his_mind | Unsorted

Telegram-канал his_mind - ذهنِ او

-

متن ها همه در ساعتی از شب با دردی عجیب و ذهنی پریشان نوشته شده است آنجایی که ایستگاه پایانی ذهن است @his_mind آیدی خودم: @saman_teimourian

Subscribe to a channel

ذهنِ او

دلم یک استخر با آبی گرم می‌خواهد که آرام دِسِرَم را میل کنم،
دلم کمی نبودن می‌خواهد در دنیایی که بودن
هیچ معنایی ندارد، دلم توقف زمان را می‌خواهد،
دلم هیجانِ نگاهِ کودکِ هفت ساله‌ایی را می‌خواهد که بی هیچ دلیل خوش است.
دل من اورا می‌خواهد، و من خیلی ساده بهانه گیر شده ام

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

من به دیروز‌ها فکر میکنم به آن روزهایی که بی‌هیچ دغدغه ایی می‌دیدمت و دَستان پُر مهرت را مُحکم در دستانم زندانی میکردم. نگاه‌ت را در قلبم حَبس میکردم و تو را محکوم میکردم به دوست داشتنم، به بودنت و آرام دیدنم.
من تورا همچون مادری که فرزند شیرخوارش را، دوست میدارم، من تورا همچون پدری پیر که عصای دستش را، دوست میدارم.
من تورا همچون خواهری بازیگوش که عروسکش را، دوست میدارم.
من تورا همچون بهاری که گل‌هایش را، دوست میدارم

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

و او میرود بدون آنکه دستانش را از لابلای دستانم بُرده باشد، و او میرود بدون آنکه نفس‌هاش را از خاطره‌ی گوش‌هایم پاک کرده باشد.
و من نگاه میکنم به راهی که در ذهنش اتفاق افتاده است، راهی که از قلبش شروع می‌شود و در دوردست‌ها محو می‌شود.
من آرام کنار جاده، درایستگاهی خلوت، منتظر نشسته‌ام تا برگردد از سفری که هنوز شروع نکرده است


#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

آرامشی دِگر در صدای موج های دریا حس نمیشود ، مرغان، آوازشان را نشسته سِرو میکنند و ما همچون دو غریبه در ساحلی که هیچ کس وجود ندارد قدم میزنیم به مقصدی که پایانش فکر ماست.
در کتاب ها غرق می‌شویم و آب از لابلای انگشتانمان بالا میرود، فقط کافیست سَرم را برگردانم و چشم های زیبایت را ببینم، آن‌جاست که من شروع میشود.

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

عشق یعنی
چشم هایت را ببندی
و او را آرام در ذهنت تجسم کنی، جوری که صدای نفس هایش موهایت را تکان دهد!

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

چه گفتنی که گوشی برای شنیدنش نیست، چه فریادی که نایی برای خلاصیش نیست، چه شهری پُر از مردم بی گناه پرُ از عشق های سیاه
درختانی که برگ های خود را می فروشند و عریانیشان را بر سَر زمستان می اندازند.
چه آفتابی که همچون تیرهای سوزان کف سَرمان را سوراخ می کند و ما هنوز هم منتظریم... منتظر

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

کاش برای دستانی که برایم زدند کمی مَکث می‌کردم و جوابشان را محکم تر می‌دادم. هنوز از آخرین دیدار من و ماه چیزی نگذشته بود که او آمد به دیدنم. وقتی او می آید اول سعی دارد از گوش هایم وارد شود و از نگاهم چکه کند روی کاغذهایی که یک روز همه را پستچی برایم آورد.
در همان دوشنبه‌ی تلخ. پستچی آرام به من نگاهی انداخت، سرش کمی مایل به پایین بود و صدای غمِ داخلِ ذهنش کم کم داشت دیوانه‌ام میکرد. حرف زدن برای من معنا نداشت چرا که بوی تو در تمام شهر پخش شده بود و من می‌توانستم آن را ببینم.
دیدار ماه با من تصادفی نبوده است...

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

این کاریه که نوشتن با آدم میکنه!☺️❤️
#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

کاش حرف هایت را مستقیم از ذهنت به قلبم دوخت میزدم و راهم را سریع تر به سمت شانه هایت کج

کاش شانه هایم را از پهنای سمت چپ به سمت افق زیبای نگاهت می چرخاندم و اَبروی افتاده ام را به بالای چشمم وصل


کاش باغبانِ گل های روی دامنت بودم و هر روز با عشق سر کارم حاضر می شدم تا مهرم را روی قلبت ثبت


اینجاست که جمله هایم، فعل هایشان را گم کرده اند
چون بوی قرارت ذهنم را آشوب میکند و رنگ رخسارت دلم را آرام...

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

وقتی لب‌هایش را به طناب نزدیک می کرد مادرش همچون اَبری سیاه در بهاری سرخ می گریست
تنها انتخاب هر دوی آنان این بود.
پسر جوان هیچ جا را نمیدید! چِشم بَندِ ضخیمی را با چشمانش حمل می کرد. پدر پیرش روی دَستان، بی جان، آرام نداشت... صاحب طناب از او خواست آخرین خواسته اش را بگوید
پسر چشم هایش را بَست و به پنج سال قبل رفت، روزی که برای اولین بار چشم های آبی او را می دید. این اولین و آخرین خواسته‌ی او بود.
او را به دار آویختند به جُرمِ کُشتن شهری که از هوای یارش مست شده بودند!

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

آرام همان گوشه بنشین
کفش هایت را در بیاور
قلبت را روی آن گَنجِه‌ی قدیمی، داخل لیوان بگذار و منتظر صدای من باش.
اَگر دیدی اِسمت را فریاد زدم بدان که چند لحظه بعد من را خواهند کُشت اما تو استرس نداشته باش. چون آن ها با تو کاری ندارند.
بخاطر همین گفتم که قلبت را در بیاور، وگرنه تو هم باید او را صدا می زدی برای کلام آخر!!
این بازی خطرناکی است چون اگر من عاشِقَت نبااشم تو زنده خواهی ماند.
و اگر من تورا انتخاب کنم تو او را از پای درمیاوری!

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

آرامشی دِگر در صدای موج های دریا حس نمیشود ، مرغان، آوازشان را نشسته سِرو میکنند و ما همچون دو غریبه در ساحلی که هیچ کس وجود ندارد قدم میزنیم به مقصدی که پایانش فکر ماست.
در کتاب ها غرق می‌شویم و آب از لابلای انگشتانمان بالا میرود، فقط کافیست سَرم را برگردانم و چشم های زیبایت را ببینم، آن‌جاست که من شروع میشود.

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

دَستانم توانِ دیدن ندارد. سخت دَرگیر هستیم. هر روز از پَس کوچه های زندگی داستانی عجیب سِفت گلوی مارا می فِشارد و بغض را خفه می کند.
من عشق را با همان دستان لمس کرده ام و زندگی را وارانه درکنارش دیده ام، او آرام هر بار نزدیک تر می شود و من در تُنگی قرمز همچون ماهی ایی آبی غرق می شوم چرا که عشق وارانگی های خودش را دارد.
من حدیث عشق می خوانم و او را اینطور می خوانند...!

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

و من نگاه میکنم به پیچِشِ مویش
و او قدم میزند و از من میگزرد
#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

فکر کردن به منظره ایی که نرفته ایی چقدر سخت است!
انگار می‌خواهی با کودکی بازی کنی که سالها بعد بدنیا می‌آید، و یا روی اسبی شرط بندی کنی که هرگز به مسابقه نرفته است!
گاهی بهتر است فقط سکوت کنی وقتی کلمات ترتیب آمدنشان برعکس می‌شود. شاعران حق دارند که با چشمان بسته شعر می نویسند، چطور می شود تَبَلور این همه کلمه برای آمدن را دید و عادلانه تصمیم گرفت...
حس و حال دختری را دارم که چشم های آبی‌اش آسمان را هم به جنگ دعوت می‌کند، جنگی که پایانش بهار سرخ است.
'راستی مگر یک مَرد چند جان سالم دارد که بِبَرَد از دست چشمهایت بِدَر'


#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

و من نگاه میکنم به پیچِشِ مویش
و او قدم میزند و از من میگزرد
سرعتش کمتر از پلک زدنم در خواب است
او نمیرود چرا که دلِش را به چشمانم پیوند زده‌ام

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

می دانی چقدر تو را دوست دارم؟

با دیدن عکس مُشت شده‌ی زیبایت در دستانم هر لحظه بیشتر وسوسه می‌شدم تا سیم قرمز را قطع کنم و به آن سوی دیوار بیایم،
باید این دروازه های لعنتی را سریع منفجر کنم،
کوله پشتی ام چند روزی است که خیلی سنگین شده است، اما آنقدری توان از من مانده از جنگ جهانی دوم که این 100 متر را بِدَوَم تا آن سیمای بی نظیرت را ببینم. البته ناگفته نماند که من آن زمان ها فقط 27 سال داشتم.
سُرخی نگاهت برای من آنقدر مقدس بود که اگر سال ها هم از من دورتر بودی، باز برای دیدنت می‌دَویدَم.

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

روزی که تنها 'ده' سال داشتم دختری را دیدم که چشم‌هایش آبی بود. همیشه فکر می کردم آسمان از آنجا شروع شده است
وقتی می خندید صورتش گل می انداخت، نگاهم که می کرد؛ بهار می آمد
باورتان می شود؟ بعد از او دِگر هیچ گلی بهار را نیاورد. عشق های کودکی عجب شیرین اند ، اگر به آن زمان برگردم سیر نگاهش می کنم و کمی از چشمان آبی اش را داخل جعبه می گذارم تا هروقت دلتنگش شدم یک دل سیر نگاهش کنم.

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

من مَرد آینه ایی هستم که دیروز خودم را نشان نداد.
اتاقم به انداره ی کافی نور ندارد و من عاشقانه به گوشه ایی زل زده ام که شاید درد کمرم یادم برود.
کِشوی اول میزم توان ایستادگی در برابر این مقدار از حرف هایم را ندارد. حرف هایی که همچون تیری بر تنه ی کاغذی دوخته می شود.
صبح آمده است و نور با تلاشی بسیار خودش را به داخل اتاق می رساند اما گلی برای روییدن وجود ندارد.

گُل؟ بله گُل
#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

و عشق آن است که من تو را در نگاهم حل کنم و تو آرام مرا میل کنی، آنقدر آرام که هیچکس در این شهرِ شلوغ متوجه‌ی ما نشود.
گاهی روزها از من سبقت می‌گیرند و من
غرق تر از ديروز، در ایستگاهی به انتظار تو ایستاده‌ام که لامپ‌های آن هر دوتا، یکی روشن می‌شود، هیچ عابری از این جا عبور نخواهد کرد و من خودم را محکوم به بودن کرده ام. صدای نفس های شهر را می‌بینم که همه با هم تورا صدا میزنند. توقف من، زمان را کُند تر کرده است و من گاهیی خسته تر از آن کودکی می‌شم که آرام وسط شن بازی اش در ساحل خوابش میبرد. بدور از هیاهو و شلوغیه افکار این آدم ها. آدم هایی که دگر عشق شروع داستانشان نیست.

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

برای چی توقف کنم، وقتی ذهنم سریع تر اسلحه ام او را می‌کُشد؟
آنقدر درگیر دوست داشتنش بودم که هر بار شدید تر یادم می‌رفت حرف‌های نگفته اش را.

همچون کودکی هفت ساله، با کوله ایی سنگین، در اولین روز مهر، با چشمانی پُر از اشک و لبانی لرزان. ایستاده ام در ایستگاهی که هیچ وقت هیچ اتوبوسی نخواهد آمد و من محکومم به بزرگ شدن در روی صندلی های آن.

شاید باورتان نشود، ولی سال هاست یک پروانه هر روز مرا از روی گل ها نگاه می کند، و من محکم در یک جا ایستاده ام تا سوار شوم و از آن جا سال ها دور شوم...


#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او

@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

شاید درکنار این حَجم از نبودنت بهتر است مرا به یک فِنجان بودن دعوت کنی، در کافه‌ای که تمام صندلی‌هایش را از آخرین قرارمان رزرو کرده ام!
و آن مَرد بی چاره‌ای که هر روز باید پای آن پیانوی بزرگ بنشیند و برای تو هایی که آنجا نیست بنوازد.
آن پرنده‌ی کوچک دیگر نایی برای بیرون آمدن از وسط آن ساعت قدیمی را ندارد
در اینجا غذا سِرو می شود، روی میزها چیده می شود، اما کسی میل نمی کند...
اینجا فقط به یک تو نیاز دارد.

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

دلم میگیرد و قلبم از کار می افتد و زبانم خُشک تر از لباسی میشود که ساعت ها زیرِ آفتابِ دومین ماهِ تابستان جا مانده است
شانس هم همانندِ رفیقانِ بی معرفت مرا یاری نکرد.
هوا از بغض آبِستن است
و هرلحظه صدا مهیب تر میشود.
ای کاش پیامبر بودم تا هر روز حدیثی برمن نازل میشد، ولی افسوس که همیشه آنگونه نمیشود
که ما انتظارش را داریم فرهاد جان، یک گوشه بنشین و این بار با تَبَرَت چایت را شیرین کن!

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…

ذهنِ او

فِکرَش مسلحه بود
عشقش در خِشاب ها جا نمی‌شد
مامورها هر روز نزدیک تر می‌آمدند...
چشم چپم سو نداشت!
درد از سینه ام عبور کرده بود.
امیدم، آمدنش بود، آمدنی با مُشت‌های باز و نگاهیی سبز.
دستانش لجباز بودند...
خودم را در آغوش می‌کشیدم همچون کودکی که عروسک هایش را...
من فصل‌های زیادی را دیده ام، بی شک او فصل پنجم سال است...

#سامان_تیموریان
#ذهنِ_او
@his_mind

Читать полностью…
Subscribe to a channel