این کانال نه مذهبی است نه سیاسی اینجا تنها مکانی برای آرامش است🌺 @parivashkarimii ارتباط با ادمین Hesekhobezendegi
#ساز_ناکوک (19)
#مژگان_قاسمی
#رمان_صوتی
@Hesekhobezendegi0
دلخور و عتاب آلود گفت:
بازم که من استادم و حرف خودت رو میزنی!
تو کاری به آرامش من نداشته باش
خودم حلش میکنم.
اینم که فکر میکنی زندگیت نرمال نیست رو بسپارش به من
درستش میکنم.
دیگه چی میگی؟!تمام تنم به عرق نشسته بود
حس میکردم لا به لای موهایم خیس است.
کاش زودتر میرفت یا مامان میآمد
و مرا از این موقعیت نجات میداد.
سکوت کرده بودم.
آمرانه گفت:
- لِیا منو نگاه کن!
با سرگشتگی سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم .
ناراحت بود.
گفت :
- خواهش میکنم حداقل به من و خودت فکر کن
همینطور الکی نگو نه!
برای رهایی از مخمصهای که در آن گیر کرده بودم
سری به نشانهی موافقت جنباندم....
نفسم سنگین شده بود
حس میکردم راه تنفسم بسته است.
مامان با بوی خوش قهوه وارد شد
و نگاه استاد سمت در اتاق کشیده شد
و من توانستم نفسم را به راحتی آزاد کنم.
استاد به احترام ورود مامان برخاست
و سینی را از دستش گرفت.
بوی خوش قهوه او را هم تحت تاثیر قرار داده بود.
صدایش به شادابی ورودش نبود
ولی خطاب به مامان گفت:
- ممنون خانم موحد!
دستتون درد نکنه!
مامان تو درست کردن قهوه مهارت خاصی داشت
کسی رو دستش نبود.
چون پدرش همیشه عادت به خوردن قهوه داشته
برای همین مامان تبحر ویژهای هم در تشخیص نوع قهوه و هم در به عمل آوردنش داشت.
از تعریف استاد خوشش آمده بود
و برایش از پدربزرگ میگفت و علاقهی خاصش به قهوه!
لحظهای نگاهم به استاد افتاد
ظاهراً توجهش به مامان بود
ولی گرفته و ناراحت بهنظر میرسید.
جدی شده بود
و دیگر از آن خنده و شیطنت خبری نبود.
دلم گرفت.
دوست نداشتم کسی از من ناراحت باشد.
خصوصاً استاد،
بعد از زحماتی که برایم کشیده،
این حقش نبود.
آدم نمک نشناسی نبودم،
ولی پشیمانی دیگر سودی نداشت.
درد پایم را که از صبح به خاطر مامان پنهان کرده بودم شدت گرفت .
بغضم بالا آمد
ولی به سختی کنترلش کردم.
دردهای مقطعی صبح،
ممتد شده بود و اذیتم میکرد
ولی نباید ضعیف بودم
نباید اشکم جاری میشد.
بعد از رفتن استاد به مامان میگفتم با دکترم تماس بگیرد.
استاد قهوهاش را خورد.
حس کردم مثل قبل نیست.
با مامان هم زیاد حرف نزد.
انگار فقط میخواست قهوهی مامان را رَد نکرده باشد،
بعد از تمام شدن قهوه برخاست و خطاب به مامان گفت:
- با اجازتون مرخص میشم.
ممنون بابت قهوه خیلی طعمش عالی بود ...
مامان انتظارش را نداشت استاد به این زودی برود.
گفت:
- میخواستم میوه بیارم ...
- ممنونم باید برم!
مامان دیگر حرفی نزد.
عادت داشت برای احترام کفشهای مهمان را جلوی پایش جفت کند
به این منظور رفت.
استاد کیفش را برداشت
نزدیکم شد.
با وجود ناراحتی
گفت:
- مراقب خودت باش،
کاری داشتی خبرم کن!
خدا حافظی کرد و رفت.
به محض محو شدن قامتش از چهارچوب در اتاق،
اشکهایی که تا آن لحظه پشت پردهی چشمهایم پنهانشان کرده بودم سرازیر شد.
پای راستم به شدت درد داشت
شاید همان صبح باید به مامان میگفتم.
مامان بعد از دقایقی وارد اتاق شد
با دیدنم، جاخورد
نگران خود را به من رساند
و آشفته پرسید:
- چی شده قربونت برم؟
با استادت حرفت شده؟
آخه اونم مثل همیشه نبود!
- نه مامان،
پای راستم خیلی درد داره
با دکتر تماس میگیری؟
مامان با عجله برخاست
به هال رفت تا تماس بگیرد.
علاوه بر پا،
قلبم هم درد داشت
حال خودم را درک نمیکردم
و تلاشم برای جلوگیری از ریزش بیوقفهی اشکهایم بینتیجه بود.
« سامین »
دلآزرده از پیلهی سختی که لِیا دور خودش تنیده
و هربار حرف از تمایلش به تنها بودن میزند،
رنجیدم و به بهانهی کار داشتن خداحافظی کردم .
این دختر سختتر از آن بود که فکرش را میکردم.
تمام شور و حال و توان ماندن را از من گرفت.
اسانسور طبقهی آخر بود
حوصلهی انتظار نداشتم،
هوای آزاد حالم را بهتر میکرد.
دوست داشتم زودتر از آنجا دور شوم.
پلهها را به سرعت پایین رفتم
از خانه بیرون زدم و پشت رُل نشستم.
بوی شکلات کیت کت و کیندر فضای بستهی اتاقک ماشین را پرکرده بود.
یادم آمد موقع رفتن به خاطر سبد گل دستم پر بود و ظرف غذای خانم موحد روی صندلی پشت مانده است.
@Hesekhobezendegi0
ادامه رمان سَدَم
کیوانعزیزی
سَدَم به معنای پشیمانی
دانشکده فنی دانشگاه تهران
خرداد ماه ۱۳۹۵
«لیا موحد»
@Hesekhobezendegi0
👇👇👇👇
خودتون باشین
دکتر آذرخش مکری چقدر زیبا تفسیر میکنه اینو؛
"Trying not to try"
@Hesekhobezendegi0
آهنگ از همایون خرم
شعر از تورج نگهبان:
قسم به دلهای خسته ی خسته دلان
@Hesekhobezendegi0
اجرای بسیار زیبای:
"دستهای آلوده"
با صدای : #نیما_مسیحا
تکنوازی پیانو :
#بامداد_بیات 🖤
پسر استاد #بابک_بیات
@Hesekhobezendegi0
#صبح بخیر
امروزتان
پر از "شادی های بی دلیل"
دلتان گرم از" آفتاب امیـــــد"
ذهنتان پر از "افکار پاک"
قلبتان مملو از "مهربانی"باد
@Hesekhobezendegi0
زندگی حکایت؛
قدیمی کوهستان است!
هرچه را که صدا کنی همان را می شنوی!
پس به نیکی صدا کن تا به
نیکی به تو پاسخ دهد!
اين جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آيد نداها را صدا.
#مولانا
@Hesekhobezendegi0
هیچوقت دنیا رو پاشنه بدش نمیمونه
@Hesekhobezendegi0
به مناسبت روز کمان کشیدن آرش کمانگیر و پرتاب تیر از فراز البرز برای تعیین مرز ایران
و هم اکنون ایرانم
به قلم #طاهره_باقری_اردکانی
آوا
@Hesekhobezendegi0
میاز و مناز و متاز و مرنج
چه تازی به کین و چه نازی به گنج......
#فردوسی
@Hesekhobezendegi0
طبیعت دریاچه ی سقالکسار در گیلان زیبا😍
ایرانم زیباست
@Hesekhobezendegi0
➕ یادآوری امروزت:
گيريم تا آخر عُمر تنها بماني و شريکي براي زندگيت پيدا نکني! تحمل اين موضوع، بسيار آسانتر از آنست که شب و روز با کسي سر و کار داشته باشي، که حتي يکي از هزاران حرف تو را نميفهمد.
✍️: روزهاي برمه، جورج اورول
@Hesekhobezendegi0
واکنش به اخبار
دکتر مزدافرمومنی
@Hesekhobezendegi0
#عشق
گاه در آرشهی ویولونی مینشیند
و در نغمه غمگین آن هقهق میکند .
و گاه زمانی که حتی
نمیخواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش میکند ....
#آنا_اخماتووا
@Hesekhobezendegi0
📘💎#ساز_ناکوک
#عاشقانه
پناه بعداز مرگ همسرش دچار افسردگی شده و دید اطرافیان به عنوان یک زن بیوه روح و روانش را به هم ریخته، حاج حشمت پدر همسرش او را نزد دکتر فرهمند برای معالجه میبرد ....
سویی قلبی شکسته پناه و سویی قلبی سنگی در پی....
رویارویی این دو قلب در مسیر زندگی و ...
داستانی عاشقانه و هیجانی
#مژگان_قاسمی
بانوی نویسنده معاصر او سه رمان بلند براساس واقعیت به رشته تحریر درآورده است
راوی: بانو شیرین
#رمان_صوتی
@Hesekhobezendegi0
👇👇👇
رمان سَدَم
کیوانعزیزی
پارت 33
میانترم که قراره با پایان ترم ازت بگیرن
کلاسا رو هم با گواهی که میرم از دکتر میگیرم حله!
میمونه درسات، که خودم تمامشون رو برات میگم...
ظهرم موقع ناهار تو سلف اساتید دکتر ضیغمی رو دیدم در موردت باهاش صحبت کردم
خیلی متاسف شد سلام رسوند و گفت مانعی نداره و سفارش کرد فقط استراحت کنی تا زودتر خوب بشی
!
اینطور که شرح داد به اندازهی چند نفر برایم کار کرده بود.
خجولانه گفتم:
- نمیدونم چطور تشکّر کنم. ا
میدوارم بتونم براتون جبران کنم!
لبخند معنا دار و خاصی زد و با لحن صدایی خاصتر گفت:
- خواهش میکنم وظیفه بوده،
نگران نباش به وقتش تو موقعیت خوبی جبرانم میکنی!
جوری گفت که باعث شد نگاه از او بگیرم و سرم را پایین بیندازم.
« فکرهای خاکبرسری به سرم زد و باعث شد مطمئن شوم که مردها هر کار میکنند فقط و فقط بهخاطر خودشان است
و رسیدن به آنچه دوست دارند!»
لحظاتی کوتاه بینمان به سکوت گذشت.
استاد انگار متوجهی خجالتم شد.
حس کردم به خاطر راحتی من موضوع درس را پیش کشید و گفت:
- برای تمام درسات عصرا میام تا عقب نمونی!
« ای بابا، اینم برای خودش، بدون هماهنگی و نظر من برنامه میچینه! »
فوری گفتم:
- اصلاً راضی به زحمت نیستم،
خودم از عهدهاش برمیام اگر اشکال داشتم میپرسم!
بیپروا و رُک گفت:
- ولی من دوست دارم هر روز ببینمت،
برای خانوم موحد بهانه لازم دارم پس مخالفت نکن!
خبر ندارد مامان استقبال هم میکند لازم به بهانه نیست.
آنقدر بدون لفافه و مستقیم گفت که لال شدم.
مامان با میوه و شیرینی جدید آمد و گفت:
- آقای مهندس دستتون بابت شیرینی هم درد نکنه!
استاد شروع کرد با مامان به تعارف کردن
و من مانده بودم چطور با حس جدیدی که در وجودم ریشه دوانده که به آن هیچ اعتقادی ندارم، از طرفی چطور با محبتهای آشکار و صمیمی استاد کنار بیایم؟!
امروز با کارهایی که برایم کرده، فکر کردم برادری بزرگتر و حامی دارم که در صورت لزوم حاضر است هر کاری برایم انجام دهد.
مامان از استاد چای یا قهوه پرسید و استاد چای را انتخاب کرد،
با رفتن مامان استاد گفت:
راستی همین امروز ظهر کار ثبت اطلاعات تموم شد.
رفتم شرکت کار رو تحویل گرفتم.
قرار شد نمایندهشون گزارش ساعت کارشون رو بده تا تحویل آقای خواجوی بدم و براشون واریز کنن!
این خبر بیشتر حالم را خوب کرد.
به وضوح خوشحال شدم و گفتم:
- ممنونم از لطف شما، فرم تمام گزارشات داخل پوشهی رپورت درایو دی همون کامپیوتری که خودم کار میکردم ذخیره شده.
- میدونم، همه رو برداشتم داخل فِلش ریختم، خیالت بابت اونم راحت باشه بقیهاش با خودم!
به یک تشکّر ساده اکتفا کردم و برای خالی نبودن عریضه گفتم:
- البتّه مهسا هم هست،،باید بیاد کمک کنه!
با خنده و لحنی شیطنت آمیز گفت:
- اصلاً فکرشم نکن،
ایشون رو کلاً بذارش کنار چون در حال حاضر فقط به فکر مراسم اول دی و خرید هستن، هیچفرصتی ندارن!
باز هم نمیدانم چرا حس میکنم استاد حتی از من هم بیشتر از برنامههای مهسا باخبر است.
با این حال در نبود من کار نکردن مهسا افتضاح بزرگی بود.
سرافکنده و شرمزده گفتم:
- آخه اینجوری که درست نیست
تمام زحمات پروژه روی دوش شماست...
نگاههایش تازگی فرق کرده و رنگ خاصی گرفته بود.
انگار با نگاهش نوازشم میکرد.
سر به زیر انداختم...
گفت:
- فکر نکن به خاطر دانشکده و صحبتی که با من کردن دارم کمکت میکنم،
خیلی راحت میتونستم هزار تا دلیل بیارم و قبول نکنم.
کار من کاملاً دلی و فقط به خاطر توئه
چون نه حالا، همیشه برات هر کاری لازم باشه میکنم
این پروژه که چیزی نیست
حکم آب خوردنم رو داره!
آنقدر بیپرده و راحت ابراز علاقه میکرد که شک داشتم این همان استادی باشد که در دانشکده به بداخلاقی و سختگیر بودن معروف است
و حالا رو به روی من نشسته
و آنچه را در دل دارد به راحتی بر زبان میآورد.
انگارخودش فهمید خجالت میکشم
برای همین از روی صندلی چرخدار بلند شد.
نزدیکم روی تخت نشست.
میخواست صدا بیرون نرود، آهسته گفت:
- چرا اینقدر کناره گیری میکنی؟
ببین همه چیز رو گفتم
دیگه هیچی برای پنهان کاری ندارم.
توقع دارم تو هم یه علامت سبزی نشون بدی
تا منم دلخوش باشم!
از سرکار گذاشتن و آزار دیگران متنفر بودم
برای همین صادقانه گفتم :
- استاد، شما شایستهی یک زندگی عالی و بیمشکل هستید.
من بهخاطر مشکلاتی که دارم آدم نرمالی نیستم
نمیتونم با آرامش زندگی کنم
برای همینم کلاً قید ازدواج رو زدم
ازتون خواهش میکنم برید دنبال زندگیتون
من اون آدمی که فکر میکنید و دنبالش هستید، نیستم!
@Hesekhobezendegi0
MODERN TALKING
شاد باشین
@Hesekhobezendegi0
ایرج بسطامی- تصنیف درد عشق (320)
دردِ عشق و انتظار؛ دارم زان شب یادگار ...
@Hesekhobezendegi0
ترانه زیبا "احسان خواجه امیری "....
@Hesekhobezendegi0
ژست پیروزی
تو رو از پیشرفت دور میکنه .
#علیضیا
@Hesekhobezendegi0
یک صافدل در انجمنِ روزگار کو؟
عالم گرفت تیرگی، آیینهدار کو؟
هر جا که هست صافضمیری، شکسته است
آیینهی درست در این زنگبار کو؟
#صائب_تبریزی
@Hesekhobezendegi0
حرکات باشگاهی مخصوص بازو و کتف
@Hesekhobezendegi0
کلامی از استاد کاکاوند درباره شعری از پروین اعتصامی
سقراط از شاگردانش میخواست هر بامداد در آیینه بنگرند تا خویشتن را بشناسند.
بن مایه آیینه،آن روی سکه خودشناسی را آشکار میکند.
زیرا خودبینی پیامد های ناگواری به بار میآورد
آن که شیفته ی زیبایی خود،مغرورانه بر تصویر آینگی خود خم میشود،فقط خودش را میبیند و قادر نیست هیچ خط و ربطی بین خود و واقعیت پیدا کند.
فقط خویشتن خویش را دیدن،به معنای زندانی تصویر خود ماندن است.
#هنرخودشناسی، آرتور_شوپنهاور
بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
تا که میجستم ندیدم تا بدیدم گم شدم
گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود
بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان
چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم
خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان
در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
#ابوسعید_ابوالخیر
@Hesekhobezendegi0
سبزینگی حیات در دل کویر ...
موسیقی: مسعود بختیاری
سیستانوبلوچستان
@Hesekhobezendegi0
ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﺒﺎﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ،
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ!
ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ!!
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ...
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ. ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺍﻣﺎ زﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ. ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ،
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ.ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ،
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ,ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ...!!
@Hesekhobezendegi0
دانلود برنامه «اکنون...»
قسمت سی دوم
نسخه اورجینال
لینک دانلود [نیمبها]
ژانر: گفتوگو محور
#اکنون
#سروش_صحت
#یاسین_حجازی
@Hesekhobezendegi0
«کنسرت نوروز ۹۷» (۲)
«دلشکسته»
خواننده: معین
@Hesekhobezendegi0
برای رسیدن به ایده آل ها باید مبارزه کرد ...
@Hesekhobezendegi0
شب تون به این زیبایی
@Hesekhobezendegi0