hokmavardyarkohan | Unsorted

Telegram-канал hokmavardyarkohan - 😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

-

عکس فیلم خاطره آدمهای کهن و آداب بازیهای محلی بومی ورسوم کهن دیارم حکم آباد حکم‌اوار نام محله اجداد ما در تبریز بوده که به شغل سبزی کاری مشغول بوده اند وبه مرور به حکم آباد تغییر نام یافته ارسال فیلم عکس خاطره 👇👇👇 @monammad https://t.me/ATAMALKJOVEN

Subscribe to a channel

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

عباس احمد قصابی مهربان
از وبسایت حکم آباد کهن دیار پایدار
deh.lxb.ir

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

خواستم بگویم فاطمه دختر خدیجهٔ بزرگ است، دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه دختر محمد است، دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه همسر علی است، دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه مادر حسنین است، دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که فاطمه مادر زینب است، باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، این‌ها همه هست و این‌همه فاطمه نیست. فاطمه فاطمه است.
"دکتر شریعتی"

☑️ایام فاطمیه را به همه شما تسلیت عرض نموده و امید است پای در رکاب شناخت واقعی حضرت فاطمه زهرا (س) برداریم.

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

🌷درود بر شما دوستان عزیز و گرامی 🌹
🌼 دشتبان دشت نیو🌼
در قسمت قبلی گفتم که هر دشتی برای خودش‌مقرراتی داشت از جمله این قانون ها قروق بود به این معنی که حق آمدن گوسفند🐑ویا هر گله ای به دشت ممنوع بود دشت نیو دشتبانی
بد اخلاق😠 داشت بنام #ابرام #رازا که حتی به چن تا گوسفند هم اجازه نمی داد بیاد به دشت
تابستان بود ومن به اتفاق دوستم #آدینه ‌#علی
گوسفندان را از خانه در آوردیم ومن هم سه تا بزم رو قاطی کردم راهی دشت شدیم نوجوان بودیم‌ و معنی قروق‌رو متوجه نمیشدیم‌ گوسفندان رو از کنار حمام قدیمی کنار جوی #نیو هی کردیم بعداز گذر از غسالخانه که روی جوی نیو‌درست شده بود چون غسالخانه باید آب جاری باشد تا میت را شته و غسل دهند و قدیم آب روان جوی آب نیو بود القصه از روی پل گذشتیم وبه کوچه آخر روستا رسیدیم واز کنار منزل سید مهدی رد شدیم باغهای #نیو پدیدار گشت وبعد از اولین‌ باغ کنار باغ کربلایی #علی‌_بک گوسفندان را رها کردیم تا بچرند
چون آیش خالی بود وکشتی نداشت مشغول پلخمون یا #دوشخه بازی‌ شدیم
بعداز گذشت یک ساعتی وهم چنان مشغول نشانه گذاری بودیم که
چشمتان روز بد نبیند که ابرام رضا
با کلماتی نچندان بوققققق گفت این دشت قروق هست و شما گوسفند ا رو اوردین جلوی راه دارین میچرونید آدینه علی که چیزی نگفت
ولی من گفتم عمو ابرام اینجا که #خریک هست محصولی نیست که ما بهش آسیب بزنیم‌
تا اینو گفتم سخت عصبانی شد 😡 دنبالم دوید که‌منم الفرار و مستقیم به سمت بایر دویدم 🏃‍♂️🏃‍♂️وابرام عمو که قدری دوید دیگه دنبالم نیومد ومن به #بایر رسیدم وبعد چن دقیقه دوستم گوسفندان رو اورد وما داشتم حرف میزدیم ومن
نفسی تازه میکردم که دیدم آدینه علی داد میزنه #ممد‌ فرار کن که ابرام دشتبان داره یواشکی میاد
پشت سرم که نگاه کردم دیدم یواشکی داره به سمت ما میاد تا منو دید شروع کرد به دویدن مثل
#جرن‌ منم دیدم اگه سرعت رو زیاد نکنم بهم می رسه گالش هارو در آوردم وباسرعت جت فرار کردم 🏃‍♂️🏃‍♂️اون بدو من بدو وهر از چن گاهی خار ها به پام میرفت و دادم به هوا میرفت وقت ایستادن نبود بعد دوسه دقیقه دویدن #جرن پیر ما خسته شد وخواست کم نیاره #پنبه #کولی
که دستش بود رو بطرفم پرت کرد که دسته پنبه کول به مابین دو کتفم خورد درد مضاعفی بهم دست داد‌مقداری که رفتم‌ دیدم از ابرام دشتبان خبری نیست ومن ماندم و یک دنیا خار به پا ودرد شدیدی که تو پشتم حس میکردم‌ نصیب کرک بیابان نکنه 🐺
کوسفندارو‌ با دوستم هی کردیم آوردیم خونه و تا یک هفته #انه ‌یا سوزن به دست مشغول در آوردن #تیکانهای بایر‌بودم که درشت زهر دار بودن
و این خاطره تلخ تو ذهنم بود
تا این که ده سالی از این قضیه گذشت ومن یک روز که به وجین به دشت جمیع آباد رفته بودم وبه اتفاق همه مشغول وجین چغندر زمینهای مرحوم محمد ولی صفوی بودم چشمم به عمو ابرام افتاد و اون خاطره تلخ😬
یواشکی بغل عمو ابرام خزیدم در گوشش گفتم عمو یادته تو دشت نیو چطوری
بی گناه تقصیر منو زدی 🤨
حالا میخوای جلوی همین آدما همین جا تلافی کنم که عمو ابرام یواشکی گفت من که پیر فرتوت‌شدم و شما جوان برومند حتما هم میتونی حالا‌من اشتباه کردم منو ببخش و حلال کن
واز این قضیه بگذر
میگن اعمال آدمی مثل اکوی کوه می مونه
جان بگی بعد چن لحظه جان می شنوی وهمین طور چیزای دیگه مواظب اعمالمون باشیم
دنیا دار مکافاته

والسلام
@hokmavardyarkohan
‌ محمد کوثری

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

پیرعلی رشید ::سالاری مهربان
بنقل از وبسایت (حکم اباد کهن دیار پایدار)
deh.lxb.ir

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

خانی بنام توسلی

نویسنده : محمد ملکوتی
برگرفته از وبسایت. deh.lxb.ir
((حکم آباد کهن دیار پایدار))

اسمش عباس توسلی فرزند حاج مجید بود که با یکی از دختران کاظمی بزرگ ازدواج کرد. از قبل همین ازدواج بود که  دارای ملک و املاک فراوانی گردید و برای نگهداری از آن مجبور شد به خارج از روستا کوچ کند .

او در پایین پای مظهر و دهن فره قنات نقاب زرین یک باغی بزرگ ایجاد نمود و در وسط باغ ساختمان بزرگی در دو طبقه با اتاق های زیاد درست کرد . اتاق هایی که در زمان خود اعیانی حساب می شد مثلا با ساروج سفیدکاری شده بود.

در غرب این ساختمان حیاط بزرگی با دیوارهای بلندی بود که دورتادور آن اتاقهای جهت انبار آذوقه احداث شده بود و از حیاط آن بعنوان اصطبل اسب استفاده می شد. در پشت این حیاط چند بهاربند مختلف جهت نگهداری احشام و شتر و نیز چندین اتاق برای گماشته ها و دهقانهای خود داشت.

تعدادی تفنگدار و امربر برای خود استخدام کرده بود که همین امر باعث می شد با مردم عادی سختگیری و تندخویی داشته باشد.

در اواخر عمر خود به بیماری سختی مبتلا گردید که  همین بیماری باعث گردید تا یک پایش را قطع کنند.

از او دو دختر شناخته شده به یادگار مانده است که همسران حاج رضا کاظمی و حاج رضا صفوی هستند. 

پس از مرگش آن باغ و ساختمانش متروک و به خرابه ای  تبدیل شد . زمانی ساختمان آن و مقداری از باغش را فردی بنام اصغر موسی خریداری نمود و بقیه باغ را هم تعدادی از همشهریان از جمله خانواده های رامشبنی  رمضان آهنگر و جعفرآبادی(رمضانی) و غلامعلی ستاره(راسخی) خریدند و آن را به باغ انگور مصفایی تبدیل کردند . همین باغ بزرگ انگور در دهه پنجاه و شصت خاطرات بسیار زیبایی را در ذهن تداعی می کند.

امروزه خیابانی که به ورزشگاه مرحوم سالاریفر در غرب ساختمان بخشداری منتهی میشود از وسط آن باغ دیروزی می گذرد.

تنها یک نام  از توسلی بجا مانده است بنام باغ توسلی که عده ای  هم همان باغ را بنام باغ اصغر موسی بیاد دارند.
@hokmavardyarkohan

فاعتبروا یا اولی الابصار

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

خوشبخت ترین فرد کسی است که خداوند تبارک و تعالی از او راضی باشد و این هم وقتی میسر میشود که انسان در راه‌ومسیر‌مستقیم قرار بگیرد
#دکترفقیهی
@hokmavardyarkohan

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

قنات دویسه قناتی فراموش شده بنقل از وبسایت حکم آباد کهن دیار پایدار به ادرس. deh.lxb.ir

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

🌹درود و صد سلام به شنبه خوش آمدید🌹

☀️ ۲۰ دی ۱۳۹۹ خورشيدی

🎄 ۹ ژانویه ۲۰۲۱
‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @hokmavardyarkohan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌
🌙 ۲۵ جمادی الاولی ۱۴۴۲ قمری

فرقی نمی کند آغازِ هفته باشد،🌸
یا پایانش ، صبح باشد یا شب..
بذرِ امید؛ نه وقت میشناسد، نه موقعیت🌸
هر وقت بکاری ؛ با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن
جوانه میزند و تا آسمانِ موفقیت و توانستن،
اوج می گیرد ... هرگز نا امید نباش ...🌸
ناامیدی ، تیشه‌ی بیرحمی ست🌸
به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی‌ ات🌸
پس تا دیر نشده ، بذرِ جادوییِ امیدت را بکار،
و در آینده ای نزدیک، معجزه هایت را درو کن...

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

دیوار کاهگلی ✍

یک خانه ی تودرتو و محقر که در انتهای یک کوچه ی تنگ و تاریک بود و یک چراغ گردسوز خاموش که وسط مجمعه قرار داشت نشان از زمان های قدیم بود.

اصلا زمان و مکان معلوم نبود.
آشنایی هم جز دخترخاله ام دراین مکان نبود.همه چیز مانند یک رویا بود.
دراین لحظه دختر خاله ام
با چشمان نیمه بسته و صدای که‌ گویی از لوله بخاری نفتی بیرون می آمد
منو به اسم صدازده گفت :میای بریم خانه ی عمه کلثوم ت؟
گفتم:باشه
من آماده‌ام
راه بیفت تا بریم.
به کنار کال رسیدیم و ازلبه ی خاکی کال به تندی قدم بر می داشتیم که یکهو چشمم به ته کال افتاد، چشتتون روز بعد نبیند یه عالمه
آب لای وکثیف آنجا جمع بود
که یک منظره ی نازیبا در مقابل دیدگان مان ترسیم شد.
دختر خاله م هم گاهی شیطنت می‌کرد و همینکه ازم عقب می افتد یواشکی ازپشت هلم می داد بیفتم ته کال. واقعا
در این لحظه اگر هوای خودم نداشتم مطمئنم به ته کال سقوط کرده وناچاراً با گل ولای کشتی میگرفتم.

نزدیکای خانه ی عمه کلثوم دیوار بلندی بود که به ضخامت نیم متر وبه بلندای پنج وشش مترقدش بود وتاچشم کار می کردهم درازبود. دیوار گلی قدیمی که همچون کوه استوار مانده بود واز خانه ها درمقابل دزد محافظت می کرد اما با این وجود در اثر تاخت و تاز
غارتگران
دوتا سوراخ گنده به اندازه‌ی که دو تا آدم رد بشه دیوارکنده بودند

سوراخی اولین دیوار گلی رسیدیم.
به دختر خاله م گفتم بیا مسابقه‌ دو بدیم، من از سوراخ رد میشم آن طرف وتو ازهمین طرف.

هر کی زودتر رسیدبه سوراخی دوم برنده ست.
یک دو سه.
من بدو اون بدو.اون بدو من بدو.
گاهی هم از پشت دیوار گلی فریاد می زدیم توکجایی؟وچون راحت
صدا به صدا می‌رسید با صدای بلند موقعیت مون به هم اعلام می کردیم.
چه جالب! درست با هم به سوراخ دومی که ازسوراخ قبلی بزرگتر بود رسیدیم آفرین به ما! 👏👏👏👏
ازته دل قهقهه زدیم و ولو شدیم روی خاک نرم کوچه.
ازقضا ! این سوراخ دومی درست مقابل خانه ی عمه م بود.
دختر خاله م همینجا نشست تا من برم یه سری به عمه خانم بزنم و زودی برگردم.
در چوبی حیاط عمه خانم ازداخل زنجیر انداخته بود ندتا کسی بی اذن صاحبخانه وارد نشود.
با یک کلوخ گنده که از دیوار گلی کندم محکم به درچوبی کوبیدم.
شوهر عمه ام (ابرام بلوچ) در کمال خونسردی زنجیر در باز کرده وگفت :عمو چه خبره؟ چقدر عجله داری؟عمه خانم ت بلاخنه ست. لبخند زدم و سلام 🌸 کردم.
شوهر عمه ام کوچولو وقد کوتاه بود عینهو هم قدعمه مم.
وارد دالان که شدم ازدریچه ی کوچک به خانه ی کیچه آقا دید زدم. بنده خدا داشت به گربه اش غذا می‌داد. شوهر عمه به،
کیچه آقا جاومکان داده بود چونکه بنده خدا در این روستا غریب بود و کسی را نداشت.
از همان جا عمه، عمه گفتم رفتم بلاخنه. خانه ی عمه کلثوم دوطبقه بود.
پله‌های خشتی بلاخنه رادوتا یکی کرده و رسیدم به یه دالان نقلی. یه خانه این ور دالان ویه خانه آن وردالان
بود.
عمه سرش تو کارش بود

پرده ی قمیس که قبلا بازغال روی آن گل و بوته کشیده بودوباحوصله سوزن دوزی وگل دوزی می‌کرد. نخ های رنگارنگ و قشنگ که بیشتر قرمز وسبز و زرد مایه ی اصلی کارش بود.
یکی از پرده های آماده به پنجره زده که معرکه ست. 💐
چندتا متکا گرد که دور کمرش بایک پارچه ی سفیدگل دوزی جلد کرده در اتاق مهمان خانه اش روی هم چیده شده بود 👏 👏
تشکچه ای بارو کش سبز هم کنار متکاها بود.
ودرحالی که به کنار عمه دوزانو میزدم پاک ازدختر خاله م فراموش کردم. چند لحظه بعد
با اجازه ی عمه خانم ازدریچه ی کوچک اتاق روبروی که به پشت بام خانه ی کیچه آقا راه داشت رفتم. روبام خانه
یه سوراخی کوچولو برای دود کش بود. سرم بردم تو سوراخ ودیدم کیچه آقا نان خشک تو آبگوشت ش تیلیت ميکند و آماده خوردنش است. یکهویی فضولی م سرریز شدو یه کلوخ کوچولو ازسوراخی دودکش انداختم .
بنده خدا تاسرش بالا آورد فلنگ بستم و در رفتم. اما
قبل رفتنم پشت سرم تماشا کردم و جاده اسفراین زیر نظر گرفتم . مثل همیشه جاده شلوغ بود. یک اتوبوس ازشمال بر می‌گشت. یک ماشین ده تون نارنجی رنگ پشت سرش بود.مینی بوس سبزرنگ داشت مسافر پیاده می‌کرد. یک
تراکتور که تریلی اش پر گندم بودهم داشت ازروبرو می آمد.
کمی آنطرف تر، تا چشم کار می کرد دال و درخت بود که می‌دیدی.

عمه مم جلوی مطبخ خانه بایه قابلمه مسی کوچک منتظرم بود. قابلمه را داد دستم وگفت :اینو بگیر عمه جان! ببر خانه.
یک کم قورمه ی گوشته.
همین چندروزپیش یه گوسفند پروار کشتیم و اینم سهم شماست
از شنيدن ش دهانم آب افتاد و زودی
یه قورمه گذاشتم تو دهانم لامصب ! مگه خوشمزه بود 👏
از خوردن ش حذ کردم. دومی وسومی را مارچ ومارچ خوردم که خیلی ترد ولذیزبود.
درفکرقورمه ی چهارمی بودم که
عمه خانم حرصش گرفته و گفت :عمه جان! یه کم جلوی شکمت بگیر بزار یه چندتایی ته قابلمه باقی بماند و بقیه هم نوبر کنند. چشم عمه

@hokmavar

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

‌‌‌‌👳‍♂شیخ اسماعیل غریبه ای آشنا
پیرمردی بایک شالمه سفید ویک کیسه سفید هروز صبح‌کنار خیابان درست کنار خانه رجبعلی دلجو محوطه باز فعلی خانه ای کوچک داشت قلعه نین ایچنین ده مینشت وبرای مردانی که آفتاب نشین بودن حرف حدیث میگفت شعرهای قدیمی داستانهای واقعی رو تعریف میکرد یادم میاد که پیش بینی هم میکرد که‌سیدی میاید و حکومت میکند ودوران سختی از لحاظ اقتصادی برای پیش میاد و اکثر مردم بهش میخندیدند
جالبیش اینجا بود که او اصلا سواد نداشت وفقط حافظه خوبی از شنیده هایش داشت که برای دیگران تعریف میکرد وبا خانم محترمی بنام شهر بانو ازدواج کرد وتو حکم آباد ماندگار شد و اهالی مهماندوست حکم آباد بهش کمک میکردن
پیرمرد محترمی بود با #چالمه_سفید #سرو-صورت_سفید #و_کیسه _ای _سفید هروز صبح در خیابان راه میرفت‌‌ مرد محترمی بود و اهالی حکم آباد دوستش داشتن و بهش احترام میزاشتن ولی بعضی از بچه ها ازش میترسیدن
و بعضی از مردم حکم آباد از پیش بینی‌اش رو بخاطره ناراحتی فوت همسرش میدونستن
وزیاد جدی نمیگرفتن چه آدمهایی بودن‌در حکم آباد روحش قرین آرامش
@hokmavardyarkohan
محمد ملکوتی اصل

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

همچون این صحنه، رو تجربه کردیم...👆👆

#یاد_ایام



@hokmavardyarkohan

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

درود بر شما دوستان عزیز و گرامی
خاطرات نوجوانی
خلاصه برات بگم که باید زحمت می کشیدی کوسفند میچروندی تابستانها می رفتیم دسته کندم وجو‌جمع میکردیم با #کولکی نوعی چوب بزرگ دوشاخه بود برای برداشتن دسته گندم که با بویاتی برداشت میشد و #بویاتی نوعی داس بزرگ بود که کار برداشت با اون راحتتر بود البته برای کسی که وارد بود یکروز که مشغول جمع کردن دسته های گندم بودیم تو دشت جمیع‌اباد‌ مرحوم #محمد_ ابرام _الله _ابادی دهقان بود همسایه ما بود تو کوچه رئیس خان والله ابادی ها از روستایی مابین حکم آباد و خرم آباد بوده اند که روستا شون خراب شده بود به روستای حکم آباد وبعضیها هم به روستای خرم آباد کوچ کردن دسته دسته گندم هارو میآوردم و محمد ابرام همسایه خروار می بست وبه خرمنگاه میآورد وهی جامونو با آقا رسول عوض میکردیم آقا رسول هم همسایه ما بود که چن ده سال پیش از کوچه ما رفتن ودر آخر کوچه صفوی ها‌منزل درست کردن یکی گوسفندان رو نگه میداشت یکی دسته گندم ها رو می برد وجای خروار میزاشت
تازه خوشه چین می اومد خوشه باقیمانده گندم رو جمع میکرد بعد میتونستی گوسفندان رو بچرونی
این مراحل که طی شده بود مشغول چرای گوسفندان بودیم که سرو کله اسماعیل پسر #تقی_ رنده
پیداش شد با گله کوسفند ومارو به زور داشت بیرون میکرد‌ تا خودش جای گندم رو بچرونه آخه اسماعیل از ما بزرگتر بود در اثنای گفتگو و مشاجره بودیم که همسایه خوب ومهربان ما عمو محمد ابرام اومد گفت بچه جا ن چرا زور میگی این بچه ها از صبح دارن اینجا زحمت می کشن شما اومدی میخوای سهم بچه ها رو بچرونی آقا اسماعیل که غلدری😠 میکرد
و هیچ جوره کوتاه نمی اومد همسایه ما هم کولکی رو ورداشت یه چن ضربه به اسماعیل زدو اسماعیل گریه کنان😢😢
وگفتن حرفای مبهم گوسفنداشو هی کردو از اونجا درو شد بله اینم از خاطره دشت جمیع اباد
@hokmavardyarkohan

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

حسن آقا. خانی مهربان
از فرزندان حاج قربانعلی کاظمی میباشد و از بین برادرانش محمدتقی و حسین آقای یک سر و گردن بالا تر بود بگونه ای که مثل خورشید در مقابل ستارگان می درخشید.
مردم دار و مهربان و امانت دار بسیار خوبی بود و خیلی سریع در دل مردم جای گرفت.
باغ حسن آقا در مظهر و دهن فره قنات کلاته عرب سلطانی همه ساله میزبان همه مردم در ساعت تحویل بود . کوچک و بزرگ زن و مرد وسایل بدست خود را به آن باغ می رساندند تا سال را تحویل کنند . کل ایام عید تا سیزده بدر . این باغ برای اهالی و مهمانان خاطره انگیز بود. چه اتراقشان و چه تاب سواری های آرزو خیزشان. از یادگاری های این بزرگمرد بود.
رفتارش با دهقانها و رعیت بسیار مهربانانه بود و ارتباط خوبی با دولتمردان داشت..
یکی از خصوصیت این مرد بزرگ امانتداری بسیار خوب بود.
:برای نمونه از امانتداری ایشان می توان به ملک آقای علیپور مهربان اشاره کرد به این صورت که::
در دهه چهل شمسی که جاده اسفراین را می ساختند یکی از مهندسین بنام عبدالحسین علیپور مهربان مهمانش می شود و شش ساعت آب زراعی به همراه زمینهایش را در دشت جمیع آباد می خرد و در اختیار حسن آقا به امانت می گذارد. و گردش ایام باعث جدایی و مهاجرت اقای علیپور مهربان میگردد و در خارج کشور فوت می کند.
ولی حسن آقای کاظمی همه ساله که این ملک را به اجاره می داد اعلام میکرد این ملک مال مردم است دست من به امانت سپرده شده است.
تا در دوره شورای سوم این ملک زراعی بعنوان ملک بدون صاحب در اختیار ستاد اجرایی فرمان امام قرار گرفت و این ستاد در عوض دریافت این زمین دبیرستان برکت را در حکم آباد احداث و تاسیس نمود . این مدرسه که البته با تلاش و پیگیری اعضای شورای سوم و چهارم حکم آباد بنیان گذاری گردید را می توان ثمره ی امانت داری و جزو یادگاری های حسن آقا دانست.
خانه او در حکم آباد در کوچه کاظمی ها دارای ساختمانی با معماری قجری بوده که می تواند جزو اخرین آثار باستانی حکم آبادد شمرده شود.
این بزرگوار بعد از انقلاب در خیابان شریعتمداری کوچه قالیبافان زندگی می کرد و در دهه هفتاد شمسی در سبزوار جان به جان آفرین تسلیم نمود
روحش شاد و روانش یاد
@hokmavardyarkohan
محمد ملکوتی

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

خاطرات کودکی من👇👇


ان زمانها هم مثل حال حاضر ،تامین مایحتاج زندگی برای همه بسیار مشکل بود بماند اگر خانواده ای درگیر تهیه جهیزیه دختر و ...باشد

ما هم ازین امر مستثنی نبودیم . فروش بره ها و بزغاله ها مرهمی بود بر دردهای تمام نشدنی اهالی...

فردا قرار بود به #شهر برویم

تقریبا تمام بره ها را قبلا فروخته بودیم ، مانده بود دو بزغاله کوچک و لاغر ...

اما چاره ای نبود تصمیم را گرفته بودیم .

صبح زود بیدار شدیم و آماده رفتن...

باید با مینی بوس #اصغرزارابانو می رفتیم

صدای بوق مینی بوس شنیده شد. با طناب گردن دو برغاله را گره زدیم تا تنها امیدمان از چنگمان فرار نکند

به کنار خیابان رسیدیم. منتظر بودیم که #سیدتقی با الاغ سفیدش به سمت پایین احتمالا دشت نیاب حرکت میکرد . نزدیک ما شد.

هیچ وقت حرف سیدتقی را فراموش نکرده و نخواهم کرد که با خنده گفت : ( جناب شیخ این طفلان معصوم را کجا میبری....)

نمیدانم اما شاید آن مرحوم چون تنها زندگی می کرد و تشکیل خانواده نداده بود هیچگاه این شرایط سخت را درک نکرده بود ..خرج درس و مشق بچه ها، خرج عروس و داماد کردن فرزندان...

بگذریم...

عمو‌ اصغر مهربان با ان مینی بوس قشنگش رسید و سوار شدیم . بماند که تعداد گوسفند ها از تعداد آدم ها بیشتر بود و با صلوات فرستادن پی در پی راهی شهر شدیم

و اما #میدان_گوسفند....

کاش دوربینی بود تا تصاویر دامداران زحمتکش ان زمان و دلالان فربه ان روزها را به تصویر می کشیدم

وقتی رفتیم پیش غرفه دلال آقای....

و مشتری ها امدند قیمتی بسیار بالا میداد ما هم خوشحال که چه انسان دلسوزی...

یکساعت، دوساعت و... گذشت و کم کم مشتری های واقعی خرید هایشان تمام میشد . دلال رو به ما که شانس ندارید دیروز اگر می آمدید بسیار گرانتر بود امروز فقط بره را خوب می خرند 😳 بماند که وقتی بره میبری میگویند امروز بزغاله را خوب می خرند😡

کم کم دلال دلسوز، قیمت را بسیار پایینتر و با التماس می گوید این بزغاله ها را بخرید

ما هم مات و مبهوت...

یک مشتری با قیمت بسیار پایین تر قصد خرید داشت. دلال رو به ما گفت می خواهید امروز برگردانید روستا فردا دوباره بیارید وگرنه با همین قیمت بدهیم ببرند

ما که با هزار امید امده بودیم گفتیم نه بفروش هر چند #مفت ..

زمانی که مشتری بزغاله ها را با بی رحمی کشان کشان میبرد اشک را در چشمان مادرم دیدم...

بماند که من متوجه شدم که مشتری واقعی نبود و این ترفندی هست برای دلالان و در حقیقت این بزغاله ها و بره ها را خودشان می خرند به امید سود گزاف....

این داستان بسیاری از پدران و مادران زحمتکش و مظلوم آن زمانها بود ..

اما هر چه بود همین پول کم هم برکت داشت و خوش بودیم و تا #ساندویچ دور میدان دروازه عراق نمی خوردیم بر نمی گشتیم😊

#حسین_ملکوتی_اصل

@hokmavardyarkohan

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

درود بر شما دوستان عزیز و گرامی برید تست بازیگری بدید هنرتون رو بروز بدید این یه فرصته برا شما همشهریان حکم ابادی تا بدرخشید میدونم استعداد ذاتی دارید هنرمند مشهور و بازیگر خوب بشید وشهر خودتون رو به ایران وجهانیان معرفی کنید از فامیلی خوب حکم ابادی تون استفاده کنید به امید درخشش شما همشهری خوبم در تمام زمینه ها

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

سلام اعضای محترم کانال حکم آوار دیار کهن 😘
دوستان عزیز ی که مایلید خاطر ات تان به گوش دیگران برسد و در صورتی که فرصت وحوصله ی نوشتن
هم ندارید خاطرات گذشته و حال خود را ضبط صدا کنید و بفرستین تا بقیه بشنوند و لذت ببرند. حتی صدای بزرگان، بزرگ وارتون. انشاالله خدواند به شما اجر دهد.و
اعضای عزیز ی که از جوين بزرگ هستند هم می توانید در این پویش خاطرات گویی شرکت کنید تا همگان استفاده کنند و لذت ببرند. 💐 یاعلی
💐

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

با سلام خدمت دوستان هرچند بنده قلم خوبی ندارم ولی این خاطره که مینویسم خالی از لطف نیست غرض اینه که مردمان خوب قدیم بشناسانیم ---------یادم هست اون سال در ماه مبارک رمضان بودیم من درسن حدودا 9 و 10 سال پیش نبودم اون زمانها مردم واقعا به مسجد رفتن اهمیت میدادن البته الان هم اهمیت میدهند ولی اون زمان سن کم داشتم مسجد را خیلی شلوغ میدیدم القصه چون اون سال عروسی برادرم بود ودر اون عروسی متاسفانه مادرم آتش گرفت بعد ازبیمارستان آورده بودند خانه منو اون شب برادرم و پدرم گذاشتند خانه که مواظب مادر باشم منتها بچگی و هزار جور شیطنت همه رفتن مسجد من و مادر شدیم تنها هی رفتم بیرون الکی داد میزدم امشب من نمیآیم تا بلاخره مادرم متوجه بیقراری من شد قربون دل مهربون شان برم خدا بیامرزه رو کرد به من گفت بلند شو برو مسجد ننه جان هر چه گفتم نه ازمادر اصرار البته توی دلم من هم دقیقا همین را میخواستم بلاخره دوان دوان خودم رساندم مسجد مسروری وقتی رسیدم داخل مسجد دیدم خدا بیامرز شیخ اسدی تازه رفته بود منبر و اون شب اصلا از یادم نخواهد رفت بله شیخ روضه حضرت علی اصغر را میخواند -من یواش یواش خودم رساندم جلو منبر هنوز تازه داشتم خودم را جابجا میکردم که شیخ با صدای بلند گفت تیر برگلوی اصغر نشست که بعد دیدم خدا بیامرز شیخ اسدی مستقیم آمد جلوی من بعد دستم گرفت کشید یک طاق بزرگی نزدیک منبر بود کشید بعد هم با صدای بلند شروع کرد صلوات گفتن همه ریختند بهم یک عده فرار میکردند عده‌ای داد میزدند از خانه خدا فرار نکنید اونوفت من فهمیدم زلزله آمده که انگار که شدم دقیقا مثل یک فشنگ از اون شلوغی درآمدم و خودم رسوندم خانه آخه مادرم جای بود که کمد بغل دست مادر بود اگر میافتداد درجا جان مادر را میگرفت ولی خوشبختانه دعا و صلواتم بدون اثر نبود خدا انگار کمدرو نگه داشته بود آخه قبل از افتادن کمد لحافها افتاده بود و کمد را نگه داشته بود ---'-این خاطره همیشه خدا در ذهنم است بلخصوص حرکت شیخ اسدی خدا بیامرزه 🙏🙈
@hokmavardyarkohan
نویسنده صالحی

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

🌷درود برشما دوستان عزیز و گرامی🌷
🌸دودوست‌🌸
در زمانهایی قدیم که‌قناتها ‌دایربوده و روستا رشد زیادی نداشته و همه همدیگر رو می‌شناختند دو دوست دم دمای غروب خورشید در راه دشت احمد آباد بسمت باغ ها میرفتن وهوا تاریک شد و مادر یکی از اون دو دوست مهربون شهر بانو خاله با اون لبخند🙂 همیشگیش داشت کم کم نگران پسرش میشد وبه شوهرش که مردی خوب ومهربان بود گفت عبدالحمید جان باز این پسره نیومده برو ببین کجاست که گفت هنوز که دیر نیست میاد شاید تو‌کوچه بازی میکنه کمی که گذشت و عمو عبدالحمید‌ چایی ش رو☕ خورد حالت نگران خاله شهربانو رو که دید گفت خاتون نگران اولما الان گدرم ردننن‌ و اینو گفت رفت دنبال پسرش بگرده یکی یکی کوچه ها رو گشت کوچه مار پیچ که یکی از دیوارهاش به دیوارهای بره می رسید هم گشت کم کم نگرانیش بیشتر شده و همسایه ها که همگی نگران شده بوده دنبال #اوغول همسایه می‌گشتن وتا پاسی از شب ادامه داشت
و همه خسته هلاک از گشتن به خانه هایشان برگشتن و عمو عبدالحمید شهربانو خاله هم با نگرانی خواب به چشمشان نیامد واز گشتن در محدوده دیوارهای قلعه نا امید شده و به #برنین #ردنده شروع به گشتن کردن وآوازه گم شدن پسر عمو‌ عبدالحمید به کوش کد خدای حکم آباد
رسید وسین جین بچه های همسن سال پسر شهربانو خاله شروع شد که یکی از بچه ها گفت
من پسر خاله شهر بانو رو با رحمت دوستش در راه دشت احمد آباد دیدم در حالی که باهم سر #آلتو #قرن با هم بحث میکردن کار یکمی راحتتر شد ورفتن رحمت رو آوردن ودر همین اثنا محمد علی خان صفوی هم سر رسید آخه خونه کدخدای حکم آباد قر بان ولی خان در خانه محمد رئیس خان بود و یک خونه بالا خنه داده بود تا کارای روستا رو رفع رجوع کنه
القصه خان صفوی شروع کرد به حرف زدن با #رحمت و کمی این سین جین ادامه داشت کدخدا ولی خان دید که پسره هیچ جوره کوتاه نمیاد در گوش خان چیزی گفت کدخدا گفت طناب بیارید پسرک حرف بزن نیست
طناب بیارید ببندیم به درخت #اقرمچی رو آوردن و رحمت رو به درخت 🌳 کهنسال توت بستن کمی ترس تو وجود رحمت رخنه کرد وبا اولین چوب که به تن رحمت نشست مغور اومد گفت پسر عمو عبدالحمید تو خونه باغمون تو دشت احمد آباده
دوان دوان رفتن دیدن شیطنت بچگی کار دستش داده و پسر خاله شهر بانو تو‌ خونه باغ به دیار باقی رفته شیون داد بیداد همه در اومد بعد از دوسه روز گفتن پسرک رو چیکار کنیم که با مشورت دوسه خان #حاج براتعلی کاظمی و #اسماعیل خان
و #محمد علی خان صفوی تصمیم بر این شد که چون رحمت بچه هست تا سن بلوغ ۱۸ سالگی که به سن قانونی میرسد صبر کنن وبعد به دست قانون بسپارن که اونهم میسر نشد چون بعد چن سال رحمت کم کور شد و تا مدتها پیداش نشد و
بدین ترتیپ دعوا فیصله پیدا کرد از آون موقعه خیلی ساله گذشته نه رحمتی هست نه عمو عبدالحمید نه خاله شهر بانو و نه هیچ یک از خانها ومردم قدیم این ابادی
بقول سهراب سپهری نه تو مانی نه هیچ یک از مردم این آبادی
بدرود
@hokmavardyarkohan
محمد کوثری

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

ﭘﺸﺖ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺭﻭ ﻛﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ،
ﺩﯾﺪﻡ ﻫﯿﭻ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ،
ﻧﯿﺴﺖ...
قدرباهم بودنهارابیشتر بدانیم ..🌸🍃•••

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

دختران مهتاب (۱۱)
صدای بوق وانت سفید رنگ حاج رضا کاظمی طاره را به خود آورد . زیر لب سلقمه ای انداخت و خود را به لبه جو کشاند.
از روبرو پیرمردی قدبلند با دوچرخه ظاهر شد .یک کلاه کاموایی قهوه ای رنگ با صورت سفید و چند تا لباس روی هم در حالیکه قطیفه ای دور گردنش انداخته بود . او کسی نبود جز غلام کافه چی که او بالا جای چهار راه خط بخشداری کافه و مغازه داشت. او با دوچرخه اش از خانه اش که تکیه خانه حاج رضا رنگرز بود راهی کافه اش می شد .
آن دو به محل بازار و کسبه رسیده بودند . خیابان یک عقب نشینی از طرف غرب داشت و چند تا مغازه پشت سر هم و کنار هم به ردیف چیده شده بودند . و این مغازه ها طبقه اول بودند و بلخنه آنها خونه یوسف مؤذن بود . پیر مرد محترم و ریز اندامی که هیچ وقت اذان گفتنش فراموش نمیشد البته از دیگر مؤذن ها یک کم جلوتر اذان می گفت .
مغازه های آهنگری و نعلبندی از سر صبح باز بود . رمضان هنگر جوانی که شغل پدر را ادامه میداد . موقع رد شدن گیسو و طاره چند نفر آمده بود تا نعل اسب هایشان را عوض کنند .چند اجاق کوچک هم جلو مغازه آهنگری دیده می شد . عمو رمضان داشت بسم الله گویان در مغازه و کارگاهش را باز میکرد . و با صاحبان اسب ها خوش و بش می کرد . مغازه بغل دستی اوستا قربان بود که سر صبح داشت از جوب نیاب آب با سطل می اورد و جلو مغازه اش می پاشید تا گرد و خاک نکند . اینجا از قدیم محله خان نشین بود لذا جلو کوچه کاظمی ها طوری بود که در قدیم یک دروازه داشت و به آن ارگ می گفتند . ورود و خروج افراد بویژه در شبها فقط مخصوص اهالی بود بعد از دروازه ارگ بازهم به یک خانه و بلخنه بود. روبرو یک مغازه بود مال شیخ برات و مردی مهربان و تنها که علاقه خاصی به شبیه خوانی بخصوص نقش حضرت ابوالفضل را داشت . و با اینکه هیچ سوادی نداشت ولی تمامی مکالمات این نقش را ازبر (əzbar) بود و روضه خوانی میکرد و شعر هایی زیادی را حفظ کرده بود و اگر گوش مجانی پیدا میکرد برایش می خواند.
کنار مغازه شیخ برات دالانی بود که منزل حاج اصغر سلمانی و کلبه علی بک بود و می گویند ایشان حلوا پزی داشته است . کلبه علی بک مرد ریز اندام مهربانی بود که همه نسخه های شبیه خوانی ها را چند بار رونویسی کرده بود و نقش مخالف خوان را در شبیه خوانی ها ایفا می کرد .کنار مغازه کلبه علی بگ یک راه کم عرضی بود که جوی نیاب از آن می‌گذشت و منزل قربانپور ها بود و. و در کنارش حمام حکم آباد بود.
این جا که ارگ نشین حکم آباد حساب می شود همه ساله از اول محرم تا نهم محرم و دهه دوم ماه رمضان مراسم شبیه خوانی اجرا میشد که به آن کیچی شبیه() می گفتند و مردم بالای پشت بام عمو باقر حمام و دور دیوار ها اطراف می نشستند و تماشا می‌کردند. گیسو و طاره داشتند از وسط این خیابان رد می شدند و تو ذهنشان تصور می‌کردند که الان همه به آنها نگاه می کنند.
@hokmavardyarkohan

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

رسیدیم روبرو کوچه خانه بهداشت در چوبی خونه مادربزرگ مادری مو با میخ طویله کوبید سر صبح با حول ولا مامان بزرگ در باز کرد چیشد خاله جان ماجرا رو گفت
مادربزرگ هم شروع کرد به جلز و ولز
اون بی عقل تو که میدونی دشت کلاته عرب سنگین چرا بردی بچه رو
بعدشم چند فحش آبدار به دخترش که بشه مادرم داد

درد خودمیادم رفت گفتم اگه نمیرم و بمونم از دمپایی طبی مامان جون سالم بدر نمی‌برم 😄
بلند میگفتم هیچ‌یم نیست بخدا خوبم بزار آفتاب در بیاد راه میفتم به جون مامانم خوبم
بغلم کرد همون‌طور داشت می‌گفت این دفعه آخر که به حرف دخترت میکنم ناراحت نشی ازم منو گذاشت تو اتاق پیش کرسی
پیر روزگار زود پرید یه مشما کشمش و نخودچی داد به بابام گفت برو سر زمین هات نگرانش نباش خودم می‌دونم چیکارش کنم یه درسی بهش بدم که دیگه کارخام نکنه....
گفتم یاخدا العان بابام بره دوباره منم و دستهای مامان بزرگ و گوشهای یخ زده من که دیدم مخاطبش مادرم بوده
باز دوباره دم پایی طبی ها از بغل گوشم ویراژ زنان خاطره سازی کردند
رفت یه پلاستیک کهنه از جای لوله بخاری کشید بیرون گفت تلخه ولی بخور گفتم چیه مامان بزرگ گفت واسه ترسه از مکه آوردمش تو ترسیدی ننه
گفتم من....من خودم میرم الاغ میارم پیش تخت من از چی بترسم....
گفت تخم جن الاغ با جن فرق می‌کنه بلبل زبونی نکن دهنتو وا کن آدامس نیستش ها نگه اش نداری زودی غورتش بده
گفتم جن
.....جن دیگه چیه...
گفت همونی که به. این روز انداختن
گفتم من ندیدمش
گفت قرار نیست ببینیش که اگه دیده بودیش العان دهنت بغل گوش آت بود
گفتم که
دهنم پر شد از همون مواد تلخ زرد رنگ که دیگه نتونستم بگم
العانم سر و مور گنده اینجام هیچیم نشد البته فکر کنم بعد این اتفاق از ریاضی بدم اومد آخه آخرین دم پایی مادر خورد دقیقا به قسمتی از سرم که سلولهای خاکستریش مال حساب و کتاب بود
محمد‌‌ محراب
@hokmavardyarkohan

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

دم دم های غروب بود خیلی حال بدی میشد وقتی باید سر شب می‌رفتیم سر آب
همیشه تو راه با موقع حرکت وقتی می‌خواستیم بریم یه نفرت خاصی تو وجودم شکل می گرفت با خودم میگفتم ای بابا باز هم باید شب خونه نباشیم آخه خسته از کار برمی گشتی خونه و اونوقت باید تازه می‌رفتی صحرا...بگذریم نه به نفرت من این وضع عوض می شد نه میشد رو حرف بابا جون حرفی زد
یه الاغ کوچولوی سفید رنگی که بالای دماغ بیچاره رو کولی ها سوراخ کرده بودند هم تو این مصیبت شریک ما بود وقتی می‌خواستیم از غربتی ها بخریمش دور الاغه می‌چرخیدم وای نگو فقط انگار داشتیم لیموزین معامله میکردیم قبل اینکه بخریمش مهرش به دلم افتاده بود اما اون دوتا سوراخ بالای دماغش أبروهامو بالا پایین کرده بود سگرمه هامو توهم
جلدی زدم به دست بابامو گفتم بابا این الاغه ۴تا دماغ داره
غربتی که مرد میانسال و سیگار به لبی بود گفت خاله پسر اونها برای اینکه سرعتش بیشتر شه
بعد دوتایی با پدر زدند زیر خنده و منم باهاشون خیلی تلخ خندیدم 😁
بگذریم الاغ سفید یخچالی رو کشون کشون آوردم پیش تخت جلو خونه که اسباب و اثاثیه رو بار کنیم و بریم سمت دشت کلاته عرب نزدیک های باغ حسن آقا
اینم بگم که من تبحر خاصی داشتم که مامور باز کردن الاغ و آوردنش پیش تخت بودم هیچکدوم از بچه های خونه جرات و اجازه این کارو نداشتن به قول بابام می‌گفت این مال یکه شناس شده (نمیدونست که کیسه های جو رو من قاتلشونم این الاغ چهار دماغ مهمونش)
القصه
فانوس های تمیز شده آبی رنگ رو از مکانهایی که بابا رو پالون الاغه تعبیه کرده بود آویزون کردیم منم برا خودم یه فانوس کوچولو نقره ای داشتم که لامذهب تا یه باد میخورد خاموش میشد و شبها بیشتر از اینکه مراقب آب باشم مراقب فانوسم بودم
وقتی الاغ راه می‌افتاد مادر با چادر به گردن و کمر پیچیده ما رو تا کنار در بدرقه میکرد این معنی داشت برامون که به بابا بگه امشب که نیستی من نگهبان خونه و خانواده هستم تا صبح که نیومدیم چادر از کمرش باز نمیشد...
وای از این ابرهای سیاه دوباره داشتن دنبال ما میومدن دلهره و هراس بیشتر شد
رسیدیم به جلو استخر سیمانی که تو باغ حسن آقا بود بابا پیاده و شد و از کمر من گرفت تا پیادم کنه جلدی پریدم که بگم بزرگ شدم زیر پام یه کلوخه بی مصرف بود که با لگن مثل اوغلاق😆 خوردم زمین زود بلند شدم و با چهارتا لبخند یخ خودمو تکوندم که بابا چیزی نگه الحق بزرگترها موها شونوتو آسیاب سفید نکردن
بی مقدمه گفت ماشاءالله پسر بابا عجب جستی زدی من هی پشت می‌گرفتم. گفتم آره بابا این کلوخ نمی‌دونم کدوم پدرسو...که بابا گفت إإإ.....و دوتایی زدیم زیر خنده دشت رو خنده ما اسیر کرده بود الاغه با اون گوشهای درازش که بعضی وقتها رد دندونام 😁روش دیده میشد مواقعی که حرص مو در میاورد البته داشت تیز به حرفامون گوش میکرد دوباره خنده منو بیشتر کرد
بند دلم پاره شد دیدم فانوس خودشو فقط روشن کرد هر چی خندیده بودم کوفتم شد
برگشت گفت نمیترسی که من تا سر راه برم آب بیارم
م م م
نه از چی بترسم
از پلنگی گرگی شیری
دیگه داشتم گرمای خیس کردنمو حس میکردم که کلاهشو خم و راستی کرد محکم بغلم کرد گفت شوخی کردم
گفتم خب مرد حسابی هم قد منی هم وزن منی تو بابای منی ها اینم شوخی همه رو تو دلم گفتم و آب دهنم غورت دادم گفتم جدی ام میگفتی نمی‌ترسیدم
راهشو کج کرد و رفت
منم پریدم خورجین الاغ رو پهن کردم و کاپشنمو محکم کردم و خودمو زدم به خواب
پایین پاهام گرمتر شده بود ولی کمر به بالام یخ زده بود منجمد منجمد
یه شعله آتیش نارنجی متمایل به سرخی چشمام باز کرد ستاره ها کم شده بودند گنجشک ها داشتن واسه هم شعر و آواز میخوندن
گداجوش بابا داشت داد و بیداد میکرد
صدای خرو پف بابا هم از اون بیشتر داد و بیداد میکرد
میخواستم بلند شم اما نمی‌تونستم
به زحمت بیدارش کردم گفتم بابا کمر درد دارم سرم درد می‌کنه
گفت خب پسر جان گفتم خونه بخواب زود بلند شدی شال کلاه کردی میدونی چند ساعت خوابیدی گفتم نمیتونم تکون بخورم
رنگش عوض شد گفت کو تکون بده خودتو
اشکم داشت سر میخورد و میگفتم نمیتونم بلند شد وسایل جمع کرد زیر لب داشت غرولند میکرد وقتی عصبانی میشد شروع میکرد به خلیفه اول و دوم سوم سلام دادن
خدایا یعنی چش شده بود
آب یه شره کرد
...من باشم که به حرف اون ننه پدر.....دیو....ات گوش بدم
معلوم بود خیلی کفریه
یه زحمت زیادی کشیدم خودمو آوردم بالا ولی نه ضربه کاری تر از اینها بود
...رسیدیم سر کوچه حموم الاغه داشت با جی پی اس اش راه خونه رو می‌رفت که مسیر عوض شد
ادامه دارد
@hokmavardyarkohan
محمد‌محراب

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

دیوار کاهگلی ✍️

شوهر عمه خانم کنار شعله ی گرگرفته ی اجاق روی یک پیت نفت کج و کوله نشسته بود تا دیگ آب برنج بجوشد.😳
چند تا سبد چوبی به ردیف چیده بود. گفتم :عمو پلو عروسیه یا پلوعزاست ؟
دخترجان ! زبونت گاز بگیر خدا نکنه پلو عزا باشه این دیگ پلو که میبینی پلوی دیگه عروسیه.
انشالله عروسی تو هم خودم آشپزی می کنم.
آهسته بطور غیر محسوس گفتم انشالله.
بعد ها واقعا آشپزی عروسی منو به عهده گرفت که بنده خدا آنقدر زیاد غذا پخته بودکه تا یک هفته بعد عروسی ام پلو خالی گرم میکردیم و میخوردیم. اما خدایش آشپزی ش حرف نداشت وپلوش مثل روز اول نرم ولطیف بود.
تاخواستم ازراهرو بزنم بیرون که ناگهان کیجه آقا با عصاش جلوی راهم گرفت. آهای قیز! تو بودی که ازاون بالا کلوخ انداختی؟ای
مردم آزار کم مانده بود بخوره تو ملاجم.
آقا! کلوخ اندازه ی یک فندق بود.
ای پدر صلواتی! پس خودت بودی...
تیز و بز ازدرحیاط زدم بیرون.
دختر خاله ام از بی‌حوصله گی برروي خاک نرم کوچه نقاشی می‌کشید. یک خانه با دود کش و یک رودخانه ای پر ماهی کشیده بود . به به هنرمند بوده و من نمی دونستم. 💐 👏
جامون عوض کردیم من به آن طرف دیوار رفتم و او هم این طرف دیوار.
یک، دو، سه
بازم مسابقه دو دادیم. اما اینبار من

زودتر از او به سوراخ اولی دیوار کاهگلی رسیدم.
این سوراخی درست روبروی یک کوچه ی تنگ بود که انتهای آن به گینگ کیچه می رسید. گینگ کیچه یه میدان بزرگ داشت که آنجا عروسی بودو مرد وزن قاطی وپاطی می رقصیدند.
تا دختر خالم رسیدناگهان مثل جن وپری ازسوراخی دیوار بیرون پرید و منو ترساند.چهره درهم کشیدم وبه کنار کال آمدیم تا با هم
به خانه برگردیم.
دربین راه هم بازم بازیگوشی کرده وسنگ وکلوخ به چاله وچوله های کال پرت میکردیم وآب های لجن به اطراف می پاشید.
کال تامدرسه ی راهنمایی ادامه داشت.
نزدیکای درمانگاه دختر خالم یکهویی شیطنت ش گل کرده وازپشت سرم منوبه ته کال هل داد.
بیچاره من!که وسط
گل ولای گیر افتادم.
جناب سرکار علیه هم از آن بالا می‌خندید ومنو تماشا می کرد.
هرچه تقلا می کردم تاخودم نجات بدم بی فایده بود انگاری باچسب دوقلو به زمین چسبیده بودم.
دختر خالم بابد جنسی از لبه ی کال برام شکلک می کشیدقاه قاه می‌خندیدواصلا قصد ش کمک به من نبود.
خلاصه!
برای خلاصی از این گل و لای ته کال بدجور به تکاپو افتادم وحالم بد بود تند تند نفس می زدم که به خواست خدا به یه آن
از خواب پریدم...
وای! که چقدر راحت شدم.
وای! همه اینها یه خواب بود همین.
اما در واقع هر چه که بود خوب خوابی بودوالبته اگر گرفتار چاله کال نمی شدم .
و اما! چقدر دل انگیز است که
در خوابم به توسط تونل زمان به گذشته و به خاطره انگیز ترین زمانم وصل شدم و عین واقعیت دیدم. خدا نگهدار.
فاطمه حکم آبادی
@hokmavardyarkohan

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

‏سرماى زمستون رو كه❄️❄️❄️
با دو تا ژاكت، دستكش و شال گردن ميشه تحمل كرد.

مهم اينه كه دلت سرد نباشه كه❤
اونو هيچ كاريش نميشه كرد.


دلهـا تـون همیشـه گـرم گـرم❤♨❤

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

شیخ اسماعیل از وبسایت hokmabad.lxb.ir

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

رادیو صبح خراسان ۹۹/۹/۲۰ جناب مهندس علیپور در فرمانداری جوین
ممنون جناب علیپور لذت بردم
@hokmavardyarkohan

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

آخرهفته تون بی نظیر🌼🍃
امروزبرایتان ازخدا
سلامتی میخوام 🌼🍃
دل خوش
خونه گرم
لبخند زیاد
ان شاءالله🌼🍃
لحظه لحظه امروز رو
به خوشی سپری کنید🌼🍃

@hokmavardyarkohan

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

تصویری از میدان گوسفند 👆👆

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

#اهدای_کتاب_اهدای_دانایی

امروز شانزدهم دی ماه سیدحسین فریمانه از روستای فریمانه با حضور در کتابخانه چند جلد کتاب #نفیس و قدیمی ماندگار از مرحوم پدرشان #سید_ذبیح_الله_فریمانه را به کتابخانه اهدا نمودند

شایان ذکر است مرحوم سید ذبیح الله پدربزرگ بزرگوار حجت‌الاسلام والمسلمین فریمانه هستند که اخیراً به دیار حق شتافتند.

لازم به یادآوری است مرحوم رمضانعلی یوسفی (جمو ) هم در زمان حیات یک جلد کتاب قدیمی #کنزالمصائب یا #قمری را به کتابخانه اهدا نموده بودند

#کتابخانه_مسروری_حکم_آباد

@hokmavardyarkohan

Читать полностью…

😍😍حکم آوار دیار کهن😘😘

درود بر شما دوستان عزیز و گرامی
سلمونی اوستا قربان (قسمت آخر)
مرحوم اوستا قربان یکی از شغل ها ش سلمونی بود شغل دومش خبر کردن آدمها برای مراسم جشن یا عزا بود و در مجالس عزا و شادی تقسیم کننده غذا بود ماشاالله خوراک خوبی هم داشت و موقع غذا خوردن مرحوم #غلام _علی ‌#آشپز قدیمی روستا براش از اون بشقاب های مسی کود که طعام سه نفر بود براش می ریخت وبه اصلاح دستی میکشید میکن پلویی پرش کن اون‌جوری بعد اوستا قربان‌میگفت اوستا یه ملاقه از اون روغن زردت بریز وموقعه خوردن همینجوری روغن از برنجش شره میکرد تو مجالس عروسی هم که همراه داماد میرفت حموم از حموم در میآورد و موقع که مهمان ها می اومدن 😜یواشکی پشت پنجره می اومد با یک نفر سواد دار آخه خودش سواد نداشت نگاه میکرد ببینه کی اومده کی نیومد که به صاحب مجلس بده بعد اونم براساس همون به مجلسا میرفت بعدهم ببینن آیا برای هدیه دادن روز سوم میان یانه خلاصه بگیرو ببندی داشت اوستا قربان تقریبا همه کار میکرد وچن سال بعد که برق اومد حکم آباد یه سنگ چاقو تیز کنی برقی خرید چاقو بیل کلنگ همه چی تیز میکرد یه روز براش یه تبر آوردن تا تیزش کنه بعد یکربع تیز کردن داد دست صاحبش گفت چقدر میشه گفت ده تومن صاحب تبر اومد بزنه تو سر مال بلکه کمتر بهش پول بده گفت اوستا تبر رو هم خوب تیزش نکردی ‌‌که اوستا قربان حسابی ناراحت😏 شد گفت حالا میخوای کمتر مزد بدی اشکال نداره ولی کارمنو زیر سوال نبر بگو فلانی یکم کمتر بگیر صاحب تبر که کوتاه بیا نبود گفت مسعله این نیست تبر تیز نیست که کفر اوستا در اومد 😡 گفت بده در حضور این آقایون من نامرد نباشم که تبر رو امتحان نکنم و پاچه شلوارش رو داد بالا ویکمی آب زد به موی پاچش و تبر رو ورداشت یکمی از موی پاشو از ته زد😂 وبه همه نشون داد و گفت ببین اگه این تیز نباشه مورو اینجوری از ته میزنه که پیر مردا همه حرفش رو تصدیق کردن صاحب تبر که چاره ای جز دادن پول نداشت ده تومنی رو داد 😚وبا حالتی اخمو رفت 🌸 خدا نگهدار 🌸
@hokmavardyarkohan

Читать полностью…
Subscribe to a channel