خرابه نی قارلو گین لره و سوولو قیژنگ! برف که می آمد کوچه ها پر از گل و شلات می شد. با چکمه های لاستیکی و کلاه های کشی که فقط چشم هایمان دیده می شد می رفتیم سراغ قلعه خرابه ته ده پشت باغ مرحوم زارعی که گود بود و شیب خوبی داشت. تا ظهر همدیگر را هل می دادیم و با دست های یخ زده و لباس های گل آلود خانه برمی گشتیم. عجب تفریحی بود. نمی دانم الان هم بچه ها سولوقیژنگ می روند یا نه؟ یا کنار بخاری مشغول موبایل بازی اند؟
Читать полностью…کتاب بایقوش:
داستان ها محصول زبان دل و بیان عاطفه و خردِ جمعی انسان ها هستند که توانسته اند در هر منطقه و حوزه ای از جغرافیای انسانی سر زمین ایران اسلامی ما، مظهر خواست ها، آرزوها، کام ها و ناکامی های مردم منطقه باشند.
داستان ها کمک می کنند تا زندگی برای ما خسته کننده و یکنواحت نباشد و اوقات ما با خوشی بگذرد و علاوه بر آن قدرت تخیل خواننده را نیز گسترش می دهند.
کتاب بایقوش به قلم استاد علی ملایجردی، داستانی است که برهه ای از سرگذشت تاریخ شفاهی گذشته منطقه وسیعی از خراسان را در لای به لای حوادث داستان نسبتا بلندی گنجانیده و با زبانی ساده و روان برای عموم مردم بیان داشته و از این راه نکاتی دقیق به هم وطنان خود آموخته اند.
کتاب بایقوش هر چند به فارسی نگاشته شده، اما اغلب نمونههایی از اصطلاحات و ابیاتی از اشعار خلقی ترکان منطقه خراسان را در لابلای بخش ها و مناسب هر بخش نیز ارائه و ترجمه فارسی آنرا در پاورقی ارائه داده است.
ضمن آرزوی موفقیت برای استاد و ادیب گرانقدر علی ملایجردی، امید است که در آینده شاهد خلق آثار بیشتری از این فرهیخته گرانقدر بوده باشیم.
اسماعیل سالاریان 99/11/2
ساقول استاد
@hokmavardyarkohan
سپاه دانش سپاه بهداشت و سپاه ترویج
نویسنده : محمد ملکوتی
در پی مصوبه بهمن ماه ۱۳۴۱ سپاه دانش در ایران تشکیل شد و بر اساس این قانون از بین فارغ التحصیلان دوره متوسطه جوانان به جای خدمت سربازی وارد این سپاه شده و پس از طی چهار ماه آموزش در ارتش به خدمت آموزش و پرورش در آمده و در مدارس مشغول تدریس و سواد آموزی می شدند.
دوره های سپاه دانش تا سال ۱۳۵۷ بیست و هشت دوره برای پسران و هیجده دوره برای دختران تشکیل گردید.
در حکم آباد هم تعدادی از عزیزان فرهنگی از همین طریق وارد سپاه دانش شده اند. از آن جمله سروران گرامی آقایان تقی طلوعی و اکبر ترابی و مرحوم عباسعلی برزگر بودند که بعد از طی دوسال خدمت در سپاه دانش به استخدام آموزش و پرورش در آمده اند.
در حکم آباد سپاه دانش حضور داشته که اولین این عزیزان افرادی بنام دلبری و شمس آبادی بودند.
غیر از سپاه دانش سپاه دیگری تشکیل شده بود بنام سپاه بهداشت که این افراد نیز بعد از چهار ماه آموزشی در درمانگاهها و مراکز بهزیستی خدمت کرده و بعداً استخدام می شدند . از بین حکم آبادیها سرکار خانمها زهراامینی ومهری کاظمی را میشود نام برد .
سپاه دیگری در همین سبک و سیاق وجود داشت بنام سپاه ترویج که پس از چهار ماه آموزش در استخدام وزارت کشاورزی و خانه های ترویج قرار می گرفتند.
و جالب است بدانیم هر سه سپاه در حکم آباد حضور فیزیکی داشته
بنقل از وبسایت حکم آباد کهن دیار پایدار
deh.lxb.ir
@hokmavardyarkohan
دختران مهتاب ۱۳
طاره ناگهان چشمش به منصور افتاد روبرو جلو چادر قرشمالها با موتور یاماها۱۰۰ ایستاده بود . سر صبح یک کولی موفرفری سیاه پوست داشت بساط داس و پنبه کن(pemma kol) قیچی میخ طبله رو فرش می کرد و یک دختربچه پلشت قرشمال هم با لباسهای رنگی و گل درشت و موهای ژولیده و بدون دمپایی دور و بر چادر سرک می کشید . منصور کفترباز هم روی موتور آماده رکاب نشسته بود و موهای بلندش سیخ سیخ شده بود و یک روسری ترکمنی هم دور گردنش بسته بود مستقیم زل زده بود به طاره.
طاهره هم با اینکه خیلی منصور را دوست داشت ولی از این کار منصور خوشش نمی آمد . یعنی از آبرویش می ترسید . .
همین فکر و خیالات بود که رنگ رخساره طاره ناگهان سفید شد و داشت به روی زمین می افتاد . معصوم سریع متوجه شده زیر بغل طاره را گرفت و به آرامی کنار دیوار برد . گیسو هم متوجه شد که طاره بخاطر منصور حالش بهم خورده ولی از این روابط سر در نمی آورد.
منصور تا حالت طاره را دید خواست نزدیک شود که معصوم چنان چشم غره ای رفت که منصور امان نداد و پا به فرار گذاشت.
معصوم دختر خوشگلی بود با پوستی روشن و چشم و ابروی سیاه و مژه های درشت که چندین خواستگار سمج هم دور و برش پرسه می زدند ولی به هیچکدام فرصت اجازه نزدیک شدن نمی داد چنان ابهتی داشت که همه را مسحور خود میکرد.
قاسمعلی خان که آنجا کنار ماشین خودش بود تا حالت دختران را دید سریع کنار آنها آمد و مهربانانه از آنها خواست که کمک کند . معصوم از او تشکر کرد . همسایه قاسمعلی خان یک زن مهربانی بود که از پنجره بلخنه(bəlxanə) آنها را دید و سریع با یک لیوان آب قند به سراغ آنها دوید.
طاره داشت فکر میکرد بدبخت شده است آبرویش رفته هست .دیگه از این به بعد همه به او می گویند دختر غشی..چشمانش تار شد و یاد مراسم عاشورای همین امسال افتاد که همین میدان دروازه که به آن قتلگاه هم می گویند افتاد . .در سایه همین دیوار نشسته بود.
روزهای عاشورا همه هیات ها و دسته جات عزاداری پس از زنجیر زنی به این میدان می رسیدند و همه مردان پیر و جوان یکدست سیاه پوش وسط میدان شروع به سینه زنی می کنند .تا شبیه خوانها آماده ورود به صحنه شوند . کل زنها و دختران نیز یک زیلو یا کلم «گلیم» (keləm) با خود آورده و تمام پشت بام حمام و خانه های جنوبی و نیز کنار دیوارها می نشینند و تا غروب عاشورا جایی نمی روند با خودشان فتیر یا کلچه (kelçə) آورده و یا با حلوا و خرمای نذری شکم خود را سیر می کنند .تا اینکه مقتل قتلگاه خوانده شود و سر امام بریده شود . پس از آن به سر خاک جهت فاتحه خواندن اموات می روند.
با خوردن یک لیوان آب قند حال طاره خوب شد . ادامه مسیر دادند . کنار دارکیچه (darkeyçə) دو تا اتاق بود بنام خیرات در یکی حسین لات زندگی میکرد و در دیگری علی بیخیر . حسین لات سر صبح سرفه کنان داشت با آفتابه جلو اتاقش را آبپاشی میکرد و غر غر کنان از گرد و خاک ناله میکرد . البته با آن موهای فرفری و صورت سیاهش خودش باعث ترس بود . ولی علی بیخیر هنوز خوابیده بود . دختران سریع از جلو اتاقهای خیرات عبور کردند .روبرو دو تا کوچه بود یکی به بره نین رده (vətənin rəde) می رفت که بعد از مغازه حاج علی آقا و یک خانه کاظمی ها که معمولا در آن آهنگری میشد خانه ملابتول زن مکتبدار و روضه خوان بود . و روبرویش خانه علی موسی با پسرش عمو ابراهیم که دارای یک بلخنه بود و جلویش هم یک خرابه ای بود که گاهی از اوقات عباس رادین می نشست و ترانه می خواند. یک کوچه هم به کوچه فراغت گن کیچه می رسید . دختران قصه ما با آن دو کوچه کاری نداشتند . آنها باید وارد یک دارکیچه شوند که از کنار خانه های خیرات شروع می شد و عرض آن یک متر بیشتر نداشت .....
@hokmavardyarkohan
نماینده ای بنام ناصری
وبسایت حکم آباد کهن دیار پایدار. deh.lxb.ir
@hokmavardyarkohan
خان=«تُرکی»بزرگ قوم وقبیله، رئیس و..
خانه = سکونتگاه خان...
خانواده=افرادی که در یک خانه، از یک خان، زاده شده اند
خانوار= تعداد افرادیکه دریک خانه هستن
https://t.me/joinchat/QIg7WDnfE1A1QRMu
علاقهمندان به شعر و ادبیات می توانند وارد این گروه شوند
با سلام خدمت همه شما همشهریان عزیزم
خیلی وقته شروع کردیم از همشهریان قدیمی شهر یاد میکنیم چه خان ها چه کارگر چه کاسب چه فعال و چه دلسوز تا که رسیدیم به نام پدربزرگ پدری بنده علی محمد نژاد (نادعلی.)
نادی مردی مهربان و ساده بود و اصلا فکر مال دنیا نبود همان لحظه رو می دید و فکر و روح خودش را مشغول آینده نمی کرد
در سوالات پرسیده بودیم دشتبان احمد اباد که بود
درسته دشتبان احمد اباد نادی علی بود او بیش از ۳۵ سال دشتبان دشت احمد اباد بود آن زمان که حاج تقی بی بی جان نماینده دشت احمد اباد بود نادی رو به عنوان دشتبان انتخاب کرد و به او گفت مزد و قرار کاری تو همش با منخواهد بود حاج تقی از دیگر مالکین پول جمع میکرد و مزد نادی رو در طول سال می داد چه گندم و چه جو و چه پنبه و چه پول
پدرم میگفت بابا بزرگت وقتی دشتبان شد من رو همدر ۱۵ سالگی به دشت می برد چرا چون وظیفه دشتبان کشیدن مرزها بود و دسته پنجه رو به من می داد و خود پنجه که بیل بزرگی بود و سنگین رو خودش بر می داشت و تا شب ما مرز می کشیدم واقعا خسته کنند بود طوری که شب به خانه بر می گشتم دهان باز می شد و ب خواب می رفتم و صبح باز تکرار روز قبل و کشیدن مرز کار دیگر دشتبان موقع برداشت گندم و جو و پنبه خیلی حساس میشد و مراقبت و نگهبانی شبانه روز می شد هیچ وقت یادم نمی ره این اواخر که دشت بودیم پدر بزرگم داد میزد و میگفت فلانی از داخل گندم برو بیرون منپرسیدم پدربزرگ کسی نیست که داد می زنه گفت اگه ما همندیده باشیم طرف از داد من خیال میکنه دیدم و فرار میکنه این رمز کارش بود در طول روز چند بار داد و بیداد میکرد
او همیشه به دهقانان کمکمیکرد و سر آب آنها می ایستاد تا برن منزل و شام و نهار بخورن حتی در خرمن کوبی بدون چهار شاخ کمکمیکرد با دستان قوی خود دسته های گندم رو هدایت میکرد حتی داخلش همخار بود انگار نه انگار
از خوردن عمو نادی بگم یککاسه بزرگ شیره رو یک نفس سرش می کشید اصلا دلش رو نمی زد یا روغن زرد رو خام بالا می کشید خدا رحمتش کنه استخوان محکمی داشت کشمش همیشه جیبش پیدا می شد با رفتن و زیاد شدن سن و رد شدن از ۷۰ سالگی دیگر دشتبانی رو همکنار گذاشت اصلا این جدید به دشتبان احتیاج نداشتن سه ساعت آب و کمی گوسفندانی که داشت آخر عمر خود را با آنها گذراند مادر بزرگزود تر از پدر بزرگ از دنیا رفته بود اما عمو نادی رنگدکتر و بیمارستان رو تا نزدیک ۹۰ سالگی خود ندید و بدون آزار و اذیت برای فرزندانش در نزدیکی اذان صبح بدون مقدمه و مریضی یهویی از دنیا رفت او قبل رفتن از دنیا پولی پس انداز کرده بود و همیشه میگفت منخرج دفن و کفن خود را کنار گذاشته ام میتوانید از بانکبرداشته و آن را خرج بعد مرگ من کنید
در سومین سالگرد درگذشت مرحوم علی محمد نژاد قرار گرفته ایم یادی شد با این داستان روحش شاد و یاد صلوات
/channel/hokmavardyarkohan/356
نویسنده قاسم محمد نژاد
درود بر شما دوستان عزیز و گرامی
خاطرات آدمهای قدیمی(قسمتدوم)
در قسمت قبلی گفتم که خانه پدری اصغر آقا خیلی زیبا بودو مادری خوب مهربان داشت بنام خاله مرجان خاله خیلی ساده بی شیله پیله بود یادم میاد چن سالی از انقلاب گذشته بود که برق اصغر آقا شون قطع شده بود و مادر اصغر آقا که خیلی وقت بود برق نداشت با دوستم از خانه بغلی که مربوط به عمو قاسم میشد سیم سیاری تهیه کردیم از کنتور شون برق گرفتیم وبه خانه خاله وصل کردیم تا آمدیم به بالا خنه خاله نشته بود که مهتابی ها روشن شد
وخیلی خوشحال شد رو به رفیقم کرد گفت اصغر
پسرم میگی انگار برق غلامرضا همسایه از برق خونه ما پر نور تره 😊
که اصغر جان گفت ننه اینجوری نگو بهت میخندن برق یکیه فرق نداره
از سادگی وصمیمت انسانهای قدیمی آدم باید درست عبرت بگیره وبی شیله پیله باشه
القصه بعد از منزل ملا حسین علی خونه قاسم صادقی بود وبعد از آن منزل مرحوم #محمد #قاضی بود که دو پسر و چن تا دختر داشت که یکی از دختراش زن مرحوم لشکری مادر ابولفضل هست وبعد از منزل مرحوم محمد قاضی منزل یک پسر و خواهر بود بنام #عباس #رحیم که تا آخر عمرشان مجرد بودن وبعد از فوت هردوشان خانه را آقای طلوعی خرید وساخت و درخت توت کهنسالی داشت که آقا مهدی پسرشون همیشه بالای درخت میرفت ودرس میخواند
و شبها که با دوستامون تو کوچه اصغر آقا حسین آرایشگر تقی آخوند وهادی پسر محمد حسن که خونشون تو طرح تعریض مسجد جامع اضافه شد خلاصه جوان بودیم سرخوش
و مسابقه خنده برگزار میکردیم هرکدام مدلی می خندیدیم روز بعد مهدی آقا منو دید گفت محمد جان میخندید😄 کمی یواشتر بخندید 😁
نه مثل هادی محمدحسن که #ها #ها #هاش 🤣تا آخر روستا می ره وحواس منو پرت میکنه درس دارم امتحان که گفتم نگران نباش
خلاصه بعد طرح بنیاد مسکن آقای طلوعی منزل محمد قاضی رو هم خرید و اون خونه برادر و خواهر مجرد بنام عباس رحیم خراب شد
وهر وقت که صحبت تنبلی به میون می اومد مادرم
میگفت مثل عباس رحیم نباش که جاشو جمع نمی کرد مادر میگه بهش می گفتم عباس آقا جات رو برا چی جمع نمیکنی میگفت مگه نباید شب دوباره بندازی پس واسه چی جمع کنی مگه خلی
روح تمام رفتگان یادشده قرین آرامش رحمت
والسلام
@hokmavardyarkohan
محمد کوثری
🌼درود برشما دوستان عزیز وگرامی 🌼
🌹 خاطرات آدمهای قدیمی🌹
آب روستا از قنات نیو تامین میشد برای همه چی از خوردن بگیر که توسط کوزه از اولین پیاپ که پست خونه مرحوم #محمد #توسلی بود که آب نیو تمیز بود خالص تا شتشو آب حیوانات وهر چه در پیاپ ها و روستا گردش میکرد از خالصی آب کم میشد واعیان وثروتمندا برا خودشون پیاپ خصوصی داشتن توخونشون و احتیاج نبود به بیرون برن وبا پنج شش پله پایین تر به آب دسترسی داشتن واما مردم عادی یا به پیاپ های عمومی میرفتن مثل همین پیاپ که جلوی مغازه محمد کلانی بود و یه جورایی خانه مرحوم استاد عباس یزدی مثل تنگه هرمز بود وراه از بالا می اومدی گشاد ودو طرف درخت سنجد توت منظره خاصی به روستا میداد ودر گذر از خانه استا عباس راه باریک میشد وبعد از گذر از خانه استا به حالت اول باز می گشت وخونه
استاد عباس در مرحله اول توسط شورا اون موقع مقداری عقب نشینی شد ودر طرح بنیاد مسکن که قسمت زیادی خراب شد که درعوض تخریب خانه زمینی که روبروی مدرسه قدیم بود و محل تجهیزات هواشناسی رو به آقای کلانی دادن تا خانه درست کند
القصه آقای کلانی دوتا مغازه داشت یکی رو بوتیک باز کرده بود ویکی هم آرایشگاه بود که اصغر آقای خودمون وچن نفر دیگه مشغول بودن
البته نه بصورت حرفه ای😉
واز خانه استاد عباس به مغازه مرحوم #عباس #احمد میرسیدی که صبح زود گوسفندی به زمین می زده و مشغول پوست کندن میشد تا مردم بیدار میشدن گوشت تازه وبا سه پایه چوبی آویزان آماده بود که به قابلمه های مردم بره و تا شب چیزی از گوشت باقی نمی ماند البته در طول روز که میرفتی مرحوم مشغول
شکار 🐝 زنبورایی بود که به هدف ناخنک زدن به گوشت بودن وبا یک ضربه یکطرفه چاقو نقش زمین میشدن
بعداز مغازه مرحوم عباس احمد خونه رحیم بود که بهش #فانداق می گفتن و در کار قصابی مهارت خاصی داشت مخصوصا شتر وکاو فانداق رو معنیشو نمیدونم؟؟
بعداز خانه رحیم خانه کربلایی اسد بود که خانه بسیار بزرگی داشت البته ادم فعالی بود و در کارهای کشاورزی خبره که تو دشت جوش باغ بزرگی داشت که اوایل مدرسه راهنمایی می رفتیم اکبر بدر خان در دوره دبیرستان همیشه در پشت باغ این مرحوم درس میخواند و یک #گواله هندوانه رو تا شب میخورد و عاقبت هم تو درس پیشرفتی نکرد مثل من😜
بعد از آن به خانه زیبایی می رسیدی که مال پد ر اصغر اقا #ملا #حسین #علی بود با در چوبی زیبا ووارد حیات کودی میشدی چند خانه دور تا دور حیاط بود با دوتا بالا خنه یکی برای نشیمن خودشون بود که ویوی زیبایی به داخل خیابان داشت وبالا خانه بعدی که از راه پله سمت راست جدا میشد مخصوص میهمانها بود وبا ایوانی جلوی بالا خانه که داخل حیاط و کوچه بغل رو میتونستی ببینی
ادامه دارد
@hokmavardyarkohan
محمد کوثری
سلام درود بر شما دوستان عزیز و گرامی
😢 پدر مهربان 😢
مرحوم شیخ رجبعلی ملکوتی اصل عمری در راه آموزش بچه ها وبزرکترها سپری نمود ودر مراسمات تغصیل تدفین و ترحیم اموات پیش قدم بود واماده ترین آدم در این زمینه بود در روضه خوانی ها همیشه دم دست ترین آدم بود از آن مرحوم بچه های خوبو مفید برای جامعه وشهرمون حکم آباد به یادگارمانده از جمله محمد آقا حسین آقا حسن اقا ودو ختر گرانقدر دارد و همیشه صدای نازنینش در گوشم هست که در موقع منبر بعداز حمد و ثنای خداوند یه شعری میخواند که زبانزد همه هست که میگفت
کاروان رفت تودرخواب بیابان در پیش ره ز که پرسی چه کنی چون باشی حالا آن صدای نازنین دیگر نیست هشت سال هست که در خاک ارمیده است و صدای نازنینش به گوش اهالی نمی رسد
روحش با ارباب بی کفن سید الشهدا علیه السلام محشور شود آمین
همگی با هم صلوات بفرستید وبخوانید سوره مبارک فاتحه
با سلام خدمت دوستان عزیز با توجه با اینکه قلم خوبی ندارم یک خاطره کوچکی را مینویسم اگر ایرادی داشت به بزرگی خودتان ببخشید -------تازه روستامون آب لولهکشی آمده بود البته به داخل خانهها نکشیده بودن منتها سر هر کوچه و محله یک شیر آب گذاشته بودند و دور آن را بتن کرده بودند روزها خانمها دور شیرها بودند برای شستشوی لباس وظرف اینجور کارها ولی بعد از غروب قرق تازه جوونها بود یکی بالای همون بتن مینشیت و دیگران دور و برش خلاصه کنم عجب جای بود برای خاطره گویی و سرگرمی بله-----اون شب من از پادگان تربتجام آمده بودم خیلی سریع چایی خوردم و کمی استراحت بعد هم بدو بدو رفتم آخر دیوار کال رو بروی کوچه ی علی طلوعی هنوز تازه رسیده بودم بچهها آمدن از اونها سوال کردن و ازمن جواب دادن القصه حرف مون خیلی طول کشید یک دفعه دیدیم همه جا تاریک شده بود بعد منو جو گرفت به دوستانم گفتم میخواهید مثل فرماندهان بر پا بگم همه بلند بشن البته منظورم قبرستان بود بعد همه موافقت کردند من هم با صدای بلند رو به قبرستان داد کشیدم ارپاه صدای من پیچید وهمه ی چشمها به طرف قبرستان بود که چشمتان روز بد نبیند همه دیدیم ای خدا 🙃🙃همه بلند شدن وای دوپا داشتیم چهار تای دیگر قرض گرفتیم ده فرار اصلا نفهمیدم کی خانه رسیدم هم وارد خانه شدم خود به خود افتادم اصلا پاهایم جون نداشت ازیک طرف پدرم از اون طرف مادرم میگفتند چی شده من با م م من کردن منظورم را گفتم خدا بیامرز پدرم زد زیر خنده گفت پسر جبهه رفته مارا ببین بعد با خنده گفت بلند شو بریم هر چه گفتم نه گفت نمیشه به زور منو برد جای همون شیر آب بعد گفت دوباره داد بزن من هم داد زدم منتها دستم توی دست پدرم بود وسفت نگه داشته بود وقتی صدا زدم دوباره همون صحنه تکرار شد ولی این بار نتونستم فرار کنم بعد پدرم گفت خوب نگاه کن ببین چی میبینی بعد دیدم ای بابا بلانسبت چندتا سگ بلند شدند وترسم به قول معروف ریخت الان اگر اون دوستان اون شب این خاطره را بخوانند حتما بازم خنده شان میگیره 🙈🙈ببخشید طولانی شد مخلص شما رضا
Читать полностью…⛱گاهی کودک درون خود باشیم
جدی بودن رافراموش کنیم
بزرگتر که میشویم
شاید زیباتر سخن بگوییم
ولی احساس و طراوتمان
رااز دست میدهیم
کودک بودن
کوچک بودن نیست،
لذت بردن است.
صبح آدینتون پراز عشق
@hokmavardyarkohan
هنوز موقع مدرسه رفتن من نبود. گاهی تابستان ها مکتب خانه ملا امان می رفتیم که با عم جزئ شروع می شد. یک تابستان دندان من به شدت درد می کرد. گویی فکم را میخ می کوبیدند! به توصیه مادر بزرگم کمی ریشه گنده کمای گذاشتند که خیلی تلخ بود. اما افاقه نکرد. بعد بردن شیره کش خانه غلام بی عمل که زنش هی شیره را به سر سیخ زد و در روی چراغ شیره کشی داغ کرد و سر نی را دادند دهان من و گفتن هوف کن! هوف کردم می خواستم خفه شوم. بزور چندتایی دود به درون شش هایم دادم و کنار رفتم اما بعد از نیم ساعت می خواستم قدم بردارم فکر می کردم پایم را توی چاهی می گذارم یا روی ابرها راه می روم! مدتی درد دندان آرام بود تا اینکه دل تان پاک پس آوردم و افتادم خوابیدم اما درد ول کن نبود. فردا صبح به همراه پدر و دو زن دیگر سوار اتاق شهری حجی قربان برادران که اهل ابراهیم اباد بود شدیم. من دو سه بار بیشتر سوار اتوبوس نشده بودم. توی اتوبوس از هر قشری بودند و بلند بلند ترکی حرف می زدند. اتاق شهری در هر دهی توقف می کرد و بار و مسافر می زد. جاده خاکی بود و گرد و خاک از لابلای در و پنجره های ماشین به داخل می آمد. شاگرد اتاق شهری که جوانی لنگ بود اسکناس ها را در دستش مچاله کرده بود جلو آمد و گفت مسافرهای حکم اباد بیاین جلو! و بینی اش را بالا کشید. در یک سر راهی از اتوبوس سبزوار پیاده شدیم. گفتند اینجا حکم اباد هست. عده ای می خواستند بروند میان آباد از ما جدا شدند و ما چند صد متری رفتیم تا به بهداری حکم اباد رسیدیم. من تا آن موقع دکتر ندیده بودم. دکتر در حالی که پدرم دهانم را باز نگه داشته بود معاینه کرد و گفت پوسیده باید کشیده بشه. بعد آمپولی را که توی آب جوش جوشانده بود به دهانم نزدیک کرد که من چشم هایم را از ترس بستم. دکتر انبرش را انداخت و دندانم را کشید و جلو چشمم گرفت. من تا ان موقع ریشه دندان را ندیده بودم.. دهانم پرخون بود. با آب شیر شستم و جای خالی دندان پنبه گذاشتند. حالا نزدیکی ها ظهر بود و همراه هان ما گویا شارژ شان کم شده بود! از یک پیرمرد نشانه قهوه خانه یا همان شیره کش خانه را پرسیدند و رفتیم در ته ده یک خانه بزرگ تیرپوش زنی لاغر که معلوم بود در جوانی زیبا بوده چند دودی به همراهان داد و من در حیاط مشغول بازی با اردک های زن بودم. بعد همراه پدر به در خانه حج نوروز رفتیم چایی خوردیم و از آشنای دیگرش براتعلی سری زدیم و دوباره آمدیم سر راه و معطل اتاق شهری حجی قربان برادران شدیم. این اولین دیدار من از حکم اباد بود!
@hokmavardyarkohan
😁مردی شاد و خوشحال😁
نویسنده : محمد ملکوتی
هنوز انقلاب نشده بود و برق هم به حکم آباد نرسیده بود مردی بود شیک پوش کت و شلواری با یک کلاه پهلوی .
تازه از تهران آمده بود با یک جعبه جادویی که با باتری کار میکرد و صدا. میداد . باتری قلمی که به نام مارک سازنده آن قوه (qovve) معروف بود.
بزرگ خاندان بی خویش عباس عمو را می گویم که وقتی اخباری را از رادیو می شنید آن را با آب و تاب برای دیگران نقل میکرد.
حسن آقا کاظمی هم از او خوشش آمده بود وقتهای غروب در ارگ جایی که کیچی شبیه(kiçik şəbey) می خواندند یک تختی برایش آماده میکردند .او هم همه را دور خود جمع می کرد و قلیانی که برایش چاق کرده بودند می کشید و به عباس عمو می گفت عباس رادین أن (radiyən) نه خبر؟(nə xəbər)
و عمو عباس هم با آب و تاب خبرها را می گفت و ترانه های رادیو را برای دیگران پخش میکرد و خودش هم بازخوانی میکرد و برای همین اسم رادیو با او همدم شد و همه مردم او را عباس رادی ین (radiyən) میشناختند.
عمو عباس تا آخر عمر همچنان آدم مرتب و خوش پوش بود با همان کلاه گرد پهلوی و یک تسبیح شاه عباس بزرگی هم داشت و معمولا تو تخت کنار دروازه شمالی یا کاتا دروازه(kata dərvazə) جایی که قرشمال ها (qərişmallə) هم بساط پهن می کردند می نشست و ترانه «یر(yer)» می خواند.
مردی همیشه شاد و خوشحال بنام عباس رادی ین (radiyən)
خدایش بیامرزد
بنقل از وبسایت حکم آباد کهن دیار پایدار
deh.lxb.ir
@hokmavardyarkohan
نحوه نوشتن كسره، فتحه، ضمه در زبان ترکی:
الف) طرز نوشتن فتحه در زبان ترکی : در ادبيات عربی نوشتن فتحه به دو شكل (اَ و ــَــ ) مي باشد ولي نگارش آن در زبان تركي جهت سهولت خواندن و نوشتن به پنج شكل : (اَ ، ــَـ ، اه ، ه ، ـه ) مي باشد، كه در اول، وسط و آخر كلمه قرار مي گيرد.
1- فتحه در ابتداي كلمه : فتحه در ابتداي كلمه بصورت بدون علامت فتحه نوشته مي شود و بصورت ( اَ ) تلفظ می گردد، مثل ال = دست، ار = شوهر، ات = گوشت.
2- فتحه در وسط كلمه : فتحه در وسط كلمه به شكل هاي( ـــَــ ، ه ) نوشته مي شود. مثل: گلمَك = آمدن، اوٌره ك (اوٌره ي ) = قلب، گره ك ( گره ي ) = بايد، ده يه ر= ارزش، سنه = به تو.
نکته : در ترکی خراسان حرف " ک" در آخر کلمه به حرف "ی" تبدیل می شود. مثل : بگ = بئی ، ائششک = ائششه ی، ایپک = ایپه ی، اینک = اینه ی و ......
3- فتحه در آخر كلمه : فتحه در آخر كلمه به شكل هاي: ( ه ، ـة ) نوشته مي شود. مثل: قره = سياه (يا بزرگ)، دده = خواهر(باجی) ، سُرمه = پاپيچ، سنه = به تو.
ب) طرز نوشتن كسره در زبان ترکی : كسره تركي به شكل هاي ( ائـ ، ئـ ، ـئـ ، ئ ) نوشته مي شود. مثل: ائل = ايل و طایفه، دئمك = گفتن، سئل = سيلاب، دئ = بگو، يئ = بخور، بئل = كمر.
كسره به صورت ( اِ يا ــِـ ) از اصوات دخيل در تركي است و از زبان عربي وارد زبان تركي شده است، اين اصوات وارداتي محسوب و با همان نوع كسره نيز نوشته مي شوند مثل: دِلبر، زِندان، اِسكندر.
ج) طرز نوشتن ضمّه در زبان ترکی : درادبيات تركي ضمّه ( اُ ــُ ) كمي ضخيمتر از عربي تلفظ مي شود و به صورت ( اوْ ، وْ ، ـوْ ) مي نويسند. مثل: اوْدون یا اودین = هيزم، دوْلماق = پر شدن، قوْل = بازو، بوْش = خالي، سوْخماق = فرو كردن. گول = گل و بخند .....
تذکر : ضمّه يا مصوت ( اوْ ) در زبان ادبي تركي فقط در بخش یا هجا اول كلمه قرار مي گيرد و در بخش هاي دوم و سوم و... نمي آيد.
جهت تمرین چند ضرب المثل ترکی خراسان با لهجه بجنورد را که در فضای مجازی منتشر شده اند را انتخاب و آنر مجددا با توجه به طرز نگارش اعراب (فتحه، کسره و ضمه ) در ترکی ویرایش نموده ایم:
1- عاجِه گیلدِرمَه، توخِه تَرپَدمَه = آجئ گیلدئرمه توخئ ترپدمه
2- قُرِّه آغاج چُوولِه اَولمِیَه = قورئ آغاج چوولئ اولمئ یه
3- اَونَه خِیال علی¬ آباد هم شهردِه= اونه خیال علی آباد هم شهردئ
4- تُولکِه دَن قاشدِه، قُوردَه یَولِخدِه = تولکئ دن قاشدئ، قورده یوخئلدئ
5- پیچاقِه دَستَه تودِّه = پیچاقئ دسته توددئ
6- گیزِنگ چِخسِن ، آدِنگ چِخمَسِن= گیزئنگ چئخسئن آدینگ چیخمه سین.
7- ییدی، ایشدی، نَه گینَه دیشدی = ییدئ، ایشدئ، نه گینه دیشدئ
8- قَرِّه گیچِه کَپَی دیش گیرِیَه= قه ررئ گئچئ که په ئ دیش گئری یه
9- آقاجِگ قوردِه ایزِنَّن اولِیَه = آغاجئنگ قوردئ ائزئن نن اولئ یه
منبع : کتاب ترکی خراسان و قواعد آن چاپ اول ۱۳۹۸ نشر اختر تبریز
@hokmavardyarkohan
🌻درود بر شما دوستان عزیز وگرامی 🌻
🌺 کفتر چاهی🌺
در زمانهایی نچندان دور سه چهار دوست تصمیم میگیرند که به سر چاهای آب قنات بروند وکفتر چاهی بگیرن وگرفتن کفتر از قدیم مرسوم بود وجوانها در ایام زمستان که کفترها جوجه ندارن وحسابی هم چاق هستن سر وقت کفتر ها🕊 در راه عبور قنات از زیرزمین میل چاهایی به فاصله صد متر از همدیگر حفر میکردن تا خاک وگل لای حاصل از لایروبی قنات را از دل زمین بیرون بکشن ودر اطراف چاه تلمبار میکردن که بعد از خشک شدن قنات ها زمین های دیمه زار تقسیم شد توسط هیعت هفت نفره وبه هر خانوار ساکن در حکم آباد معادل یک نیم هکتار در بعضي جاها بیشترک زمین رسید وهر چند خانوار باهم جمع میشدن تااین که به اندازه مدار یک چاه عمیق میشد وباهم با مجوز وزارت آب یک چاه حفر میکردن بیشتر چاهای بالای راه آهن روی مدار سیزده میچرخید یعنی اگر موتور به خرابی نمیخورد آب یاری بعدی سیزده روز بعد بود سر همین گور کردن میل چاهای قنات ها هر میل چاه چهار پنج ماشین کمپرسی خاک داشت و تازه وقتی که کور می کردی باز بر اثر آبیاری دوباره ظاهر میشد و مجبور بودی دور بر چاه رو ببندی خلاصه اینو بگم که جوانها سه چهار نفری می رفتند و چادر سر چاه ها می گرفتند و ۱ نفر کلوخ مینداخت و کفترا که می اومدن به زیر چادر آنها را می گرفتند این یکی از روش ها بود روش دوم اینجوری بود که عقر مچی به کمر یک نفر می بستند و اون با استفاده از جاپایی هایی که گذاشته بودند تا به ته چاه برند میرفتن و یکی یکی کبوتر ها رو از لونشون میگرفتند و داخل شکمشون زیر لباسش جا میکردند و تا یه حد معینی که میرفتند یواش یواش اینا رو میکشیدن بالا ی در یکی از سال های زمستان نه چندان دور سه نفر بنام #برات #حمام #چی یا #رونده که چند وقت پیش به رحمت خدا رفت و آقا رضای #هنگر و یک نفر دیگه تصمیم میگیرن به شکار برن چون هوس گوشت کفتر میکنن و عقرمچی ور می دارن و به هم می بندند و سه نفری راهی میشن سرمیل چاهها طرف قنات #قانلی #لی #بند و بعد از ظهر بوده هفت هشت کفتر که در میارن سرچاه سومی آقا برات که طبق معمول مشغول در آوردن کفتر ها بوده و اونا رو زیر پیراهنش جا میکرده پاهاش خسته میشه و از فاصله ده ۱۵ متری به درون چاه سقوط میکنه و تقریباً نزدیک غروب آفتاب بوده و اینها هم نمی تونستن به درون چاه برن ترس وجود دو دوست رو فرا میگیره فانوس رو روشن میکنن وتا ده پانزده متری پایین میدن هی پست سر هم صدا میزنن #برات #برات صدایی نمیشنوند باخودشون هزار فکر خیال میکنن خدایا جواب نمیده نکنه مرده ببین حالا جواب زن و بچه شو چی بدیم پس بنابراین میرند و به همه خبر میدن و اون موقع که امکانات نبود آتشنشانی که نبود تصمیم میگیرند صبح زود برند وتا صبح خواب به چشم دو دوست نمیاد و مرحوم برات رونده رو در بیارن که صبح زود ۱۰۰ متر سیم بکسل با تراکتور با ۱۰ الی۱۵ نفر راهی سرچاه میشن و ۱ نفر سیم بکسل را به کمرش میبنده و درون چاه میره و چون چاه آب نداشته و خاک ریخته بوده مرحوم برات به روی خاکا سقوط کرده ۰و زخمی زیلی شده بوده و از شدت درد ساکت ته چاه دراز کشیده بوده و به محض اینکه این مرحوم رو یواش یواش با تراکتور می کشیدن بالا آقای #میرزا #رحیم #علیپور که آدم بسیار شوخی بود هم و الان هم هست اونجا حضور داشته و تا برات به سرچاه می رسه و اونو میبینه که چشماشو باز کرده و رمقی داره میگه هی بارات چاهی تهنده کفترلرخام خام ی ب دریه باخ ها نوز دوداغ لر قانودو وهمه زدن زیر خنده 😁و این قائله هم ختم به خیر میشه روح این مرحوم شاد باشه ایشالا خدانگهدار همگی شما
@hokmavardyarkohan
گردآورنده محمد کوثری
بسی رنج کشیدم دراین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
اول بهمن سالروز تولد حکیم ابوالقاسم فردوسی گرامی باد
@hokmavardyarkohan
دختران مهتاب(۱۲)
گیسو رو به طاهره کرد و گفت چرا هیچ چیز نمیگی مگه لال شدی . طاره نگاهی به گیسو انداخت و چادرش رو محکم عقب و جلو کرد گفتم عجله نکن بهت میگم دیگه.
و غم بزرگی تو چشماش دیده میشد . آنها به سر حمام رسیدند . درست روبروی کوچه کاظمی ها که ارگ نامیده میشد و از همانجا داخل کوچه سردر مسجدی با دری سبز که بالاسر آن با کاشی الله محمد علی روی کاشی های سفید رنگ با رنگ مشکی نوشته شده بود دیده میشد و همچنین پیش دورنه مسجد(pişdurnə) و دیوار طرف قبله آن ایوان که با نرده های سبز رنگ درست میشد از همان جای حمام قابل رویت بود . کوچه کاظمی ها را ارگ می گفتند چون سر کوچه دروازه ای داشت که کسی غیر از خود کاظمی ها نمی توانستند وارد شوند. این کوچه بعد از مسجد دو راه داشت یکی با کوچه ای به عرض یک متر به کوچه حاج علی آقا می رسید و یکی هم به میدانگاهی که از چهار کنجش کوچه های یک متری بن بست وجود داشت . همین میدانگاهی نقطه آغاز پیدایش حکم آباد محسوب میشود . جای چشمه حکم آباد . و نقطه سکونت اولین خانواده های کاظمی که البته در بن بست شمال غربی همین میدان حکم آباد خانه اش را بنا کرد.
حالا از روی پلی که بر روی جوب نیاب درست شده بود رد شدند کنار خانه عمو باقر این مرد نازنین ایستاده بود و در دستش یک دستمال ابریشمی یزدی بزرگی بود که از دستبافت های همسرش محسوب می شد و داخلش نون و کمه ای بود که برای غذای ظهرش آماده شده بود. عمو باقر مردی قد بلند و خوش هیکلی بود که حتی در پیرمردی هم ابهت داشت و با یک کت بلند و یک کلاه کاموایی طوسی رنگ منتظر رسیدن عمو رمضان زینت و صفر علی بود که باهم بروند کنار جاده سوار ماشینی بشوند تا به ایستگاه اسفراین برسند و کار کنند . این بندگان خدا تو حفظ و نگهداری خطوط راه آهن و سوزنبانی مشغول کار بودند
.در طرف شمالی این کوچه حمام دیده میشد . حمامی بغایت زیبا که از آثار حاج شیخ غلامرضا بود .البته از وقتی حمام بالا را درست کردند به آن تیکه حمام (təyke hammam) یعنی حمام پایین می گفتند با چندین گنبد کوچک و بزرگ که به راحتی بچه ها می توانستند سوار این گنبدها شوند و شیطنت کرده و از شیشه های دور کلاهک گنبدها دید بزنند که چیزی هم نمی توانستند ببیند . از کنار جوی نیاب و گنبدهای دیوار مرد میانسالی که یک کلاه بافتنی هم بسر داشت دیده می شد که او همان حاج مدعلی امام بود که حمومی شده بود و داشت می رفت تا گلخ(geləx) گرمخانه حمام را روشن کند .
از این حمام تاریخی فقط زنها استفاده میکردند. سر در حمام با آجر کار شده بود و یک در آهنی طوسی رنگ و یک پرده همیشه آویزان داشت .
بعد از حمام آثار دروازه اصلی که دارای برج بلندی بود نمایان می شد . این دروازه را کاتا دروازه (kata dərvazəse) می گفتند و محل اصلی ورود و خروج اهالی به دشت و روستاهای مجاور بود . منظره دیگری که از روبرو دیده میشد کال پر آب بود که با نیزار(qamış. قمیش) پوشیده شده و صدای وق و وق (vəq o voq) قورباغه از همان کله صبح شنیده میشد و خانه حاج صدری بانوی بزرگواری که درست روبروی دروازه کنار راه قدیمی اسفراین ساخته شده بود . با دیوار های بلند و یک در چوبی بزرگ با سر درب بزرگتر .
گیسو و طاهره منتظر بودند تا معصوم از طرف کوچه باغ نیاب بیاید و به آنها ملحق شود. که در همین اثنا معصوم خانوم هم که آمد . دختری سفید پوست و زیبا با چشمانی درشت و با پیراهن شیلر(şiler)گل گلی سبزرنگ و یک چادر گلی که در حالیکه سوز سرمای پاییز لپ و دماغش را سرخ کرده بود به آنها رسید و خوش و بشی کردند و راه افتادند.
بعد از خانه عمو باقر یک مرد جوانی شیک پوش با کت و شلوار در کنار یک ماشین وانت لندروور(kənd rover) قرمز رنگ ایستاده بود و با ماشینش ور می رفت. عمو قاسمعلی خان مردی که ملک زراعی زیادی در منگلی پایین (təyke məngelu) داشت با یک و سر و صورت اصلاح شده و مرتب آماده می شد تا چند کارگر را با خودش به سر زمینهایش ببرد . بچه ها به او سلامی دادند و او هم مهربانانه جواب سلامشان را داد. دخترها داشتند ادامه مسیر می دادند که طاهره ناگهان ایستاد . داشت سکته میکرد .چیزی را دیده بود که منتظرش نبود....؟
/channel/hokmavardyarkohan
شهر قمیشه و ده ویسه
نویسنده : محمد ملکوتی
روزگاری کهن ده بزرگی بود بنام شهر قمیشه( qəmişe) که شاید به خاطر وسعت آن به آن شهر می گفتند الان هم اگر بخواهی اندازه آن را بسنجید می توانی به امامزاده قاسم برقندی(bərqəndi) رفته و خرابه های آن مشاهده نمایید که آثار خرابه ها از آنجا شروع شده و تا زیر پای روستای کلاته عرب کشیده میشود . تا اواخر دهه پنجاه از این منطقه اشیای قدیمی و وسایل سفالی یافت می شد .
در یک کیلومتری طرف غرب آن روستایی بود بنام ده ویسه که زیر پای شهر حکم آباد بوده و این دو روستا قنات مشترکی داشتند بنام دویسه(d eveyse) که از طرف شرق به غرب بصورت خط موازی با قمیش کال ( qəmişkal) کشیده میشد و در انتهای مسیر با قنات دیگری ادغام می شد که بنام ولیخان (vəlixan) نامیده می شد . .آب این دو قنات بعد از مظهر و دهن فره(dəhənfərə) قنات چرخ های آسیابی را می چرخاند که آن آسیاب هم بنام ولیخانین دگرمنه(vəlixanin dəgerməne) به معنی آسیاب ولیخان نامیده می شد.
. منظور از قمیش (qəmiş) نیازی بودن این شهر و کال بود که از پایین پای روستای ابراهیم آباد توماز(tumaz) همان ابراهیم آباد بغایری شروع می شد و تا پایین دشت کلاته ملا (mələyə molla) ادامه می یافت.
@hokmavardyarkohan
▪️بر عالمیان
رحمت رحمان زهـراست
▪️در هر دو جهان
سرور نسوان زهـراست
▪️نوری که دهد
شاخه ی طوبی از اوست
▪️کوثر که خـدا
گفته به قرآن زهـراست
🏴 شهادت حضرت
فاطمه(س) تسلیت🏴
🌼درود برشما دوستان عزیز وگرامی 🌼
🌹 خاله شرف عمو رمضان🌷
در زمانهایی نچندان دور خاله شرفی بود عمو رمضانی در روبروی خانه خیرات نبش #کین #کیچه
و #دار #کیچه وباچند بچه قد نیم قد و حالی خوب وخوش روزگار می گذراندن کارگران زحمت کشی بودن هم عمو رمضان هم خاله شرف گاهی اوقات هم بگو مگویی سر مسائل جزئی با هم داشتن وبا هم اختلاف پیدا می کردن
تابستان یکی از سالهای دور که طبق معمول روزگار میگذراندند سر مسعله جزئی باهم بگو مگو میکننو عمو رمضان که حسابی کلافه از این جرو بحث قرص خوابی بالا میاندازد واز این کلافه گی خسته راه جاده را پیش میگیرد
واز #کشگاه گوسفندان کنار جاده راه میرود همزمان که گوسفندان از خانه های اهالی حکم آباد که شیر انرا دوشیده اند و #تیریدی خورده اند وحالا با کله وبا چوپان راهی صحرا شوند
القصه عمو رمضان تا نزدیکی پل فلزی عشقهای ماندگار شهرمون راه رفت و چرت🥱 عجیبی عمو رو فرا گرفته بود در زیر پل بتنی رفت
تا کمی استراحت کند دراز کشیده زیر پل
همانا وخوابیدن همانا 🥱
از این طرف بشنوید که خاله شرف بعد چن ساعت نگران شد ودنبال عمو رمضان به هر سویی دنبالش گشتن ولی مشترک مورد نظر پیدا نشد تا اینه که شب از نیمه گذشت
و همه خسته از جسته جو رفتن به خانه هایشان وخاله شرف همچنان نگران در حالت خواب بیداری شب را به صبح رساندن
تا اینکه چوپان مهربان گله را به داخل روستا آورد و گوسفندان #ور #ور کنان به خانه اهالی رفتن و خانم های شهرمون مشغول دوشیدن شیر شدن خاله شرف به همه جای شهر سر زده بود
ودر این اندیشه بود که به کلانتری خبر بده
که موقع رفتن کله به صحرا شد واز کشگاه خود رو به سوی# بایر و #پل #آهنی #عشقهای #ماندگار
در حال عبور بودن و صدای زنگوله #تکه کله که پیشتاز کله بود عمو رمضان را از خواب ناز
بیدار کرد 🥱
ودر این اندیشه بود که چرا این قرصه اثر نداشته و خوابش نبرده وتلو تلو کنان رو به سوی شهر راه افتاد با چوپان گله روبرو شد چوپان گفت عمو رمضان کجایی دارن دنبالت میگردن
عمو که با خودش گفت هنوز یک ساعت نشده
نگران😏 شده شرف
تا به خونه رسیدن دوسه نفری همین طوری خیره نگاه میکردن با خودش میگفت اینا چشونه
احساس گرسنگی شدیدی میکرد
با خودش میگفت تازه صبحانه خوردم چرا زود گشنم شده 😄😁
تا اینکه به خونه رسید به خاله شرف خبر دادن که بیا که عمو رمضان اومد ه
شرف خاله دوان دوان رسید خونه دید عمو رمضان مشغول شستن دست صورت هست
با غیظ گفت مرد تو کجایی مردمو زنده شدم
رمضان عمو گفت مگه چند ساعته رفتم که نگران شدی با من سرو صدا میکنی بعد نگران میشی
خاله گفت
چن ساعته چی میگی ۲۴ساعته رفتی میگی
چن ساعت
و این شد که این خاطره ساخته شد
یادشان گرامی
والسلام
@hokmavardyarkohan
محمد کوثری
مهربـان باش🧡
مهربـانی همسایه ی🧡
دیوار به دیوار شادی است 🥰
بگذار خانه دلت پُـر باشد از🧡
مهربـانی های بیدلیـل🧡
آنگاه عشـق میشود🧡
خاصیتِ تـو☺️
و خـدا با سبـدی از لبخنـد🥰
مهمان همیشگی قلـب توست🧡
🌓 @hokmavardyarkohan
۲۸ دیماه سالگرد پرواز ملکوتی پدرم بود. مردی نازنین و مهربان که پایان عمر در حال خدمت بود برای همگان. یادش و مهرش همیشه زنده باد و روح و روانش شاد
Читать полностью…آخرين پنج شنبه دی ماه نثار روح🌷🍃
پدر بزرگ ها و
مادربزرگ ها ی مسافر بهشت
وهمه درگذشتگان🌷🍃
بخوانیم فاتحه و صلوات
پروردگاراتمام اسیران
خاک راببخش و بیامرز💐
@axmaxm15 🌼🍃
خاطرات کودکی من ( 3 )👇👇👇
#باغ_صدری
#حاجیه_صدری
شاید اولین مرده ای بود که از نزدیک می دیدم
شش سال بیشتر نداشتم.
ساعت نه صبح بود .
#قاسم_لیمو چوپان گله ، گوسفندان سیر اما تشنه را از هرده آورده بود
طبق روال هر روز خاله صدری برای کمک کردن برای دوشیدن شیر گوسفندان باید به منزل همسایه دیوار به دیوار شأن می رفت.
آنهم نه از سمت در حیاط ، بلکه از راه #زینه_ها که راه به پشت بام هم داشتند .
اما انگار #حجی_صدری قصد آمدن نداشت
همسایه ، با خود فکر میکند خاله صدری امروز کاری برایش پیش آمده و نخواهد آمد پس خودش شیر گوسفندان را می دوشد
بعد از مدتی زنان زحمتکش ، #گاودوش_ها را بالای سر خود نگه داشته و یکی یکی برای رفتن به منزل یکی از همسایه ها برای #دنشیک می رفتند ( به منظور جمع آوری کره و کمه و ...چند همسایه شیرها را بهم دیگر نوبتی قرض می دادند گفتنی است ملاک تعیین اندازه شیر #چوب_خط تهیه شده از درخت انگور بود)
من و #مادرم و #سکینه_نادی و #لیلا_رازاقدرت و چند همسایه دیگر که اسمشان یادم نیست بیرون بودیم...
یکی از همسایه ها مقداری #نخود_و_کشمش سوغات مشهد را به من داد و من هم با خوشحالی مشغول خوردن آن شدم.
همسایه خاله صدری هم کمی دیرتر به جمع ما اضافه شد .علت دیر آمدن را از او پرسیدند که او در جواب گفت امروز حجی صدری برای کمک کردن نیامد و برای همین تنها بودم و دیر شد .
🍁راستی شما خاله صدری را ندیدید؟؟
همگی اظهار بی اطلاع کردند از خاله...
اما خاله صدری بدون اطلاع همسایه ها جایی نمی رفت🤔
کم کم نگرانی ها بیشتر شد .
تصمیم گرفتند در چوبی حیاط حجی صدری را باز کنند و همینطور هم شد چند نفر داخل رفتند .من هم کنجکاو داخل شدم
صدا می زدند و با یالله یالله گفتن از زینه ها بالا رفتند. در، حیاط حاجی صدری، درخت بزرگ #توت بود که سر به فلک کشیده بود و شاخه های آن تا #بالاخانه رسیده بود.
وقتی بالا رسیدیم یکی از همسایه ها گفت خاله انگار #خوابیده...
بله #زیر_سایه_درخت_توت رو به قبله آرام خوابیده بود و تنها #نسیم_خنک_بهاری هر از گاهی چادر خاله را تکان میداد
صدای جیک جیک گنجشک ها هم مزاحم آرامش حجی صدری نبود .چون خاله صدری برای همیشه خواب رفته بود #خوابی_ابدی...
بله حجی صدری به همین راحتی فوت کرده بود
و من با اینکه سن کمی داشتم با دیدن این صحنه تا مدتها از #مرگ_ترس_نداشتم چون آرامش خاصی در این جنازه دیده بودم و هیچوقت آن صحنه را فراموش نکرده و نخواهم کرد.
بقایای دیوار و خانه های باغ حجی صدری در پشت غسالخانه کنونی، تا مدتها محل بازی ما کودکان دهه شصتی بود
🍁🍁یاد میکنیم تمام درگذشتگان شهرمان را بخصوص زنان و مادران زحمتکشی که در این خاطره کوتاه نام برده شدند را با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد🍁🍁
#حسین_ملکوتی_اصل
@hokmavardyarkohan