشانیم
دریاب دست من که به پیری رسی جوان
آخر به پیش پای تو گم شد جوانیم
گر نیستم خزانه، خزف هم نیَم حبیب
باری مده ز دست به این رایگانیم
تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو
لب وا نشد به شکوه ز بی همزبانیم
ای یوسف عزیز که ثانی ندیدمت
بازا که در فراق تو یعقوب ثانیم
با صد هزار زخم زبان زنده ام هنوز
گردون گمان نداشت به این سخت جانیم
یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یاری ز من بجوی که با این روانیم
ای گل بیا و از چمنِ طبعِ شهریار
بشنو ترانهی غزلِ جاودانیم
شدہ از آتش ِحسرت ، دل ِ تو پیر شود؟
یاڪہ از تلخے ے دوران ز جهان سیر شود؟
شدہ در همهمہ ی ساڪت ِباران ِ خیال
تب و دلتنگے شب یڪسرہ تڪثیر شود؟
شدہ از آتش ِ افتادہ به نای و نیزار
سینہ ات شعلہ زند، آہ ِنفسگیر شود ؟
شده پاییز شود جفت ِ تو با ڪوچ رود
و بهاران نرسد دیرتر از دیر شود ؟
شدہ در زمزمہ ے ساز ِدلت ،غرق شوی
یا همه سوز ِدلت نالہ ے شبگیر شود ؟
شده دریای نگاهت بشود شورستان
یا ڪہ در ساحل جان تو نمڪ گیر شود؟
شدہ از بے ڪسے ات خیس شود شانہ ے شب
بغض و تنهایے و غصہ ز تو تفسیر شود؟
شده در همهمہ وشور جوانے ناگہ
هرچہ درد است بہ سمت تو سرازیر شود؟
انقدر از شود و اتش دل مے گویم
تا ڪہ بر پاے دلم ،زلف تو زنجیر شود
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زآن همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چه بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چنین است، گِرد گَردان است
همیشه تا بوَد، آیین گِرد، گَردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شود
و باز درد، همان کز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خُلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!
به زلف چوگان نازِش همی کنی تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف، چوگان بود
شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود
چنان که خوبی، مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر، هر گه یک ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجهٔ او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانهٔ پر گنج بود و گنج سخن
نشان نامهٔ ما مهر و شعر، عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
#رودکی
با اجل بیتو مرا دوش کشاکشها بود
زینطرف لابهگری زآن طرف استغنا بود
همه شب از غم هجران تو میرفت حدیث...
و آنچه در یاد نگنجید، غم دنیا بود
دل نشد کامروا در شب زلفت هرچند
شب زلفت بهدرازی چو شبِ یلدا بود
دوش بیشمع رُخت مجلسِ ما نور نداشت
خانه تاریکتر از دیدهٔ نابینا بود
شیشهٔ صبر مرا سنگِ غمت زود شکست
من تنک حوصله و ناز تو بیپروا بود
گر نگنجید بهظرفم غم او خورده مگیر
من یکی قطره و سامان غمش دریا بود
بود با غیر نهانی همه لطفش «طالب»
آنقدر بود که روی سخنش با ما بود
#طالب_آملی
اندوه جهان چیست ؟ تویی داغِ یگانه
دلسوختگان را چه به اندوه زمانه ؟
بر شانه بیفشان و مزن شانه به مویت
بگذار حسادت بکند شانه به شانه
زخم تبرت مانده ولی جای شکایت
شادم که نگه داشتهام از تو نشانه
از عشق چرا چشم بپوشم که ندارد
این تازه مسلمان شده با کفر میانه
بهتر که سرودی نسراییم و نخوانیم
سخت است غم عشق در آید به ترانه
#سجاد_سامانی
توان اگر همه دور آن آسمان گردید
به گرد خواهش یک دل نمیتوان گردید
چه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم
هوس متاعی ما عاقبت دکان گردید
غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت
نگه به هرزهدریها زد و جهان گردید
دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها
به روی آینه صد رنگ میتوان گردید
کباب سعی غبار خودم که این کف خاک
به را شوق تو مرد آنقدر که جان گردید
سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید
به هر فسردهدلی میتوان روان گردید
فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است
چمن هزار گل افشاند تا خزان گردید
ز خود برآمدگان یک قلم فلکتازند
نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید
خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم
شکستهبالی من در قفس نهان گردید
دگر مپرس ز تاب جداییام بیدل
به درد دل که دلم سخت ناتوان گردید
#بیدل_دهلوی
💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋
صورتی آی دی دیرسن دوداقی بالدی کره
بس کی شیرین دی دیلی سوزلری بنزیر شکره
گئجه نی گوندوزو بیر نقطه ده تصویره چکیب
ئوزو بیر گون تک ایشیق دیر گیجه تک زولفو قره
بیر گوبک کسمه کیمی باغلی دی جانیم جانینا
حییف اولسون گنه تک گئتدی بو یول دا سفره
او قره گوزلره بو جانی تصدق دیمیشم
دوشمه سین لر بو سفردن قاییدینجاق خطره
بیر زامان ناز ایله دیم،گلسه دیدیم گلمسه ده
فرقی یوخ ،راضی یام ایندی نیجه گور سر به سره!
گیدرم مین دیل ایله حالینی تفتیش ایله رم
هر زامان تازه مسافر یتیشنده شهره
نم نشانین دییب آهسته سوراغین توتارام
موشتولوق جانیمی وئررم گتیسه بیر خبره
ائوین آباد اولا ای غملی ئورک، یاخشی منی
عاشیق اولماخلیقینان توش ائله دین دردسره...
مجید اسکندری
🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
#حافظ
🤞
کجایی؟ ای ز رخت آب ارغوان رفته
مرا به عشق تو آوازه در جهان رفته
به خون دیده ترا کردهام به دست، ولی
ز دست من سر زلف تو رایگان رفته
همیشه قد تو با سرکشی قرین بوده
مدام زلف تو با فتنه هم عنان رفته
گل از شکایت آن جورها که روی تو کرد
هزار بار بنزدیکت باغبان رفته
ز دست زلف سیاه تو تا توان خواری
بدین شکستهٔ مسکین ناتوان رفته
به آب دیده بگریم ز هجرت آن روزی
که مرده باشم و خاک در استخوان رفته
چگونه راز دل اوحدی توان پوشید؟
حدیثش از دهن و تیرش از کمان رفته
#اوحدی
🤞
گفتی غٖزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پـر می زنـد دلـم بـه هـوای غـزل، ولـی
گـیـرم هـوای پـر زدنـم هست، بال کو؟
#قیصر_امین_پور
من به بند تو اسیرم تو زمن بی خبری؟
آفرین! معرفت این است که ز من می گذری
طعنه ی غیر ندیدی که بسوزد دل تو
که بدانی که چه سخت است به خدا در به دری...
#شهریار
ز روی مهر اگر روزی ببینی یک دو شیدا را
بماهم گوشه چشمی، که شیدا کرده ای ما را
بهر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خود
چه باشد؟ آه! اگر یک باره بر چشمم نهی پا را
#هلالی_جغتایی
ای دل! ز شوق آن مه نامهربان بسوز
تنها به گوشهای رو، تا میتوان بسوز
کردی قبول منصب پروانگی، دلا!
خود را زدی به آتش او، اینزمان بسوز
این شعله در جگر نتوان بیش از این نهفت
تا چند حفظ آه کنم؟! گو جهان بسوز
#عرفی_شیرازی