hesekhobezendegi0 | Unsorted

Telegram-канал hesekhobezendegi0 - حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

4354

این کانال نه مذهبی است نه سیاسی اینجا تنها مکانی برای آرامش است🌺 @parivashkarimii ارتباط با ادمین Hesekhobezendegi

Subscribe to a channel

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

چقدر قشنگ بود این سکانس🥲🫠

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

هر کسی تو زندگی به دنبال هیجانه خودشه

اما در نهایت .....چیزی که واقعیه........

خانواده هست .......پس محکم بغلش کن ....

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

لطفا از لحظه لذت ببرید...

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

همه چیز درباره سندروم خوب بودن
علائم و نشانه ها

سندروم خوب بودن به وضعیتی روانشناختی اطلاق می‌شود که در آن فرد به‌طور مداوم تلاش می‌کند تا با اجتناب از هرگونه تضاد یا مخالفت با دیگران، نظر مثبت آن‌ها را جلب کند. افراد مبتلا به این سندروم معمولاً تمایل دارند که همیشه در نظر دیگران خوب و مثبت به نظر برسند و از هرگونه نارضایتی یا انتقاد فرار کنند. این رفتار اغلب به هزینه نادیده گرفتن نیازها و خواسته‌های شخصی خودشان تمام می‌شود.

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

فیلم "چاقو های بی غلاف"

🎬 Knives Out ²⁰¹⁹
◾️امتیاز: 7.9 از 10
◾️محصول: #آمریکا
◾️ژانر: #کمدی #درام #جنایی
◾️ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻥ: Rian Johnson

🎎بازیگران:
Daniel Craig, Chris Evans,
Ana de Armas, ...

🖊خلاصه داستان:

داستان این فیلم در مورد مرگ نویسنده‌ی رمان‌های جنایی یعنی هرلان ترومبی هست که دقیقا بعد از تولد هشتاد و پنج سالگی‌اش جسد وی در ملکش پیدا می‌شود. بنوئیت بلانک کارآگاه کنجکاو و خوش‌رفتاری می‌باشد که در مورد این پرونده‌ی اسرارآمیز تحقیق می‌کند. از خانواده‌ی غیرمعمولی هرلان گرفته تا خدمه‌ی وفادار وی همگی جزو مظنونین قتل هستند و ...

#حتما_ببینید

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

از این زیبا تر مگه داریم!! 👌
کلیپی بسیار زیبا برای عزیزانتان

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

🔴❤️کمی خنده🤣🤣🤣🤣🤣

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

🔮وقتي هزاران هزار نفر از مردم روي زمين جشن مي گيرند ، آواز مي خوانند ، مي رقصند ، با نور الهي مست شور و شعف مي شوند ، ديگر كمترين امكان خودكشي جهاني وجود نخواهد داشت.
🔮 با چنان جشني و با چنان خنده اي ، با چنان صحت و سلامتي ، با چنان حالت طبيعي و خودجوشي ، چگونه ممكن است جنگي وجود داشته باشد؟ ... .

🔮به تو زندگي داده شده تا خلق كني ، لذت ببري ، و جشن بگيري . وقتي گريه و زاري مي كني ، وقتي بيچاره و بي نوايي ، تنها هستي .

وقتي جشن ميگيري ، كل هستي با تو مشاركت مي كند. تنها در جشن است كه ما با غايت ابدي ملاقات مي كنيم. تنها در جشن است كه ما از دايره زندگي و مرگ فراتر مي رويم.

Osho

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

#علی_قمصری

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

تقدیم به شما دوستان

..ترکی..
شاد

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

#ساز_ناکوک (47)
#مژگان_قاسمی
#رمان_صوتی

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

📘💎#ساز_ناکوک

#عاشقانه
پناه بعداز مرگ همسرش دچار افسردگی شده و دید اطرافیان به عنوان یک زن بیوه روح و روانش را به هم ریخته، حاج حشمت پدر همسرش او را نزد دکتر فرهمند برای معالجه می‌برد ....
سویی قلبی شکسته پناه و سویی قلبی سنگی در پی....
رویارویی این دو قلب در مسیر زندگی و ...‌
داستانی عاشقانه و هیجانی

#مژگان_قاسمی

بانوی نویسنده معاصر او سه رمان بلند براساس واقعیت به رشته تحریر درآورده است

راوی: بانو شیرین

#رمان_صوتی

@Hesekhobezendegi0
👇👇👇

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

شنبه 24 دی ماه

رمان سَدَم

کیوان‌عزیزی

پارت 42


« قربونت برم، آخه می‌شه شیرین زبونی کنی و تو رو نخورد؟ »

اون‌قدر نگرانیش به دلم نشست که اگر مادرش نبود محدودیت‌ها را نادید می‌گرفتم و می‌بوسیدمش...

در خیالم این کار را کردم و گفتم:
- ممنون خانوم موحد،
رفتن که باید برم ولی تا بالا همراهتون میام...

پشت صندلی لیا را گرفتم به سمت خانه هدایت کردم
و اجازه‌ی مخالفت به مادر و دختر ندادم.

خانم موحد خود را به من رساند جلوتر قدم برداشت‌.
کلید انداخت در را باز کرد.

داخل رفتیم.
آسانسور بالا بود دکمه‌اش را زدم کمی بعد پایین آمد.
صندلی لِیا را داخل بردم مادرش هم وارد شد
و دکمه‌ی طبقه دوم را فشار داد.

آهنگ آن‌شرلی پخش شد حس خوبی به من می‌داد.
از بچگی فیلم و کارتنش را دوست داشتم
عشق گیلبرت به آن زیبا و واقعی بود.

خیلی زود رسیدیم.
بیرون رفتیم.
خانم موحد جلوتر رفت در را باز کرد.
صندلی را کمی بلند کردم داخل خانه گذاشتم.

خانم موحد گفت:
- پسرم چند لحظه صبر کن!
هنوز هم در حس و حال حرفهای محبت آمیز و نوارش گونه‌ی لیا بودم.
به توصیه‌ی بردیا باید از هر موقعیتی استفاده می‌کردم
و احساس قلبیم را به او می‌گفتم

مادرش که رفت.
روی دو پا نشستم
دوست داشتم ارتباط چشمی‌ام با او حفظ شود.
نگاهم را چشمهای زیبایش دوختم و گفتم:
- خیلی دوستت دارم!

« لِیا »
زیر نگاه‌های داغش در حال ذوب شدن بودم.
وقتی برای اولین بار نگاهم کرد و مستقیم گفت که دوستم داره،
چشم از او گرفتم
توان نگاه کردن در چشم‌هایی که حالا برایم طور دیگری عزیز بود را نداشتم
لب گزیدم.
تمام بدنم را عرقی سرد پوشاند.
صدایش را شنیدم که اسمم را با لحنی خوش و کشدار که جان می‌دادم برایش بر زبان اورد:

- لِیاااا‌ !

آنقدر آهنگین و زیبا صدایم زد که حالم از چند لحظه قبل هم بدتر شد.

انگار فهمید چه بر سرم آورده

آهسته گفت:
- تقصیر خودمه باید این‌ قدر این جمله رو تکرار می‌کردم که برات عادی می‌شد...

« مگه عادی می‌شد؟!»
بدون این‌که نگاهش کنم،

گفتم:
- هیچ وقت عادی نمی‌شه!
راستش را گفتم، مگر می‌شود این جمله‌ی کوتاه را از مخاطب خاصت بشنوی و عادی شود؟
صندلیم را تکانی داد که باعث شد سرم را بالا بیاورم.

نگاهم بند نگاه خندانش شد‌‌.
گفت:
- فایده نداره، من که دیگه طاقت ندارم
باید زودتر مجوز همه جوره بگیرم تا بتونم اون طور که دلم می‌خواد رفتار کنم!
ببینم بالاخره منو‌ با اسمم صدا می‌زنی؟!

در خیلی از چیزها دختر نابلدی بودم
ولی منظورش را از مجوز و رفتار دلخواهش، فهمیدم.
تمام وجودم از درون منقلب شد.
خدا را شکر کردم که مامان آمد و به دادم رسید
تا از موقعیت ایجاد شده رهایی پیدا کنم.

سامین همزمان با آمدن مامان برخاست
مامان از آلبالوپلوی ظهر یک ظرف کنار گذاشته بود می‌دانستم رفته آن را بیاورد.
دو جور هم دسر شکلاتی برای سامیار درست کرده بود‌.

با این که او را تا به حال ندیده بود ولی چون مادرش را موقع تولد از دست داده حس قلبی خاصی به او داشت.
ظرف‌ها را داخل نایلون بزرگی گذاشته بود.
جلوی سامین گرفت و گفت:
- پسرم ببخش طول کشید دسرا تازه خودشون را گرفتن تو ظرف خالی کردم تا حالتش حفظ بشه سامیار جان دوست داشته باشه!

نایلون را از مامان گرفت و گفت:
- دست شما درد نکنه خیلی به زحمت افتادید‌.
سامیار چند بار گفته دوست داره شما رو ببینه
اونم به بچگیش فهمیده چقدر مهربون و خاصید...

- نفرمایید، آقای مهندس شرمنده نکنید
اینا که قابلتون رو نداره، نوش جان!
در برابر لطف و زحمات شما هیچه...

مامان دستهایش را نمایشی روی چشمهایش گذاشت و گفت:
-سامیار جان رو هر وقت خواست بیارید قدمش روی جفت چشمام...
سامین نگاهم کرد و خطاب به مامان گفت:

- ایشالا به زودی با خانوادم آشنا می‌شید.

مامان چیزی نگفت فقط لبخند زد.
انگار از دست من به تنگ آمده و دوست دارد زودتر از شرم خلاص شود.

برخلاف قبلاً که ناراحت می‌شدم، حالا خودم هم یک جورایی دوست داشتم خانوادش را ببینم و بیشتر با انها آشنا شوم.

هرچند دلهره‌ی برخوردشان را در رابطه با وضع زندگیمان داشتم
ولی سامین طوری رفتار می‌کرد که حس می‌کردم در این‌مورد هیچ مشکلی نیست.

طوری پیش رفته بودم که در خلوت برایم از استاد به سامین تغییر کرده بود
ولی تا به حال جسارت نکردم مثل او که بی‌پروا و با احساس اسمم را صدا می‌زند اسمش را بگویم.
در حضور خودش باز هم برایم همان استاد است.
در لحظه‌ی آخر قبل از خدا حافظی رو کرد به من‌ و گفت:
- برات از فیزیوتراپی آشنا وقت می‌گیرم
ساعتش رو بهت میگم میام دنبالت...

مامان فوری گفت:
- به جون لِیا، اینو دیگه نمی‌تونم قبول کنم.
همین سر خیابون یه کلینیک هست فیزیوتراپی هم داره خودم فردا صبح وقت می‌گیرم می‌برمش..
نزدیکه نیاز به آژانس هم نیست.

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

مرگ ناگهانی نیست،
ما دیر بیدار می‌شویم
آنان که خاک شدند، روزی دنبال خاک بودند.
و همین خاک سرد گرم ترین درس زندگی‌شان شد.


زندگی همان لحظه‌هایی‌ست که نادیده گرفتیم،
و مرگ، نه پایان، که آغازِ درسی‌ست ناتمام.
کاش پیش از فرو ریختن آخرین برگ،
قدر ثانیه‌ها را بدانیم،
و پیش از آن‌که خاک شویم،
از خاک بودن، درس #انسانیت بگیریم...

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

خواننده : گوگوش
نام ترانه : ماه پیشونی

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

پیام امروز کائنات برای من و شما

بزرگ‌ترین رازدار زندگیت ڪیه؟ ‏
+ قلبت
بزرگ‌ترین تصمیم‌گیرنده زندگیت ڪیه؟ ‏
+ مغزت
بزرگ‌ترین همراه زندگیت ڪیه؟ ‏
+ پاهات
میخوام بگم
"قهرمان" زندگیت خودتے،
فقط به خودت تڪیه ڪن

#مراقبه_آگاهی
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

کوتاه اینکه
انقدر فکر نکن که بقیه میدونن که بهشون چه حسی داری!؟ ”حس‌ها رو باید گفت“؛

+ به بچه‌ت افتخار می‌کنی!، بهش بگو.
+ همسرت رو عاشقانه دوست داری و قدردان‌شی!، بهش بگو.
+ رفقات با مرامن!، بهشون بگو.
+ همکارت کارش درسته!، بهش بگو.

تا وقتی فرصت هست
حرف قشنگت رو بزن

و یه نصیحت ،،

با کودکان وارد بحث نشوید
حتی اگر از شما
"بزرگتر " باشند


@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند،
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند...

مولانای جان

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

درود وعشق برشما
لطفأ این فیلم رو تا آخر تماشا کنید😔😔😔

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

Aasemaane Aabi
Viguen
ویگن

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

اجرای قطعه بختیاری (می نا بنوش) با صدای مسلم علیپور و ماندانا خضرائی در کنسرت امریکا

اثری از زنده یاد مسعود بختیاری

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

درود صبح زیباتون بخیر

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

چه حس و حال نابی دارم اینجا
چه خوش تعبیرخوابی دارم اینجا

سرای شهریار شعر ایران
چه تصویر ربابی دارم اینجا

گمان دارم حضورش را به خانه
چه ساقی و شرابی دارم اینجا

#ابراهیم_روزبهانی✍🏻
#بداهه_در_سرای_استاد_شهریار
#خرداد۱۴۰۴

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

مرضیه -- گل سپید

#موزیک_ویدیو

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

#ساز_ناکوک (48)
#مژگان_قاسمی
#رمان_صوتی

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

#ساز_ناکوک (46)
#مژگان_قاسمی
#رمان_صوتی

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

سامین به وضوح دمغ شد.
ولی دست از تلاش برنداشت و گفت:

- خانوم موحد چرا قسم می‌دید؟
فیزیوتراپ خیلی مهمه، هرجایی نباید رفت.

خاله‌ی من آشنای مطمئن داره سفارش می‌کنه،
من فقط می‌خوام کار مؤثر و خوب براش انجام بشه،
ببخشید روی حرفتون حرف میارم
ولی اینو هیچ جوره کوتاه نمیام،
امشب با خاله تماس می‌گیرم ساعتش رو بهتون میگم...

همیشه بلد بود مامان را چطور با توجیه‌‌هایش راضی کند.

مامان در برابرش رسماً کم می‌آورد.
نهایتاً گفت:
-
نمی‌خوام دیگه به شما زحمت بدم ده روزه، کم نیست
شمام برای خودتون کار و زندگی دارید.
خانوادتون نمیگن از شما داره سوءاستفاده می‌شه؟

- نه والا نمیگن
خاله‌ام که فهمید لِیا خانوم تصادف کردن، گفتن چرا بیمارستان‌شون نرفتیم
چون دکتر آشنای ارتوپد داره،
بابا هم که فهمید چه مشکلی پیش آمده از من خواست هر کاری می‌تونم براتون انجام بدم
من هیچ چیز پنهانی از خانوادم ندارم....

ندیده پدرش را دوست داشتم.
مشخص بود آدم وارسته و با شخصیتی است.

مامان گفت:
- خدا به پدرتون سلامتی بده، لطف دارن.
از جانب ما از خاله جان تشکّر کنید.

بالاخره با رضایت خداحافظی کرد و رفت.
به داخل رفتیم.
مامان در را بست
چادرش را برداشت و تا کرد.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- خدا رو شکر مامان
از شر گچ‌ها راحت شدی!

پاهایم را با ناخن خاراندم و گفتم:
- این چند روزه اونقدر از اطراف گچ‌ می‌خارید که کلافه شده بودم،
دیگه جوری شده بود که با خط‌کش افتاده بودم به جونش...

- همین نشونه‌ی خوب شدنشه..
مامان به آشپزخانه رفت و من هم وارد اتاقم شدم.

تمام فکرم به سامین بود.
آن‌قدر حرف تو حرف افتاد که یادم رفت سفارش کنم مراقب خودش باشد.
یا وقتی رسید اطلاع دهد‌.
برای رفع دلشوره و نگرانی که به جانم افتاده بود گوشی را از کیفم بیرون آوردم
برایش یک پیام دادم :

"لطفاً رسیدید اطلاع بدید"

نمی‌دانم چرا دلم یک جور خاصی بود.
به قول مامان که گاهی می‌گفت من هم چنین حسی داشتم
"انگار رخت توش می‌شستن !"
یکساعت گذشت، امّا هنوز لباسم را عوض نکرده بودم و همچنان منتظر بودم.
مدام گوشی را چک می‌کردم هیچ خبری نبود
آنلاین هم نشده بود‌.
همیشه سر ۴۵ دقیقه خبر رسیدنش را می‌داد.
نیم ساعت دیگر هم گذشت.
فکر کردم خدای ناکرده اتفاقی برایش افتاده
دم گریه بودم.

لپ تاپش را روشن کردم
از داخل گالری عکسش را آوردم.
بغضم بزرگتر شد.
یکبار دیگر گوشی را چک کردم ولی هیچ خبری نبود.

مثل مرغ سرکنده بودم.
از مامان هم خبری نبود.
چون خانم نظری آمده بود با او حرف می‌زد.
نمی‌دانم چه کاری واجبی داشت که این وقت شب آمده بود.
به هر حال برایم چندان مهم نبود.

کمی خودم را با عکس و آهنگ سرگرم کردم
رمان در امتداد حسرت را که به اخرهایش رسیده بودم برداشتم صفحه‌‌ای را که تا آنجا خوانده بودم آوردم، ولی تمرکز نداشتم
نتوانستم یک خط هم بخوانم .
آن را بستم و روی تخت انداختم.
ساعت را نگاه کردم از رفتنش ۲ساعت بیشتر گذشته بود.

دیگر تحملم به پایان رسید.
تا به حال به این منظور با او تماس نگرفته بودم.

با قلبی پر تلاطم و دستانی لرزان شماره‌اش را گرفتم
با اولین بوق صدای گیرا و گوش‌نوازش در گوشی پیچید
دلم کمی آرام گرفت
ولی اشکم سرازیر شد و نتوانستم حرف بزنم.

جای پر سر و صدایی بود.
چند بار "الو" گفت ولی زبانم قادر به جواب نبود.

بعد از لحظاتی صداها قطع شد.
معلوم بود به مکان دیگری رفته
صدای بسته شدن در آمد.

به دنبالش نگران پرسید:
- لِیا عزیزم، چرا حرف نمی‌زنی؟

میان گریه نطقم باز شد.
گفتم:
- چرا نگفتی رسیدی؟
چرا پیامم رو جواب ندادی؟
تا حالا دلم هزار راه رفت...

وقتی حرفم تمام شد و نفسم بالا آمد.
متوجه‌ی لحن خودمانی و توپنده‌ام شدم،
فهمیدم چقدر زیاده روی کردم و چه گندی زدم
ولی دیگر دیر شده بود و کاری هم از دستم بر نمی‌آمد.

همین که فهمیدم سلامت است برایم کفایت می‌کرد.
حالا او بود که حرف نمی‌زد.
بعد از مکث نسبتاً طولانی،
شاید هم برای من زمان کش می‌آمد و این‌طور به نظر می‌رسید.

صدای متفاوتش را شنیدم که پرسید:
- تو داری گریه می‌کنی؟
یعنی این‌قدر نگرانم شدی؟

برایم معلوم شد وسعت گندی که زدم بیش از چیزی است که فکر می‌کردم.
حالم بهتر شده بود.
آستینم را به بینی‌‌ام کشیدم تا از فین فینم کاسته شود.
با پررویی تمام گفتم:
- گریه نکردم
فقط یکم نگران شدم مثل همیشه باید اطلاع می‌دادید!

- وقت همیشه رسیدم، ولی اومدم خونه‌ی خاله تا در مورد فیزیوتراپ صحبت کنم تصمیم داشتم بعدش تماس بگیرم
که وقت فیزیوتراپ رو هم بهت بگم نمی‌دونستم این جوری می‌شی
!
« یعنی خاک بر سرت کنن لِیا شعورم خوب چیزیه نه به اون‌ نمیخوام‌ها،
نه به این آبروریزی، چطور می‌خوای تو روش نگاه کنی!»

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

ادامه رمان سَدَم
کیوان‌عزیزی

سَدَم به معنای پشیمانی

دانشکده فنی دانشگاه تهران
خرداد ماه ۱۳۹۵

«لیا موحد»

@Hesekhobezendegi0
👇👇👇👇

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

معین .بهانه

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…

حس خوب زندگی: Hesekhobezendegi

"سپیده عشق"
خواننده: #مهدیه_محمدخانی

آهنگساز: #حمید_متبسم

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست

#فروغ_فرخزاد

@Hesekhobezendegi0

Читать полностью…
Subscribe to a channel