«تلك القضية»
«امیر عید»
خوانندهی مصری
موضوع: تجاوز اسرائیل به نوار غزه و کشتار مردم
@Honare_Eterazi
داستان شب🌺
" مرگ پدرم "
نوشته ی " چارلز بوکوفسکی"
@Honare_Eterazi
📕 رمان
«رفقا»
نویسنده: ای. متر
برگردان: خسرو روزبه
@Honare_Eterazi
رِقابُنا طَويلة
نَعم رِقـابُنا طَويلة
لقَــد جَــربوا كُلِّ الــمَشانق ولم نَمُــت
..........
گردن هایِمان افراشته است ،
آری افراشته است گردن هایمان..
تمام چوبههایِ دار را امتحان کردند
و نمُردیم...
«قاسم سعودي»
برگردان: سعید هلیچی
تصویر:خسرو روزبه
@Honare_Eterazi
شعر و اجرا: شیرکو بیکس
برگردان: ماردین
اسم من لاکپشت است
چندین سال است در کنار
این دریاچە بارکشی میکنم
آن سوراخ هم خانە من است
اما دیروز چند پای میهن سر رسیدند
ترشرو و عصبانی
با تکُِ پا تا آن پایین مرا بُردند!
بە من گفتند:
بخاطر منفعتِ آب و کوهها
بخاطر منفعتِ هُما و باز و گوزنها
باید از اینجا بروی و
در اولین فرصت
این منطقه را تخلیه نمایی
زیرا عقـابِ آقازاده قصد دارد
بعد از نوروز
در این مکان
از این سو تا آن سو
گُلِ خشخاشِ نازنین بکارد!
من با گوشهای خود میشنوم که اینجا
خاک، آه و فغان سر میدهد و مینالد و
آنقدرها از او دزدیدەاند کە
از این سر
تا آن سرِ فدرالیسم
تمام تنش سوراخ سوراخ است...
@Honare_Eterazi
داستان شب🌺
" آمریکا "
نوشته ی " هاینریش بل "
@Honare_Eterazi
«ابله»
اثر : داستایوسکی
جلد اول
@Honare_Eterazi
زنی که تمام فلسطین بود!
یازده مرد به فرماندهی یک زن به نام دلال المغربی توانستند دولت فلسطین را تأسیس کنند. پس از اینکه جهان اجازه نداد آنرا به وجود بیاورند.
اتوبوسی را سوار شدند که از حیفا به تل آویو می رفت و این اتوبوس را پایتخت دولت موقت فلسطین کردند. پرچم سفید و سبز و سرخ را در جلوی اتوبوس برافراختند.....همچون نوباوگان فریاد شادی سر دادند. پای کوبی کردند و هورا کشیدند.
هنگامی که نیروهای اسرائیلی آنان را محاصره کردند و هواپیماها و هلیکوپترها آنان را تعقیب کردند و خواستند با زور آنها را در اختیار خود بگیرند، اتوبوس را منفجر کردند و خود نیز با آن منفجر شدند. برای اولین بار در تاریخ انقلابها، یک اتوبوس عمومی برای مدت چهار ساعت به یک جمهوریی مستقل و با سیادت کامل تبدیل شد.
مهم نیست که جمهوری فلسطین چقدر پایدار ماند...مهم این است که تأسیس شد....و نخستین رئیس جمهور آن...دلال المغربی بود....
قسمتی از کتاب «جمهوری در اتوبوس» به قلم نزار قبّانی- ترجمه محمد فرامرزی
@Honare_Eterazi
آثاری از نقاش اهل شوروی «گلی کورژف»
@Honare_Eterazi
داستان شب🌺
" مردی که داد زد ترزا"
نوشته ی " ایتالو کالوینو "
@Honare_Eterazi
"مرگ وارطان"
شعر و صدای "شاملو"
@Honare_Eterazi
تو درخت روشنایی
گل مهر برگ و بارت
تو شمیم آشنایی همه شوق ها نثارت
تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران
همه دشت انتظارت
هله ‚ ای
نسیم اشراق کرانه های قدسی
بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا
که شنیدم از لب شب
نفس ستاره ها را
دلم آشیان دریا شد و نغمه ی صبوحم
گل و نگهت ستاره
همه لحظه هام محراب نیایش محبت
تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند
«شفیعی کدکنی»
@Honare_Eterazi
داستان شب🌺
" در کنیسهی ما "
نوشته ی " فرانتس کافکا "
@Honare_Eterazi
«فلسطین را آزاد کنید»
نام اثر: «آرون بوشنل»
@Honare_Eterazi
وطن من در جغرافیا نیست
یک نقطه ی نامعلوم از مرگ است
در وطن من
نان را به جنازه می دهند
و مردمش به جای نوشیدن آب
خون دل می خورند..
وطن من در هیچ جایی تاریخ ندارد
در هیچ کتابی نشانی ندارد
مرزهایش باد و خمپاره و گلوله است
و با جنازه های پوسیده، نشانه گذاری شده است
وطن من
خانه ندارد
وطن من
زندان دارد
و انفرادی هایی شبیه قبر
وطن من
واقعیت ندارد
تنها، کلمه ای ست که وزن مرگ دارد...
«نورس یکن»
@Honare_Eterazi
از بی شکلی...
و بی سازمانیِ ما!
بهرهکشان
آنان که انگلوار
با دستهای خونین-
انگبینِ رنجِ تودهها را
هورت...
میکشند!
برای پُر کردنِ شکمهاشان
باز-
با مصوبهی تعیین دستمزد
از پـشـیـزِ دستمزدِ ما
کارگرها-
نگذشتند.
«فلزبان»
t.me/Honare_Eterazi
"سنگِ نیلی"
دهسال پیش در خواب
آن سنگِ نیلی را دیدم
در زیرِ موجاموجِ رودخانه
آیا هنوز آنجا است؟
من مرده بودم
در یک روزِ بهاری
آنگاه که مُردم
کنارِ رودخانه راه میرفتم
آه، مردن چه خوب بود
روشن بود اما مثلِ پَری سبُک
زیرِ امواجِ زلال
سفید و گِرد
سنگریزهها را دیدم
«زلال باش و بیدار
یک دو سه»
آنجا بود
رنگپریده و ساکتتر بود
سنگ
بیآنکه توجه کنم
خواستم که دستهام را دراز کنم و
بردارمش
آنگاه دریافتم
برای انجاماش میباید دوباره زنده باشم
دوباره زندگی کنم
حس کردم اولین بار است
که ضعیف و ناتوان شدهام
برای انجاماش
میباید دوباره زندگی کنم
چشمانام را گشودم
شبی عمیق بود
اشگی که در خوابم بر گونههایم روان شد
هنوز گرم بود
سنگِ نیلی رنگی که ده سال پیش در خواب دیدم
آیا آن را هم اینک برداشتهیی؟
آیا هم اینک آن را گم کردهایی؟
آیا تا به حال چیزی را از دست دادهیی؟
آنچه در سپیدهی صبح
در خوابِ سبکِ من میتراود
آن سایهی نیلی بود؟
سنگِ نیلی که ده سال پیش
در خواب دیدمش
روزی اگر که برگردی
به آن رودخانهی درخشان
اگر برگردی و نگاهاش کنی
هنوز همانجاست
آیا به قدرِ تمامی چشمها
آن سنگ در آنجا
همیشه ساکت خواهد ماند.
«هان_کانک»
ترجمه: سعید جهانپولاد
@Honare_Eterazi
در چشمهای او هزاران درخت قهوه بود
که بیخوابی مرا
تعبیر مینمود
باران بود
که میبارید
و وی بود
که سخن میگفت
و من بود
که میشنود
آوای لیمویی لیمویی لیموییش را
وی میگفت:
قلبهای خود را باید عشق بیاموزی
و من میگفت:
عشق غولی ست
که در شیشه
نمیگنجد
***
باران بود
که بند آمده بود
و در بود
که باز مانده بود
و وی بود
که رفته بود.
«کیومرث منشی زاده»
@Honare_Eterazi
داستان شب🌺
" مرد سرخوش "
نوشته ی " آنتون چخوف"
@Honare_Eterazi
ترانه سرود مقاومت ضد فاشیسم
با زیر نویس انگلیسی
@Honare_Eterazi
«ابله»
اثر : داستایوسکی
جلد دوم
@Honare_Eterazi
«ابله»
اثر : داستایوسکی
در دو جلد
@Honare_Eterazi👇👇
بگو چگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند
نه پنج، بلکه پنجاهان به خاطرات من بودند
بگو چگونه بنویسم که دار از درخت آمد
درخت آن درختانی که خود تبر شکن بودند
بگو چگونه بنویسم که چوب دارها روزی
فشرده پای آزادی به فرق هر چمن بودند
نسیم در درختستان به شاخه ها چو می پیوست
پیام هاش دست افشان به سوی مرد و زن بودند
کنون سری به هر داری شکسته گردنی دارد
که روز و روزگارانی یلان تهمتن بودند
چه پای در هوا مانده چه لال و بی صدا مانده
معطل اند این سرها که دفتری سخن بودند
مگر ببارد از ابری بر این جنازه ها اشکی
که مادران جدا مانده ز پاره های تن بودند
ز داوران بی ایمان چه جای شکوه ام کاینان
نه خصم ظلم و ظلمت ها که خصم ذوالمنن بودند
«سیمین بهبهانی»
@Honare_Eterazi
«با هم»
شعر و اجرا: شیرکو بیکس
زیرنویس فارسی
@Honare_Eterazi
📕 مجموعه کاریکاتور
مجموعهی کاریکاتورهای ناجی العلی، کاریکاتوریست بزرگ فلسطینی. کمتر کسی همچون این هنرمند شهیر و از چهرههای درخشان هنر مقاومت فلسطین رنج آوارگان فلسطینی را به نمایش گذاشته است. کاراکتر حنظله نماد کودکان فلسطینی شد. العلی سال ۱۹۸۷ در لندن توسط تروریستهای وابسته به موساد به قتل رسید.
@Honare_Eterazi
تیرباران شده
گلها، باغها، فوارهها، لبخندها
و شیرینى ِ زیست.
مردى آن جا به خاك افتاده غرقهى خون خویش.
خاطرهها، گلها، فوارهها، باغها
رویاهاى كودكانه.
مردى آن جا به خاك افتاده چنان كه بستهى خونالودى.
گلها، فوارهها، باغها، خاطرهها
و شیرینى ِ زیستن.
مردى آن جا به خاك افتاده همچون كودكى در خواب.
«ژاک پره ور»
ترجمه: احمد شاملو
@Honare_Eterazi
عشق ما دهکده ای است
که هرگز به خواب نمیرود
نه به شبان و نه به روز.
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمینشیند.
هنگام آن است که
دندانهای ترا
در بوسه ای طولانی
چون شیری گرم
بنوشم.
تا دست تو را به دست آرم
از کدامین کوه میبایدم گذشت
تا بگذرم؟
از کدامین صحرا
از کدامین دریا میبایدم گذشت
تا بگذرم؟
روزی که به چنین زیبایی آغاز میشود
از برای آن نیست که در حسرت تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و میوه ای
ای همهی فصول من
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را
آغاز کنم
«احمد شاملو»
@Honare_Eterazi
صدای قلب تو آری،
صدای قلب تو پاشید بر در و دیوار
و عطر سوختن اشک و عشق و شرم و شتاب
میان بندبند کهنهی دیوار آجری گُم شد.
فضای کوچهی میعاد
طنین خاطرهی ضربههای گام تو را
به ذهن منجمد سنگفرش امانت داد.
و آب بود که میرفت...
ثقیل میآید. چرا؟
که سنگ کوچهی بیانتظار اگر بودی
سخن روال دگر داشت.
سکوت درمان نیست.
اگر نهفتن درد التیام واهی بود
لبان خستهی من قفل آهنین میشد.
چه کوچه خلوت بود...
«نصرت رحمانی»
@Honare_Eterazi
"تنگ غروب"
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس
«هوشنگ ابتهاج»
@Honare_Eterazi
ما هم زندگی را دوست میداریم
آنجا که بتوانیم
در میان دو شهید میرقصیم
و در میانشان نخل میکاریم
یا مناره بر پا میکنیم
زندگی را دوست میداریم
آنجا که بتوانیم
میدزدیم از کرم ابریشم تاری
تا بگسترانیم آسمانمان را
یا در بند کشیم کوچمان را
میگشاییم دروازه باغ را
تا پا به خیابان گذارد عطر یاس
چون روزی زیبا
زندگی را دوست میداریم
آنجا که بتوانیم
هر جا که بار کوچ بر زمین میگذاریم
بذر گیاهان زود رو میپاشیم
هر جا که بار کوچ بر زمین میگذاریم
مردهای محصول بر میداریم
در نیها یمان نغمه سرزمینهای دور را
میدمیم
و بر غبار را هها
از سم اسبهایمان نشان نقش میکنیم
ناممان را سنگ به سنگ اینگونه حک میکنیم:
ای آذرخش
شب را بر ما روشن کن
کمی روشنش کن
که ما هم زندگی را دوست میداریم...
«محمود درویش»
@Honare_Eterazi