به روزگار شبی بیسحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبحِ شبنورد اینجاست ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
برنامهٔ بزرگداشت #هوشنگ_ابتهاج
تکنوازی ویولن #رحمتالله_بدیعی
کلن، آلمان
@hoshang_ebtehhaj
من آن صبحام که ناگاهان
چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشنبین
که خورشیدی عجب زادم ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
خداوندا دلی دریا به من ده
در او عشقی نهنگ آسا به من ده
حریفان را بس آمد قطره ای چند
بگردان جام و آن دریا به من ده
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
خون دلخوردن و دلتنگنشستن تا چند؟
دگر ای غنچـه برون آر سر از پیرهنت ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
این عشق ، چه عشق است ؟
ندانیم که چون است
عقل است و جنون است و
نه عقل و نه جنون است
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
.
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
گر بر سر نفس خود امیری، مَردی
بر کور و کر، ار نکته نگیری، مَردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مَردی
#رودکی
@hoshang_ebtehhaj
ماییم سایه کز ته این درهی کبود
خورشید را به قلهی زرفام میبریم
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
زین قصهٔ پر غصّه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصلهٔ سنگ صبوریم ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
در میان اشک ها پرسیدمش:
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونهاش آتش فشاند
گفت:
لبخندی که عشقِ سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم،
بوسیدمش ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
دانه از آن زمان که در خاک است
با دلش آفتاب ادراک است
سرگذشت درخت میداند
رقم سرنوشته میخواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است
آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تهی و پا در بند
سر کشیدم به آسمان بلند
شبم از بی ستارگی، شب گور
در دلم گرمی ستارهٔ دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت
که تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم
دست هیزم شکن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد
کندهٔ پر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست
رنج دیرینه انسان به مداوا نرسید
علت آنست که بیمار و طبیب انسان نیست
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
ای من تو بی من کیستی
چون سایه بی من نیستی
همراه من میایستی
همپای خود میرانمت ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
بلندا سرما که گر غرق خونش
ببینی، نبینی تو هرگز زبونش
سرافراز باد آن درخت همایون
کزین سرنگونی نشد سرنگونش
تناور درختی که هر چه ش ببری
فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
پی آسمان زد همانا تبرزن
که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش
زمین واژگون شد از آن تا نبیند
در آیینه ی آسمان واژگونش
بلی گوی عهدش بلا آزماید
زهی مرد و آن عهد و آن آزمونش
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
همان یگانهی حُسنی اگر چه پنهانی
و گر دوباره بر آیی هــــزار چندانی
هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد
تویی که درد جهان را یگانه درمانی
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم
ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
یکی هر آنچه توانی جفا به سایهٔ بی دل
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
می شنوم در نگه گرم توست
گم شده گلبانگ بهشت امید
این همه گشتم من و دلخواه من
در نگه گرم تو می آرمید!
زمزمهی شعر نگاه تو را
می شنوم ، با دل و جان آشناست
اشک زلال غزل حافظ است
نغمه ی مرغان بهشتی نواست ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
مایه ی درد است بیداری مرد
آه ازین بیداری پر داغ و درد
خفتگان را گر سبکباری خوش است
شبروان را رنج بیداری خوش است
گرچه بیداری همه حیف است و کاش
ای دل دیدارجو بیدار باش
هم به بیداری توانی پی سپرد
خفته هرگز ره به مقصودی نبرد
پر ز درد است اینه ، پیداست این
چشم گریان می نهد بر آستین
هر طرف تا چشم می بیند شب است
آسمان کور شب بی کوکب است
آینه می گرید از بخت سیاه
گریه ی آیینه بی اشک است و آه
در چنین شب های بی فریاد رس
روز خوش در خواب باید دید و بس
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها
تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
فتنه چشم تو چندان پی بیداد گرفت
که شکیب دل من، دامن فریاد گرفت
آن که آیینه صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت
آه از شوخی چشم تو که خونریز فلک
دید این شیوه مردم کُشی و یاد گرفت
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
... سال ۲۸ است. از سایه غزلهایی بر زبانها میگذرد و از همه بیشتر این غزل:
نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامهرسان من و توست
گوش کن، با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به زبانی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوتِ رازِ دلِ ما کس نرسید
همهجا زمزمهی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
اینهمه قصهی فردوس و تمنّای بهشت
گفتوگوییّ و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچهی عقل
هرکجا نامهی عشق است، نشان من و توست
سایه! زآتشکدهی ماست فروغ مَه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست!
خانم دلکش آن را در مایهی «سهگاه» خوانده است و بعضی دیگر از خوانندگان هم. و انصافاً غزلیست تمامعیار.
سال ۳۰ او را در خیابان میبینم. با شهرآشوب امیرشاهی برای خرید آمدهاند. سلام و علیکی میکنیم. از انجمن ادبیات نو میپرسد. میگویم: «تعطیلش کردهایم.» حالا دیگر به انجمنهای سیاسی روی آوردهام. او نیز همینطور. نیروهایمان را در راههای دیگر مصرف میکنیم. هوای جهان نو به سر داریم که ادبیات نو جزئی از آن جهان است! خداحافظی میکنم.
چندی بعد در خانهی سعید نفیسی جمع شدهایم. خانهی کوچکیست در خیابان هدایت. میخواهند به آنان که بهترین شعر را در ستایش «صلح» سرودهاند، جایزه بدهند. نیما هم حضور دارد. جایزهها را هم آوردهاند: هرکدام یک ستارهی طلاییست که روی روبانی آبیرنگ نصب شده است. اخوان و سایه و کسرایی(کولی) و - گویا - عاصمی(شرنگ) برنده میشوند. و من در گوشهیی کز میکنم و بغض خود را فرومیخورم. نیما به نفیسی میگوید: «نمایشنامه که نداریم. کسی ننوشته است. جایزهی آن را به شعر بدهیم!» نفیسی استقبال میکند و یک جایزهی ستارهی طلایی هم به من میدهند و سِگِرمهام باز میشود و میخندم.
اخوان که به جشنوارهی بخارست نرفت. سایه را نفهمیدم که با جایزهاش چه کرد...
کتاب #یاد_بعضی_نفرات
#سيمين_بهبهانی
@hoshang_ebtehhaj